eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
💐💐💐💐
💙❤️رمان شهادت به سبک دخترونه❤️💙
بسم رب العشق چهاردهم گوشیم زنگ خورد اسم پریسا روش نمایان شد -الو سلام پریساجان پریسا:سلام عزیزم خوبی ؟ -ممنون چه خبر؟ پریسا :مزارشهدام یادت افتادم همم زنگ زدم بهت بگم که لینگ کانال شهید حجت پیدا کردم برات میفرستم -عزیزم فدات بشم خیلی ممنون پریسا :‌خواهش میکنم کاری نداری عزیزم ؟ -نه فدات بشم التماس دعا یاعلی بهار:لیلا شب میای خونه ما ؟ محسن اداره است لیلا‌:ن آجی امشب مهدی خونه است -عاشق این سپاه شدم یعنی نشد شوهرای شما یه بار باهم خونه باشن لیلا:خخخخ ان شاالله یه پاسدار بیاد تورو بگیره توهم بفهمی همسر پاسدار بودن چه حس حالی داره لیلا رسوندیم خونه خودمون رفتیم خونه بهار اینا تا وارد خونه شدیم بهار گفت :زینب تا من یه چیزی حاضر کنم توهم یه زنگ به مامان بزن ببین اونجا چه خبره -چشم به مامان زنگ زدم -الو سلام مامان بابا جواب داد:سلام دختر بابا مامانت حالش خوب نیست من جواب دادم که نگران نشی -وای خاک بر سرم مامانم چش شده ؟ بابا: عععععع هیچی به هرحال حس میکنه یدونه از شهدا دایته براش خیلی سخته توی صدای خود بابا بغض داشت -باباجون خودت خوبی ؟ بابا:بله باباجان نگران نباش مواظب خودت و بهار باش گوشی قطع کردم بهار:مامان و بابا خوب بودن ؟ -مامان که حرف نزد بدونم خوبه یا نه ولی صدای بابا بغض آلود بود بهار: سادات میدونستی چندتا از این شهدای گمنام میارن تهران -چه خوب بهار:ان شاالله خیره ده روز بعد شهدای گمنام توی شهرای مختلف تشیع شد و حال مامان تو مراسم تشیع بد شد، روزها پی هم میگذشت و ما به سفر کربلا نزدیک و نزدیک تر میشدیم نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
هر روزی میگذشت استرس و اضطراب تک تکتون اضافه میشد تا رسیدیم اینجا اتوبوسی قراره ما رو ببره فرودگاه امام 😍 تو آغوش مامانم بود مامان :سادات جانم مادر مواظب خودت باشیا بهار و مهدی همزمان رسیدن پیش مامان داداش:مادر نگران نباش ما مواظبش هستیم مامان:‌خدا حفظت کنه پسرم مامان دست بهار گرفت و گفت :بهار دخترم اول خدا و امام حسین بعد تو توروخدا مواظبش باش صدای مسئول کاروان بلند شد خواهرا و برادران هرچی سریعتر سوار بشید بابا : دخترم مواظب خودت باش میوه دلم -چشم مواظب نباش بابا منو مهدیه لیلا داداش بهار محسن کنارهم نشستیم بعداز حدود سه ساعت رسیدیم فرودگاه امام مسئول بلیطها پاسپورت و بلیط هرکس به خودش داد داشتم تند تند پاهام تکون میدادم بهار :أه سادات نکن روانیم کردی -چرا ساعت ۹:۳۵دقیقه نمیشه بهار مهدیه :دیونه نکن میشه -أ ۸شد باید کم کم آماده بشیم آقای رحمانی (مسئول کاروان): بچه ها حاضر بشید بریم از این گشت ها باید بگذریم نام نویسنده: بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
وارد هواپیما شدیم منو مهدیه زهرا محمدی صندلی هامون پیش هم بود -مهدیه الان از اون خانما میاد که اینور اونور نشون میده مهدیه :آره درب خروجی هواپیما که راه افتاد شروع کردم به خوندن زیارت عاشورا ۳۰دقیقه نشد که اعلام شد تو فرودگاه نجف هستیم تا برسیم هتل یک ۴۵دقیقه طول کشید هتلمون به حرم نزدیک بود اتاقمون سریع مشخص شد و ما راهی حرم شدیم دارد نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
اینجا مزار مظلومترین مرد عالم است 😭 تنها کسی که شایسته همسری جگرگوشه نبی مکرم اسلام است 😍❤️ حضرت علی (ع) تنها کسی است لقب شایسته اش بود 😍 تنها کسی که برای مصلحت اسلام از انتقام همسرش گذشت 😭 و زمانی به مظلومش پی میبری که تاریخ را برگ میزنی و میخوانی که زمانی که خلافت مسلمین را در کوفه به عهده داشت در فاصله نه چندان دوری در بر روی منبرها مورد لعن مردمان بی آگاه و بی بصیرت شام می شد و هرکس که پاکترین مردان زمان را لعن نمیکرد گردن میزند😭 چشمم به گنبد مولا و پدرم میخورد 😭 چه لحظه عاشقانه است تلاقی مجنون و معشوق😭 عمری گفتیم و حال در حرم هستیم 😭 در گوش بهار آروم میگم آجی بهار:جان آجی -میشه من کفشام دربیارم ؟😭 بهار:من فدای تو بشم خواهرجان درنیاری بهتره چون محل رفت آمده -اوهوم بالاخره به باب شیخ طوسی میرسیم حالا دیگر باید کفشها رو دربیاریم از باب شیخ طوسی که وارد حرم میشی مقابلت محل دفن است دست راست حجره مداح هئیت روبروی ایوان طلا را نشان میدهد تا همه جمع شویم یه روضه و مداحی کوتاه داشته باشیم ذکر زن و مرد باهم مخلوط میشد حال دیگر فرصت زیارت است شش نفری بلند میشویم برادرم و پسرعمه ام با غیرت علوی مارا میان خود جا داده اند داداش : خانمم و آجی بهار مراقب سادات باشید دو ساعت دیگه همین جا مردان از همان ایوان طلا وارد حرم میشوند و ماباید برای زیارت دور بزنیم و باب فاطمه وارد حرم بشویم بهار طرف راستم لیلا طرف چپم و مهدیه پشتم هست بالاخره چشمان به ضریح زیبای آقا میخورد الحمدالله خلوت است برای بوسیدن بوییدن این حرم جلو میرویم همزمان با که دست را به ضریح تبرک میکنیم صلوات میفرستیم اللهم صلی علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم به یاد حرف دوستی میفتم که میگفت بار اول هرچی بخواهی بهت میدن اللهم عجل لولیک الفرج بحق علی برای خواندن ادعیه مخصوص به حیاط میرویم هرکدام گوشه ای برای خلوت در نظر میگریم فکر میکنم خوابمم پلک میزنم تا مطمئن بشوم در بیداری به صحن سرا راه پیدا کرده بودم دوساعت تمام میشود به سمت قرار با آقایان راه میفتیم همگی به سمت هتل میرویم عصر ❤️ نام نویسنده :بانوی مینودری، 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
💙❤️رمان شهادت به سبک دخترونه❤️💙
💐💐💐💐
بسم رب العشق موقعه ناهار داداش یه نگاه بهم کرد گفت :خوبی شما ؟ -اوهوم داداش:رنگ رخت خیلی زرده لیلا:نگران نباش حتما بخاطر گریه هاشه داداش :هرچیزی یه حدی داره حتی گریه برای ائمه اووووف از دست شماها -خب قاطی نکن آرووووووم خلق الله فهمیدن داداش: برید استراحت کنید بعدازظهر بریم حرم و بازار 😡 -الان از سرت دود بلند میشه برادرمن مهدیه پاشو بریم الان مارو میکشه وارد اتاق شدیم همون جوری با چادر خوابیدم چون سرم گیج میرفت نام نویسنده :بانوی مینودری، 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
بسم رب العشق تق تق مکالمه آروم مهدیه و لیلا مهدیه درب باز کرد لیلا:حاضر نیستید ؟ مهدیه :حالش خوب نبود گفتم بخوابه لیلا:بیدارش کن بریم حرم و بازار -باشه حاضر میشیم میایم لابی لیلا‌:باشه مهدیه کنارم نشست و موهام ناز کرد :خواهر قشنگم ساداتم پامیشی بریم حرم ؟ -بیدارم مهدیه دست و صورتم بشورم چفیه ام بردارم بریم پایین مهدیه :باشه عزیزم مانتو مشکی با روسری مشکی طلا کوب ست کردم چادر حسنا از تو چمدون برداشتم و چفیه لبنانی برداشتم انداختم گردن از پله ها میرفتیم پایین مهدیه دستم گرفت چون رنگم شدیدا پریده بود وارد لابی که شدیم همگی پاشدن داداش‌:بریم بچه ها ؟ همگی اعلام کردیم به سمت حرم حرکت کردیم سیدمحسن : خانما یک ساعت دیگه در روبروی ایوان طلایی باشید یاعلی قسمت بعدی بازار 😃😃😃 نام نویسنده :بانوی مینودری، 🚫کپی به شرط هماهنگی با مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti
چفیه ام داخل کیف پاسپورتیم گذاشتم و همراه بقیه داخل بازار شدم مامان ‌بهم پول داده بود که برای بچه ها هم سوغاتی بخرم برای همین تصمیم گرفتم الان برای خاله هام و عمه ام سوغات بخرم نزدیک اذان مغرب بود بهار گفت بریم حرم من یه فکر خبیثانه داشتم برای همین گفتم من حالم بده میرم هتل داداش : پس صبر کن من تورو بذارم هتل خودم برگردم حرم -باشه برگشتیم هتل وقتی از رفتن داداش مطمئن شدم به سمت بازار حرکت کردمـ خخخخ اول رفتم مغازه انگشتر فروشی سه تا انگشتر شریف الشمس خریدم برای بابا ،داداش و همسفر آینده سه تا چفیه برای سیدمحسن ،داداش و همسفرم 🙈 سه تا قواره چادر مشکی برای بهار و لیلا و مهدیه یه نگاه به ساعت وای ۸:۳۰شبه یاامام حسین منو میکشنن 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 راوی مهدی احمدی چون سادات همراهمون سریع برگشتیم هتل وارد هتل شدیم مهدیه:من برم به سادات بگم بیاد شام بخوریم -آره حتما بعد بریم حرم ۵دقیقه نشده بود که مهدیه با وحشت دوید پایین و گفت : داداش هیچکس تو اتاق نیست از جا پریدم با صدای بلندی گفتم یعنی چی نیست ؟ مهدیه :نمیدونم نمیدونم 😭😭😭 نیست 😭😭 با صدای منو مهدیه بچه ها و مسئول کاروان دنبالمون جمع شدن مسئول کاروان :آقای احمدی آروم باش برادرمن اگه تا ساعت ۹نیومد اعلام مفقودی میکنیم به بعثه رهبری خبرمیدیم راه میرفتم خودم لعن و نفرین میکردم یا امیرالمومنین خودت به دادم برس این بچه به من سپردن ساعت ۸:۱۵دقیقه بود دیگه داشت اشکم درمیومد رفتم تو آستانه در هتل از دور یکی شبیه زینب سادات دیدم بهـ سمتش دویدم بهش رسیدم با صدای فوووووق بلندی تو کجاااااایی ؟ نمیگی ما خبرمون میمریم دختره خودسر 😡😡😡😡 کجاااااا بودی میفهمی داشتم سکته میکردم خواهرمن دیگه دست خودم نبود اشکام اومد، 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 راوی زینب سادات وارد هتل شدم کل کاروان ریختم جلو بهار طاقت نیاورد دستش آورد،که بزنه تو صورتم دستش مشت شد منو کشید تو بغلش گفت سکتم دادی،دیوووووووونه😭😭 نام نویسنده :بانوی مینودری 🚫کپی به شرط هماهنگی مدیر کانال حلال است @zoje_beheshti