🍂 داشتم دوم تجربی را میخواندم که عقد کردیم و درسم را رها کردم.
یک بار گفتم:
- اصلاً چی شد اومدی خواستگاری من؟
گفت:
- ای ناقلا... میخوای از زیر زبون من حرف بکشی! خندیدم و گفتم:
- تو هر چی بپرسی من جواب میدم. پرسید:
- تو اول بگو چی شد به من جواب دادی؟
گفتم:
- من همیشه دوسِت داشتم. لب ورچید:
- نا سلامتی پسر عمه تم!
- نه، به عنوان پسر عمه، کلی ازت خوشم می اومد. همیشه به خودم میگفتم پسر به این، خوبی مؤدبی، با ایمانی، قسمت کی میشه!
ابروها را بالا داد. گفتم: «حالا تو بگو»
- توی نامزدی نسرین، ناهید دوربین رو داد عکسی ازتون بگیرم. در گوشم گفت: «داداشی از توی دوربین زهرا رو نگاه کن. اونجا یه نظر نگات کردم و به دلم نشستی.
گفتم: «مگه قبلا نگام نکرده بودی؟» ابرو بالا داد و گفت: «نه اون جور!»
••••
چهار سال و نیم بی سروصدا با هم زندگی کردیم. در طول زندگی مشترکمان حتی یک بار حرفمان نشد. بعضی ها می گفتند اصلا اسماعیل نبود که جر و بحث با هم بکنید. اما وقتی بود جز محبت و همدلی، بده و بستانی نداشتیم. همه سختیهای زندگی را تحمل کرده بودم به امید روزی که جنگ تمام شود و با اسماعیل به خانه مان برویم و زندگی مستقلی داشته باشیم. زمینی در زیبا شهر به ما داده بودند که اسماعیل داشت آنجا خانه می ساخت. زندگی من هم مثل همه زنهای جوان مشکلاتی داشت. اما دلم نمی آمد چند ساعتی که اسماعیل به خانه می آید از سختی ها گله کنم.
روایت زهرا امینی
🔹 برگرفته از کتاب "بی آرام"
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#بی_آرام
#خرمشهر
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۱۴۱
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
یک آیفای زمان هیتلر با چند تا سرباز جلو صفای که کشیده بودیم ترمز کرد. با دیدن آیفا ذهنم رفت به آلمان و شرکت آمریکایی ای که با شروع تعطیلات تابستانی در آن کار میکردم. راننده شرکت بودم. از خود آمریکاییها گواهینامه گرفتم. در همان اولین روز امتحان چه قدر ذوق کرده بودم. دستمزد خوبی بابت کارم میگرفتم. نصف دستمزدم را حواله میکردم تهران، برای خانواده ام. باید یک جوری خوبیهای خانم خانما و داداش عباس را تلافی میکردم. افسرها هلمان دادند طرف آیفا. سربازها از همانجا که ایستاده بودند کشیدندمان بالا. کوبیده شدم به حفاظ آیفا. درد امانم را برید. عینکام سُر خورد رو نوک دماغ ام. دستپاچه هلاش دادم سر جایش. رسیده نرسیده سربازها دست و چشمهایمان را بستند. انگار میترسیدند از آن بالا تمام منطقه را شناسایی کنیم. فشار عینک و دستمال آزارم می داد. بازوهایم را چنان کشیده بودند که داشت دو شقه میشد. یواش یواش پا کشیدم به طرف دیواره آهنی. پشت چسباندم به آن تا تعادل ام را از دست دهم. با صدای دیگی که وسط آیفا بود سر جا خشکم زد. دیگها پر بودند از غذا. بوی غذاها آب دهانمان را راه انداخته بود. جرأت جلو رفتن نداشتیم. سعی میکردم فکرم را به مقر ستاد و فرماندهانش بکشم. باد بوی غذا را لوله میکرد تو دماغ ام. به عمرم شکنجه ای با آن همه زجر نچشیده بودم. دست اندازهای جاده آسفالته میکوبیدمان به دیواره آهنی و میله ها. سربازها با دست پسمان میزدند. صدای چلپ و چلپ خورشت از تو دیگ بیرون میریخت. سربازها هوار میکشیدند سر راننده. راننده لحظه ای آرام میکرد و بعد دوباره پا میگذاشت رو گاز. دل و روده خشک شده مان گره می خورد به هم. وسطهای راه احساس کردم یکی از سربازها سیخ ایستاده روبه رویم. نفسهای خیساش پخش میشد رو صورتم. بوی گند معده اش جای بوی غذا را گرفته بود. گردن شکاندم رو سینه ام. چانه ام را گرفت و کشید بالا. خنده ای کرد و دست مالید رو صورتم. مانده بودم چه کار میخواهد بکند که چنگ انداخت رو چشم بند و عینک ام. صدای خرد شدن عینک و ترک شیشه هایش دلم را لرزاند. نگاه کردم به دست سرباز. عینک را تو مشت گنده اش میفشرد. دهان باز کردم چیزی بگویم که پرتاش کرد تو جاده. چشمهایم را محکم بستم تا چشمبند را رویشان گره بزند. بعد هر چه فحش از روزهای نوجوانیام بلد بودم تو دلم نثارش کردم. دلم خنک نشد. مشت سرباز کوبیده شد به چانه ام. لبهایم را به هم دوختم.
صدای در دیگ میآمد و صدای ملچ ملچ دهان سربازها. از زیر چشم بند زور زدم تا خوردن آنها را تماشا کنم. با حرص مشتهای پر از غذایشان را میتپاندند تو دهانشان. راننده با مشت میکوبید به سقف. سربازها با دهان پر میزدند زیر خنده. راننده فحشهای چارواداری حواله شان می کرد. سربازها رو در دیگها میکوبیدند. عروسی ننه شان بود، انگار. با تمام قوا خودم را سرپا نگاه داشتم. تازه اول کار بود. احساس کردم ارتباط معده ام برای لحظه ای با مغزم قطع شد. آب دهانم را قورت دادم و خدا را شکر کردم. یکهو بویی تمام وجودم را پر کرد. بوی برنج تازه پخته شده. دهانم را باز کردم تا نفس عمیقی بکشم. مشتی برنج خمیر ریخته شد تو دهانم. برای لحظه ای آرواره هایم خشکید. برنج تو دهانم خیس خورد و باد کرد یکهو دندانهایم را فشردم رویشان. مزهاش تا مغز استخوانم فرو رفت. گلو و مغز و دلم داغ شد. حال آدم دیوانه را پیدا کرده بودم. صدای جویدن از همه طرف به گوش میرسید. دلم میخواست خدا را فریاد بکشم. از پله ها هلمان دادند بالا. داخل ساختمان به بخاری میماند. گرم و آرام بخش. تو راهرو صف کشیدیم و کنار دیوار نشستیم. چشم بندها را باز کردند. دور تا دورمان اتاق بود. دو اتاق سمت چپ به کاروانسرا میماند. از آدم خالی و پر میشد. قیافه هیچ کدامشان بهتر از ما نبود. خستگی و بیخوابی خمیرشان کرده بود. تازه جا خوش کرده بودم که از جا کنده شدم تا به خود بیایم. تو یکی از اتاقهای سمت چپ ساختمان بودم. در و دیوار و رو میز بزرگ وسط اتاق پر بود از نقشههای جورواجور. روی خیلیهاشان ماژیک شیشه ای کشیده شده بود. زرد و قرمز و آبی. سربازها ولام کردند وسط اتاق و رفتند. در را چنان به هم کوبیدند که صدایش تو اتاق منفجر شد. احساس کردم دو بامبی کوبیدند تو سرم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ "مسیر عشق"
نماهنگی بسیار زیبا تقدیم به همه دلباختگان حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام
••••
شهادت حضرت ثامن الحجج علی بن موسی الرضا علیه السلام تسلیت باد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ #توسل
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
✍ اگر به واسطه خونم
حقی بر گردن دیگران داشته باشم
به خدای کعبه قسم
از مردان بی غیرت
و زنان بی حیا
نمی گذرم!
¤ از وصیت شهید امیر حاج امینی
به زنان و مردان ایران اسلامی
┄┄┄┄ 🌹 ┄┄┄┄
#شهدا
@defae_moghadas
🍂
🍂 عهدی که مرحوم ابوترابی
با امام رضا (ع) بست
سید علی اکبر ابوترابی
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
🔸 در دوره جوانی وقتی تحصیلات دبیرستان ام را تمام کردم، پدرمان گفت: «از تو می خواهم درس حوزه را شروع کنی.» با چند نفر از دوستان که با هم حشر و نشر داشتیم، صحبت کردیم که به زیارت امام رضا(ع) برویم و در آن جا عهد و پیمانی با امام رضا ببندیم و آن گاه درس حوزه را شروع کنیم.
به مشهد مقدس رفتیم و در حرم عرض کردیم: «ای امام رضا! ما در این جا تعهد میدهیم که زندگی خودمان را وقف شما و راه و آیین شما بکنیم. در مقابل از شما یک خواسته داریم و آن این که در شداید و سختیها و تنگنای زندگی ما را رها نکنی.»آ
طلبه شدم و ازدواج کردم. یکی از روزهایی که تازه ازدواج کرده بودم تمام دارایی من پنج تومان بود. یک شب، شخصی در خانه ما را زد و با حالتی مضطرب گفت: «من در تهران دچار مشکلی شدهام و به ۱۰۰۰ تومان پول نیاز دارم.» با وجود این که تمام دارایی من پنج تومان بود، اما نخواستم دست رد به سینه او بزنم. گفتم: «تا فردا به من مهلت بده! ببینم چه کار میتوانم بکنم.»
هنگام سحر، قبل از نماز صبح به حرم حضرت معصومه (س) رفتم. آنجا متوسل شدم و عرض کردم که «یا فاطمۀ معصومه! من به برادر بزگوارت تعهدی سپردم و خواسته اجابت بشود و یک مضطر را از تنگنا نجات بدهی.»
نماز صبح را خواندم و داشتم تعقیبات میخواندم. حرم شلوغ بود. ناگهان از پشت سر کسی دستی به کتف من زد و گفت: «آقای ابوترابی این پاکت مال شماست» و مهلت هم نداد که من عکسالعملی نشان دهم و تشکر بکنم.
پاکت را به من داد. وقتی به خود آمدم، برگشتم که ببینم چه کسی بود اما اثری از آن شخص ندیدم. پاکت را باز کردم. دیدم هزار تومان پول در آن گذاشته شده. منزل آمدم و آن شخص هم طبق قرار، دوباره به سراغم آمد. پول را که به او دادم از فرط شوق از خود بیخود شد.
باید در عرض ادب کردن به پیشگاه مقدس معصومین (ع) با دنیایی دلگرمی و اطمینان پیش برویم. «اشهد انک تسمع کلامی و ترد سلامی» من شهادت میدهم که شما من را میبینید و صدایم را میشنوید. آنها جواب ما را در حدی که شایستگی و لیاقت ماست،به ما بر میگردانند.
منبع: خبرگزاری ایسنا
┄┅═✦═┅┄
#آزادگان #خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 یکی از بزرگترین فوائد این جنگ هشت ساله و دفاع هشتساله، حفظ و تقویت روحیهی انقلاب و حرکت، در نسل جوان ما و در جامعهی ما بود.۱۳۹۶/۰۳/۰۳
بیانات در مراسم شب خاطره
┄┄┄❅✾❅┄┄┄
#عکس #رهبری
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 متولد خاک پاک کفیشه
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔸 قسمت دوم
روی پله های خونهی آل خمیس اینا نشستم، هنوز بوی روغن داغ و زولبیا بامیه و باقلاوایی که عمو رمضون و فضل الله شاگردش میپختن از مغازهی بغلی به مشام میرسه.
یه سیگار از جیبم در آوردم و روشن کردم، پک اول را که بیرون دادم لابلای دود سیگار؛ حسین کمالی و سیامک و کوروش در حال جر و بحث با آقای تکلیف همسایه تو کوچه مسجد فاطمیه هستن. آقای تکلیف به سروصدای بچه هایی که فوتبال بازی میکنن اعتراض داره، حاج مجید خادم مسجد فاطمیه پادرمیونی میکنه.
اون سرکوچه، کریم دایی شاطر نانوایی مش حداد خسته و کوفته از کار اومده و با محمد دبستانی و حمزه و مجید یازعی بگو و بخند میکنه.
نعمت مرادزاده و فاضل قیطانی و ناصر و عزیز یازعی دارن برای بازی فردا با بچه های محله ی میدون پهلوی برنامه ریزی میکنن.
عبد چومبه و محمد یازع هم چهارتا از بچه ها را دور خودش جمع کردن و دارن درباره آخرین تمرینات بوکسشون حرف میزنن.
اوهوی ی ی ی ی، چی شد؟ سرو صدای عزیز طرف نعمتی به آسمون رفت. همین دیروز یه پیکان جوانان خریده، خونه ی آل خمیس برای تعمیر و ترمیم پشت بومشون مقدار زیادی کاهگل جلوی خونه درست کردن، عزیز نتونست ماشینش را کنترل کنه رفت وسط کاهگلها.
عمو یدالله با همون لهجه بهبهانیش از پشت چرخ خیاطی به بچه ها نهیب میزنه کمک کنید ماشین عزیز را از توی کاهگلها بکشید بیرون.
جاسم باوی با سوزوکی هزارش تک چرخ زنان وارد کوچه میشه.
عجب محله ی شلوغی، عجب کوچه ایی، چقدر پسربچه، چقدر جوان.
یه محله ی شلوغ در یه شهر شلوغ، آبودان.
پنجشنبه شب ها و جمعه شبها، فلکه فرودگاه و زیرپل خرمشهر و دیری فارم، جیگر خوردن و شنیدن صدای نی همبون و ضرب و تیمپو و تک چرخ زدن و ویراژ دادن با موتورسیکلتهای چهارسیلندر و کراس همه را سرحال و شاد میکرد. بعد از یکهفته کار و تلاش طاقت فرسا لابلای آهنهای سربه فلک کشیده و گازهای مسموم پالایشگاه و پتروشیمی و کلنجار رفتن با غول فولادیه کت کراکر و بنادر صادراتی نفتی یا بازار شلوغ و پر از جاروجنجال، حالا چند ساعت استراحت کنار شط کارون و زیر پل خرمشهر یا لب اروندآبادان یا باشگاههای متعدد شرکت نفت خستگی از تن مردم خارج میشه و دوباره از شنبه با صدای فیدوس پالایشگاه یک هفته ی تازه شروع میشه......
- عزت، عزت ای بابا این کیه صدا میزنه نکنه دوباره بابای شیرخدا داره صدای زنش میکنه؟
اسم مادر شیرخدا هم عزته هر وقت شوهرش صداش میکنه، بچه ها به تمسخر میگن عزت ظرفها را نشستی شوهرت عصبانی شده. اینهمه اسم تو دنیا هست نمیدونم چرا بابام این اسمو روی من گذاشته.
- نه این صدا از عالم خیال نیست؛
عزت کا اینجا چکار میکنی؟ چرا اینجوری کف پیاده رو ولو شدی؟
حسون همسایه روبروئیمونه، بعد از جنگ یه نیسان آبی گرفته و حمل بار میکنه.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه در قسمت بعد
#متولد_خاک_پاک_کفیشه
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 روز اولی
در وادی شهیدان
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
🔸 روز اولی که رفتم تفحص، یکی گفت، شهدا برای روز اولی ها معمولا هدیه میدن،
اینو گفت و رفت پی کار خودش، و من تو فکر گفتم، که اگر این اتفاق برام نیافته یعنی شهیدا دلشون نمی خواد تو اینجا باشی،😔
فکر و خیال امانم را بریده بود که شهیدی رونمایی کرد،
بچه ها گفتند فلانی بیا تو شهید را از دل خاک بیرون بیار،
وارد گودال که اون شهید عزیز داخلش دفن شده بود شدم،
با راهنمایی بچه ها اول از همه دنبال پلاک بگرد که یه وقت اگر شهید پلاک داشت
لابه لای خاک گم نشه،
دست بردم سمت یقه لباس، شکر خدا پلاک داشت، الان بعد پیدا شدن پلاک باید کل خاک از روی شهید برداشته بشه،
خاکها را کاملا برداشتم، کل پیکر نمایان شد،،
دست گذاشتم داخل جیب شلوارش که ببینم مدارک هم داره یا نه ،
دستم خورد به پارچه ای که داخل جیب شهید بود، کل پارچه ها را کشیدم بیرون ،،
یا حسین ،
دیدم کلی پیشانی بند داخل جیبش بود ،، و همش هم خونی شده ،،
اون رفیق ما که اول بهم خبر هدیه شهید رو گفت ، آمد کنارم گفت بیا اینم هدیه برای روز اولی، اونجا بود که اشک شوق از چشمام سرازیر شد ، و خدا را شکر کردم که شهدا اجازه ادامه کار و بهم دادن،،
در حریم کوی دوست شرمنده مانده ام،
شرمنده مانده ام که چرا زنده مانده ام
تخریب چی جا مانده
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات
#تفحص
@defae_moghadas 👈شوید عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 حمام سه ماهه
┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄
🔸 با نخ و سوزن لباسهایش را دوخت و کوچک کرد. صبح بچه ها با تعجب نگاهش کردند.
چطور شده که لباس تو اندازه است اما لباسهای ما اینقدر بزرگه؟ با خنده گفت
از شوق خوابم نمی برد. دیشب وقتی شما خوابیدید، اونها رو کوچک کردم.
◇◇◇
🔸 اولین بار بود که این کار را می کرد. مردد بود. کمی احساس گناه میکرد اما چاره ای نبود. آهسته کیف مادرش را باز کرد و ۱۰ تومان برداشت.
- مامان من از توی کیفت کمی پول برداشتم. ساکم را بده میخوام برم حموم.
سه ماه گذشت.
ساک به دست وارد خانه شد. آهسته به مادرش نگاه کرد.
مادر لبخندی زد و گفت:
- عافیت باشه!
◇◇◇
🔸 اتوبوس را گذاشته بودند روی سرشان؛ هنوز بچه بودند و پر جنب و جوش.
تو نگاه اول شاید خیال میکردی سرویس مدرسه است. بیشتر از ۱۴، ۱۵ سال نداشتند.
رسیدند به پادگان دزفول؛ این قدر توی راه خوش گذشته بود که اصلاً متوجه طولانی بودن راه نشده بودند.
•┈••✾○✾••┈•
از کتاب، وقتی سفر آغاز شد
#اعزام
#دانش_آموزان
@defae_moghadas 👈 عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 مردی که خواب نمیدید/ ۱۴۲
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
چشم چرخاندم تو اتاق. سه افسر و یک سرباز ایستاده و نشسته زل زده بودند به من. فرمانده شان رو صندلی پشت میز خودش را تاب میداد. صدای پایههای آهنی صندلی خط می کشید تو سکوت اتاق. دلم ریش ریش میشد. خاک و عرق را از رو پیشانیام پاک کردم. چشمهایم بدون عینک آب انداخته بود. اولین کسی که دهان باز کرد سرباز بود. مترجم فرمانده و افسرهای دیگر.
- اسم؟ اسد الله .
- اسم پدر؟ حبیب الله
- نام خانوادگی؟
- خالدی
- شغل؟ کشاورز
- سن؟
- ۵۱ سال
در کجا اسیر شدی؟
- در نخلستان شلمچه
- شغل سازمانیات در جبهه؟
- امدادگر.
اولین سیاستم همین بود. اگر میگفتم رزمنده یا بسیجی، حسابم با کرام الکاتبین بود. آمد جلو و دست کشید رو ریشام. شاید میخواست بگوید خر خودت هستی. محاسنات به آخوندها میماند. بی حرکت ایستادم. انتهای ریشام را گرفت و کشید. درد هجوم برد تو صورتم.
- وضعیت نخلستان چگونه بود؟
- برای ما بسیار بد بود. خیلی از بچه های ما شهید شدند.
- خفه شو... کی گفته آن ها شهید هستند؟... آیا منتظر نیروی کمکی بودید؟
- بله ... یک گردان .... ولی به علت شدت آتش شما نتوانستند. نیش سرباز و بقیه افسرها باز شد. برای آن که رودل نکنند ادامه دادم.
- نیروهای زیادی آماده حمله سراسری هستند، منتظر دستور.. فرمانده کل قوا هستند.
- آیا صدای هواپیماهای ما را میشنیدید؟
- خیلی زیاد ... هر دقیقه.
دلم میخواست تعداد سقوط هواپیماها را بگویم. هفتاد و پنج تا هواپیما کم نبود. ترسیدم همان لحظه به گلوله ببندندم.
- از طرف بصره به طرف شما آتش میبارید؟
- به شدت ... ولی همه گلولهها کوبیده میشد تو تن نخلها.
- دروغ میگویی؟
- دروغ ام چه است. از بقیه بپرسید.
لب کبودش را زیر دندان گرفت و فشرد. بعد نگاه کرد به فرمانده.
فرمانده همچنان تاب میخورد و زلزل من را نگاه میکرد.
- شبها صدای هواپیماهای ما را میشنیدید؟ چترهای منور را چی؟
- خیر. صدایی در کار نبود ... ولی تا دلتان بخواهد چتر منور میبارید.
- نیروهای شما کجا مستقر هستند. مات نگاهش کردم. دو قدم کوتاه به طرف من برداشت. احساس کردم قصد دارد نوازشام کند. سرم را کشیدم عقب. کف دستهایش را مالید به هم. صدای خشکی تو فضای دود گرفته اتاق پر شد. انگار کسی سمباده میکشید. رو دیوار حواسم به صدای خشک کف دستهای سرباز رفت که کشیده محکمی بیخ گوشم خوابید. تلوتلو خوردم و رو زانو کوبیده شدم رو زمین. بین نشستن و بلند شدن بودم که افسر دومین کشیده اش را چسباند رو جای اولی. گوشم شروع کرد به سوت کشیدن. درد رو یک طرف صورتم چنگ انداخته بود. آب چشمهایم شره کرده بود رو صورتم، میسوزاند و پایین میرفت. سوالش را یک بار دیگر تکرار کرد. شمرده و بلند
- نیروهای شما کجا مستقر هستند؟
- من ... مدتها است که تو نخلستان هستم هیچ خبری ندارم. از یک امدادگر چه انتظاری دارید؟! ولی همان طور که گفتم رادیو، خبر سراسری حمله ای را داد.
- خفه شو ... خفه دروغگو، بیرون ... نفر بعد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 روزی که امام خندید ....
شورآفرینی مرحوم حاج بخشی
پیر دلاور جبهه ها
🔹 روزی رزمنده ها خدمت امام رفته بودند، و در جمع آنها حاجی بخشی نیز حضور داشت.
حسینیه جماران مملو از جمعیت بود،
امام که وارد حسینیه شد، همه ایستاده شعار میدادند و امام هم دستش را برای رزمنده ها تکان میداد. وقتی روی صندلی نشست، قبل از اینکه صحبت هایشان را شروع کند، حاجی بخشی از جا بلند شد و شروع کرد شعار دادن:
- ماشاءالله ...حزب الله
- بسیجیها ...حزب الله
- سپاهیا ...حزب الله
- ارتشی ها ...حزب الله
همه حسینیه به وجد آمد و امام عزیز هم از آن بالا به جمعیت نگاه میکرد.
حاجی بخشی گفت:
- کجا میرید ... همه گفتند: کربلا
حاجی گفت: باکی میرید ...همه گفتند: #روح_الله
حاجی گفت: ما را هم ببرید
همه یکصدا گفتند ... جا نداریم..😂
اینجا بود که امام بزرگوار شروع کردند خندیدند و حاجی بخشی هم رو به امام کرد و در حالیکه دست به محاسن سفیدش می کشید. گفت: آقاجان: ببینید، این جوونها من پیرمرد رو اذیت می کنند.😊
شادی روحش صلوات
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ #طنز_جبهه
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 صبح همراهان بخیر 🌺👋
عزاداریها مورد قبول حق🤲 و حلول ماه ربیع الاول بر شما شادی آفرین باشد.
در ادامه نشر مطالب مرتبط با مبارزات دوران انقلاب اسلامی، فساد دربار و گروهکها... تا جنگ تحمیلی ۸ ساله و بعد از آن، که از اولین ارسالهای ما در صبحها بوده و در قالب دفاعهای مقدس انقلاب اسلامی از آن یاد شده، بر آنیم در این بخش با یک مصاحبه شنیدنی دیگری از وضعیت منافقین در آلبانی و سرنوشت مسعود رجوی در کلام آقای مسعود خدابنده عضو جدا شده سازمان منافقین آشنا شویم..
🍂
🍂
🔻 استیصال منافقین | ۱
مسعود خدابنده
•┈••✾○✾••┈•
مسعود رجوی خریت زیاد کرده و فکر میکند که خیلی زرنگ است. احتمالا میخواسته حرفی بزند ولی عربستان او را جایی نگه داشته است زیرا ضرر او بیشتر از سودش است. من صدردصد نمیتوانم بگویم او مرده ولی بدترین اتفاق برای او این است که زنده بیرون بیاید.
👈 متن کامل گفت وگوی با مسعود خدابنده از اعضای جداشده سازمان تروریستی منافقین:
🔹 تصاویر و فیلم های منتشر شده از افراد حاضر در کمپ منافقین بعد از بازرسی پلیس آلبانی بسیار نکات قابل توجهی داشتند و پیری، فرتوتی و ناامیدی و استیصال از چهره اعضای منافقین کاملا مشخص بود.
چرا این افراد به چنین شرایطی رسیدند؟ چرا این افراد کماکان با تمام این سختی ها علیه وطن خودشان فعالیت میکنند؟
من سال هاست از مجاهدین جدا شدم و اطلاعات داخل آنجا را کمتر دارم اما سایر مسائل مربوط به آنها را دنبال میکنم. من از سالی که از سازمان جدا شدم، خیلیها را دیدم که از سازمان جدا شده اند؛ از خانمهایی که جدا شده اند و از رقص رهایی صحبت کردند تا کسانی که اخیرا بیرون آمده و میگویند آنجا قتل هم انجام می شود و همانجا دفن می کنند و کسی هم نمی بیند. من الان اطلاعات دقیقی از داخل کمپ سازمان در آلبانی ندارم اما در گذشته که با دولت عراق برای اخراج آنها از این کشور کار میکردم، یادم است که یک خانم از کمپ اشرف بیرون آمد و ژنرال ارتش عراقی با دیدن او گریه میکرد چون آن خانم شب یک کیلومتر سینهخیز رفته بود و سر و صورت خونی داشت تا از آنجا به آن امید فرار کند که عراقیها او را بگیرند و اعدام کنند. او میخواست اعدام شود ولی در اشرف نمانَد.
یک خانم از کمپ اشرف به این امید فرار کرده بود که دولت عراق او را بگیرد و اعدام کند
من نگران یک موضوع هستم. هروقت مشکلی پیش میآید مریم رجوی فرار میکند چه وقتی در ایران ۳۰ خرداد راه انداختند چه زمان سقوط صدام و الان هم مریم رجوی سر از پاریس درآورده در حالیکه پیش از این ممنوعالورود بود. نبودن او در آلبانی من را به شک میاندازد که شاید تعدادی از افراد سازمان مثل عراق بیجهت کشته شوند چون به نظر من خیلی از این افراد به زور آنجا ماندهاند. وضعیت داخل کمپ وضعیت اسفباری است این را خود آلبانی ها هم می دانند.
فرار «مریم» از آلبانی شک برانگیز است.
من اطلاع دارم آمریکا ۱۳-۱۲ نفر از آنها را به لس آنجلس برده اما هنوز بعد این همه سال یک برگه هویتی به آنها نداده است. داخل قرارگاه هم فضای بسته ای دارد و اطلاعاتی از بیرون به افراد داخل آنجا نمیرسد. وقتی هنوز درهای قرارگاه را که کامل نبسته بودند یکی از اینها خواسته برود به بیمارستان که سه نفر او را بیهوش کردند و بازگرداندند و معلوم نشد که او چه شد. امید من این است پلیس آلبانی به غیر از اسناد، درباره اتفاقات داخل قرارگاه هم تحقیق کنند که مثلا چه شد که مرحوم شرائی که قهرمان شنا بود و کارون را دو بار شنا میکرد در یک حوض خفه شد؟ جسدش را هم خاک کردند و اجازه کالبدشکافی ندادند.
پلیس آلبانی دلیل خفه شدن قهرمان شنا در حوض قرارگاه را پیگیری کند.
نشر حداکثری = جهاد تبیین
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ادامه دارد
#دشمن_شناسی #شکنجه
#منافقین #فساد_دربار
@defae_moghadas 👈 عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 يك بهائی با ۸۰ شغل
🔹يكی از عناصر بهائی فعال در دربار محمدرضا پهلوی كه حتی با زنان وی خودمانی شده بود، تيمسار عبدالكريم ايادی بود.
او دارای ۸۰ شغل كليدی در كشور بود.
نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ادامه دارد
#دشمن_شناسی #شکنجه
#منافقین #فساد_دربار
@defae_moghadas 👈 عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
گشت شبانه میگذاشتیم.
بعضی شبها هوا ابری میشد.
خاموشی هم بود.
کسی هم در خیابانها دیده نمیشد.
اینجور وقتها
شهر یکسره تاریک بود. ظلمات
آدم احساس تنهایی میکرد و خیال. به سرش میزد "نکنه همه رفتن"، "نکنه شهر خالی شده"، "نکنه دشمن بریزه تو شهر"،
کافی بود یک گربه ببینی یا صدای یک حیوان اهلی مثل گاو یا خروس بشنوی تا کلی قوت قلب بگیری.
حیوانهای اهلی
حتماً صاحبی توی شهر دارند.
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#دزفول
@defae_moghadas 👈 عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 زبان چپی
علیرضا زمانی راد
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
🔸 ابداع “زبان چپی”، اقدام خلاقانه رزمندگان بی سیم چی دزفول برای جلوگیری از رمزگشایی مکالمات توسط دشمن بود مثل: /”اهبا اَوا اوگا اج حا اَلِک ما ایمونِ سا ….” این جمله حتی اگر توسط عراقی ها شنود شود قابل رمز گشایی نیست. اما اگر بی سیم چی دزفولی این پیام را دریافت کند می فهمد که آن یگان “درخواست آمبولانس کرده است”.
🔸 در عملیات بدر دستور عقب نشینی داده شد، از فرماندهی خواستم تا موقعیتی را که می بایست به آن نقل مکان نمائیم با شلیک منور مشخص کند لذا درخواست منور کردیم تا مسیر را بیابیم. پس از چند ثانیه از چند نقطه منور در جهت های مختلف در آسمان دیده می شد. به زبان دزفولی گفتیم “سُزِ بِ” یعنی “یک منور سبز شلیک کن”، و باز هم مثل دفعۀ قبل منورهای متعدد سبز رنگ به آسمان رفت. این کار با کدهای فارسی و دزفولی و با روشهای مختلف تکرار و عراق براحتی می توانست آنها را بفهمد و عمل کنند. من بی سیم را گرفتم و از بچه هایی که می خواستند با منور ما را رهنمایی کنند خواستم اگر از بچه ها کسی “چَپی” بلد هست به پشت بی سیم بیاید. یکی از بچه ها که به این زبان آشنا بود به پشت بی سیم آمد، با هم چَپی صحبت کردیم و درخواست منور کردم و این بار دیگر عراق نتوانست رمز را بفهمد. چند ثانیه بعد آسمان با تک منور بچه های خودی روشن شد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات
#دزفول
@defae_moghadas 👈شوید عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 اینجور نباشد که تصوّر بشود
"فقط یک جنگی بود مثل جنگهایی که بقیّه دارند در دنیا میکنند... "
این نبود قضیّه؛
قضیّه قضیّه دین،
آرمان الهی،
حاکمیّت اسلام و انقلاب
بود، اسلام انقلابی بود که اینها را میکشاند.
۱۳۹۵/۰۷/۰۵
بیانات در دیدار اعضای ستادهای برگزاری کنگره شهدای استانهای کهگیلویه و بویراحمد و خراسان شمالی
┄┄┄❅✾❅┄┄┄
#عکس #رهبری
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂