eitaa logo
داستان های واقعی📚
41.1هزار دنبال‌کننده
311 عکس
622 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم ❤️
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون……. مامان و بابا هر دو از خانواده های آبرومند و سرشناسی بودند…..خدا منو بعد از چندین بچه ی مرده و سقط شده به مامان داد…… شدم نور چشمی همه ….از مامان و بابا گرفته تا خانواده ی مامان و خانواده ی بابا…..بقدری عزیز بودم که اصلا پام به زمین نمیرسید و مدام از بغلی به بغل دیگه انتقال پیدا میکردم….. پدر و مادر و عمو و عمه و خاله و دایی و همه و همه واقعا عاشقانه بهم محبت میکردند….. بگذریم….هر چی از خوشی و شادی دوران بچگی بگم کم گفتم…… گذشت و به سن بلوغ رسیدم…….توی روستای ما رسم بر این بود که دخترا زود ازدواج کنند…….تقریبا تمام دخترای دور و برم توی همون سن کم بین ۱۲-۱۵سال ازدواج کردند بجز من…….من مونده بودم ور دل مامان….. حالا چرا؟؟؟؟از نظر چهره توی روستا زبانزده بودم و خوشگل……بقدری حیرت انگیز بودم که حتی برای مثال همه به من سیندرلا میگفتند ولی انگار به قول مامان بختم باز نشده بود….. بابا کشاورز بود و با توجه به اینکه فقط سه نفر بودیم از مال دنیا بی نیاز شده بودیم……..همه ی دخترای اون دوران باید میرفتند سر زمین کمک پدر و مادرشون بجز من….. بابا و مامان اصلا اجازه نمیدادند، من دست به سیاه و سفید بزنم بخاطر همین نسبت به دخترای دیگه تمیزتر و دست و روی لطیف تری داشتم……………..:: با این تعریفهایی که کردم قطعا با خودتون میگید چرا خواستگار نداشتم؟؟؟؟؟ شاید باورتون نشه ولی من از وقتی خودمو شناختم و یادم میاد خواستگار داشتم..،،، همیشه بهترین خواستگارای روستای خودمون یا روستاهای اطراف اول سراغ من میومدند….ولی فقط در حد خواستگار میموند…. یعنی یا داماد میرفت و پشت سرشو نگاه هم نمیکرد یا یکی از فامیلهاشون میمردند یا چله میفتاد و یا ….یا…یا…. اصلا چیزی مشخص نبود و من سراز این خواستگارها در نمیاوردم……. درسته که دوران کودکی خیلی خوبی داشتم اما اینکه خوشگلترین دختر باشی و بهت بگند ترشیده همه ی اون خوشگلی رو میشوره و میبره….. خودم که هیچ ناراحت بودم،،… از ناراحتی مامان ناراحت تر میشدم….. رسیدم به ۱۷سالگی……هنوز همچنان خواستگار داشتم اما نیومده غیبشون میزد….. یه روز یکی از همسایه ها از مامان اجازه گرفت و قرار شد یه خواستگاری برام بفرسته….. منو مامان دو روز در تکاپو بودیم تا به نحو احسن توی این مراسم معرفه ظاهر بشیم………. روز موعود رسید…..همه چی اماده بود و مامان تندتند میوه هارو شست و در حالیکه مرتب توی ظرف میچید رو به من گفت:رقیه !!مامان جان!!!!!!!!!!… با ذوق برگشتم سمتش و گفتم:بله مامان!!! مامان اول یه کم قربون صدقه ام رفت و بعدش ادامه داد:میگم اون روسری سفیدتو سر کن…………. گفتم:کدوم!!؟؟من چند تا سفید دارم….. مامان گفت:همونی که حاج خانم از مکه اورده………. توی اینه به خودم که روسری ابی آسمونی سرم بود نگاه کردم و گفتم:مگه این که سر کردم زشته مامان؟؟؟؟؟؟ مامان اومد کنارم و پشت سرمو بوسید….اون لحظه هر دو توی اینه بهم نگاه کردیم و مامان گفت:اتفاقا این که سرته خیلی هم قشنگه،،ولی اون تبرکه خداست…..انشالله امشب دیگه همه چی قسمت بشه….. نمیدونم چرا ته دلم دلشوره داشتم ….انگار که باز هم قرار بود مشکلی پیش بیاد……. روسری که مامان بزرگ برام تبرک اورده بود رو سر کردم……به مامان بزرگ حاج خانم میگفتیم (مامان بابا) چون مکه رفته بود….. روسری سفیدمو سرکرد و رفت جلوی اینه تا خودمو ببینم ….داشتم روسری رو روی سرم مرتب میکردم که دیدم یه سیاهی از پشت سرم به سرعت رد شد…… وای….ترسیدم و دستمو گذاشتم روی قلبم…….تپش قلبم واقعا روی هزار بود جوری که پیش خودم فکر میکردم الانه که قلبم از دهنم بزنه بیرون…… چند ثانیه ایی به همون حالت موندم…..جرأت نداشتم که برگردم و پشت سرمو نگاه کنم…..بالاخره با ترس و لرز برگشتم اما کسی نبود…… اروم رفتم سمت پنجره و از پشت پرده حیاط رو هم نگاه کردم ولی کسی نبود…..آب دهنمو قورت دادم و تا برگشتم…… ادامه دارد….. ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
تا برگشتم همون سیاهی یه لحظه مثل هاله ایی که طوفان باعث حرکتش بشه رو دیدم و جیغ کشیدم و افتادم…… مامان بسرعت اومد بالا سرم و گفت:چته مادر؟؟؟چی شد؟؟؟…. براش تعریف کردم که مامان سریع دستشو گذاشت روی دهنم و‌اطراف رو‌نگاه کرد و اروم گفت:این حرفهارو پیش کسی نزنی هااا….همین طوری خواستگارا میپرند وای به حال اینکه فکر کنند خل یا جنی هستی…… با ناراحتی گفتم:اما مامان من خل نیستم….خودم دیدم مثل اون دختره که توی سریال با سرعت اینور و اونور میرفت…. مامان گفت:بس کن و بلند شد….الان مهمونا میرسند….. از جام بلند شدم اما جرأت نداشتم توی اینه نگاه کنم….. یادمه اون زمان ماه رمضان یه سریال از تلویزیون پخش میشد که اسمش (او یک فرشته ….)بود…..من با دیدن اون هاله یاد اون سریال افتادم و ترس توی دلم رخنه کرده بود…. برای اینکه اون توهمات یادم بره رفتم سمت پارچ شربت البالو که توش پراز یخ بود…..از دسته ی پارچ گرفتم تا برای خودم یه لیوان بریزم و بخورم تا یه کم اروم بشه…،.، تا اومدم پارچ رو بلند کنم از وسط نصف شد و محتویاتش روی روسری و فرش ریخت…..روسری سفیدم شد سرخ…… از شدت ترس و ناراحتی و عصبانیت گریه ام گرفت….. وای وای…..خوب یادمه که وقتی شروع به گریه کردم بالافاصله صدای خندیدن خانمی رو شنیدم…..صدای خنده درست از روبروم میومد اما کسی نبود….. با وحشت و در حال گریه ی خیلی بلند ،، مامان رو صدا کردم…… مامان دستپاچه خودشو به من رسوند و با دیدن روسریم و پارچ شکسته محکم زد توی صورتش و گفت:چی شد؟؟؟؟چرا این شکلی شدی؟؟؟؟؟چرا فرش کثیف کردی؟؟؟الان مهمونا میرسند…………….. من که به هقهقه افتاده بودم گفتم:چه بدونم؟؟؟پارچ توی دستم شکست…… مامان که اصلا دوست نداشت من گریه کنم و سر و صورتم پف کنه زود اومد جلو و در حال جمع کردن شیشه خرده ها گفت:فدای سرت مامان!!!!چیزی نشده….الان همه رو جمع میکنم….. یه کم اروم شدم و اشکهامو پاک کردم وگفتم:روسری رو‌چیکار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟ مامان گفت:برو‌همون قبلی رو سر کن که بهت بیشتر میومد…… مامان در حالیکه صلوات میفرستاد رفت بیرون از اتاق….. اون روز خیلی میترسیدم و همش پیش مامان قدم میزدم اما خداروشکر دیگه خبری نشد…..بالاخره شب شد و پدربزرگهام اومدند و منتظر مهمونا شدیم.،،،. بالاخره مهمونا اومدند….. از خجالت اینقدر چادرمو جلو کشیده بودم که به زحمت صورتم مشخص بود…..از زیر چادر مهمونارو نگاه میکردم و به حرفهاشون گوش میدادم…. اسم داماد حمید و شغلش مهندس بود….با کت و شلوار سرمه ایی خیلی متین نشسته بود و به حرفهای بزرگترها گوش میکرد….. من حمید رو قبلا توی یه عروسی دیده بودمش و ازش خوشم اومده بوداما خب توی روستا دوست شدن ممنوع بود…..اون شب وقتی دیدمش بیشتر بهش علاقمند شدم….. مامان بهم اشاره کرد برم چایی بیارم…..آشپزخونه توی حیاط بود و‌میترسیدم……اما مجبور بودم برم…… با استرس رفتم سمت اشپزخونه و بدون اینکه اطراف رو‌نگاه کنم با دستهای لرزون چایی ریختم…….. میخواستم سینی رو بردارم که باز همون صدای قبلی رو شنیدم و سرمو بلند کردم…..با نگرانی حیاط رو‌ از زیر نظرم گذروندم و‌دوباره یه سیاهی دیدم که از پشت درخت داخل حیاط به سرعت جابجا شد……. چشمهامو بستم تا دیگه نبینم اما با چشم بسته که نمیتونستم سینی رو ببرم داخل….به حالت یه طرفه ،،جوری که سمت درختها رو نبینم از آشپزخونه اومدم بیرون….. دستم بقدری میلرزید که کمی از چایی ریخت توی سینی…..هر کاری میکردم چشمم اون سمت نیفته فایده نداشت و دوباره نگاهم بسمت درخت چرخید….. یه لحظه حس کردم یه خانم سفید پوش اونجا نشسته و منو نگاه میکنه…..خودمو به ندیدن زدم و یه قدم برداشتم….. ادامه ساعت ۱۰ شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
ترس و‌وحشت از اینکه بهم حمله کنه باعث شد دوباره بسمتش نگاه کنم ولی دیگه کسی نبود…….چند بار با دقت بررسی کردم اما هیچ خبری نبود…….. داخل خونه شدم و یه نفس راحت کشیدم……مامان وقتی منو دید با چشم و ابرو اشاره کرد که چته؟؟؟؟؟؟ من که نمیتونستم جوابشو بدم برای همین خیلی اروم بسمت مهمونا رفتم و سینی رو جلوشون گرفتم و تعارف کردم… به حمید که رسیدم توی همون یه نگاه ساده نگاهمون بهم گره خورد و در یک نگاه عاشق هم شدیم……من که از قبل دوستش داشتم و اون شب از نگاهای حمید هم متوجه شدم که اونم منو دوست داره…… از حرفهای بزرگترا معلوم بود که حمید خیلی مومن هست و به دین و شرع اهمیت میده و حتی حرف بزرگترا رو گوش میکنه….. بالاخره قول و قرارها گذاشته شد و مادر حمید روی سر منو حمید نقل پاشید و گفت:همیشه آرزو داشتم رقیه عروسم بشه…..از این به بعد عروسم نیست بلکه دخترمه…… وقتی اینو گفت دیدم که حس رضایت توی چهره ی حمید هم هست…… شب خیلی فشنگی بود و هممون خوشحال بودیم…..بعداز رفتن مهمونا مامان احساس رضایت میکرد و از اینکه دامادی مثل حمید داره قسمتش میشد خیلی خوشحال بود…… تا دیروقت بیدار موندیم و حرفهای امیدوار کننده و از آینده گفتیم…. من به تلویزیون سیاه و‌سفیدمون‌ خیره شده بودم و فقط حرفهاشونو میشنیدم چون خجالت میکشیدم حرف بزنم….. وقت خواب شد و همه رفتیم توی رختخواب اما اصلا خوابم نمیبرد…..تا جایی نخوابیدم که مامان برای نماز صبح بیدار شد و دید که هنوز چشمهام بازه….. مامان اومد سمتم و گفت:رقیه !!مادرجان!!هنوز نخوابیدی؟؟؟؟ گفتم:مامان!!خوابم نمیبره…..نمیدونم چرا نگرانم….. مامان گفت:نگران نباش….بگیر بخواب دختر….مریض میشی هااا……اصلا برای چی نگرانی؟؟همه ی قول و قرارهارو هم گذاشتیم و کلی هم از تو و ما تعریف کردند،…..ما که مشکلی نداریم،…… گفتم:نمیدونم مامان…..حس خوبی ندارم و دلشوره امونمو بریده…. مامان بغلم کرد و گفت:بخواب دخترم…..از تو قشنگ و بهتر کی میتونه عروس پیدا کنه…..؟؟؟ مامان یه کم ارومم کرد و چشمهامو بستم و خوابیدم…… صبح با سر و صدای مامان و بابا و چند نفر از همسایه ها بیدار شدم……چشمهامو مالیدم و اطراف رو نگاه کردم اما کسی نبود جز صدای خنده ی اون خانم نامریی و آه و ناله ی مامان و همسایه ها….. با اون صدای خنده وحشتزده از اتاق زدم بیرون…..در حالیکه مرتب پشت سرمو نگاه میکردم رسیدم پیش مامان اینا…… مامان تا منو دید قربون صدقه ام رفت و شروع به گریه کرد…… نگران گفتم:چی شده مامان!!! بجای مامان همسایه ی دیوار به دیوارمون گفت:پدر و مادر حمید میگند که از دیشب پسرشون ناپدید شده….. وای …..یه لحظه قلبم از حرکت ایستاد….نفسم بالا نمیومد و داشتم از حال میرفتم ….مجبور شدم خودمو کنترل کنم تا مردم منو بی حیا ندونند…..من عاشق حمید بودم و الان بدترین خبر رو بهم دادند….. تمام دلشوره های شب قبل الان به واقعیت پیوسته بود……حمید غیب شده بود و من هم هراز گاهی اون صدای خنده رو میشنیدم و تمام تنم میلرزید……حتی جرأت نداشتم در موردش با مامان حرف بزنم……….. مرتب سوره ی ناس و ایت الکرسی میخوندم………… یک هفته گذشت و پلیس هم موفق به پیدا کردن حمید نشد……دیگه مردم روستا هم از گشتنش خسته شده بودند….. مادر حمید یه چشمش اشک بود و‌یه چشمش خون….من هم توی دلم اروم و قرار نداشتم و از درون خودخوری میکردم….. بعداز ده روز یکی از اهالی خبر اورد که جنازه ی حمید رو بیرون روستای اطراف توسط سگها پیدا کردند …مطمئن شدند جنازه به حمید تعلق داره آخه جسد نصف و‌نیمه و سوخته بود…… ادامه دارد….. ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
مراحل قانونی داشت و ما طی این مراحل به خودمون دلداری میدادیم که محاله حمید باشه…….. فردای اون روز منو مامان باهم رفتیم خونه ی حمید اینا پیش مادرش تا تنها نباشه و دلداریش بدیم……… مادر حمید تا مارو دید توی سر و صورتش کوبید و گفت:وای خدا!!….چرا عروسم باید اینطوری و با این لباس بیاد خونمون؟؟؟؟براش اسفند دود کنید….پاشید پاگشاشو بیارید……حمیدم همون شب که رسیدیم خونه به من گفت مامان باید سرتا پای رقیه رو طلا بگیریم……وای…..وای……خدااااااا…..یه دونه پسرم کجااااااست؟؟؟؟تاج سرررررم کجاااااست؟؟؟؟یکی به دادم برسه……خدا منو بکش و نگو که پسرمو بردی……… مادرحمید کل میکشید و قربون صدقه ی منو و حمید بیچاره میرفت….. هیچ جوره نمیتونستیم دلداریش بدیم و ارومش کنیم…… با گریه ها و سوز دل مادر حمید به گریه افتادم و زار زدم……وقتی مادرحمید دید من هم گریه میکنم ارومتر شد و منو به آغوش کشید و یه انگشتر بهم داد و گفت:مادرجان!!!عروس گلم…..این انگشت رو خوده حمید برات خریده بود تا وقتی میای اینجا پاگشا بهت بده…..انشالله حمید پیدا بشه تا توی عروسی جبران کنیم…..دعا کن دخترم اون جنازه برای حمید نباشه…… از خجالت سرمو پایین انداختم و‌حرفی نزدم……. دو روز گذشت و بجای عروسی چراغ حجله روشن کردند چون اون جنازه حمید بود..،،..پزشک قانونی تایید کرد و گفت:حیوانات تیک تیکش کردند و البته قبل از اون سوخته بود…..دلیل اصلی مرگش مشخص نشد چون سوختگی علت مرگش نبود……… شوک عجیبی توی روستا به اهالی وارد شده بود………مامان به سرعت انگشتر رو پس داد و دیگه اصلا اجازه نداد توی مراسمات هم شرکت کنم…….در تمام طول ده روز اون صدای خنده رو هرازگاهی میشنیدم اما بعداز دفن‌حمید اون صدا قطع شد…….. یکماه گذشت ……در طول یکماه اصلا نه هاله ایی دیدم و نه صدایی شنیدم…..از مرگ حمید بیش از حد ناراحت بودم اما از اینکه اون صدارو قطع شده و دیگه نمیشنوم خوشحال بودم….. بابا برای اینکه حالم بهتر بشه منو با مامان فرستاد شهر خونه ی عمواینا …..سوار مینی بوس شدیم و حرکت کردیم….. تمام طول مسیر مامان دستمو گرفته بود و دلداریم میداد و میگفت:ناراحت نشو دخترم…..عمر حمید هم تا اینجا بود و قسمتت نبود……غصه نخوری مادر…..تو کم خواستگار نداری حالا حمید خدابیامرز نشد یکی دیگه..،،..قرار نیست که مجرد بمونی….هزار صد ماشالله که برو رو داری…..معلوم نبود پسره حمید معتاد بود یا عرق خورده بود الله اعلم…..هر چی بود خداروشکر که عقدش نبودی….خدا بهمون رحم کرد…… توی دلم ناراحت حمید بودم که پشت سرش این حرفها زده میشه ….آخه من دلم گواه میداد که حمید پاکترین پسر بود و یه اتفاق خاصی باعث مرگش شد………. خلاصه رسیدیم خونه ی عمو اینا……اونا هم در جریان بودند و‌ناراحت،….زنعمو که از اقوام مامان بود خیلی تحویلمون گرفت….. زنعمو بین حرفهاش همش میگفت:حیف که من پسر ندارم(پسراش ازدواج کرده بودند)وگرنه یه ثانیه هم‌نمیزاشتم رقیه عروس غریبه بشه……حیف که نوه هام هم ازش کوچیکترند وگرنه همین امروز بساط عروسی رو راه مینداختم…… بعد رو به مامان کرد و گفت:ببین تا اینجا هستید مطمئن باش رقیه رو شوهرش میدم…. مامان گفت:آبجی نمیدونی چقدر روحیمون خرابه و همش با خودم فکر میکنم اگه دختر دسته گلمو عقد حمید در میاوردم معلوم نبود چی میشد اول جوونی دخترم بیوه میشد…… زنعمو پاشو دراز کرد و یه بالشت هم زیرش گذاشت و گفت:ولش کن دیگه….تموم شد رفت…..به امروز و فردا فکر کن….،، با این‌حرف بحث و صحبتها عوض شد……. همون شب اول که خونه ی عمو اینا بودیم تازه چشمهام گرم خواب شده بود که با صدای لالایی خوندن کسی چشمهامو باز کردم و همون هاله و زن سفید پوش رو دیدم که بالا سرم نشسته و موهامو نوازش میکنه…… صورتش مشخص نبود …..ازترس نفسم توی سینه حبس شد مثل کسی که بختک روش افتاده باشه…….. ادامه فردا ساعت ۸ صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
🦋آرزو می کنم ✨همه خوبی های دنیا 🦋مال شما باشه ✨دلتون شاد باشه 🦋غمی توی دلتون نشینه ✨خنده از لب قشنگتون پاک نشه 🦋و دنیا به کامتون باشه ✨و اوقاتتون همیشه 🦋بر مدار خوشبختی بچرخه ✨شبتون زیبـا و در پناه خدا ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
پيغام 🕊🌸 صبحدم را با شعرهای روشن🕊🌸 پرواز ميدهم و  چه زيباست پيغام صبح🕊🌸 سلام صبحتون بخیرو شادی🕊🌸 امروزتون پر از خبرهای خوب و یهویی‌های پرعشق و شاد🕊🌸 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
از ترس و ناراحتی نفسم بالا نمیومد بقدری که انگار یه بختک روی من افتاده باشه…… اون خانم که بصورت هاله و سفید پوش بود موهامو نوازش میکرد…..من هم از ترس نمیتونستم بلند شم ….اما وقتی ناخونهای بلندشو دیدم شروع کردم به جیغهای بلند و‌پی در پی……….. مامان و زنعمو خودشونو رسوندند بالاسرم و تلاش کردند ارومم کنند…..وقتی لامپها روشن شد دیگه خبری از اون خانم نبود…..انگار که خواب و کابوس دیده باشم…..تمام تنم یخ کرده بود و میلرزید……….. مامان از حال من گریه اش گرفت و اشک ریخت…..زنعمو رو به مامان گفت:خواهر من!!!چند بار بگم جلوی بچه از مرده و مردن حرف نزنید؟؟؟خواب دیده و ترسیده..،، بعد مکثی کرد و رو به من گفت:نترس دخترم!!!خواب بود که تمام شد….. اما من مطمئن بودم که خواب ندیدم ولی نمیتونستم بهش چیزی بگم…. دور روز تمام از ترسم‌حتی دستشویی هم تنهایی نمیرفتم….. روز سوم زنعمو جلسه ی قران داشت و همسایه ها رو هم خبر کرده بود….. زنعمو که دختر نداشت و خدا بهش ۶تا پسر داده بود و شش تا عروس داشت…..برای پذیرایی از خانمها منو عروسها سرپا بودیم و‌مرتب چایی پخش میکردیم….. منو عروسها بجای گوش کردن به قران گهگاهی میخندیدیم و زنعمو به ما چشم غره میرفت….ماهم چند دقیقه ساکت میشدیم و دوباره شروع میکردیم……. همون روز قرار بود که برادر یکی از عروسهای زنعمو(زهره)پسر زهره رو از مدرسه بیار خونه ی زنعمو….. وسط مجلس زنگ خونه زده شد…..چون زنعمو نمیخواست وسط مجلس مرتب زنگ زده بشه به ما اشاره کرد که با عجله برید در رو باز کنید تا دوباره زنگ نزدند……. زهره چادر رو داد به من و گفت:دورت بگردم…زود برو در رو باز کن ………داداشم پسرمو اورده…………. ناچار چادر رو سرکردم و رفتم در رو باز کردم……پسر زهره اومد داخل و گفت:وای….مردم از خستگی…….. حواسم به پسر زهره بود که داداشش کیف مدرسه رو گرفت سمت من و گفت:سلام….اینم کیفشه……… من که تصور میکردم داداش زهره یه مرد بزرگیه ،سرمو بلند کردم و با دیدن یه پسر جوون زود سرمو انداختم پایین و جواب سلامشو دادم و گفتم:ببخشید که تعارف نمیکنم آخه مجلس زنونه است….. اون پسر با من من گفت::ببخشید شمارو نشناختم…..؟؟ گفتم:من مهمون خونه ی عمو هستم….. لبخند زد و گفت:اهان….تازه شناختم….ماشالله چقدر بزرگ شدی…… خجالت کشیدم و لپهام گل انداخت…… اون پسر گفت:من احمد هستم…..فکر نکنم یادت بیاد چون اون موقع ها بچه بودی …اما من تورو خوب یادمه….عروسی زهره بود…حدودا ۱۱سال پیش…..تو کوچیک بود و همه دوستت داشتند……….. چون زیاد نمیتونستم جلوی در معطل کنم و حرفهای احمد رو گوش کنم برای همین گفتم:ببخشید…..الان زنعمو و مامان نگرانم میشند….. احمد گفت:وای ببخشید…..خداحافظ…. احمد رفت و من زود در رو بستم و برگشتم داخل…… بنظرم احمد پسر خیلی مودبی بود آخه شب هم برای بردن زهره و‌پسرش اومد و من دوباره دیدمش…..انگار شبهایی که پسرعموام شیفت شب میموند احمد پیش زهره میموند برای همین اومد و زهره اینارو برداشت و رفتند،،،،، یکهفته ایی که خونه ی عمو اینا موندیم خیلی خوش گذشت چون عمو و زنعمو تقریبا تنها بودند و زنعمو بیشتر وقتشو توی جلسات قران میگذروند و این یکهفته مارو هم همراه خودش میبرد…………….. گاهی هم به من بافتنی یاد میداد…..یکهفته ی ما شد ده روز…… روز آخر پچ پچ مامان و زنعمو توجه ی منو به اونا جلب کرد…… ادامه دارد….. ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
از پچ پچهای زنعمو و مامان کنجکاو شدم و گوش ایستادم…..چیزی متوجه نشدم و به مامان زل زدم….. مامان وقتی متوجه شد که من یه بوهایی بردم گفت:از قدیم گفتند قسمت هر جا باشه ادم جذب اونجا میشه…..احمد برادر زهره از تو خوشش اومده و قراره بیاند خواستگاری….. با شنیدن اسم احمد قند توی دلم آب شد……نمیدونم چرا مشتاق ازدواج بودم…شاید بخاطر اینکه هم سن و سالهام ازدواج کرده بودند و من مجرد مونده بودم و شاید حس و حال و سن و سالم باعث این اشتیاق میشد……… از طرفی چون احمد رو دو بار دیده بودم ازش بدم نمیومد برای همین سکوت کردم……… سکوت هم یعنی علامت رضایت…… زنعمو تا سکوت منو دید با لبخند و مهربونی دستی به سرم کشید و گفت:فردا صبح با مامانت برمیگردید خونتون ما هم با خانواده ی احمد میاییم خواستگاری تا اگه قسمت بود بهم برسید….. خیلی خوشحال بودم…..عصر همون روز زهره و پسرش اومدند خونه ی عمو اینا و زهره به مامان گفت:من با رقیه میرم بازار تا براش یه روسری بخرم…. زنعمو استقبال کرد و زودتر از مامان گفت:خیلی خوبه….تا رقیه اینجاست برید بخرید تا با انتخاب خودش باشه….. پسر زهره گفت:من هم میام مامان…… زهره گفت:نه بمون پیش مامان بزرگ ما زود برمیگردیم….. من خوشحال حاضر شدم و با زهره تا سر کوچه رفتیم……وقتی اونجا رسیدیم یه ماشین سفید رنگ جلوی پامون ترمز کرد….. احمد پشت فرمون بود…..زهره گفت:تورو خدا از من ناراحت نشو….احمد خیلی اصرار کرد که تورو بیارم بیرون تا بتونه چند کلمه حرف بزنه……من هم بدون هماهنگی به بهانه ی خرید اوردم ،،،آخه با خودم گفتم حالا که قراره عروسی کنید بهتره که بیشتر همدیگر رو بشناسید….. من دختر آزادی نبودم و هیچ وقت بدون مامان جایی نرفته بودم برای همین خیلی خجالت کشیدم و‌معذب بودم….. بالاخره من با استرس عقب نشستم و زهره جلو پیش برادرش…… احمد از آینه منو نگاه میکرد و من هم از خجالت توی صندلی فرو میرفتم….. بعداز چند دقیقه احمد جلوی یه بستنی فروشی ترمز کرد…..چادر مشکیمو مرتب کردم تا از ماشین پیاده بشم که زهره گفت:من میرم بستنی میگیرم و برمیگردم…….. زهره که پیاده شد ضربان قلبم شدید شد و استرس گرفتم…..همون لحظه احمد به عقب چرخید و گفت:میدونم کارم اشتباه بود ولی میخواستم حداقل یک بار دیگه ببینمت…… یه کم اروم شدم و لبخند زدم….. احمد تا لبخندمو دید خوشحال از داشبورد ماشین یه شاخه گل در اورد و به سمت من گرفت و گفت:این‌گل رو برای تو گرفتم،،راستش نتونستم جلوی زهره بهت بدم….. با هزار استرس و خجالت گل رو گرفتم و بوش کردم و سریع گذاشتم داخل کیفم که زیر چادرم بود……….. احمد چادرمو بوسید و گفت:میدونستم تو هم از من خوشت اومده و این احساس یک طرفه نیست……رقیه خانم من کارگر جلو بندی سازی هستم و تراشکاری هم بلدم….پول خوبی در میارم و قول میدم خوشبختت کنم و هر چی بخواهی به پات بریزم…… بهش لبخند زدم و‌ با ث باز و بسته کردن پلکهام رضایت خودمو نشون دادم……. احمدخوشحال و ذوق زده یه ادامس موزی بهم داد و خواست حرفی بزنه که زهره اومد و احمد مجبور شد به سمت فرمون برگرده….. زهره از شیشه ی ماشین دو تا بستنی سنتی به احمد داد و رو به من گفت:چیز دیگه ایی نمیخواهی؟؟؟؟؟؟ با خجالت تشکر کردم و زهره برگشت تا بستنی خودشو بیاره….. تا زهره رفت گفتم:بابت ادامس و بستنی ممنونم……. احمد از داخل اینه نگاهم کرد و گفت:قابل شمارو نداره رقیه خانم…… اون روز خیلی روز خوبی بود….بستنی رو خوردیم و بعد احمد برام یه روسری خرید و اینقدر خواهش کرد تا ازش قبول کردم…..قرار شد این ملاقات و خرید بین خودمون بمونه آخه اون موقع این چیزها باب و مد نبود…… ادامه ساعت ۲ ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
اون موقع ها قرار دختر و پسر باب نبود و اگه اقوام متوجه میشدند کلی پشت سرمون حرف در میاوردند…. خداحافظی تلخ و شیرینی با احمد و بعد با زنعمو داشتیم البته قبلش کلی از زنعمو بابت چند روز زحمت و پذیرایی خیلی خوبش که ازمون کرده بود تشکر کردیم….. سوار مینی بوس شدیم و برگشتیم خونه …..اگه بگم کل مسیر رو به احمد فکر کردم و تمام حرفهاشو هزار بار مرور کردم دروغ نگفتم….. بسته آدامسی که احمد بهم داده بود رو اصلا از دلم نیومد باز کنم و بخورم……روسری هم از نظر من بهترین روسری دنیا بود و محکم به خودم چسبونده بودم و حس خوبی بهم دست میداد….. بابا با دیدن حال خوب من و خبر اینکه فردا خواستگار دارم خیلی خوشحال شد و تمام کارهارو با مامان تند و تند انجام دادند…… اون شب رو هم با خیال راحت و دل خوش خوابیدم و فردا صبح زود بیدار شدم تا برای عصر که احمد و خانواده اش میاند اماده باشم…. عصر و سروقت رسیدند…..مامان شام رو اماده کرده و حتی برنج رو بصورت دم کش اماده کرده بود تا وقتی رسیدند زیرش روشن کنه و دم بکشه و تازه دم باشه…… از در حیاط که داخل شدند از پشت پنجره از لای پرده نگاه کردم و با دیدن احمد ضربان قلبم رفت بالا و ناخواسته مثل دیونه ها خندیدم….. عمو و زنعمو هم همراهشون اومده بودند…..مامان زود در اتاق مهمون رو باز کرد تا برند اونجا و استراحت کنندبعد براشون چایی و میوه هم بردتا خستگیشون در بشه….. بابا هم پیش مهمونا بود ولی من توی اشپزخونه با استرس ایستاده بودم و دستامو بهم فشار میدادم….. نیم ساعتی طول کشید که یهو دیدم در چوبی اتاق باز شد و احمد اومد حیاط تا بره دستشویی………….. احمد داشت بسمت دستشویی میرفت که عمدا پرده ی اشپزخونه رو تکون دادم تا متوجه ی من بشه…..با تکون خوردن پرده احمد سریع برگشت و منو دید……. اون لحظه جدا از نگاه عاشقانه یه لبخند هم به همدیگه زدیم……بعد حس کردم به روسری سرم که خودش خرید بود نگاه کرد و لبخند رضایت بخش دیگه ایی بهم زد که از خجالت سرمو پایین انداختم….. احمد از دستشویی بیرون اومد و پیش شیر اب نشست و آبی به دست و صورتش زد…. دیدم کسی نیست براش حوله ببره زود حوله رو برداشتم و رفتم کنارش و دو دستی بطرفش گرفتم…… احمد ازم گرفت و تشکر کرد و بعد گفت:دلم برات تنگ شده بود….. طبق معمول خجالت زده سرمو انداختم پایین…..احمد در حالیکه نگاهم میکرد به سمت اتاق رفت….. اون شب بعد از شام براشون چایی بردم و جلسه ی خواستگاری رسمی شد و بزرگترا در مورد مهریه و غیره صحبت کردند و قرار و مدار گذاشتند…………… طبق قراری که گذاشته شد نزدیکترین روز تولد یکی از امامان که روز تعطیل و نقریبا سه هفته بعد بود انتخاب شد تا همون روز عقد کنیم و بهم محرم بشیم…… مهمونا چون از راه دوری اومده بودند مجبور شدند شب رو بمونند……آخر شب داخل اتاق مهمون رختخوابهاشونو پهن کردم و رفتم حیاط تا برم دستشویی….. هنوز به دستشویی نرسیده بودم که یه صدای زنونه ایی صدام زدم……همون صدایی بود که همیشه میخندید…..صدایی اکو مانند که هر کسی رو به وحشت میندازه…… مطمئن بودم اون خانم هاله مانند هست که چند بار گفت:رقییییییههههه……. بدنم شروع کرد به لرزیدن…..با ترس و وحشت اطراف رو نگاه کردم و متوجه شدم پشت یکی از درختهاست آخه ناخونهای بلندشو روی درخت گذاشته بود…….. حتی نتونستم جیغ بزنم چون مهمون داشتیم…..به زحمت اسم خدارو اوردم و از هوش رفتم…… ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
با ضربه های ارومی که به صورتم زدند بهوش اومدم و دیدم مامان و زن عمو بالا سرم هستند…… اول سمت اتاق مهمون رو نگاه کردم تا ببینم مهمونا هم متوجه شدند یا نه؟؟؟وقتی دیدم چراغش خاموشه خیالم راحت شد که اونا هنوز خوابند و چیزی نفهمیدند…… مامان اروم پرسید:چی شده دخترم؟؟؟؟چرا از حال رفتی؟؟؟؟ زبونم بند اومده بود و نمیتونستم حرف بزنم…..اونا هم سر و‌صدا نمیکردند تا مهمونا بیدار نشند………… اون شب تا صبح کنار مامان دراز کشیدم و اصلا پلک روی هم نزاشتم……صبح کسل و ناراحت رفتم اشپزخونه تا برای مهمونا چای بریزم….. در حالیکه چایی میریختم از پنجره ی اشپزخونه چشمم به درخت توی حیاط بود…….اصلا نمیدونستم چیزهایی که دیده بودم واقعیته یا خوابه…….. مامان وقتی دید به حیاط خیره شدم سینی رو ازم گرفت و خودش چایی ریخت و بعد گفت:رقیه!!!مهمونا که رفتند با بابات ببریم دکتر….؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ گفتم:نه مامان…!!!من چیزیم نیست…..میبینی که خوبم…..اما یه چیزی هست که میخواهم بهت بگم ولی بزار مهمونا برند بعد میگم…… مامان گفت:خب الان بگو….. گفتم:راستش من یه خانم سفیدپوش میبینم که ناخوناش هم بلند…..بخدا خواب نبودم و توی بیداری دیدم….حتی خونه ی عمو اینا هم دیدم……..،،اون روی موهام داشت دست میکشید…… مامان شوکه گفت:خاک به گورم…..یعنی اجنه میبینی؟؟؟ گفتم:نمیدونم مامان……قبلا هم دیده بودم…..پشت اون درخت….. مامان دستاشو بهم مالید تا کمتر بلرزه و گفت:بزار اینا برند بعد به بابات میگم….. مهمونا صبحونه خوردند و با سلام و صلوات راهی شدند…..احمد پیش خانواده ها نمیتونست با من حرف بزنه و فقط گاهی نگاهم میکرد ولی وقتی سوار ماشین شدند تا حرکت کرد بوق زد….. با صدای بوق ، برگشتم و توی اینه ی بغل احمد چهره اشو دیدم…..تا دید من نگاه میکنم یه چشمک بهم زد که دلم آشوب به پا کرد…… مهمونا رفتند و من همش به احمد و چشمکش فکر میکردم که مامان صدام کرد و گفت:بیا به بابات تعریف کن چی دیدی؟؟؟؟ رفتم پیش بابا و همه چی رو که این چند وقت دیده و شنیده بودم رو تعریف کردم….. بابا متعجب فقط گوش کرد و در نهایت گفت:میبرمت پیش سید محسن تا ببینم اون چی میگه….. هر سه تامون بقدری فکرمون درگیر بودکه حتی ناهار هم نخوردیم…… بعداز ظهر حدود ساعت ۳-۴بود که داشتم داخل آشپزخونه برای بابا چایی میریختم که یکی با مشت محکم به در حیاط کوبید….. زود چادر سر کردم و در رو باز کردم….. پسر همسایه بود که نفس نفس زنان پشت در ایستاده بود…. متعجب گفتم:چی شده؟؟؟ گفت:بابات هست؟؟؟ گفتم:هست….اتفاقی افتاده؟؟؟ گفت:عموت توی جاده انگار داخل یه ماشین سفید رنگ بوده که تصادف کرده و بردنش درمانگاه….منو فرستادند دنبال بابات….. استکان چای که دستم بود با شل شدن پاهام افتاد و شکست و اگه خودمو به در تکیه نداده بودم خودم هم میفتادم…… باورم نمیشد……بلند بابارو صدا کردم اما نتونستم لام تا کام حرف بزنم انگار زبونم بند اومده بود………. مامان و بابا اومدند جلوی در و از اون پسر همسایه قضیه رو پرسیدند….. بعد از اینکه پسر همسایه همه چی رو تعریف کرد بابا در حالیکه توی سرش میزد حاضر شد و رفت درمانگاه و منو مامان گریون و ناراحت هر کدوم نشستیم یه گوشه از حیاط…… برگشتن بابا تا شب طول کشید…اما چه برگشتنی؟؟؟اصلا حال خوبی نداشت….. مامان یه استکان چایی داد دستشو گفت:بگو چی شده که دارم سکته میکنم….. بابا گفت:خداروشکر به داداش و زن داداش طوری نشده و همشون زخمی شدند بجز احمد…. تا بابا گفت بجز احمد خوشحال لبخند زدم که بابا سرشو انداخت پایین و در حالیکه سرشو تکون میداد و خدارو صدا میکرد گفت:بجز احمد که فوت شده…… ادامه ساعت ۹ شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾