eitaa logo
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
24.5هزار دنبال‌کننده
589 عکس
274 ویدیو
7 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز)و(همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔ نویسنده کتابهای👇 شایع شده عاشق شده ام به عشق دچار میشوم در هوس خیال تو نویسنده و مدیر کانال👇 @A_Fahimi
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ پخش ماشین را روشن میکنم، بلوتوث موبایلم را مچ میکنم و موزیک مورد نظرم را پلی میکنم... بغض هر لحظه بزرگ‌تر میشود، چهره شهاب مقابل دیدگانم میرقصد و صدای خواننده به گوشم میرسد: سفر کردم که از عشقت جدا شم دلم میخواست دیگه عاشق نباشم ولی عشقت تو قلبم مونده ای وای دل دیوونمو سوزونده ای وای هنوزم عاشقم هنوزم عاشقم دنیای دردم مث پروانه ها دورت میگردم مث پروانه ها دورت میگردم اشک روی گونه ام سر میخورد، دستانم فرمان را میفشارد و هق میزنم... سفر کردم که از یادم بری دیدم نمیشه آخه عشق یه عاشق با ندیدن کم نمیشه غم دور از تو بودن یه بی بال و پرم کرد نرفت از یاد من عشق، سفر عاشق ترم کرد هنوز پیش مرگتم من بمیرم تا نمیری خوشم با خاطراتم اینو از من نگیری صدای هق هقم فضای ماشین را پر کرده، بی توجه به هر چیزی گوش میکنم و اشک میریزم... دلم از ابر و بارون بجز اسم تو نشنید تو مهتاب شبونه فقط چشمام تو رو دید نشو با من غریبه مث نامهربونا بلا گردون چشمات زمین و آسمونا میخوام برگردم اما میترسم میترسم بگی حرفی نداری بگی عشقی نمونده میترسم بری تنهام بذاری هنوز پیش مرگتم من بمیرم تا نمیری خوشم با خاطراتم اینو از من نگیری صدایش میزنم شهاااااب... شهاااااب لعنتی... دلم دیگه طاقت نداره... تو رو دیدم تو بارون دل دریا تو بودی  تو موج سبز سبزه تن صحرا تو بودی مگه میشه ندیدت تو مهتاب شبونه مگه میشه نخوندت تو شعر عاشقونه ...
Moein - 02 - Safar.mp3
6.53M
موزیک این پارت😢😢👆 موزیک این پارت ایده کیمیای عزیز😌
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ چشمانم هی پر و خالی میشوند... برای فراموش کردنش مجبورم به این ازدواج تن بدهم... ازدواجی که بعد از آن دوری و سفر است... یک دل سیر اشک ریخته‌ام، مقابل خوابگاه مهتاب را برمیدارم و سمت آرایشگاه میرویم. نگاهش زوم من است و میپرسد: -گریه کردی؟ چیزی نمی‌گویم که خودش جواب خودش را میدهد: -سوال نداره دیگه از قرمزی چشات و نوک بینیت مشخصه! نفس عمیقی میکشم تا باز چشمه اشکم نجوشد که گرمی دستش را روی دستم حس میکنم: -پریا... هنوزم دیر نیست! همراه بغض نیشخند میزنم: -چرا اتفاقا خیلی دیره مهتاب... بحثشو پیش نکش... نفس خسته ای میکشد، تا رسیدن به مقصد حرف دیگری بین‌مان رد و بدل نمی‌شود. تمام مدت زیر دست آرایشگر فکر میکنم، به همه چیز فکر میکنم... راه برگشتی نیست و چیزی به سمت این راه هلم میدهد... اصلا پشیمانی سودی ندارد وقتی میدانم در هر حال مجبور به تحمل دوری و نرسیدن به شهاب هستم... ساعت نزدیک سه است که کارم تمام می‌شود، دل ندارم به آینه نگاه کنم، مهتاب بالای سرم می ایستد و نگاهم میکند، نگاه خیره اش باعث میشود نیم نگاهی به آینه کنم... عروس زیبایی شده‌ام...
‌ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ ...‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ منو تهدید به رفتنت نکن... 💜⃟ •••❥ ℒℴνℯ ❄♠ @deklamesoti ♠❄
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ با کمک مهتاب لباسم را میپوشم که موبایلم زنگ میخورد، خاله نسترن است، جواب میدهم: -سلام، بله خاله؟ -سلام عزیزدلم، اگه آماده شدی سهراب بیاد دنبالت! کنایه میزنم: -یه وقت زحمتش نشه! میخندد: -الهی قربونت برم میدونم دلخوری، سهرابو دارم میفرستم دنبالت، برید آتلیه ای که هماهنگ کردم بعد بیاید خونه. -نیازی به آتلیه نیست خاله... -این چه حرفیه، میخوای بهترین روز زندگیت بدون ثبت کردنش تموم بشه؟ نیشخند تلخی میزنم، طوری میگفت بهترین روز... انگار از دل من خبر دارد... سوئیچ اتومبیل مادر را به مهتاب میدهم تا به خانه برود، خودم هم منتظر سهراب میمانم... کمی زمان میبرد تا بالاخره میرسد. از سالن خارج میشوم، لباسم را کمی بالا میگیرم و از سه پله ی مقابلم پایین میروم. سهراب داخل اتومبیلش نشسته، حتی به خودش زحمت این را نمیدهد که در ماشین را برایم باز کند، نگاهی به اطراف میکنم، پوفی میکشم و در ماشین را باز میکنم، به تیپ خفنی که زده نگاه میکنم و کنارش جای میگیرم. از گوشه چشم نگاهم میکند: -خوبه که لااقل تو به آرزوی بچگیت رسیدی! چپ چپ نگاهش میکنم: -آرزوی بچگیم؟ -اوهوم لباس عروس پوشیدی دیگه... نیشخندی میزنم: -راه بیفت برو... حوصله حرفاتو ندارم! لبخند کجی میزند و جیغ لاستیک‌هایش به هوا میرود، به آتلیه می‌رویم، فیلم و عکس هایی داخل باغ میگیریم و بعد سمت خانه میرویم... بیشتر ژست های تکی انتخاب کردم تا بعدها بشود لااقل نگاهشان کرد...
چنل زاپاس کلیپ پریارو گذاشتم با لباس عروس😁👇👇 https://eitaa.com/zapas_ostad
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ اضطراب و تهوع جایزین ناباوری و بُهتم شده، هر چه به خانه نزدیک‌تر میشویم بیشتر درون دلم رخت شسته می‌شود... خاله نسترن چند بار تماس گرفته و جویای این شده که کی میرسیم... مقابل در خانه، سهراب بوق میزند و در باز میشود، غروب است و چراغانی حیاط چشم نواز... آقاجون به مردی اشاره میکند و جلوی اتومبیل سهراب گوسفند بی گناهی قربانی می‌شود، پدر را می‌بینم، کت و شلوار سورمه ای رنگ و شیکی پوشیده، بغض به گلویم هجوم می‌آورد... چقدر دلم آغوش محکم و مردانه‌اش را میخواهد... پدر اشاره میکند سهراب ماشین را داخل ببرد، سهراب همین کار را میکند و بعد از صندلی عقب دسته گل رز را به دستم میدهد، میگیرم و نگاهش میکنم. انگار او هم مضطرب است، حالش برایم غیرقابل درک است چون تابحال که کاملا خونسردانه رفتار کرده بود. در ماشین باز میشود، پدر است... پیاده میشوم و با بغض نگاهش میکنم: -سلام بابا... انگار نمیخواهد مستقیم نگاهم کند: -سلام بابا خوش اومدی! هنوز هم غرورش پابرجاست... لبخند غمگینی میزنم، آقاجون برخلاف پدر مرا بغل میگیرد و پیشانی ام را میبوسد. خاله نسترن، مادر و مهتاب به استقبال مان آمده اند، یکی یکی بغل شان میگیرم، مهتاب هم مثل من بغض دارد، خان‌جون اسپند دود کرده و به سختی جلو می‌آید. سمتش میروم، اشک‌هایش سرازیر است اما لبخند میزند، دست دور گردنش می‌اندازم: -گریه نکن خان جون... منم گریم میگیره ها... -گریه چیه مادر؟ سوز سرد هواس... چشام از دود اسپند سوخت... با دست آزادش به پشتم میزند: -مثل ماه شدی مادر؛ چشم حسودت کور!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ لبخند میزنم و به سختی جدا می‌شوم، چشم میچرخانم، چرا شهاب را نمی‌بینم؟ سمت خانه می‌رویم، داخل خانه شلوغ تر است، مهمان ها آمده اند و برای ورودمان کف میزنند، کمی خوش و بش میکنیم و بعد روی مبلی که برایمان تدارک دیده اند جای میگیریم. نفس سختی میکشم، نگاه همه به من و سهراب است، مهتاب کنارم می ایستد و شانه ام را میفشارد: -خوبی؟ سر تکان میدهم و سرم را سمتش میگیرم: -شهاب نیومده؟ لب کج میکند و سمت گوشم خم میشود: -هنوز فکرت شهابه؟ نترس میاد... آب دهانم را قورت میدهم، حس میکنم قلبم داخل دهانم میکوبد، در خانه باز میشود، کوروش و پروا وارد میشوند، همینکه نگاهشان به من می‌افتد لبخند میزنم و بلند میشوم که سمتمان می آیند. پروا بغلم میگیرد: -خیلی ناز شدی عزیزم! مبارکت باشه. -قربونت برم خیلی خوش اومدین! کوروش هم به گرمی تبریک میگوید و با سهراب دست میدهد... هر دو را با سهراب و مهتاب آشنا میکنم، بعد رو به پروا میپرسم: -پس بهار و دیار کجان؟ پروا توضیح میدهد: -خوشبختانه خواهر کوروش و همسرش مهمون مونن، بچه هارو گذاشتم پیششون، البته فریبا خواهر‌کوروش خیلی اصرار کرد. -آخی دلم براشون تنگ شده بود ولی... کاش خواهر آقا کوروشم میومد. تشکر و تعارف میکنند که مجدد در خانه باز میشود و همزمان قلب من هم می‌ایستد... شهاب و هاله وارد میشوند، نگاهم سرتاپای شهاب را میکاود... از هر وقت دیگری هم خوشتیپ تر شده...
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ هر چه نزدیک تر میشود کوبش قلب من هم اوج میگیرد، نگاهم روی صورتش دو دو میزند، اخمش وحشتناک و نگاه جدی‌اش اصلا به جو این مجلس نمیخورَد. سهراب با دیدنش پوفی میکشد، از همان‌ روزی که یک گوشمالی حسابی از شهاب خورده است؛ هیچ دلِ خوشی ندارد. کوروش و پروا خوش و بش میکنند، شهاب سعی میکند صمیمی برخورد کند، اما حتی کوروش هم متوجه گرفتگی او شده... همینکه نگاهش را به من میدوزد بند دلم پاره میشود، هاله که انگار از ازدواج من خرسند است با لبخند پررنگی میگوید: -امشب خیلی خوشحالم از این وصلت؛ مبارک باشه پریا جون! زیر لب تشکر میکنم، شهاب حتی تبریک هم نمیگوید و همراه کوروش به گوشه ای از سالن می روند، هاله به دنبالشان میرود و پروا روی صندلی ای مینشیند، به مهتاب اشاره میکنم پروا را تنها نگذارد. روی مبل جای میگیرم؛ سهراب هم مینشیند: -انگار پدرکشتگی داره مردک!
عشق‌غیر‌مجاز♡همسرتقلبی‌من♡(رمان‌های بانو فهیمی)♡
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ #عشق_غیر_مجاز ⛔️ #اثری_از_اعظم
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ میدانستم منظورش شهاب است اما نگاهش میکنم و میپرسم: -کی؟ لبی کج میکند: -همین شهاب! ابرویی بالا میدهم: -مراقب حرف زدنت باش لطفا! نیشخندی میزند: -برو بابا! چپ چپ نگاهش میکنم و هیچ نمیگویم، خاله نسترن نزدیک میشود: -وای بچه ها یه لبخند بزنین، چقد خشکین شماها، عاقد هم رسید! بدترین خبر عمرم میتواند همین باشد... چشم میبندم و نفس عمیق میکشم، عاقد وارد میشود و حالا جمع به سکوت نشسته اند. پدر شناسنامه ها را میدهد و عاقد بعد از انجام کارهای لازم به حرف می آید، نگاه لرزانم بالا می آید، تیزی نگاهی را حس میکنم، اشتباه نکرده ام، شهاب دست به جیب به دیوار انتهای سالن تکیه داده و مرا نگاه میکند.