eitaa logo
داستان های واقعی📚
42.6هزار دنبال‌کننده
338 عکس
670 ویدیو
0 فایل
عاشقانه ای برای ♡تو @Admindastanha 👈ادمین داستانسرا برای تولیدمحتوا وقت و هزینه صرف میشه کپی شرعا حرام❌️❌❌ لینک دعوت👈https://eitaa.com/joinchat/4172481026Ca22de8dd1c تبلیغات👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/679936538C06a4df64eb
مشاهده در ایتا
دانلود
مادلین هم تو شرکت مشترک فرهاد و پدر پابلو کار می کرد ... بعد از رفتن مادلین ،ژانین با حالت درهمی گفت مطمئنم از دیدن من خوشحال نشد ... میدونم که از من خوشش نمیاد .. _عه ژانین باردار شدی گویا حساس هم شدی ؟چرا خوشش نیاد ؟ اتفاقا مادلین همیشه سراغ تو و جاوید رو از من می گیره... دختر خونگرم و مهربونیه... _نمی دونم راستش اصلا حس خوبی بهش ندارم ... حالت نگاهش اذیتم می کنه ..به نظرم دختر صادقی نیست... ولش کن ژانین جان، اگر دوست داری زودتر بریم خونه‌،وقتی برگشتیم پابلو خونمون بود ... با ذوق گفتم عه اینجایید شما؟؟ ما هم الان مادلین رو دیدیم... پابلو متعجب گفت کجا؟؟؟ _خیابان شانزلیزه نزدیک خونه.. البته طفلک خیلی عجله داشت، گفت باید بره شرکت کار مهمی داره... پابلو یکم درهم شد و فقط پرسید تنها بود؟؟؟ _آره تنها بود ... دیگه حرفی نزد، اما معلوم بود خیلی گرفته است ... جاوید گهگاهی سعی می کرد باهاش شوخی کنه و ازون حالت درش بیاره اما بی فایده بود فقط لبخند کمرنگی میزد که زوری بودن اون محسوس بود،دلم میخواست براش کاری بکنم احساسم می گفت ناراحتیش راجع به مادلینه ... ژانین خسته بود، با جاوید رفتن تو اتاق تا استراحت کنه .. جهانگیرم که مثل همیشه سرشو کرده بود تو یکسری کاغذ و داشت یه چیزهایی یادداشت می کرد .. فرصت رو غنیمت شمردمو یه قهوه درست کردمو رفتم کنار پابلو ...رفته بود داخل تراس و داشت اسمونو نگاه می کرد ... متوجه من که شد لبخندی زد و گفت مرسی جهان ...اتفاقا دلم یه قهوه تلخ میخواست... _چرا اینجوری شدی ؟؟ احساس می کنم مشکلیه ... هر چیزی که هست میتونی به من بگی ..البته اگر دوست داری... پابلو سری تکون داد و گفت نمی دونم ... چیزی هست یا من حساس شدم ؟ راستش مادلین چندوقتیه اخلاقش عوض شده ...قرار بود سال نو جشن ازدواجمونو بگیریم ولی الان زده زیر همه چیز، می گه آمادگی ازدواج نداره ... امشب میخواستیم با مادرم شام بخوریم ،ولی مادلین گفت سر درد بدی داره و نمی تونه از خونه خارج بشه .. بهم گفت ترجیح میده امروز کامل استراحت کنه ... حتی صبح هم شرکت نیومد .. حالا شما تو شانزلیزه دیدینش ... اینجا اصلا مسیر رفت و امدش نیست ... معمولا وقتی میخواد بره کافه میاد اینجا ... _خب شاید سرش خوب شده خواسته بره بیرون یه گشتی بزنه ... ولی تو گفتی میخواست بره شرکت.. _خب شاید کار مهمی داشته باید امروز حتما انجام میداده... همین منو نگران می کنه ... این ساعت اصلا شرکت کسی نیست که بخواد کاری انجام بده ...ضمنا مادلین یه حسابداره ،امروز هم کار واجبی نداشت . _ولی من مطمئنم چیز خاصی نیست ...مادلین دختر عاقل و خوبیه... آره ولی به نظرم دیگه مثل گذشته نیست ..خیلی دوست نداره با من وقت بگذرونه ... حتی گاهی می گه میخواد برگرده ایتالیا... میگه از پاریس خسته شده ...میدونی جهان مادلین مثل فصل بهاره ... گاهی آفتابی، گاهی بارونی ،گاهی گرم گاهی سرد، واقعا غیر قابل پیشبینیه ...دوسال پیش یهویی بدون اینکه چیزی بگه برگشت ایتالیا ... گفت برای همیشه میره ... اما چند ماه بعد دوباره اومد و گفت برای همیشه میمونه ... گاهی احساس می کنم اصلا نمی تونم به حرفاش اعتماد کنم... با اینکه منم با شنیدن حرف های پابلو یکم راجع به مادلین فکرم خراب شده بود ،اما سعی کردم به روی خودم نیارم و گفتم من مطمئنم داری اشتباه می کنی .. به نظرم باهاش صحبت کن ... از تردیدات بهش بگو ... من مادلین رو درک می کنم ،تنها تو یه کشور دیگه بودن گاهی ادمو افسرده می کنه .. حس دلتنگی ... خود من گهگاه فکر می کنم برمی گردم ایران و دیگه هیچوقت نمیام پاریس اما یکم میگذره دوباره پشیمون میشم .... پابلو سرشو به علامت تایید تکون داد و گفت می دونم جهان ولی تو تازه یکساله اینجایی .. هنوز عادت نکردی...حق داری...اما مادلین الان شش ساله که اینجاست ... این رفتاراش اصلا طبیعی نیست...ولی حق با توعه باهاش صحبت می کنم باید از این شک و دودلی نجات پیدا کنم.... تو دلم دعا کردم پابلو اشتباه کنه ... از عشق پابلو به مادلین با خبر بودم ... از اونجایی که خیلی پابلو رو دوست داشتم دلم نمیخواست اونم مثل من ضربه بخوره ... یکهفته ازون شب گذشت همه چیز خیلی عادی سپری میشد، منو ژانین داخل خونه مشغول اشپزی بودیم که دیدم جاوید زیر بغل پابلو رو گرفته و اورده خونه ...اوضاعش خیلی خراب بود ... ژانین با ترس پرسید چی شده ؟؟ _چیزی نیست..... یکم استراحت کنه اوکی میشه... ژانین گفت حتما اتفاق بدی براش افتاده... _چه اتفاقی ؟؟ چرا؟؟ گفتم شاید پابلو غم دیده؟ نمی دونم چرا از دلم رد شد حتما این حالش بخاطر مادلینه شاید چون قرار بود باهاش صحبت کنه...تعطیلات پایان سال اول بودمو داشتم خودمو برای آزمون سراسری پزشکی آماده می کردم، ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
آزمونی که اگر نمره بالا میگرفتم،میتونستم ، تو رشته پزشکی تحصیل کنم اگر کمتر رشته های پیراپزشکی و اگر مردود می شدم به کل باید از دانشگاه انصراف می دادم، بهمین خاطر اونروزها سخت مشغول مرور درسهام بودم اما اون شب اصلا فکرم جمع نمیشد و نتونستم حتی یک کلمه بخونم ... صبح که بیدار شدم پابلو رفته بود ... از جاوید علت حال دیشب پابلو رو پرسیدم اونم گفت انگار با مادلین بحثش شده ... بعد هم خندید و گفت چیز مهمی نیست معمولا پیش میاد .. همون موقع ژانین توپولی از اتاق اومد بیرون به زور نشست و گفت پس چرا بین ما پیش نمیاد؟؟ _عزیزم چون تو بینظیری ...فرشته ی من... ژانین هم لبخند قشنگی زد و گفت :خودت فرشته ای... مرد من... از دیدن عشق میون جاوید و ژانین لذت می بردم عشقشون مثال زدنی بود.... هرچی بیشتر رابطه اونها رو میدیدم بیشتر به حرف های ژانین راجع به عشق پی می بردم و بیشتر مطمئن می شدم علی اشتباه من بود... کم کم علی تو خاطرم کمرنگ و کمرنگ تر می شد ... ژانین در حالیکه لقمه هایی که جاوید براش درست می کردو میخورد گفت:ولی من تابحال پابلو رو اینطور ندیده بودم .. حتما اینبار خیلی قضیه جدیه... فورا گفتم :آره اونهفته با من صحبت کرد،گفت مادلین قرار ازدواجشونو بهم زده و گفته امادگیشو نداره... حتی می گفت احساس می کنه دیگه رابطه شون مثل سابق نیست ... اما من گفتم حتما اشتباه می کنی ..مادلین دختر خوبیه ... ژانین با همون آرامش همیشگیش گفت نه اتفاقا پابلو درست گفته ..یکسری از ایتالیایی ها خیلی تو قید و بند تعهد نمیرن ..بیشتر دنبال تفریحن... معروفن که از صبح تا عصر کار می کنن عصر همه درامدشونو خرج می کنن ... معمولا هم زندگی های ناموفق زیاد دارن ... مادلین هم از همون خانواده هاست ... من شنیدم پدرش بعد از سه تا بچه و ده سال زندگی مشترک بی دلیل خونه رو ترک کرده و رفته ... خوب مادلین هم دختر همون پدره ..نمی تونه به تعهدش پایبند باشه... سری تکون دادم و در حالیکه چای می نوشیدم گفتم اما من برای پابلو خیلی ناراحتم اون مادلینو خیلی دوست داره... _خب اشتباه می کنه ... به نظرم این دوست داشتن نیست ..این عادته یا ترس از دست دادن کسی... جاوید که تاحالا ساکت بود گفت :پابلو پسر عاقلیه مطمئنم بهترین تصمیم رو می گیره... اواخر تیرماه بود بیش از یکماه تا زایمان ژانین وقت بود .. قرار بود خانوم جان و بابا جانم هم دوهفته دیگه بیان... تقریبا بیشتر وسایل نوزاد خریداری شده بود ،من هر روز یه تیکه از لباس بچه رو برمی داشتمو میبوسیدم و کلی قربون صدقه اش می رفتمو کیف می کردم ... ژانین مدام با خنده بهم میگفت اگر بچه ام به دنیا اومد حق نداری اونو بیشتر از من دوست داشته باشی... جاوید برای دیدن فرزندش لحظه شماری می کرد و همش می گفت این ماه آخر چقدر دیر می گذره ... هیجانمون غیر قابل توصیف بود ... چند روزی بود دلشوره وجودمو گرفته بود فکر می کردم بخاطر امتحانمه با اینکه هنوز یکماهی وقت داشتم ....نیمه های شب با سرو صدای جاوید و ژانین از خواب پریدم ... ژانین درد داشت... سریع با اوژانس تماس گرفتیمو ژانینو منتقل کردیم بیمارستان ... زایمان زودرس... دکتر می گفت بچه داره بدنیا میاد ... هنوز یکماه زمان داشت اما انگار بچه عجله داشت... متاسفانه همه چیز بهم ریخته بود ،جاوید با خانواده ژانین تماس گرفت و اونها هم اومدن بیمارستان .. مادرش خیلی بی تابی می کرد و می گفت خواهر خودشم همینطور شده و مرده ... الانم نگرانه ... بهش گفتم خانوم این یه زایمانه ،فقط یکم زمانش زود شده نگران نباشید ... هرچند خودمم از دلشوره حالت تهوع گرفته بودم ... زمان به کندی سپری می شد ،بلاخره بعد از هفت هشت ساعت پرستار با دختری صورتی و کوچک از اتاق خارج شد ...به محض دیدن دخترک دلم براش رفت ... خیلی کوچولو بود، اما مثل خود ژانین بور بور بود ... مادر ژانین سراغ دخترشو گرفت ،پرستار گفت بیهوش شده، دارن سعی می کنن به هوش بیارنش... دوباره با اضطراب و دلهره اونجا قدم میزدم... که جاوید از اتاق خارج شد و همون لحظه پاهاش شل شد و کف زمین افتاد ... منو جهانگیر سریع رفتیم طرف جاوید از حال رفته بود ...نمی تونستم و نمی خواستم حدس بزنم چه اتفاقی افتاده ... مادر ژانین رفت سمت در اتاق عمل که دیدم ژانین عزیزمو درحالیکه روی صورتش پارچه ای انداخته بودن از اتاق خارج کردن.... وای که چه صحنه ی دلخراشی بود ...یادمه انقدر خودمو زدمو صورتمو چنگ انداختم که چند نفر اومدن دستامو گرفتن ،خوابوندنم رو تخت و بهم ارامبخش زدن...به همین سادگی ژانین عزیزم در اوج جوانی پر پر شد... نمی دونستم حکمت خدا چی بود که یکباره تصمیم گرفت وطن خودش زایمان کنه ،شاید چون دلش میخواست روزهای آخر عمرشو در کنار خانواده اش و هموطناش سپری کنه... ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐
پروردگارا کسیکه در دامان تو پناه گرفت، طعم بی‌پناهی را نمی‌چشد هرکس که مدد ازتو گرفت بی‌یاور نمیماند🙏🌸 آنکه بتو پیوست،تنها نمیشود خداوندا کنارمان باش قرارماش و یارمان باش. شبتون خوش در پناه حق💖 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بگذر تابستان بگذر حال من با تو خوب نمیشود پاییز حال مرا بهتر میشناسد ♥️.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
حال و اوضاع جاوید افتضاح بود ... مادر ژانین متاسفانه حتی حاضر نشد نوه شو ببینه ... میگفت شومه و باعث مرگ دخترم شده... بعدها فهمیدیم این موضوع در خانواده مادری ژانین زیاد بوده ،دو تا از خاله های ژانین سر زایمان اولشون فوت کردن... اما من عاشق برادرزاده ام بودم ،یادمه ژانین همیشه دوست داشت اگر بچه اش دختر بشه اسمشو ژینوس بزاره ... منم از همون اول نوزاد کوچولو رو ژینوس صدا میزدم...ژینوس یکهفته ای بیمارستان بود ،تو اون یکهفته همه مراسمات فوت ژانین به رسم و رسومات خودشون انجام شد و ژانین در مقبره خانوادگیشون به خاک سپرده شد... جاوید به خانوم جانم خبر داد که دیگه نیان و خودش با دخترش برمی گرده ایران ،چراکه اصلا تحمل فضای پاریس بدون وجود ژانین رو نداشت ... ژینوس که از بیمارستان مرخص شد ،شرایط بدی بود، من اصلا از بچه داری سرشته ای نداشتم، اصلا تابحال نوزادی ندیده بودم ،فقط دختر اقدس دوستمو دیده بودم اونم خیلی زمان کم... نمی دونستم باید چی کار کنم ،خوشبختانه یک ماما کاملا در مورد نگهداری بچه به من و جاوید توضیحات لازمو داد ... اما باز هم میترسیدیم به اون موجود کوچولو که فقط دو کیلو وزنش بود دست بزنیم... خدارو شکر مادر پابلو که از فوت ژانین خیلی متاثر شده بود به دادمون رسید ،چند روزی تا جاوید کارهاشو بکنه و بلیط برگشت بگیره کمک حالمون شد... مراسم ژانین خیلی باشکوه برگزار شد همه دوستان و آشنایان ما در پاریس شرکت کرده بودن، حتی دایی جانم هم از شهر دیگه ای اومده بود اما تنها فرهاد و مادلین نبودن ... این برای من خیلی عجیب بود، بهر حال فرهاد فامیل ما بود، اما تو مراسم شرکت نکرد ،حتی برای عرض تسلیت هم نیامد .... سراغشو از جهانگیر گرفتم اونم با بی حالی گفت منم دو هفته ای هست ازش خبر ندارم شاید رفته ایران...البته که جای تعجب داشت، معمولا ایرانیا هرکسی میخواست بره ایران با دوستاش هماهنگ می کرد که اگر چیزی خواستن براشون ببره... اون چند روز با ژینوس سرگرم بودم و به کل درس و امتحانمو ول کرده بودم ... پابلو هم هر روز با مادرش میومد و پیش جاوید بود ... و چقدر ازشون ممنون بودم که تو اون وضعیت مارو تنها نزاشته بودن ... داغ سنگینی بود ... شونه های جاوید خمیده شده بود ... فقط خدارو شکر می کردم ژینوس یادگار ژانین سالم بود، فقط چون زود بدنیا اومده بود یکم ظریف و ریزه میزه بود اما عجیب به ژانین خدابیامرز شباهت داشت ... مادر پابلو می گفت نوزاد تا یکماهگی اصلا چهره اش معلوم نمیشه ،اما ژینوس از حالا معلومه شبیه مادر مرحومشه... بلاخره کارهای جاوید انجام شد، برای ژینوس هم شناسنامه گرفت و برگشت ایران ... خیلی دلم میخواست همراهش میرفتم یه جوراییی منم از پاریس بیزار شده بودم ..پاریسی که منو یاد ژانین عزیزم می انداخت و داغمو تازه می کرد...اما جاوید با تصمیمم به شدت مخالفت کرد ،بهم گفت باید بمونم و امتحانمو با موفقیت پشت سر بزارم و درس بخونم بخاطر اینکه روح ژانین در آرامش باشه، چراکه ژانین عاشق این بود که من درس بخونم و موفق بشم ... با حرفای جاوید یکم به خودم اومدم و با جدیت شروع کردم یکهفته باقیمونده تا امتحانمو درس خوندم ...امتحانمو که دادم سریع بلیط خریدمو منم رفتم ایران .... تو خونه ما چه اوضاعی بود ... خانوم جانم دوباره ضربه بدی خورده بود ...از عشق و علاقه اش به ژانین با خبر بودم ... دوران سختی بود که بازگو کردنش فقط قلبمو به درد میاره...جاوید در خانه خودمون مستقر شده بود و خونه خودشم همونطور دست نخورده نگه داشته بود، می گفت اونجا بوی ژانینو میده ... میدیدم که روزها میره اونجا و تنهایی برای ژانین عزاداری می کنه ... چهلم ژانین عزیزم مراسم مفصلی براش گرفتیم ، انگار بعد از اون مراسم جاوید که حالا بیشتر موهای سرش سفید شده بود یکم به خودش اومده بود و مرگ ژانینو باور کرده بود ... ژینوس عزیزم حسابی توپولی و خوشگل شده بود ،خانوم جانم براش دایه گرفته بود تا بتونه شیر مقوی بخوره... فامیل و دوست و آشنا هر کسی که ژینوس رو میدید فورا از شباهت بی حد و اندازه اش با ژانین می گفت...مراسم بدون هیچ مشکلی برگزار شد از خانواده عمه خاتون فقط خودش حضور داشت ،سودابه و مادر و پدر فرهاد نبودن ..نمی دونم چرا همش دنبال فرهاد می گشتم ،فکر می کردم اگر ایران باشه حتما در این مراسم حضور خواهد داشت... هیچ‌کس باور نمی کرد ژانین عزیزم به این راحتی پر پر شده باشه، خود ماهم باور نداشتیم و دلمون خون بود اما باید صبور می بودیم بخاطر ژینوس عزیزم، تنها یادگار ژانین ... مطمئن بودم ژانین با قبول خطر باردار شده، چراکه خودش ماما بود... گاهی فکر می کردم شاید بخاطر همین موضوع اومده بود پاریس تا وطن خودش باشه ... چقدر سخت بود، سخت سخت .... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
باباجانم اون روزا حتی حالش از خانوم جانم هم بدتر بود، دائما می گفت وقت رفتن ژانین نبود ... خدایا منو باید می بردی نه اون دختر جوونو ... فردای روز مراسم حکیمه اومد اتاقم و گفت خانوم جان یکنفر دم در خونه است کارتون داره... _کیه حکیمه ؟؟؟ من یکم‌ بی حوصله ام ببین چی کار داره... والا نمی دونم خانوم ،یه دختر بچه چهار پنج ساله است میگه مامانم جهان خانومو کار داره... با کلافگی گفتم مادر دختر بچه ؟؟ این دیگه کیه؟؟؟ راستش خانوم جان دخترک توپول و خوشگلیه ...از سر و وضعشم معلومه از خانواده ی پولداریه ... _از جام بلند شدم و رفتم بیرون ..خونه غرق در سکوت بود .. معلوم بود ژینوس خوابه ...خانوم جانم حتما کنارش بود ...به زور خودمو تا دم در کشیدم ،در حیاطو باز کردم و سرک کشیدم تو کوچه...یکم دورتر ...وای خدای من اقدس بود... ذوق زده پریدم بیرون ...همون وسط کوچه بغلش کردمو، بغضم ترکید و کلی گریه کردم ... اصلا نیازی نبود من حرفی بزنم، ظاهر آشفته ام گویای همه چیز بود... اون دخترک مهین جانم بود که اومده بود دنبال من...چقدر بزرگ شده بود ... کنجکاو نگاهم می کرد ... طفلک با لحن کودکانه اش گفت خاله چرا گریه می کنی؟ اشکامو پاک کردم و گفتم دلم براتون تنگ شده بود ... طفلک گفت پس چرا نمیای خونمون پیشمون... بوسیدمشو گفتم میام حتما میام.... اقدس هم از گریه های من گریه اش گرفته بود ... بهم گفت دیشب خوابتو دیدم جهان، همینطور گریه می کردی ،امروز گفتم بیام یه سرکی بکشم ببینم چه خبره ... مهین جانو آوردم بیاد دم خونتون صدات کنه که خانوم جانت منو نبینه... با خجالت و شرم گفتم اقدس من شرمنده ام، خانوم جانم اشتباه فهمیده بود ،راستش دچار سو تفاهم شده بود... _مهم نیست گذشته دیگه ،حالا بگو بهم چی شده؟چرا خونتون سیاه پوشه ... دوباره داغ دلم تازه شد ،اقدسو بغل کردمو هق هق کنان گفتم ژانینم ،خواهرم عزیزتر از جانم همسر و همدم برادرم پر پر شد... سر زا رفت... اقدس محکم زد تو صورتش و گفت وای خدای من ... وای وای ... و اونهم کلی بخاطر ژانین گریه کرد.... دیدن اقدس مرهم خوبی برای قلب زخمیم بود ... انگار خدای عزیزم حواسش به من بود، به خواب اقدس رفته بود بیاد کنارم باشه و تحمل این داغو برام کمتر کنه... هرچقدر اصرار کردم اقدس بیاد داخل خونه قبول نکرد ،البته که حق داشت ... بهش گفتم خانوم جانم خیلی عوض شده، بخدا مثل سابق نیست.. اما اقدس گفت قسم خورده پاشو خونه ما نزاره ... ادرس خونشو بهم داد که تو اولین فرصت برم پیشش ...عجله داشت برای رفتن ،گفت پسرشو گذاشته پیش خواهرش و اومده و خیلی نگرانش بود ... لبخند رو لبم نشست و گفتم وای اقدس یه پسرم داری؟؟ گفت بله آقا مهرداد ... اگر میخوای ببینیش بیا خونمون ... گفتم لااقل بزار بگم کرمعلی برسونتت ... اقدس در حالیکه دست مهین جانو می گرفت گفت دستت درد نکنه نیازی نیست ارتش بهمون گماشته داده با اون اومدم ... سر کوچه است... بعد هم رفت طرف ماشینی که اورده بودش تا سوار بشه ... خدارو شکر انگار اقدس هر روز اوضاع زندگیش بهتر و رو به راه تر می شد... اقدس که رفت دلم براشون پر کشید.. چقدر دلم میخواست زودتر برم خونشون و پسرشم ببینم ... یه دل سیر با اقدس درد و دل کنم ،اون راهنماییم کنه ،منم مثل قدیما گوش ندم ... از فکرشم لبخند نشست رو لبام... رفتم داخل خونه .. هنوز همه جا سوت و کور بود ... اولش خواستم برم به خانوم جان جریان اومدن اقدسو بگم، اما از برخوردش ترسیدم فکر کردم شاید عکس العمل بدی نشون بده و هنوزم اقدسو مقصر رابطه منو علی بدونه ... فردای اون روز بدون اینکه چیز زیادی به کسی بگم از خونه خارج شدم ،فقط به حکیمه گفتم دیدن یکی از همکلاسی هام میرم و احتمالا عصر بیام ... ازونجاییکه ژینوس شبا تا صبح بی قراری می کرد و نمیخوابید و خانوم جان پا به پاش بیدار بود و بغلش میکرد و در خونه دور میزد، روز ها معمولا باهم تا ظهر میخوابیدن، دیگه مزاحم خانوم جان نشدم از داخل وسایلم یه عطری که تازگی برای خودم خریده بودمو هنوز استفاده نکرده بود و برداشتمو برای اقدس سوغات بردم، توی راه هم یه عروسک و یه ماشین بازی برای بچه هاش خریدم ... دل تو دلم نبود زودتر برسم ... خونشون امیر آباد بود یه خونه قشنگ... اقدس از دیدنم خیلی خوشحال شد گفت شوهرش تاریکی تاریکی هوا نمیاد و من میتونم با خیال راحت کنارش بمونم ... اول اقدس تعریف کرد و گفت شوهرش این خونه رو خودش ساخته ،یه مدت بعد از اون ماجرا اسباب کشی کردن اومدن اینجا ... از طرف کار شوهرش بهشون قلهک زمین داده بود و اونا زمین قلهکو با امیر آباد عوض کرده بودن... اقدس اونموقع با همون سن کم چهارتا مستاجر داشت.... که کمک خرج خوبی براشون میشد، ازین رو زندگیشون حسابی جون گرفته بود ... ادامه ساعت ۲ظهر ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خیلی براش خوشحال بودم خصوصا اینکه شنیدم عاشق همسر و بچه هاشه... مادر اقدس هم اونجا بود اون که خودش قابله ی حرفه ای بود بعد از شنیدن داستان ژانین گفت احتمالا از خونریزی زیاد مرده بنده خدا ... گاهی رحم خیلی کوچکه و بزرگ شدن بچه باعت پارگیش و خونریزی اش میشه ... اینا که میدونستن ارث دارن باید کاری می کردن بچه هفت ماهه دنیا بیاد... خیلی برای ژانین ناراحت شدم ... کاش الان زنده بود و خودش دخترکشو بزرگ می کرد... به مادر اقدس گفتم شما که اینقدر واردی لابد نوه هاتونو خودت بدنیا اوردی..؟ _نه نه اصلا من دلم نمیاد دخترمو بزائونم... اقدس مهین جانو با دوستم دنیا اورد و مهردادو هم رفت بیمارستان ... خندم گرفت و گفتم خب چه فرقی داره؟؟؟ _فرق داره دختر هروقت مادر شدی میفهمی ... مادر تحمل زجر کشیدن اولادشو نداره ...... ولو برای زایمان ... من که در توانم ندارم... اون روز تمام ماجرای علیو مو به مو برای اقدس تعریف کردم و حتی از روز بله برون و اون دعوا و دیدار آخر... و گفتم به نظرم از اول اشتباه بود....اقدس هم فقط گوش کرد، دست آخر گفت الان که کار از کار گذشته و دیگه نمیشه کاری کرد به نظر من اشتباه نبود ...چون خود علی بادلت راه میومد شاید توهم یکم کوتاه میومدی بهم می رسیدین ... خب منم حجاب دارم نماز خونم ... ببین ادم بدی ام ؟؟ تازه تو اینهمه هم با من رفیقی... لبخندی زدم و گفتم آره درسته ولی خوب گذشته... اونروز در کنار اقدس خیلی بهم خوش گذشت، عصر با روحیه عالی برگشتم خونه ... خانم جانم ژینوس رو بغل گرفته بود و براش شعر می خوند ... ژینوس کوچولو هم که هنوز دوماهش نشده بود اروم و ساکت گوش میداد ... جالب بود که خانوم جان این روزا اینقدر با ژینوس مشغول بود که حتی نپرسید کجا بودم ... یکماهی ایران ماندم و بعد برگشتم پاریس... جواب آزمونم امده بود ،متاسفانه نمره قبولی در رشته پزشکیو نیاوردم ،البته با اتفاقاتی که برام افتاد خیلی هم دور از انتظارم نبود ... استادم پیشنهاد داد یکباره دیگه امتحان بدم تا دوبار امتحان مجاز بودم، اما من تصمیم داشتم رشته مامایی بخونم، رشته ژانین عزیزمو ... و خداروشکر نمره لازم برای مامایی کسب کرده بودم ...جهانگیر اولش مخالف بود اما وقتی دید خودم دوست دارم کوتاه اومد... از جهانگیر راجع به فرهاد پرسیدم ... احساس کردم قرمز شد و گفت ولش کن ... _اتفاقی افتاده ؟؟ اخه اصلا مراسم های ژانین چه اینجا چه ایران نیومد... فرهاد گذشته از فامیل بودن با ژانین دوست بود... ای بابا ... مار خوش خط و خالیه این فرهاد ... کاش اونروز که تو اینقدر ازش عصبانی بودی بیخودی دفاع نمی کردم ... کاش پاشو تو مهمونیا و دورهمی هامون باز نمی کردم... _خب چی کار کرده؟ مادلین بخاطر فرهاد از پابلو جداشده الان هم داره با فرهاد زندگی می کنه ... گویا قراره برن ایتالیا... دود از سرم بلند شد ... این شعر خانوم جانم تو سرم تکرار می شد :ذات بد نیکو نگردد چونکه بنیادش بد است ... بعد از اینکه از خانوم جانم شنیدم فرهاد از من در مقابل بقیه دفاع کرده، نظرم راجع بهش عوض شده بود و رفتارم باهاش بهتر شده بود ... وقتی اون رفتار سودابه رو دیدم فکر می کردم حتما در رابطه با سودابه حق با فرهاد بوده اما .... وای که ادمی از باطن افراد خبر نداره.... فرهاد بار دیگه ذات پلیدشو برای همه رو کرد ... نمی دونم چرا بعضی ها انگار از خودشون سلیقه و اراده ندارن و همش دنبال اینن که عشق بقیه رو بدزدن...هیچوقت به مال خودشون قانع نیستن ،همش دنبال چیزهای دیگرانن... حتی عشق... مطمئنا این بیماریه... و فرهاد هم دچارش بود...برای پابلو خیلی ناراحت شدم طفلک حتما خیلی اذیت شده بود ... رفتن عشق ادم یه حرفه ،اینکه بهترین دوستت بهت نارو بزنه یه حرف دیگه ... به جهانگیر گفتم :یادته می گفتی اینجا کشور آزادیه ... فرهاد حق داره ...حالا ببین وقتی تعهد نباشه همینه ...الانم اشکال نداره به نظرم که مادلین دیر یا زود پابلو رو رها می کرد و میرفت .. ژانین خدابیامرز اونو خوب شناخته بود می گفت بعضی ایتالیایی ها تعهد اخلاقی ندارن... الان پابلو تکلیفش معلوم بشه بهتره تا بعد از ازدواج ... _وای جهان جان چقدر عاقلانه صحبت می کنی ... یک آن احساس کردم خانوم جان داره صحبت می کنه... لبخندی زدم و گفتم بهر حال تربیت ایشونم... اگر خواستی پابلو رو دعوت کن بیاد اینجا این روزا تنها نباشه بهتره ... جهانگیر از پیشنهادم استقبال کرد و گفت:حتما امروز که دیدش بهش میگم شب شامو با ما باشه...اونشب پابلو رو که دیدم باور نمی شد اینقدر لاغر شده باشه، البته پابلو ذاتا لاغر بود و یکی دو کیلو که وزنش کم میشد خیلی روی ظاهرش تاثیر میزاشت ... اونشب کلی باهام درد و دل کرد ،از مادلین گفت از فرهاد گفت و بدتر از همه اینکه خودش شک کرده ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
به رابطه شون ،پیگیر شده و فهمیده اونا با همن ... و فرهاد هم در کمال وقاحت گفته تو لیاقت مادلینو نداری.. من میتونم خوشبختش کنم... اصلا تو درکنار مادلین مثل دلقکی... طفلک پابلو، ظاهر خیلی جذابی نداشت، اما قلب رئوفی داشت، در واقع باطن زیبایی داشت...اما برعکس فرهاد ظاهر خیلی خوبی داشت و باطن نداشت... بهش گفتم به نظر من اونی که لیاقت تو رو نداشته مادلین بوده ... من فرهادو کاملا می شناسم، دستش برام رو شده....اون زن و بچه مریضشو ول کرد و اومد اینجا ،کلا آدم بی مسئولیتیه ...نگران نباش... من مطمئنم با مادلین هم نمی مونه ... مادلین به زودی بر می گرده سمت تو... پابلو سری از روی تاسف تکون داد و گفت نه جهان جان ...اینبار دیگه برای مادلین برگشتی وجود نداره ... دقیقا اون چنین فکری راجع به من می کنه ،فکر می کنه هرزمان که میخواد میتونه ترکم کنه و وقتی برگرده من دوباره پذیراش خواهم بود اما نه ... دیگه نه... خیلی فکر کردم .. من اشتباه کردم از اول چون همیشه مادلین بود که بی تفاوت بود و منو تهدید به رفتن می کرد ،حتی یکبارم رفت چشم بسته عاشق بودم فکر می کردم از دست دادن مادلین برای من خیلی سخت باشه و هیچوقت نتونم بدون مادلین زندگی کنم، ولی حالا چشمام باز شده ... من دیگه مادلینو نمیخوام ،درسته که هنوزم نسبت بهش حس دارم ،اما نه دیگه محاله مادلینو کنارم قبول کنم .... نمی دونم چرا اون لحظه تو دلم خوشحال شدم ... به همون اندازه که وقتی مادلینو کنار پابلو دیدم ناراحت شدم ... برام غیر قابل باور بود که چرا من اینقدر نسبت به پابلو حساسم ... پابلو از انتخاب رشته مامایی من خیلی ابراز خوشحالی کرد .. می گفت برای تو بهتره فقط چهارسال طول می کشه اما پزشکی حداقل هفت ساله تازه برای پزشک عمومی ... خودمم وقتی فکر می کردم حوصله اینهمه درس خوندنو نداشتم ،دلم میخواست زودتر مدرکمو بگیرمو برگردم ایران کنار خانواده ام ... خانوم جان گاهی برام نامه مینوشت و در اون از بامزگیهای ژینوس می گفت ... جاوید که حسابی خودشو غرق کار کرده بود ،اما باباجانم کم کم داشت خودشو بازنشسته می کرد ... دوسال گذشت جهانگیر بلاخره مدرک پزشکیشو گرفت ... اما تصمیم داشت برای تخصص درس بخونه .. در استانه سی سالگی بود ،موهاش کم و بیش داشت سفید می شد، اما انگار خودش توجهی نداشت... همچنان با هیچ هیچ زنی ارتباط نداشت و این برای من خیلی سوال برانگیز بود ... پابلو هم همزمان با جهانگیر فارغ التحصیل شد ... دانشگاه برای فارغ التحصیلان جشن مفصلی ترتیب داد .. خوشبختانه خانوم جان و بابا جان همراه ژینوس به پاریس اومدن تا در جشن شرکت داشته باشند ... جاوید اما نیامده بود کارو بهانه کرده بود، هرچند همه ما میدانستیم پاریس یاد آور عشق پاک اون و ژانین عزیزم هست ... همراه خانوم جان و باباجان سر مزار ژانین رفتیم ... در کمال تعجب دیدم مدتی قبل مادرش هم کنارش به خاک سپرده شده بود ... طفلک نتونسته بود طاقت بیاره... با دیدن مزار مادرش کلی احساس شرمندگی کردم ،چرا که وقتی از پذیرفتن و دیدن ژینوس سرباز زده بود، من کلی ناراحت شده بودم و پیش خودم فکر می کردم حتما عاطفه مادری نداره، الان میفهمم شاید اون لحظه شرایط روحی بدی داشته .... داغ فرزند سخته.... خانوم جان با دیدن مزار ژانین انگار که تازه عزیزیو از دست داده باشه دوباره شیون و زاری کرد ... ژینوس که حالا دو سال و چندماهه بود و حسابی شیرین زبون شده بود خانوم جانو بغل می کردو می گفت گریه نکن .... خانوم جانم هم ژینوسو بوسید و گفت این گل پر پر مادرت بود ... عروس جوانم بود ... مهربان ، زیبا .... ژینوس با چشمانی که شباهت عجیبی به ژانین داشت زل زده بود به خانوم جان و سعی داشت متوجه منظورش بشه، اما طفلک کوچکتر ازون بود که بفهمه چه خبره..بعد از مراسم فارغ التحصیلی پابلو با کلی شرم بهم پیشنهاد ازدواج داد... اگر بگم شوکه شدم دروغه چون مدت ها بود از علاقه پابلو به خودم باخبر بودم و منتظر بودم دیر یا زود ازم خواستگاری کنه ... لبخندی زدمو بهش گفتم باید با خانواده ام اول مطرح کنه ... راستش با اینکه سه سالی بود پاریس بودم اما هنوز انجام خیلی از کار خارج از عرف ایران برام سخت بود ،مثلا روم نمیشد به خانوم جانم راجع به خواستگاری پابلو بگم...اینه که ازش خواستم خودش بگه ... اونم بامادرش صحبت کرد و درست مثل فرهنگ ایران مادر پابلو منو از خانوم جان و بابا جانم خواستگاری کرد... وقتی اومده بود خونمون و درخواستشو مطرح کرد، بعدش خنده ی بامزه ای کرد و گفت هیچوقت فکر نمی کردم بجای پسرم من از دختری خواستگاری کنم ...رسم ما براش هم عجیب بود هم بامزه... خانوم جان و باباجانم که خیلی موافق بودن، منم که قبلا اعلام رضایت کرده بودم ... همانجا منو پابلو نامزد کردیم ... تابستان سال ۱۳۳۷ بود، ادامه ساعت ۹شب ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
قرار شد برای سال نو میلادی که تعطیلات دانشگاهی من هست همراه پابلو بریم ایران و اونجا جشن عروسی بگیریم... البته همون هفته هم یه جشن خودمونی گرفتیم و منو پابلو ازدواجمونو در محضر ثبت رسمی کردیم ....همان موقع هم پابلو خونه ی خوبی نزدیک خونه خودمون گرفت و ما اونجا مستقر شدیم، بخاطر اینکه دوست داشتیم پدر و مادرم تو مراسم های اونجا باشند ،همه کارها رو خیلی تند و سریع انجام دادیم... تا حدی که وقتی بلاخره بعد از این همه تکاپو در خونه خودمون زندگی عادیمونو شروع کردیم ،باورمون نمیشد به این سرعت زندگی ما تغییر کرد...زندگی من و پابلو سراسر از آرامش بود.. درسته از دوتا فرهنگ جدا با دوتا ملیت متفاوت بودیم ،اما به نظرات همدیگه احترام میزاشتیمو درکمون از زندگی مشترک یکسان بود ... هردومون سعی می کردیم فرهنگ طرف مقابلو بیشتر بشناسیمو بهش نزدیکتر بشیم .. هردومون منبع آرامش دیگری شده بودیم... پابلو آدم آروم و مهربونی بود،منو در همه کاری همراهی می کرد و حمایتم می کرد ... چندماهی تا سال نو که باهم زندگی کردیم وقتی بیشتر و بیشتر شناختمش تازه پی به خصوصیات ناب اخلاقیش بردم ..پابلو نمونه مرد کامل بود ..با درک و احساس واقعی... نزدیک سال نو میلادی بود، خانوم جان و باباجانم برای من و پابلو و پدر و مادرش بلیط سفر به ایرانو همراه با یکی از اشناهامون که اومده بود پاریس فرستادن ... خانوم جانم در یک نامه نوشته بود که در حال تدارک مراسم عروسی با شکوهی برای ماست... ازینکه خانواده ام اینقدر از ازدواجم راضی بودن تو دلم احساس غرور می کردم، خوشحال بودم که حتما تجربه علی فراموش شده ... پدر و مادر پابلو از شنیدن موضوع سفر به ایران ذوق بچه گانه ای کرده بودن ...هیچوقت یادم نمیره که مادر پابلو با چه ذوقی می گفت همیشه یکی از آرزوهاش سفر به ایران بوده ،چرا که همسر یکی از دوستان بسیار نزدیکش در سفارت فرانسه ایران شغل مهمی داشت و هربار که میومد پاریس خیلی از زیبایی های ایران و خوبی های مردمش و غذاها و خوراکی های خوشمزه اش تعریف می کرده ... به همین خاطر مادر پابلو کم و بیش با ایران آشنا بودو همیشه یکی از ارزوهاش سفر به ایران بوده.. برادرم جهانگیر ترس شدیدی از پرواز و هواپیما داشت .. زمانی که در نوجوانی به پاریس اومده بود بخاطر ترس زیاد در هواپیما تشنج کرده بود ... بهمین خاطر تمام این سال ها هیچوقت ایران نمیومد... اوایل دایی جانم خیلی سعی داشت این ترسو ازش دور کنه به چندین و چند دکتر مراجعه کرد، اما بیفایده بود حتی یکبار که خودش هم قبول کرده بود سفر کوتاه بین شهری داشته باشه، قبل از سوار شدن هواپیما در فرودگاه از حال رفته بود .. نهایتا دکترها تشخیص دادن ممکنه بخاطر ترس شدید دچار ایست قلبی بشه و ازون موقع هیچوقت سوار هواپیما نشد... بخاطر همین نمی تونست مارو همراهی کنه... با پولی که خانوم جانم فرستاده بود، لباس عروسمو با یک تاج و تور زیبا و کیف و کفش از یک مزون شیک در پاریس خریدم و با خودم بردم... بیش از دوسال بود که ایران نیامده بودم... خیلی دلتنگ بودم... وقتی روی آسمان ایران قرار گرفتیم قلبم تند تند میزدو ذوق وصف نشدنی داشتم...در این دوسال ایران بعد از ملی شدن صنعت نفت تغییرات زیادی کرده بود،از جمله آخرین بار که من فرودگاه مهرآباد رو به مقصد پاریس ترک کردم ،فردگاه بیشتر شبیه بیابان بود اما اون روز وقتی به فرودگاه مهرآباد پا گذاشتم با دیدن برج مراقبت و چندین باند فرودگاهی خیلی تعجب کردم.. بابا جانم و کرمعلی منتظرمون بودن ،با دیدنش سریع خودمو در آغوشش انداختم با اینکه کمتر از شش ماه بود که دیده بودمش اما خیلی دلتنگش بودم ... تغییر دیگه ای که خیلی به چشمم خورد زیاد شدن ماشین های شخصی تو خیابون های تهران بود، به حدی که ترافیک ایجاد می کرد ... دستفروش های زیاد سر چهار راه ها ... و حتی ظاهر و نوع لباس پوشیدن مردم هم خیلی تغییر کرده بود ...من و پابلو با باباجانم امدیم و پدر و مادرش هم با کرمعلی ... پابلو مثل همیشه آروم بود و با کنجکاوی دور و اطرافشو نگاه می کرد ... به باباجانم گفتم من دوسال اینجا نبودم انگار ده سال گذشته ... چقدر همه جا عوض شده .. چقدر همه چیز تغییر کرده... _اره دختر بابا ... همه جا آباد شده ... مردم شیک و پیک شدن... دیگه اینجا هم کم از پاریس نداره... +وای به نظر من که خیلی بهتره... _خوشحالم بابا اینو میشنوم ... خب اگه اینطور فکر می کنی میتونی بعد از تموم شدن درست برگردی ایران زندگی کنی .. مثل جاوید.. من که از خدامه اما نمی دونم نظر پابلو چیه، آخه من اصلا با پابلو در این باره هیچ صحبتی نکردم..میترسم قبول نکنه... _اونو بسپر به من ... باباجان قول میدم اینقدر این سفر بهش خوش بگذره که نه تنها خودش بلکه پدر و مادرشم تصمیم بگیرن بیان ایران زندگی کنن... ادامه دارد.... ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
خنده بلندی کردم و گفتم خداکنه باباجان... پابلو که از گفتگوی ما چیزی متوجه نمی شد با خنده ی من لبخندی بهم زد و گفت حتما خیلی حرفا با پدرت داری ؟ خیلی دلتنگ بودی؟ یک لحظه شرمنده شدم که بدون توجه به حضور پابلو با بابا جانم به زبان خودم صحبت کردم و اون متوجه نمی شد، اما چقدر محترم بود که چیزی به روم نمی آورد... با شرمساری به پابلو نگاه کردم لبخندی زدمو گفتم :ببخش پابلو جان اینقدر هیجان زده ام یادم رفت تو فارسی بلد نیستی...داشتم به باباجان می گفتم چقدر تهران عوض شده تو این دوسال.. و از تغییرات و پیشرفت مردم صحبت می کردیم ... _مشکلی نیست عزیزم راحت باش ..اصلا منم باید حتما فارسی یاد بگیرم ... اینطور که معلومه احتمالا در اینده زیاد به ایران سفر می کنیم...دوست ندارم گنگ باشم... سری تکون دادم و گفتم حتما و تو دلم گفتم انشاالله که برای همیشه بیایم ایران... تا برسیم خونه مدام راجع به خیابون ها مغازه ها و مردم برای پابلو توضیح میدادم اونم کنجکاوانه گوش میداد .. سر کوچه که رسیدیم هر دو ماشین توقف کردن، باباجانم ترتیبی داده بود چندین گوسفند از سر کوچه تا دم در خونه قربانی بشه ... به محض پیاده شدنمون از ماشین در برابر چشمان حیرت زده پابلو و خانواده اش قصاب اولین گوسفند رو سر برید و همون آن در جا مادر پابلو افتاد زمین ... اصلا نفهمیدم چی شد، صدای داد و فریاد و همهمه بلند شد .. خداوندا این چه بدبختی بود من داشتم هردفعه باید یه اتفاقی میفتاد ... گیج و گنگ شده بودم، نمی تونستم از جام تکون بخورم اولش فکر کردم مرده ...پاهام به کف زمین چسبیده بود .. پابلو سریع رفت طرف مادرش ... خانوم جانم اومد سمت من و گفت چیزی نیس دخترم غش کرده نترس عزیزم... اما من بی حرکت فقط نگاه می کردم که بالاخره با چکی که جاوید تو صورتم زد ،به خودم اومدم و بغضم ترکید و شروع کردم به گریه کردن ...چه استقبالی ... تمام تن و بدنم می لرزید... پابلو به کمک جاوید مادرشو به داخل خونه بردن و روی تخت خوابوندن ... باباجانم همونجا برای پدر پابلو توضیح داد که ما به طور مرسوم برای جلوگیری از چشم زخم و استقبال از مسافر گوسفند ضبح می کنیم و این یک ایین دینی ماست... خانوم جان هم همش با مادر پابلو صحبت می کرد و با روش های مختلف سعی می کرد ازش دلجویی کنه.. اون طفلک هاج و واج فقط گوش می داد ... یکم که حالش بهتر شد گفت تابحال کشتن هیچ جنبنده ای رو جلوی چشماش اینقدر واضح ندیده بوده.... درسته که بعد ها مادر پابلو با خنده ازین قضیه یاد می کرد ،اما من هیچوقت شوکی که اون لحظه بهم وارد شد رو فراموش نمی کنم.... باباجانم آشپز قابلی آورده بود برای شام کباب چنجه و جیگر و دل و قلوه به همراه سوپ و پلو خورشت قیمه تهیه دیده بود ...و برای دسر هم شله زرد... خانواده پابلو هیجانزده از غذاهای رنگارنگ به به و چه چهشون فضا رو پر کرده بود ... مادرش عاشق شله زرد شده بود ... خوشحال شدم که لااقل اون استقبال یکم کم رنگ شد... باباجانم که خوشو بازنشسته کرده بود سمت شمیران یک باغ بزرگ خریده بود و ویلای قشنگی داخلش ساخته بود ... فردای اونروز بخاطر اینکه یکم حال و هوای مادر پابلو عوض بشه لباس های گرم پوشیدیم و رفتیم طرف ویلا تا دو سه روزی اونجا خوش بگذرونیم.. اما متاسفانه اون منطقه بقدری برف باریده بود که راه ها بسته بود و امکان عبور و مرور نبود و باباجانم هم چک نکرده بود ...به ناچار بعد از چند ساعت که داخل ماشین بودیم دور زدیم و برگشتیم...همگی خسته و کوفته ازین گردش بی ثمر رسیدیم خونه...طفلک باباجانم دائم از همه عذر خواهی می کرد... تو دلم فکر کردم حالا که روز اول و دوم اینجوری گذشت ،محاله دیگه پابلو حتی برای سفر پاشو ایران بزاره...چه برسه به زندگی... خانوم جانم به خاطر سردی هوا ترتیبی داده بود تا کرسی بزرگی روی ایوون دایر کنن ... مادر و پدر پابلو دائم زیر کرسی بودن و ترجیح میدادن از زیر کرسی خارج نشن.. فضای گرم کرسی اجیل بوداده،برگه خیس خورده.. انار شیرین ...پرتقال های تو سرخ باغ شهسوار همه و همه حس خوشایندی بهشان داده بود... یکهفته گذشت تا همه چیز برای یک عروسی مجلل آماده شد ...همه جا سرد بود امکان اینکه عروسی در حیاط خانه برگزار شود نبود. اما باباجانم یک سالن بزرگ و معروف رو دو روز قرق کرده بود تا اونجا عروسی بگیریم .. همه دوستان و آشنایانمون رو دعوت کرده بود .. خانواده پابلو هم دوستان فرانسوی خودشون در سفارت فرانسه رو دعوت کرده بودن ... یک گروه خواننده معروف از اول عروسی می نواختند .. غذا چلو کباب سلطانی بود و چند نوع شیرینی ایرانی و فرانسوی هم محیا کرده بود تا دوستان فرانسوی هم لذت ببرن... من در لباس عروس می درخشیدم، خانوم جانم برق تحسین در نگاهش بود دائما خداروشکر می کرد ... ادامه ساعت ۸صبح ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫الهی ✨دلتون شـاد 💫شبتون پر از نشاط ✨و قلب مهربونتون 💫هميشه تپنده باد ✨شب خوبی 💫در کنار عزیزانتون‌ داشته باشید مواظب خودتون باشید ✨شبتون بخیر و شـادی💖 ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ @dastansaraaa ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾