#داستان_راستان | ۶۲
شراب در سفره
╔═ೋ✿࿐
منصور دوانیقی هرچندی یک بار به بهانههای مختلف امام صادق علیهالسلام را از مدینه به عراق میطلبید و تحت نظر قرار میداد. گاهی مدت زیادی امام را از بازگشت به حجاز مانع میشد.
در یکی از این اوقات که امام در عراق بود یکی از سران سپاه منصور پسر خود را ختنه کرد، عده زیادی را دعوت کرد و ولیمه مفصلی داد. اعیان و اشراف و رجال همه حاضر بودند. از جمله کسانی که در آن ولیمه دعوت شده بودند امام صادق علیهالسلام بود. سفره حاضر شد و مدعوین سر سفره نشستند و مشغول غذاخوردن شدند. در این بین یکی از مدعوین آب خواست. به بهانه آب، قدحی از شراب 🍷 به دستش دادند. قدح که به دست او داده شد، فورا امام صادق علیهالسلام نیمه کاره از سر سفره حرکت کرد و بیرون رفت.
خواستند امام را مجددا برگردانند، برنگشت. فرمود رسول خدا فرموده است: «هرکَس بر سر سفرهای بنشیند که در آنجا شراب است لعنت خدا بر او است.»[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . بحارالانوار، ج 11/ ص 115.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۶۳
استماع #قرآن
╔═ೋ✿࿐
ابن مسعود یکی از نویسندگان وحی بود، یعنی از کسانی بود که هرچه از قرآن نازل میشد، مرتب مینوشت و ضبط میکرد و چیزی فروگذار نمیکرد.
یک روز #رسول_اکرم صلیالله علیه وآله به او فرمود: «مقداری قرآن بخوان تا من گوش کنم.»
ابن مسعود مصحف خویش را گشود، سوره مبارکه نساء آمد، او میخواند و رسول اکرم صلیالله علیه وآله با دقت و توجه گوش میکرد، تا رسید به آیه 41: «فَکیفَ اذا جِئْنا مِنْ کلِّ امَّةٍ بِشَهیدٍ وَ جِئْنا بِک عَلی هؤُلاءِ شَهیداً» ؛ یعنی چگونه باشد آن وقت که از هر امتی گواهی بیاوریم، و تو را برای این امت گواه بیاوریم.
همینکه ابن مسعود این آیه را قرائت کرد، چشمهای رسول اکرم صلیالله علیه وآله پر از اشک شد و فرمود: «دیگر کافی است.»[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . کحل البصر محدث قمی، صفحه 79.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
هدایت شده از تلاوت
1129169.mp3
16.67M
تلاوت زیبای یوسف کالو
سوره مبارکه یس
#قرآن | #تلاوت
╭═══════๛- - - ┅╮
│📱 @Mabaheeth
│✨ @Nafaahat
╰๛- - - - -
#داستان_راستان | ۶۴
شهرت عوام
╔═ೋ✿࿐
چندی بود که در میان مردم عوام نام شخصی بسیار برده میشد و شهرت او به قدس و تقوا و دیانت پیچیده بود. همه جا عامه مردم سخن از بزرگی و بزرگواری او میگفتند. مکرر در محضر امام صادق علیهالسلام سخن از آن مرد و ارادت و اخلاص عوام الناس نسبت به او به میان میآمد. امام به فکر افتاد که دور از چشم دیگران آن مرد «بزرگوار» را که تا این حد مورد علاقه و ارادت توده مردم واقع شده از نزدیک ببیند.
یک روز به طور ناشناس نزد او رفت، دید ارادتمندان وی که همه از طبقه عوام بودند غُوغایی در اطراف او بپا کردهاند.
امام بدون آنکه خود را بنمایاند و معرفی کند ناظر جریان بود.
اولین چیزی که نظر امام را جلب کرد اطوارها و ژستهای عوام فریبانه وی بود. تا آنکه او از مردم جدا شد و به تنهایی راهی را پیش گرفت.
امام آهسته به دنبال او روان شد تا ببیند کجا میرود و چه میکند و اعمال جالب و مورد توجه این مرد از چه نوع اعمالی است؟
طولی نکشید که آن مرد جلو دکان نانوایی🍞 ایستاد.
امام با کمال تعجب مشاهده کرد که این مرد همینکه چشم صاحب دکان را غافل دید، آهسته دو عدد نان برداشت و در زیر جامه خویش مخفی کرد و راه افتاد.
امام با خود گفت شاید منظورش خریداری است و پول نان را قبلا داده یا بعدا خواهد داد. ولی بعد فکر کرد اگر اینطور بود پس چرا همینکه چشم نانوای بیچاره را دور دید نانها را بلند کرد و راه افتاد.
باز امام آن مرد را تعقیب کرد و هنوز در فکر جریان دکان نانوایی بود که دید در مقابل بساط یک میوه فروش ایستاد، آنجا هم مقداری درنگ کرد و تا چشم میوه فروش را دور دید، دو عدد انار برداشت و زیر جامه خود پنهان کرد و راه افتاد.
بر تعجب امام افزوده شد.
تعجب امام آن وقت به منتهی درجه رسید که دید آن مرد رفت به سراغ یک نفر مریض و نانها و انارها را به او داد و راه افتاد.
در این وقت امام خود را به آن مرد رساند و اظهار داشت: «من امروز کار عجیبی از تو دیدم.» تمام جریان را برایش بازگو کرد و از او توضیح خواست.
او نگاهی به قیافه امام کرد و گفت: «خیال میکنم تو جعفر بن محمدی.».
بلی درست حدس زدی، من جعفر بن محمدم.
البته تو فرزند رسول خدایی و دارای شرافت نسب میباشی؛ اما افسوس که این اندازه جاهل و نادانی.
چه جهالتی از من دیدی؟
همین پرسشی که میکنی از منتهای جهالت است، معلوم میشود که یک حساب ساده را در کار دین نمیتوانی درک کنی، مگر نمیدانی که خداوند در قرآن فرموده: «مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ امْثالِها» هر کار نیکی ده برابر پاداش دارد.
باز قرآن فرموده: «وَ مَنْ جاءَ بِالسَّیئَةِ فَلا یجْزی الّا مِثْلَها» هر کار بد فقط یک برابر کیفر دارد.
روی این حساب پس من دو نان دزدیدم دو خطأ محسوب شد، دو انار هم دزدیدم دو خطای دیگر شد، مجموعا چهار خطأ شد؛ اما از آن طرف آن دو نان و آن دو انار را در راه خدا دادم، در برابر هر کدام از آنها ده حسنه دارم، مجموعا چهل حسنه نصیب من میشود. در اینجا یک حساب خیلی ساده نتیجه مطلب را روشن میکند و آن اینکه چون چهار را از چهل تفریق کنیم، سی و شش باقی میماند؛ بنابراین من سی و شش حسنه خالص دارم و این است آن حساب سادهای که گفتم تو از درک آن عاجزی.
- خدا تو را مرگ بدهد. جاهل تویی که به خیال خود اینطور حساب میکنی.
آیه قرآن را مگر نشنیدهای که میفرماید: «انَّما یتَقَبَّلُ اللهُ مِنَ الْمُتَّقینَ» خدا فقط عمل پرهیزگاران را میپذیرد.
حالا یک حساب بسیار ساده کافی است که تو را به اشتباهت واقف کند.
تو به اقرار خودت چهار #گناه مرتکب شدی و چون مال مردم را به نام #صدقه و احسان به دیگران دادی نه تنها حسنهای نداری، بلکه به عدد هر یک از آنها گناه دیگری مرتکب شدی؛ پس چهار گناه دیگر بر چهار گناه اوّلی تو اضافه شد و مجموعا هشت گناه شد، هیچ حسنهای هم نداری.
امام این بیان را کرد و در حالی که چشمان بهت زده😳 او به صورت امام خیره شده بود او را رها کرد و برگشت.
امام صادق علیهالسلام وقتی این داستان را برای دوستان نقل کرد، فرمود: «این گونه تفسیرها و توجیههای جاهلانه و زشت در امور دینی سبب میشود که عدهای گمراه شوند و دیگران را هم گمراه سازند.»[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[1] . وسائل، ج 2/ ص 57
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۶۵
سخنی که به ابوطالب نیرو داد
╔═ೋ✿࿐
رسول اکرم صلیالله علیه وآله بدون آنکه اهمیتی به پیشآمدها بدهد با سرسختی عجیبی در مقابل قریش مقاومت میکرد و راه خویش را به سوی هدفهایی که داشت طی میکرد؛
از تحقیر و اهانت به بُتها🗿و کوتاه خواندن عقل بت پرستان و نسبت گمراهی و ضلالت دادن به پدران و اجداد آنها دریغ نمیکرد. اکابر قریش به تنگ آمدند، مطلب را با ابوطالب علیهالسلام در میان گذاشتند و از او خواهش کردند یا شخصاً جلو برادرزادهاش را بگیرد یا آنکه بگذارد قریش مستقیماً از جلو او بیرون آیند.
ابوطالب علیهالسلام با زبان نرم هر طور بود قریش را ساکت کرد. تا کار تدریجاً بالا گرفت و برای قرشیان دیگر قابل تحمّل نبود.
در هر خانهای سخن از محمد صلی الله علیه وآله بود و هر دو نفر که به هم میرسیدند، با نگرانی و ناراحتی سخنان و رفتار او را و اینکه از گوشه و کنار یکی یکی و یا گروه گروه به پیروان او ملحق میشوند ذکر میکردند. جای معطلی نبود. همه متّفق القول شدند که هرطور هست باید این غائله کوتاه شود. تصمیم گرفتند بار دیگر با ابوطالب علیهالسلام در این موضوع صحبت کنند و این مرتبه جدّیتر و مصمّمتر با او سخن بگویند.
رؤسا و اکابر قریش نزد ابوطالب علیهالسلام آمدند و گفتند: «ما از تو خواهش کردیم که جلو برادرزادهات را بگیری و نگرفتی.
ما به خاطر پیرمردی و احترام تو قبل از آنکه مطلب را با تو در میان بگذاریم متعرض او نشدیم، ولی دیگر تحمّل نخواهیم کرد که او بر خدایان ما عیب بگیرد و بر عقلهای ما بخندد و به پدران ما نسبت ضلالت و گمراهی بدهد.
این دفعه برای #اتمام_حجت آمدهایم، اگر جلو برادرزادهات را نگیری ما دیگر بیش از این رعایت احترام و پیرمردی تو را نمیکنیم و با تو و او هر دو وارد جنگ میشویم تا یک طرف از پا درآید.».
این اولتیماتوم صریح، ابوطالب علیهالسلام را بسی ناراحت کرد. هیچ وقت تا آن روز همچو سخنان درشتی از قریش نشنیده بود. معلوم بود که ابوطالب علیهالسلام تاب مقاومت و مبارزه با قریش را ندارد و اگر بنا شود کار به جای خطرناک بکشد، خودش و برادرزادهاش و همه فامیل و بستگانش تباه خواهند شد.
این بود که کسی نزد رسول اکرم صلیالله علیه وآله فرستاد و موضوع را با او در میان گذاشت و گفت: «حالا که کار به اینجا کشیده، سکوت کن که من و تو هر دو در خطر ⚠️ هستیم.».
#رسول_اکرم صلیالله علیه وآله احساس کرد اولتیماتوم قریش در ابوطالب علیهالسلام تأثیر کرده؛ در جواب ابوطالب علیهالسلام جملهای گفت که همه سخنان قریش را از یاد ابوطالب علیهالسلام بُرد،
فرمود: «عمو جان! همین قدر بگویم که اگر خورشید ☀️ را در دست راست من و ماه 🌙 را در دست چپ من بگذارند که دست از دعوت و فعالیت خود بردارم هرگز برنخواهم داشت، تا خداوند دین خود را آشکار کند یا آنکه خودم جان بر سر این کار بگذارم.».
این جمله را گفت و اشکهایش ریخت و از پیش ابوطالب علیهالسلام حرکت کرد.
چند قدمی بیشتر نرفته بود که به دستور ابوطالب علیهالسلام برگشت.
ابوطالب علیهالسلام گفت: «حالا که اینطور است، پس هرطور که خودت میدانی عمل کن. به خدا قسم تا آخرین نفس از تو دفاع خواهم کرد.»[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . سیره ابن هشام، ج 1/ ص 265.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۶۶
دانشجوی بزرگسال
╔═ೋ✿࿐
«سکاکی» مردی فلزکار و صنعتگر بود، توانست با مهارت و دقت دواتی بسیار ظریف با قفلی ظریفتر بسازد که لایق تقدیم به پادشاه باشد.
😇 انتظار همه گونه تشویق و تحسین از هنر خود داشت. با هزاران امید و آرزو آن را به پادشاه عرضه کرد.
در ابتدا همان طوری که انتظار میرفت مورد توجه قرار گرفت؛ اما حادثهای پیش آمد که فکر و راه زندگی سکاکی را به کلی عوض کرد.
در حالی که شاه مشغول تماشای آن صنعت بود و سکاکی هم سرگرم خیالات خویش، خبر دادند عالمی (ادیب یا فقیهی) وارد میشود. همینکه او وارد شد،
شاه چنان سرگرم پذیرایی و گفتگوی با او شد که سکاکی و صنعت و هنرش را یکباره از یاد برد.
🙄 مشاهده این منظره، تحولی عمیق در روح سکاکی به وجود آورد.
دانست که از این کار تشویق و تقدیری که میبایست نمیشود و آنهمه امیدها و آرزوها بیموقع است. ولی روح بلندپرواز سکاکی آن نبود که بتواند آرام بگیرد.
🤔 حالا چه بکند؟
💭 فکر کرد همان کاری را بکند که دیگران کردند و از همان راه برود که دیگران رفتند. باید به دنبال درس و کتاب برود و امیدها و آرزوهای گمشده را در آن راه جستجو کند.
هرچند برای یک عاقل مرد که دوره جوانی را طی کرده، با طفلان نورس همدرس شدن و از مقدمات شروع کردن کار آسانی نیست، ولی چارهای نیست، ماهی را هر وقت از آب بگیرند تازه است.
از همه بدتر اینکه وقتی که شروع به درس خواندن کرد، در خود هیچ گونه ذوق و استعدادی نسبت به این کار ندید.
شاید هم اشتغال چندین ساله او به کارهای فنی و صنعتی ذوق علمی و ادبی او را جامد کرده بود. ولی نه گذشتن سن و نه خاموش شدن #استعداد، هیچ کدام نتوانست او را از تصمیمی که گرفته بود باز دارد.
با جدّیت فراوان مشغول کار شد، تا اینکه اتفاقی افتاد:
آموزگاری که به او فقه شافعی میآموخت، این مسئله را به او تعلیم کرد: «عقیده استاد این است که پوست سگ با دبّاغی پاک میشود.».
سکاکی این جمله را دهها بار پیش خود تکرار کرد تا در جلسه امتحان خوب از عهده برآید، ولی همینکه خواست درس را پس بدهد اینطور بیان کرد: «عقیده سگ این است که پوست استاد با دباغی پاک میشود.».
🤣 خنده حضار بلند شد.
بر همه ثابت شد که این مرد بزرگسال که پیرانه سر هوس درس خواندن کرده به جایی نمیرسد. سکاکی دیگر نتوانست در مدرسه و در شهر بماند، سر به صحرا گذاشت. جهان پهناور بر او تنگ شده بود. از قضا به دامنه کوهی رسید، متوجه شد که از بلندیی قطره قطره آب روی صخرهای میچکد و در اثر ریزش مداوم، صخره را سوراخ کرده است. لحظهای اندیشید و فکری مانند برق از مغزش عبور کرد، با خود گفت: دل من هر اندازه غیرمستعد باشد از این سنگ سختتر نیست. ممکن نیست مداومت و #پشتکار بیاثر بماند. برگشت و آن قدر فعالیت و پشتکار به خرج داد تا استعدادش باز و ذوقش زنده شد. عاقبت یکی از دانشمندان کم نظیر ادبیات گشت[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . روضات الجنات، چاپ حاج سید سعید، صفحه 747
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۶۷
گیاه شناس 🌿🌱
╔═ೋ✿࿐
معلمین «شارل دو لینه» در مدرسه، با کمال یأس و نومیدی، همه با هم اتفاق کردند که به پدرش که یک نفر کشیش بود پیشنهاد و نصیحت کنند بیجهت انتظار پیشرفت فرزندش را در کار تحصیل و درس خواندن نداشته باشد؛ زیرا هیچ گونه فهم و استعدادی در او مشاهده نمیشود؛ بهتر است یک کار دستی مناسبی برای فرزندش پیدا کند و به دنبال آن کار بفرستد.
ولی پدر و مادر «لینه» روی علاقه فراوان به فرزند، با همه نومیدی و تأثر، وی را برای آموزش علم طب به دانشگاه روانه کردند؛ اما چون بضاعتی نداشتند فقط
مبلغ اندکی برای خرج دوران تحصیل او پرداختند و اگر ترحم و کمک یک مرد نیکوکار که در باغ دانشگاه با «لینه» آشنا شده بود نبود، فقر و تنگدستی او را از پا درمیآورد.
«لینه» برخلاف میل پدر و مادر، به رشتهای که او را به دنبال آن فرستاده بودند علاقهای نداشت، به رشته گیاه شناسی 🌿☘🌱 علاقهمند بود. او از کودکی گیاهها را دوست میداشت و این خصلت را از پدرش به ارث برده بود.
باغ پدرش از نباتات زیبا پوشیده بود، و از همان وقت که «لینه» دوران کودکی را طی میکرد، مادرش عادت کرده بود که هر وقت او گریه و فریاد میکند گلی 🌺 به دستش دهد تا آرام گیرد.
در خلال اوقاتی که در دانشگاه طب تحصیل میکرد، نوشته یک گیاه شناس فرانسوی به دستش افتاد و علاقهمند شد در اسرار گیاهها تعمق🔬 کند.
در آن اوقات یکی از مسائل روز که مورد توجه دانشمندان گیاه شناس بود، طرز طبقه بندی صحیح گیاهها و نباتات بود. لینه موفق شد یک نوع طبقه بندی خاصی بر مبنای تذکیر و تأنیث گیاهان ابتکار کند که بسیارمورد توجه قرار گرفت. کتابی که وی در این زمینه منتشر ساخت موجب شد که در همان دانشگاهی که در آنجا تحصیل میکرد برای وی در رشتهای که معلوم شد استعداد آن رشته را دارد مقامی دست و پا کنند، ولی حسادت دیگران مانع شد که این کار جامه عمل بپوشد.
لینه از موفقیت خود سرمست شد. اولین بار بود که لذت موفقیت را میچشید. لذا به این پیشامد اهمیتی نداد و برای خود یک مأموریت علمی دست و پا کرد و آماده یک سفر طولانی برای تحقیق و مطالعه در طبیعت گردید.
از اسباب سفر یک جامه دان 🧳 و مختصری لباسهای👖👕 زیر و یک ذره بین🔍 و مقداری کاغذ📑 برداشت، و تنها و پیاده به راه افتاد.
وی هفت هزار کیلومتر راه را با مواجهه مشکلات عجیب و شنیدنی طی کرد و با غنیمت بزرگی از معلومات و مطالعات مراجعت نمود و در سال 1735، یعنی سه سال بعد از آن جریان، چون ملاحظه کرد در وطن خویش سوئد جز کارهای ناپایدار به دست نمیآید، به هامبورگ رفت و در آنجا هنگام بازدید یکی از موزهها یکی از گنجینههای خود را که در این سفر به دست آورده بود و به وجود آن بسیار مفتخر بود، به رئیس موزه نشان داد و آن یک مار🐍 آبی بود که هفت سر داشت. این سرها نه فقط شبیه سر مار بلکه مانند سر «راسو» بودند.
قاضی محل از این بازدیدکننده نحس و شوم سخت خشمگین شد، امر داد تا او را اخراج کنند. لینه باز هم مسافرتهای خود را ادامه داد و طی راه رساله دکترای خود را در علم طب گذرانید و حتی توانست کتاب خود را به نام «دستگاه طبیعت» در بین راه در «لیدن» به چاپ برساند. این کتاب برای او شهرتی به وجود آورد و یکی از ثروتمندان آمستردام به او پیشنهاد کرد که باغ زیبا و بی مانند او را اداره کند، و به این طریق موفق شد لحظهای به پای خسته خود استراحت بدهد و از لطف حامی نیکوکار خود توانست کشور فرانسه را نیز بازدید کرده در جنگلهای «مودون» به جمع آوری انواع گیاهان آنجا مشغول شود. سرانجام درد غربت و علاقه به وطن او را گرفت و به سوئد کشور خودش باز گشت.
وطن اینبار قدرش را دانست و افتخاراتی که لازمه نبوغ و پشتکار و اراده او بود به وی- که یک روز معلمین مدرسه عذرش را خواسته بودند- عطا کرد[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . تاریخ علوم پی یرروسو، صفحه 382 و 383
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۶۸
سخنور 🎙
╔═ೋ✿࿐
دموستنس، خطیب و سیاستمدار معروف یونان قدیم، که با ارسطو در یک سال متولد و در یک سال درگذشتهاند، از آغاز رشد و تمیز و سالهای نزدیک بلوغ برای ایراد سخنرانی آماده میشد، ولی نه برای آنکه واعظ و معلم اخلاق خوبی باشد، و نه برای آنکه بتواند در مجامع مهم و سخنرانیهای سیاسی و اجتماعی نطق ایراد کند، و نه برای آنکه در محاکم قضایی وکیل مدافع خوبی باشد، بلکه فقط به خاطر اینکه علیه کسانی که وصی پدرش و سرپرست خودش در کودکی بودند و ثروت هنگفتی که از پدرش به ارث مانده بود خورده بودند، در محکمه اقامه دعوی کند.
مدتی مشغول این کار بود. از مال پدر چیزی به دستش نیامد؛ اما در سخنوری ورزیده شد و بر آن شد که در مجامع عمومی سخن براند. در آغاز امر چندان سخنوری او مورد پسند واقع نشد، عیبهایی در سخنرانیاش چه از جنبههای طبیعی مربوط به آواز و لهجه و کوتاه و بلندی نفس، و چه از جنبههای فنی مربوط به انشاء و تعبیر دیده میشد ولی به کمک تشویق و ترغیب دوستان و با همت بلند و مجاهدت عظیم، همه آن معایب را از بین برد.
خانهای زیرزمینی برای خود مهیا ساخت و تنها در آنجا مشغول تمرین خطابه شد. برای اصلاح لهجه خود ریگ در دهان میگرفت و به آواز بلند شعر میخواند. برای اینکه نفَسش قوّت بگیرد رو به بالا میدوید یا منظومههای طولانی را یک نفس میخواند.
در برابر آئینه🪞 سخن میگفت تا قیافه خود را در آئینه ببیند و ژستها و اطوار خود را اصلاح کند.
آنقدر به تمرین و ممارست ادامه داد تا یکی از بزرگترین سخنوران جهان گشت[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . آیین سخنوری، تألیف مرحوم محمدعلی فروغی، ج 2/ ص 5 و 6
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۶۹
ثمره سفر طائف
╔═ೋ✿࿐
ابوطالب عموی رسول اکرم صلیالله علیه وآله، و خدیجه همسر مهربان آن حضرت به فاصله چند روز هر دو از دنیا رفتند و به این ترتیب رسول اکرم (صلیالله علیه وآله) بهترین پشتیبان و مدافع خویش را در بیرون خانه، یعنی ابوطالب علیهالسلام، و بهترین مایه دلداری و انیس خویش را در داخل خانه، یعنی خدیجه علیهاالسلام، در فاصله کمی از دست داد.
وفات ابوطالب به همان نسبت که بر رسول اکرم صلیالله علیه وآله گران تمام شد، دست قریش را در آزار رسول اکرم صلیالله علیه وآله بازتر کرد. هنوز از وفات ابوطالب علیهالسلام چند روزی نگذشته بود که هنگام عبور رسول اکرم صلیالله علیه وآله از کوچه، ظرفی پر از خاکروبه روی سرش خالی کردند.
خاک آلود به خانه برگشت.
یکی از دختران آن حضرت (کوچکترین دخترانش، فاطمه سلام الله علیها) جلو دوید و سر و موی پدر را شستشو داد.
رسول اکرم صلیالله علیه وآله دید که دختر عزیزش اشک میریزد، فرمود: «دخترکم! گریه نکن و غصه نخور، پدر تو تنها نیست، خداوند مدافع او است.».
بعد از این جریان، تنها از مکه خارج شد و به عزم دعوت و ارشاد قبیله «ثقیف» به شهر معروف و خوش آب و هوا و پر ناز و نعمت «طائف» در جنوب مکه که ضمناً تفرّجگاه ثروتمندان مکه نیز بود رهسپار شد.
از مردم طائف انتظار زیادی نمیرفت. مردم آن شهرِ پر ناز و نعمت نیز همان روحیه مکیان را داشتند که در مجاورت کعبه 🕋 میزیستند و از صدقه سر بتها🗿 در زندگی مرفّهی به سر میبردند.
ولی #رسول_اکرم صلیالله علیه وآله کسی نبود که به خود یأس و نومیدی راه بدهد و درباره مشکلات بیندیشد.
او برای ربودن دل❤️ یک صاحبدل و جذب یک عنصر مستعد، حاضر بود با بزرگترین دشواریها روبرو شود.
وارد طائف شد.
از مردم طائف همان سخنانی را شنید که قبلاً از اهل مکه شنیده بود.
یکی گفت: «هیچ کَس دیگر در دنیا نبود که خدا تو را مبعوث کرد؟!»
دیگری گفت: «من جامه کعبه را دزدیده باشم اگر تو پیغمبر خدا باشی.»
سومی گفت: «اصلا من حاضر نیستم یک کلمه با تو هم سخن شوم.»
و از این قبیل سخنان.
نه تنها دعوت آن حضرت را نپذیرفتند، بلکه از ترس اینکه مبادا در گوشه وکنار افرادی پیدا شوند و به سخنان او گوش بدهند، یک عده بچه و یک عده اراذل و اوباش را تحریک کردند تا آن حضرت را از طائف اخراج کنند.
آنها هم با دشنام و سنگ پراکندن او را بدرقه کردند.
رسول اکرم صلیالله علیه وآله در میان سختیها و دشواریها و جراحتهای❤️🩹 فراوان از طائف دور شد و خود را به باغی در خارج طائف رساند که متعلق به عتبه و شیبه، دو نفر از ثروتمندان قریش، بود و اتفاقاً خودشان هم در آنجا بودند. آن دو نفر از دور شاهد و ناظر احوال بودند و در دل خود از این پیشامد شادی میکردند.
بچهها و اراذل و اوباش طائف برگشتند.
رسول اکرم صلیالله علیه وآله در سایه شاخههای انگور🍇، دور از عتبه و شیبه نشست تا دمی استراحت کند. تنها بود، او بود و خدای خودش.
روی نیاز به درگاه خدای بینیاز کرد و گفت: «خدایا! ضعف و ناتوانی خودم و بسته شدن راه چاره و استهزاء و سُخریه مردم را به تو شکایت میکنم.
ای مهربانترین مهربانان! تویی خدای زیردستان و خوارشمرده شدگان، تویی خدای من، مرا به که وا میگذاری؟ به بیگانهای که به من اخم کند، یا دشمنی که او را بر من تفوّق دادهای؟
خدایا اگر آنچه بر من رسید، نه از آن راه است که من مستحق بودهام و تو بر من خشم گرفتهای، باکی ندارم، ولی میدان سلامت و عافیت بر من وسیعتر است. پناه میبرم به نور ذات تو که تاریکیها با آن روشن شده و کار دنیا و آخرت با آن راست گردیده است از اینکه خشم خویش بر من بفرستی یا عذاب خودت را بر من نازل گردانی.
من بدانچه میرسد خشنودم تا تو از من خشنود شوی.
هیچ گردشی و تغییری و هیچ نیرویی در جهان نیست مگر از تو و به وسیله تو.»
ادامه داستان ۵۶
____________
عتبه و شیبه در عین اینکه از شکست رسول خدا صلیالله علیه وآله خوشحال بودند، به ملاحظه قرابت و حس خویشاوندی، «عداس» غلام مسیحی خود را که همراهشان بود دستور دادند تا یک طبق انگور🍇 پر کند و ببرد جلو آن مردی که در آن دور در زیر سایه شاخههای انگور نشسته بگذارد و زود برگردد.
«عداس» انگورها را آورد و گذاشت و گفت: «بخور!» رسول اکرم صلیالله علیه وآله دست دراز کرد و قبل از آنکه دانه انگور را به دهان بگذارد، کلمه مبارکه «بسم الله» را بر زبان راند.
این کلمه تا آن روز به گوش عداس نخورده بود.
اولین مرتبه بود که آن را میشنید.
نگاهی عمیق به چهره رسول اکرم صلیالله علیه وآله انداخت و گفت: «این جمله معمول مردم این منطقه نیست، این چه جملهای بود؟».
رسول اکرم صلیالله علیه وآله: «عداس! اهل کجایی؟ و چه دینی داری؟».
- من اصلا اهل نینوایم و نصرانی هستم.
اهل نینوا، اهل شهر بنده صالح خدا یونس بن متی؟
- عجب! تو در اینجا و در میان این مردم از کجا اسم یونس بن متی را میدانی؟
در خود نینوا وقتی که من آنجا بودم ده نفر پیدا نمیشد که اسم «متی» پدر یونس را بداند.
یونس برادر من است. او پیغمبر خدا بود، من نیز پیغمبر خدایم.
عتبه و شیبه دیدند عداس همچنان ایستاده و معلوم است که مشغول گفتگو است.
دلشان فرو ریخت؛ زیرا از گفتگوی اشخاص با رسول اکرم صلیالله علیه وآله بیش از هر چیزی بیم داشتند.
یک وقت دیدند که عداس افتاده و سر و دست و پای رسول خدا صلیالله علیه وآله را میبوسد. یکی به دیگری گفت: «دیدی غلام بیچاره را خراب کرد!»[¹]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[1] . سیره ابن هشام، ج 1/ ص 419- 421
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستان_راستان | ۷۰
ابواسحق صابی
╔═ೋ✿࿐
ابواسحق صابی از فضلا و نویسندگان معروف قرن چهارم هجری است.
مدتی در دربار خلیفه عباسی و مدتی در دربار عزالدوله بختیار (از آل بویه) مستوفی بود.
ابواسحق دارای کیش «صابی» بود که به اصل «توحید» ایمان دارند ولی به اصل «نبوت» معتقد نیستند.
عزالدوله بختیار سعی فراوان کرد بلکه بتواند ابواسحق را راضی کند که اسلام اختیار کند؛ اما میسر نشد.
ابواسحق در ماه رمضان به احترام مسلمانان روزه میگرفت، و از قرآن کریم زیاد حفظ داشت.
در نامهها و نوشتههای خویش از #قرآن زیاد اقتباس میکرد.
ابواسحق مردی فاضل و نویسنده و ادیب و شاعر بود و با سید شریف رضی- که نابغه فضل و ادب بود- دوست و رفیق بودند.
ابواسحق در حدود سال 384 هجری از دنیا رفت و سید رضی قصیدهای عالی در مرثیه وی سرود که مضمون سه شعر آن این است:
«آیا دیدی چه شخصیتی را روی چوبهای تابوت حرکت دادند؟
و آیا دیدی چگونه شمع🕯️ محفل خاموش شد؟
«کوهی فرو ریخت که اگر این کوه به دریا ریخته بود دریا را به هیجان میآورد و سطح آن را کف آلود میساخت.
«من قبل از آنکه خاک، تو را در برگیرد باور نمیکردم که خاک میتواند روی کوههای عظیم را بپوشاند.»[¹]
بعدها بعضی از کوته نظران سید را مورد ملامت و شماتت قرار دادند که کسی مثل تو که ذریه پیغمبر است شایسته نبود که مردی صابی مذهب را که منکر شرایع و ادیان بود مرثیه بگوید و از مُردن او اظهار تأسف کند.
سید گفت: «من به خاطر علم و فضلش او را مرثیه گفتم.
در حقیقت #علم و فضیلت را مرثیه گفتهام.»[²]
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[۱] . أ رأیت من حملوا علی الاعواد - أ رأیت کیف خبا ضیاء النادی - " - جبل هوی لو خرّ فی البحر اعتدی - من ثِقله متتابع الازباد
[۲] .
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#کتاب | #مطالعه
📗 کتاب" داستانهای شگفت" شامل بیش از 140 داستان اخلاقی و اعتقادی از شهید محراب آیت الله سید عبدالحسین دستغیب می باشد.
#شهید_دستغیب در این کتاب داستانهایی از عنایات معصومین علیهم السلام و کرامات ایشان به افراد نیازمند از شفا دادن و دستگیری در بیابان و داستان های عبرت آموز دیگری آورده است.
آیت الله دستغیب ره در مقدمه می فرمایند: چون هریک از این داستان ها موجب تقویت ایمان به غیب و رغبت قلوب به عالم اعلی و توجه به حضرت آفریدگار است آنها را ثبت کردم تا فرزندانم و سایر خوانندگان بهره مند شوند و خصوصا در شداید و مشکلات دچار یاس نشوند.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستانهای_شگفت
📖 مقدمه مؤلف | این ضعیف، در مدت عمر خود، داستانهایی از بندگان صالحین و صاحبان تقوا و یقین دیده و شنیدهام که هریک از آنها شاهد صدقی است بر الطاف الهیّه از بروز کرامات و استجابت دعوات و نیل به درجات و سعادات و دیدن آثار توسل به قرآن مجید و ائمه طاهرین - صلوات اللّه علیهم اجمعین .
در این هنگام که سنین عمرم رو به آخر و از 65 گذشته و قاصدهای #مرگ یعنی ضعف قوا و هجوم امراض، مرا به قرب رحیل در جوار ربّ جلیل و ملاقات اجداد طاهرین و سایر مؤمنین، بشارت میدهد، خواستم آنچه از آن داستانها بخاطر دارم در این اوراق ثبت کنم به چند غرض :
1 - هرچند از عباد صالحین نیستم؛ لکن ایشان را دوست دارم و آرزومندم که از آنها بگویم و از آنها بنویسم و از آنها بشنوم و آنها را ببینم - ( گر از ایشان نیستی برگو از ایشان )
2 - چنانچه در حدیث رسیده نزد یاد خوبان رحمت خدا نازل میشود، امید است نویسنده و خوانندگان عزیز مشمول این رحمت ( عِنْدَ ذِکْرِ الصّالِحینَ تَنْزلُ الرَّحْمَةُ ) باشیم .
3 - چون هریک از این داستانها موجب تقویت #ایمان_به_غیب و رغبت قلوب به عالم اعلی و توجه به حضرت آفریدگار است، آنها را ثبت کردم تا فرزندانم و سایر خوانندگان بهره مند شوند و خصوصاً در شداید و مشکلات، دچار یأس نشوند و دل به پروردگار، قویّ دارند و بدانند که دعا و توسل را آثاری است حتمی چنانچه سعی در تحصیل مراتب تقوا و یقین را مقامات و درجاتی است که از حد ادراک بشری افزون است .
4 - شاید پس از من عزیزی از مطالعه آنها با پروردگار خود آشنا شود و او را یاد کند و حال خوشی نصیبش گردد، خداوند هم به فضل و رحمتش، این روسیاه را یاد فرماید .
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستانهای_شگفت
1 - صدقه مرگ را به تأخیر میاندازد.
ـــــــ ــ ـــ ـ ـــ ـــ ـــ ــ ـ ــ ــ ـــ ـ ـ
از ( آقای سید محمد رضوی ) شنیدم که فرمودند زمانی که مرض سختی عارض دائی بزرگوارشان مرحوم آقای میرزا ابراهیم محلاتی شد، به طوری که اطبا از معالجه ایشان اظهار یأس کردند، امر فرمودند که مرضشان را به عالم ربانی مرحوم (حاج شیخ محمد جواد بیدآبادی) که مورد علاقه و ارادت جناب میرزا بودند، خبر دهیم.
ما هم به اصفهان تلگراف📞 کردیم و مرحوم بیدآبادی را از مرض سخت میرزا با خبر کردیم، فوراً جواب دادند مبلغ دویست تومان #صدقه دهید تا خداوند شفا عنایت فرماید .
هرچند آن مبلغ در آن زمان زیاد بود، لکن هرطور بود فراهم آورده بین فقرا تقسیم کردیم و بلافاصله میرزا شفا یافت .
مرتبه دیگر میرزای محلاتی به سختی مریض شدند و اطبا اظهار یأس کردند.
من ابتدا مرحوم بیدآبادی را تلگرافا با خبر کردم و با اینکه جواب تلگراف را قبول و درخواست کرده بودم، از ایشان جوابی نرسید تا بالاخره در همان مرض، میرزا مرحوم شدند.
آنگاه دانستم که سبب جواب ندادن مرحوم بیدآبادی این بود که اجل حتمی میرزا رسیده و به صدقه جلوگیری نمیشود .
از این داستان دو مطلب فهمیده میشود.
← یکی آنکه به واسطه صدقه ممکن است در شفای مریض تعجیل شود بلکه مرگ را به تأخیر اندازد و در باره تأثیر صدقه در شفای مریض وتأخیر مرگ و طول عمر و دفع هفتاد قسم بلا، روایاتی از اهل بیت علیهمالسلام رسیده و داستانهایی نقل گردیده که ذکر آنها خارج از وضع این جزوه است. طالبین به کتاب (لئالی الاخبار) مرحوم تویسرکانی و کتاب (کلمه طیبه) مرحوم نوری مراجعه کنند .
←مطلب دیگر آنکه: هرگاه اجل حتمی باشد و بقای شخص ، مخالف حکمت حتمی خدا باشد دعا و صدقه از این جهت بی اثر میشود هرچند از سایر آثار خیریه دنیوی و اخروی آن بهره مند خواهد بود و برای تأیید این مطلب، داستان دیگری نقل میگردد .
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستانهای_شگفت
2 - اجل حتمی علاج ندارد.
ـــــــ ــ ـــ ـ ـــ ـــ ـــ ــ ـ ــ ــ ـــ ـ ـ
از مرحوم حاج غلامحسین، مشهور به تنباکو فروش، شنیدم که گفت از مرحوم آقای حاج شیخ محمد جعفر محلاتی شنیدم که فرمود هنگام مرض مرحوم حجه الاسلام شیرازی، حاج میرزا محمد حسن، عده ای از بزرگان علما، اطراف بسترشان بودند و می گفتند در هریک از مشاهد مشرفه مخصوصا در حرم حضرت #سیدالشهداء علیه السلام و در اماکن متبرکه مخصوصاً در مسجد کوفه عده ای از اخیار معتکف شده اند و شفای شما را از خداوند خواهانند و #صدقه های بسیاری برای سلامتی حضرتت داده شده است و ما یقین داریم که از برکات دعاها و صدقهها خداوند شما را شفا می بخشد و برای مسلمانان نگاه می دارد .
مرحوم میرزا پس از شنیدن این کلمات، این جمله را فرمود :(یا مَنْ لا یَرُدُّ حِکْمَتَهُ الْوَسائِلُ)، گویا آن جناب ملهم شده بود که اجل حتمی ایشان رسیده و باید رفت و لذا اشاره فرمود که این وسیله ها جلوگیری از حکمت حتمی الهی نمی کند .
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
#داستانهای_شگفت
3 - تلاوت قرآن هنگام مرگ
ـــــــ ــ ـــ ـ ـــ ـــ ـــ ــ ـ ــ ــ ـــ ـ ـ
چون در داستان یکم از مرض موت میرزای محلاتی ذکری شد، دوست داشتم داستان موت ایشان را نیز نقل کنم.
مرحوم حاج میرزا اسماعیل کازرونی میفرمود: در ساعت احتضار، میرزای محلاتی شروع فرمود به تلاوت آیات آخر سوره حشر و مکرر خواند تا مرتبه آخر در وسط آیه: ( هُوَ اللَّهُ الَّذی لا اِلهَ اِلاّ هُوَ الْمَلِکُ الْقُدّوُسُ السَّلامُ )¹ همینجا روح شریفش به عالم اعلی ارتحال فرمود ( وَ لا یَخْفی لُطْفُهُ )
و راستی تمام سعادت همین است که لحظه آخر #عمر، زبان و دل به یاد خدا باشد و بمیرد و همین است آرزوی تمام اهل #ایمان: ( وَ فی ذلِکَ فَلْیَتَنافَسِ الْمُتَنافِسُونَ )²
اَللّهُمَّ اجْعَلْ خاتمةَ اَمْرِنا خَیْراً بِجاهِ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطّاهِرینَ (علیهمالسلام)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1- سوره حشر، آیه 23
2- سوره مطففین ، آیه 26
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
│📱 @Mabaheeth
╰───────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما میگیم ما دختر شما رو میخوایم
اونا میگن غلط میکنید😁😂
#شوخی #خنده
#ازدواج
╭═══════๛- - - ┅╮
│📱 @Mabaheeth
│✨ @Nafaahat
│ 📖 @feqh_ahkam
│ 📚 @ghararemotalee
╰๛- - - - -
#داستانهای_شگفت
4 - جنابت ، پلیدی معنوی است
ـــــــ ــ ـــ ـ ـــ ـــ ـــ ــ ـ ــ ــ ـــ ـ ـ
آقای رضوی فرمودند که مرحوم بیدآبادی سابق الذکر، به قصد تشرف به مدینه منوره از طریق بوشهر به شیراز تشریف آوردند و قریب دو ماه در این شهر توقف فرمودند و در منزل آقای علی اکبر مغازه ای میهمان بودند و در همان منزل برای اقامه نماز جماعت و درک فیض حضورشان هر سه وقت، جمعی از خواص حاضر می شدند.
شبی غسل جنابت بر من واجب شده بود؛ پس از اذان صبح از خانه بیرون آمدم به قصد رفتن حمام 🧼🚿، ناگاه حاج شیخ محمد باقر شیخ الاسلام را دیدم که عازم رفتن خدمت آقای بیدآبادی بود، به من گفتند مگر نمی آیی برویم، من حیا کردم بگویم قصد حمام 🛁 دارم، لذا با ایشان موافقت کرده پیش خودم گفتم وقت زیاد است می روم سلامی خدمت آقای بیدآبادی عرض کنم و بعد به حمام می روم .
چون هر دو بر ایشان وارد شدیم، اول آقای شیخ الاسلام با ایشان مصافحه کرد و نشست، بعد من نزدیک رفته مصافحه کردم، آهسته در گوشم👂 فرمود: حمام لازمتر بود. من از اطلاع ایشان به خود لرزیدم و با خجلت😓 و شرمساری برگشتم.
مرحوم شیخ الاسلام گفت آقای رضوی کجا می روی؟
مرحوم بیدآبادی فرمود بگذارید برود که کار لازمتری دارد .
از این داستان به خوبی دانسته می شود که حدث جنابت و سایر احداث از امور اعتباریه محضه نیستند که شارع مقدس برای آنها احکامی مقرر داشته، چنانچه بعضی از اهل علم چنین تصور کرده اند؛ بلکه تمام حدثها یعنی تمام موجبات غسل و وضو خصوصا جنابت، تماما از امور حقیقی و واقعی هستند؛ یعنی یک نوع قذارت و کثافت و تیرگی به واسطه آنها عارض روح می شود که در آن حال هیچ مناسبتی با #نماز که مناجات و حضور با حضرت آفریدگار است ندارد و نماز باطل است و اگر حدثِ اکبر مانند جنابت و حیض باشد، در آن حالت توقف در مساجد و مسّ خط قرآن مجید نیز حرام است .
به واسطه همان قذارت معنوی است که در آن حالت چیز خوردن و خوابیدن و بیش از هفت آیه از قرآن تلاوت کردن و نزد مُحتضَر حاضر شدن مکروه است؛ زیرا در آن حالت محتضر سخت محتاج ملاقات ملائکه رحمت است و ملائکه از قذارت جنابت و حیض سخت متنفرند و غیر اینها از محرمات و مکروهات در حالت جنابت و حیض که تماما به واسطه آن قذارت معنوی است که بعضی از خالصین از شیعیان و پیروان اهل بیت - علیهم السلام - که به واسطه مجاهدات نفسانیه و ریاضات شرعیه خداوند به آنها دل روشنی داده و امور ماورای حس را درک می کنند ممکن است آن قذارت را بفهمند چنانچه مرحوم بیدآبادی درک فرمود.
و نظیر این داستان بسیار است از آن جمله در کتاب قصص العلماء، مرحوم تنکابنی نقل کرده است از مرحوم آقا سید عبدالکریم ابن سید زین العابدین لاهیجی که گفت پدرم می گفت که در عتبات عالیات تحصیل می نمودم و در آخر زمان مرحوم آقا باقر وحید بهبهانی - علیه الرحمه - بود و آقا به واسطه کهولت، تدریس نمی فرمود و تلامذه آن بزرگوار تدریس می کردند؛ لکن آقا برای تبرّک در خانه اش مجلس درسی داشت که شرح لمعه را سطحی درس می گفت و ما چند نفر به قصد تبرک به مجلس درس او مشرف می شدیم .
از قضا روزی مرا احتلام عارض شد و نماز هم قضا شده بود و وقت درس آقا رسیده بود، پس به خود گفتم می روم به درس تا درس فوت نشود و از آنجا به حمام رفته غسل🚿 می کنم. پس وارد مجلس شدیم و آقا هنوز تشریف نیاورده بود و چون وارد شد با کمال بهجت و بشاشت به اطراف مجلس نظر می نمود، به یک دفعه آثار همّ و غم در بَشَرهاش ظاهر شد و فرمود امروز #درس نیست به منازل خود بروید و همه برخاستند و رفتند و من چون خواستم بروم آقا به من فرمود بنشین؛ پس نشستم، چون همه رفتند و کسی دیگر نبود، فرمود در آنجا که نشسته ای پولِ کمی زیر بساط است آن را بردار و برو غسل کن و از این به بعد با جنابت در چنین مجلسی حاضر مشو. 🚫
...
و از آن جمله در کتاب مستدرک الوسائل، جلد 3 صفحه 401 در ذیل حالات عالم بزرگوار صاحب مقامات و کرامات جناب سید محمد باقر قزوینی نقل کرده که در سنه 1246 در نجف اشرف، طاعون سختی به اهل نجف رسید که در آن، قریب چهل هزار نفر هلاک شدند و هر کَس توانست، فرار کرد جز جناب سید مزبور که پیش از آمدن طاعون، شب در خواب حضرت #امیرالمؤمنین (علیه السلام) او را خبر کرده بودند و فرمودند : « بِکَ یَخْتِمُ یا وَلَدی » یعنی تو آخر کسی هستی که به طاعون از دنیا می روی و همین طور هم شد؛ یعنی پس از مردن سید، دیگر طاعون تمام شد و در این مدت همه روزه سید از اول روز تا شب در صحن مقدس شغلش نماز میت خواندن بود و عده ای را مأمور کرده بود برای جمع آوری جنازه ها و آوردن در صحن و عده ای را برای غُسل و کفن و عده ای برای دفن، تا اینکه گوید خبر داد به من سید مرتضی نجفی که در همان اوقات روزی نزد سید بودم که پیرمرد عجمی که از اخیار مجاورین نجف اشرف بود آمد و نظر به سید می کرد و گریه می نمود مثل اینکه به جناب سید کاری داشت و دستش به سید نمی رسید.
جناب سید او را چنین دید به من فرمود از او بپرس حاجتی داری؟
پس به نزدش رفتم و گفتم حاجتی داری؟
گفت اگر این روزها مرگم برسد آرزومندم که جناب سید بر جنازه ام منفردا یک نماز بخواند( چون به واسطه زیادتی جنازه ها سید بر هرچند جنازه یک نماز می خواند ) پس آمدم به سید حاجتش را خبر دادم، قبول فرمود، پیرمرد رفت. فردا جوانی گریان آمد و گفت من پسر همان پیرمردم و امروز طاعون او را زده و مرا فرستاده که جناب سید او را عیادت فرمایند، سید قبول فرمود و سید عاملی را جای خود قرار داد برای نماز بر جنازه ها و خود برای عیادت آن مرد صالح آمد و جماعتی هم همراه سید آمدند.
در اثنای راه، شخص صالحی از خانه اش بیرون آمد، چون سید و جماعت را دید پرسید کجا می روید، گفتم عیادت فلان.
گفت من هم با شما می آیم تا به فیض عیادت برسم؛ چون سید وارد بر آن مریض شد، آن مریض سخت شاد شد و اظهار محبت و مسرّت می کرد با هریک از آن جماعت تا آن مرد صالحی که در وسط راه به ما ملحق شده بود وارد شد و سلام کرد، ناگاه آن مریض متغیر و متوحش😱 و با دست و سر مکرر به او اشاره می کرد که برگرد و بیرون رو و به فرزندش اشاره کرد که او را بیرون کن، به طوری که تمام حاضرین تعجّب کرده و متحیّر😳 شدند در حالی که بین آن مریض و آن شخص هیچ سابقه آشنایی نبود؛ پس آن مرد بیرون رفت و بعد از فاصله ای برگشت. در این مرتبه آن مریض به او نظر کرد و تبسّم ☺️ نمود و اظهار رضایت و مسرّت کرد و چون همه خارج شدیم سِرّش را از آن مرد پرسیدیم، گفت من جنب بودم و از خانه درآمدم که حمام🚿 بروم چون شما را دیدم گفتم با شما می آیم و بعد حمام می روم چون وارد شدم و تنفر شدید آن مریض را دیدم دانستم که در اثر جنابت من است، بیرون رفتم و غسل کرده برگشتم و دیدید که با من چگونه محبت کرد و خوشحال گردید .
صاحب مستدرک پس از نقل این داستان عجیب، می فرماید در این داستان تصدیق وجدانی است به آنچه در شرع مقدس از اسرار غیبی وارد شده که جنب و حائض در حال احتضارش وارد نشوند.
https://eitaa.com/mabaheeth/26636
╭═══════๛- - - ┅╮
│📱 @Mabaheeth
│ 📚 @ghararemotalee
╰๛- - - - -
هدایت شده از مباحث
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 وقتی #امام_خامنه_ای مدظله العالی میفرمایند پیروزی قطعاً برای #فلسطین است ...
نباید حتی ذره ای بهش شک کرد!!!
#طوفان_الأقصى
____________
🤲 اللّٰهم عجّل لولیّک الفرج
╭────๛- - - - - ┅╮
│📱 @Mabaheeth
╰───────────