#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سرخور
#قسمت_هجدهم
چون کمال اینا شهر دیگه ایی زندگی میکردند مهمون زیادی نداشتند ….حتی پدرش هم نیومده بود برای همین شب رو موندند خونه ی ما………..،،،،،،
مامان با کمک مامان بزرگ برنج دم کردند و مرغ سرخ کردند تا شام اماده بشه…..سالاد هم من درست کردم….همش توی آشپزخونه بودم خجالت میکشیدم برم داخل و بابا منو نگاه کنه……
کف اشپزخونه که گلیم پهن کرده بودیم کمی آشغال ریخته بود اونهارو جارو کردم و نشستم و ابلیموی سالاد رو بریزم که به چادرم که سرم بود نگاه کردم…..
با صدای سرفه ایی از جا پریدم و دستمو روی قلبم گذاشتم……کمال بود که با اون هیکل رعنا و نظامیش ایستاده بود……
از اینکه با صدای سرفه اش منو ترسونده بود خجالت کشید و گفت:یاالله….
ته دلم گفتم:خسته نباشی،،،چقدر زود گفتی یاللله…..
کمال میخواست برگرده که پشیمون شد و دوباره بطرف من چرخید و گفت:شرمنده….نمیخواستم بترسونمت……
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:دشمنت شرمنده…..کاری داشتی؟؟؟چیزی میخواستی،؟؟؟؟؟؟
گفت:نه….حاج اقا(عاقد)اومده گفتند صدات کنم تا بیایی برای خطبه ی عقد…..
لبخندی زدم و گفتم:چشم….دستامو بشورم بیام…….
کمال زود اومد شیر اب رو باز کرد ومن مشغول شستن دستم شدم…..
کمال گفت:خیلی بهتون میاد…..
سرمو انداختم پایین و گفتم:ممنونم….مادرتون زحمتشو کشیدن….اره خیلی خوشگله….
کمال گفت:نه….صورتتو میگم ،،خیلی خوشگلتر شدی….امیدوارم لیاقتتو داشته باشم…،.
با این حرفش انرژی گرفتم و سرمو بالا اوردم اما همون لحظه روی سماور استیل سایه ی کسی رو دیدم…….
نباید میترسیدم…..میدونستم همون اطرافه……
کمال از جلوی در کنار رفت و گفت:بریم داخل؟؟همه منتظرند……
گفتم:بریم…..
من جلوتر از کمال راه افتادم و داخل اتاق شدیم تا بابا رو دیدم از خجالت چادرمو جلوتر کشیدم…………
عاقد محرومیت رو خوند و ما بهم محرم شدیم….قرار شد بعدا کمال از محضر وقت بگیره و عقدمون اونجا و توی شناسنامه ها ثبت بشه…..
عقد که تموم شد یهو برق قطع شد و همه جا تاریک شد…..
همه دنبال کبریتی یا چراغی و شمعی بودند و من با شنیدن صداهای ناله وار نتونستم از جام تکون بخورم…..
برگشتم و دیدم کنارم نشسته و سرشو تکون میده و ناخونهای بزرگشو روی دستم فرو میکنه….گرمی خون و درد رو خوب حس میکردم…..زبونم بند اومده بود و تکون نمیخوردم و از درد دستم اروم اشک میریختم…..
وقتی بابا چراغ روشن رو اورد داخل دیگه ازش خبری نبود ولی دستم خونی و زخمی شده بود….زود با چادر روشو پوشوندم و خودمو به اشپزخونه پیش مامان رسوندم….
مامان که تازه چراغ اشپزخونه رو روشن کرده بود با دیدن دستهای و چادر خونی زد توی سرش اما صداشو در نیاورد…..
مامان بزرگم که تازه متوجه ی قضیه شده بود خیلی سریع در آشپزخونه رو بست تا بقیه ( چند تایی مهمون مثل زنعمو و بچه هاش هنوز خونمون بودند،،،،)مخصوصا کمال و مادرش متوجه ی چیزی نشند…..
مامان بزرگم چادرمو سریع توی تشت شست و صلوات فرستاد و گفت:به شوهر و مادرش بگو چایی ریخت روش………
بعد زخم دستمو بستند و مامان شروع کرد به تعریف کردن اون همه اتفاقاتی که برام افتاده بود…….
مادربزرگم(مامان بابا)زد توی صورتش و گفت:مقصر شمایید که مخفی میکنید و نمیگید براش دعا بگیرم….حیف اون جوونا……،
مامان گفت:دعا گرفتیم ،،دو بار هم گرفتیم….مریضی من هم بخاطر اون بود چون به چشم خودم دیدمش…..
مامان بزرگ گفت:دوباره بگیرید…ده باره بگیرید….یعنی اون جن..،..
انگار مامان بزرگ خودش هم ترسید و صلوات و بسم الله فرستاد که یهو برق ها اومد…..
صدای صلوات از داخل اتاق بلند شد…رفتیم پیش مهمونا و یه چادر دیگه سر کردم وگفتم:توی تاریکی چایی ریخت روی چادرم….
مادر کمال گفت:اشکالی نداره…آب برکت و روشناییه…….
ادامه ساعت ۲ ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سرخور
#قسمت_نوزدهم
برقها اومد و همه دوباره نشستیم اما این بار استرسم خیلی بیشتر شده بود…..
سفره ی شام رو پهن کردند و غذا رو اوردند…..همه نشستند سر سفره اما کمال داخل اتاق بغلی داشت نماز میخوند…..
مادر کمال به مامان گفت:میشه غذای بچه هارو بزاری داخل یه سینی تا تنهایی توی اون اتاق باهم بخورند…..
مامان قبول کرد و یه سینی غذا داد دستم وگفت:برو پیش شوهرت و باهم غذا بخورید…………
سینی رو گرفتم و رفتم داخل اتاق……کمال نمازشو خونده بود و داشت قران تلاوت میکرد…..
تا منو سینی بدست دید ،قران جیبی که دستش بود رو بوسید و گذاشت داخل جیبش و بعد از جاش بلند شد و گفت:شما چرا زحمت کشیدید…..
سینی رو ازم گرفت و سفره رو پهن کرد…..برای دوتامون یه بشقاب غذا گذاشته بودند….توی یه ظرف با خجالت شروع کردیم به غذا خوردن…………..
چند دقیقه که گذشت براش یه لیوان دوغ ریختم و گفتم:شما نماز میخونید..؟؟؟؟
کمال گفت:بله……نماز خوندن و نیایش با خدا بهم خیلی آرامش میده…..من به نماز بیشتر از شغل و خواب و خوراک پایبندم……
اونجا بود که متوجه شدم چرا اون همزاد یا جن نمیتونست به کمال آسیب بزنه چون همیشه قران همراهش بود،…..یه گردنبند هم روی گردنش بود که روش ایت الکرسی حک شده بود….
حق با مامان بزرگ بود اجنه از اسم خدا وحشت دارند….
کمال سرشو پایین انداخت و گفت:شما چی؟؟نماز میخونید؟؟؟
گفتم:بله میخونم…..
کمال گفت:آفرین خیلی خوبه……راستی دوغش نمک نداره…نمکدون کجاست ؟؟؟برم بیارم….
زود بلند شدم و گفتم:میرم میام…..
تا از جام بلند شدم هاله ی اون خانم رو پشت پنجره توی حیاط دیدم……با اینکه میترسیدم اما رفتم حیاط تا از آشپزخونه نمکدون بیارم….
یهو دیدم جلوی در ورودی خونه که کفشها رو گذاشته بودیم داخل کفش کمال یه چیزی شبیه استفراغ و بد بو پرشده بود….
وحشت کردم و از بوی بدش حالت تهوع گرفتم ولی برای اینکه کسی متوجه این کار نشه سریع مامان رو صدا کردم….
مامان هم با دستهای لرزون و ترس کفشهارو شست….
خلاصه اون شب بجای اینکه بهترین روز زندگیم باشه ،خیلی خیلی بهم سخت گذشت….
الان شما این سرگذشت روفقط میخونید و شاید درکش نکنید اما من حتی برای بازگو کردنش هم تمام بدنم میلرزه و اذیت میشم،،،میخواهم بدونید که اون شب و شبهای قبل چه سختی کشیدم………..
موقع خواب کمال و مادرش داخل یکی از اتاقها خوابیدند و ما هم اون یکی اتاق…..
مامان بزرگ خیلی با بابا حرف زد و بالاخره قرار شد فردا که کمال اینا رفتند بابا منو ببره پیش دعا نویسی که مامان بزرگ معرفی کرده بود البته شهر دیگه ایی بود و یه کم زمان بیشتری میبرد………،،،،،،،،
اون شب نه مامان تونست خوب بخوابه نه من…..اون قسمت از موهام که سفید شده بود خیلی عذابم میداد و وقتی میدیدمش حالم بد میشد…..با خودم میگفتم:به کمال چی بگم؟؟باید همیشه رنگش کنم البته چون طبیعی سفید نشده شاید رنگ هم قبول نکنه….
خیالم راحت بود و باور کرده بودم که به کمال نمیتونه آسیب بزنه،…..
صبح زود همه برای نماز صبح بیدار شدند و بعد صبحونه خوردیم و کمال و مامانش راهی شهر خودشون شدند……
نیم ساعت بعداز رفتن اونا ماهم (مامان و بابا و مامان بزرگ و من) به سمت شهری که دعا نویس اونجا بود راه افتادیم…..
بعداز ۴-۵ساعت رسیدیم پیش دعانویس…..
اقای دعا نویس تا به من نگاه کرد گفت:تو همزاد داری ،،،همزادت هر جا میری دنبالته و حتی از تو تغذیه میکنه یعنی هر بار که بهت دست میزنه از عمر تو کم و به عمر اون اضافه میشه…………………..
ادامه دارد…..
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سرخور
#قسمت_بیستم
اقای دعانویس ادامه داد و گفت:شاید شب جمعه ایی، جایی که اونا بودند آب داغی ریختی یا دستشویی کردی که دارند اذیتت میکنند البته هر چی که هست با این دعایی که مینویسم درست میشه……اون درخت هم محل زندگی اوناست…..بهتره درخت رو ببرید و بسوزونید…………
بعد از این حرفها مشغول دعا نوشتن کرد و در انتها پرسید:راستی اون قلی که مرده بدنیا اومده بود رو چیکار کردید؟؟؟
مامان اشکشو با گوشه ی روسریش پاک کرد و گفت:همونجا زیر درخت دفن کردیم….
دعا نویس گفت:شاید این همزاد هر دو تاشونو اگه بتونید از توی باغچه پیدا کنید و بسوزونید بهتر میشه……..همزادها خوب و بد هستند که از شانس دخترت همزادش بده و اگه به این نامزدش نتونسته آسیب بزنه بخاطر اعمال خوبی هست که داره…..قدرشو بدونید……
دعا ها رو گرفتیم و برگشتیم ….بیچاره بابا همون روز مشغول شد و درخت رو برید و خرد کرد و بعنوان هیزم آتیش زد ….
زیر درخت رو تا دو سه متر کند و تمیز کرد…..باورش سخت بود اما توی باغچه چندین کاغذ دعا پیدا کردیم که توی نایلون بود.،،.،
مامان همه رو جمع کرد و داخل یه کیسه ریخت و گفت:خدا رحم کنه….این همه دعا توی خونه ی ما بود ،،خب معلوم که چرا این بلاها سرمون اومد…..دختر بیچاره ی منو دعا کردند…،.
بابا که خسته شده بود نشست لبه ی حوض و گفت:کار کدوم از خدا بی خبریه؟؟؟چطور تونستند با زندگی ما اینکار رو بکنند….؟؟؟من هیچ وقت لقمه ی حروم توی این خونه نیاوردم و نخوردیم……چطور تونست زندگیمونو داغون کنه و اون همه جوون رو بخاطر اینا از زندگی محروم کنند…………….؟؟
فردای اون روز مامان و بابا تمام دعاهایی رو که پیدا کرده بودند بردند پیش دعا نویس و دوباره دعا گرفتند و برگشتند……
اون شب که با کمال شام خوردیم آخرین شبی بود که همزادمو دیدم و دیگه به چشمم نیومد……
بابا برای اینکه ریشه ی درخت کامل خشک بشه توی باغچه نفت ریخت و بعداز چند وقت داخل باغچه یه نهال و چند تا گل محمدی کاشت……
باورم نمیشد که همه چی داشت تموم میشد و با خوشحالی تدارک مراسم عقد و عروسی رو میگرفتیم..،،،..
مامان هم خیلی خوشحال بود…..همه باهم رفتیم خرید عروسی……بعداز مدتها واقعا از ته دل خوشحال بودیم و میخندیدیم..،،،
کمال بقدری مرد خوبی بود که توی خرید هم فکر و ذکرش خوشحال کردن همه بود یعنی مادرش و مادرمو و بخصوص من……
برای خرید رفته بودیم شهر کمال اینا…..بعداز خرید مادر کمال بزور مارو برد خونشون تا اونجا ناهار بخوریم…..
چون اولین بار بود میرفتم خونشون جلوی پام گوسفند قربونی کردند و کلی از طرف خانواده اشو استقبال شدیم….همشون خوشحال بودند و خیلی تحویلم گرفتند…..
بعداز ناهار برای استراحت منو مامان رفتیم داخل یکی از اتاقها،.،،.چند دقیقه بعد کمال در زد و وارد شد و گفت:خیلی خوش اومدید….چیزی لازم ندارید؟؟؟؟
مامان زود وضو رو بهونه کرد و گفت:سجاده میخواستم که الان خودم از مادرتون میگیرم……
اینو گفت و از اتاق رفت بیرون تا وضو بگیره البته بیشتر بخاطر این رفت که منو کمال تنها باشیم……….،
تا مامان رفت کمال از توی کمد یه کادو برام اورد و گفت:خیلی وقته برات خریدم ،،،منتظر فرصت بودم تا بهت تقدیم کنم…..
کادو رو گرفتم و تشکر کردم….وقتی باز کردم دیدم یه گردنبند خیلی ظریف و خوشگله.،،،،
کمال اجازه گرفت تا خودش گردنم ببنده…….
و اون روز شروع عاشقانه ی بین ما بود…….بعد از کمی عشق بازی کمال گفت:خداروشکر که بعداز چند سال خوشبخت شدم……چند ساله از خدا یه همسر خوب خواستم که امروز خدا نصیبم کرد………
تا روز جشن اونجا موندیم….باورم نمیشد که من هم خوشبخت شدم…….
ادامه ساعت ۹ شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سرخور
#قسمت_بیستویکم
صبح روز جشن کمال منو برد آرایشگاه….لباس عروس هم کرایه کرده بود یه لباس خوشگل و پف دار….موهامو آرایشگر رنگ کرد،،،خدروشکر اون سفیدها رنگ گرفت….به ناخونام هم لاک زد و صورتمو یه آرایش کامل کرد.،،،،
یه سرویس طلا هم کمال خریده بود که آرایشگر کمک کرد تا بندازم،….
به آرایشگر گفتم:این گردنبند ظریف همراه سرویس باشه بد میشه؟؟؟؟
آرایشگر گفت:کدوم گردنبند….!؟؟
دست کشیدم رو گردنم تا نشونش بدم که دیدم نیست…..با تعجب گفتم:وای….گردنبندم نیست…….
همهمشغول گشتن شدیم اما پیدا نکردیم……همه جارو زیر و رو کردیم حتی خونه ی کمال اینارو اما پیدا نشد که نشد…..
خلاصه جشن تموم شد و اسممون توی دفتر ثبت و شناسامه ها نوشته شدو منو کمال زن شوهر قانونی و شرعی شدیم…..
فرداش کمال منو مامان رو رسوند خونمون…..تا رسیدیم و داخل حیاط شدیم چشمم به گردنبندم افتاد که روی گلهای محمدی بود….،
با خودم گفتم:خدایا…..کسی از خونه ی ما اونجا نبود،،،پس کی اینو این همه مسیر رو اورده اینجا؟؟؟؟
متوجه شدم که اون همزاد همیشه همراهمه و ولم نمیکنه…..دیگه نمیدیمش اما حضورشو حس میکردم……
ناراحتیمو به روم نیاوردم تا کمال متوجه نشه……همسر عزیزم از همون جلوی در خداحافظی کرد و گفت:خیلی زود میام میبینمت…..
ازش تشکر کردم و لبخند زدم و رفت تا سوار ماشین بشه…..تا وقتی که دور بشه ایستادم و رفتنشو تماشا کردم……
منو مامان متعجب بودیم و نگران اما خداروشکر هیچ اتفاق خاص و ناراحت کننده ایی نیفتاد………….،.
ته دلم نگران بودم و همیشه به جای اون درخت نگاه میکردم و میترسیدم……
یکسال نامزدی منو کمال در آرامش و خوشی گذشت…..در عرض این یکسال اصلا چیزی ندیدم…….
شروع کردیم به تدارک عروسی….جهیزیه ی خیلی خوبی بابا و مامان برام خریدند و داخل یکی از اتاقهای مادرکمال چیدند…..
هیچ وقت توی دوران نامزدی تنها نبودیم …..
ما برای عروسی رسمهای خاصی داشتیم مثلا حتما لباس عروس و کفش پاشنه دار باید میخریدیم که کمال زحمتشو کشید…..
همه چی خوب و قشنگ پیش میرفت تا شب حنابندون……رقص وپایکوبی و کادو و شام و همه و همه به راه بود تا اینکه بعداز شام یهو برقها رفت(اون موقع ها قطعی برق عادی بود و حتی ساعتهای خاموشی داشتیم)……
شمع ها و چراغها روشن شد….مهمونها کم کم به بهانه ی تاریکی رفتند…..یه عدده کمی از نزدیکان مونده بود که مادر کمال به مامان گفت:من میگم حالا که همه جمع هستیم بهتر نیست شب زفاف این دو جوون همینجا باشه تا فردا برای عروسی کارمون کمتر باشه،….نگران رسم و رسومات هم نباش……
برای مامان فرقی نمیکرد پس قبول کرد و داخل یکی از اتاقها رختخواب منو کمال رو پهن کردند و زنعمو هم مختصری از رابطه بهم توضیح داد و منو برد داخل اتاق و گفت:بشین اینجا تا شوهرت بیاد…………
چراغ روشن روی طاقچه بود…. استرس داشتم و به رابطه فکر میکردم که حس کردم یکی از پشت به من تکیه داده……از ترسم نتونستم برگردم اما دستهاش با ناخونهای بلندش که پهلو بود خوب دیدم و فهمیدم همزادمه…،.
آب دهنمو به زور قورت دادم ….قلبم به کندی میزد و جرات نداشتم جیغ بکشم تا کسی بیاد پیشم……….
سرشو از پشت سر تکیه داد به سرم و برای اولین بار حرف زد و گفت:عروسیت مبارک عروس خانم!!!!!!!!!!!من هم همسن توام….منو تو توی شکم مامان بودیم یادته؟؟؟؟؟اونجا نه ماه باهم بازی میکردیم ،،،من تورو میزدم و تو منو…..تو زنده موندی و من مرده…..انگار روحم سرگردون مونده…….با تو زندگی کردم و با تو نفس کشیدم ،،،انگار عمرم به تو وصل بود برای همین نمیخواستم ازدواج کنی……اما تو منو ول کردی………من هم برای همیشه میرم….
از شدت ترس لبهام داشت میلرزید…..داشتم سکته میکردم…..
دستشو گذاشت روی دستم که با من من گفتم:با من چیکار داری؟؟من که کاریت ندارم…..
ادامه دارد…..
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سرخور
#قسمت_آخر
برگشت سمت من و برای اولین بار بدون ترس نگاهش کردم….یکی بود شبیه خودم…..دیگه از اون چهره ی ترسناک خبری نبود…..موهای خودم بود و لبخند خودم….خوده خودم بودم…..
بلند شد و مثل یه روح سفید رنگ چرخ زد و بعد با لبخند بسمت دیوار رفت…..آخرین لحظه بهم نگاه کرد و رفت…..انگار برای همیشه رفت که رفت………..
جون تکون خوردن نداشتم مثل یه مجسمه افتادم روی تشک و چشمهامو بستم….صدای باز و بسته شدن در رو شنیدم اما اهمیت ندادم چون فکر کردم دوباره برگشته……موهامو نوازش کرد…..
هم دلم برای همزادم میسوخت و هم وحشت داشتم ازش…..
جرأت نکردم چشمهامو باز کنم که دم گوشم گفت:خوابیدی؟؟؟تمام عمرم منتظر همچین شبی بودم حالا تو خوابیدی؟؟؟؟
صدای کمال بود…..زود چشمهامو باز کردم و نشستم…..خیلی ترسیده بودم و زبونم بند اومده بود انگار رنگ هم به چهره نداشتم که کمال گفت:فکر نکنم اینقدر ترس طبیعی باشه….!!!!طبیعیه؟؟؟؟
ما عروسی کردیم و رفتیم زیر یه سقف و تا به امروز دیگه اون همزاد یا دوقلوی خودمو ندیدم…..
وقتی به مامان تعریف کردم زد زیر گریه و گفت:وقتی شما بدنیا اومدید و دیدم تو زنده ایی فقط برای زنده بودن تو خوشحال بودم و مردن اون قلت زیاد برام مهم نبود و گریه نکردم…..
مامان بعداز فهمیدن این قضیه دو بار خواب اون خواهر دوقلو مو دید و باهم گفتند و خندیدند………..
طبق حساب و کتابی که کردیم مامان درست شبی که همزادم برای اخرین بار رفت،، باردار شد و یه خواهر درست شبیه من بدنیا اورد……
شاید باور نکنید ولی من ایمان دارم که روح همون خواهر دوقلوم توی کالبد مادرم عمر دوباره گرفت و سال ۸۱ خواهرم بدنیا اومد حتی زودتر از بچه ی من……
اسمشو مامان رویا گذاشت چون واقعا مثل یه رویا و معجزه بود……همه تعجب کرده بودند که مامان با اون سن و سال بچه دار بشه ولی به لطف خدا شده بود تا بعداز من تنها نمونند…..
یک سال بعداز بدنیا اومدن رویا خدا به من هم دوقلو دو تا پسر داد……
خیلی خوشحال بودم که بچه هام پسر هستند آخه بقدری سختی و عذاب و حرف و حدیث شنیده بودم که فقط از خدا جنسیت پسر میخواستم نه دختر……..واقعا از ته دل همیشه دعا میکردم که دختر دار نشم…..
خداروشکر زندگی قشنگی با کمال دارم مخصوصا که مامان و بابا هم اومدند شهر ما و کنار خونه ی ما خونه خریدند و من میتونستم هر روز ببینمشون……
رویا منو تبدیل به یه خواهر خوب کرد و تمام اون روزهارو جبران کرد…..
کمال زندگی قشنگی برام ساخت و هیچ کمبودی کنارش ندارم…..پسرامو با عشق بزرگ کردم…..رویا رو خونه ی بخت فرستادیم ،….
در حال حاضر هیچ مشکلی نداریم جز غم دوری بابای زحمتکش و مهربونم که سه سال پیش به رحمت خدا رفت…..
کلا خانواده ی با محبتی هستیم و مامان همه جوره هوامونو داره…..بیشتر وقتها خونه ی مامان جمع میشیم و میگیم و میخندیم…..رویا به تازگی باردار شده و منتظر دختر کوچولوشه و به من فخر میفروشه و میگه من دختر دارم و تو نداری…………….
گاهی وقتها که عصبانی میشم مامان به شوخی میگه:واه واه واه …وحشتناک شبیه اون خواهر دوقلتو شدی….
با اینحرفش میخندم و عصبانیتم فروکش میکنه……
این راز رو بعدها برای کمال تعریف کردم ،….کمال با شنیدنش گفت:اون روزها متوجه میشدم که چیزی رو پنهون میکنید و گاهی حالتها و رنگ و روت عوض میشد ولی اگه اون موقع هم میگفتی که خواستگارات چرا میمیرند من باز هم برای خواستگاری میومدم…..
این بود سرگذشت پراز درد و رنج من…..برای همه ارزوی خوشبختی میکنم چه قبل از دوران سختی چه بعداز سختی……..
پایان
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
🧚♀یکی هسـت کـه
🧚♀بر همه چیز تواناست
🧚♀از او تمنّای لحظه های
🧚♀زیـبـا بـراتـون دارم ....
🧚♀شبتون قشنگ و رویایی
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
🌸خوش برآمد آن گل صدبرگ من
🌸سبزتـر شـد سبـزه زارم انـدکی
🌸صبحدم آن صبح من زد یک نفس
🌸زان نفس مـن بـرقرارم انـدکی
🌸روزتان بہ زیبایی دلهای مهربونتون
🌸و صبحتـون بـخیر و سـلامـتی
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_قدیمی
#قسمت_اول
من حسین و ۵۶ساله هستم……در خانواده ایی پر جمعیت بدنیا اومدم….سه تا برادر بزرگتر ودو تا خواهر کوچکتر از خودم دارم…..
از اونجایی که از هر نظر خانواده ی موجهی داشتم دوران کودکی ونوجوونی خیلی خوبی رو سپری کردم ومشکلی برام پیش نیومد……
سرگذشت من از سال ۶۵زمانی که بیست ساله بودم شروع میشه….اون زمان کشور درگیر جنگ نحمیلی عراق بود و خانواده ی ما هم مثل تمام جوونها دیگه جبهه میرفتند…..
خواهرام ابتدایی رو که تموم کردند دیگه ادامه ندادند و ترک تحصیل کردند……..
هر سه تا برادرم توی سن ۲۰الی ۲۳ازدواج کرده بودند و هر سه اون سال رفته بودندجبهه…..
داداشام هر ۴۰روز یکبار برای یکهفته برمیگشتند خونه و دوباره میرفتند……
حال و هوای جبهه و جنگ کل شهر رو گرفته بود و بیشتر دوستهام یا در حال عازم بودند یا عازم شده بودند…..
من هم خیلی دلم میخواست برم مسجد و ثبت نام کنم ولی بابا اجازه نمیداد…..
یه روز که خیلی اصرار کردم بابا گفت:حسین اگه تو هم بری جبهه مامانت دق میکنه…..همینجوری سه تا از داداشات رفتند و مامانت کلی نگرانه……میبینی که من هم سنی ازم گذشته و توانی ندارم به خانواده برسم…..تو باید بمونی و مراقب مادر و خواهرات باشی…..
اینجوری شد که نرفتم و چون به بیست سالگی رسیده بودم مامان و بابا شروع کردند به اصرار که باید ازدواج کنی،و اینکه خوبیت نداره پسر توی این سن مجرد بمونه…..
البته اینم بگم که اون زمان پسرا از سن بیست سال به بالا از عهده ی اداره ی خانواده برمیومدند و تقریبا مستقل بودند…….
از طرفی خونه ها همه ویلایی و بزرگ بود و تعداد زیادی اتاق هم داشت……
بابای من هم مستثنی نبود و یه خانه ی بزرگ داشت که وسط حیاطش حوض بود و هروقت یکی از داداشا ازدواج میکردند دست همسر رو میگرفتند و داخل یکی از همون اتاقهای خونه زندگی میکردند…………….
بللللههه…..من هم شدم بیست ساله و مامان و بابا طبق روالی که برای برادرام پیش گرفته بودند چند تا دختر آفتاب و مهتاب ندیده ی فامیل و اشنا رو انتخاب کردند و اسامی اونارو بهم گفتند تا من انتخاب کنم……
من واقعا نمیدونستم کدوم بهتره و یا خوشگلتره چون هیچ وقت مستقیم توی صورت هیچ کدوم نگاه نکرده بودم……
اون شب مامان بعداز شمردند اسامی گفت:خب!!حسین!!بنظرت کدوم رو میخواهی؟؟؟
گفتم:اجازه بده چند روز فکر کنم بعدا میگم………….
مامان خندید و گفت:ای پسر بی حیا…..
با لبخند جواب خنده اشو دادم و خوابیدم………….،..
فردای اون شب،،، زمانی که از محل کارم برمیگشتم توی صف نونوایی ایستادم تا برای مامان نون بخرم که چشمم افتاد به دختری که از بقالی بغل نانوایی خرید میکرد…..نمیدونم چرا یه لحظه هنگ نگاهش کردم و دلم براش لرزید……
خیلی متین و با وقار بود….به دلم نشسته بود و دلم میخواست بدونم خونشون کجا و خانواده اش چیکارند،،؟؟؟اما دنبال دختر مردم افتادن از خانواده و شخصیت ما خارج بود…..
چند روز گذشت و دوباره دیدمش….اینبار با دقت بیشتری نگاهش کردم و زیر نظر گرفتمش….پوست سفید و چشمهای عسلی داشت…..معصومیت از چشمهاش میبارید…..عاشق همین معصومیت و وقارش شده بودم…..همیشه سرش پایین بود و نگاه نابجا وحرف بیربط و اضافه نمیزد…..
بالاخره چون نیتم پاک بود و برای ازدواج مدنظرش داشتم اروم و با فاصله دنبالش کردم و خونشونو یاد گرفتم……
اینقدر به دلم نشسته و عاشقش شدم که هر وقت بابا و مامان اسم دختری رو برای ازدواج میاورند اخم میکردم و ناراحت میشدم……
با اینکه عشقم یکطرفه بود ولی ته دلم مطمئن بودم که اون دختر هم از من خوشش میاد و به پیشنهاد ازدواجم جواب مثبت میده……
ادامه دارد…..
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_قدیمی
#قسمت_دوم
شب و روزم شده بود فکر کردن به اون دختر…..توی تصور و رویاهام اون دختر رو که حتی اسمشو نمیدونستمو کنار خودم میدیدم که بچمون هم بغلمه و باهم قدم میزنیم…....
این عشق داشت اذیتم میکرد برای همین تصمیم گرفتم در موردش با مامان صحبت کنم….
همون شب که قرار بود به مامان بگم بابا یکی از دخترای فامیل رو بهم معرفی کرد و همین بهانه ایی شد تا در مورد عشقم باهاشون حرف بزنم…………….
گفتم:بابا!!من یه دختری رو چند وقته میبینم که خیلی به دلم نشسته و دلم میخواهد اونو بعداز تحقیق در مورد خانواده اش برام خواستگاری کنید……
بابا گفت:کدوم دختر؟؟؟
گفتم:۲-۳تا کوچه پایین تر از خونه ی ما زندگی میکنند….
بابا گفت:باشه!!تحقیقات میکنم و بعدا تصمیم میگیرم…..
خوشحال گفتم:هر چی شما بگید…..
اون موقع ها من لاغراندام بودم و ریش و سبیل میزاشتم و همیشه قد ریشمو مرتبش میکرد ،،،از اینکه به ریش و سبیلم دست میکشیدم خوشم میومد بخاطر همین هیچ وقت با تیغ اصلاح نمیکردم………..
خلاصه میخواهم بگم هم خودم بواسطه ی تربیت خانواده ام و هم از نظر ظاهری بچه مثبت بودم و همه منو بعنوان یه پسر خوب میشناختند……………..
گذشت و یه روز که با دو تا از دوستام داشتم حرف میزدم گفتم:من خیلی دلم میخواهد برم جبهه اما بابا اجازه نمیده…..
دوستم گفت:اگه واقعا دلت میخواهد بری،،،، بیا امروز با ما بریم مسجد،،،آخه ما هم قراره برای عازم ثبت نام کنیم…..
گفتم:من که خیلی دلم میخواهد اما گفتم که بابا اجازه نمیده…..
دوستم گفت:حالا تو بیا و ثبت نام کن وقتی بابات ببینه که خیلی اشتیاق رفتن داری قطعا موافقت میکنه…..
با ذوق قبول کردم و به این ترتیب شد که من پنهانی شناسنامه امو برداشتم و غروب رفتم مسجد و برای جبهه اسممو نوشتم ……
همش به روزی فکر میکردم که قرار بود عازم بشم و عکس العمل مامان و بابا منو میترسوند آخه اصلا دوست نداشتم ناراحتشون کنم……………..
از طرفی جرأت هم نداشتم که بهشون بگم…………..
اون زمان همه ی خونه ها تلفن نداشت بخاطر همین یه روز عصر که خونه بودم یکی در زد و چون منتظر بودم از مسجد خبر بدند با استرس و سریع دویدم و در رو باز کردم…….
دو نفر از بچه های مسجد بودند که یکشون اسممو پرسید و بعد گفت:فردا عازم هستید داداش…..حتما صبح ساعت هشت دم مسجد باش تا با اتوبوس حرکت کنید….وسایل زیادی با خودت نیار ،،،فقط وسایل شخصی همراهت باشه……………
ازشون تشکر کردم و در بستم وبرگشتم داخل حیاط…..همون لحظه دیدم بابا لب حوض نشسته و مشکوک منو نگاه میکنه…..
متوجه شدم که حرفهای اون اقایون رو شنیده….شرمنده ایستادم و سرمو انداختم پایین…….
از اینکه حرفشو گوش نداده بودم خجالت کشیدم…..بابا اصلا مخالف رفتنم نبود بلکه منظورش این بود که سه تا برادرام رفتند و یه مرد برای خونه لازمه چون بابا توان کار نداشت و خونمون هم ۶تا زن داشت و ۵تا بچه…..
یهو بابا گفت:سرتو بگیر بالا مرررررررد……چرا رفتی توی خودت؟؟؟؟درکت میکنم پسرم…..تو یه مرد واقعی هستی که نتونستی نسبت به مملکتت بی تفاوت باشی…..اصلا ناراحت نباش….هیچ اشکالی نداره….برو خدا پشت و پناهت…..حالا که اینقدر عشق به رفتن داری برو….راضی کردن مادرت با من……..
با این حرفهای بابا لبخندزنان دویدم سمتش و جلوی پاهاش زانو زدم و سرمو گذاشتم روی پاهاش وشروع به گریه کردم،،،،گریه ایی که از سر شوق و خوشحالی بود……
بابا موهامو نوازش کرد ….اون لحظه یه آرامش خاصی تمام وجودمو گرفت……اون شب فهمیدم که بابا مثل کوه پشتمه و تکیه گاه محکمی برای من هست………..
به همون حالت مونده بودم که بابا سرمو بلند و اشکامو پاک کرد و من هم دستهای زحمتکششو غرق بوسه کردم….
بابا گفت:خب!!!بس دیگه….بلند شو برو و ساکتو جمع کن……
ادامه ساعت ۲ ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
May 11
#داستان_زندگی
#امیروفرناز
#قسمت_اول
روز اولی که دیدمش یه برخورد خیلی معمولی بود من 16سالم بود و برای خرید قهوه با دختر خالم که از من کوچیکتر بود رفته بودیم بیرون برای اینکه مدل قهوه رو فراموش کرده بودیم مجبور شدیم از تلفن همگانی به خونه زنگ بزنیم اون موقع موبایل فقط دست پدرها بود حتی مادر ها هم نداشتن اونم پشت ما منتظر بود زنگ بزنه برگشتم ازش پرسیدم که سکه چند تومنی باید بندازیم تا بتونیم زنگ بزنیم یه پسری بود نهایتا دوسال از خودم بزرگتر ،بعد از زنگ زدن با دختر خالم راه افتادیم به سمت خونه ک احساس کردم یکی داره پشت سرمون میاد صدام کرد و گفت ببخشید خانم برگشتم سمتش یه کارت گرفت جلوی منو گفت این کارت مغازمون هستش خیلی دوست دارم باهاتون بیشتر آشنا بشم ،منم که خیلی هول کرده بودم و ترسیده بودم چون تو محل ما اومده بود سریع فقط کارتو گرفتم و رفتم بدون حتی کلامی فقط میخواستم سریع تر بره تا کسی ما رو ندیده چون پدرم به شدت تعصبی بود و منم تک دختر بودم و فقط یه برادر کوچیکتر داشتم ،کارت رو تو جیب مانتوم گذاشتم و با هزار ترس و دلهره که نکنه مامان ببینه مستقیم رفتم تو اتاقم آنقدر ترسیده بودم که قلبم داشت میومد تو دهنم ،یه دوست صمیمی داشتم همیشه با اون همه جا میرفتم اسمش سمانه بود همسایه بغلی ما بود کارت رو بردم دادم به سمانه گفتم مراقب باش تا ببینیم این کیه،خلاصه بعد از دو هفته من با سمانه برای خرید سبزی رفتیم سر خیابون ،اون موقع من فقط با مامانم بیرون میرفتم تنها اصلا بیرون نمیرفتم به خاطر همین دوهفته طول کشید تا به بهانه سبزی خریدن برای سمانه با هم بریم بیرون ،سمانه کارت رو آورده با خودش نگاه کردیم دیدیم مغازه نزدیکمون هستش ،رفتیم مغازه ببینیم چه خبره همین ک وارد مغازه شدیم خودش جلو مغازه ایستاده بود و کتاب سیاه مشق سهراب سپهری رو میخوند ،یه مغازه حدود 400متر بود قبلاً با مادرم برای خرید پارچه اونجا رفته بودم اما ندیده بودمش ،خلاصه منو دید خیلی ذوق کرد و گفت سلام خیلی وقته منتظرت هستم چرا نیومدی گفتم من نمیتونم زیاد تنها بیرون بیام الانم سمانه به بهانه خرید سبزی اومدیم بیرون فقط اسم همو پرسیدیم اسمش امیر بود آنقدر استرس و دلهره داشتم که کسی منو اونجا نبینه گوشام هم کر شده بود امیر و علی شنیدم گفتم علی گفت نه امیر ،منم اسمم رو گفتم فرناز هستم همین،بعد هم خدا حافظی کردیم و سریع برگشتیم خونه ،خیلی خیلی ترسیده بودم و دلهره داشتم آخه تو شهر ما اکثرا یا فامیل ما بودن یا بابا رو میشناختن به خاطر همین دلهره زیاد داشتم ،خلاصه این گذشت و ماه مهر شد منم رفتم مدرسه ،سه هفته هم از مدرسه گذشته بود و دیگه کلا من فراموش کرده بودم که این پسر رو دیدم تا آخرای مهر ماه بود که تو راه برگشت از مدرسه دیدمش دلم یه دفه ریخت هم خوشحال شدم دیدمش هم ترسیدم بیاد جلو و آبروم بره فقط نگاه کرد و دنبالمون اومد و کوچه و خونه ما رو یاد گرفت اون موقع هم نود درصد خونه ها ویلایی بود و خونه ما هم ویلایی بود ته کوچه بن بست ،کل روز تو فکر امیر بودم و به نگاهش که با تعجب بهم نگاه میکرد فکر میکردم و خدا خدا میکردم بازم ببینمش یه پسر سفید با موهای مشکی و عینک هم میزد که خیلی بهش میومد اکثرا هم تیپ مشکی میرد و چون خودش سفید بود واقعا بهش میومد ،فردا صبح که میخواستم برم مدرسه درو که باز کردم منتظر همکلاسیم بودم که بیاد سرکوچه و منم برم باهم بریم مدرسه دیدم امیر از سرکوچمون ساعت 7:10دقیقه داره رد میشه و سرش به سمت کوچه ماست بازم دلهره گرفتم اومدم داخل درو بستم بلاخره سمیرا دوستم اومد جلو درمون و گفت بیا بیرون بریم مدرسه چرا نیومدی سرکوچه ،منو میکشی تو کوچه دیرمون میشه مدیر خدمتتون میرسه ،من که کلا حواسم جای دیگه بود گفتم ببخشید بریم،با هم راه افتادیم که دیدم امیر پشت سر ما داره میاد ،چند ماهی فقط به همین که تو راه مدرسه پشت سرم میومد و در راه برگشت هم باز به همین منوال عادت کرده بودم دیگه اکثر دوستان میدونستن میگفتن چند ماه داره دنبالت میاد یه روی خوش نشون بده اما من میترسیدم با کسی حرف بزنم یا قرار بزارم ،هر روز با یه تیپ میومد و یه روز با موتور یه روز با ماشین های مختلف خلاصه اون سال محرم پدر من به کربلا رفت و ما برای برگشتش پلاکارد زده بودیم به کوچمون خیلی زیاد بودن پلاکارد ها فکر کنم بالای 20تا بود همه فامیل براش پلاکارد زده بودن ،داشتم میرفتم خونه همسایمون که ازش آبکش بگیرم برای برنج چون پدرم میومد ولیمه کربلا میدادیم ،یه دفه دیدم امیر از سر کوچمون رد شد با ماشین منو دید ترمز زد حالا کوچه پر از فامیل و پسراشون منم وسط کوچه دارم میرم سر کوچه امیر هم با ماشین و لبخند سر کوچه ایستاده.
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#امیروفرناز
#قسمت_دوم
خدایا دلهرم صد برابر شد نه میتونستم الکی برگردم سمت خونه نه میتونستم برم سر کوچه که خونه همسایمون بود بدجور هول کردم یه دفه دویدم به سمت خونه همسایمون ،خودم از کارم خندم گرفته بود چه کاری بود من کردم با این سنم ،امیر فهمید این شلوغی کوچه و پلاکارد ها برای بابای من هستش اسم بابام رو برداشته بود و شماره تلفن ما رو از 118گرفته بود.هر روز مهمون میومدخونمون و شلوغ بود خونمون به خاطر اومدن بابام اون موقع ها خیلی کم مردم میرفتن کربلا مثل الان نبود که خدا رو شکر هر روزی اراده کنی میری،نزدیک ظهر بود تازه از مدرسه اومده بودم و کنار تلفن نشسته بودم و پدرم داشت نماز میخوند و مادرم تو حیاط بود که یه دفه تلفن زنگ خورد گوشی رو خیلی معمولی برداشتم که صدای امیر از اونور گوشی اومد و گفت سلام خوبی یخ زدم یه لحظه احساس کردم مردم از ترس ،ولی سریع خودمو جمع کردم و گفتم سلام ممنون شما خوبید ،گفت شناختی گفتم بله ساناز شمایی ،امیر که گیج بود گفت ساناز کیه منم امیر یه دفه دیدم بابام نمازش تموم شده و داره میاد طرفم هول کردم گفتم ببخشید اشتباه گرفتید و قطع کردم ،بابام با تعجب بهم نگاه میکرد گفت کی بود دخترم گفتم اشتباه گرفته بود گفت عه تو احوال پرسی کردی اسمش رو گفتی موندم چی بگم گفتم آره فکر کردم اشناس اما گفت منزل فلانی گفتم اشتباه گرفتید ،یعنی آنقدر که اون روز هول کردم و ترسیدم رو هیچ وقت فراموش نمیکنم ،مامانم اومد داخل پرسید تلفن کی بود بابام یه جوری گفت فکر کنم مزاحم بود آخه اول با فرناز سلام و احوال پرسی کرد بعد فهمید اشتباه گرفته ،مامانم شک کرد بهم خدا رو شکر که زنگ درو زدن و برامون مهمون اومد برای دیدن بابا و من خلاص شدم برای چند دقیقه ،مامان داشت چایی میریخت برای مهمونا ،رفتم بهش گفتم یه پسره بود شبهای محرم سر کوچمون بود همش به من نگاه میکرد ،هر جا میرفتیم دنبالمون بود اونو یادته آخه شبای محرم امیر میومد سر کوچه ما و مستقیم فقط به من نگاه میکرد و چند بار هم با مادرم بیرون میرفتیم تو پاساژ و غیره اینو میدیدیم،مامان یه بار بهم گفت این پسره چرا همه جا هست گفتم نمیدونم خلاصه به مامانم گفتم اونو یادته گفت آره گفتم تلفن اون بود زنگ زده بود منم هول کردم قطع کردم مامانم اول عصبانی شد گفت برای تو بمونه بعدا اما الان خودم درستش میکنم رفت و بابام داشت جریان مزاحمی روبه عموم میگفت که مامان گفت آشنا بوده ساناز دختر برادرم بوده زنگ زده بوده خلاصه قضیه تلفن رو جمع کرد
ادامه ساعت ۵ عصر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
May 11
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_قدیمی
#قسمت_سوم
من رفتم داخل اتاق تا ساکمو جمع کنم….. بابا هم رفت آشپزخونه پیش مامان…..
کارم که تموم شد برگشتم حیاط و دیدم مامان خیلی گرفته لبه ی حوض نشسته و به آب خیره شده…………..
همونطوری که نگاه میکردم دیدم بابا کنارش نشست وگفت:توکل کن به خدا زن….بسپار به خودش…..خدا خودش نگهدارشه….حالا بلند شو برو شام رو آماده کن که حسین امشب مهمون ماست…..پاشو دیگه،،فردا صبح عازمه باید زود بخوابه…..
مامان سرشو برگردوند و به من نگاه کرد….هر چقدر که توی چهره ی بابا آرامش بود به همون میزان توی چهره ی مامان نگرانی و استرس وجود داشت…..……
زود رفتم سمت مامان و بغلش کردم و شونه اشو بوسیدم و بعد دست در دستش رفتیم سمت آشپزخونه……
در حال حرکت به مامان گفتم:میدونم دلت راضی نمیشه برم اما قول میدم رو سفیدت کنم و خیلی زود بیام مرخصی……
بعد یه کم فکر کردم و برای اینکه خوشحالش کنم با ذوق گفتم :مامان میدونی که وقتی مرخصی اومدم میخواهم برات عروس بیارم؟؟؟
مامان با شنیدن این حرف اشکشو پاک کرد و با لبخند گفت:انشالله…..
مامان یه کم روحیه گرفت و رفت تا شام رو آماده کنه…..بابا هم گفت:امشب شام رو داخل اتاق مهمونی میخوریم…..
خونه ی ما جوری بود که برای رفتن به هر اتاق اول باید وارد حیاط میشدیم یعنی یه حیاط بود و دور تا دورش اتاق…..
بابا که این حرف رو زد مامان خواهرامو صدا زد تا کمک کنند وسایل رو ببرند اتاق مهمون…..
بابا هم عروسها رو صدا کرد و یه سفره از این سر اتاق تا اون سر اتاق پهن کردیم و دورش نشستیم……..
قبل از اینکه شروع کنیم به خوردن بابا اول خدارو شکر کرد و بعد گفت:فردا حسین عازمه جبهه است….
با این حرف بابا همهمه ایی شد و هر کی یه حرفی زد…..
خواهرام با بغض گفتند:داداش میشه نری جبهه؟؟؟؟
زن داداشها گفتند:چرا زودتر نگفتی تا برای شوهرامون وسایل اماده کنیم و ببری؟؟؟؟
بابا گفت:ما هم امشب خبردار شدیم….هنوز هم دیر نیست اگه چیزی قراره بفرستید آماده کنید خب……..
بعداز اینکه یه کم سر و صداها خوابید گفتم:راستی برای مرخصی که اومدم قراره یه جاری جدید بهتون اضافه بشه….
با این حرفم زن داداشها یه کم سر وصورتشونو کج و کوله کردند و ایششش ایشششش راه انداختند و بعد پرسیدند:کی هست حالا این عروس خانم؟؟؟؟؟؟؟؟!!
من هم شروع به شوخی و سربه سر گذاشتنشون کردم و گفتم:نمیشه همینجوری بگم….خالی خالی آخه؟؟؟
بعد همه خندیدند و مامان گفت:انشالله شیرحلال خورده باشه….
اون شب خیلی شب خوبی بود و خوش گذشت…بعداز شام عروسها کنار حوض مشغول ظرف شستن بودند و یکی دست میزد یکی کل میکشید و خواهرا هم میرقصیدند….
البته این وسط عروسها دم گوش هم پچ پچ هم میکردند ولی خداروشکر مامان اصلا به دل نمیگرفت و همیشه میگفت:بچه اند ،…بزار راحت باشند…یه کم که بگذره همه چی درست میشه……….
خیلی زود ظرف شستن و تمیز کردن تموم شد و کم کم هر کی رفت اتاق خودشون و یکی یکی لامپ اتاقها خاموش شد…..
من هم توی رختخواب دراز کشیده بودم تا بخوابم…..توی دلم غوغایی بود….یه هیجان خاصی از رفتن به جبهه داشتم و نمیتونستم بخوابم………….
بالاخره خوابم برد وصبح آفتاب نزده بیدار شدم و دیدم مامان و بابا نماز خوندند و نشستند و چایی میخورند….
زود رفتم و وضو گرفتم و نمازمو خوندم و بعد مشغول واکس زدم پوتینهام شدم….(لباسها و پوتینهارو زمان ثبت نام بهم داده بودند)….
بعد نشستم کنار مامان و بابا صبحونه خوردم…………
بعداز صبحونه مامان چند تا بسته بهم داد وگفت:اینهارو زن داداشهات آماده کردند…. برای برادرات هست …..سعی کن بدستشون برسونی……….
چند تا ژاکت هم بود که برای رزمنده ها بافته بودند…..
حاضر شدم و وقت رفتن شد …..خواهرام خواب بودند،،دلم نیومد خداحافظی نکرده برم بخاطر همین اروم رفتم بوسیدمشون که بیدار بشند…..وقتی بیدار شدند همگی منو تا دم در کوچه همراهی کردند و از زیر قرآن رد شدم و بعد مامان پشت سرم آب ریخت…..
با همه خداحافظی کردم و دست تکون دادم و راهی شدم….اما هنوز به سر کوچه نرسیده بودم که بابام صدام زد…..
ادامه دارد…..
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_قدیمی
#قسمت_چهارم
به محض اینکه بابا صدام کرد،،،ایستادم…..بابا بطرف من حرکت کرد که مامان هم پشت سرش تند تنداومد…………..
وقتی بابا رسید گفتم:چی شده بابا؟؟؟؟
مامان گفت:دلمون طاقت نیاورد حسین!!!خواستیم ما هم تا مسجد بیاییم و بدرقه ات کنیم….
گفتم:نه مامان نمیخواهد بیایید….هوا سرده ،برگردید….
اما از اونا اصرار و از من انکار،،،بالاخره با من همراه شدند و رسیدیم مسجد…..
فضای محله و مسجد پراز دود اسفند بود و همه از رزمنده ها خداحافظی میکردند……یه لحظه دلم گرفت چون مشخص نبود این خداحافظی،سلام دوباره ایی داره یا نه؟؟؟؟
دوباره مامان و بابا منو بغل کردند و خداحافظی کردیم…….بعد که روی صندلی اتوبوس نشستم مامان پای پنجره اومد و دستمو گرفت و تا لحظه ی آخر که اتوبوس حرکت کنه دستش توی دستم بود……
عازم میدان جنگ شدیم…..
توی مسیر همش به مرخصی و برگشتن و تحقیقات در مورد اون دختر فکر کردم و برنامه ریزیهای لازم رو کردم تا خستگی اتوبوس و راه اذیتم نکنه….
بالاخره رسیدیم و داداشاهارو هم پیدا کردم و بسته هاشونو دادم و مشغول دفاع از کشورم شدم…………..
۴۰روز با تمام سختیها و خاطرات تلخ و شیرین گذاشت و روز مرخصی من رسید…..
با همرزم هام خداحافظی کردم و صبح روز بعد رسیدم جلوی در خونمون……
زنگ زدم و منتظر شدم…..صدای کشیده شدن دنپایی همزمان با صدای بابا اومد که پرسید:کیه؟؟؟؟؟؟
جواب ندادم تا سوپرایز بشه…..
بابا در رو باز کرد و با دیدنم شوکه شد و بغلم کرد و گفت:حسین !!!پسرم!!!خداروشکر که سلامت برگشتی…..
بعد رفتیم داخل و مامان رو صدا کردم…..مامان هم در حال اینکه مرتب قربون صدفه ام میرفت زودتر از من خودشو رسوند و بغلم کرد…..
با سر و صدای ما همه بیدارشدند و کلی سوال پیچم کردند……
بعداز اینکه حرف زدیم و صبحونه خوردیم،، مامان گفت:برو بخواب و کمی استراحت کن….
گفتم:نه….میخواهم برم چند تا از دوستامو ببینم…….
مامان گفت:الان خسته ایی ،وقت زیاده برای دیدن دوستات،….
اما من که دلم میخواست برم اون دختر رو ببینم بهانه اوردم و زدم بیرون…..
یکی دو ساعتی توی کوچه با دوستام موندم اما خبری از اون دختر نشد…… رفتم داخل بقالی و برای بچه های برادرام خوراکی خریدم و برگشتم خونه……
مامان بخاطر من فسنجون پخته بود….ازش تشکر کردم و به هوای اون دختر ازش خواستم برام دعا کنه…..
بعداز ناهار دوباره زدم بیرون…البته این بار به بهانه ی مسجد تا شاید اون دختر رو ببینم…..ولی هیچ اثری ازش نبود…..
همش فکرم درگیر بود که چطوری اون دختر رو پیدا کنم؟؟؟در نهایت مجبور شدم از دوستام کمک بگیرم…..
دوستام هم انگار سرشون درد میکرد برای این کارا،از خدا خواسته گفتند:خب !!اسمش چیه و باباش چیکارست؟؟!
گفتم:نمیدونم!!! ولی خوشبختانه خونشونو بلدم…..
گفتند:مارو ببر اونجا…..
با دوستام رفتیم بطرف خونه ی دختره و تا در خونشونو نشون دادم یکی از دوستام گفت:عه !!اینجا که خونه ی اکبر آقاست…..
گفتم:اکبر اقا؟؟؟تازه اومدند این محل؟؟؟چرا من نمیشناسمش؟؟؟
دوستم گفت:نه بابا!!!چندین ساله اینجا هستند…..تازه !!!حسین…. !!…..اکبر اقا که دختر مجرد نداره…..یه دونه دختر داشت که هفته ی پیش عقدش بود…….
شوکه و ناراحت گفتم:چی!؟؟عقدش بود؟؟؟چرند نگو ؟؟؟امکان نداره…..حتما اشتباه میکنی…………..،.
ادامه ساعت ۹ شب
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#امیروفرناز
#قسمت_سوم
چند روز بعد امیر دوباره زنگ زد و وقتی دید من آنقدر میترسم از دوست شدن با پسر گفت گوشی رو بده مامانت منم مامانمو صدا کردم و گفتم گوشی کارت داره مامانم پرسید کیه گفتم خودت ببین کیه ،گوشی رو گرفت و امیر بعد از سلام و احوال پرسی گفت که من میخوام با دخترتون آشنا بشم دوساله دنبالشم هر جا رفته حواسم بهش بوده دیدم دختر پاک و نجیبی هستش من قصدم ازدواجه اجازه بدید یه مقدار آشنا بشیم بعد بیایم خواستگاری مادرم هم باهاش صحبت کرد و قرار شد ما فقط تلفنی با هم بیشتر آشنا بشیم ساعت های رفت و آمد بابام رو دیگه میدونست اول میرفت از در مغازه بابام رد میشد اگه مغازه بود به خونه زنگ میزد و صبحت میکردیم و بیشتر از آینده خوش و زندگی عالی و این چیزا صحبت میکرد در حین صحبت هامون فهمیدم اون مغازه 450متری و کلی املاک دیگه برای پدرش هستش و یکی از سرمایه داری بزرگ شهرمون هستن و پدرش با پدرم دوستای مشترک زیادی دارن من که از این کارا و چیزایی ک میگفت سر در نمی آوردم ،چند ماه گذشت گفت میخوام تو رو با مادرم آشنا کنم گفتم میدونی که من تنها بیرون نمیام گفت تنها نیا تو هم با مادرت بیا ،من و مادرم با امیر و مادرش با ماشین امیر رفتیم بیرون اون روز اولین باری بود که مادرش رو دیدم یه خانم چادری و مومن ،البته مادر منم چادری بود ،مادرا خیلی با هم دوست شدن و با اینکه مادر امیر 15سال از مادر من بزرگتر بود اما حسابی با هم جور شدن اونا رو گذاشتیم تو پارک با هم نشستن منو امیر هم یه طرف دیگه پارک نیستیم و با هم حرف زدیم برای اولین بار دستم رو گرفت تو دستش تنم یخ زد بود گفت چقدر دستات سرده ،سرم پایین بود سرم رو بالا آورد گفت من خوشبختت میکنم اینو میتونم بهت قول مردونه بدم فقط به من اعتماد کن من هیچی نگفتم فقط نگاهش کردم دوباره شروع کرد از آینده گفتن و روزهای خوبی که با هم خواهیم داشت چقدر حرفاش برام شیرین و دلچسب بود
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#داستان_زندگی
#امیروفرناز
#قسمت_چهارم
مادرها دیگه باهم دوست شده بودن امیر بهم گفت 3سال دیگه میام خواستگاریت منم گفتم باشه تا اون موقع منم درس میخونم و دانشگاهمو میرم ،اما طاقت نیاورد و دوماه بعد اومدن خواستگاری یعنی من 17سالم بود و امیر 19سالش ،از مدرسه اومدم پیش دانشگاهی میرفتم مهر ماه بود مامانم گفت امروز مادر امیر زنگ زده اجازه بگیرن بیان خواستگاری مات نگاهش کردم گفتم امیر بهم گفته بود سه سال دیگه مطمعنی مادر امیر بود؟اخه همون موقع من از ۱۴سالگی چند تا خواستگار پرو پا قرص داشتم که پدرم به همه جواب منفی میداد بدون اینکه از من نظر بپرسه میگفت فرناز باید درس بخونه تک دختره منم تک دخترم رو زود شوهر نمیدم ،من یه دختر ساده با پوست سفید و مژه های بلند مشکی و بینی اندازه نه بزرگ نه کوچیک بودم اما هر چیزی که مد میشد رو میخریدم هر مانتو و شلوار و روسری که مد میشد من باید میخریدم پدرم هم مغازش کنار یه مانتو فروشی بود هر وقت میرفتم مغازه از مانتو فروشی یه چیزی بر می داشتم حالا یا مانتو یا شلوار یا روسری ،پدر مادرم تو دوران مجردی هیچ چیزی برای من کم نزاشتن بهترین چیزا رو داشتم حتی کامپیوتر که هر کسی اون موقع نداشت من اراده کردم بابام فرداش خرید برام، بر این باور بود که نباید دختر سختی بکشه ،خلاصه مادرم گفت بله مطمعنم خودشو معرفی کرد ،منم گوشی رو برداشتم به مغازه امیر زنگ زدم خودش برداشت گفتم این حرف خواستگاری راسته امیر گفت آره دیگه نمیتونم بدون تو زندگی کنم دلم میخواد کنارم باشی همش که نمیشه پای تلفن حرف بزنیم گفتم سربازی نرفتی گفت تو خانواده ما هیچ کس سربازی نرفته همه خریدن منم میخرم تو نگران هیچی نباش فقط به آینده قشنگمون فکر کن منم گفتم فکر نکنم بابام قبول کنه امیر گفت گوسفند نذر کردم که بابات هم مخالفت نکنه و ما به هم برسیم ،خیلی خیلی دوستش داشتم اما هیچ وقت روم نشده بود بهش بگم ،خلاصه قرار خواستگاری با مخالفت شدید بابام گذاشته شد و امیر و مادر و پدرش اومدن منم که آنقدر هول کرده بودم نمیدونستم چیکار کنم تو آشپزخونه نشسته بودم تا مامان بگه چایی ببرم ،
ادامه فردا ۱۰ صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_قدیمی
#قسمت_پنجم
باورم نشد و گفتم:حتما اشتباه میکنی….
دوستم گفت:نه اشتباه نمیکنم ….دختر اکبر آقا دوست خواهرمه…..هفته ی پیش با یه اقای دکتر عقد کرد….خدایی هم حقش بود ازدواج موافقی داشته باشه چون خواهرم خیلی ازش تعریف میکنه،……
دوستم همچنان داشت حرف میزد و توضیح میداد اما گوشهای من انگار چیزی نمیشنید جز این جمله ،؛؛دادنش به یه دکتر؛؛…..
خیره شده بودم به انتهای کوچه و اون جمله مرتب توی گوشم اکو میشد…..
اصلا نمیتونستم باور کنم….دنیا برام تیره و تار شد و سرمو انداختم پایین و به دوستم گفتم:تو شوهرشو دیدی؟؟؟
دوستم گفت:من که ندیدم اما خواهرم میگفت که خیلی جوون برازنده و خوش هیکل و شیک پوشیه و خیلی هم بهم میاند……
در حال حرف زدن بودیم که یهو در خونه ی همون دختر باز شد و ما سه نفر سریع یه کم از اونجا فاصله گرفتیم…..
قلبم به شدت میزد و دلم میخواست ببینم کی از خونه میاد بیرون…..؟؟؟؟برگشتم و زیرزیرکی یه نگاهی کردم و دیدم بله خودش بود…..
خیلی دلم میخواست که حتما یه بار دیگه ببینمش که موفق شدم…..اسم اون دختر رو از طریق خواهر دوستم فهمیدم که سیمین هست….
سیمین از در اومد بیرون و پشت سرش هم نامزدش همون اقا دکتر……واقعا از هر نظر قابل تحسین بود….سیمین و نامزدش در حال بگو بخند از خونه اومدند بیرون و سوار ماشینی که همون اطراف پارک شده بود شدند…..
دیگه جای درنگ نبود و باید برمیگشتم خونه چون با دیدن ماشین آقا دکتر انگار آب سردی روی سرم ریخته شد…..
از دوستام تشکر کردم و با حال بد وپکر برگشتم سمت خونه…..دوستام هی صدا کردند و گفتند:یهو چی شد به تو؟؟؟وایستا؟؟
بی توجه به دوستام سرمو انداختم پایین و رفتم….مسیر اون کوچه تا خونمون اون روز بنظرم خیلی طولانی اومد….
با خودم گفتم:وای چرا نمیرسم؟؟؟چرا؟؟؟خدا جون چرا آخه؟؟؟تو که میدونستی من در طول ۲۰سال زندگی ازت فقط همین دختر رو میخواستم…..
این حرفهارو توی دلم به خدا گفتم و اشک توی چشمم جمع شد….وقتی دیدم ممکنه با کوچکترین تلنگر گریه کنم زود مسیرمو بسمت مسجد تغییر دادم……
داخل مسجد اینقدر نشستم تا اذان مغرب شد و نماز رو خوندم و برگشتم خونه…..
تا رسیدم خونه و مامان منو دید سریع متوجه ی حالم شد و گفت:حسین!!؟؟؟چی شده پسرم؟؟؟؟؟؟
بی حوصله تر از این حرفها بودم که بشینم برای مامان توضیح بدم پس گفتم:مامان!!من میخواهم فردا برگردم جبهه…..
مامان متعجب گفت:چی؟؟؟تو که تازه رسیدی؟؟؟چرا میخواهی برگردی؟؟؟
نمیخواستم واقعیت رو بهش بگم و دلتنگی به جبهه رو بهونه کردم و گفتم:هدف این بود دیداری داشته باشم و حالا میخواهم برگردم…..
انگار همه یه جورایی متوجه شده بودند که چی شده؟؟؟آخه قبل از رفتن به جبهه همه جا جار زده بودم که اولین مرخصی که برگردم میرم خواستگاری و زن میگیرم….
اونشب اصلا میلی به غذا نداشتم و به اصرار بابا فقط دو لقمه خوردم و رفتم توی اتاقم…..
چند دقیقه بعد مامان اومد پیشم و گفت:مامان جان!!!هیچ وقت توی سرنوشتی که خدا برات رقم میزنه چرا نیا!!…راضی باش به رضای خدا چون اون صلاح مارو بهتر میدونه……
حرفی نزدم و فقط گوش کردم…..
مامان مکثی کرد و ادامه داد:اگه از خدا چیزی خواستی و بهت نداد،بدون که مصلحت و خیر تو در چیز دیگه ایی هست…..اگه دلت میخواهد که برگردی جبهه و فکر میکنی اینجوری ارومتر میشی ما مخالفتی نداریم….میتونی برگردی……
حرفهای مامان یه کم ارومم کرد…..مامان راست میگفت شاید تقدیر من باید جور دیگه ایی رقم میخورد……
با خودم گفتم:شاید من توی جبهه شهید بشم و خواست خدا این بوده که سیمین مسیرش از من جدا و زندگی بهتری داشته باشه…..
اینطوری شد که فردا صبح زود برگشتم منطقه………
ادامه دارد……
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_قدیمی
#قسمت_ششم
برگشتم جبهه و این بار تا هشت ماه مرخصی نیومدم….انگار نیاز داشتم تا اونجا خلوتی داشته باشم و از فکر سیمین بیام بیرون……
مامان و بابا در عرض این هشت ماه فقط از طریق داداشام با من درازتباط و جویای حالم بودند………….
بعداز هشت ماه که روحیم بهتر شد و دلتنگ مامان و بابا شدم یه مرخصی گرفتم و برگشتم خونه………..
رسیدم خونه و از به آغوش کشیدن مامان و بابا متوجه شدم که واقعا چقدر دلتنگم بودند ولی اصلا اعتراض نکردند که چرا دیر به مرخصی اومدم…………
از این رفتار مامان و بابا خودمو سرزنش کردم وبا خودم گفتم:چرا بخاطر عشق یکطرف و نافرجام،خودمو از مامان و بابا محروم کردم….؟؟؟؟؟؟؟
همون روز تصمیم گرفتم که بخاطر پدر و مادرم هم که شده برگردم به زندگی عادی خودم ،،،،آخه دیگه کاری از دستم برنمیومد و سیمین ازدواج کرده بود…..
زندگی جریان داشت……تا چشم بر هم زدیم یکهفته مرخصی تموم شد و اماده ی برگشتن شدم……………
مامان و بابا دوباره برای بدرقه اومدند….
اون روز بعداز خداحافظی از مامان و بابا سوار اتوبوس شدم و همینطوری که از پنجره بیرون رو نکاه میکردم و منتظر حرکت اتوبوس بودم یهو یه چهره ی آشنا دیدم…..
سیمین بود که بهمراه پدر ومادرش و پدرشوهر ومادرشوهرش اومده بودند همسرش اقای دکتر رو بدرقه کنند……
درسته ….اقای دکتر هم برای کمک به رزمندگان مجروح عازم جبهه بود….
زود سرمو انداختم پایین و با خودم گفتم:سیمین زن کسی دیگه است نباید بهش زل بزنم…..
بالاخره اتوبوس حرکت کرد….در مسیر هرازگاهی به دکتر نگاه میکردم و یه جورایی حسرت میکشیدم…….
به منطقه که رسیدیم مسیرم با اقای دکتر جدا شد،……من خط مقدم رفتم ودکتر پشت خط مقدم داخل بیمارستان صحرایی مشغول شد……
این بار ۴ماه موندم و دوباره برگشتم مرخصی………..
وقتی برگشتم از طریق خواهر دوستم متوجه شدم که سیمین و دکنر منتظر بچه ی اولشون شدند………. راستشو بخواهید اصلا خوشحال نشدم و بی تفاوت بودم……
میخواهم بگم هر کاری میکردم فراموشش کنم نمیتونستم و همش پیگیرش بودم…….
این سری از مرخصی ام سعی کردم بیشتر خونه باشم و به مامان و بابا کمک کنم و یا با برادرزاده هام بازی کنم…..
روز سوم مرخصیم بود که بابا صدام کرد و گفت:بیا کارت دارم….
حدس زدم در مورد چی میخواهد حرف بزنه…..رفتم داخل اتاق و دیدم مامان هم کنارش نشسته…..
بابا اول از نحوی اشنایی خودش و مامان و سختیهای اول ازدواج و زندگیشون گفت و در آخر رسید به من وگفت:تو هم به سن ازدواج رسیدی و درست نبست مجرد بمونی…..
مامان ادامه ی حرف بابا رو گرفت و گفت:راستش یه دختر خواب مدنظر داریم و اگه راضی باشی تا مرخصیت تموم نشده برای اشنایی و خواستگاری بریم……
منهم بدون اینکه سوالی کنم و حرفی بزنم فقط یه کلمه گفتم:چشم…..
حتی نپرسیدم دختر کی هست؟؟؟
فردا سه نفری رفتیمخونه ی پسرخاله ی مامانم،….اونجا بود که متوجه شدم خواستگاری کی رفتیم….
خانواده ی پسرخاله ی مامان اقای صداقت خیلی تحویلمون گرفتند چون منو خوب میشناختند……….
چند دقیقه نشستیم و بعد مامان گفت:معصومه جان نمیاند تا ببینمش…..؟؟؟
با شنیدن اسم معصومه تا متوجه شدم برای خواستگاری کی اومدیم آخه دوران بچگی باهم زیاد بازی میکردیم…..
مادر عروس ،معصومه رو صدا زد…..
معصومه با سینی چای اومد و بعداز تعارف رفت و کنار مادرش نشست….صورتشو با چادر گرفته بود و زیاد نتونستم چهره اشو ببینم آخه از بچگی چادری بود…..
از اونجایی که نظر همه مثبت بود همون روز خواستگاری قرار و مدارها گذاشته شد و یه روز مونده بود که مرخصیم تموم بشه تمام فامیلهای نزدیک رو دعوت کردند و قرار شد طی مراسمی عقد من با معصوم خونده بشه و بهم محرم بشیم…………………
ادامه ساعت ۸ صبح
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
يه شب قشنگ ...
يه دل خوش ...
یه جمع صمیمی ...
آرزوى من براى شما ...
شب تون مملو ز عطر خدا💫
در پناه حق🙋♀
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
🌈سلامی به زیبایی عشق
☀️به طراوت لبخند
🌈به روشنایی خورشید
☀️به سبزی غزل
🌈به رایحه گلهاے زیبا
☀️به شمادوستان گلم
🌈صبحتان سرشار از
☀️مهربانی
🌈 یکشنبه تون مملو از خوشی
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_قدیمی
#قسمت_هفتم
روز عقد،، صبح زود بیدارشدم و رفتم آرایشگاه و دستی به سر و صورت و ریش و سبیلم کشیدم و برگشتم خونه….
مامان تا منو دید کلی قربون صدقه ام رفت و بعد گفت:عروس اماده است برو سر کوچه ،آرایشگاه سهیلا خانم و معصومه رو بیار….
گفتم:چشم مامان….
رفتم دنبال عروس….عروس روبند داشت و هنوز صورتشو درست ندیده بودم….بهمراه عروس برگشتم خونه……
داخل حیاط میز و صندلی چیده بودند و مهمونا با دیدنمون دست زدند و کل کشیدند…..
بالاخره سر سفره ی عقد خطبه خونده شد و منو معصومه رسما زن و شوهر شدیم….
بعداز اینکه تعدادی از مهمونا رفتند مامان صدام زد و گفت:حسین جان دست خانمتو بگیر و بیایید این اتاق استراحت کنید….
گفتم:چشم…..
اما روم نشد دستشو بگیرم و حتی نمیدونستم چی صداش کنم…همسرم…؟؟خانمم؟؟؟معصومه جان؟؟؟؟
در نهایت از شرم و خجالت گفتم:معصومه خانم بفرمایید داخل اتاق استراحت کنیم….
معصومه بیچاره هم که هنوز روبند روی صورتش بود مونده بود چطوری حرکت کنه که نخوره زمین……
وقتی دیدم نمیتونه جلوی پاشو ببینه رفتم جلوتر و گوشه ی چادرشو گرفتم و راهنمایی کردم بطرف اتاق و گفتم:بفرمایید ….من کمکتون میکنم…………….
مامان که داخل اتاق بود به من گفت:حسین!!کمک کن عروس لباس راحت بپوشه….
مامان اینو گفت و از اتاق خارج شد و در رو هم بست…..
وای که داشتم از خجالت میمردم…..عروس هم با همون روبند یه گوشه نشسته بود،،،انگار از من خجالتی تر بود……
رفتم سمت پنجره و پرده رو زدم کنار….توی حیاط همهمه ایی بود و همه داشتند میز ناهار رو میچیدند…..
مامان تا منو پشت پنجره دید چشم غره ایی رفت که فهمیدم که باید پرده رو بندازم……
پرده رو انداختم و برگشتم سمت معصومه…..مونده بودم چطوری سر صحبت رو باز کنم……
در نهایت گفتم:معصومه خانم!شما گرمتون نیست؟؟؟اجازه بدید کمکتون کنم تا چادر رو از روی سرتون برداریم…..
معصومه حرفی نزد و من رفتم کنارش نشستم و روبندشو بالا زدم…..
اونجا بود که برای اولین بار چهره اشو دیدم…..صورتش قشنگ بود،،به دلم نشست….پوست سفید و چشم و ابرو و موهای مشکی داشت…..
با دیدنش هر دو بهم لبخند زدیم…..بعد کمکش کردم و لباس عروس و توریشو عوض کرد و لباس راحتی پوشید….از خجالت زود بلند شدم و مشغول عوض کردن لباسهای خودم شدم….
خلاصه لباس راحتی پوشیدیم کنار هم نشستیم…..همون لحظه برامون توی یه سینی ناهار اوردند…..باهم ناهار رو خوردیم وکمی حرف زدیم……
از انتخاب مامان خداروشکر کردم چون معصومه هم نجیب بود و هم زیبا و باوقار……
کمکم خجالت معصومه هم کم شد چند کلمه ایی حرف زد….
کمکم مهمونا رفتند و معصومه هم باید با خانواده اش میرفت….بهش گفتم:برات نامه مینویسم………..
معصومه همگرفته و ناراحت قبول کرد ،،انگار دوست نداشت برم……..
موقعی که میخواستیم از اتاق بیاییم بیرون پیشونی معصومه رو بوسیدم و پیشاپیش خداحافظی کردم چون صبح زود باید میرفتم….
اون روز خیلی بهم خوش گذشت و فردا صبح برگشتم جبهه اما با این تفاوت که دلم پیش معصومه مونده بود……
ادامه دارد…..
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_قدیمی
#قسمت_هشتم
هر هفته برای معصومه نامه میفرستادم و اون هم خیلی سریع جوابمو میداد…..معصومه توی تمام نامه هاش بدون استثنا ازم میخواست که زودتر مرخصی بگیرم و برگردم…..
این بار دل خودم طاقت نیاورد و همون ۴۰روز که شد مرخصی گرفتم و برگشتم خونه…..تمام یکهفته با معصومه بودم….از صبح میرفتم دنبالش و تا غروب باهم میگشتیم….امامزاده میرفتیم یا خرید میکردیم و یا سینما و پارک و غیره…..
بعد هم غروب میرسوندم خونشون و برمیگشتم خونه…..روزهای خیلی خوب و قشنگی بود و هر دو از هم راضی بودیم……
گذشت و یه بار که مرخصی اومده بودم صبح خیلی زود از صدای کوبیدن در هممون از خواب پریدیم…..بقدری محکم در میزدند که نگران شدم وخواستم برم در رو باز کنم که دیدم بابا زودتر از من رسید به در…..
بابا در رو باز کرد و دیدیم دو تا از داداشام هستند…..با تعجب نگاه کردم ،،،آخه تازه از مرخصی رفته بودند…..
برادرام هر دو بابا رو بغل و شروع به گریه کردند…….از دیدن این صحنه متوجه شدم که برادرم محسن شهید شده……
مامان وقتی گریه های اونا رو دید جیغ بلندی کشید و زانوهاش تحمل نکرد و افتاد روی زمین….
دویدم سمت مامان و بلندش کردم….
بابا هم شوکه و اروم همون دم در نشست و به نقطه ایی نامعلوم خیره شد….
همه ی اعضای خونه ریختند توی حیاط…..از صدای گریه ها همسایه ها هم ریختند خونمون…..
به فاصله ی دو ساعت کل فامیل اومدن خونه ی ما……حتی معصومه و خانواده اش هم اومدند……………..
پیکر محسن رو اوردند و توی قسمت شهدا محسن ۲۴ساله رو به خاک سپردیم……
محسن از بین ما رفت و به همون میزان مامان و بابا هم از جمع فاصله گرفتند و هر کدوم توی اتاقی خودش حبس کرد….
سه ماه از شهادت محسن گذشت…..از وقتی محسن شهید شده بود هیچ کدوم جبهه نرفته بودیم و تو خونه یه جورایی درگیر خانواده و همسر محسن بودیم…..
یه روز که از مسجد برمیگشتم خونه ،،،دوستمو دیدم و بعداز سلام و احوالپرسی ازم پرسید:هنوز برنگشتی منطقه؟؟؟؟
گفتم:نه والا….بعداز شهادت محسن دل و دماغی برای رفتن ندارم…..
تا اینو گفتم دوستم گفت:راستی خبر داری که شوهر سیمین هم شهید شده؟؟؟؟
وای خدای من….این دیگه چه خبری بود؟؟؟؟شاید اگه بچه نداشت اینقدر ناراحت نمیشدم اما سیمین بیچاره پا به ما بود و بچه اش هم دوقلو بود……وای خدا ….…حالا چطوری بچه هاشو بزرگ کنه…..؟؟؟؟؟؟خیلی دلم براش سوخت و ناراحت شدم…..
مسیرمو عوض کردم و رفتم سمت کوچه ی سیمین اینا….جلوی درشون پارچه ی سیاه زده بودند و عکس اقای دکتر رو هم بزرگ کرده و به دیوار چسبونده بودند……
غم عجیبی اومد توی دلم…..الان که فکر میکنم با خودم میگم:تو که شاهد بودی چه جوونهایی رفتند و چه دخترهایی بیوه شدند و چه بچه هایی یتیم……کاش قدر این شهدا رو بدونیم……
برای روح پاک دکتر و محسن همونجا فاتحه ایی فرستادم و برگشتم خونه…..
بعداز شهادت محسن ،یه روز معصومه بهم گفت:حسین!!اصلا از دلم نمیاد و نمیخواهم جشن عروسی بگیریم….توی خونه ایی که جوون از دست داده و پدر و مادری داغ جوون دیده ،خوب نیست توی حیاطش بساط عروسی راه بندازیم…………..،….
ازش تشکر کردم و گفتم:مشکلی برای جشن نداریم فقط اگه واقعا دلت عروسی و جشن بخواهد باید سالگرد محسن تموم شه بعد…..
ولی معصومه اصلا دلش با جشن نبود و فقط دلش میخواست زودتر باهم عروسی کنیم…..
از طرفی یکی دو بار همسایه ها که برای دیدن مامان اومده بودند مستقیم و غیر مستقیم بهش گفته بودند:فکر کنیم از پا قدم نامزد حسین بوده که محسن شهید شد….آخه چرا توی این چند سال این اتفاق براش نیفتاد تا عروس جدید گرفتید شهید شد؟؟؟؟؟
مامان هم خیلی جدی باهاشون برخورد کرده بود و گفته بود:اینحرفها خرافاته و دیگه همچین حرفی رو نشنوم و به گوش عروسم نرسه که دلش میشکنه……
این شد که دیگه همسایه ها اون حرفهارو نزدند………
گذشت و من هو بخاطر محسن راضی به عروسی نشدم و تا سالگردش صبر کردم…….
ادامه ساعت ۲ ظهر
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
@dastansaraaa
✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾