eitaa logo
عشق غیر مجاز♡
24.5هزار دنبال‌کننده
522 عکس
229 ویدیو
8 فایل
هرگونه کپی و نشر از (رمان همسر استاد) و (رمان عشق غیر مجاز) و (همسر تقلبی من)از سوی مدیر سایت و انتشارات پیگرد قانونی دارد⛔⛔ آی دی نویسنده و مدیر چنل👇 @A_Fahimi تبلیغات👇 https://eitaa.com/Jazb_bartar
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ سارا همونطور که نی آبمیوه شو به لباش نزدیک میکرد با چشایی که ریز شده بود گفت: -میدونی تو دانشگاه اسمتو چی گذاشتن الناز؟ با کنجکاوی بهش خیره شدم: -چی؟ بدون اینکه مسیر نگاهش تغییر کنه جواب داد: -خرشانس! چشام گرد شد: -چرا خب؟ آسیه پشت سرش گفت: -خب خرشانسی دیگه بانو... تو نون همین قیافه و اندام تو میخوری الناز، وگرنه عماد نگاتم نمیکرد!
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ پوفی کشیدم و صاف نشستم، درسته داشتن بی پولی و نداری مو به رخم میکشیدن، اما شنیدن اینکه از اونا برتری دارم بهم اعتماد به نفس میداد، نگاهی بین شون چرخوندم که هانیه گفت: -اونجارو ببینین پانی انگار لباشو ژل زده! نگاه هر پنج تامون سمت دیگه‌ی بوفه چرخید، پانته‌آ دختر پولداری بود که بهش میگفتن پلنگ دانشگاه، همه پسرا براش غش و ضعف میرفتن، چهره‌اش با عملای کوچیکی که انجام داده بود حسابی جذاب به نظر میرسید، اما نگاه و توجه پانته‌آ مثل خیلی های دیگه سمت عماد بود! ناخوداگاه حس حسادتم تحریک شد، پانته‌آ جذاب و خوش پوش بود و از هر فرصتی برای نزدیک شدن به عماد استفاده میکرد، ترس تو دلم نشست و بی اراده نفس پر استرسی کشیدم، همینطور که به پانته‌آ خیره بودم یهو نگاه اونم تو چشام قفل شد، آروم مسیر نگاهمو تغییر دادم.
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ کم کم کلاس شروع میشد و باید سر کلاس حاضر میشدیم، کنار سپیده قدم برمیداشتم که با کنجکاوی به اطراف نگاه کردم: -تو از صبح عمادو دیدی؟ با تعجب جواب داد: -وا مگه ازش بی خبری؟ دندونامو به هم فشردم و خندیدم، مجبور شدم به یه دروغ دیگه چنگ بزنم پس گفتم: -قراره تو دانشگاه کمتر همو ببینیم، حتی اگه نیاز باشه طوری برخورد کنیم که چیزی بین مون نیست! نفس راحتی کشیدم این حرف باعث میشد سردی عمادو لاپوشانی کنم؛ بچه ها با تعجب نگام کردن و حرفی نزدن.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مداحی آنلاین - نماهنگ منو عوض کن - مجتبی رمضانی.mp3
2.71M
شب تعویض پرچمت منو عوض کن حُر بساز از من و حظ کن اگه گذشته ها گذشته منو آدم شده فرض کن روح_الله_رحیمیان 🏴 ┅────────‌‌┅ 𖧷-‹.𝒋𝒐𝒊𝒏: | @Tykecell ┅────────‌‌┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤🕌 🏴 مداحی کاملش 👇 ┅────────‌‌┅ 𖧷-‹.𝒋𝒐𝒊𝒏: | @Tykecell ┅────────‌‌┅
mojtaba-ramezani-donyaye-mani(128).mp3
3.04M
🏴 مجتبی رمضانی 🎙دنیای منی ┅────────‌‌┅ 𖧷-‹.𝒋𝒐𝒊𝒏: | @Tykecell ┅────────‌‌┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ دوست داشتن 🕊 حساب و کتاب ندارد ♥️ باید همه‌ی وجودت دل شود 🕊 و همه‌ی فکرت دوست داشتن ... ‌ 💖رازهای همسرداری💍 @Sargozasht_vagheii 💕💕💕💕
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ در سالن باز میشود و کوهیار و کوروش داخل می شوند، انگار کوهیار حسابی کیفش کوک است، چون با خوش اخلاقی با همه ما احوال پرسی میکند، با شهاب حتی صمیمی تر از بقیه و چند بار به پشت شهاب میکوبد و احوالش را میپرسد و حتی از کم پیدا بودنش گله میکند. پروا تعارف میکند تا با ما شام بخورد، کوهیار بی تعارف پشت میز و آن سوی شهاب مینشیند. مشغول شام میشویم، خوب احساس میکنم شهاب دمغ شده، چند بار نگاهش میکنم و او تنها سعی کرده با باز و بسته کردن چشمانش به من بفهماند خوب است اما باور نمیکنم. کوروش و کوهیار حرف میزنند و ما سه نفر بیشتر ساکتیم، تا اینکه کوهیار از شهاب میپرسد: -از هاله چه خبر؟
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ شهاب که در حال جویدن است با این سوال او، حرکت فکش متوقف میشود، بعد از مکث کوتاهی جواب میدهد: -ما جدا شدیم مگه خبر نداری؟ کوهیار متعجب میشود: -جدی؟ اما هاله میگفت همه چی اوکیه! شهاب نیشخند میزند: -هاله انگار تَوهُم زده، ما خیلی وقته مدت محرمیت‌مون تموم شده، قبل از جریان شمال! کوهیار به فکر فرو میرود، از اینکه هاله ادعا کرده همه چیز رو به راه است هیچ خوشم نیامده! ناگهان کوهیار به من نگاه میکند: -چه خبر پریا؟ تو چطوریایی؟
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ چیزی نمانده تا لقمه در گلویم بماند، فوری کمی آب میخورم، شهاب به نیم رخم زل زده، بی اینکه به کوهیار نگاه کنم جواب میدهم: -خوبم ممنون استا...! ناگهان کلمه (استاد) را میخورم، دلم نمیخواهد باز کوروش و پروا یاد خاطراتشان بیفتند و موضوعی مشابه ما را تعریف کنند... کوهیار با لبخند میگوید: -من امشب اومدم اینجا که... هم شماهارو ببینم هم... با غذایش بازی میکند، انگار تردید دارد حرفش را بزند اما وقتی انتظار مارا میبیند ادامه میدهد: -هم پیش شماها... از... پریا بخوام پیشنهاد دوستی منو قبول کنه!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ چشمانم گرد میشود و قاشق از دستم داخل بشقاب می افتد، انتظار هر حرفی را داشته ام جز این جمله! دستان شهاب دور قاشق و چنگالش مشت شده، فکش منقبض است و با آرامشی ساختگی نجوا میکند: -خفه شو کوهیار! کوهیار انگار اصلا حواسش به حال ما نیست چون میگوید: -نه آخه ببین شهاب، من خیلی فکر کردم، پریا گزینه مناسبیه، درسته حرفای هاله همش چرند بود، اما اونارو از دوست داشتن زیاد به تو می‌گفت، چون به پریا حسادت میکرد، خیلی خوب میشه تو و هاله آشتی کنید و من و پریا هم... قبل از اینکه جمله اش تمام شود شهاب مچ دستش را میگیرد، خیلی سعی دارد لحنش آرام باشد اما چندان هم موفق نیست: -گفتم خفه کوهیار... بار اول و آخرته اسم خودتو میچسبونی تنگ اسم پریا... درضمن دخترخالت دروغ نگفته... من واقعا پریارو دوست دارم!
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ کوهیار با تعجب به ما نگاه میکند که پروا میگوید: -بله آقا کوهیار، ما هم به همین خاطر پریاجون و آقا شهابو باهم دعوت کردیم! کوهیار مات به من زل میزند که نگاهم را به میز میدوزم و هیچ نمیگویم، حرف‌های لازم را شهاب و پروا زده اند، نیاز به اضافه گویی من نیست! با کمک‌ پروا میز را جمع میکنیم، ظرف هارا داخل ماشین ظرف شویی میچیند و اشاره میکند پشت میز بنشینم. هردو مقابل هم نشسته ایم که میپرسد: -بهتر نیست موضوع بین تون رسمی بشه؟ تو که خداروشکر طلاق گرفتی، چرا دست دست میکنین؟ گوشه لبم را میگزم: -بابا راضی نمیشه! -مگه میشه پریا؟ هر آدمی یه قلقی داره!
🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸♥️🧸 ༊────────୨୧────────༊ ⛔️ 📝 ༊────────୨୧────────༊ کلافه سرم را درون دستانم میگیرم: -بلدش نیستم، بار اوله اینجور سرسخت پای حرفش ایستاده! -یه کسی که خیلی روش تسلط داره باید باهاش حرف بزنه! نگاهش میکنم: -آخه مامانمم به شهاب راضی نیست پروا! پوفی میکشد: -ای بابا، اینجوری که نمیشه، دردشون چیه آخه؟ -میگن شهاب خیانت در امانت کرده! حتی از دیدن آقاجون و خانجونمم قدغن شدم. لب هایش را به هم می فشارد و غرق فکر خیره نگاهم میشود: -من اگه جای تو بودم با شهاب فرار میکردم! چشم در چشم هم هستیم که ناگهان هر دو زیر خنده میزنیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 ســــوگــنــد بـــه نـــامــــت کــه تــو آرامِ مـــنـــی 💜 ┅────────‌‌┅ 𖧷-‹.𝒋𝒐𝒊𝒏: | @Tykecell ┅────────‌‌┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ بعد از کلاس همراه دخترا به خوابگاه برگشتم و تمام لوازممو برداشتم، بعد هم به خانم تقوی اطلاع دادم که مدتی پیش یکی از اقوامم قراره بمونم که خانم تقوی گفت: -امید نداشته باش وقتی برگردی بهت اجازه بدم مثل سابق اینجا بمونی! در حال حاضر چاره ای نداشتم و بعد از خداحافظی از دخترا از خوابگاه خارج شدم، با چمدونم گوشه خیابون منتظر ایستادم، آراد پیام داده بود که میاد دنبالم، نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که بالاخره ماشین لوکسش جلوی پام متوقف شد. چمدونو به سختی بلند کردم و نگاهمو بالا آوردم که به جای آراد با چهره جدی عماد روبرو شدم. برای لحظه ای نفسم حبس شد و با تته پته سلام دادم که نگام کرد: -میدونی چیه؟ آراد با من تماس گرفت و گفت مسیرم با تو یکیه، برسونمت عمارت... منم اومدم! به هر حال نمیشه حرف داداش بزرگه رو زیر پا گذاشت!
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ گوشه لبمو جویدم و مردد دست لرزونمو سمت در ماشین بردم که قفل مرکزی رو زد و درا قفل شد، با تعجب نگاش کردم که ابرویی بالا انداخت: -حرف برادرمو نمیتونم زیر پا بذارم، اما خب با زن مشکل داری مثل تو هم کاری ندارم! چشام گرد شد، به من گفته بود (زن مشکل دار!)، آب دهنمو قورت دادم و لرزون جواب دادم: -عماد میشه به حرفام گوش بدی؟ میخوام حرف بزنیم! نگاهشو به رو‌به‌رو دوخت: -وقتم به قدری گران بها هست که نخوام با تو بگذرونم! هر غلطی که داری میکنی ادامه بده به من مربوط نیست! دفعه بعد هم اسممو به زبونت نیار! به ثانیه نکشید که اتومبیلش مثل برق از مقابلم غیب شد و تنها جیغ لاستیکاش تو گوشم پیچید، چشامو محکم بستم و نفس مو بیرون فرستادم، تموم سرم داغ شده بود، با حرص و عصبانیت چمدونو روی زمین انداختم و روش نشستم، سرمو تو دستام فشردم، از زور حرص اشکم در اومده بود، باورم نمیشد عماد با من اینجوری برخورد میکرد... شوکه به زمین خیره بود، نمیدونم چقدر گذشته بود که موبایلم زنگ خورد.
♥️♥️♥️♥️♥️♥️ ╔ღ═╗╔╗ ╚╗╔╝║║ღ═╦╦╦═ღ ╔╝╚╗ღ╚╣║║║║╠╣ ╚═ღ╝╚═╩═╩ღ╩═╝ ♥️♥️♥️♥️♥️♥️ و از کیفم بیرون کشیدمش و با دیدن اسم آراد جواب دادم: -الو؟ -الی، من عمادو فرستادم دنبالت، اومد؟ دندونامو به هم فشار دادم، چی باید میگفتم؟ باید بگم آره اومد اما محل سگ به من نذاشت؟ یا بگم به احترام تو تا اینجا اومد دنبالم، اما لایق ندونست به قول خودش این زن مشکل دارو سوار ماشینش کنه؟ منو... منی که یه روزی جونش به جونم بند بود! کلافه گفتم: -آره اومد، اما من کارم طول کشید گفتم بره و معطل من نشه! -عه چرا آخه؟ من الان عمارتم اصلا حوصله ندارم بیام دنبالت! به خیابون و ماشینایی که رد میشدن زل زدم و جواب دادم: -خودم تاکسی میگیرم میام... ولی... -ولی چی؟ کفری زمزمه کردم: -بازم برام پول نریختین! منم راستش هیچی پول ندارم! -باشه تو یه تاکسی بگیر، شماره کارتشو برام بفرست. اوهومی گفتم و تماسو قطع کردم، خدایا ننگم میشد اینقدر به این مردک یاداوری کنم که دستم تنگه! حقوق عزیزو هنوز نریخته بودن، اون بیچاره هم با همین حقوق بازنشستگی بابا زندگی رو میگذروند! پوفی کشیدم و برای اولین تاکسی دست تکان دادم و داد کشیدم: -دربست! ***
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا