eitaa logo
داستان های واقعی📚
41.4هزار دنبال‌کننده
311 عکس
633 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•~💛 دُرنجف‌رفت‌تو‌دست‌هر‌کی‌شد‌حُر‌نجف 🌸 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
با خوشحالی گفتم آره آره خودشه،بلدی خونشو؟ زن از خونه بیرون اومد و گفت اون خونه رو میبینی اونجا؟که یه درخت جلو درشه؟همون خونه ی جمیلست،فامیلشی اره؟ با خوشحالی گفتم دخترشم از شهر اومدم دستت درد نکنه…..از زن خداحافظی کردم و به سمت ماشین حرکت کردم،نشونی رو که به امیر دادم سریع ماشینو روشن کرد و راه افتاد........ خیلی زود جلوی خونه ای که اون زن آدرس داده بود رسیدیم و همگی پیاده شدیم،بچه ها که انگار از قفس آزاد شده بودن دنبال هم می‌دویدن و توی سر و کول هم میزدن،زری بهم نزدیک شد و آروم توی گوشم گفت؛ والا گل مرجان من می‌ترسم مامان جلوی امیر آبروریزی کنه تا من سر امیرو یکم گرم میکنم تو اول برو یکم به جون تو غر بزنه بعد ما میایم.....خنده ای کردم و گفتم من شدم سپر بلای تو اره؟نترس بابا بدبخت کاری نداره باهامون که......اینو گفتمو به سمت در خونه حرکت کردم،در که زدم قلبم شروع به تپیدن کرد،یعنی کدومشون اول میاد جلوی در؟کاش زینب بیاد،دلم برای اون بیشتر از همه تنگ شده بود،نه...نه....کاش اسماعیل بیاد حسابی توی بغل بگیرمش،حتما تا الان خیلی بزرگ شده.......صدای دمپایی که اومد نفسمو توی سینه حبس کردم و چشمامو بستم،در که باز شد آروم چشمامو باز کردم و با دیدن پروین خنده روی لبم نشست....وای خدای من پروین کوچولوی من چقدر بزرگ شده بود؟پروین که انگار باورش نشده بود من پشت درم با لکنت گفت آبجی گل مرجان تویی؟بغض توی گلومو قورت دادم و قبل از اینکه چیزی بگم توی بغل گرفتمش،انقد محکم فشارش دادم که با صدای خفه ای گفت وای آبجی خفه شدم بخدا ،یکم آرومتر .....از خودم که جداش کردم نگاهی به داخل حیاط انداختم و گفتم کی خونست؟مامانم داخله؟پروین گفت آره خونست مامان،اسماعیلم رفته سر کار دیر میاد،زینبم خونه خودشه.......با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم چی ؟خونه ی خودش؟خونه ی خودش دیگه کجاست؟پروین خندید و گفت وای آبجی چقد سوال پیچم میکنی،نمیدونم خودت بیا داخل مامان واست میگه،حالا فک می‌کنه من زود اومدم پیشت چغولی کردم،همون لحظه صدای مامان از توی خونه بلند شد که گفت پروین کی بود؟چرا نمیای پس؟تا پروین خواست چیزی بگه دستمو جلوی دهنش گذاشتم و گفتم هیس....تو چیزی نگو بذار خودم برم داخل ببینم عکس العملش چیه،راستی زری و بچه ها هم اومدن این پشت وایسادن درو نبندی روشون میان داخل......پروین با ذوق باشه ای گفت و توی کوچه رو نگاه کرد، با دید زدن خونه دوباره یاد آرش افتادم،این خونه رو اون براشون خریده بود تا سرپناهی داشته باشن،از دوتا پله ی متصل به سکو بالا رفتم و خودمو به در خونه رسوندم،نیمه باز بود و مامان درست روبروی در نشسته بود........ موهاش کامل سفید شده بود و به پشتی کهنه ای تکیه ای داده بود،چقدر دلم برایش تنگ شده بود حتی برای بداخلاقی و غر زدناش،با دست درو باز کردم و داخل رفتم،مامان با شنیدن صدای باز شدن در سرشو بلند کرد و منو که دید حسابی جا خورد.....آروم زیر لب گفتم: مامان....چشماشو یکم ریز کرد و گفت گل مرجان خودتی؟با بغض گفتم آره مامان،خودمم،یعنی میخوای بگی بچتو فراموش کردی؟.....عجیب بود اما با دیدن دست های باز مامان که منتظر در آغوش کشیدن من بود از خود بی خود شدم،باورم نمیشد مامان هم دلش برای ما تنگ شده،زود خودمو توی بغلش انداختم و زدم زیر گریه......مامان دستی توی کمرم کشید و گفت مگه میشه آدم اولاد خودشو یادش بره،درسته ازتون گله دارم اما تو این مدت روزی نبود که مثل شمع نسوزم،روزی صدبار خودمو لعن و نفرین کردم و گفتم چرا بچه هامو توی شهر غریب ول کردم و اومدم....چندباری هم به سرم زد برگردم بیام اما نه پولی توی دستم بود نه کسی رو داشتم که بیارتمون شهر....راستی از اون خواهر بی معرفتت چه خبر؟باز خدا تورو خیر بده شوهرت این خونه رو خرید برامون نذاشت آواره بشین،راستی شوهرت کجاست پس؟بچه مچه هم داری؟دوباره چشمام پر از اشک شد و سرمو پایین انداختم ،مامان با نگرانی گفت نکنه اتفاقی واسه شوهرت افتاده؟دستی به صورتم کشیدم و گفتم مامان چند سال پیش پرویز مرد خب؟زری هم بیچاره مجبور شد دوباره شوهر کنه آخه کسی رو نداشت که خرجشو بده،الان زری هم با شوهرش اومده خب،حواست باشه جلو شوهرش چیزی نگی ناراحت بشه،شوهرش خیلی آدم خوبیه مامان.....مامان با چشمای از حدقه بیرون زده نگاهم کرد و گفت یعنی من هیچکسش نبودم یه مشورت باهام بکنه ها؟اومده بره جهنم،حیف اون شیری که من دادم به این دختر بخوره......مامان میخواست ناله و نفرین رو شروع کنه که هرجوری بود آرومش کردم و رفتم سراغ زری و امیر تا بیارمشون خونه،چشمم که به زری افتاد دستمو بلند کردم و بهش فهموندم می‌تونه بیاد داخل،خندم می‌گرفت از کارهاش مثل بچه ها بود هنوز........نگم از لحظه ی دیدار مامان و زری که چقدر من و پروین خندیدیم، ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
مامان جلوی امیر وانمود می‌کرد که چقدر دلش برای زری تنگ شده و همینکه امیر اونورو نگاه میکرد ضربه ای به پهلوش میزد و می‌گفت بچه ی ناخلف بذار این شوهرت بره بیرون حسابتو میرسم....... مامان نریمان رو محکم توی بغل گرفته بود و بوسش میکرد،میگفت نمی‌دونم چرا این بچه رو انقد دوست دارم،منصور اما کنار امیر نشسته بود و اصلا به مامان نزدیک نمیشد،حس میکردم بخاطر شباهتش به مرتضی مامان تو صورتش نگاه نمیکنه........همه از محبت مامان نسبت به نریمان متعجب شده بودیم اخه ادم خشکی بود و کم پیش میومد محبتش رو نشون بده……شب بود که در خونه به صدا در اومد و پروین با گفتن اینکه داداش اسماعیل هم اومد بلند شد و توی حیاط رفت تا در رو براش باز کنه،دل توی دلم نبود تا بیاد و ببینمش،آخرین باری که دیدمش پسر بچه ی هفت،هشت ساله ای بود و الان دیگه باید یه نوجوان پونزده ساله باشه…..در خونه که بار شد و اسماعیل رو دیدم نفسم تو سینه حبس شد،اسماعیل بود یا مرتضی؟چطور انقدر شبیه به مرتضی شده؟از سر جام که بلند شدم با بغض دستامو باز کردم و به سمتش رفتم،با تعجب نگاهم کرد و ابجی خودتی؟توی بغل که گرفتمش بلند زدم زیر گریه،هنوز که هنوز بود داغ مرتضی برام سرد نشده بود و با فکر به اینکه اگر زنده بود شاید شرایط بهتری داشتیم گریه ام شدیدتر می‌شد……امیر بعداز اینکه با اسماعیل سلام و علیک گرمی کرد از خونه بیرون رفت تا وسایلی که از شهر خریده بودیم رو از توی ماشین دربیاره،جدا از سوغاتی هایی که من و زری خریده بودیم امیر هم کلی مواد غذایی خریده بود تا توی اون چند روز مامان مجبور نشه پولی خرج کنه و توی زحمت بیفته…..اونشب با زری و پروین بساط کباب رو آماده کردیم و از نگاه بچه ها خوندم که مدت هاست غذای درست و حسابی نخوردن،پروین میگفت اسماعیل کارگره و گاهی اوقات با اوس بنای ده میره سر ساختمون و حقوق بخور و نمیری میگیره که فقط برای چند روزمون کافیه و اکثر مواقع گرسنه میمونیم،سر سفره با یادآوری زینب لقمه توی گلوم گیر کرد و رو به مامان گفتم :چرا نفرستادی سراغش اخه؟دوست داشتم اونم باشه پیشمون دلم خیلی براش تنگ شده میخوای منو زری با امیر بریم دنبالش بیاد اینجا شبم پیشمون بمونه؟مامان روترش کرد و گفت نه ول کن دختر،شوهرش خیلی بددله،الان چیزی نمیگه اما بعد که برگرده بره خون میکنه تو دلش،اون زن عموتم که دیگه بدتر……..اینجوری که پروین میگفت پارسال زینب رو به اجبار عروس عمو کرده بودن،حسن پسر عمومون بود که از همون بچگی معروف بود به بداخلاقی و چون کسی توی ده خودشون حاضر نبود زنش بشه زینب بیچاره ی مارو بخاطر فقر و نداری خانواده براش عقد کرده بودن و حالام که انگار حامله شده بود و دوماهی بود که حتی به مامان هم سر نمیزد……. اون شب با زری و‌پروین چند ساعتی توی حیاط نشستیم و‌ پروین کلی از اتفاق هایی که توی این مدت برای خانواده افتاده بود برامون تعریف کرد،از مرگ مادربزرگ عزیزم بعد از شنیدن خبر مرگ اقام و مرتضی تا پیشنهاد ازدواج عموم به مامان ‌و دعوا مرافعه های زن عمو……اینجوری که معلوم بود توی این سال ها خیلی اذیت شده بودن و زندگی براشون سخت گذشته بود،صبح زود که بیدار شدم زری ابگوشت بار گذاشته بود و بوش کل خونه رو برداشته بود،نمی‌دونم چرا دلم نمیومد بدون زینب از اون غذا بخورم،به مامان که گفتم میخوام برم دنبالش کمی من من کرد و گفت والا من حوصله ی اخم و تخمای زن عموتو ندارم،زینب بیاد تا ده سال دیگه هرچی بشه میگه ننش و آبجیاش زیر پاش گذاشتن،اخمامو توی هم کردم و گفتم بیخود کردن،مگه بی کس و کاره؟همین الان خودمو زری میریم دنبالش جرئت دارن جلوی خودم چیزی بگن،دختر بیچاره دوماهه نذاشتن بیاد خانوادشو ببینه،اینا دیگه کین……. با عصبانیت لباس پوشیدم و همراه زری و امیر از خونه بیرون رفتیم،قسم خورده بودم لب به اون ابگوشت نزنم اگر زینب و همراه خودم نیاوردم……..آدرس خونه ی عمو رو بلند بودم و با نشونه هایی که به امیر دادم نیم ساعته رسیدیم،اونا روستای دیگه ای بودن اما خب فاصله ی خیلی زیادی باهم نداشتیم…… خونشون هنوزم همونجوری بود و هیچ تغییری نکرده بود،در که زدم چند دقیقه بعد دختر تقریبا ده ساله ای درو باز کرد و با دیدن ما که لباس های محلی نپوشیده بودیم با تعجب گفت بفرمایید با کی کار دارید؟زری قبل از من گفت زینب خونست؟با اون کار داریم،دختر بدون اینکه چیزی بگه سریع توی خونه رفت و صدای مامان مامان گفتنش کل خونه رو برداشت،حتما دختر کوچیکه ی عمو بود و‌ رفت اول از مامانش اجازه بگیره…..زن عمو که توی قاب در ظاهر شد اول نگاه موشکافانه ای بهمون انداخت و بعد با تعجب گفت گل مرجان تویی؟نکنه اینم زریه؟چقد بزرگ شدین نشناختمتون والا،اگه بخاطر شباهتت به جمیله نبود عمرا میفهمیدم شمایین،حالا چرا دم در تو کوچه موندین بیاین تو، ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
لبخند مصنوعی زدم و گفتم ممنون زن عمو ما اومدیم دنبال زینب میخوایم چند روزی ببریمش خونه ی مامان،اگه میشه صداش کنید بیاد،زن عمو تابی به سر و گردنش داد و گفت والا اجازه ی زینب که دست من نیست شوهرش باید اجازه بده که اونم رفته تا جایی،بیاید داخل حالا اومد بهش بگین و ببرینش……… نگاهی به زری انداختم و گفتم چکار کنیم حالا؟بمونیم تا بیاد شوهرش؟زری آروم توی گوشم گفت آره دیگه میبینی که شر از اینا میباره،نمیتونیم زن حامله رو بدون اجازه ببریم میریم داخل یکم پیشش میشینیم تا بیاد.....ناچار باشه ای گفتم و از زن عمو اجازه گرفتیم تا توی اتاق زینب بریم و منتظر شوهرش بمونیم،امیر ترجیح داد توی ماشینش بشینه و داخل نیاد،توی حیاط که رفتیم زن عمو آروم در رو بست و گفت والا خدا شانس بده زری چه شوهری گیرت اومده،شهریه اره؟چه ماشین گرونی هم داره،خداروشکر شمام به نون و نوا رسیدید اینجا بودید کم مونده بود از گرسنگی هلاک بشید.....با تعجب به زن عمو نگاه کردم و بدون اینکه جوابی به حرفاش بدم گفتم اتاق زینب کدومه؟همون لحظه در یکی از اتاق ها باز شد و زینب با تعجب بیرون اومد،کمی خیره بهمون نگاه کرد و گفت دارم خواب میبینم یا بیدارم؟گل مرجان تویی؟با چشمای خیس به خواهر کوچولویی که حالا دیگه بزرگ شده بود و حتی از من و زری هم هیکلی تر شده بود نگاه کردم،از پله های ایوون که پایین اومد خودمو بهش رسوندم و تو بغل هم جا گرفتیم.....خواهر عزیزم،زینب قشنگ من که توی تمام این سال ها توی فکر و خیالم بود و نمیتونستم بهش فکر نکنم،باورم نمیشد بلاخره به هم رسیدیم......زن عمو که مارو توی اون حال و هوا دید انگار که حسودیش بشه پشت چشمی نازک کرد و گفت اینم از خواهر تنبلتون،والا اگه بذاریمش میخواد از صبح تا شب بخوابه،الانم شما نمیومدید حالا حالا ها خواب بود....دست زینبو محکم توی دستم گرفتم و گفتم زن عمو زن حامله باید فقط بخوره و بخوابه نکنه انتظار داری با این وضعیتش براتون طویله تمیز کنه؟زن عمو از حرف من جا خورد و گفت واه واه چه بلبل زبون،حالا نه اینکه آبجیه تو،تو این چند سال کارو بارای منو می‌کرده الان شکمش اومده بالا کارامون رو زمین مونده،این زیر پای خودشو جارو کنه طویله تمیز کردن پیشکش.....قبل از اینکه من چیزی بگم زینب دستمو کشید و گفت آبجی ولش کن توروخدا بیا بریم تو اتاق خودم،اومدی منو ببینی یا با این کلکل کنی.......از پله ها که بالا رفتیم جوری که ما صداشو بشنویم از قصد گفت سیاه و سفید لنگه ی ننشونن،تا دیروز که رفته بود شهر همینکه بیوه شد اومد آوار شد رو زندگی ما......زینب که میدونست نمیتونم جوابش رو ندم دوباره دستمو کشید و گفت مرگ من ولش آبجی دنبال دعوا میگرده....... نفس عمیقی کشیدم و دنبال زینب و زری توی اتاق رفتم،زینب در اتاقو که بست آروم گفت اخه چرا دهن به دهنش میذاری مگه نمیشناسیش؟فک کردی من چرا به قول خودش از صبح تا شب میچپم تو این اتاق واسه همین حرفاشه دیگه…..با خشم گفتم بیخود کرده بی کس و کار گیر آورده مگه؟خودم ادبش میکنم که دیگه از گل نازکتر نگه بهت،الانم جمع کن وسایلتو اومدیم ببریمت خونه مامان،منم زری و بچه ها چند روزی میخوایم بمونیم توهم باید پیشمون باشی…….زینب با ذوق بلند شد و گفت باشه فقط حسنو خودت راضی کن دیگه یکم بدقلقه،باشه ای گفتم و به در اتاق چشم دوختم،حرفای زن عمو اعصابمو خراب کرده بود،میدونستم چون زینب کسی رو نداشت پشتش باشه اینجوری باهاش حرف میزد،زینبو که میدیدم دلم واسش ضعف میرفت نمی‌دونم چرا از همه خواهر و برادرهام بیشتر دوستش داشتم،شاید بخاطر این بود که توی روزهای سختم همیشه کنارم بود……نزدیکی های ظهر بود که بلاخره حسن اومد،درو که باز کرد ‌مارو دید متعجب سلام کرد و به زینب نگاه کرد،معلوم بود مارو نشناخته،زینب سریع جلو پرید و گفت حسن خواهرام از شهر اومدن،گل مرجان و ‌زری،حسن سرشو پایین انداخت و به سردی سلام کرد،از جام بلند شدم و گفتم آقا حسن راستش ما چند روزیه اومدیم اینجا بمونیم گفتم اگه اجازه بدی زینبو با خودمون ببریم خونه ی مامانم ،خیالت راحت باشه خودم صحیح و سالم میارم تحویلت میدم،حسن اخماش تو هم رفت و گفت حالا چرا چند روز،الان بره غروب برگرده،چه معنی میده زن شب تو خونه خودش نباشه……وای که دلم میخواست یقه شو بگیرم و یه دل سیر کتکش بزنم،اینا دیگه چه قوم و قماشی بودن………اینبار به جای من زری بلند شد و گفت خونه ی مادرش می‌خواد بیاد جای غریبه که نمیره،مگه زندونی آوردین؟بخدا بخواین اینجوری با خواهرم رفتار کنین دستشو میگیرم ورش میدارم میبرمشا،طفلک دوماهه خونه مامانش نرفته الانم واسش شرط و شروط میذاری؟ جمع کن بریم زینب،اینام اگه حرفی دارن بیان همونجا بزنن،گذشت دیگه موقعی که این بچه کس و کار نداشت، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
زینب که معلوم بود دل خوشی از اون خونه و اتاق نداره سریع ساکشو از گوشه ی اتاق برداشت و پشت سر زری قایم شد،حسن با عصبانیت گفت زینب اگه رفتی دیگه حق نداری برگردی ها،خودت میدونی من چقد از زن نافرمون بدم میاد…… زری همونجور که زینبو دنبال خودش میکشید با صدای بلند گفت بدت میاد که بیاد به درک،از صبح تا حالا اینجا منتظر نشستیم که بیاد بهش بگیم حالام که اومده طاقچه بالا میذاره…….. زری زینب رو دنبال خودش می کشید و من هم به دنبالشون می رفتم،حسن از توی اتاق داد زد زینب اگه رفتی دیگه راه برگشتی نداری ها، همین الان بهت بگم اگه با خواهرات رفتی همونجا هم پیش خودشون بمون،زنی که به حرف شوهرش اهمیت نمیده پشیزی نمی ارزه.....زری دستشو تو هوا تکون داد و گفت مرتیکه تو هم دیگه برای ما آدم شدی؟فکر کردی خواهر من بی کس و کاره؟خیالت راحت دیگه جنازه ی زینب رو هم دست تو یه لاقبا نمیدیم....... زن عمو که از سر و صدای ما توی حیاط اومده بود سینه جلو داد و با پررویی گفت حالا چی شده؟ چه خبرتونه؟ یه لاقبا خودتی و اون ننه ی گور به گورت، دهنتو ببند دختره زبون دراز،بردار ببر این خواهر تحفتو، فک کردی میذارم دیگه پسرم به این نگاه کنه؟نه خودشو میخوایم نه تولشو ورش دارین ببرینش.......دلم برای زینب کباب شده بود آخه اینا دیگه چه آدمایی بودن که حتی برای رفتن به خونه مادرش هم این حرف ها رو بارش می‌کردن.....بیرون که رفتیم امیر سریع جلو پرید و گفت صدای شما بود زری؟می خواستم بیام داخل دیگه، چی شده چرا انقدر عصبی هستی؟ زری با خشم دست زینب رو ول کرد و گفت اگه بدونی برای رفتن به خونه مامان چه قشقرقی به پا کرده نمیدونی که چه کار کرد،میگه نباید بری اگرم رفتی تا چند ساعت دیگه باید برش گردونی، این دختر دو ماهه رنگ خونه مادرشو ندیده،حالا نیست جاشم خیلی خوبه،انداختنش توی یه اتاق کوچیک یه تیکه نون هم به زور بهش میدن بخوره،خدا ازشون نگذره.....امیر زود گفت اگه حرفی بهت زده برم سراغشو به حسابش برسم؟ زری گفت نه بابا ولش کن بیا بریم،ادم باید خودشو از اینا دور کنه، ما رو چه به این آدمای خدانشناس…… توی ماشین که نشستیم نگاهی به زینب انداختم،انگار نه انگار که دعوا افتاده بود و شوهرش کلی حرف زده بهش، خوشحال و خندان از شیشه ماشین بیرون رو نگاه میکرد …..الهی براش بمیرم میدونستم که چقدر ذوق دیدنمون رو داره و بعد از مدت ها لبخند روی لب هاش نشسته،زری به عقب برگشت و گفت آخه دختره ی کم عقل حالا اینا یه چیزی گفتن تو زبون تو دهنت نبود که شوهر به این دیو دوسر نکنی؟ تو که میدونستی اینا چه آدمایی هستن، کم زنعمو مامانو اذیتم می‌کرد و به مادرمون حرف می زد ؟زینب با چهره مظلوم به زری نگاه کرد و گفت به خدا دست من نبود آبجی،انقدر گریه کردم انقدر خودم و زدم حتی میخواستم سم بخورم خودمو بکشم،مامان بیچاره هم کلی حرف زد و التماسشون کرد اما تو گوششون نرفت که نرفت چون کسی حاضر نبود زن حسن بشه اومدن منو براش عقد کردن ،تو بگو باید چیکار میکردم پدری داشتم که پشتم در بیاد یا برادری که جلوشونو بگیره؟یه مادر داشتم که اونم تا یه چیزی می گفت همه میریختن سرشو می گفتن تو هیچی نگو برادرمونو بردی شهر سر به نیست کردی حالا زبونتم درازه؟ناراحتی زینبو رو دیدم توی حرفش پریدم و گفتم ای بابا ول کنین دیگه، حالا میخواین توی این چند روز حرف اینا رو بزنین و اعصاب خودتونو خراب کنین؟ما اومدیم دنبال زینب که بهمون خوش بگذره ول کنین حرف‌ها رو، من که فقط دارم به اون دیگه آبگوشتی فکر می‌کنم که روی اجاق بود،وای که چقد دلم میخواد نون توش تلیت کنم و بخورم،البته اگه مامان تا الان دخلشو نیاورده باشه….. با این حرف من همه زدن زیر خنده، آخه مامان خیلی شکمو بود و با دیدن یک بشقاب غذا از خود بیخود می شد،هنوز هم این رفتارش رو ترک نکرده بود و دلش میخواست از صبح تا شب فقط غذا بخوره……به خونه که رسیدیم مامان با دیدن خنده های ما نفس راحتی کشید و با این فکر که زینب رو بدون دعوا جر و بحث با خودمان آوردیم چیزی نگفت….. پروین سفره رو پهن کرده بود و دیگ آبگوشت رو هم کنار سفره گذاشته بود،سبزیهای خوردن روی سفره چشمک میزد و آب از دهنمون راه افتاده بود،سریع ابی به دست و صورتمون زدیم و سر سفره نشستیم، میدونستم که زینب مدت‌هاست غذای خوب نخورده،از رفتار زن عمو و حسن کاملا مشخص بود،سر سفره که نشست با خجالت شروع به خوردن کرد و چند دقیقه بعد آروم جوری که فقط من بشنوم گفت ابجی اگر بدونی چند وقته غذای درست و حسابی نخوردم،به خدا قسم توی این چند وقت فقط تخم مرغ و سیب زمینی و گوجه بهم دادن،غذاهای خوب رو برای عمو و حسن و بقیه بر می داشتن و به من که می‌رسید می‌گفتن کم بخور تو هم مثل مادرت فقط به فکر خوردنی ، ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
در حالی که خودت میدونی من اصلا شکمو نیستم اما همین که غذاهای خوب رو خودشون می خوردن و تخم مرغ و سیب زمینی ها رو به من می دادن حالم رو بد می کرد….. دستش رو محکم توی دستم گرفتم و گفتم اصلا نترس به خدا قسم قبل از رفتنم یک زهر چشمی از اینها بگیرم که دیگه جرات نکنن بهت بگن بالای چشمت ابرو، اصلا غصه نخور باشه؟ این چند روزی که اینجاییم حسابی به خودت برس و غذا بخور بچه تو شکمت جون بگیره…….. همون‌جوری که لقمه توی دهنم میذاشتم گفتم:اخه چرا انقدر مظلوم و ساکتی؟ دیدی زری چطور براشون زبون در می‌آورد؟ توهم همینجوری باش که دیگه بهت بی احترامی نکنن، وقتی که غذا درست میکنن خودت برو و سر سفره بشین نباید که باید اجازه بگیری، قشنگ بگو چرا من باید سیب زمینی و تخم مرغ بخورم و شما چلو و پلو؟ زینب نگاهی بهم انداخت و گفت راست میگی آبجی بخدا،من اصلا نمی دونم چه طوری رفتار کنم، انگار من خیلی ساده ام،باید یکم وردست زری بمونم تا یاد بگیرم…….توی اون چند روز انگار وظیفه ی من فقط دادن غذا و خوراکی به زینب بود،از همون صبح که بیدار می‌شد فقط بهش خوراکی میدادم تا شب بشه،انقد بهمون خوش گذشته بود که انگار قصد برگشتن نداشتیم،عجیب بود اما مامان هم اصرار میکرد که بیشتر پیششون بمونیم و به این زودی نریم،با اینکه میدونستم پیرزن توی شهر چشم انتظارمه و فقط اجازه ی چند روز رو بهم داده اما کنار خانواده آنقدر حالم خوب بود که حتی اگر اخراجم میکرد هم مهم نبود هرچند می‌دونستم پسرش حداقل یک ماه پیشش میمونه و تنها نیست.....شش روز از آوردن زینب می‌گذشت و هنوز خبری از خانواده ی عمو نبود،زینب که خودش عین خیالش نبود و می‌گفت انشالله که هیچوقت سر و کله شون پیدا نشه اما مامان مشکوک شده بود و مدام می‌پرسید چرا شوهرت نمیاد دنبالت؟نه به اونکه نمیذاشت دوماه دوماه بیای نه به حالا که شش روز گذشته و خبری ازش نیست......بلاخره یه روز ظهر که همه توی حیاط نشسته بودیم و چایی می‌خوردیم در خونه به صدا دراومد و عمو وارد خونه شد........همه به احترامش بلند شدیم و سلام کردیم اما اون بدون اینکه جواب هیچکدوممون رو بده با خشم به مامان نگاه کرد و گفت دلت خوشه دختر بزرگ کردی اره؟حالا دیگه میفرستیشون بیان خونه ی منو با زن و بچه ام دعوا کنن؟بد کردم گفتم دخترتو عقد کنم واسه پسرم یه نون خور کمتر بشه؟حیف که حرمت روح داداشمو دارم وگرنه میذاشتم همینجا بیخ ریشت بمونه تا موهاش رنگ دندوناش بشه.......مامان که معلوم بود حسابی جا خورده نگاه متعجبی به ما کرد و گفت و چی شده عموتون چی میگه؟چکار کردین شما؟قبل از اینکه من چیزی بگم زری قدمی به جلو برداشت و گفت عمو بزرگ تری احترامت واجبه درست،اما فک نکن ما نمی‌دونیم چون کسی حاضر نبود دختر به حسن بده اومدی سراغ خواهر ساده ی ما،بخاطر حرمت داداشت اومدی دنبالش؟ دستت درد نکنه بذار همینجا بمونه جاش اینجا بهتره،شما اگه میدونستی حرمت چیه که نمیذاشتی زن و پسرت انقد این طفل معصوم رو اذیت کنن........مامان که میدونست عمو از حرفای زری ناراحت میشه صداشو بلند کرد و گفت ساکت شو زری عموته،بزرگترته حق نداری بی ادبی کنی،زری اما بدون توجه بهش ادامه داد:ببین عمو به روح آقام ‌‌و مرتضی قسم شده زینب رو با خودم برمیدارم و میبرم شهر اما نمیذارم یتیم کشی کنید،برو به اون زنت بگو تا نیای اینجا و جلو همه از خواهرم بخاطر رفتارت معذرت خواهی نکنی نمیذارم برگرده،به خواهر من تخم مرغ و سیب زمینی میده بعد غذای خوب رو خودتون میخورین؟توچه عمویی هستی که میذاری با بچه ی برادرت اینجوری رفتار کنن؟عمو که بر خلاف انتظار ما تو فکر فرو رفته بود به زینب نگاهی کرد و گفت کی بهت تخم و مرغ و سیب زمینی میده؟منکه هربار اومدم خونه غذا بخورم زن عموت گفته زینب خورده قبل از شما…..زینب با بغض گفت عمو بخدا من ادم شکمویی نیستم اما تاحالا نذاشته یه قاشق از غذای شمارو بخورم بهم میگه تا حالا تو خونه آقات نون خالی سق میزدی حالا اومدی اینجا انتظار داری من چلو پلو بهت بدم؟اینبار من قدم جلو گذاشتم و گفتم عمو ما تصمیممون رو گرفتیم بچه ی زینب که به دنیا اومد میاریم تحویلتون میدیم و طلاق خواهرمون رو میگیریم،حالا که اینجوری با خواهرمون رفتار میکنید ماهم با خودمون میبریمش شهر،شمام خودت میدونی و پسرت و زنت………عمو اخماشو تو هم کرد و گفت حالا شمام لازم نکرده کاسه ی داغ‌تر از اش بشید و اینجوری نون تو سفره ی این دختر بذارید،من خودم زینب رو با میبرم و اینبار نمیذارم کسی اذیتش کنه،ازین به بعد هم هروقت خودم نشستم سر سفره زینبو هم صدا میکنم،برو جمع کن وسایلت رو‌ بریم شوهرت چشم انتظارته….. زری دوباره توی حرف عمو پرید و گفت محاله بذارم بیاد عمو،هروقت شوهرش اومد اینجا و مثل ادم معذرت خواهی کرد میذاریم بیاد وگرنه جاش همینجا خوبه، ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
مگه زنت نمیگفت خواهرتونو بردارید ببرید گورشو از زندگی پسرم گم کنه، الانم تا نیاد اینجا و معذرت خواهی من نمیذارم زینب یه قدم برداره……..اونروز عمو کلی حرف زد و اصرار کرد زینب رو با خودش ببره اما ما قبول نکردیم ‌‌و تنها رفت،زری میگفت نمیذارم زینب هم مثل من تو زندگی اولم بدبختی و بی کسی بکشه،قبل از رفتنم یه زهرچشم خوب از اینا میگیرم بعد میرم،هروقتم که بیام هی بهش سر میزنم دیگه نمیذارم کسی بهمون توهین کنه و بخاطر فقر هرجوری دوست داره باهامون رفتار کنه…….. یک هفته از اومدن عمو گذشت و هنوز خبری از حسن و زن عمو نبود،مامان مدام غر میزد که زندگی دختر بیچاره رو خراب کردن حالا با بچه ی توی شکمش چکار کنه و اگه طلاقش بدن باید چه خاکی تو سرم بریزم شما فردا میرین شهر من میمونم و مردم این ده،زری اما خیالش رو راحت میکرد که میان و دنبالش رو می‌گفت نیومدن هم به درک خودم میبرمش شهر پهلو خودم.......همونجوری که زری حدس زده بود بلاخره بعد از دوهفته در خونه به صدا دراومد و عمو به همراه خانواده اش برای بردن زینب پاپیش گذاشتن،زن عمو اخماشو توی هم کرده و بود گوشه ی خونه زانوی غم بغل گرفته بود،کاملا مشخص بود به اجبار عمو اومده و داره حرص میخوره،حسن هم چیزی نمی‌گفت و آروم کنار عمو نشسته بود......یکم که گذشت بلاخره عمو لب باز کرد و گفت ما امروز اومدیم دنبال زینب،دو هفته اینجا موند و بیشتر موندنش دیگه جایز نیست،زن حامله شب باید کنار شوهرش بخوابه،زینب جان برو وسایلتو بردار بریم خونه.....بازهم زری پیشقدم شد و با لحن محکمی گفت عموجان مشکل ما اومدن دنبال زری نبود،مشکل ما اینه زن و پسرت رفتارشون رو با خواهر من درست کنن،این دختر از همه ی ما مظلوم تر و ساکت تره،خداروشاهد میگیرم به روح آقام من از خدامه با خودم ببرمش شهر،خداروشکر شوهرم اونجا یه خونه ی دراندشت داره که از این سر تا اون سرش اتاقه و میتونم زینبو هم ببرم اونجا پیش خودمو گل مرجان.اما چون حاملست نمی‌خوام اذیتش کنه اما خب به خودشم گفتم فقط کافیه یکبار دیگه این بچه تو خونه ی شما اذیت بشه اونوقت دیگه میدونم چکار کنم،زینب هرموقع که دلش تنگ شد حسن موظفه اونو بیاره پیش مامان،زنت حق نداره راه به راه بهش گیر بده و سرکوفت بزنه،به چه حقی اسم مادر منو میاره و بهش بی احترامی میکنه؟زن عمو اسم خودشو که شنید یکم جابجا شد و گفت آخه من چکار به جمیله دارم هرچی این دختره گفته شما باور کردی؟خداروشکر من نه اهل دخالتم نه بددهنم،والا این دختره تا دیروز زبون تو دهنش نبود همین شما دو تا از شهر اومدین یادش دادین وگرنه حسن تو دهنش میزدم چیزی نمی‌گفت که.....زری پوزخندی زد و گفت تحویل بگیر خان عمو،حسن اگه مرده رو خواهر من دست بلند کنه ببینه چکارش میکنم،بخدا قسم دختر بابام نیستم اگر اونموقع نیام و دودمانتون رو به باد بدم......عمو با اخم نگاهی به زنش کرد و گفت دهنتو می‌بندی زن یا نه؟...... اونروز عمو هرجوری که بود مارو قانع کرد و زینب رو همراه خودشون بردن،بعد از رفتنش انگار دل و دماغی برام نمونده بود و دیگه دلم نمی‌خواست اونجا بمونم.......چند روز دیگه هم اونجا موندیم و بلاخره بعد از تقریبا بیست روز راهی شهر شدیم،بماند از گریه های پروین و بغض پنهانی اسماعیل که توی اون مدت حسابی به ما و بچه ها عادت کرده بودن اما خب چاره ای نبود باید برمیگشتیم.....توی مسیر فقط داشتم به این فکر میکردم که حالا چه جوابی به پیرزن بدم،من فقط برای چند روز اجازه گرفته بودم و حالا تقریبا یک ماه گذشته بود،مطمئن بودم جوابم میکنه و شاید هم تا حالا کسی رو به جام گرفته باشه.....هوا تاریک بود که بلاخره به تهران رسیدیم،بچه ها همه توی ماشین خوابشون برده بود و به سختی اونا رو توی اتاق بردیم،تصمیم گرفتم روز بعد رو هم استراحت کنم و کمی اتاقم رو تمیز کنم و بعد سراغ پیرزن برم،کلی لباس بود که باید همه رو میشستم و تازه قرار بود با کمک زری خونه رو هم بشوریم و تمیزکنیم....بلاخره اون یک‌روز هم گذشت ‌و بعد از اینکه نریمان رو به زری سپردم از خونه بیرون زدم تا سراغ پیرزن برم،هرچند حدس میزدم دیگه بهم احتیاجی نداره و عذرم رو‌ می‌خواد….پشت در خونه که رسیدم کلید رو از توی کیفم دراوردم و در رو باز کردم،از سکوت خونه می‌شد فهمید خوابن و هنوز بیدار نشدن،سر راه نون داغ گرفته بودم تا مثل همیشه با پیرزن صبحانه بخوریم،در اتاقش رو‌ که باز کردم تکونی خورد ‌‌و بیدار شد،با تعجب بهم نگاهی کرد و گفت دارم خواب میبینم یا واقعا اومدی؟لبخندی زدم و‌گفتم نه بیداری،خیلی دیر کردم میدونم اما واقعا نشد که زودتر بیام،پیرزن چشماشو ریز کرد و گفت دیگه مطمئن شده بودم یه مشکلی برات پیش اومده اخه دختر حداقل یه خبری چیزی بهم میدادی دلم هزار راه رفت،نگفتی من اینجا تنهام کسی رو ندارم یه لیوان آب دستم بده؟ ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب بخیر یعنی : خیالت راحت صبح که بیدار شیم بیشتر از الان دوسِت دارم پس راحت بخواب ✨ بخوابیم ♡️ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
پيغام 🕊🌸 صبحدم را با شعرهای روشن🕊🌸 پرواز ميدهم و  چه زيباست پيغام صبح🕊🌸 سلام صبحتون بخیرو شادی🕊🌸 امروزتون پر از خبرهای خوب و یهویی‌های پرعشق و شاد🕊🌸 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
همونجوری که نون هارو لای سفره میذاشتم گفتم اخه گفتی پسرت یک ماه میمونه منم واسه این خیالم راحت بود…….. پیرزن پوزخندی زد و گفت فک‌ کنم قبلا بهت گفته بودم این بچه ها بجز دردسر چیزی برام ندارن،باور کن این خونه بدون تو مثل قبر بود برام،فقط میخوابیدم و بیدار میشدم،حیاطو دیدی چطور شده؟این مستانه ی بی معرفت نیومد یه دستی بکشه بهش،اخ که تو این مدت قدر تورو دونستم،روزی صدبار میگفتم این دختره جواهر بود من قدرشو نمیدونستم…….. خنده ای کردم و گفتم بخدا منم اونجا درگیر بودم میدونی بعد از چند سال خانواده ام رو دیدم؟اصلا دلم نمیخواست ازشون دور بشم،حالام اصلا نگران نباشید زود خونه رو جمع میکنم بذارین چای بذارم باهم یه صبحانه بخوریم اول…..توی اشپزخونه که داشتم چای رو آماده میکردم مدام میترسیدم پسر پیرزن بیاد و منو ببینه نمی‌دونم چرا انقدر ازش میترسیدم،سفره رو که پهن کردم اولین لقمه رو برای پیرزن گرفتم و گفتم بخدا تو این مدت همش به فکرت بودم اما خب خداروشکر حالت خوبه خورد و خوراکت خوب بوده اره؟پیرزن لقمه رو با دستی که فقط کمی جون داشت توی دهنش گذاشت ‌وگفت همه چی که غذا نیست اره این پسره نمیذاشت گشنه بمونم اما از تنهایی دق کردم،راستی اسم شوهرتو گفتم بهش میشناختش کامل گفت دوستشه….اینو که گفت لقمه توی دهنم پرید و شروع کردم به سرفه کردم،سریع لیوان چای رو سرکشیدم و حتی متوجه داغ بودنش نشدم،پیرزن نگاهی توی چشم‌های نمناکم انداخت و گفت هرچی بهش گفتم تو زنشی باور نکرد میگفت امکان نداره زن ارش وثوق بیاد اینجا کار کنه،حالا قراره بیدار شد خودش بیاد باهات حرف بزنه،هرسوالی داری ازش بپرس باشه؟کاش بتونه کمکت کنه حداقل یه بار به درد بخوره…….پیرزن حرف میزد و من اصلا نمی‌دونم چطور صبحانه رو‌ خوردم،خدایا یعنی میشه منو ارش یه بار دیگه به هم برسیم؟اونم بعداز هفت سال دوری و تنهایی…..برای اینکه کمی فکرم رو آزاد کنم سریع توی حیاط رفتم و‌ مشغول جمع و جور کردن حیاط شدم،انقدر کثیف ‌‌و هم ریخته بود که حس میکردم ماه ها طول میکشه تا دوباره مرتب بشه اما انقد تند ‌‌سریع کار کردم که تا ظهر حیاط تمیز شد و دوباره زندگی توی اون خونه جریان پیدا کرد،برای نهار دمپختک گذاشته بودم و بوش کل خونه رو برداشته بود اما من هیچ اشتهایی به خوردن نداشتم،فقط دوست داشتم پسر پیرزن از خواب بیدار بشه و راجع به ارش باهاش حرف بزنم،خداخدا میکردم خبری ازش داشته باشه و بتونم فقط یکبار دیگه باهاش صحبت کنم،آخرین باری که بهش زنگ زده بودم نریمان کوچیک بود و‌تازه کلمه ی بابا رو یاد گرفته بود،چقدر با شنیدن کلمه ی بابا از زبون پسرش گریه کرد و اشک شوق ریخت……..پیرزن میگفت پسرش تا نزدیکی هاش صبح بیرون میمونه و بخاطر همین بعداز ظهر ها از خواب بیدار میشه،کارامو که کردم دوتا لیوان چایی ریختم و سراغ پیرزن رفتم تا کمی باهم حرف بزنیم،سینی چای توی دستم بود داشتم به سمت اتاق میرفتم که کسی از پشت سرم گفت یعنی زن ارش تویی؟ آب دهنمو قورت دادم و دو دستی سینی رو چسبیدم،پس بیدار شده،سرمو پایین انداختم و سلام کردم،هنوز نگاهش نکرده بودم و نمیدونستم چه شکلیه اما از صداش معلوم بود همسن و سالای ارشه……کمی سکوت کرد و گفت مامانم گفت تو زن ارشی و چند ساله داری دنبالش میگردی اره؟آروم سرمو بالا آوردم و بدون اینکه خودم بخوام با صدای بغض آلودی گفتم بله درست گفته،من زن ارش وثوقم و الان هفت ساله که از ارش دورم،اصلا نمی‌دونم کجاست و چکار میکنه چند ساله پیش از طریق یکی از دوستاش تونستم بهش زنگ بزنم و بفهمم کاناداست اما دوباره ارتباطمون قطع شد و الان پنج سالی هست که ازش خبر ندارم،مادرتون گفتن شاید شما بشناسیدش…..رامین(پسر پیرزن)دهنی کج کرد و گفت اره میشناسمش،خیلی خوب حتی شاید بیشتر از تو ،یه زمانی منو ارش با هم رفیق دنگ بودیم،چند سالی قبل از فرارش،اما یه ادم پست بینمونو خراب کرد،دو به همزنی کرد و چندین سال ما باهم قهر بودیم،مهر بازداشتش رو من زدم،نه اینکه خودم بخوام نه،اتفاقا من میدونستم بی گناهه ارش اهل جاسوسی و این برنامه ها نبود،یه ادم درست و با مرام بود هرکاری از دستش برمیومد واسه همه انجام میداد اما اشتباه کارش میدونی چی بود؟دوستی با ادمی مثل شهریار،هیچکس به اندازه ی اون به ارش ضربه نزد……..متعجب گفتم شهریار؟اونکه ادعای دوستیش می‌شد؟ارش قبل از رفتنش اونو معتمد خودش معرفی کرده بود البته میدونست ادم درستی نیست قبلا بهم اخطار داده بود…..اینو که گفتم رامین بلند زد زیر خنده و درحالیکه ریسه میرفت گفت:ارش……شهریار…..رو……معتمد…..خودش….معرفی…..کرده؟وااااااای…….من نگاهش میکردم و اون از ته دل میخندید،کمی که گذشت صداشو صاف کرد و گفت پست تر از شهریار نداشتیم،شریک دزد و‌رفیق قافله…. ادامه دارد..... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
تمام‌ پرونده های ارش رو اون جمع و جور کرده بود،خدایی نکرده نمیخوام بی حرمتی کنم اما همه جا پیچیده بود که شهریار عاشق زن ارش شده و تموم این کارارو کرده که ارش طلاقش بده و خودش باهاش ازدواج کنه……با شنیدن این حرف از دهن یک مرد غریبه عرق شرم رو پیشونیم نشست و حس کردم بدنم داره سنگین میشه…….خدا ازت نگذره شهریار،هرجا هستی خدا واست نسازه که زندگی مارو اینجوری به هم زدی،با صدای گرفته ای گفتم به نظرتون امیدی به برگشتن ارش هست؟ رامین کمی فکر کرد و گفت اره چرا که نه،دیگه حکومت عوض شده و راحت میتونه برگرده اصلا شاید برگشته باشه،خیلی از فراری ها همون موقع برگشتن و به زندگیشون ادامه دادن،مگه تو زنش نیستی چطور نمیدونی برگشته یا نه؟خانواده اش باید بدونن دیگه اونم خانواده ای که اون داشت البته تیمسار که همون قبل از انقلاب فرار کرد و رفت اما پدر و مادر ارش رو اطلاعی ندارم……با شنیدن اینکه ارش میتونه برگرده و اصلا شاید برگشته باشه چنان حالم دگرگون شد که سینی توی دستم رو گوشه ای گذاشتم و زدم زیر گریه،خدایا یعنی میشه صدامو شنیده باشی؟یعنی میشه نریمان به آرزوش برسه و باباش رو ببینه؟رامین با تعجب نگاهم کرد و گفت مگه ارش آدرس خونشو بلد نیست که بخواد بیاد سراغتون؟با اشک و گریه و ناراحتی تا حدودی قضیه ی اختلاف با خانواده ی ارش رو براش تعریف کردم و گفتم که هیچ ارتباطی باهاشون ندارم،رامین نگاه ناراحتی بهم انداخت و گفت واقعا ناراحت شدم،کاش ارش همون موقع تورو هم با خودش میبرد،البته بهش حق میدم،توی مسیر رفتنش هر اتفاقی ممکن بود بیفته و بردن یه زن اصلا کار عاقلانه ای نبود…..نگاه مظلومانه ای بهش کردم و گفتم آقا رامین نمی‌دونم به چی قسمتون بدم اما یه خواهش ازتون دارم،اگه میتونید کمکم کنید،من هیچکس رو‌ندارم توی این چندسال انقدر بدبختی کشیدم که اگر بخوام بگم یه کتاب میشه،خواهش میکنم یه ردی از ارش برام بگیرید،فقط میخوام بدونم برگشته یانه،اگه اومده باشه دنیا رو زیر و رو میکنم تا پیداش کنم،،بخدا تا آخر عمر دعاتون میکنم بخاطر پسرم که تا حالا پدرشو ندیده و هرشب آرزو میکنه پدرش برگرده کمکم کنید…..همون لحظه صدای پیرزن از توی اتاق بلند شد که گفت:رامین شیرمو حلالت نمیکنم اگر به این دختر کمک نکنی،به روح پدرم دیگه تو خونه راهت نمیدم……رامین دستی توی موهاش کشید ‌‌و گفت چه گیری کردیم این وسط،باشه قول نمیدم اما پرس و جو میکنم،من فردا باید برم ،چند روزی نیستم قول میدم برگشتم پیگیر ارش بشم……..ارش تشکر کردم و راهی اتاق پیرزن شدم،یعنی میشه ارش برگشته باشه؟اگه اره چطور هنوز مارو پیدا نکرده؟فک نکنم کار سختی باشه براش،نکنه توی این سال ها فراموشمون کرده و زندگی جدیدی برای خودش درست کرده باشه،تمام فکر و ذکرم شده بود پیدا کردن کسی که بتونم از طریق اون از ارش خبری بگیرم اما نبود….من کسی رو نمیشناختم و سراغ خانواده اش هم که نمیتونستم برم پس باید صبر میکردم تا بلکه رامین برام کاری کنه……. فردای اون روز وقتی رفتم سرکار پیرزن گفت که رامین همون صبح زود از خونه بیرون زده و رفته،میگفت براش خط و نشون کشیده که اگر خبری از ارش نگرفته خونه نیاد دیگه……زری میگفت اصلا از مهتاب خانم نترسم و خودم دنبال ارش بگردم،میگفت هیچ غلطی نمیتونه بکنه و اگر جرئت داره الان بیاد برامون شاخ و شونه بکشه اما من میترسیدم،ترسم فقط و فقط بخاطر نریمان بود و میدونستم که اگر یک روز ازم جدا بشه بدون شک میمیرم…..روزهای سختی رو پیش رو داشتم و با فهمیدن اینکه ارش شاید برگشته باشه مثل مرغ سرکنده شده بودم،پیرزن بهم دلداری میداد و‌میگفت نگران نباش رامین بلاخره برات کاری میکنه اما نمی‌دونم چرا امیدی نداشتم و حس میکردم کاری از دستش برنمیاد…….چند وقتی گذشت و هنوز خبری از رامین نشده بود،امیر شوهر زری که حال و روز من رو دیده بود کلی برام ناراحت بود و به زری گفته بود سراغ یکی از دوستام میرم ببینم میتونه کاری برای گل مرجان بکنه یانه،اینجوری که نمیشه تکلیف این دختر باید مشخص بشه اگر همین امسال ارش برنگرده قسم میخورم که طلاقشو بگیرم و راحتش کنم…… .یه روز غروب که از خونه پیرزن داشتم برمیگشتم و حال خوبی هم نداشتم امیر رو دیدم که از ماشین پیاده شد و کلید رو توی در انداخت،هنوز متوجه من نشده بود و میخواست در رو ببنده که چشمش به من خورد و گفت الان اومدی گل مرجان ؟فکر کردم خونه ای…… خنده ی محزونی کردم و‌گفتم نه امروز یکم کارم طول کشید،سرمو پایین انداختم و خواستم داخل برم که گفت راستی خبرای خوبی برات دارما،امروز رفته بودم پیش دوستم…….حس کردم چیزی توی قلبم فرو ریخت،یعنی چه خبرایی داشت؟با صدای لرزونی که انگار از ته چاه در اومده گفتم خواهش می کنم هر چیزی که شده زودتر بگو،باور کن که اصلا تحمل و صبری برام نمونده ..... ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
امیر سوئیچ ماشین رو توی دستش تاب داد و گفت حالا بیا بریم داخل برات میگم همه رو ،زری شام درست کرده امشب شام توی اتاق ما هستی نگران نباش گفتم که خبرهای خوبی دارم........ با قدم های سست و لرزان دنبال امیر راه افتادم خدا خدا میکردم ارش برگشته باشه و این کابوس چند ساله تموم بشه......توی اتاق که رفتیم زری جلو اومد و گفت چی شد امیر تونستی دوستت رو ببینی؟خبری داشت از آرش؟امیر کتش رو روی چوب لباسی گوشه ی اتاق گذاشت و گفت آره تا الان پیشش بودم،باید خدمتتون عرض کنم که آرش برگشته......... یک لحظه حس کردم زانوهام سست شد و محکم روی زمین افتادم،ارش برگشته؟یعنی ارش الان ایرانه؟زری زود خودشو بهم رسوند و گفت چت شد یهو،توکه الان باید خوشحال باشی گریه میکنی چرا؟بدون اینکه جوابش رو بدم به امیر نگاه کردم و آروم گفتم الان کجاست؟امیر گوشه ای نشست و گفت اینو دیگه نمی‌دونم،فقط میدونم ارش یک ماه پیش وارد کشور شده و ار بعدش که چه اتفاقی براش افتاده خبر ندارم چون انگار ناپدید شده،گریه ام شدید شده بود و نمیتونستم آروم باشم،امیر دوباره گفت ناراحت نباش از اینجا به بعد خودم کمکت میکنم،هرجایی که لازم باشه میرم فک نکنم پیدا کردنش کار سختی باشه،خودم رو به عنوان دوستش معرفی می کنم و هرجوری شده پیداش میکنم………نمیدونستم باید چکار کنم و مثل دیوونه ها شده بودم،دلم میخواست همون موقع شب از خونه بیرون برم و پیداش کنم،باورم نمیشد ارش برگشته،کاش رامین زودتر میومد،احتمالا اون میتونست بفهمه ارش کجاست……امیر که حال منو دید از جاش بلند شد و گفت میخوای الان بریم خونه ای که توش زندگی میکردید یه سر بزنیم؟تو داخل ماشین بشین من خودمو دوستش معرفی میکنم،شاید به امید اینکه بری سراغش اونجا زندگی کنه…..با خوشحالی از سر جام بلند شدم و گفتم اره….اره….حتما همونجاست ،چرا به فکر خودم نرسید،دستتو میبوسم اگه منو تا اونجا ببری……..امیر همونجوری که دوباره کتشو میپوشید گفت این چه حرفیه اخه،اینکه چیزی نیست هرکاری لازم باشه من برات انجام میدادم…..زری اصرار میکرد شام بخوریم و‌بعد بریم اما مگر من میتونستم ؟حس میکردم تا زمانی که ارش رو نبینم آروم نمیگیرم،توی ماشین که نشستم سرمو به شیشه تکیه دادم،چشمامو بستم و سعی کردم چهره ی ارش رو تجسم‌ کنم،مواقعی که بهم زل میزد و بعدش میگفت تا حالا تو زندگیم کسی رو به اندازه ی تو دوست نداشتم مرجان….زندگی ما فقط چند ماه طول کشید اما انقدر برام عزیز بود که تمام این هفت سال رو با تمام وجود منتظرش نشستم…….هرچه ماشین به محله ی قدیمی نزدیک تر می‌شد ضربان قلب من هم بالاتر میرفت،نکنه مهتاب خانم اونجا باشه و امیر رو بشناسه،نکنه ارش مارو که پیدا نکرده دوباره از کشور رفته؟خدایا خودت به منو نریمان رحم کن،به دل پسرم رحم کن که هرشب با آرزوی دیدن پدرش به خواب میره ……..ماشین که با آدرس من جلوی در خونه ایستاد نفس عمیقی کشیدم،امیر ازم خواست پیاده نشم و توی ماشین بشینم…… امیر که پیاده شد دستامو جلوی دهنم گرفتم و‌شروع کردم به دعا خوندن،هر ذکری که روی لبم میومد میخوندم و دست به دامان خدا میشدم،نمی‌دونم چرا انتظار داشتم ارش در خونه رو‌ باز کنه و دوری تموم بشه،امیر ماشین رو کمی جلوتر پارک‌ کرده بود و‌ نمیتونستم ببینمش،انقد حالم بد بود که حتی توان تکون خوردن هم نداشتم،ده دقیقه ای طول کشید تا بلاخره امیر در ماشین رو باز کرد و روی صندلی نشست،قبل از اینکه من چیزی بگم گفت اینجا نیست گل مرجان، مادرش این خونه رو‌ قبل از انقلاب فروخته،این صاحب‌ جدید هم هیچ خبری ازشون نداشت،اصلا نمیدونست ارش کیه……اینو که شنیدم بلند زدم زیر گریه،هفت سال دوری رو تحمل کرده بودم و حالا حتی نمیتونستم یک روز منتظر بمونم،امیر دلداریم میداد و میگفت توکه اینهمه صبر کردی چند روز دیگه هم بمون هرجوری شده یه خبری ازش میگیریم،تازه چند ساعته متوجه اومدنش شدیم انتظار که نداری همین اول بسم الله پیداش کنیم،تو اینجوری خودتو اذیت نکن من از همین فردا بکوب میگردم و پیداش میکنم…….امیر میگفت اما مگر من آروم میشدم؟فقط داشتم به این فکر میکردم که چطور میتونم سرنخی از امیر پیدا کنم…….به خونه رسیدیم زری از حال و روز من پی به همه چیز برد و هرکاری کرد نتونستم لقمه ای غذا بخورم،مگر فکر و خیال ارش لحظه ای من رو رها میکرد؟روز بعد با اینکه حال و‌ حوصله‌ی بیرون رفتن نداشتم اما باید به خونه ی پیرزن میرفتم،کاش می‌شد چند روزی بهم مرخصی بده،اصلا توان کار کردن نداشتم…..قرار بود امیر دوباره سراغ دوستش بره و برای پیدا کردن ارش ازش کمک بخواد،کاش می‌شد منهم همراهش میرفتم و به دست و پاش میفتادم……پیرزن چهره ی درهم و گرفته ی من رو که دید آهی کشید و گفت اخ مادر،الهی بمیرم که کاری از دستم برنمیاد برات انجام بدم، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
این پسر منم که یه چیزی گفت و رفت،شاید اگر بیاد بتونه پیدا کنه شوهرتو……. چیزی نگفتم و سکوت کردم،اگر میخواست خب قبل از رفتنش برام کاری میکرد،اونروز تا بعدازظهر کارامو کردم و راهی خونه شدم،دیگه حتی دل و دماغ حرف زدن با پیرزن رو هم نداشتم……توی خیابون هر مرد قدبلندی رو که میدیدم به خیال اینکه ارش باشه قلبم توی دهنم میومد،تمام امیدم به این بود که به خونه برسم ‌و امیر تونسته باشه خبری از ارش برام بگیره…….. انقدر حال روحیم داغون بود که حتی حوصله ی بازی کردن با نریمان رو هم نداشتم و اکثرا خونه ی زری میموند،به خونه که رسیدم امیر هنوز نیومده بود،زری به اصرار منو پیش خودش برد و نذاشت تنها توی اتاق بمونم،میدونست توی تنهایی کاری بجز گریه ندارم و میخوام بشینم فکر و خیال کنم…….دم غروب بود که بلاخره امیر با قیافه ی ناراحت و گرفته اومد،اولش فکر کردم اتفاقی برای ارش افتاده اما امیر نفس عمیقی کشید و گفت گل مرجان باورت نمیشه اما از صبح زود هرجایی که فکر کنی ربطی به ارش داشته رو رفتم اما نتونستم خبری بگیرم،حتی جلوی خونه ی پدر و برادرش هم رفتم اما مثل اینکه همون قبل از انقلاب تمام دار و ندارشون رو فروختن و از کشور خارج شدن،متاسفانه دوست ها و همکارانش هم یا از کشور خارج شدن یا توی زندان هستن،اما بازم میگم نگران نباش اینجا همچین هم بزرگ و بی درو پیکر نیست بلاخره یا ما اونو پیدا می‌کنیم یا اون مارو،تعجب میکردم از اینکه ارش چطور نتونسته مارو پیدا کنه به نظرم کار زیاد سختی نبود اما خب فعلا باید صبوری میکردم……چند روزی گذشت و امیر هم دیگه بی خیال شده بود اصلا انگار ارش اب شده و توی زمین رفته بود،تنها امیدی که برام مونده بود فقط و فقط رامین بود که اونهم انگار قصد اومدن نداشت…….بلاخره بعد از مدتی یه روز که با نون تازه در اتاق پیرزن رو باز کردم با ذوق بهم گفت که رامین برگشته و توی اتاقش خوابه،انقدر از شنیدن این خبر هیجان زده شدم که کم مونده بود برم در بزنم و بیدارش کنم،پیرزن میگفت دیشب انقدر خسته بوده که نتونسته کلمه ای حرف بزنه و یکراست توی اتاقش رفته ،حالا باید منتظر میموندم تا ظهر بشه و بتونم راجع به اومدن ارش باهاش حرف بزنم…….هرجوری بود تا موقع نهار خودمو مشغول کردم تا کمتر اذیت بشم اما لرزش دست هام نشون میداد زیاد موفق نبودم،غذای پیرزن رو توی سینی گذاشتم و توی تختش گذاشتم که در اتاق باز شد و رامین با ظاهر نامرتب و ریش بلند داخل شد،سلامی کردم و سرمو پایین انداختم نمی‌دونستم باید از کجا شروع کنم و چی بگم که پیرزن به دادم رسید و گفت چکار کردی واسه این دختر رامین ؟میدونی از کی تا حالا چشم انتظارته؟بهش گفتن شوهرش برگشته ایران اما هرچی میگرده نمیتونه نشونی ازش پیدا کنه.....رامین متعجب نگاهم کرد و گفت واقعا ارش برگشته؟کی اینو بهت گفته؟ سرمو تکون دادم و گفتم آره اینجوری گفتن به شوهر خواهرم اما انگار آب شده و رفته توی زمین،رامین گوشه ی اتاق نشست و گفت خب دختر خوب اگه برگشته باشه هم که نمیتونه مثل یه آدم عادی توی کوچه و خیابون راه بیفته یا آدرسش رو به این و اون بده،هرچی باشه برادر تیمسار وثوقه،حالا جدای از اینکه خودشم سر و سری توی حکومت داشته همینکه برادر وثوق معروف بوده کافیه تا بگیرنش،الان همین من بو ببرن تو این خونه ام یک ساعت بعد دیگه زنده نیستم،نگاه نگرانی بهش انداختم و گفتم خب باید چکار کنم الان؟کجا دنبالش بگردم؟رامین کمی فکر کرد و گفت امشب میرم سراغ چندتا از بچه ها،مطمئنم اگر آرش برگشته باشه اونا ازش خبر دارن،سعی میکنم هرجوری شده ازش خبر بگیرم.....ازش تشکر کردم و دوباره توی دلم غوغا به پا شد،حس میکردم توی همون مدت از شدت اضطراب و دلشوره نصف شده بودم اما خب دست خودم نبود ،اون روز بخاطر اومدن رامین کارامو کردم و‌کمی زودتر از همیشه به سمت خونه راه افتادم،فکر اینکه ارش یه جایی توی این شهر داره نفس میکشه و من نمیتونم پیداش کنم دیوونم میکرد،نریمان از حرفای من و امیر و زری بوهایی برده بود و بیشتر از قبل بی قراری میکرد،تعجب میکردم از اینکه تاحالا ارش رو ندیده بود اما چنان محبتی بهش داشت که گاهی براش گریه میکرد و میگفت مامان بابا کی از سفر برمیگرده؟دلم براش خون بود و کاری از دستم برنمیومد…….به هر سختی بود اون شب رو هم پشت سر گذاشتم و روز بعد با اندکی امید راهی خونه ی پیرزن شدم،به شوق اینکه شاید رامین تونسته باشه از ارش خبری پیدا کنه………وقتی رسیدم طبق معمول خواب بود و باید تا ظهر منتظر میموندم،کمی با پیرزن سر خودمو کردم و کمی با درست کردن نهار تا بلاخره ظهر شد و رامین از اتاقش بیرون زد…… توی اشپزخونه داشتم سوپ رو هم میزدم که پیرزن صدام زد و گفت بیا رامین کارت داره،چشمامو بستم و به سختی بغض توی گلومو قورت دادم،نمی‌دونم چرا پاهام سنگین شده بود... ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
و به سختی میتونستم حرکتشون بدم،مسیر اشپزخونه تا اتاق انگار کیلومترها دور شده بود……..درو که باز کردم حس کردم سرم داره گیج میره اما خودمو محکم گرفتم و سلام کردم،رامین جواب سلامم رو داد و با صدای خواب آلودی گفت راست گفتن بهت ارش برگشته،اما دقیقا یک روز بعد از برگشتش توسط یکی که از تیمسار کینه داشته مورد حمله قرار میگیره و تیر میخوره……. چنان شوکی از شنیدن این خبر بهم وارد شد که انگار زیر پام خالی شد،دستمو به دیوار گرفتم و با صدای خفه ای گفتم مرده؟رامین لبخندی زد و گفت نه زندست اما بچه ها مجبور شدن از تهران خارجش کنن،مثل اینکه حالش خیلی بد بوده و زنده بودنش مثل معجزه میمونه اما گفتن الان حالش خوبه،با چشم های خیس بهش نگاه کردم و گفتم توروخدا منو ببر پیشش ازت خواهش میکنم،پیرزن نگاه چپی به پسرش انداخت و گفت مگه دست خودشه که نبره؟همین فردا این دخترو میبری پیش شوهرش فهمیدی ؟رامین گفت روز که نمیشه باید حتما شب بریم‌من نمیتونم روز روشن از خونه بیرون برم،یا امشب یا فردا شب بیا از همینجا حرکت کنیم،سرمو تکون دادمو و گفتم باشه فقط توروخدا مطمئنی ارش سالمه؟اخه اون که ادم محتاطی بود چطور این اتفاق واسش افتاده؟رامین پوزخندی زد ‌ گفت مثل اینکه آقا وقتی میاد ایران فک میکنه دیگه همه چیز تموم شده و با خیال راحت میتونه تو کوچه خیابون بگرده و خودشو به این و اون معرفی کنه،انگار بچه ها بهش گوشزد کردن که در خفا دنبال شما بگرده اما گوش نداده،اینم شده نتیجه اش……..قرار شد من برم خونه و همون شب با امیر سراغ رامین بیایم و حرکت کنیم به سمت جایی که ارش اونجا بود،چنان غوغایی توی دلم افتاده بود که قابل توصیف نبود،جوری خودمو به خونه رسوندم که انگار کسی دنبالم کرده،زری منو که دید توی صورتش زد و گفت چته چرا نفس نفس میزدنی چی شده؟بریده بریده گفتم امیر کجاست زری ؟کارش دارم یه کار مهم….زری گفت بیرونه میاد الان تورو خدا بگو چی شده،هرجوری که بود تمام اتفاقات رو برای زری تعریف کردم و گفتم رامین چیا گفته،زری با نگرانی نگاهی بهم کرد و گفت من میترسم گل مرجان نکنه این یارو دروغ بگه ببره بلایی سرتون بیاره………مصمم گفتم مهم نیست حاضرم بمیرم اما این قضیه برام روشن بشه دیگه خسته شدم زری تو جای من نیستی بدونی من توی این سال ها چی کشیدم ،حتی اگر بمیرم هم دیگه برام مهم نیست،من این زندگی رو دیگه بدون ارش نمیخوام…….امیر که اومد و قضیه رو از زبون زری فهمید بدون لحظه ای فکر کردن گفت من آماده ام هرجایی که گفتی میام باهات،نمیتونیم نسبت به حرف های این یارو بی تفاوت باشیم چون حتی درصد کمی احتمال داره راست بگه……. تا شب بشه و با امیر به سمت خونه ی پیرزن حرکت کنیم مردم و زنده شدم،مثل دیوونه ها میرفتم توی حیاط ‌‌و برمیگشتم،خدایا یعنی میشه من امشب ارش رو ببینم؟ساعت از ده گذشته بود که بلاخره توی ماشین نشستیم و حرکت کردیم،امیر مدام دلداریم میداد و میگفت دیگه داری به آرزوت میرسی و ارش رو پیدا کردی اما من دلم مثل سیر و سرکه میجوشید……جلوی خونه ی پیرزن که رسیدیم پیاده شدم و داخل رفتم تا رامین رو خبر کنم،توی اتاق مادرش نشسته بود و ‌چایی میخورد،منو که دید بلند شد و گفت الان آماده میشم باید صورتمو بپوشونم،باشه ای گفتم و‌ کنار پیرزن نشستم،نگاه پر از محبتی بهم انداخت و گفت انشالله که جواب این همه سال صبرتو میگیری مادر،من جای شوهرت باشم سرتاپای تورو طلا میگیرم،بخدا قسم کم پیدا میشه همچین زنی،بر و‌رویی که تو داری فقط کافی بود لب تر کنی تا بهترین بخت نصیبت بشه اما پای شوهرت موندی و جا نزدی…..دستش رو توی دست گرفتم و با صدای پر بغضی گفتم بخدا قسم اگر ارش رو پیدا کنم تا آخر عمرم نوکریتو میکنم،روزی که پامو توی این خونه گذاشتم هیچوقت فکر نمیکردم شما باعث‌ خیر بشید برای من….با صدای رامین که امادگی‌ خودش رو اعلام میکرد از سر جام بلند شدم و راه افتادم،هیچ جوری نمیتونم از حس و حال اونموقعم‌بگم،انگار خواب و خیال بود و‌ باورم نمیشد توی واقعیت دارم پیش ارش میرم…..توی حیاط که رفتم و چشمم به رامین خورد از تعجب دهنم باز موند،چادر پوشیده بوده و عینک بزرگی هم روی چشمش زده بود،رامین تعجب‌من رو که دید خندید ‌وگفت میبینی من با چه بدبختی از خونه بیرون میرم؟بعد شوهر تو راست راست تو خیابونا میگرده و خودش رو معرفی میکنه به همه……..چیزی نگفتم و دنبالش به سمت خیابون رفتم،میدونستم امیر هم با دیدن رامین تعجب میکنه ...توی ماشین که نشست امیر با چشم های گرد نگاهی به رامین کرد و قبل از اینکه چیزی بگه رامین چادرش رو از سرش دراورد و براش توضیح داد که مجبوره اینجوری خودش رو استتار کنه،ماشین که راه افتاد دوباره قلبم شروع به تپیدن کرد،اینجوری که رامین گفت چند ساعتی رو باید توی‌ جاده سر میکردیم تا به مقصد برسیم، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
امیر و رامین سرگرم بحث بودن و من فقط به ارش فکر میکردم،یعنی الان چه شکلی شده؟هنوز مهربون و پر از عشقه یا نسبت بهم سرد شده؟ چند ساعتی بود که توی راه بودیم و رامین خوابیده بود،امیر توی سکوت رانندگی میکرد و هر نیم ساعت یک بار مسافت باقی مونده رو ازش میپرسیدم……نزدیکی های شهر مورد نظر که رسیدیم همونجور که رامین خواسته بود بیدارش کردیم تا بقیه مسیر رو بهمون بگه،ارش چیزی راجع به اومدنمون نمیدونست نمیدونستم حالا با دیدنم چه عکس العملی نشون میده،توی شهر که رسیدیدم دوباره وارد مسیر دیگه ای شدیم و از خونه های شهر دور شدیم،قلبم انگار صدکیلو شده بود و هیکلم تحمل حملش رو نداشت،نفسم توی سینه حبس شده بود که بلاخره رامین با گفتن جمله ی همینجاست نگه دار به اون مسیر طولانی پایان داد…….امیر ماشین رو گوشه ای پارک کرد و پیاده شدیم،امیر و رامین جلوتر میرفتن و منهم انگار که پاهامو روی زمین میکشیدم دنبالشون میکردم،نگاهم که به ساختمون روبرو افتاد تمام اون سال ها مثل فیلم از جلوی چشم هام رد شد،یعنی اون زن قوی من بودم؟کسی که تمام اون سختی هارو به جون خرید فقط و ‌فقط بخاطر عشقش به همسرش،چقدر سختی کشیده بودم و صدام درنیومد،چقدر ارش برام عزیز بود که همه ی این سختی هارو به جون خریدم و اخ نگفتم……رامین با سنگ کوچکی چند ضربه به در زد و بعد از اینکه آروم خودش رو معرفی کرد بلاخره در برامون باز شد،مرد قوی هیکلی توی چهارچوب در ایستاده بود و با رامین خوش و بش میکرد،معلوم بود از دیدن ما جا خورده اما وقتی رامین براش توضیح داد که چه نسبتی با ارش داریم سلام کرد و گفت ارش الان خوابه میخواین صداش کنم؟زود توی حرفش پریدم و گفتم نه فقط بهم بگید کجاست خودم میرم سراغش،مرد باشه ای گفت و جلوتر از من راه افتاد،امیر با فاصله ی چند قدم دنبالمون اومد تا مثلا حواسش به من باشه اما نمیدونست که من دیگه قید جونم رو هم زده بودم……..ته حیاط ساختمون بزرگی بود و به واسطه چند پله به در اصلی وصل میشد،از پله ها که بالا میرفتم حس میکردم بوی ارش به مشامم میخورد،همون عطر تلخ و خوشبوی همیشگیش،وارد خونه که شدیم مرد در قهوه ای رنگی رو نشونم داد و گفت اون اتاق ارشه درشم بازه نمیخواد در بزنی،بدون اینکه تشکر کنم یا حرفی بزنم دوباره قدم برداشتم و خودمو به اتاقی که گفته بود رسوندم،هیچی نشده تموم صورتم خیس شده بود و از پشت پرده ی اشک به سختی میتونستم روبروم رو ببینم،دستگیره ی در رو که توی دست گرفتم چشمامو بستم و آروم بازش کردم،خدایا ازت خواهش میکنم چشمامو که باز کردم ارش درست روبروم باشه،چند دقیقه ای طول کشید تا چشمامو باز کردم و با دیدن ارش که روی تخت زهوار در رفته ای خوابیده بود قلبم از حرکت ایستاد…خودش بود،خود خودش…. نمی‌دونستم باید چکار کنم،حسابی بهم شوک وارد شده بود،همونجا توی چهارچوب در ایستاده بودم و به پهنای صورت اشک میریختم،انگار همه اش خواب و خیال بود و توی رویا سیر میکردم،صورتش درست روبروی من بود و یکی از دست هاشو زیر صورتش گذاشته بود و توی خواب بود چقدر رنگش پریده بود و موهای سرش سفید شده بود .... دستمو جلوی دهنم گذاشته بودم تا مبادا با صدای گریه هام بیدارش کنم، دوست نداشتم تو اون وضعیت منو ببینه،نگاهی به راهرو انداختم و با خیال راحت از اینکه کسی نیست در اتاق رو بستم و وارد شدم،حالا چطور باید بیدارش می کردم که نترسه؟درست پایین تخت روی زمین نشستم و بهش زل زدم،دلم میخواست انقدر نگاهش کنم که سیراب سیراب بشم وتمام این هفت سال دلتنگی و دوری از ذهنم پاک بشه اما مگر به این راحتی‌ها می شد ؟بی اختیار دستم رو روی صورتش گذاشتم و نوازش گونه به پایین کشیدم تکون خورد و بدون اینکه بیدار بشه دوباره غرق خواب شد،اشکامو پاک کردم و لبخندی روی لبم نشوندم دوست نداشتم با اون حالت غمگینانه منو ببینه،دوباره آروم دستم رو روی صورتش کشیدم و اینبار کمی چشماشو باز کرد،میخواست دوباره بخوابه که انگار بهش برق وصل کرده باشن بیدار شد و نیم خیز روی تخت نشست،با صورتی خیس از اشک و لب هایی که می‌خندید زیر لب گفتم آرش........چطور تونسته بودم هفت سال دوری از این مرد رو تحمل کنم؟چقدر دوستش داشتم و خودم خبر نداشتم،ارش چند دقیقه ای مات و مبهوت بدون اینکه کلمه ای حرف بزنه بهم نگاه کرد ،هردو با صدای بلند گریه می‌کردیم و باورم نمیشد مردی که اینجوری زار میزد همون آرش مغروری باشه که توی بدترین شرایط هم خم به ابرو نمی‌آورد،روزگار چقدر به ما بدهکار بود و چه بازی های سختی که با ما نکرده بود، کمی که گذشت ارش منو از خودش جدا کرد و ناباورانه گفت باورم نمیشه مرجان،نمیتونم باور کنم تو اینجایی و دارم نگاهت میکنم،یکی بزن توی گوشم بلکه باورم شد خواب نیستم و رویا نمی‌بینم........ ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پروردگارا ما به تو محتاجیم ،مارو تنها نذار💙 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خوشا دل های خوش جان های خرسند خوشا نیروی هستی‌زای لبخند خوشا لبخند شادی آفرینان که شادی روید از لبخند اینان پنجشنبه تون پر از لبخند شیرین 🥰😁 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خندیدم،از ته دل خندیدم و گفتم برام حرف بزن ارش،دوست دارم تا قیامت فقط حرف بزنی و من نگاهت کنم،قول میدم چیزی نگم فقط نگاهت کنم و لذت ببرم.......احس میکردم دیگه از زندگی چیزی نمی‌خوام،همینکه ارش رو دیده بودم برام کافی بود..... یک ساعتی گذشت و هنوز توی همون حالت بودیم،هیچکدوم باورمون نمیشد به هم رسیدیم حرف می‌زدیم و گریه می‌کردیم،ارش از اومدش می‌گفت و اینکه بلافاصله بعد از برگشتنش توی خیابون تیر میخوره و قبل از اینکه راهی بیمارستان بشه دوستانش به دادش میرسند،ارش نفس عمیقی کشید و گفت دیگه خسته شدم مرجان،من هفت ساله که بجای زندگی مردگی کردم،قسم میخورم توی این سال ها تنها باری که از ته دل خندیدم و شب با خیال راحت سرمو روی بالش گذاشتم همون چند روزی بود که بهم زنگ میزدی و از حالت خبر داشتم،مرجان من توی این مدت از مادرم متنفر شدم،دلم نمی‌خواد حتی برای یک لحظه باهاش چشم تو چشم بشم،توی این سال ها زندگی من رو نابود کرد و باعث شد خانواده ام توی سختی زندگی کنن،باعث شد من پسرم رو نبینم و حسرت دیدنش مثل شمع ابم کنه، خواهش میکنم از نریمان برام بگو،شبیه خودمه مگه نه؟خواب دیدم شبیه منه و تو با بغل کردنش کمی آروم میگیری،اصلا بگو ببینم برای چی با خودت به اینجا نیاوردیش؟توکه میدونی من برای یک لحظه دیدنش جونمو هم میدم؟لبخندی زدم و گفتم امشب اصلا مطمئن نبودم که بتونم تورو ببینم ارش،باور کن اگر میدوسنتم حتما با خودم میاوردمش،بعدشم تو دیگه نگران چی هستی؟روزای دوری دیگه تموم شده،از فردا زندگیمون به روال عادی برمی‌گرده و میتونیم دوباره باهم باشیم......آرش دست هاشو دور صورتم قاب کرد و گفت مرجان من اومدم دنبال شما که از اینجا بریم،من اینجا نمیتونم زندگی کنم اینجا،مطمئن باش کسایی که قصد جونم رو کرده بودن به این راحتی دست از سرم برنمی‌دارن........با چشمای گرد بهش زل زدم و گفتم چی داری میگی ارش؟کجا بریم؟من نمیتونم بیام و نمی‌ذارم تو هم بری،بجای اینکه تهران زندگی کنیم می‌ریم یه شهر یا روستای دور افتاده و با خیال راحت زندگی میکنیم.......آرش خنده ای کرد و گفت میخوای دوباره منو از دست بدی مرجان؟اینبار اگه اتفاقی برام بیفته دیگه جون سالم به در نمی‌برم ها؟پس خوب فکراتو بکن،اگه از اینجا بریم راحت میتونیم زندگی کنیم و پسرمونو بزرگ کنیم مرجان....... توی دوراهی بدی گیر کرده بودم،اصلا فکرشو هم نمیکردم ارش ازم بخواد همراهش از کشور خارج بشم،چطور میتونستم خانوادم رو ول کنم و برم؟زری توی این شهر بجز من کسی رو نداشت و نامردی بود حالا که به ارش رسیدم ولش کنم وبرم…….ارش وقتی فهمید رامین و امیر چقدر برای رسیدن ما دو تا به هم توی زحمت افتادن بلند شد تا باهم پیششون بریم و ازشون تشکر کنه،مخصوصا رامین که سال ها بود بخاطر دو به هم زنی های شهریار باهم قهر بودن،یادم رفت به روز اولی که پامو توی خونه ی پیرزن گذاشتم وبخاطر حرف های جهان و ترس از درو ‌دیوار اون خونه میخواستم فرار کنم،نمیدونستم که روزی اون پیرزن بداخلاق و اخمو چه لطف بزرگی در حقم میکنه……ارش اصرار داشت اون شب رو پیشش بمونم تا امیر بره و نریمان رو هم پیشمون بیاره اما من برخلاف میلم قبول نکردم و گفتم حتما باید خودم برای اوردن نریمان برم،باید باهاش حرف بزنم و آماده اش کنم،امیر از ارش خواست به صورت پنهانی همراهمون بیاد و تا هرچقدر که می‌خواد اونجا بمونه اما دوستای امیر قبول نکردن و گفتن کار خطرناکیه و نمیشه به هیچکس اعتماد کرد….. جدا شدن از آرش حتی برای چند ساعت هم که شده برام سخت بود اما خب چاره ای نداشتم برای آوردن نریمان حتماً باید خودم میرفتم ،دوست داشتم باهاش حرف بزنم و برای دیدن پدرش آماده اش کنم،به خاطر روشن شدن هوا آرش همراهمون نیومد و قرار شد شب با امیر برگرده، توی مسیر برگشت با امیر مشورت کردم و راجع به حرفهایی که آرش زده بود صحبت کردیم،دوست داشتم نظرش رو بپرسم و ازش بخوام راهنمایم کنه،میدونستم که عاقله و بهترین راه رو جلوی پام میزاره…..امیر وقتی که فهمید آرش ازم میخواد برای زندگی به خارج از کشور بریم بدون اینکه لحظه ای فکر کنه گفت به نظر من هم بهترین کاره گل مرجان، میدونم که دوری از خانواده و مخصوصا زری برات سخته و حسابی به هم وابسته این اما تو باید بعد از این همه سال سختی فقط و فقط به زندگی و شوهرت فکر کنی،آرش راست میگه اینجا موندن اصلا به صلاحتون نیست، اگر قرار باشه یک عمر اینجا زندگی کنه چه اتفاق‌هایی قراره بیفته،الان که دیگه تنها نیست و تو و نریمان هم هستین،خدای ناکرده اگر اتفاقی برای آرش بیفته مطمئن باش سالها خودت رو نمیبخشی…… راستشو بخوای منو زری هم حسابی به شما وابسته ایم و رفتن شما ناراحتمون میکنه اما خوب چاره دیگه ای نیست،تو از الان به بعد فقط باید به فکر زندگیت باشی، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
نباید اجازه بدی هیچ احدوناسی چشم چپ به زندگیت داشته باشه، نگران زری و خانواده ت هم نباش تا وقتی که من زنده باشم نمیذارم آب توی دلشون تکون بخوره،مرد و مردونه قول میدم که تا آخرین روز زندگیم هواشونو داشته باشم …….. از امیر تشکر کردم ‌وبه بیرون چشم دوختم،برام سخت بود اما انگار چاره ای بجز رفتن نداشتم،ارش برای من همه چیز بود حتی تصور اینکه بلایی سرش بیاد نفسم رو بند میاورد…..به خونه که رسیدیم زری با رنگ ‌و روی پریده جلو پرید و گفت کجا بودید شما بخدا قسم مردم و زنده شدم،دیگه میخواستم برم به پلیس خبر بدم گفتم حتما اون یارو بلایی سرتون آورده،ارش نبود نه؟الکی گفته بود؟با خوشحالی زری توی بغل گرفتم و گفتم بلاخره دیدمش زری،بلاخره آرشو دیدم،باورم نمیشه اصلا بخدا انگار دارم خواب میبینم،زری با تعجب گفت واقعا ارش رو دیدی؟پس کجاست چرا نیومد باهاتون؟….امیر براش توضیح داد که ارش چرا نتونسته بیاد و بجاش من و‌نریمان باید بریم پیش اون، زری وقتی فهمید ارش ازم می‌خواد برای زندگی از کشور خارج بشیم انقدر گریه و زاری کرد که اشک منو هم دراورد،میگفت نمیذارم بری،می‌خواد تورو تنها ببره که اون ننه ش دیگه با خیال راحت هر غلطی خواست بکنه؟اصلا چرا خارج بیاین برین روستا پیش مامان اینا کسی که اونجا ارش رو نمیشناسه یکم اونجا بمونید شرایط که جور شد دوباره برگردید،زری گریه میکرد و منم پا به پاش اشک میریختم واقعا برام سخت بود جدا شدن از خواهری که توی روزهای سخت منو همه جوره حمایت کرده بود هم خودش و هم امیر……نریمان توی حیاط با پسرا مشغول بازی زود و اصلا نمیدونست چه اتفاقی افتاده،صداش که کردم نفس زنان از پله ها بالا اومد و گفت چی شده مامان چکارم داری؟دستی توی صورتش کشیدم و گفتم میشه بیای توی اتاق خودمون؟میخوام راجع به مسئله ی مهمی باهات حرف بزنم؟باشه ای گفت و زودتر از من به سمت اتاق حرکت کرد،میدونستم بفهمه پدرش اومده از خوشحالی روی پا بند نمیشه……….در اتاقو که بستم دستشو توی دستم گرفتم و کنار خودم نشوندمش،نگاهی بهم کرد و گفت خب بگو دیگه چی شده مامان میخوام برم بازی کنم بچه ها منتظرمن…….. لبخندی زدم و گفتم یادته هرشب که میخواستی بخوابی آرزو میکردی بابا ارش هرچه زودتر از سفر بیاد و‌ باهم برید پارک و بگردید؟نریمان با چشمای گشاد بهم زل زد و گفت اره الانم آرزو میکنم،تازه خیلی از شبا هم خوابشو میبینم که منو برده پارک و برام بستنی خریده خیلی هم مهربون بود،بابام خیلی مهربونه مگه نه؟بغض توی گلومو قورت دادم و گفتم اگه الان بهت بگم که بابات اومده و می‌خواد تورو ببینه چکار میکنی؟نریمان دوباره بهم زل زد و کمی بعد با ذوق گفت راست می گی مامان ؟اگه بابا اومده پس چرا نمیاد اینجا پیشمون؟یعنی می‌خواد دوباره مارو ول کنه بره سفر؟خندیدم و گفتم نه عزیزم اتفاقا دیگه قرار نیست از هم دور بشیم بابا اومده که مارو هم با خودش ببره،نریمان از جاش بلند شد ‌و در حالیکه بالا پایین میپرید گفت پس کس میتونم بابامو بیینم مامان توروخدا منو ببر پیشش،باشه ای گفتم و با خوشحالی بلند شدم تا کمی لباس برای خودمو نریمان بردارم،قرار بود چند روزی رو پیش ارش بمونیم تا تصمیم قطعیمون رو بگیریم…..هوا روبه تاریکی بود که با زری و بچه ها خداحافظی کردیم و ‌راه افتادیم،نریمان لحظه ای ساکت نمیموند و با ذوق برای امیر تعریف میکرد که همیشه خواب باباشو میدیده و حالا قراره باهاش بره پارک و بستنی بخوره……چند ساعتی که توی راه بودیم سعی کردم چرت کوچکی بزنم از دیشب حتی پلک هم روی هم نذاشته بودم،امیر و نریمان باهم مشغول صحبت بودن که من چشمام روی هم رفت و نمی‌دونم کی خوابم برد……بیدار که شدم درست پشت در خونه بودیم و امیر داشت پیاده میشد که در بزنه،نریمان هم روی صندلی عقب خوابش برده بود که زود بیدارش کردم و اونهم با شنیدن اسم ارش خواب از سرش پرید ……..از ماشین که پیاده شدیم دستشو محکم گرفتم ‌‌باهم داخل رفتیم،ارش که با شنیدن صدای ماشین متوجه اومدنمون شده بود همون لحظه از خونه بیرون اومد و با دیدن نریمان خودش رو به سرعت برق بهمون رسوند،توی چشم به هم زدنی نریمان توی آغوش پدرش جا گرفت و از گریه ی ارش همه به گریه افتادیم،فقط من میدونستم ارش چقدر آرزوی دیدن پسرش رو داشت و این چند سال چه عذابی کشیده از این دوری و جدایی……امیر که از دیدن این صحنه ها حسابی احساساتی شده بود با صدای گرفته رو به رامین کرد و گفت من دیگه باید برگردم اگر توهم قصد رفتن داری میتونم تا خونه برسونمت….. ،رامین سریع از جاش بلند شد و اعلام آمادگی کرد،نمی‌دونم چرا از رفتنشون دلگیر شدم،قطعا اگر این دونفر نبودن من هیچوقت نمیتونستم ارش رو پیدا کنم نمیدونستم چطور باید دینم رو بهشون ادا کنم……. ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
رامین که روبروم قرار گرفت با صدای خش داری گفتم:نمی‌دونم چطور باید ازت تشکر کنم،لطفی که بهم کردی رو هیچوقت فراموش نمیکنم،کاش میشد برات جبران کرد،رامین نگاهی به ارش کرد و‌ گفت خیلی خوشحالم که بلاخره دوستیمو به ارش ثابت کردم،امروز راجع به رفتنتون باهام صحبت کرد،اگه میخوای زندگیت آروم ‌و بی دغدغه باشه برو،نمون اینجا،……نگران غمگینی بهش انداختم و گفتم اره تصمیممو گرفتم،برام سخته اما بخاطر ارش سخت تر از اینو هم تحمل میکنم،رامین لبخند کمرنگی زد و به همراه امیر از خونه بیرون رفت……. ارش انقدر از دیدن نریمان ذوق زده بود که حتی برای یک لحظه خنده از روی لب هاش کنار نمیرفت،روی تخت گوشه ی حیاط نشسته بودم و بهشون نگاه میکردم،باهم حسابی دوست شده بودن و مشغول بازی بودن،فقط خدا میدونه چقدر منتظر این روز بودم،الان که ارش برگشته بود باورم نمیشد این من بودم که از پس تمام اون سختی ها براومده بودم……دست ارش که دور کمرم حلقه شد از فکر و خیال بیرون اومدم،سرشو روی شونه ام گذاشت و گفت ازت ممنونم مرجان،ممنونم که نریمان رو انقدر خوب بزرگ کردی،باید چکار کنم که ذره ای از کارهاتو جبران کنم؟ توی تمام این هفت سال به خودم لعنت میفرستادم که چرا تورو وارد زندگیم کردم و باعث عذابت شدم،مطمئنا اگر من توی زندگیت نبودم الان خیلی خوشبخت تر بودی،ببخش که انقدر عذابت دادم،ببخش که بهترین سال های زندگیت رو برات تلخ کردم،میدونم خیلی اذیت شدی اما قسم میخورم که منم دست کمی از تو نداشتم،عذابی که من کشیدم از مرگ هم بدتر بود،مرجان بخدا قسم اگر دست من بود همون ماه های اول میومدم،برام مهم نبود اعدام بشم یا زندانی ،فقط میخواستم حتی برای یک روز هم که شده با تو زندگی کنم،نیومدنم بخاطر ترس از اعدام یا زندانی شدن نبود چون من دور از تو هم توی زندان بودم و هم مرگ رو تجربه کردم،دلیل نیومدنم فقط مادرم بود،انقدر برای من به پا گذاشته بود که حتی اجازه نداشتم تنها تا سر کوچه برم،توی خونه ای که زندگی میکردم صدها چشم منو زیر نظر داشتن تا مبادا هوس ایران به سرم بزنه....... ارش از سختی سال های دوری میگفت و‌من گوش میدادم ،حرفاش که تموم شد پوزخندی زدم و گفتم مادری که تو داری الانم اگر بفهمه منو تو میخوایم با هم زندگی کنیم دست به هرکاری میزنه تا از هم جدامون کنه،من ازش میترسم ارش توی این سال ها همه جوره عذابم داده،حتی کارش به جایی رسیده بود که ادم فرستاد توی خونه و میخواست نریمان رو بدزده،فکرشو بکن؟ارش دستمو محکم فشار داد و گفت مرجان به نظرت تمام این برنامه های مامانم بخاطر چی بود؟بخاطر پول،بخاطر اینکه تمام ارث پدرم به من برسه،همیشه به تیمسار حسادت میکرد و نمیخواست پدرم حتی دونه ای ارزن بهش بده،الان اما دیگه شرایط فرق میکنه،انقلاب که شد مادرم هرجوری که بود از پدرم وکالت گرفت تا تمام املاک و دارایی ها رو به پول تبدیل کنه و راحت از کشور خارج بشن،پدرم هم بخاطر سنش که نمیتونست دنبال فروش املاک بره با قضیه ی وکالت موافق کرد و اینجوری بود که مامان تمام اموالش رو میفروشه و پولارو برای خودش برمیداره،الان توی امریکا هستن ‌‌و پدرم زمینگیر شده،مامانم هم به آرزوش رسیده و تمام املاک اونجا به اسم خودشه،الان دیگه فک نکنم مرده و زنده ی من براش مهم باشه……خدایا این دیگه چه آدمی بود که حتی به بچه ی خودش هم رحم نکرد و‌ زندگیش رو بخاطر پول خراب کرده بود،اینجوری که ارش میگفت شهریار دست راست مهتاب خانم شده و چنان با هم صمیمی شدن که توی یک ساختمون دو طبقه زندگی میکنن و رابطه ی نزدیکی باهم دارن……قرار شد تا ده روز دیگه کارامونو انجام بدیم و بعدش همراه یکی از دوستای ارش که توی استان های جنوبی بود و کشتی بزرگی داشت به یکی از کشورای عربی بریم ‌واز اونجا راهی کانادا بشیم،قبل از رفتن حتما باید مامان و بچه هارو میدیدم و قرارشد امیر چند روزی منو زری رو به روستا ببره تا ازشون خداحافظی کنم،تنها مشکل من دوری و دلتنگی برای زری بود میدونستم اذیت میشم اما دلم به وجود ارش گرم بود و نمیخواستم دیگه ازش جدا بشم،بشم………ارش میترسید همراهمون بیاد و قرار شد بعد از اینکه کارامو انجام دادم یک روز قبل از سفرمون به جنوب بهش ملحق بشم،توی اون یک هفته من ‌وزری از هم جدا نمیشدیم و انگار میخواستیم حسابی از وقت کمی که داشتیم استفاده کنیم،مامان وقتی فهمید قراره از کشور خارج بشیم ناراحت شد و پیشنهاد داد بریم و‌توی روستا زندگی کنیم اما براش توضیح دادم که بخاطر شرایط ارش رفتن بهترین راهه…….اون چند روز هم به سرعت برق و باد گذشت و روز رفتن رسید،انقد توی بغل زری زار زده بودم و گریه کردم که نفسم بالا نمیومد،چشمام میسوخت و دیگه اشکی برای ریختن نداشتم،دو روز قبل سراغ پیرزن رفته بودم و از اونم خداحافظی کرده بودم، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
دوباره امیر ما رو تا خونه ای که ارش اونجا بود رسوند و کمی بعد خداحافظی کرد و رفت،هنوز نرفته احساس تنهایی امونم رو بریده یود…….. هوا رو به تاریکی بود که بلاخره توی ماشین دوست ارش نشستیم و به سمت بندر حرکت کردیم،دو شبانه روز طول میکشید تا برسیم چاره ای بجز تحمل نبود،استرس عجیبی داشتم و‌بخاطر تجربه ی بدی که از سفر اقام و مرتضی داشتم ترس توی دلم افتاده بود……هرجوری بود اون مسیر طولانی هم طی شد و بلاخره به بندر رسیدیم،باید چند روزی رو اونجا میموندیم تا کشتی آماده ی حرکت بشه،بازهم زحمت روی دوش دوست های ارش بود و خونه ی کوچیکی بهمون دادن تا اون چند روز راحت باشیم،هرشب از دوری زری کارم گریه بود و باورم نمیشد حالا حالاها نمیتونم ببینمشون،نمیدونم چرا توی تقدیر من فقط دوری و دلتنگی نوشته شده بود.......آرش سعی می‌کرد با محبت منو آروم کنه و بهم قول میداد توی زندگی چیزی برام کم نزاره اما خب میدونستم باید این روزها رو بگذرونم تا عادت کنم،دو سه روز تبدیل به ده روز شد تا بلاخره کشتی آماده ی حرکت شد،پامو که توی کشتی گذاشتم انگار قلبم رو توی کشورم جا گذاشتم،هنوز نرفته دلم برای تمام روزهای خوب و بدی که داشتم تنگ شده بود....دوست ارش گوشه ای از کشتی،میون بارهای خودش جایی برامون درست کرده بود و باید بدون هیچ صدایی اونجا میموندیم،رفتنمون قاچاقی بود و اگر گیر میفتادیم اتفاق های بدی برامون میفتاد،ارش می‌گفت سختی کار همینجاست و همینکه از کشتی پیاده بشیم خطری تهدیدمون نمیکنه،شب بود و همه جا تاریک،ارش و نریمان خواب بودن و من فقط داشتم به زری و خانواده ام فکر میکردم،از مادر و خواهر برادرم عکسی نداشتم اما از زری عکس گرفته بودم تا شاید دیدن عکسش کمی از دلتنگیم کم کنه....اون چند روزی که توی کشتی بودیم فقط با استرس گذشت،خورشید تازه طلوع کرده بود که بلاخره رسیدیم،ارش از اینکه بدون هیچ دردسری از کشور خارج شده بودیم خوشحال بود و می‌گفت انگار دارم خواب و خیال میبینم که با تو و نریمان قراره یه زندگی جدید شروع کنیم.......ارش خیلی زود هتلی رزرو‌ کرد تا توی اون چند روز راحت باشیم ‌و اینبار باید با هواپیما به سمت مقصد اصلی میرفتیم… نزدیک به یک ماه موندنمون اونجا طول کشید تا بلاخره ارش تونست کارای مارو هم انجام بده و برامون بلیط بگیره،توی اون مدت نداشتن سواد واقعا عذابم داده بود و ارش بهم قول داد به محض رسیدن به کانادا و جاگیر شدن خودش بهم یاد بده،دلتنگی و ناراحتیم کمی کمتر شده بود و بخاطر ارش و نریمان سعی کردم خودم رو با شرایط وفق بدم…روزی که وارد کانادا شدیم ارش دستش رو دور گردنم حلقه کرد و درحالیکه نریمان رو هم توی بغل گرفته بود توی‌ گوشم گفت برات زندگی‌ میسازم که حتی توی خواب هم نبینی،فقط بشین و تماشا کن،تو بهترین سال های عمرت رو به پای من گذاشتی و دم نزدی،مطمئنم هرکس دیگه ای جای تو بود با کارهای مامانم همون روزای اول جا میزد…ارش قبل از رفتنمون به یکی از دوست هاش سپرده بود خونه ی بزرگی‌برامون بخره تا به محض رسیدن توش ساکن بشیم،کانادا با کشور عربی که نزدیک به یک ماه اونجا زندگی‌ کرده بودیم زمین تا آسمون فرق داشت و‌ باورم نمیشد توی همچین جایی قراره زندگی کنیم،انقد همه چیز خوب و قشنگ بود که کم کم از اون پیله ی غم و‌ ناراحتی بیرون اومدم و سعی کردم از زندگی‌ لذت ببرم،تنها مشکلی که داشتم یاد گرفتن زبان بود که واقعا برام سخت بود،ارش اما همونجور که قول داده بود سرسختانه باهام کار میکرد و‌ بلاخره تونستم دست و پا شکسته هم زبان رو یاد بگیرم و هم خوندن و نوشتن رو..تقریبا یک‌ روز در میون به زری زنگ میزدم و اینجوری کمی از دلتنگی هام کاسته میشد،ارش مثل پروانه دور من و نریمان میگشت و نمیذاشت آب توی دلمون تکون بخوره،برخلاف چیزی که فکر میکردم ارش اونجا دوست های زیادی داشت و اصلا تنها نبودیم،چند ماهی که از اومدنمون گذشت ارش به همراه یکی از دوست هاش رستورانی رو افتتاح کردن و اونجا سرگرم شد،هرچه بیشتر میگذشت منهم زبانم بهتر میشد و بیشتر میتونستم توی اجتماع باشم،نریمان هم کلاس زبان ثبت نام کرده تا برای‌ رفتن به مدرسه مشکلی نداشته باشه ‌‌و عقب نمونه…مهتاب خانم چندباری به ارش زنگ زده بود و‌ میگفت حال پدرش اصلا خوب نیست و هرجوری شده برای دیدنش به امریکا بره،ارش اما آب پاکی رو روی دستش ریخته بود و خیالش رو راحت کرده بود که هیچ علاقه ای به دیدن پدر و مادرش نداره…برای جای سوال بود که چطور با اومدن من کنار اومده که چند وقت بعد با مردن پدر ارش همه چیز برام روشن شد…….قشنگ یادمه زمستون بود ‌‌و برف شدیدی میبارید،ارش و نریمان در حال تمرین زبان بودن و من برای خودم لیوان چایی ریخته بودم و از پشت پنجره به بارش برف نگاه میکردم،تلفن که زنگ خورد متعجب به ارش نگاه کردم و‌گفتم کیه این وقت شب؟ ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ارش لبخندی زد ‌وگفت حتما زریه بجز اون کسی این موقع زنگ نمیزنه،شونه ای بالا انداختم و به سمت تلفن حرکت کردم،میدونستم زری نیست چون روز قبل باهاش صحبت کرده بودم و میدونستم به این زودی زنگ نمیزنه،گوشی رو که برداشتم صدای گرفته ای از اون‌ ور خط گفت گوشی رو‌ بده به ارش،از لحن بی ادبانه و سلام نکردنش فهمیدم که مهتاب خانمه،گوشی رو به سمت ارش گرفتم و‌ با انزجار گفتم مادرته،ارش‌سریع بلند شد و گوشی رو از دستم گرفت،دوباره پشت پنجره رفتم و سعی کردم انرژی منفی که از شنیدن صدای مهتاب خانم دریافت کرده بودم رو از خودم‌ دور کنم……صدای ارش که داشت راجع به اتفاقی صحبت میکرد به گوشم میخورد و‌کنجکاوم میکرد،تلفن رو که قطع کرد به سمتش برگشتم و‌ گفتم اتفاق بدی افتاده؟ارش لحظه ای بهم خیره شد و گفت پدرم فوت شده،متعجب گفتم واقعا؟کی؟ارش سرشو پایین انداخت ‌وگفت امروز،مادرم اصرار داره برای مراسم حتما برم نمی‌دونم باید چکار کنم،دلم نمیخواد هیچکدومشون رو ببینم،از طرفی هم نمیتونم شما رو اینجا تنها بذارم و‌ برم،بهش نزدیک شدم و با مهربونی گفتم نگران ما نباش،ما میتونیم در نبود تو‌ بریم خونه مریم و‌فرشاد و اونجا بمونیم،اگه بخوای میتونی بری،ارش کمی فکر کرد و گفت باهام نمیای؟نمی‌دونم چرا بدون تو دلم نمیخواد هیچ جا برم،چینی به پیشونیم انداختم و گفتم دل خوشی از هیچکدوم از اون آدما ندارم ارش،هرکدومشون یادآور روزهای سخت گذشته ان،من تازه دارم به آرامش میرسم خواهش میکنم نذار با دیدنشون دوباره به هم بریزم…….ارش نفس عمیقی کشید و گفت من هیچوقت اذیتت نمیکنم مرجان،حالا که دوست نداری بیای اشکال نداره،چند روزی شما رو پیش فرشاد میذارم تا برم و‌برگردم…..فرشاد شریک ارش بود و‌حسابی باهم صمیمی بودیم،روز بعد ارش ما رو رسوند و خودش راهی فرودگاه شد تا توی مراسم خاکسپاری پدرش شرکت کنه……با مریم رابطه ی صمیمانه ای داشتیم و‌ توی اون چند روز سعی کردم حسابی بهم خوش بگذره،درست سه روز از رفتن ارش گذشته بود که بلاخره از سفر برگشت،حس میکردم کمی گرفته ست و گاهی توی خودش میره،یه شب که نریمان خواب بود ‌و ظاهرا مشغول دیدن تلویزیون بود کنارش نشستم تا علت ناراحتیشو‌بپرسم……. سینی چای رو‌ روی میز گذاشتم ‌‌و بعداز چند دقیقه ای سکوت گفتم ارش….صدامو که شنید از فکر و خیال بیرون اومد و آروم گفت جانم؟لبخند کمرنگی زدم و‌گفتم از روزی که رفتی ختم پدرت و ‌برگشتی یه جوری شدی،همش توی فکری،حس میکنم از چیزی ناراحتی و موضوعی داره اذیتت میکنه،یعنی به من اعتماد نداری که حرفی نمیزنی؟یا بازهم مادرت سعی داره مارو از هم جدا کنه؟اگه اتفاقی افتاده بگو منم در جریان باشم…..ارش نفس عمیقی کشید و گفت چی بگم اخه،اصلا از چی بگم؟از اینکه حس میکنم مامانم و شهریار یه سر و سری با هم دارن؟متعجب نگاهش کردم و گفتم یعنی باز میخوان برای ما نقشه بکشن؟ارش خنده ای کرد و ‌ گفت مرجان عزیزم لطفا دیگه به جدایی و این چیزها فکر نکن،مطمئن باش دیگه کسی نمیتونه ما رو از هم جدا کنه،نمی‌دونم چرا اصلا حس خوبی به رابطه ی صمیمانه ی مادرم و شهریار ندارم،نه اینکه برام مهم باشن نه،اما خب شهریار همسن منه،یعنی جای پسر مادرم میمونه؟یعنی مادرم فکر ابروی من و خانواده رو نمیکنه؟با دهانی باز نگاهش کردم و گفتم چی داری میگی‌ ارش؟حتما داری اشتباه میکنی،مگه میشه همچین چیزی؟میدونی مادرت چند سال از شهریار بزرگ تره؟ارش دستی به صورتش کشید و گفت من از همون موقعی که شهریار نزدیک خونه ی پدرم خونه گرفت به اینا شک کردم اما چون دلم نمیخواست هیچ راه ارتباطی باهاشون داشته باشم چیزی نگفتم…..ترسیده نگاهی به ارش کردم و گفتم خواهش میکنم الانم کاری باهاشون نداشته باش ارش،به روزای سختی که بخاطر این آدما کشیدیم فکر کن،دلت که نیمخواد یک بار دیگه پاشون به زندگی ما باز بشه؟ارش بهم نگاهی کرد و گفت نه من کاری باهاشون ندارم فقط از این میترسم که شهریار بخواد بخاطر پول مادرم ضربه ای به آبروی خانوادگی ما بزنه……اونشب دیگه حرفی بین ما رد و بدل نشد اما انقد متعجب شده بودم که حد و حساب نداشت،یعنی واقعا بین مهتاب خانم و شهریار اتفاقی افتاده بود؟درسته مهتاب خانم سنش واقعا پایین تر میخورد و اصلا بهش نمیومد پسری همسن آرش داشته باشه اما خب خودش رو که نمیتونست گول بزنه،دوسال از اومدنمون به کانادا می‌گذشت و دیگه به زندگی اونجا عادت کرده بودیم،همچنان با زری در ارتباط بودم و به تازگی پسر دومش به دنیا اومده بود،انقدر براشون دلتنگ بودم که حد و حساب نداشت.........کار آرش توی رستوران گرفته بود و خداروشکر زندگیمون راحت میگذشت،مهتاب خانم بخاطر اینکه آرش از من دست نکشیده بود هیچ پولی از فروش املاک پدرش بهش نداد و گفته بود روزی که این زن رو طلاق بدی سهم الارثت رو تمام و کمال بهت میدم، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خدارشکر وضع مالیمون خوب بود و هیچ احتیاجی به مهتاب خانم و پولش نداشتیم.....نریمان هشت سالش بود که دوباره مورد لطف خدا قرار گرفتم و باردار شدم،این اتفاق شیرینی بود که از ته دل خوشحال شدم و خداروشکر کردم،هم من و هم ارش با تک فرزندی مخالف بودیم و چند ماهی بود که منتظر این اتفاق بودیم،برخلاف بارداری قبلی اینبار حالم اصلا خوب نبود و ویار شدیدی داشتم،ارش تمام هوش و حواسش به من بود و نمیذاشت کمبودی رو حس کنم و از همه نظر بهم توجه میکرد.. درست هشت ماه از مرگ پدر آرش میگذشت و منهم توی ماه چهارم بارداری بودم،توی این هشت ماه آرش حتی یک بار هم سراغ مادرش نرفت و فقط چند باری تلفنی باهم صحبت کردن،یه شب که دیگه می‌خواستیم برای خواب آماده بشیم با صدای زنگ تلفن هردو متعجب به نگاه کردیم،ارش سریع بلند شد و سراغ گوشی رفت تا جواب بده،میدونستم هرکی که هست کار مهمی داره که این موقع تماس گرفته،ارش در حال صحبت بود و منهم روی صندلی نزدیک بهش نشسته بودم،نمیدونستم با چه کسی داره صحبت میکنه و بعد از سلام و علیک کردن با عصبانیت در حال تکون دادن سرش بود،تلفن که قطع شد ارش با خشم دستشو توی موهاش کرد و گفت میدونستم همچین اتفاقی میفته فکرشو کرده بودم،نگاه کنجکاوی بهش انداختم و‌گفتم میشه بگی کی بود و چی گفت؟مامانت بود اره؟ارش چشماشو باز و بسته کرد ‌‌و در حالیکه سعی میکرد آروم باشه گفت نه تیمسار بود،مثل اینکه مادرم و ارش باهم رفتن مسافرت و اعلام کردن به محض برگشتن قراره باهم ازدواج کنن،تیمسار ناراحته و میگه با این کار ابروی خانوادگی‌مون زیر سوال میره و مضحکه ی عالم و ادم میشیم،راست میگه مادرم انگار عقلشو از دست داده،انگار یادش نیست شهریار همسن پسرشه،..میدونستم حتما موضوع مهمیه که تیمسار حاضر شده با ارش تماس بگیره چون از رابطه ی این دو برادر به هم خورده بود و سال ها بود که کاری باهم نداشتن اما حالا با کاری که مهتاب خانم کرده بود همه به هول و ولا افتاده بودن…ارش از شدت خشم راه میرفت و با خودش حرف میزد،شهریار ادم‌ موزی که بدترین ضربه ها رو به ما زده بود حالا جور دیگه ای قرار بود خودش رو به ارش نزدیک کنه،تا دیروز در نقش دوست و الان در نقش همسر مادر.تا یک هفته بعد از تماس تیمسار ،ارش مدام به تلفن مادرش زنگ میزد اما جوابی نمیگرفت،هنوز از مسافرت برنگشته بودن و مهتاب خانم اصلا نظر پسرش براش مهم نبود که با این ازدواج موافق هست یانه….بالاخره بعد از ده روز خانم تشریف فرما شد و خودش با ارش تماس گرفت،ارش که توی اون روز ها تمام هوش و حواسش به تلفن بود با اولین زنگ سریع روی گوشی پرید و جواب داد،من توی اشپزخونه بودم و با صدای دادش با ترس خودمو بهش رسوندم، ازش خواستم آروم باشه اما انگار دست خودش نبود،صدای مهتاب خانم قشنگ به گوشم میخورد که سعی داشت ارش رو آروم کنه و میگفت چند روز دیگه میام خونه ات و باهات حرف میزنم،ارش تلفن رو که قطع کرد با عصبانیت گفت خجالت هم نمیکشه میگه میام برات توضیح میدم،قسم میخورم اگر اهمیتی به حرفم نده و این کارو بکنه برای همیشه فراموش میکنم مادری به اسم مهتاب دارم،درسته همین الانشم ازش متنفرم و کاری باهاش ندارم اما با این کارش ابروی مارو هدف گرفته،منکه میدونم اون شهریار دندون برای مال و اموالش گرد کرده،هیچوقت فکر نمیکردم شهریار یه روزی انقدر ضربه به من بزنه،روزی که میخواستم از کشور خارج بشم دستشو گرفتم و قسمش دادم مثل خواهرش مواظب تو باشه تا برگردم،میدونستم زیاد قابل اعتماد نیست اما چاره ای نداشتم مجبور بودم بجز اون کسی توی دست و بالم نبود،میدونی چی شده بود ؟بهم گفته بودن تمام اون پرونده سازی ها تقصیر تیمساره و اون برام پاپوش درست کرده،درسته بعدها فهمیدم تیمسار اصلا دخلی توی پرونده سازی نداشت اما همینکه برام کاری نکرد و کاملا بی تفاوت رفتار کرد از چشمم افتاد،درسته ما برادر تنی نبودیم اما همیشه احترام خاصی براش قائل بودم،شاید اگر اون روزها تورو دست تیمسار میسپردم بهتر بود تا اون گرگ دریده…. صحبت راجع به گذشته رو اصلا دوست نداشتم و از ارش خواهش کردم ادامه نده…..فکر اینکه مهتاب خانم قراره بیاد و باهاش روبرو بشم حالم رو بد میکرد،ارش ازم خواست موقع اومدنش خونه نباشم و پیش یکی از دوستامون برم اما قبول نکردم و به نظرم این کار من رو ادم ترسویی جلوه میداد،پس ترجیح دادم بمونم و ارش رو تنها نذارم ……چند روزی طول کشید تا مهتاب خانم دوباره تماس گرفت ‌وگفت برای شب منتظرش باشیم،اصلا دوست نداشتم تحویلش بگیرم و‌براش چند مدل غذا درست کنم،از ارش خواستم تا از رستوران براش غذا بیاره و اعلام کنه تا بفهمه هیچ ارزشی برای من نداره… روزی که مهتاب خانم زنگ زد و اعلام کرد که تا غروب میرسه سریع خونه رو مرتب کردم و رفتم بیرون تا لباس مناسبی بخرم، ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 👈 اینو بفرست برای بهترین رفیقت 🫂 رفیقی که برات سنگ تموم می‌ذاره از معرفت و فرقی نمیکنه مخاطبت کی باشه شاید یه دوست ، خانواده ، فامیل و ...همینقدر بگم که رفیق خوب نعمته👌 ✅ قدرشو بدون تو زمونه ای که دوست داشتن ها ساعتی شده ... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 آرزو میکنم درِ قلبت همیشه به سوی آرامش باز باشد ! غصه‌ها دور افتاده‌ترین دارایی‌ات و شادی در دسترس‌ترین تعلقاتت باشد ! آرزو میکنم در کنارت باشد کسی که سالهای عمرت را به شوق وجودش می‌گذرانی و شانه‌هایش برایت دنج‌ترین پناهگاه دنیاست...... ! ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
میخواستم از همیشه بهتر باشم،بخاطر بارداری کمی تپل تر شده بودم و به قول بقیه آب زیر پوستم رفته بود و حس میکردم چهره ام از همیشه بهتره…….غروب‌ که شد آماده‌ و منتظر نشسته بودیم تا مهتاب خانم از راه برسه،به پیشنهاد ارش نریمان رو خونه ی دوستش برده بودیم تا خونه نباشه،میگفت دوست ندارم با مادربزرگی که قصد دزدیدنش رو داشت روبرو بشه…..هوا رو به تاریکی بود که بلاخره زنگ خونه به صدا دراومد و ارش رفت تا در رو برای مادرش باز کنه،ارش میخندید و میگفت خوب خودت رو برای مادرشوهرت درست کردی ها،توهم اب نمیبینی وگرنه شناگر ماهری…….نمی‌دونم چرا از کلمه ی مادرشوهر بدم میومد،اون فقط دشمن بود و والسلام،مهتاب خانم که توی چهارچوب در ظاهر شد متعجب بهش نگاه کردم،باورم‌ نمیشد انقدر تغییر کرده باشه،درسته خودش لاغر اندام بود و سن و سالش کمتر به نظر میومد اما الان درست مثل دخترهای مجرد و بیست ساله شده بود،موهاشو مشکی و چتری کرده بود و تاپ و شلوار اسپرتی پوشیده بود که اگر توی خیابون میدیدمش قطعا نمیتونستم بفهمم مهتاب خانومه،توی خونه که اومد سلام سرد و خشکی به هم کردیم و من توی اشپزخونه رفتم و سر خودم رو گرم کردم،هنوز توی شوک بودم و باورم‌ نمیشد اینی که روبروم دیدم مهتاب خانوم باشه،چندباری که توی تهران دیده بودمش همیشه لباس رسمی میپوشید اما حالا برای اینکه خودشو کوچیکتر از شهریار نشون بده دست به هرکاری میزد……..روی صندلی نشسته بودم و به ظاهر جدید مهتاب خانم نگاه میکردم که با صدای داد ارش از جا پریدم،سریع بلند شدم و توی سالن رفتم،ارش از روی مبل بلند شده بود و با صدای بلند به مادرش میگفت:تو انگار ابروی من اصلا برات مهم نیست نه؟میخوای ازدواج کنی بکن چرا با یکی همسن پسرت؟اونم کی؟کسی که همیشه بر ضد پسرت بوده،هرچند از اون نباید گله کنم این تو بودی که به اون نخ میدادی چکار کنه……..مهتاب خانم خونسرد نگاهی به ارش کرد و گفت مگه اونموقع که من خودمو به آب و آتیش زدم و گفتم شان خانواده رو پایین نیار و با این دختر ازدواج نکن به حرفم گوش دادی؟مگه نگفتی من کنارش آرامش دارم و دیگه چیزی برام مهم نیست؟منم الان دقیقا حال اونموقع تورو دارم،من و شهریار تصمیممون رو گرفتیم و هیچ جوری هم تغییرش نمیدیم………. ارش غرید:تو خودت رو با من مقایسه میکنی؟منکه نرفتم با همسن مادر خودم ازدواج کنم،مادر تو انگار عقلت رو از دست دادی،هرچی من میگم حرف خودت رو میزنی،از طرز لباس پوشیدنت معلومه خودت رو برای همه چیز آماده کردی،ولی حرف اول و آخرم رو الان بهت میزنم،اگر با شهریار ازدواج کردی دیگه اسمت رو هم نمیارم،برای همیشه فراموش کن پسری به اسم ارش داری…..مهتاب خانم پوزخندی زد و گفت نه اینکه الان برام پسری میکنی و‌ به فکرم هستی،ببین ارش من و شهریار تا هفته ی دیگه ازدواجمون رو رسمی می‌کنیم اومدم اینجا تا ازت دعوت کنم بیای و توی جشنمون شرکت کنی،اگه اومدی که قدمت روی چشمم نیومدی هم اشکال نداره خودت یه روزی میفهمی راجع به شهریار اشتباه فکر میکردی……ارش سری تکون داد ‌‌و گفت واقعا متاسفم…..حرفاشون که تموم شد منهم توی اشپزخونه رفتم و‌دوباره روی صندلی نشستم،کاش منهم با نریمان میرفتم و اینجا نمیموندم نمی‌دونم چرا انرژی منفی تمام وجودم رو گرفته بود،ارش که توی اشپزخونه اومد با عصبانیت استکانی چای برای خودش ریخت و بدون اینکه چیزی بگه بیرون رفت،کمی که گذشت توی‌اتاق رفتم و سعی کردم بخوابم،پتو رو روی خودم کشیدم و داشتم برای خواب آماده میشدم که ارش توی اتاق اومد و گفت چرا اومدی اینجا مرجان،من شام سفارش دادم نمیخوای که با شکم گرسنه بخوابی،لبخندی زدم و گفتم کی گفته با شکم گرسنه میخوام بخوابم؟من توی اشپزخونه یه چیزی خوردم و سیرم،باور کن انقد خسته ام چشمام باز نمیشه بذار کمی استراحت کنم،ارش‌ گفت باشه عزیزم استراحت کن شبت بخیر………خدا خدا میکردم فردا که بیدار میشم اثری از مهتاب خانم نباشه و یک نفس راحت بکشم،انقد بی احساس و سنگدل بود که حتی سراغی از نریمان نگرفت و اشتیاقی برای دیدنش نداشت،روز بعد بیدار که شدم آروم از تخت پایین اومدم و سرکی توی خونه کشیدم،ارش جلوی تلویزیون روی کاناپه خوابش برده بود و خبری از مهتاب خانم نبود،توی اتاق نریمان و اتاق مهمان هم سرکی کشیدم و وقتی ندیدمش نفس راحتی کشیدم……چند روزی گذشت ‌و دوباره مهتاب خانم تماس گرفت تا ارش رو برای جشن عروسی دعوت کنه اما ارش با عصبانیت گوشی رو قطع کرد و گفت این زن دیگه نسبتی با من نداره،همین روزا هم خط تلفن رو عوض میکنم تا دیگه صداشو هم نشنوم…….ماه آخر بارداری بودم و انقد سنگین شده بودم که به زور بلند میشدم،هم من و هم ارش دوست داشتیم دختر باشه ‌اما نریمان با سرسختی میگفت من برادر دوست دارم اگه دختر باشه اصلا دوستش ندارم……. ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
میدونستم بزرگ کردن بچه اونهم بدون اینکه خانواده ام کنارم باشن برام سخته اما ارش خیالم رو راحت میکرد که هوامو داره و نمیذاره آب تو دلم تکون بخوره،برخلاف بارداری قبلی که همه اش توی سختی و استرس گذشت اینبار راحت بودم و ارش برام سنگ تمام گذشته بود،بلاخره توی یک روز گرم تابستونی با شروع دردم نریمان رو خونه ی دوستمون فرستادیم و با ارش راهی بیمارستان شدیم،نمی‌دونم چرا انقدر دوتا بارداری رو با هم مقایسه میکردم،اونموقع تنها و بی کس درد میکشیدم و زری بیچاره نمیدونست باید چکار کنه،الان اما ارش کنارم بود و دستم رو‌محکم توی دست گرفته بود تا بهم قوت قلب بده،توی بیمارستان که رفتم ارش سریع کارهای بستری رو انجام داد و بعد از چندین ساعت درد کشیدن بلاخره دخترم نهال به دنیا اومد،دختری بور و چشم ابی که انگار نسخه ی کوچیک شده ی خودم بود،ارش خوشحال و خندان برای تمام بیمارستان شیرینی گرفت ‌‌و میگفت انقدر خدا منو دوست داره که یه مرجان دیگه هم بهم داده…….نهال برخلاف نریمان شر و شیطون بود و شب ها خواب رو از ما میگرفت اما با عشق بهش رسیدگی میکردم و خم به ابرو نمیاوردم،ارش هم همه جوره بهم کمک میکرد و بیشتر شب ها از مرجان مراقبت میکرد تا من استراحت کنم،سخت و آسون روزها گذشت و نهال کوچیک من چهار ساله شد..هفت سال از اومدنمون به کانادا میگذشت و من هرروز دلتنگ تر از روز قبل میشدم،ارش تا حالا اقدامی نکرده بودیم،چند وقتی بود عجیب دلتنگ خانواده ام بودم و بعداز هرتماسی که با زری میگرفتم تا مدت ها حالم گرفته‌ بود و گریه میکردم…….هیچوقت یادم نمیره بهار بود و هوا عالی،نریمان بیرون بود و ارش هم با نهال مشغول بازی بود،از ظهر ارش کمی مشکوک بود و برای صحبت کردن توی اتاق میرفت،انقد گرفته بودم که اصلا حوصله ی سوال و جواب نداشتم،جلوی تلویزیون نشسته بودم اما ذهنم جای دیگه ای بود،صدای در که بلند شد نگاهی به نهال کردم و گفتم میشه در رو برای نریمان باز کنی دخترم؟نهال باشه ای گفت و میخواست برای باز کردن در بره که ارش دستش رو گرفت و گفت مرجان من با نهال کار دارم اگه میشه خودت در رو باز کن،با تعجب نگاهی به ارش کردم و ‌بدون اینکه چیزی بگم به سمت در حرکت کردم،بی تفاوت دستمو به سمت دستگیره ی در دراز کردم و بازش کردم،انتظار داشتم نریمان مثل همیشه لبخند بزنه و با عشق بگه سلام مامان خانم اما با دیدن کسی که پشت در بود نزدیک بود تا مرز سکته برم باورم نمیشد بعد از هفت سال دارم خواهرم رو میبینم،دستمو به در گرفتم و نزدیک بود پخش زمین بشم که توسط زری توی آغوش کشیده شدم،لحظه ی دیدار ما دوتا خواهر انقدر احساسی بود که اشک همه در اومده بود،انگار خدا دو تا بال به من داده بود و داشتم توی آسمونا پرواز میکردم،زری با منصور و حسام اومده بود و تمام این برنامه هارو‌ ارش چیده بود تا من بعد از سال ها خواهرم رو ببینم،ارش شخصا تمام هزینه های سفرشون رو به عهده گرفته بود تا زری بیاد ‌و من رو از اون حال و هوا دربیاره،الحق که بهترین تصمیم رو هم گرفته بود……بهترین روزهای زندگیم در حال گذر بود و دیگه چیزی از خدا نمیخواستم،زری با خودش برای‌ من کلی انرژی و‌حال خوب آورده بود،زری میگفت کلی به مامان هم اصرار کرده تا همراهمون بیاد اما بخاطر دوری راه حاضر نشده بود،زری دوماه پیشم موند و بهترین روزهارو‌برام‌ رقم‌زد،…….نریمان و نهال هردو برای من و ارش بهترین بچه بودن و اصلا برای بزرگ کردنشون اذیت نشدیم،خداروشکر نریمان به محض تموم شدن درسش توی دانشکده فنی‌ مهندسی مشغول تحصیل شد و الان یک‌ مهندس ساخت و‌ساز موفقه و چندسال بعدهم با یکی از همکارانش ازدواج کرد و متاسفانه نتونستن بچه دار بشن،نهال هم بعداز اتمام درسش مشغول عکاسی شد و بخاطر علاقه اش خیلی زود پیشرفت کرد و در سن بیست و پنج سالگی با پسر یکی از دوست هامون ازدواج کرد و الان دوتا دختر داره،‌مامان پنج سال بعد از اینکه زری از پیشمون برگشت توی خواب سکته کرد و من نتونستم توی مراسمش شرکت کنم،مهتاب خانم و شهریار دو سال بعد از ازدواجشون طلاق گرفتن و هشت سال بعد از طلاق بر اثر جوش و غصه زیاد سنگ..کوب کرد و فوت شد…..خداروشکر من و ارش هنوز در سلامت کامل مشغول زندگیمون هستیم و سعی می‌کنیم از دوران کهنسالیمون نهایت استفاده رو ببریم،متاسفانه امیر چند سال پیش بر اثر بیماری فوت شد و زری رو تنها گذاشت اما بچه هاش مادرشون رو تنها نذاشت و زری خیلی زود تونست به زندگی برگرده،تقریبا هر یک سال یا دوسال ارش زری رو با خرج خودش پیشمون میاورد ‌و تا چند ماه مهمونمون بود،زندگی من نتیجه ی صبر و صبوری بود،انشالله داستان من درس عبرتی باشه باری دوستان عزیز..... پایان ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
از وقتی چشم باز کردم در حال بدو بدو بودم روی بام خونه ها ... ده ما خونه ها چسبیده به هم جون میده برای بازی من مريمم توی بازیگوشی لنگه ندارم. هر وقت مادرم مجبورم میکنه به گوشه نشینی انگار همه تنم میخاره چون نمیتونم یه جا بند باشم..... از هر راهی استفاده میکردم که زودتر فرار کنم برم پی بازی و حالم اینجوری خوب میشد... بچه اول خانواده ام... بعد من هم چهار دختر... فاصله سنی بینمون نیست وهر نه ماه مادرم حامله بود. همه دوست داشتن بچه پنجمی پسر باشه اما نشد و دختر دنیا اومد... پنج ساله بودم اما درشت و هيكلی... بابام امان الله خان از درجه داران احمد شاه و تحصیل کرده قره باغ آذربایجان دیپلم که گرفت شد از بزرگان نظام شد...... وضعمون عالی بود و بیشتر از همه داشتیم... پنج دختر بودیم اما پدرم عاشقانه دوستمون داشت و با محبتش به همه ثابت میکرد چقدر براش مهمیم... اما دوست داشت پسر داشته باشه واین آرزوی همه ما بود... توی ده ما وده اطراف پسر یعنی روشنایی خونه وپشت پدر حرمت خونهها به تعداد پسرا بود. کنار ننه نشستم که شروع به خواندن قرآن کرد. ننه سیده بود وما صداش میکردیم ننه سیده... سواد نداشت اما قرآن رو از حفظ میخوند... بابام هم حافظ قرآن بود و با حمایت داییش که ارباب ده بود دیپلم گرفت و دستش توی نظام با درجه بالا بند شد... ننه سیده هر روز برای ما قرآن میخوند و دلش میخواست ما هم از بر کنیم... ننه سیده رو دوست داشتم و به حرفهاش گوش میدادم...هرچقدر به حرف مادرم بتول خانم توجه نمیکردم اما چشمم به زبون ننه بود و هر کاری میخواست انجام میدادم... ننه مهربونم با ما زندگی میکرد...... زن زرنگی بود اربابزاده بود مرد صفت، حرفش یکی بود... اهل دروغ وکینه نبود اما اگه بهش بد میشد جواب میداد و کوتاه نمیومد...درس ننه که تموم شد دویدم سمت در که گوشم اسیر دست مادرم شد عصبی داد زد باز کجا؟ تو مگه خونه زندگی نداری که هر بار من باید یه گوشه پیدات کنم؟ با دو بچه شیرخواره منو دست تنها میذاری و ظهر هم باید ناهارت به راه باشه... گوشمو میکشید درد داشت اما کار هر روزش بود با داد گفتم من هم شیرخوارم و همه ش پنج سالمه ، اصلا تند تند بچه میخوای برای چی؟ گوشمو محکم تر پیجوند آخم بلند شد.. کشوندم سمت آشپزخونه و انداختم کنار آتیش... انگشتشو چند بار به نشونه تهدید تکون داد از لای دندوناش غرید وای به حالت اگه بری پی بازیگوشی، فقط ببینم کارهای خونه مونده باشه و تو نباشی...رفت و اونقدر عصبی بود که گوش من هم ارومش نمیکرد. غذا درست کردم اما حیاطمون خیلی بزرگ بود... دست فهیمه رو گرفتم جارو دادم دستش ببین نصفشو من جارو میکنم نصف دیگه سهم تو.. فهیمه به حیاط نگاه کرد باید تا اخرشو جارو کنم؟؟... همونطور که جارو رو زمین میزدم داد زدم آره زود باش تا زودتر تموم بشه... به غرغرهاش توجه نکردم ونصفه سهم خودمو تموم کردم اما وقتی بالا رفتم فهیمه روی جارو نشسته بود دستاشو زیر چونه ش و نگاه میکرد... یکی محکم زدم توی سرش که صدای گریه ش پیچید توی حیاط... عصبی گفتم: پس چرا نشستی و سهمت هنوز پر برگ درخته؟؟... با دوستاش اشکهاشو پاک کرد گفت: اینجا خیلی بزرگه تموم نمیشه همه ش یک سال از من کوچکتر بود اما هیچی بلد نبود...همه خونه ها کارهاشون روی دوش دختر بزرگتره تا وقتی که ازدواج کنه و از خونه بره... دلم برای فهیمه سوخت بلندش کردم تو برو پیش مادر اگه چیزی لازم داشت برسون به دستش... خوشحال شد از حرفم با دو دوید سمت اتاق... خنده ام گرفته بود و سهم فهیمه هم خودم جارو زدم... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فهیمه می لنگید... خودم به تنهایی فرز و زرنگ بودم وزود کارهامو انجام دادم رفتم پی بازی کسی نمیتونست اذیتم کنه، دست بزنم عالی بود....روزها برای من شیرین میگذشت چون دنیای کودکانه زیبایی داشتم...روی پشت بوم بودم که بابام از در حیاط اومد داخل.... خوشحال بود دستاش پر ،همیشه وقتی از سر کار میومد همه چی میخرید برای ما ... . تند پله رو پایین اومدم دستاشو واسم باز کرد. پریدم بغلش که مادرم عصبی گفت: دختر یه کم سنگین باش اینکارها چیه انجام میدی؟ میترسم آخرش بمونی روی دستم و هیچ کس در این خونه رو نزنه برای تو..... بابا بغلم کرد و خندید مگه این خونه کم اتاق داره که چشم به در باشیم برای پسرای مردم.... مادرم بچه به بغل طرفمون میومد و گفت آخه تو چه میدونی مرد این دختر شده از صد پسر بدتر یه جا بند نمیشه و من با این حال و روز باید کل ده رو دنبالش بگردم تا یا بالای درخت پیداش کنم یا هم در حال شنا توی رودخونه... بابا خم شد خواهرمو بوسید حالش خوبه؟..... مامان سری تکون داد به معنی آره :و گفت امروز خیلی خوشحالی این چندروزه که توی فکر میدیدمت اونقدر غصه م میشد که شیرم کم شد وبچه هم پی به ناراحتیم برد. بابا کیسه ها دستش بودو گذاشتشون توی مطبخ باید کاری رو انجام میدادم و امروز دیگه راحت شدم.... درجمو تحویل دادم و دیگه مسئولیتی روی شونه م نیست.... مادرم روی زمین نشست چیکار کردی؟ یعنی بیکار شدی؟..... ننه سیده از پشت سرش گفت: روزی رو اون بالایی میده نه درجه روی شونه وسينه ... بابا روی سکو کنار در اتاق نشست منو گذاشت روی پاهاش خسته شدم هر بار باید جایی میرفتم و سفر پشت سفر اذیتم میکرد هم خودمو هم شمارو.. .. یه چیزایی هست که ناگفته بمونه بهتره... حوصله نداشتم و امروز بار سنگینی از روی شونه هام برداشتم یه نفس راحت کشیدم... ننه کنارمون نشست خودم با برادرم صحبت میکنم تا یه کار خوبی بهت بده.... بابا دست گذاشت روی دست ننه ،دایی چندهکتار زمین داده دستم بهش گفته خسته از شغلم ام و پیشنهادش کشاورزی روی زمینها بود... ننه منو از روی پاهای بابا برداشت و گفت خدارو شکر کنار کشیدی...هر روز دلشوره راه بودم و رفت و آمدت اما دیگه همین بغل گوش خودمی و ظهر وشب کنارمون سرتو روی بالش میذاری... پنج سالم بود اما میدونستم ننه دوست نداره بابام دختر بغل کنه دلش میخواست پسر دار باشه.... . مارو خیلی دوست داشت اما بارها شنیدم سرنماز از خدا پسر صالح میخواست برای بابام... حتی گاهی گریه هم میکرد... مادرم بلند شد و همینطور که داشت خاک پشت لباسش رو میتونید گفت کار خودش بهتر بود کشاورزی روز تا شب باید زیر نور خورشید عرق بریزه تا ببینیم آخر فصل محصولمون خوب باشه یا بد... اصلا جوابگوی شکممون باشه یا نه... ننه ابروهاشو به هم نزدیک کرد و پیشونیش شد پر خط و گفت این همه آدم دارن روی زمین خدا کار میکنن کدومشون از گرسنگی مرده؟ اصلا تا حالا شنیدی کسی از گرسنگی مرده باشه؟..... مادرم ناراحت بود اما بابا خوشحال .... دلیل واقعیشو نگفت که چرا درجشو تحویل داد اما حالش خوب بود و کارشو قبول داشت...دایی زمینهای زیادی در اختیار بابام گذاشت و چند نفر هم به عنوان کارگر زیر دستش گذاشت....بابا همیشه کت شلواری بود و شیک پوش اما حالا چکمه پاش میکرد چفیه میبست به صورتش میرفت روی زمینها کار میکرد... روزها میگذشت و من بزرگتر میشدم.... یه روز که مادرم داشت غذا میخورد حالش بد شد بچه رو داد دستم دوید سمت حیاط...ترسیدم اما تا خواستم بلند بشم ننه دستمو گرفت چیزی نیست الان یه آب به سرو صورتش میزنه و میاد... نگاهش کردم که دستاشو بالا برد ورو به آسمون :گفت حاجت روام کن که جز خودت کسی نیست که برم بست بشینم...تازه فهمیدم مادرم باز هم حامله شده. بچه رو بالا بردم آخه این که هنوز هم شیر میخوره نمیتونه راه بره ننه خندید راه هم میره واست مثل خودت مثل خواهرات فهیمه غذا میخورد و گفت بزرگ نمیشه خودش و ما باید همه ش بزاریمش روی دوشمون تكون تكونش بدیم توی حیاط... ننه بلند شد دیگه نشنوم از این حرفها که نعمت خداست و خدا بشنوه قهرش میگیره. ما خدا رو خیلی دوست داشتیم از ترس اینکه قهرش بگیره تند تند دستامونو گاز گرفتیم و از خدا خواستیم ما رو ببخشه..... بابا دیر کرده بود که ننه غذا گذاشت لای بقچه وداد دستم این غذارو برسون دست بابات تا سرد نشده.بقچه رو بغل کردم و میدویدم سمت زمینها..خونه های ما بالا بود و زمینها پایینتر بابا رو از دور دیدم اما چندتا مرد دورش بودن داشتن حرف می زدن. بهشون نزدیک نشدم وزیر درخت بقچه رو گذاشتم تا بیاد. حرفهاشون که تموم شد مردها رفتن و تازه چشمش به من افتاد...بیل رو نزدیک جوی آب فرو برد دست و صورتش رو شست و کنارم نشست خودم میومدم چرا این همه راه رو اومدی؟....بقچه رو باز کردم ننه گفت غذا سرد بشه از دهن میفته... ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
میدونستی مادرم باز حامله است؟؟... دستشو پایین آورد... توی فکر رفت و دوباره شروع کرد غذا خوردن خدا بزرگه روزی همه دست خودشه.. بابای مهربونم صبح تا شب زحمت میکشید. وقتی دید همه ش نگاهش میکنم خندید، خیلی دیدنی شدم؟؟ سرمو بالا بردم خیلی مهربونی مثل مادر نیستی که همیشه لنگ دمپایی دستشه یا دسته جارو و میفته دنبالم... بلندتر خندید تو دیگه بزرگ شدی باید کمکش کنی... مادرت گناه داره باید مراقب خواهرات باشه لباساتونو بشوره غذا درست کنه و خیلی کارهای بگه.... دست تنها اذیت میشه برای همین شما باید کمکش کنید تا راحت تر به بقیه کارهاش برسه.... زمین ها رو نگاه کردم و چقدر زیاد بودن... آهی کشیدم اگه پسر بودم ،اینجا کمک شما کار میکردم،شما بیشتر مادر به کمک نیاز دارید... اونجا ننه است من هم هستم اما اینجا تنهایی.. دیگ غذارو کنار زد نشوندم روی پاهاش، اینجا کارگر داره الان هم موقع کارشونه رفتن عمارت دایی..... نگران من نباش که از بچگی به کشاورزی علاقه داشتم تازه چند روزی هست دارم به این فکر میکنم که یه مدرسه بزنم برای بچه های ده.میدونم خیلی از خانوادهها قبول نمیکنن بچه هاشون درس بخونن چون زندگی رو توی کشاورزی خلاصه کردن ولی باید شروع کنم این مردم باید یاد بگیرن چیزهای بهتری هم خارج از ده هست،سواد داشتن خیلی خوبه... یادمه اونوقتها که به سن تو بودم ننه هرروز قرآن باهام کار میکرد تا تونستم حافظ قرآن بشم... سواد نداشتم وکم سن بودم اما از روز تولدمون قرآن میخوند توی گوشمون.... ننه زندگی سختی داشت و تنها بود اما همیشه دلش میخواست با سواد بشم... دایی وقتی علاقه من رو دید دنبال کارامو گرفت و فرستادم قره باغ ... اونجا دیپلم گرفتم، برای همین هر جا میرفتم دستمم میبوسیدن و با احترام برخورد میکردن چون سواد داشتم.... بی سوادی چیز خیلی بدیه و بایدجلوشو گرفت.... نگاه بابامو دنبال کردم تا چشمم خورد به بچه هایی که هم سن و سال خودم بودن و داشتن کمک خانواده کشاورزی میکردن، همه همینجور بود زندگیشون پیر وجوون وبچه باید کار میکردن تا بتونن یه لقمه نون بخورن،زحمت کشیدن زن و مرد نداشت.... نزدیکای شش سالگیم بود،اما اونموقع دختر به این سن و سال با دختر بیست ساله الان برابری میکرد.... دخترا اونموقع اهل کار بودن و تلاش و زحمت.... بابا دستی به سرم کشید تو هم باید بیای مدرسه چون تا اونوقت شش ساله میشی و کلاس اول.... پیشونیمو بوسید دستت درد نکنه همینجا بشین راه آب رو باز کنم که زمین سیراب شد تا باهم برگردیم. بابا کارهاشو انجام داد،بیل و چکمه هاشو تمیز شست و راه افتادیم..... توی راه به زمین ها نگاه میکرد ... یه لحظه ایستاد و راه کج کرد.... دنبالش رفتم که با بیل روی زمین خط هایی میکشید. بشکنی زد و گفت اینجا بهترین جا برای ساخت مدرسه است،هم نزدیک زمینهاست و بعد کلاس بچه ها میتونن برن کمک پدراشون، زمین برای ننه بود... سالها پیش دایی داده بود به ننه اما بدون استفاده مونده بود.... بابا خوشحال دستمو گرفت برگشتیم خونه... موضوع رو به ننه گفت که ننه با خوشحالی استقبال کرد این زمین پدرمه بده برای مدرسه که ثوابی واسش نوشته بشه.. همین که بچهای خوندن نوشتن یاد بگیره خودش بهترین فاتحه برای پدر و مادرمه، مادرم سکوت کرده بود و در جواب ننه گفت: اما کسی اجازه نمیده بچه ش بیاد مدرسه مردم از صبح خروس خون باید برن سر زمین تا غروب آفتاب بچه ها کمکشون میکنند، هیچ کس اجازه نمیده و ممکنه دعوا درست بشه.... ننه خندید و گفت اینجاست که زور برادرم کارسازه... بابا دست به کار شد بنا خبر کرد و شروع کردن ساخت مدرسه.. ده ما بزرگ بود وهر خونه پنج، شش بچه قد و نیم قد داشت... وقتی ساختمون تموم شد با ننه رفتیم برای دیدن، ننه قرآنش دستش بود،خوشحال وارد مدرسه شد...سه اتاق بود و هرسه بزرگ... با صلوات قرآن روی میز گذاشت که بابام دستشو گرفت میخوام ازتون خواهشی کنم...ننه دست بابا رو نرم نوازش کرد جان دلم... بابا روی سر ننه رو بوسید جانت سلامت کمک کن بچه ها بتونن راحت به مدرسه بیان وهیچ پدری مانع درس خواندن فرزندش نشه... ننه نگاهش به پدرم بود و گفت بهتره برم پیش برادرم وقتشه مردم جمع بشن و درباره مدرسه و درس بیشتر بدونن. با ننه بیرون رفتیم هنوز به عمارت دایی نرسیده بودیم که خودش و چند مرد دیگه سوار اسب سمتمون اومدن... دایی از اسب پیاده شد مگه نگفتم هر وقت کاری داشتی خبرم بده حتی اگه دلتنگ شدی؟ این راه رو پیاده کوبیدی تا اینجا در صورتی که میدونی برای زانوهات خوب نیست..ننه سکوت کرده بود و چشم شد برای دیدن برادرش .. همیشه خاطر هم رو میخواستن...دایی به تخته سنگی اشاره کرد ... نشستیم وننه گفت: مردم ده رو جمع کن ساخت مدرسه تموم شده و آماده است برای درس بچه ها..سواد سن و سال نمیشناسه و از مردم بخواه و تشویقشون کن به این راه... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾