May 11
May 11
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سرخور
#قسمت_اول
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون…….
مامان و بابا هر دو از خانواده های آبرومند و سرشناسی بودند…..خدا منو بعد از چندین بچه ی مرده و سقط شده به مامان داد……
شدم نور چشمی همه ….از مامان و بابا گرفته تا خانواده ی مامان و خانواده ی بابا…..بقدری عزیز بودم که اصلا پام به زمین نمیرسید و مدام از بغلی به بغل دیگه انتقال پیدا میکردم…..
پدر و مادر و عمو و عمه و خاله و دایی و همه و همه واقعا عاشقانه بهم محبت میکردند…..
بگذریم….هر چی از خوشی و شادی دوران بچگی بگم کم گفتم……
گذشت و به سن بلوغ رسیدم…….توی روستای ما رسم بر این بود که دخترا زود ازدواج کنند…….تقریبا تمام دخترای دور و برم توی همون سن کم بین ۱۲-۱۵سال ازدواج کردند بجز من…….من مونده بودم ور دل مامان…..
حالا چرا؟؟؟؟از نظر چهره توی روستا زبانزده بودم و خوشگل……بقدری حیرت انگیز بودم که حتی برای مثال همه به من سیندرلا میگفتند ولی انگار به قول مامان بختم باز نشده بود…..
بابا کشاورز بود و با توجه به اینکه فقط سه نفر بودیم از مال دنیا بی نیاز شده بودیم……..همه ی دخترای اون دوران باید میرفتند سر زمین کمک پدر و مادرشون بجز من…..
بابا و مامان اصلا اجازه نمیدادند، من دست به سیاه و سفید بزنم بخاطر همین نسبت به دخترای دیگه تمیزتر و دست و روی لطیف تری داشتم……………..::
با این تعریفهایی که کردم قطعا با خودتون میگید چرا خواستگار نداشتم؟؟؟؟؟
شاید باورتون نشه ولی من از وقتی خودمو شناختم و یادم میاد خواستگار داشتم..،،،
همیشه بهترین خواستگارای روستای خودمون یا روستاهای اطراف اول سراغ من میومدند….ولی فقط در حد خواستگار میموند….
یعنی یا داماد میرفت و پشت سرشو نگاه هم نمیکرد یا یکی از فامیلهاشون میمردند یا چله میفتاد و یا ….یا…یا….
اصلا چیزی مشخص نبود و من سراز این خواستگارها در نمیاوردم…….
درسته که دوران کودکی خیلی خوبی داشتم اما اینکه خوشگلترین دختر باشی و بهت بگند ترشیده همه ی اون خوشگلی رو میشوره و میبره…..
خودم که هیچ ناراحت بودم،،… از ناراحتی مامان ناراحت تر میشدم…..
رسیدم به ۱۷سالگی……هنوز همچنان خواستگار داشتم اما نیومده غیبشون میزد…..
یه روز یکی از همسایه ها از مامان اجازه گرفت و قرار شد یه خواستگاری برام بفرسته….. منو مامان دو روز در تکاپو بودیم تا به نحو احسن توی این مراسم معرفه ظاهر بشیم……….
روز موعود رسید…..همه چی اماده بود و مامان تندتند میوه هارو شست و در حالیکه مرتب توی ظرف میچید رو به من گفت:رقیه !!مامان جان!!!!!!!!!!…
با ذوق برگشتم سمتش و گفتم:بله مامان!!!
مامان اول یه کم قربون صدقه ام رفت و بعدش ادامه داد:میگم اون روسری سفیدتو سر کن………….
گفتم:کدوم!!؟؟من چند تا سفید دارم…..
مامان گفت:همونی که حاج خانم از مکه اورده……….
توی اینه به خودم که روسری ابی آسمونی سرم بود نگاه کردم و گفتم:مگه این که سر کردم زشته مامان؟؟؟؟؟؟
مامان اومد کنارم و پشت سرمو بوسید….اون لحظه هر دو توی اینه بهم نگاه کردیم و مامان گفت:اتفاقا این که سرته خیلی هم قشنگه،،ولی اون تبرکه خداست…..انشالله امشب دیگه همه چی قسمت بشه…..
نمیدونم چرا ته دلم دلشوره داشتم ….انگار که باز هم قرار بود مشکلی پیش بیاد…….
روسری که مامان بزرگ برام تبرک اورده بود رو سر کردم……به مامان بزرگ حاج خانم میگفتیم (مامان بابا) چون مکه رفته بود…..
روسری سفیدمو سرکرد و رفت جلوی اینه تا خودمو ببینم ….داشتم روسری رو روی سرم مرتب میکردم که دیدم یه سیاهی از پشت سرم به سرعت رد شد……
وای….ترسیدم و دستمو گذاشتم روی قلبم…….تپش قلبم واقعا روی هزار بود جوری که پیش خودم فکر میکردم الانه که قلبم از دهنم بزنه بیرون……
چند ثانیه ایی به همون حالت موندم…..جرأت نداشتم که برگردم و پشت سرمو نگاه کنم…..بالاخره با ترس و لرز برگشتم اما کسی نبود……
اروم رفتم سمت پنجره و از پشت پرده حیاط رو هم نگاه کردم ولی کسی نبود…..آب دهنمو قورت دادم و تا برگشتم……
ادامه دارد…..
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سرخور
#قسمت_دوم
تا برگشتم همون سیاهی یه لحظه مثل هاله ایی که طوفان باعث حرکتش بشه رو دیدم و جیغ کشیدم و افتادم……
مامان بسرعت اومد بالا سرم و گفت:چته مادر؟؟؟چی شد؟؟؟….
براش تعریف کردم که مامان سریع دستشو گذاشت روی دهنم واطراف رونگاه کرد و اروم گفت:این حرفهارو پیش کسی نزنی هااا….همین طوری خواستگارا میپرند وای به حال اینکه فکر کنند خل یا جنی هستی……
با ناراحتی گفتم:اما مامان من خل نیستم….خودم دیدم مثل اون دختره که توی سریال با سرعت اینور و اونور میرفت….
مامان گفت:بس کن و بلند شد….الان مهمونا میرسند…..
از جام بلند شدم اما جرأت نداشتم توی اینه نگاه کنم…..
یادمه اون زمان ماه رمضان یه سریال از تلویزیون پخش میشد که اسمش (او یک فرشته ….)بود…..من با دیدن اون هاله یاد اون سریال افتادم و ترس توی دلم رخنه کرده بود….
برای اینکه اون توهمات یادم بره رفتم سمت پارچ شربت البالو که توش پراز یخ بود…..از دسته ی پارچ گرفتم تا برای خودم یه لیوان بریزم و بخورم تا یه کم اروم بشه…،.،
تا اومدم پارچ رو بلند کنم از وسط نصف شد و محتویاتش روی روسری و فرش ریخت…..روسری سفیدم شد سرخ……
از شدت ترس و ناراحتی و عصبانیت گریه ام گرفت…..
وای وای…..خوب یادمه که وقتی شروع به گریه کردم بالافاصله صدای خندیدن خانمی رو شنیدم…..صدای خنده درست از روبروم میومد اما کسی نبود…..
با وحشت و در حال گریه ی خیلی بلند ،، مامان رو صدا کردم……
مامان دستپاچه خودشو به من رسوند و با دیدن روسریم و پارچ شکسته محکم زد توی صورتش و گفت:چی شد؟؟؟؟چرا این شکلی شدی؟؟؟؟؟چرا فرش کثیف کردی؟؟؟الان مهمونا میرسند……………..
من که به هقهقه افتاده بودم گفتم:چه بدونم؟؟؟پارچ توی دستم شکست……
مامان که اصلا دوست نداشت من گریه کنم و سر و صورتم پف کنه زود اومد جلو و در حال جمع کردن شیشه خرده ها گفت:فدای سرت مامان!!!!چیزی نشده….الان همه رو جمع میکنم…..
یه کم اروم شدم و اشکهامو پاک کردم وگفتم:روسری روچیکار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟
مامان گفت:بروهمون قبلی رو سر کن که بهت بیشتر میومد……
مامان در حالیکه صلوات میفرستاد رفت بیرون از اتاق…..
اون روز خیلی میترسیدم و همش پیش مامان قدم میزدم اما خداروشکر دیگه خبری نشد…..بالاخره شب شد و پدربزرگهام اومدند و منتظر مهمونا شدیم.،،،.
بالاخره مهمونا اومدند…..
از خجالت اینقدر چادرمو جلو کشیده بودم که به زحمت صورتم مشخص بود…..از زیر چادر مهمونارو نگاه میکردم و به حرفهاشون گوش میدادم….
اسم داماد حمید و شغلش مهندس بود….با کت و شلوار سرمه ایی خیلی متین نشسته بود و به حرفهای بزرگترها گوش میکرد…..
من حمید رو قبلا توی یه عروسی دیده بودمش و ازش خوشم اومده بوداما خب توی روستا دوست شدن ممنوع بود…..اون شب وقتی دیدمش بیشتر بهش علاقمند شدم…..
مامان بهم اشاره کرد برم چایی بیارم…..آشپزخونه توی حیاط بود ومیترسیدم……اما مجبور بودم برم……
با استرس رفتم سمت اشپزخونه و بدون اینکه اطراف رونگاه کنم با دستهای لرزون چایی ریختم……..
میخواستم سینی رو بردارم که باز همون صدای قبلی رو شنیدم و سرمو بلند کردم…..با نگرانی حیاط رو از زیر نظرم گذروندم ودوباره یه سیاهی دیدم که از پشت درخت داخل حیاط به سرعت جابجا شد…….
چشمهامو بستم تا دیگه نبینم اما با چشم بسته که نمیتونستم سینی رو ببرم داخل….به حالت یه طرفه ،،جوری که سمت درختها رو نبینم از آشپزخونه اومدم بیرون…..
دستم بقدری میلرزید که کمی از چایی ریخت توی سینی…..هر کاری میکردم چشمم اون سمت نیفته فایده نداشت و دوباره نگاهم بسمت درخت چرخید…..
یه لحظه حس کردم یه خانم سفید پوش اونجا نشسته و منو نگاه میکنه…..خودمو به ندیدن زدم و یه قدم برداشتم…..
ادامه ساعت ۱۰ شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سرخور
#قسمت_سوم
ترس ووحشت از اینکه بهم حمله کنه باعث شد دوباره بسمتش نگاه کنم ولی دیگه کسی نبود…….چند بار با دقت بررسی کردم اما هیچ خبری نبود……..
داخل خونه شدم و یه نفس راحت کشیدم……مامان وقتی منو دید با چشم و ابرو اشاره کرد که چته؟؟؟؟؟؟
من که نمیتونستم جوابشو بدم برای همین خیلی اروم بسمت مهمونا رفتم و سینی رو جلوشون گرفتم و تعارف کردم…
به حمید که رسیدم توی همون یه نگاه ساده نگاهمون بهم گره خورد و در یک نگاه عاشق هم شدیم……من که از قبل دوستش داشتم و اون شب از نگاهای حمید هم متوجه شدم که اونم منو دوست داره……
از حرفهای بزرگترا معلوم بود که حمید خیلی مومن هست و به دین و شرع اهمیت میده و حتی حرف بزرگترا رو گوش میکنه…..
بالاخره قول و قرارها گذاشته شد و مادر حمید روی سر منو حمید نقل پاشید و گفت:همیشه آرزو داشتم رقیه عروسم بشه…..از این به بعد عروسم نیست بلکه دخترمه……
وقتی اینو گفت دیدم که حس رضایت توی چهره ی حمید هم هست……
شب خیلی فشنگی بود و هممون خوشحال بودیم…..بعداز رفتن مهمونا مامان احساس رضایت میکرد و از اینکه دامادی مثل حمید داره قسمتش میشد خیلی خوشحال بود……
تا دیروقت بیدار موندیم و حرفهای امیدوار کننده و از آینده گفتیم….
من به تلویزیون سیاه وسفیدمون خیره شده بودم و فقط حرفهاشونو میشنیدم چون خجالت میکشیدم حرف بزنم…..
وقت خواب شد و همه رفتیم توی رختخواب اما اصلا خوابم نمیبرد…..تا جایی نخوابیدم که مامان برای نماز صبح بیدار شد و دید که هنوز چشمهام بازه…..
مامان اومد سمتم و گفت:رقیه !!مادرجان!!هنوز نخوابیدی؟؟؟؟
گفتم:مامان!!خوابم نمیبره…..نمیدونم چرا نگرانم…..
مامان گفت:نگران نباش….بگیر بخواب دختر….مریض میشی هااا……اصلا برای چی نگرانی؟؟همه ی قول و قرارهارو هم گذاشتیم و کلی هم از تو و ما تعریف کردند،…..ما که مشکلی نداریم،……
گفتم:نمیدونم مامان…..حس خوبی ندارم و دلشوره امونمو بریده….
مامان بغلم کرد و گفت:بخواب دخترم…..از تو قشنگ و بهتر کی میتونه عروس پیدا کنه…..؟؟؟
مامان یه کم ارومم کرد و چشمهامو بستم و خوابیدم……
صبح با سر و صدای مامان و بابا و چند نفر از همسایه ها بیدار شدم……چشمهامو مالیدم و اطراف رو نگاه کردم اما کسی نبود جز صدای خنده ی اون خانم نامریی و آه و ناله ی مامان و همسایه ها…..
با اون صدای خنده وحشتزده از اتاق زدم بیرون…..در حالیکه مرتب پشت سرمو نگاه میکردم رسیدم پیش مامان اینا……
مامان تا منو دید قربون صدقه ام رفت و شروع به گریه کرد……
نگران گفتم:چی شده مامان!!!
بجای مامان همسایه ی دیوار به دیوارمون گفت:پدر و مادر حمید میگند که از دیشب پسرشون ناپدید شده…..
وای …..یه لحظه قلبم از حرکت ایستاد….نفسم بالا نمیومد و داشتم از حال میرفتم ….مجبور شدم خودمو کنترل کنم تا مردم منو بی حیا ندونند…..من عاشق حمید بودم و الان بدترین خبر رو بهم دادند…..
تمام دلشوره های شب قبل الان به واقعیت پیوسته بود……حمید غیب شده بود و من هم هراز گاهی اون صدای خنده رو میشنیدم و تمام تنم میلرزید……حتی جرأت نداشتم در موردش با مامان حرف بزنم………..
مرتب سوره ی ناس و ایت الکرسی میخوندم…………
یک هفته گذشت و پلیس هم موفق به پیدا کردن حمید نشد……دیگه مردم روستا هم از گشتنش خسته شده بودند…..
مادر حمید یه چشمش اشک بود ویه چشمش خون….من هم توی دلم اروم و قرار نداشتم و از درون خودخوری میکردم…..
بعداز ده روز یکی از اهالی خبر اورد که جنازه ی حمید رو بیرون روستای اطراف توسط سگها پیدا کردند …مطمئن شدند جنازه به حمید تعلق داره آخه جسد نصف ونیمه و سوخته بود……
ادامه دارد…..
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سرخور
#قسمت_چهارم
مراحل قانونی داشت و ما طی این مراحل به خودمون دلداری میدادیم که محاله حمید باشه……..
فردای اون روز منو مامان باهم رفتیم خونه ی حمید اینا پیش مادرش تا تنها نباشه و دلداریش بدیم………
مادر حمید تا مارو دید توی سر و صورتش کوبید و گفت:وای خدا!!….چرا عروسم باید اینطوری و با این لباس بیاد خونمون؟؟؟؟براش اسفند دود کنید….پاشید پاگشاشو بیارید……حمیدم همون شب که رسیدیم خونه به من گفت مامان باید سرتا پای رقیه رو طلا بگیریم……وای…..وای……خدااااااا…..یه دونه پسرم کجااااااست؟؟؟؟تاج سرررررم کجاااااست؟؟؟؟یکی به دادم برسه……خدا منو بکش و نگو که پسرمو بردی………
مادرحمید کل میکشید و قربون صدقه ی منو و حمید بیچاره میرفت…..
هیچ جوره نمیتونستیم دلداریش بدیم و ارومش کنیم……
با گریه ها و سوز دل مادر حمید به گریه افتادم و زار زدم……وقتی مادرحمید دید من هم گریه میکنم ارومتر شد و منو به آغوش کشید و یه انگشتر بهم داد و گفت:مادرجان!!!عروس گلم…..این انگشت رو خوده حمید برات خریده بود تا وقتی میای اینجا پاگشا بهت بده…..انشالله حمید پیدا بشه تا توی عروسی جبران کنیم…..دعا کن دخترم اون جنازه برای حمید نباشه……
از خجالت سرمو پایین انداختم وحرفی نزدم…….
دو روز گذشت و بجای عروسی چراغ حجله روشن کردند چون اون جنازه حمید بود..،،..پزشک قانونی تایید کرد و گفت:حیوانات تیک تیکش کردند و البته قبل از اون سوخته بود…..دلیل اصلی مرگش مشخص نشد چون سوختگی علت مرگش نبود………
شوک عجیبی توی روستا به اهالی وارد شده بود………مامان به سرعت انگشتر رو پس داد و دیگه اصلا اجازه نداد توی مراسمات هم شرکت کنم…….در تمام طول ده روز اون صدای خنده رو هرازگاهی میشنیدم اما بعداز دفنحمید اون صدا قطع شد……..
یکماه گذشت ……در طول یکماه اصلا نه هاله ایی دیدم و نه صدایی شنیدم…..از مرگ حمید بیش از حد ناراحت بودم اما از اینکه اون صدارو قطع شده و دیگه نمیشنوم خوشحال بودم…..
بابا برای اینکه حالم بهتر بشه منو با مامان فرستاد شهر خونه ی عمواینا …..سوار مینی بوس شدیم و حرکت کردیم…..
تمام طول مسیر مامان دستمو گرفته بود و دلداریم میداد و میگفت:ناراحت نشو دخترم…..عمر حمید هم تا اینجا بود و قسمتت نبود……غصه نخوری مادر…..تو کم خواستگار نداری حالا حمید خدابیامرز نشد یکی دیگه..،،..قرار نیست که مجرد بمونی….هزار صد ماشالله که برو رو داری…..معلوم نبود پسره حمید معتاد بود یا عرق خورده بود الله اعلم…..هر چی بود خداروشکر که عقدش نبودی….خدا بهمون رحم کرد……
توی دلم ناراحت حمید بودم که پشت سرش این حرفها زده میشه ….آخه من دلم گواه میداد که حمید پاکترین پسر بود و یه اتفاق خاصی باعث مرگش شد……….
خلاصه رسیدیم خونه ی عمو اینا……اونا هم در جریان بودند وناراحت،….زنعمو که از اقوام مامان بود خیلی تحویلمون گرفت…..
زنعمو بین حرفهاش همش میگفت:حیف که من پسر ندارم(پسراش ازدواج کرده بودند)وگرنه یه ثانیه همنمیزاشتم رقیه عروس غریبه بشه……حیف که نوه هام هم ازش کوچیکترند وگرنه همین امروز بساط عروسی رو راه مینداختم……
بعد رو به مامان کرد و گفت:ببین تا اینجا هستید مطمئن باش رقیه رو شوهرش میدم….
مامان گفت:آبجی نمیدونی چقدر روحیمون خرابه و همش با خودم فکر میکنم اگه دختر دسته گلمو عقد حمید در میاوردم معلوم نبود چی میشد اول جوونی دخترم بیوه میشد……
زنعمو پاشو دراز کرد و یه بالشت هم زیرش گذاشت و گفت:ولش کن دیگه….تموم شد رفت…..به امروز و فردا فکر کن….،،
با اینحرف بحث و صحبتها عوض شد…….
همون شب اول که خونه ی عمو اینا بودیم تازه چشمهام گرم خواب شده بود که با صدای لالایی خوندن کسی چشمهامو باز کردم و همون هاله و زن سفید پوش رو دیدم که بالا سرم نشسته و موهامو نوازش میکنه……
صورتش مشخص نبود …..ازترس نفسم توی سینه حبس شد مثل کسی که بختک روش افتاده باشه……..
ادامه فردا ساعت ۸ صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
🦋آرزو می کنم
✨همه خوبی های دنیا
🦋مال شما باشه
✨دلتون شاد باشه
🦋غمی توی دلتون نشینه
✨خنده از لب قشنگتون پاک نشه
🦋و دنیا به کامتون باشه
✨و اوقاتتون همیشه
🦋بر مدار خوشبختی بچرخه
✨شبتون زیبـا و در پناه خدا
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
پيغام 🕊🌸
صبحدم را
با شعرهای روشن🕊🌸
پرواز ميدهم و
چه زيباست پيغام صبح🕊🌸
#فریدون_مشیری
سلام صبحتون بخیرو شادی🕊🌸
امروزتون پر از خبرهای خوب
و یهوییهای پرعشق و شاد🕊🌸
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سرخور
#قسمت_پنجم
از ترس و ناراحتی نفسم بالا نمیومد بقدری که انگار یه بختک روی من افتاده باشه……
اون خانم که بصورت هاله و سفید پوش بود موهامو نوازش میکرد…..من هم از ترس نمیتونستم بلند شم ….اما وقتی ناخونهای بلندشو دیدم شروع کردم به جیغهای بلند وپی در پی………..
مامان و زنعمو خودشونو رسوندند بالاسرم و تلاش کردند ارومم کنند…..وقتی لامپها روشن شد دیگه خبری از اون خانم نبود…..انگار که خواب و کابوس دیده باشم…..تمام تنم یخ کرده بود و میلرزید………..
مامان از حال من گریه اش گرفت و اشک ریخت…..زنعمو رو به مامان گفت:خواهر من!!!چند بار بگم جلوی بچه از مرده و مردن حرف نزنید؟؟؟خواب دیده و ترسیده..،،
بعد مکثی کرد و رو به من گفت:نترس دخترم!!!خواب بود که تمام شد…..
اما من مطمئن بودم که خواب ندیدم ولی نمیتونستم بهش چیزی بگم….
دور روز تمام از ترسمحتی دستشویی هم تنهایی نمیرفتم…..
روز سوم زنعمو جلسه ی قران داشت و همسایه ها رو هم خبر کرده بود…..
زنعمو که دختر نداشت و خدا بهش ۶تا پسر داده بود و شش تا عروس داشت…..برای پذیرایی از خانمها منو عروسها سرپا بودیم ومرتب چایی پخش میکردیم…..
منو عروسها بجای گوش کردن به قران گهگاهی میخندیدیم و زنعمو به ما چشم غره میرفت….ماهم چند دقیقه ساکت میشدیم و دوباره شروع میکردیم…….
همون روز قرار بود که برادر یکی از عروسهای زنعمو(زهره)پسر زهره رو از مدرسه بیار خونه ی زنعمو…..
وسط مجلس زنگ خونه زده شد…..چون زنعمو نمیخواست وسط مجلس مرتب زنگ زده بشه به ما اشاره کرد که با عجله برید در رو باز کنید تا دوباره زنگ نزدند…….
زهره چادر رو داد به من و گفت:دورت بگردم…زود برو در رو باز کن ………داداشم پسرمو اورده………….
ناچار چادر رو سرکردم و رفتم در رو باز کردم……پسر زهره اومد داخل و گفت:وای….مردم از خستگی……..
حواسم به پسر زهره بود که داداشش کیف مدرسه رو گرفت سمت من و گفت:سلام….اینم کیفشه………
من که تصور میکردم داداش زهره یه مرد بزرگیه ،سرمو بلند کردم و با دیدن یه پسر جوون زود سرمو انداختم پایین و جواب سلامشو دادم و گفتم:ببخشید که تعارف نمیکنم آخه مجلس زنونه است…..
اون پسر با من من گفت::ببخشید شمارو نشناختم…..؟؟
گفتم:من مهمون خونه ی عمو هستم…..
لبخند زد و گفت:اهان….تازه شناختم….ماشالله چقدر بزرگ شدی……
خجالت کشیدم و لپهام گل انداخت……
اون پسر گفت:من احمد هستم…..فکر نکنم یادت بیاد چون اون موقع ها بچه بودی …اما من تورو خوب یادمه….عروسی زهره بود…حدودا ۱۱سال پیش…..تو کوچیک بود و همه دوستت داشتند………..
چون زیاد نمیتونستم جلوی در معطل کنم و حرفهای احمد رو گوش کنم برای همین گفتم:ببخشید…..الان زنعمو و مامان نگرانم میشند…..
احمد گفت:وای ببخشید…..خداحافظ….
احمد رفت و من زود در رو بستم و برگشتم داخل……
بنظرم احمد پسر خیلی مودبی بود آخه شب هم برای بردن زهره وپسرش اومد و من دوباره دیدمش…..انگار شبهایی که پسرعموام شیفت شب میموند احمد پیش زهره میموند برای همین اومد و زهره اینارو برداشت و رفتند،،،،،
یکهفته ایی که خونه ی عمو اینا موندیم خیلی خوش گذشت چون عمو و زنعمو تقریبا تنها بودند و زنعمو بیشتر وقتشو توی جلسات قران میگذروند و این یکهفته مارو هم همراه خودش میبرد……………..
گاهی هم به من بافتنی یاد میداد…..یکهفته ی ما شد ده روز……
روز آخر پچ پچ مامان و زنعمو توجه ی منو به اونا جلب کرد……
ادامه دارد…..
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سرخور
#قسمت_ششم
از پچ پچهای زنعمو و مامان کنجکاو شدم و گوش ایستادم…..چیزی متوجه نشدم و به مامان زل زدم…..
مامان وقتی متوجه شد که من یه بوهایی بردم گفت:از قدیم گفتند قسمت هر جا باشه ادم جذب اونجا میشه…..احمد برادر زهره از تو خوشش اومده و قراره بیاند خواستگاری…..
با شنیدن اسم احمد قند توی دلم آب شد……نمیدونم چرا مشتاق ازدواج بودم…شاید بخاطر اینکه هم سن و سالهام ازدواج کرده بودند و من مجرد مونده بودم و شاید حس و حال و سن و سالم باعث این اشتیاق میشد………
از طرفی چون احمد رو دو بار دیده بودم ازش بدم نمیومد برای همین سکوت کردم………
سکوت هم یعنی علامت رضایت……
زنعمو تا سکوت منو دید با لبخند و مهربونی دستی به سرم کشید و گفت:فردا صبح با مامانت برمیگردید خونتون ما هم با خانواده ی احمد میاییم خواستگاری تا اگه قسمت بود بهم برسید…..
خیلی خوشحال بودم…..عصر همون روز زهره و پسرش اومدند خونه ی عمو اینا و زهره به مامان گفت:من با رقیه میرم بازار تا براش یه روسری بخرم….
زنعمو استقبال کرد و زودتر از مامان گفت:خیلی خوبه….تا رقیه اینجاست برید بخرید تا با انتخاب خودش باشه…..
پسر زهره گفت:من هم میام مامان……
زهره گفت:نه بمون پیش مامان بزرگ ما زود برمیگردیم…..
من خوشحال حاضر شدم و با زهره تا سر کوچه رفتیم……وقتی اونجا رسیدیم یه ماشین سفید رنگ جلوی پامون ترمز کرد…..
احمد پشت فرمون بود…..زهره گفت:تورو خدا از من ناراحت نشو….احمد خیلی اصرار کرد که تورو بیارم بیرون تا بتونه چند کلمه حرف بزنه……من هم بدون هماهنگی به بهانه ی خرید اوردم ،،،آخه با خودم گفتم حالا که قراره عروسی کنید بهتره که بیشتر همدیگر رو بشناسید…..
من دختر آزادی نبودم و هیچ وقت بدون مامان جایی نرفته بودم برای همین خیلی خجالت کشیدم ومعذب بودم…..
بالاخره من با استرس عقب نشستم و زهره جلو پیش برادرش……
احمد از آینه منو نگاه میکرد و من هم از خجالت توی صندلی فرو میرفتم…..
بعداز چند دقیقه احمد جلوی یه بستنی فروشی ترمز کرد…..چادر مشکیمو مرتب کردم تا از ماشین پیاده بشم که زهره گفت:من میرم بستنی میگیرم و برمیگردم……..
زهره که پیاده شد ضربان قلبم شدید شد و استرس گرفتم…..همون لحظه احمد به عقب چرخید و گفت:میدونم کارم اشتباه بود ولی میخواستم حداقل یک بار دیگه ببینمت……
یه کم اروم شدم و لبخند زدم…..
احمد تا لبخندمو دید خوشحال از داشبورد ماشین یه شاخه گل در اورد و به سمت من گرفت و گفت:اینگل رو برای تو گرفتم،،راستش نتونستم جلوی زهره بهت بدم…..
با هزار استرس و خجالت گل رو گرفتم و بوش کردم و سریع گذاشتم داخل کیفم که زیر چادرم بود………..
احمد چادرمو بوسید و گفت:میدونستم تو هم از من خوشت اومده و این احساس یک طرفه نیست……رقیه خانم من کارگر جلو بندی سازی هستم و تراشکاری هم بلدم….پول خوبی در میارم و قول میدم خوشبختت کنم و هر چی بخواهی به پات بریزم……
بهش لبخند زدم و با ث باز و بسته کردن پلکهام رضایت خودمو نشون دادم…….
احمدخوشحال و ذوق زده یه ادامس موزی بهم داد و خواست حرفی بزنه که زهره اومد و احمد مجبور شد به سمت فرمون برگرده…..
زهره از شیشه ی ماشین دو تا بستنی سنتی به احمد داد و رو به من گفت:چیز دیگه ایی نمیخواهی؟؟؟؟؟؟
با خجالت تشکر کردم و زهره برگشت تا بستنی خودشو بیاره…..
تا زهره رفت گفتم:بابت ادامس و بستنی ممنونم…….
احمد از داخل اینه نگاهم کرد و گفت:قابل شمارو نداره رقیه خانم……
اون روز خیلی روز خوبی بود….بستنی رو خوردیم و بعد احمد برام یه روسری خرید و اینقدر خواهش کرد تا ازش قبول کردم…..قرار شد این ملاقات و خرید بین خودمون بمونه آخه اون موقع این چیزها باب و مد نبود……
ادامه ساعت ۲ ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سرخور
#قسمت_هفتم
اون موقع ها قرار دختر و پسر باب نبود و اگه اقوام متوجه میشدند کلی پشت سرمون حرف در میاوردند….
خداحافظی تلخ و شیرینی با احمد و بعد با زنعمو داشتیم البته قبلش کلی از زنعمو بابت چند روز زحمت و پذیرایی خیلی خوبش که ازمون کرده بود تشکر کردیم…..
سوار مینی بوس شدیم و برگشتیم خونه …..اگه بگم کل مسیر رو به احمد فکر کردم و تمام حرفهاشو هزار بار مرور کردم دروغ نگفتم…..
بسته آدامسی که احمد بهم داده بود رو اصلا از دلم نیومد باز کنم و بخورم……روسری هم از نظر من بهترین روسری دنیا بود و محکم به خودم چسبونده بودم و حس خوبی بهم دست میداد…..
بابا با دیدن حال خوب من و خبر اینکه فردا خواستگار دارم خیلی خوشحال شد و تمام کارهارو با مامان تند و تند انجام دادند……
اون شب رو هم با خیال راحت و دل خوش خوابیدم و فردا صبح زود بیدار شدم تا برای عصر که احمد و خانواده اش میاند اماده باشم….
عصر و سروقت رسیدند…..مامان شام رو اماده کرده و حتی برنج رو بصورت دم کش اماده کرده بود تا وقتی رسیدند زیرش روشن کنه و دم بکشه و تازه دم باشه……
از در حیاط که داخل شدند از پشت پنجره از لای پرده نگاه کردم و با دیدن احمد ضربان قلبم رفت بالا و ناخواسته مثل دیونه ها خندیدم…..
عمو و زنعمو هم همراهشون اومده بودند…..مامان زود در اتاق مهمون رو باز کرد تا برند اونجا و استراحت کنندبعد براشون چایی و میوه هم بردتا خستگیشون در بشه…..
بابا هم پیش مهمونا بود ولی من توی اشپزخونه با استرس ایستاده بودم و دستامو بهم فشار میدادم…..
نیم ساعتی طول کشید که یهو دیدم در چوبی اتاق باز شد و احمد اومد حیاط تا بره دستشویی…………..
احمد داشت بسمت دستشویی میرفت که عمدا پرده ی اشپزخونه رو تکون دادم تا متوجه ی من بشه…..با تکون خوردن پرده احمد سریع برگشت و منو دید…….
اون لحظه جدا از نگاه عاشقانه یه لبخند هم به همدیگه زدیم……بعد حس کردم به روسری سرم که خودش خرید بود نگاه کرد و لبخند رضایت بخش دیگه ایی بهم زد که از خجالت سرمو پایین انداختم…..
احمد از دستشویی بیرون اومد و پیش شیر اب نشست و آبی به دست و صورتش زد….
دیدم کسی نیست براش حوله ببره زود حوله رو برداشتم و رفتم کنارش و دو دستی بطرفش گرفتم……
احمد ازم گرفت و تشکر کرد و بعد گفت:دلم برات تنگ شده بود…..
طبق معمول خجالت زده سرمو انداختم پایین…..احمد در حالیکه نگاهم میکرد به سمت اتاق رفت…..
اون شب بعد از شام براشون چایی بردم و جلسه ی خواستگاری رسمی شد و بزرگترا در مورد مهریه و غیره صحبت کردند و قرار و مدار گذاشتند……………
طبق قراری که گذاشته شد نزدیکترین روز تولد یکی از امامان که روز تعطیل و نقریبا سه هفته بعد بود انتخاب شد تا همون روز عقد کنیم و بهم محرم بشیم……
مهمونا چون از راه دوری اومده بودند مجبور شدند شب رو بمونند……آخر شب داخل اتاق مهمون رختخوابهاشونو پهن کردم و رفتم حیاط تا برم دستشویی…..
هنوز به دستشویی نرسیده بودم که یه صدای زنونه ایی صدام زدم……همون صدایی بود که همیشه میخندید…..صدایی اکو مانند که هر کسی رو به وحشت میندازه……
مطمئن بودم اون خانم هاله مانند هست که چند بار گفت:رقییییییههههه…….
بدنم شروع کرد به لرزیدن…..با ترس و وحشت اطراف رو نگاه کردم و متوجه شدم پشت یکی از درختهاست آخه ناخونهای بلندشو روی درخت گذاشته بود……..
حتی نتونستم جیغ بزنم چون مهمون داشتیم…..به زحمت اسم خدارو اوردم و از هوش رفتم……
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سرخور
#قسمت_هشتم
با ضربه های ارومی که به صورتم زدند بهوش اومدم و دیدم مامان و زن عمو بالا سرم هستند……
اول سمت اتاق مهمون رو نگاه کردم تا ببینم مهمونا هم متوجه شدند یا نه؟؟؟وقتی دیدم چراغش خاموشه خیالم راحت شد که اونا هنوز خوابند و چیزی نفهمیدند……
مامان اروم پرسید:چی شده دخترم؟؟؟؟چرا از حال رفتی؟؟؟؟
زبونم بند اومده بود و نمیتونستم حرف بزنم…..اونا هم سر وصدا نمیکردند تا مهمونا بیدار نشند…………
اون شب تا صبح کنار مامان دراز کشیدم و اصلا پلک روی هم نزاشتم……صبح کسل و ناراحت رفتم اشپزخونه تا برای مهمونا چای بریزم…..
در حالیکه چایی میریختم از پنجره ی اشپزخونه چشمم به درخت توی حیاط بود…….اصلا نمیدونستم چیزهایی که دیده بودم واقعیته یا خوابه……..
مامان وقتی دید به حیاط خیره شدم سینی رو ازم گرفت و خودش چایی ریخت و بعد گفت:رقیه!!!مهمونا که رفتند با بابات ببریم دکتر….؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
گفتم:نه مامان…!!!من چیزیم نیست…..میبینی که خوبم…..اما یه چیزی هست که میخواهم بهت بگم ولی بزار مهمونا برند بعد میگم……
مامان گفت:خب الان بگو…..
گفتم:راستش من یه خانم سفیدپوش میبینم که ناخوناش هم بلند…..بخدا خواب نبودم و توی بیداری دیدم….حتی خونه ی عمو اینا هم دیدم……..،،اون روی موهام داشت دست میکشید……
مامان شوکه گفت:خاک به گورم…..یعنی اجنه میبینی؟؟؟
گفتم:نمیدونم مامان……قبلا هم دیده بودم…..پشت اون درخت…..
مامان دستاشو بهم مالید تا کمتر بلرزه و گفت:بزار اینا برند بعد به بابات میگم…..
مهمونا صبحونه خوردند و با سلام و صلوات راهی شدند…..احمد پیش خانواده ها نمیتونست با من حرف بزنه و فقط گاهی نگاهم میکرد ولی وقتی سوار ماشین شدند تا حرکت کرد بوق زد…..
با صدای بوق ، برگشتم و توی اینه ی بغل احمد چهره اشو دیدم…..تا دید من نگاه میکنم یه چشمک بهم زد که دلم آشوب به پا کرد……
مهمونا رفتند و من همش به احمد و چشمکش فکر میکردم که مامان صدام کرد و گفت:بیا به بابات تعریف کن چی دیدی؟؟؟؟
رفتم پیش بابا و همه چی رو که این چند وقت دیده و شنیده بودم رو تعریف کردم…..
بابا متعجب فقط گوش کرد و در نهایت گفت:میبرمت پیش سید محسن تا ببینم اون چی میگه…..
هر سه تامون بقدری فکرمون درگیر بودکه حتی ناهار هم نخوردیم……
بعداز ظهر حدود ساعت ۳-۴بود که داشتم داخل آشپزخونه برای بابا چایی میریختم که یکی با مشت محکم به در حیاط کوبید…..
زود چادر سر کردم و در رو باز کردم…..
پسر همسایه بود که نفس نفس زنان پشت در ایستاده بود….
متعجب گفتم:چی شده؟؟؟
گفت:بابات هست؟؟؟
گفتم:هست….اتفاقی افتاده؟؟؟
گفت:عموت توی جاده انگار داخل یه ماشین سفید رنگ بوده که تصادف کرده و بردنش درمانگاه….منو فرستادند دنبال بابات…..
استکان چای که دستم بود با شل شدن پاهام افتاد و شکست و اگه خودمو به در تکیه نداده بودم خودم هم میفتادم……
باورم نمیشد……بلند بابارو صدا کردم اما نتونستم لام تا کام حرف بزنم انگار زبونم بند اومده بود……….
مامان و بابا اومدند جلوی در و از اون پسر همسایه قضیه رو پرسیدند…..
بعد از اینکه پسر همسایه همه چی رو تعریف کرد بابا در حالیکه توی سرش میزد حاضر شد و رفت درمانگاه و منو مامان گریون و ناراحت هر کدوم نشستیم یه گوشه از حیاط……
برگشتن بابا تا شب طول کشید…اما چه برگشتنی؟؟؟اصلا حال خوبی نداشت…..
مامان یه استکان چایی داد دستشو گفت:بگو چی شده که دارم سکته میکنم…..
بابا گفت:خداروشکر به داداش و زن داداش طوری نشده و همشون زخمی شدند بجز احمد….
تا بابا گفت بجز احمد خوشحال لبخند زدم که بابا سرشو انداخت پایین و در حالیکه سرشو تکون میداد و خدارو صدا میکرد گفت:بجز احمد که فوت شده……
ادامه ساعت ۹ شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سرخور
#قسمت_نهم
وقتی بابا گفت احمد فوت شده اصلا باورم نشد…….. شاید هم نخواستم باور کنم…..
بابا دوباره زد بیرون و منو مامان هم رفتیم خونه ی مامان بزرگ…..وقتی رسیدیم تازه باور کردم که چه اتفاقی افتاده…..
عمو و زن عمو بعداز اینکه توی درمانگاه تحت درمان قرار گرفته بودند چون روستا نزدیکتر بود اومده بودند خونه ی مامان بزرگ…..
زنعمو دستش شکسته بود و عمو سرش…..پدر احمد فقط کمی زخمی شده بود و مادرش پاش شکسته بود……
با تمام اینها همه شیون و زاری میکردند برای احمد بیچاره که از دست رفته بود……اصلا باور نمیکردم که به همین سادگی فوت شده باشه……
همش به خودم دلداری میدادم که قسمتش بوده و اجلش رسیده بود و ربطی به من نداره ولی باز اروم نمیشدم……
تا شب اونجا بودیم و فقط گریه و زاری و مرثیه سرایی میکردیم…..…..اخرای شب بابا هم اومد…..بقدری ناراحت بود که حتی با ماهم حرف نمیزد…..همش با خودش اروم تکرار میکرد:آخه چرا همشون زنده بمونند جز احمد،،؟؟؟تازه اونا سنشون بیشتر بود هیچی نشدند احمد که جوون بود فوت شده…………با این افکار و حرفها بابا حال من بدتر میشد…..
شوکه بعدی رو زمانی خوردیم که از خونه ی مامان بزرگ داشتیم پیاده مثل لشکر شکست خورده برمیگشتیم خونه……
در کمال تعجب دیدیم روسری که احمد برای من خریده بود تیکه تیکه شده و وسط خیابونه…..انگار کسی با ناخونهاش اونو چنگ زده و پاره کرده………….
مامان و بابا سریع تکه های روسری رو جمع کردند و داخل یه مشباع ریخته و توی باغچه خاکش کردند…
اون شب دیگه من تنها نبودم که میترسیدم بلکه مامان و بابا هم خیلی ترسیده بودند…..
دنیا خیلی بی وفاتر از این حرفاست…..برای احمد داخل روستا و شهر مراسم گرفتند و تموم شدو بعداز گذشت روزها و ماهها به مرور همه فراموشش کردند حتی ما…….
یک سال گذشت و شدم ۱۸ساله…..۱۸ساله ی اون زمان….نه الان…..اون موقع ها دخترای هجده ساله ۳-۴تا بچه داشتند اما من همچنان منتظر باز شدن بختم بودم،……خواستگار زیاد داشتم ولی هیچ کدوم جور نمیشد اگه هم به مرحله ی آخر میرسیدیم داماد فوت میشد…..
بعداز احمد یه پسری هم اومد خواستگاری واز هر نظر همدیگر رو پسندیدیم و قرار عقد گذاشتیم اما درست فردای اون روز با دوستش دعوای حسابی کرد و کشته شد……
از گوشه و کنار علاوه برلقب ترشیده ،،لقب سرخور هم میشنیدم اما بخاطر خانواده ام و پدربزرگها کسی جرأت نمیکرد رو در رو بهمون حرفی بزنند……………..
میدونید که این کنایه ها و القاب چه رک توی روت گفته بشه وچه پشت سرت فرقی نمیکنه ومثل خنجر توی قلب ادم فرو میره…..
خلاصه بعداز گذشت یکسال از فوت احمد یه روز خانم و دختری دوتایی اومدند خونمون تا منو برای داداششون خواستگاری کنند……
از اشناهای خیلی دورمون بودند و حتی همدیگر رو تا به حال ندیده بودیم…..همون روز ترس لعنتی اومد سراغم……
اون خانمها منو پسندیدند و رفتند تا فردا دوباره با پسره بیاند……..بعداز رفتنشون به بابا گفتم:بابا!!!!میشه بگید خواستگارا نیاند؟؟؟
بابا متعجب گفت:چرا؟؟؟بالاخره که باید ازدواج کنی….
گفتم:واقعیتش میترسم این پسر هم بیاد خواستگاری و بعد فوت بشه…..
بابا الله اکبری زیر زبونش گفت و بعد رو به من ادامه داد:بس کن دخترم…..اونا همش حادثه بود و ربطی به تو نداره….به حرفهای مردم اصلا توجه نکن و به فکر زندگی خودت باش……. مگه تو عزائیل هستی که اونارو بکشی….قسمت و عمرشون تا اونجا بوده…….دیگه به خودت اینقدر تلقین نکن آخه منو مادرت که همیشه زنده نیستیم و بعد از ما تنها میمونی…..
گفتم:تنها بمونم بهتره تا یکی این وسط بمیره…..
بابا گفت:الان ما هستیم تا حیاط نمیتونی بری وای به روزی که نباشیم…. فردای روزگار ما سرمونو گذاشتیم زمین کی خرج و مخارجتو میده..؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ادامه دارد....
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سرخور
#قسمت_دهم
بابا ادامه داد:حالا بزار بیاند اگه پسر خوبی بود ان شالله میری خونه ی بخت…….خودتو با این خرافات گول نزن دختر…….!!!
حرف بابارو زمین ننداختم و قبول کردم اما ته دلم آشوبی بود و میترسیدم اتفاقی بیفته…..
مامان با شوق و ذوق برام یه چادر جدید برید و شروع به دوختن کرد…..
در حال دوخت و دوز با حرفهاش سعی میکرد ارومم کنه…..هر یه کوکی که به چادر میزد برای خودش آواز میخوند…..اما برعکس من نگران جلوی پنجره نشسته بودم و فقط نگاهش میکردم…….
دلم برای بابا و مامان میسوخت که تنها امیدشون من بودم و چه حرف و حدیثها که بخاطر من نمیشنیدند……
مامان با هر کوک چادر با خنده گفت:اینم دهن مادرشوهر که دوختم……اینم دهن خواهرشوهرات…..وای نگو از جاریت ،،این یکی رو محکمتر میزنم تا دهنش تا ابد بسته بمونه…………….بچه های جاریت یه وقت یادم نره !؟اینم برای دهن بچه هاش…..
مامان همه ی اینهارو با صوت و قافیه بندی شده گفت و همین باعث خنده ی من شد……
تا خندیدم صدای شکسته شدن چیزی از آشپزخونه اومد و هر دو از جامون پریدیم و بسمت آشپزخونه دویدیم……
قلبم تند تند میزد …. مامان هم بدتر از من یخ کرده بود……آشپزخونه رو نگاه کردیم و دیدیم کفتر پسر همسایه است که استکان رو انداخته تا از کیسه گندم برداره…..
مامان جارو رو برداشت تا شیشه هارو جمع کنه و در همون حال گفت:آخه خدا لعنتت کنه رضا….این کفترات امون مارو بریدند…..
رضا یاالله گفت و اومد لبه ی دیوار پشت بوم و گفت:ببخشید خاله!!!گربه دنبالش کرده بود اومد اونجا……
اون روز اولین باری بود که رضا رو میدیدم…..درسته همسایه بودیم اما من بخاطر یکی یه دونه بودن دختر آزادی نبودم…..
با دیدن رضا خون به گونه هام دوید و خجالت زده کفتر رو گرفتم و بطرف پشت بوم و رضا پروندم……….
کفتر رفت سمت رضا اما رضا بی توجه به کفتر فقط به من خیره شده بود و نگاهم میکرد(توی روستا همیشه حجاب داشتیم )…..
مامان که دید رضا به من نگاه میکنه دمپاییشو در اورد و پرت کرد بطرفش و گفت:حالا چشم چرونی هم میکنی!!!!چشاتو درویش کن….،برو پشت بوم خودتون….
رضا که انگار تازه متوجه ی اطرافش شده بود با لکنت گفت:ببخشید…….
سریع برگشت و رفت پشت بوم خودشون……
مامان که از حرف خودش و دمپایی پرت کردن خنده اش گرفته بود شروع کرد به قهقهه و من هم خنده ام گرفت……
برگشتیم داخل اتاق و مامان چادر رو تموم کردو یه کم برای فردا خونه رو مرتب کرد….
اون شب به خاطر رضا و آواز مامان سرحال و خوشحال خوابیدم…….
فرداش بعداز ناهار داشتم توی حیاط ظرفهارو میشستم که سایه ی کسی رو از پشت بوم دیدم………
اول خیلی ترسیدم وتصور کردم باز هم اون هاله است اما با دیدن رضا اروم شدم ونفس راحتی کشیدم……
رضا لبخند زد و گفت:ننه امو گفتم بیاد خواستگاریت……اولین باره که میبینم همچین دختر خوشگلی توی همسایگی ماهست…..جواب رد نده چون اگه ردم کنی اینقدر میام و میرم تا خسته بشید و رضایت بدید……به اقات هم بگو اگه تورو به من نده میدزدمت و میبرمت……خودت هم نخواهی بیای بزور بغلت میکنم و میبرمت……همه ی کفترام فدای تو…….
من جوری بار اومده بودم که اصلا جوابشو ندادم آخه از حرف وحدیث خیلی میترسیدم مخصوصا که لقب سرخور هم گرفته بودم بیشتر میترسیدم ،،نه از خودم بلکه از جوونها و پسرای مردم میترسیدم……….
همون لحظه مامان اومد و سر رضا داد کشید:ذلیل شده باز هم اومدی!!؟؟
رضا تا مامان رو دید ترسید و در رفت……
به مامان گفتم:چقدر پرروی،،،بابا بفهمه میکشتش……
ادامه فردا ساعت ۸ صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
🕊عمیق نفس بڪشید
🪴بامهـربانی سخن بگویید
🕊بدون شرط
🪴دوست داشته باشید
🕊به زیبایی بخندید
🪴به فراوانی ببخشید
🕊بی نهـايت آرزوڪنید
🪴گـرم درآغــوش بگیرید
🕊وبه سادگی زندگی ڪنید
صبح آخر هفته تون بخیر🌸
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سرخور
#قسمت_یازدهم
عصر اون روز خواستگارا اومدند….طبق معمول من توی آشپزخونه موندم تا صدام کنند……
نیم ساعت بعد مامان صدام کرد…..انگار بابا پسندیده بود آخه هر وقت بابا میپسندید من چایی میبردم……
در حال فرستادن صلوات و خوندن ذکر با دست لرزون چایی میریختم که از کوچه صدای جیغ و داد و هوار اومد…….
نفهمیدیم چطور همه ریختیم توی کوچه……در اوج ناباوری رضا غرق خون بود….انگار یکی سرشو با سنگ نشونه رفته بود و از پشت بوم سقوط کرده بود…..
ننه اش بیچاره جیغ میزد و هوار میکشید ؛وای پسرم…..پسرمو کشتند…..پسرم بیدار شو……رضا بلند شو……مگه نگفتی آخر هفته برات برم خواستگاری!؟؟پسررررررم……!!!!رضااااااااا……..،.،…..
باورم نمیشد که رضا مرده باشه…….همه ی اهالی جمع شده بودند و تماشا میکردند و زار میزدند………رضای بیچاره که هنوز نیومده بود خواستگاری پس چرا کشته شد؟؟؟
توی اون شلوغی یهو دیدم خواستگارم از فرصت استفاده کرده و به من خیره شده….،
اون حالت برای من بدترین چیز بود و توی دلم گفتم:کاش به من نگاه نمیکردی….تو هم قراره بمیری……
چه روز بدی بود…..تنها شانسی که اوردم این بود که رضا هنوز برای خواستگاری نیومده بود و کسی در جریان نبود قرار خواستگاری من بیاد…..
چشمهای بیچاره رضا رو بستند و جنازه رو بردند……..تا جنازه رو حرکت دادند یه دفعه انگار کسی کفتراشو پرواز داده باشه بالاسرمون پراز کفتر شد که پرواز میکردند……
خیلی عجیب بود چون توی هوا شاید بیشتر از ۱۰-۱۵تاشون توی هوا مردند و افتادند روی زمین………
همه متحیر و متعجب نگاه میکردند…..بعضی از افراد هم میگفتند؛چون صاحبشو رضا مرده خودکشی کردند و خودشونو کشتند….
جنازه که رفت کم کم مردم متفرق شدند…..منو مامان ناراحت و شوک زده بهم نگاه کردیم…..
با مهمونا برگشتیم داخل و توی حیاط نشستیم…..کسی حوصله ی حرف زدن نداشت………
بابا که خیلی ناراحت بود به مهمونا گفت:اگه دوست داشته باشید شام در خدمت باشیم…………..
پدر ومادر داماد تشکر کردند و گفتند:به ما جواب ندادید؟؟عروس گلمونو هنوز درست و حسابی ندیدیم……
بابا گفت:تشریف ببرید بعدا خبرتون میکنم…………..
خلاصه بابا خیلی محترمانه مهمونارو رد کرد….انگار بابا هم ترسیده بود…..،در چوبی حیاط باز بود و میدیدم که کوچه هنوز رفت و امد هست و به مادر رضا دلداری میدند….،.
همین طوری که نگاه میکردم یهو بین اون افراد همون خانم سفیدپوش رو دیدم که قهقهه میزد و به چشمهاش سرمه میکشید……….
به وحشت افتادم و به مامان و بابا گفتم:اون خانم رو میبینید؟؟؟؟
بابا نگاهی به کوچه انداخت و گفت:نه…همچین شخصی رو ما نمیبینیم……
بعد رو به مامان ادامه داد:بلندشو حاضر شید بریم پیش سید محسن……
خیلی سریع همگی حاضر شدیم و رفتیم توی کوچه ..،..چه روز بدی بود…..رضا مرده و کوچه با پارچه های سیاه پوشانده شد……
بین مسیر هر سه ساکت بودیم و حرفی نمیزدیم….بابا کاملا مشخص بود که وحشت کرده و میترسه……
بالاخره رسیدیم خونه ی سید محسن…..یه خونه ی خیلی بزرگ بود که ته حیاط دو تا اتاق داشت…………
ادامه دارد……
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سرخور
#قسمت_دوازدهم
خونه ی سید محسن بنظرم از همه جا ترسناکتر بود….بقدری ترسیدم که خودمو به مامان چسبوندم…..
مامان هم از ترس رنگ و روش پریده بود و تمام ترسشو روی چادرش پیاده میکرد و محکم دور خودش میپیچید انگار که چادر حکم دیوار دفاعی رو داشته باشه…..
از اونطرف هم محکم دستمو گرفت تا مثلا نترسیم اما من لرزشهای ریز دستشو حس میکردم…….
خلاصه داخل اتاق شدیم….
یه اقایی با عبای قهوه ایی رنگ و یه کلاه سفید مثل حاجیها سرش گذاشتهذبود و انتهای اتاق نشسته و از بالای عینکش مارو نگاه میکرد…..
نگاه سید محسن لرزه به تنم انداخت جوری که مامان هم متوجه شد و بغلم کرد…..
سید محسن با مهربونی گفت:چی شده دخترم!!؟؟؟چرا اینقدر ترسیدی؟؟؟
بابا به جای من گفت:عمو سید!!من هم ترسیدم….نمیدونی تو محله چه خبره!!در عرض یک سال ۴نفری که فقط برای خواستگاری اومدند و قرار بود عقد کنند ،هر کدوم به نوعی کشته شدند…………
با اینمقدمه بابا تمام اتفاقات رو برای اقا سید تعریف کرد و بعد منتظر نشست…..
اقا سید که تا اون لحظه بدون حرفی گوش میکرد با تموم شدن حرفهای بابا یکی از کتابهاشو برداشت و از داخلش یه دعا پیدا کرد و توی ورقه ایی نوشت و داد به بابا و گفت:این دعا رو بده دخترت تا همیشه پیشش باشه،،،دعا باعث میشه از شر شیاطین و اجنه دور باشه…..
تنها اون دعا نبود خیلی کارها هم گفت که باید انجام میدادم…..مثلا نمک با اسفند رو بسوزونم یا یه دعا بود که توی آب خیس کنم و روی سرم بریزم و غیره…..
تمام دعاها و کارهارو مو به مو به کمک مامان و بابا انجام دادیم و روحیه ام هر روز بهتر شد…..
هفتم رضا تموم شده بود که پچ پچهای مامان و بابا شروع شد…..
طبق معمول کنجکاوی کردم و بالاخره مامان گفت:قربون دختر فضول و کنجکاوم بشم….چیزی نیست فقط اون خواستگارت که روز فوت رضا اومده بودند…..
پریدم وسط حرفش و با نگرانی گفتم:خب….چی شده؟؟؟از پشت بوم افتاده یا تصادف کرده؟؟؟؟؟؟؟؟
مامان گفت:هیچ کدوم…..از وقتی از خونه ی ما رفتند دیگه پیداش نشده….معلوم نیست بی خبر کجا رفته؟؟،همه جارو دنبالش گشتنند و پیدا نکردند…. امروز اومدند اینجا سراغ پسرشونو گرفتند اما پیدا نشد…..
گفتم:خدا بهش رحم کنه و طوریش نشه…..میدونستم براش یه اتفاقی میفته اما باورش برای خودم هم سخت بود…..
این حرفها که بین منو مامان رد و بدل شد زود رفتم حموم تا دوش بگیرم و اون دعا رو روی سرم بریزم……
یه دوش حسابی گرفتم و اب دعا رو ریختم سرم و اومدم بیرون……شام خوردیم و رفتم بخوابم که دیدم اون دعا که همیشه به لباسم سنجاق میکردم نیست……
هر چی دنبالش گشتم پیدا نکردم…..وحشت و استرس و ترس به یکباره اومد سراغم……انگار اون دعا بهم آرامش میداد که نبودنش این همه منو میترسوند…..
به مامان گفتم و هر دو مشغول گشتن شدیم ولی پیدا نکردیم……
دوباره وحشت و دلهره توی خونه حاکم شد…..حدس میزدم که گم شدن دعا یه اتفاق معمولی نیست و یه چیزی پشتشه…..
مامان رفت تا توی تشت لباسهامو خیس کنه که دعا رو پیدا کرد…..خوشحال اورد و داد به من و گفت:رقیه جان!!!حواست به این باشه ،،،،هر وقت پیشت هست من خیالم راحته…..
گفتم:درست میگی مامان!!!از وقتی این پیشمه اون خانم سفید پوش رو اصلا ندیدم….بنظرت کلا از اینجا رفته؟؟؟
مامان گفت:خدا کنه رفته باشه و این کابوس از این خونه تموم بشه……خب دخترم برو بخواب،،من هم لباسهارو خیس کنم،، میام…..
نزدیک به یکسال همه چی اروم بود و روزهای خوبی داشتیم و خبری از اون هاله و اتفاقات ناگوار نبود…….
تا اینکه یکی از اقوام دورمون قرار گذاشت برای پسرش بیاند خواستگاری…..
ادامه ساعت ۲ ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سرخور
#قسمت_سیزدهم
تقریبا یک سال از فوت رضا گذشت….تا اینکه یکی از اقوام دورمون منو برای پسرش که قصد ازدواج داشت انتخاب کرد و بهمون پیغام فرستاد تا بیاند خواستگاری……..
بابا در مورد پسره تحقیق کرد….اسمش کمال بود و توی سپاه کار میکرد…..سنش نسبتا بالا بود یعنی من ۲۱سالم بود و کمال ۳۰……ماشین و خونه هم داشت …..از هر نظر مورد پسند ما بود و تنها نگرانی ما جون کمال بود…..
خلاصه پیغام دادند که آخر هفته قراره بیاند روستا خونه ی پدربزرگش (روستا که چه عرض کنم رفته رفته شهری برای خودش شده بود)از همونجا بعداز شام میاند خونه ی ما…..
دل تو دلم نبود….تمام اون یکسال رو جایی نرفته بودم و همش خونه بودم آخه تو دهنها افتاده بود که خواستگارام یه بلایی سرشون میاد…..
اصلا دلم نمیخواست ازدواج کنم اما مامان خیلی اصرار میکرد و دلش میخواست هر جوری شده این طلسم بشکنه…..
خیلی زود آخر هفته رسید و خانواده ی کمال اومدند روستا….
اون روز طبق معمول مامان همه جارو تمیز کرد و به من هم گفت:رقیه جان…!!!یه کم آرایش کن تا فکر کنند آرایش سنتو بالا نشون میده،….
گفتم:مامان !!من تازه ۲۱سالمه زیاد هم پیر نشدم……
مامان خندید و گفت:میخواهم سن و سالت در حد یه نوجوون باشه….میدونی که اینجا نوجوونارو بیشتر میبرند…..
حرفی نزدم و یه کم آرایش کردم و حاضر شدم و منتظر نشستم…..من نسبت به دخترای روستایی بخاطر اینکه آفتاب سوختگی نداشتم و دستام نرم و لطیف بود خیلی سر بودم و همه تصور میکردند یه دختر شهری هستم برای همین گزینه ی مناسبی برای اکثر جوونا بودم…..
بالاخره کمال با خانواده اش اومدند….از ظاهر و چهره اش مشخص بود که سنش بیشتر از منه…….حداقل ده سال بزرگتر از من نشون میداد…..خیلی مودب و با احترام……
کمال متفاوت ترین خواستگارم بود…..قبلیها کم سن و سال بودند و شاید از روی عشق و هوس قصد ازدواج داشتند اما کمال مشخص بود که هدفش زندگیه……
تا جایی که چایی براشون تعارف کردم همه چی خوب پیش رفت و اون هاله ی و خانم سفید پوش رو اصلا ندیدم…….
از برخورد و حرفهای پدر و مادر کمال معلوم بود که مورد پسند واقع شدم……پدر کمال از بابا خواست تا اجازه بده ما باهم تنهایی صحبت کنیم…..
بابا گفت: هر چند ما از این رسمها نداریم اما به احترام شما اشکالی نداره……
منو کمال داشتیم به اتاق کناری میرفتیم که بعداز یکسال دوباره اون زن سفید پوش رو دیدم……
از انگشتهاش و ناخونهای بلندش خون میچکید………
یه لحظه نفسم بند اومد و تنم شروع به لرزیدن کرد….چون من جلوتر از کمال بود سریع برگشتم به سمت کمال و با تعارف گفتم:بفرمایید داخل…………
با این کارم میخواستم اون خانم سغید پوش رو نبینم……
خلاصه نشستیم و از شرایط همدیگه گفتیم و انگار به توافق رسیدیم……کمال در نهایت گفت:شنیدم که خواستگار زیاد داشتی و داری اما قسمتت نمیشه…..من به خرافات اعتقاد ندارم چون مرگ و زندگی دست خداست……..
وقتی کمال این حرفهارو زد سرمو انداختم پایین واشکی از گوشه ی چشمم جاری شد که زود پاک کردم تا نبینه…….
تمام مدت اون خانم سفیدپوش صداهای وحشتناک از خودش در میاورد تا من بیشتر بترسم اما من دستمو روی دعایی که زیر لباسم بود گذاشتم و خودمو به ندیدن و نشنیدن زدم….
انگار پوست کلفت و نترس شده بودم و تنها نگرانیم کمال بود و بس……
اون شب همه چی به خوبی وخوشی تموم شد و حتی تا جلوی در حیاط هم مهمونارو بدرقه کردیم و قرار شد بهشون خبر بدیم….
تا در حیاطرو بستیم زود به بابا گفتم:بابا!!!من دوباره اون خانم رو دیدم….بهتره بریم دنبالشون تا اتفاقی برای اقا کمال نیفتاده…..
ادامه دارد……
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سرخور
#قسمت_چهاردهم
هر چی من به بابا گفتم زیربار نرفت تا مامان بالاخره قانعش کرد تا دنبال خانواده ی کمالی بریم و ببینیم چه اتفاقی میفته……
مامان گفت:بریم لباسهامونو عوض کنیم و دنبالشون راه بیفتیم……
بابا گفت تا لباس عوض کنی اونا رفتند رسیدند……….
با همون لباسها راهی شدیم….با فاصله ی زیادی تعقیبشون کردیم…..
معلوم بود که خوشحالند چون حرف میزدند و بعد میخندیدند……چیزی که جالبتر از همه بود اون خانم سفید پوش بود که جلوتر از خانواده ی کمالی همراهی میکرد و فقط من میدیدمش…..
خلاصه کمال اینا رسیدند خونه ی اقوامشون و اون خانم هم ناپدید شد و ما با خیال راحت برگشتیم خونه……
تا رسیدیم خونه از وضعیت خونه شاخ در اوردیم……اتاقها پر شده بود از تکه استخوانهای جویده شده ایی که بوی گند میداد…..اینه ی اتاقم کف زمین بود …. چیزی هم از خونه کم نشده بود یعنی دزد نبود،…..
مامان و بابا همون شبونه همه جا رو آب و جارو و تمیز کردند….تکه های استخوان رو هم توی باغچه دفن کردند….
شب وحشتناکی بود خیلی ترسناک…..شاید باور نکنید اما لزومی نداره دروغ بگم ،،،شماها نه منو میشناسید و نه خواهید شناخت ،،،نه بخاطر بازگویی سرگذشتم بهم جایزه و پول میدید یا نه تنبیه و سرزنش میکنید …..
میخواهم بگم کلمه به کلمه ی سرگذشتم عین واقعیته ،،شاید قسمتی از سرگذشت رو کم کرده باشم اما حتی نقطه ایی بهش اضافه نکردم……
برگردیم به سرگذشت…….
اینه روی زمین رو نتونستم بردارم چون واقعا از نگاه کردن بهش وحشت داشتم…..بابا خودش اینه رو برداشت و سرجاش گذاشت……
یه حسی بهم میگفت که امشب قراره کمال بمیره یعنی یکی اونو بکشه……
بیدار موندم و چشم به در دوختم تا یکی بیاد و خبر فوت کمال رو بده…..بابا از من بیشتر کنجکاو بود و اصلا توی رختخواب هم نرفت و نشست به فکر کردن……
۱-۲ساعت بعد بابا بلند شد و یه چایی برای خودش ریخت و همونجوری تلخ سر کشید و بعد به من گفت:اروم و قرار ندارم….میرم یه خبر بگیرم……….رقیه اگه این بار هم به اون جوون اتفاقی بیقته مقصر خودمو میدونم و دیگه هیچ وقت اجازه نمیدم خواستگاری از این در بیاد داخل……
من که دیگه دختر جوون و فهمیده ایی شده بودم سرمو انداختم پایین و گفتم:حق با شماست بابا….بنظر من بعداز فوت احمد دیگه نباید به خواستگارا اجازه میدادیم بیاند…..چند نفر الکی و بی دلیل فوت شدند…..هنوز هم معلوم نیست من چمه….برام دعا نوشتند یا جن زده شدم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟سید محسن هم نتونست کاری کنه…….
بابا گفت:این حرف رو نزن….سید محسن به من یواشکی گفت که نه دعایی هستی و نه جنی بلکه تو همزاد داری…..الان یک سال هم هست که همه چی درست شده بود…..
مامان اومد و گفت:همزاد ممکنه داشته باشه چون اگه یادت باشه رقیه دوقلو بود که موقع زایمان یه قلش مرده به دنیا اومد…..ولی رقیه میگه یه زن میبینه ،،،اگه همزاد داشت باید یه دختر بچه میدید نه یه زن بزرگسال….،
با تعجب به مامان گفتم:مگه من دوقلو بودم؟؟؟چرا تا به حال نگفتی؟؟؟
مامان گفت:اره دخترم دوقلو بودی….خودم از روی عمد نگفتم که بهش فکر نکنی و ناراحت نشی…….اما من خیلی مواظبت بودم هیچ جای سنگین نبردمت و حتی آبجوش جایی نریختم…..نمیدونم چرا اینطوری شد و باید غصه خوردنتو ببینم؟؟؟
مامان رو به بابا ادامه داد:کاش اینموضوع دوقلو بودن رو هم به اقاسید میگفتیم…..
حرفهای مامان منو میترسوند اما پیش خودم گفتم:همش الکیه چه ربطی داره…این همه دوقلو یه قلوشون مرده ،پس چرا اتفاقی نیفتاده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اصلا با دوقلو و همزاد و غیره کاری نداشتم و بهش فکر هم نمیکردم فقط اینو میدونستم و حسم بهم میگفت که صددرصد جون کمال در خطره……
بعداز اذان صبح بابا رفت بیرون تا خبری از کمال بیاره…..
مامان مشغول دعا خوندن بود و من هم منتظر بابا…..
ادامه ساعت ۹ شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سرخور
#قسمت_پانزدهم
چشمم به در بود که بابا اومد…از جام پریدم و گفتم:چی شد بابا؟؟؟کمال سالمه؟؟؟
بابا نفسی تازه کرد و گفت:فکر کنم خداروشکر اتفاقی نیفتاد چون خبری نبود…..
از مامان و بابا خوشحالتر شدم و دیگه خجالت هم نکشیدم و خوشحالیمو بروز دادم و گفتم:خداروشکر که اتفاقی نیفتاده…..به هر حال پسر یه خانواده است……
مامان و بابا هم حرفمو تایید کردند و بابا گفت:فردا همه باهم میریم پیش سید محسن…..
از پیشنهادش استقبال کردیم و مشغول اماده کردن صبحونه شدیم….
هوا که روشن تر شد بعداز جمع و جور کردن خونه چشمهای من گرم خواب شد…….مامان و بابا گفتند:خب تو بخواب ما میریم سرزمین…..
بعداز اینکه من خوابیدم اونا رفتند….
توی خواب عمیقی بودم و خواب خیلی قشنگی میدیدم….توی خواب دیدم که بچه دار شدم و خیلی خوشحالم…..
گرم خواب بودم که با نوازش موهام اروم اروم چشمهامو باز کردم و همون خانم رو بالای سرم دیدم……با دیدنش شوکه شدم و کل بدنم از حرکت ایستاد…..انگار یخ زده باشم…….
تمام رگهای بدنش از زیر پوست مشخص بود….تا دید که نگاهش میکنم بهم لبخند زد……
با تعجب دیدم هزار تا دندون داره و از پشت اون دندونهای وحشتناک بهم لبخند میزنه…..موهاش بقدری بلند بود که روی زمین ریخته شده بود…..چشمهاش سفیدی نداشت و کلا سیاه بود…….
از ترس نمیتونستم تکون بخورم….اونم گردنشو خم کرده بود توی صورت و خیره بهم نگاه میکرد…..اون لحظه نفس کشیدن یادم رفته بود و قلبم داشت از کار میفتاد انگار جونم داشت از بدنم خارج میشد……
یهو صدای در اتاق اومد و اون مثل سایه رفت بالا و به سقف چسبید……
مامان بود که در رو باز کرد…..خیره به اون خانم روی سقف بودم و حتی پلک هم نمیتونستم بزنم……..
مامان خوشحال و خندون اومد کنارم نشست و گفت:خانواده ی کمال جواب خواستند و بابات هم جوابش مثبت بود …قراره برند شهرشون و اخر هفته دوباره برگردند برای بله برون و عقد……دیدی خداروشکر به کمال چیزی نشد….
وقتی حرفش تموم شد و من جوابی ندادم با تعجب گفت:تا الان چرا خوابیدی؟؟؟؟ظهره…..بلندشو که بابات نمازشو بخونه میاد خونه تا ناهار بخوریم………….پاشو پاشو…..آخر هفته هم چیزی نمونده دو روز دیگه میشه جمعه…..
مامان وقتی دید باز هم تکون نمیخورم ترسید و آب دهنشو قورت داد و گفت: رقیه!!زنده ایی مامان؟؟؟
بعد دستشو روی شونه ام گذاشت و تکونم داد……….
اصلا دست خودم نبود و نمیتونستم تکون بخورم و فقط اون سقف رو نگاه میکردم..،،.
مامان مسیر نگاهمو دنبال کرد و به سقف نگاه کرد و بعد شروع کرد به لرزیدن……
اون زن سفید پوش جیغی کشید و لامپ خاموش ،ترکید و ریخت روی سرمون ……با بارون شیشه خورده شروع کردیم به جیغ کشیدن،،،هر دومون…..اینقدر جیغ کشیدیم که بابا اومد داخل…….
تمام اتاق پراز شیشه خورده ی لامپ بود و چیز دیگه ایی نبود……مامان اون روز متوجه شد که من چی رو میبینم……
بنده خدا مامان لکنت زیون گرفت و اختیار ادارشو هم از دست داد و لباسهاشو خیس کرد…..
بیچاره بابا تمام اتاق رو تمیز کرد و اون قسمت از فرش که نجس شده بود رو هم ابکشی کرد……………
مامان لمس شده بود و گوشه ایی از اتاق بدون اینکه حرفی بزنه افتاده بود…..
تا چند روز مامان به همین حالت بود و اقوام و همسایه ها به عیادتش میومدند و از حالتهاش میگفتند:فکر کنیم سکته ی خفیف زدی….باز خداروشکر که سکته رو رد کردی…..
هیچ کسی نمیدونست که چی دیده که به این روز افتاده…….
ادامه دارد……
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سرخور
#قسمت_شانزدهم
اون روز…درست اون قسمت از موهای سرم که اون خانم دست کشیده بود سفید شد و بی دلیل رنگشو از دست داد…..
بیچاره مامان توی بستر مریضی افتاد….همش تب و سردرد داشت بدون دلیل علمی……
چند روز وضعیت خونه همین بود و من از مامان مراقبت میکردم.،،،،دو روز مونده بود به جمعه و قرار بله و برون داشت نزدیک میشد…..
در حالیکه دستمال خیس رو روی پیشونی مامان میزاشتم به بابا گفتم:بابا!!!میشه به خانواده ی کمال بگی من قصد ازدواج ندارم و جمعه تشریف نیارند!!؟؟…..
بابا در حالی که با دونه های تسبیح بازی میکرد گفت:چرا نیاند!؟؟؟این همه سختی کشیدیم وحرف شنیدیم حالا داماد به این خوبی رو که خدا حفظش کنه رو از دست بدیم….؟؟؟
با ناراحتی و گریه گفت:بابا من شوهر نمیخواهم…..میبینی که چه بلایی سر مامان اومده…..من مامان رو مریض مریض بزارم و برم پس کی ازش مراقبت کنه…..میبینی که چند نفر رو کشت…الان دست روی مامان گذاشته،،،،…زود اونارو رد کنید چون مطمئنم اینبار به شما دو نفر آسیب میزنه……
بابا نگران گفت:اینطوری که فکر میکنی نیست….رفتم با سیدمحسن حرف زدم ….سید گفت وقتی مادرت تونسته ببینه یعنی دیگه تو نمیبینش….یه دعا هم نوشت که گذاشتم روی طاقچه ،،هر وقت مادرت بهتر شد انجامش میدید ان شالله دیگه هیچ وقت نمیبینش و از دستش راحت میشی…..
گفتم:فکر نکنم راحت بشم…..اون خانم تونست لامپ رو بترکونه پس میتونه به ما هم آسیب برسونه….
بابا گفت:نه نمیتونه آسیب بزنه چون اونا ،یعنی اجنه هارو همزادها اجازه و توانایی هر کاری رو ندارند،،،مادرت هم به گفته ی دکتر شوک بهش وارد شده و کم کم خوب میشه…..درسته که علت شوکشو نمیدونند ولی تشخیض دکتر درست بوده…..اگه تو ازدواج کنی روحیه اش میره بالا و هر روز بهتر و بهتر میشه……
هنوز حرف بابا تموم نشده بود که در حیاط بصدا در اومد…..بابا رفت در رو باز کرد…..خانواده ی کمال بودند که برای عیادت مامان اومده بودند……
مادرش چند تا آبمیوه دستش بود و کمال هم یه دست گل خیلی خوشگل……
کمال خیلی مودب و با احترام دسته گل رو داد به من ….با خجالت ازش گرفتم و تشکر کردم…..
مادر کمال رو به مامان گفت:الهی بمیرم،،،یهو چی شده به تو؟؟؟حتما گرمازده شدی…..
مامان بخاطر لکنتش صحبت نکرد و بابا به جاش جواب داد و گفت:نه گرمازدگی نیست….دکتر گفته زود خوب میشه…..
برای مهمونا شربت اوردم و تعارف کردم…..بعد رفتم آشپزخونه تا میوه بیارم حس کردم دوباره پشت درخت اون هاله ایستاده و نگاهم میکنه……
بخاطر وضعیت مامان خیلی از دستش ناراحت و عصبی بودم پس با دل وجراتی وصف ناپذیر رفتم سمت درخت و ناخونهای بلندشو دیدم و یهو ناپدید شد……
انگار وقتی حس کرد ازش نمیترسم از ترس جون خودش ناپدید شد…..
برگشتم و خواستم برای مهمونا با خوشحالی میوه ببرم که صدای گریه شنیدم…..اینبار ترسیدم و سریع رفتم داخل پیش مهمونا…..
بهداز پذیرایی کنار مامان نشستم……کمال هرازگاهی زیر چشمی نگاهم میکرد و لبخند میزد…..
مادر کمال به بابا گفت:اگه شما اجازه بدید چند روز دیگه که حال حاج خانم بهتر شد یه نامزدی بگیریم و این دو تا جوون رو محرم کنیم چون دلم نمیخواهد رقیه از دستم بره….من که رقیه رو خیلی دوست دارم و مهرش به دلم نشسته …..پسرم هم خیلی پسندیده……
بابا قند توی دستشو گذاشت روی بشقاب و گفت:ماهم مخالفتی نداریم ،،،اجازه بدید حاج خانم سرپا بشم ،،،چشم…..
مادر کمال گفت:تا اون موقع دیر میشه….خودتون میدونید مسیر ما دورهست و رفت و امد بخاطر خطرات جاده سخته…..
بعد رو به مامان کرد و ادامه داد:حاج خانم شما راضی میشید بین این جوونا فاصله بیفته؟؟؟؟؟؟؟؟؟میدونم که راضی نمیشی….کمال رقیه رو خیلی پسندیده و نمیخواهد از دستش بده…..از هیچ کسی هم بدی شماها رو نشنیدیم جز اونخرافات که ما قبول نداریم….اجازه بدید توی همینچند روز بین این دو تا جوون عقد جاری بشه…….
مامان با تکون دادن سرش گفت که مخالفتی نداره……
ادامه فردا ساعت ۸ صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
بــــــــہ ســـــلامتے🌸
اونـــــایے کــــــہ طـــــبیب
دلـــــهاے دردمـــــندن
ولــــــے
خــــــودشــــون
دنــــــیاے دردن . . .🍃
شبتون بخیرو شادی
در پناه حق🙋♀
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خوشا دل های خوش
جان های خرسند
خوشا نیروی هستیزای لبخند
خوشا لبخند شادی آفرینان
که شادی روید از لبخند اینان
#فریدون_مشیری
آدینه تون پر از لبخند شیرین 🥰😁
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سرخور
#قسمت_هفدهم
مادر کمال از مامان خواست که رضایت بده تا منو کمال زودتر عقد کنیم و مامان با حرکت سرش حرفشو تایید کرد….
با موافقت مامان ،،مادر کمال زود از کیفش یه انگشتری در اورد و بعد بلند شد و اومد سمت من و گفت:لیاقتت نبود توی یه مراسم ساده انگشتر دستت کنم اما مجبورم عروس قشنگم….شرمندتم….ان شالله بعدا یه جشن مفصل میگیریم و جبرانش میکنیم…..
انگشتر رو دستم کرد….چه نامزدی ساده و قشنگی بود….کمال از خوشحالی لبخند میزد…..انصافا من و خانواده ام هم خوشحال بودیم آخه هیچ کدوم از خواستگاریها تا این مرحله پیش نرفته بود……..،………
بابا گفت:شرمنده که پذیرایی بهتری از شما نشد…انشالله که خانمم بهتر شد یه روز دعوت و جبران میکنیم…..
مادر کمال با اجازه ی بابا منو برد حیاط و گفت:دخترم!!!من نمیخواهم زیاد بین نامزدی و عقد فاصله بیفته ،به هر حال کمال هم مرد و دوست داره پیش خانمش باشه،،،انشالله مادرت بهتر شد خیلی سریع یه مراسم میگیریم و عقد میشید،….کمال خیلی ازت خوشش اومده …..فقط از من خواست ازت بپرسم که واقعا دلت باهاش هست یا نه؟؟؟؟؟
سرمو از خجالت انداختم پایین…مادر کمال با خنده گفت:پس حسابی مبارکتون باشه…..
بعد رفت از مامان و بابا خداحافظی کرد….تا در حیاط همراهشون کردم…..کمال از نبود بابا استفاده کرد و بهم گفت:چادرت خیلی بهت میاد…..
بهش لبخند زدم و گفتم:ممنونم…..
اونا رفتند و من هم برگشتم داخل اتاق…….بابا تا منو دید گفت:دیدی کلام خدا که سید محسن نوشت طلسم رو شکوند……الان همزادت ولت کرده و رفته و دیگه کاری با کسی نداره…..
گفتم:ولم نکرده…..وقتی رفتم میوه بیارم پشت اون درخت دیدمش……
وقتی اسم درخت رو اوردم بابا رفت تو فکر و یهو از جاش بلند شد و رفت بیرون…….
روزهای سختی رو با مامان گذروندیم تا در عرض دو هفته کمکم تونست سر پا بشه و حرف بزنه……
بعداز بهبودی مامان از طریق پیغام قرار عقد گذاشته و روزش هم تعیین شد.،.،،
عاقد از اقوامکمال بود و قرار بود اول عقد کنیم بعد جشن بگیریم….
مادر کمال کلی برام خرید کرده بود و یه خانم هم اورده بود که صورتمو اصلاح کنه…..خونه شور و شوقی بود که بیا و ببین……………
آرایشگر وقتی شروع به کار کردن،، صدای هلهله و کل کشیدن فضای خونه رو پر کرد…..همه فامیلهای ما بودند که کمک دست مامان اومده بودند…..بزن و برقصی بود که صدای اه ناله های من بابت درد اصلاح توش گم شده بود…..
وقتی کار آرایشگر تموم شد همه حیرون و با تعجب میگفتند:وای که چقدر ناز شدی….(حرفهایی زنونه که گفتنش اینجا جایز نیست)…..
صورت پراز مو و دخترونه ی من،، جاشو داد به ابروهای باریک و پوستی مثل پنبه …..خیلی تغییر کرده و قشنگتر شده بودم…..
همونجا پارچه ی چادری که مادر کمال اورده بود رو روی سرم با سلام و صلوات و بزن و برقص بریدند و کوک زدند و در نهایت سرم کردند…..
شکلات روی سرم میریختند و کل میکشیدند….مامان اون روز بقدری خوشحال بود که هیچ وقت اونطوری ندیده بودمش ….. دائم میرقصید…..
بعداز اصلاح مادر کمال اومد جلو و بوسم کرد و گفت:چقدررررر خوشگل شدی!!….
بعد دوتا النگو توی دستم کرد و یه گردنبند هم گردنم انداخت و گفت:خوشبخت بشید عروسم………
مامان هم یه النگو از طرف خودش و بابا بهم داد و بعد صورتمو بوسید و اروم دم گوشم گفت:از اون که خبری نیست؟؟؟؟
نگاهش کردم و گفتم:نه مامان!!!نیستش….انگار ولم کرده و رفته پی کارش…..
مامان گفت:خداکنه…..من نمیدونم چرا دلشوره دارم….همش میترسم یه اتفافی بیفته…..
مامان راست میگفت چون من هم با کوچکترین صدا میترسیدم اما به کسی نمیتونستیم حرفی بزنم…….
چادر بریدن تموم شد و کم کم مهمونا رفتند فقط کمال و مادرش موند……
ادامه دارد……