🍂 ماهیها گاهی
پرواز میکنند ...
قاب ماندگار
۲۱ بهمن ماه ۱۳۶۴ ، امالرصاص
وداع پر حسرت شهید عیسی کرهای
با پیکر قهرمان شهید جلال توکلی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#والفجر_هشت
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۲۰
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 دوازده روز از پاییز گذشته بود. شبهای پاییزی خرمشهر خنک گاهی سرد است. بچه ها به اندازه کافی لباس گرم نداشتند، تعدادی اورکت داشتیم و بین بچه ها تقسیم کردیم شب که میخواستند پست بدهند اورکتهایمان را میدادیم به کسی که می خواست پست بدهد. آن شب، با رضا دشتی قدم زنان به محل آخرین پست نگهبانی رفتیم و روی زمین نشستیم. ماه در آسمان کامل بود و ستاره ها در آن بیابان، زیبایی و جلوه ای دیدنی داشت. به رضا گفتم: «ببین چقدر ستاره ها قشنگ اند.» نگاهش را به آسمان دوخت و آرام گفت: «آره.» بی اختیار برایش شعر فریدون مشیری را خواندم.
بیتو مهتاب شبی باز از آنکوچه گذشتم،
همه تن چشم شدم خیره بهدنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم...
چند لحظه ای ساکت شدم. رضا هم ساکت بود. پرسیدم: میانه ات با شعر چطوره؟» گفت «خوبه، دوست دارم.» و آرام گفت: آره، دوباره چند لحظه ای به سکوت گذشت. گفتم: «چقدر اینجا ساکته، داشتم به همین فکر میکردم، ما از جنگ اطلاعاتی نداریم معلوم نیست الآن در محورهای دیگر چه خبر است، ولی مطمئنم یکی دو روز هم نمیتوانند آن محورها را نگه دارند.
به این موضوع فکر نکرده بودم. آن شب احساس کردم رضا بیشتر از من دغدغه هجوم عراقیها را دارد. همانجا خوابیدیم؛ تا صبح میلرزیدیم چون اورکتهایمان را به بچه ها داده بودیم. پس از نماز صبح خواب خوبی رفتیم و حسابی چسبید. گرمای آفتاب صبحگاهی به ما آرامش داد.
صبح روز سیزده مهر چیزی برای خوردن نداشتیم. صاحب عبودزاده با ماشین رفت مقداری نان و سیب زمینی آب پز از مسجد جامع آورد. معلوم بود سیب زمینیها از دیشب مانده. حبیب مزعل و غلام بوشهری برای پیدا کردن غذا به خانههای رها شده مردم رفته بودند. حبیب به خاطر استخوان بندی درشتش همیشه تیربارچی بود. بچه ها به او حبیب غول میگفتند. یکی دو ساعت بعد حبیب و غلام آمدند. دیدم پیراهن حبیب باد کرده و غیر عادی است. دست کرد از لای پیراهنش دو تا کبوتر بیرون آورد. پرسیدم اینها چیه؟ گفت «کبوترهای زبان بسته را بدون آب و غذا توی قفس گذاشته بودند، دیدم دارند تلف می شوند، آوردم برای بچه ها کباب درست کنیم.» گفتم: «بابا اینها مال مردمه حرامه.» غلام گفت: سخت نگیر این کبوترها گرسنه اند، ما هم گرسنه ایم بهتر است اینها به خاطر ما از جانشان بگذرند و ما را سیر کنند.مطمئن باش یک روز پولشان را به صاحبشان میدهیم و حلالیت می گیریم.» تعدادی از بچه ها هم حرف غلام را تأیید کردند. یک تکه کباب کبوتر هم به من رسید!
شب چهاردهم اتفاق جالبی افتاد. در انتهای سیل بند و آخرین پست نگهبانی با یکی از بچه ها مشغول صحبت بودم که دیدیم دو جیب عراقی با چراغ روشن به طرف سیل بند می آیند. یکی از آنها
نزدیک سیل بند ایستاد. دومی بی خیال راهش را ادامه داد.
جیپ عراقی از سیل بند رد شد. صدای رادیوی ماشین می آمد که آهنگ عربی پخش میکرد. چند نفر از بچه ها تاب نیاوردند و به طرفش تیراندازی کردند. صاحب به عربی فریاد زد: «ایست!»
ماشین ایستاد. افسر عراقی گفت: «تو کی هستی؟». صاحب گفت: بیایید پایین دستهایتان را ببرید بالا.
آنها تازه فهمیدند اشتباهی به منطقه ایرانی ها آمده اند. خواستند حرکت کنند که گلوله آرپیجی به طرفشان شلیک شد. گلوله به چادر برزنتی ماشین خورد و از آن عبور کرد. سه افسر عراقی توی ماشین بودند، یکی از آنها کشته و دو نفر دیگر زخمی شدند. وقتی رفتیم توی ماشین و شیشههای مشروب را دیدیم متوجه شدیم آنها در عالم مستی راهشان را گم کرده اند. از توی ماشین اموال مردم خرمشهر مثل چینی آلات، بلورجات و چای و چیزهای دیگر پیدا کردیم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نزدیک قله ایم..
خستگی ممنوع..
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 بازدارندگی کشور
با مقاومت به دست می آید
نه تسلیم
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ #رهبری
#کلیپ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 فَاسْتَقِمْ كَمَا أُمِرْتَ وَمَن تَابَ مَعَكَ وَلاَ تَطْغَوْاْ إِنَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ
پس اى پيامبر! همان گونه كه مأمور شده اى، استوار باش و (نيز) هر كس كه با تو، به سوى خدا آمده است، و سركشى نكنيد كه او به آنچه مى كنيد بيناست.
صبحتون سرشار از اطاعت و بندگی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#آوینی
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂
🔻 "والفجر هشت "
از شروع تا پایان / ۷
برگرفته از دوره دافوس
سردار شهید حاج احمد سیاف زاده
┄═❁❁═┄
🔶 جغرافیای منطقه
🔹 ارتش عراق در آن زمان معروف شده بود که قادر است در منطقه خاورمیانه با اسرائیلی ها بجنگند، یعنی دو سه ارتش هستند که ادعا دارند با اسراییل می توانند بجنگند؛ یکی از آن ارتشها هم ارتش عراق است.
🔸 حالا آن ارتش عراق تا این جا تمام ابهتش را شکاندیم. یعنی سوالاتی که کشورهای عربی ازش کردند، سوالاتی که ابرقدرتها کردند و سوالاتی که ملتش ازش داشتند این بود که با این همه پول، این همه امکانات، این همه پشتیبانی و تجهیزاتی که هیچ ارتشی به چشمش ندیده پس داری چه کار می کنی جلوی این[ایرانی] ها؟ ایرانیها این رودخانه [اروند] مقابلشان است ولی آمدند هر کاری دلشان خواست کردند و تا هر جا که اهدافشان هم بوده آمدند و گرفتند.
🔶 لذا من بیشتر وارد این مرحله نشوم که چه نتایجی گرفتیم چون بحث نتایج خودش خیلی مهم است...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#نکات_تاریخی_جنگ
#سیافزاده
#کلیپ #نماهنگ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 شهیدی که مستجاب الدعوه است
گلزار شهدای آبادان
سردار شهید حمید قبادی نیا
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#شهید #شهید_قبادی_نیا
#آبادان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂 دوست داشتم
در اردوگاه بمیرم!
محسن جامِ بزرگ
┄═❁๑❁═┄
🔹 حدود هفده روز بود که من در بیمارستان تموز تکریت بستری بودم، اما هیچ علامت بهبودی نمی دیدم و روز به روز بدتر می شدم. نمی دانم چرا شهید نمی شدم؟!
در این ناامیدی کامل، تصمیم گرفتم هر جور شده به اردوگاه برگردم و در آنجا بمیرم. حداقل رفقایم خبر می شدند که مُرده ام!
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
#محسن_جام_بزرگ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 سکانسی جذاب از
فیلم «خداحافظ رفیق»
به کارگردانی بهزاد بهزادپور،
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#فیلم
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹
🌹 گردان گم شده / ۱۴
خاطرات اسیر عراقی
سرگرد عزالدین مانع
┄═❁๑❁═┄
🔸 سرهنگ در داخل توالت افتاده بود و خون از گردنش جاری بود و بر سینه اش می ریخت، جسد او آلوده به نجاست شده بود. دچار سرگیجه شدم، روی زمین افتادم. به گردان اطلاع دادم که فاجعه دیگری برای گردان پیش آمده است. نیروهای مجهز و غرق در اسلحه و مهمات نتوانستند کاری بکنند. مصیبت بزرگی بود. مصیبت بر گردان وارد شده بود و حادثه بر سرهنگ دوم، يونس الربیعی؛ افسر محبوب فرمانده لشكر. او پسر عموی فرمانده لشکر بود. وزیر دفاع نیز او را دوست میداشت و وی را به عنوان افسری باهوش می شناخت. سرهنگ چند روز قبل دوره نحوه همکاری میان افراد پیاده و تانکها در سطح سپاه را با موفقیت گذرانده بود.
شب هنوز به پایان نرسیده بود و ساعت از چهار بعد از نیمه شب گذشته بود که دستگاه اطلاعاتی لشکر مشغول بررسی حادثه شد و تماس هایی در سطح فرماندهی سپاه برقرار گردید. نگرانی شدیدی برای دستگاه اطلاعاتی به وجود آمده بود. دو دستگاه آمبولانس کشته شدگان را منتقل کردند و پزشکان نهایت تلاش خود را به عمل آوردند تا برای سرهنگ کاری کنند اما این تلاشها ثمری نداشت و همه ناامید شدند. تحقیقات به عمل آمده نشان داد که قاتل از یک رشته سیم بسیار نازک استفاده کرده و آن را دور گردن مقتول پیچیده و او را خفه کرده است. آثار ضربه هایی که در صورت سرهنگ وجود داشت نشان میداد که قاتل با وی درگیر شده است. همچنین بر روی جسد سرهنگ لکه های خونی از گروه دیده میشد که با گروه خونی سرهنگ تفاوت داشت.
هنگام صبح، قرارگاه گردان و همه راهها به محاصره درآمد و کمیته تحقیق هم رسید. دستور بازداشت فرمانده گردان و همه افسران تا اثبات بی گناهی آنان در این حادثه صادر شد. فرمانده لشکر به من گفت: سرگرد، چه بر سر گردان آمده؟ شما چهره شومی در لشکر دارید. دنیا از کار ما در حیرت است؛ همه لشکرهای موجود در محمره (خرمشهر( در امنیت کاملند جز لشکر ما که هر روز اوضاع جدیدی دارد در گردان شما چه خبر است، به نظرم تو از جماعت [آیت الله] خمینی باشی، مطمئنم تو از آنهایی؟!
تهمت جدیدی به من زدند و از آنجا که نماز میخواندم می توانست برایم خطرناک باشد. نماز را رها و آن را سه طلاقه کردم تا بهانه ها و مسائلی که میتوانست دست آویز قرار گیرد، از خود دور سازم. تحقیقات همه جانبه ای آغاز شد. هیأت تحقیقات همه نقاط اردوگاه را بررسی کرد تا شاید سرنخی پیدا کند. هنگامی که وارد دستشویی شدند دیدند که روی دیوار با خون نوشته شده است: «الله اکبر خمینی رهبر، مرگ بر آمریکا مرگ بر «صدام».
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#گردان_گم_شده
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
#گزیده_کتاب
🍂«سیاح»
┄═❁❁═┄
عملیات به پایان رسیده بود. منطقه آرام شده بود و پیکرهای شهدا مثل شقایق وسط این دشت پخش بود.
میگفت یک ماشین لندکروز برداشتم و با دو تا از بچهها رفتیم و این پیکرها را برمیداشتیم و میگذاشتیم عقب وانت.
خون شهدا همین طور از پشت لندکروز میریخت. ماشین را از پیکر شهدا پر کرده بودیم و رفتیم جلوی دژبانی.
دژبان پرسید پشت ماشین چی داری؟
گفتم سرباز امام زمان!
🍂🍂🍂
این کتاب زندگی پرماجرای فرمانده دفاع مقدس،
رزمنده عرصه فرهنگ و هنر،
محبوب دل هرکس که او را میشناخت
و شهید مدافع حرم در خانطومان سوریه،
سعید سیاح طاهری است.
از رادیو آبادان و تشکیل بسیج عشایر و دفاع از شهر گرفته تا شرکت در عملیاتها،
آموزش موشک و شکارچی تانک بودن و…
و در آخر دفاع از حرم، همه و همه در این کتاب بیان شده است.
صد ساعت مصاحبه حاصل تلاش چند محقق تلاشگر که به قلم شیرین زارع پور به کلمه تبدیل شده تا یاد و نام پر آوازه سیاح در کتابی به نام «سیاح» برای همیشه جاوید بماند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#سیاح
به قلم: شیرین زارع پور
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۲۱
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 تقسیم بندی اتاق جنگ دو روز بیشتر دوام نیاورد. فشار نیروهای عراقی برای ورود به شهر از محور بندر باعث شد به سمت اداره بندر بسیج شویم. شب چهارده مهر عراقیها به اداره بندر حمله میکنند. علی هاشمیان و نیروهایش با آنها درگیر میشوند و درنهایت دشمن را پس میزنند. آخر شب علی هاشمیان با من تماس گرفت، گفت به احتمال زیاد اینها دوباره صبح میآیند. با محمد جهان آرا تماس گرفتم، گفتم: «محمد اجازه میدهی بچه ها را به آنجا ببرم؟» گفت: «آره آره، خوبه، بچه ها را ببر ولی محور عباره را خالی نکن» گفتم: «عبودزاده و بچه های کوت شیخ در عباره میمانند.» صبح روز چهارده مهر با رضا دشتی، قاسم مرادی و تعدادی از بچه ها به طرف اداره بندر رفتیم. حالا تعدادمان زیادتر شده، حدود سی نفر رسیده بود. نزدیک ساختمان سی بی اس یا همان دفتر مشترک ایران و عراق برای لایروبی اروند که رسیدیم به سه گروه تقسیم شدیم؛ یک گروه من، یک گروه رضا دشتی و یک گروه هم قاسم مرادی. قاسم دوره نظامی و تکاوری دیده بود. او با گروهش در سمت راست، رضا دشتی سمت چپ، یعنی کنار رودخانه و من هم وسط، حرکت کردیم. سلاحمان را روی دوشمان گذاشته بودیم، آهسته سرود «انجزه وعده و نصره عبده» میخواندیم و میرفتیم که ناگهان از توی ساختمان رگبار گلوله به طرف ما سرازیر شد. همه روی زمین خوابیدیم و پخش شدیم. تکاورهای عراقی نزدیک صبح از نبود نیروهای مردمی که برای استراحت به خانه هایشان رفته بودند استفاده کرده و ساختمان را گرفته بودند. آنها از طبقه بالای ساختمان و پشت پنجره ها شلیک میکردند. رضا از چپ، قاسم از راست و من هم از وسط تیراندازی میکردم. علی هاشمیان هم با گروهش از راه رسیدند. علی گفت: «ما به طرف پنجره ها می رویم.» چند قدم نرفته بودند که آنها را به رگبار بستند. چند نفر از نیروهایش زخمی شدند و توانست خودش را نجات دهد. پشت یکی از پنجره ها یک تک تیرانداز با تفنگ دوربین دار (اسلحه قناسه) نشسته بود، بچه ها تکان می خوردند میزد. پرسیدم حبیب کجاست؟ بگویید تیربارش را راه بیندازد. از حبیب خبری نبود. گفتم: حبیب مزعل را پیدایش کنید.
یکی گفت: «حبیب» توی اتاق نگهبانی است!» پرسیدم: «چه کار میکند؟ بگو بیاید.» گفت: به او گفتم محمد صدایت میکند گفت برو بگو کار دارم. عصبانی رفتم اتاق نگهبانی دیدم چراغ خوراک پزی روشن کرده، آمده تخم مرغ نیمرو میکند.
حبیب صبح آمده بوده به اتاق نگهبانی سر بزند که میبیند تعدادی تخم مرغ و چند تکه نان خشک کنار چراغ خوراک پزی است. گفتم: «نامرد ما آنجا در چه وضعیتی هستیم، تو اینجا به فکر شکمت هستی؟! گفت الکی حرف نزن، بیا بخور!» گرسنه ام بود. دو لقمه با او همراهی کردم. حبیب پس از آنکه دست پختش را نوش جان کرد سریع بلند شد، تیربارش را برداشت و به صحنه درگیری رفت در این جنگ و درگیری، چند نفر از بچه های
قاسم مرادی را هم زدند. تا ظهر درگیر بودیم. آنها میزدند ما میزدیم. ظهر با صالح موسوی صحبت کردم که باید تک تیراندازها را بزنیم. صالح گفت: سینه خیز می روم زیر پنجره میزنمش » گفتم: «تو اینجا مواظب باش، من می روم. گفت من ریزترم. گفتم: «نه بگذار من بروم.» فانسقه و اسلحه را کنار گذاشتم دو نارنجک برداشتم. حدود چهارصد متر سینه خیز رفتم خودم را زیر پنجره رساندم، نارنجک را کشیدم و انداختم. نارنجک کنار تک تیرانداز منفجر شد. بلند شدم و به طرف بچه ها دویدم. همه فریاد زدند: «الله اکبر... الله اکبر...»
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 سکانسی زیبا از
فیلم "اخراجیها"
به کارگردانی مسعود ده نمکی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#فیلم
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂 رزمندهای سلحشور
بر فراز ارتفاعات چوارته عراق
زمستان ۱۳۶۴
عملیات والفجر نُه
صبحتون سرشار از عشق ولایت
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 "والفجر هشت "
از شروع تا پایان / ۸
برگرفته از دوره دافوس
سردار شهید حاج احمد سیاف زاده
┄═❁❁═┄
🔶 جغرافیای منطقه
🔹 در اهمیت [پیروزیهای ایران] می خواهم بگویم از زمینهای خوزستان که هم برای عراق در بخش جنوبِ عراق مهم است و هم برای ایران مهم است، ما سه بخش خیلی جالب داریم. یکی بخش فتح المبین است، یعنی شمال خوزستان از موسیان تا تقریبا" از دهلران و کمی پایینتر تا مثلا" بگویم تا فکه تا چزابه. این یک زمین خیلی جالب و خوب است و خب عملیات هم شده و تشریح آن برای شما انجام شده و مشخصا" خصوصیات آن را میدانید.
🔹 یک زمین شرق بصره است که از طلاییه شروع می شود تا همین آبادان و خرمشهر تمام می شود و این زمین هم خیلی زمین مهمی است که بعدا" در جریان تشریح عملیات کربلای پنج برای شما اهمیت این منطقه را می گویم.
🔸 یک زمین هم منطقه اروند است، حالا هور خودش یک باتلاقی یا یک آب گرفتگی است که عملیات در آن یک عملیات ویژه است ولی این منطقه هم یکی از مناطقی است که خیلی در طراحی اگر کسی بتواند غافلگیری را رعایت بکند و درست از آن استفاده کند نتایج خیلی بالایی خواهد گرفت.
🔸 بحث دوم، موضوع غافلگیری و بحث موقعیت دشمن در رودخانه است و اینکه دشمن اینجا چه شرایطی دارد.
به هر صورت عراق تا سال ۱۳۶۴ نزدیک پنج سال است که با او درگیریم و تمام تاکتیکهای ما را به دست آورده است. از نحوه عملیاتهای ما، شبانه بودنش، تجهیزاتمان، ترتیب نیروی ما که چقدر یگان داریم، بسیجی های ما چه کسانی هستند و چه ویژگیهایی دارد، ارتش ایران کیست و... همه این ها را به دست آورده بود. لذا بر اساس این اطلاعات و تحلیلها در مقابل ما پدافند می کرد. پدافند هم فقط مین و سیم خاردار نیست، فقط رودخانه نیست، فقط آدم نیست؛ پدافند اثرات تاکتیکی و اثرات روانی هم هست.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#نکات_تاریخی_جنگ
#سیافزاده
#کلیپ #نماهنگ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
#گزیده_کتاب
🍂«ساجی»
┄═❁❁═┄
گفت: «خانوم باقری فکر کنم آقا رحمت هنوز چیزی به شما نگفته انگار رگهای بدنم پاره شد. احساس کردم توی دلم هیچی نیست. صدای قلبم را نمی شنیدم. آهسته گفتم: «نه، من هیچی نمیدونم» گفت: بهمن و آقای صفاری از قرارگاه اومدن بیرون. عراق فاو رو پس گرفته بود. میخواستن تجهیزاتشونو جمع کنن. بهمن میره سرپل. عراق شب قبل حمله کرده بود. اونجا اغلب سربازا بودن. خیلیا فامیل و دوست و آشنای خودمون بودن. تو خواب یا شهید شدن یا اسیر. همون جا بهمن نیست شد. پل رو بستن به آتیش. آقای صفاری شدیداً مجروح شد. هر چی گشتیم بهمنو پیدا نکردیم. آقا رحمت حتماً بهتون نگفته. خودش سوار هلی کوپتر شد. کل اون منطقه رو گشتن؛ حتی توی چولانها و نیزارها. همه بیمارستانا رو زیرورو کردن. با یه اکیپ پنجاه نفره با همه بیمارستانای کشور تماس گرفتن. دیشب آقا رحمت میخواست سینه خیز بره تو خاک عراق . نذاشتیم. گفتیم حماقت نکن. ما خودمون اونجا نفوذی داریم. میگیم دنبالش بگردن. شاید اسیر شده باشه.» با گریه گفتم: «آره، شاید اسیر شده باشه.» آقای نورانی آهسته گفت:« اما نه، ما حدسمون اینه که بهمن شهید شده.» صدایش بغض داشت. گفتم: «نه ... نه ... نگین حاج عبدالله ! نگین تو رو خدا نگین. پیدا میشه...
🍂
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#ساجی
خاطرات نسرین باقرزاده، همسر شهید بهمن باقری
به قلم: بهناز ضرابیزاده
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 طنز جبهه
درد سر "سادات"
•┈••✾💧✾••┈•
روزی افسر اردوگاه رمادیه ۱ برای بازجویی و به دست آوردن مشخصات کامل بچه ها وارد اردوگاه شد و شروع کرد به سوال کردن تا اینکه نوبت به من رسید.
اسم من سید مصطفی است ولی بچه ها در اردوگاه مرا سید صدا می زدند. عراقیها هم چون می دیدند لفظ سید که لفظی عربی است برای نامیدن یک عجم به کار برده می شود، عصبانی می شدند و از خود حساسیتی نشان می دادند!
آن روز افسر عراقی از من سوال کرد: اسم؟
گفتم: سید مصطفی و او در برگه بازجویی نوشت «مصطفی». سپس اسم پدرم را پرسید: گفتم: «سید محمد علی»
اما او نوشت: «محمدعلی». بعد پرسید اسم پدر بزرگ؟ گفتم: سید ابراهیم
و او مجددا لفظ سید را حذف کرد و نوشت «ابراهیم» و پرسید: فامیل؟
لبخند زدم و گفتم: سیدزاده
افسر عراقی با تعجب نگاهم کرد و در برگه نوشت «زاده». من خنده ام گرفت و او با عصبانیت گفت: یعنی چه همه اش می گویی سید، سید! مرا مسخره می کنی؟ حالا حقت را کف دستت می گذارم تا بفهمی مسخره کردن یک افسر عراقی چه عواقبی به دنبال دارد!
در این موقع که وضع را ناجور دیدم، بلافاصله سید عمران را که از سربازان و نگهبانان اردوگاه بود صدا زدم و برای او توضیح دادم که موضوع از چه قرار است. سید عمران هم سعی کرد تا این مطلب را به افسر عراقی تفهیم کند، اما وی نپذیرفت و با عصبانیت و خشم دستور تنبیه و شکنجه مرا صادر کرد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#طنز_جبهه
#طنز_اسارت
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂