#رمان
#آگاه_به_قلب_ها
#قسمت_بیست_ششم
جنگ بدی رو با خودم شروع کرده بودم...
_اجازه هست؟
_بیا تو دایی جان...
وارد اتاق شدم و روی صندلی رو بروی دایی نشستم...
_با من کاری داشتی دایی؟!
_من!... نه... اما فکر کنم تو می خواستی به من چیزی بگی...
_دایی!!!
_جونه دایی...
_حالا اگه من نمی خواستم بگمم، الان باید دیگه بگم...
_بایدی در کار نیست سلما... کاملا می شه از تو رفتارت آشفتگی و از تو چشمات ترس و تعلل رو خوند... من فقط فکر کردم شاید بتونم کمکت کنم...
_دایی ذهن من پر از سواله... پر از ترس... و پر از تردید...
با هیچ کدومش نمی تونم کنار بیام... ازهیچ کدومشون هم نمی تونم بگذرم... من از عواقب این کار و عکس العمل دیگران می ترسم...
_سلما جان، درسته که ما نباید کاری کنیم که در دید مردم، خودمون رو زیر سوال ببریم... اما اگه به درستیه تصمیمی که گرفتیم یقین داریم، دیگه حرف مردم اهمیتی نداره...
_خب مشکل همین جاست... من به یقین نرسیدم... اصلا شما دایی، اگه شما جای امیرعلی بودین این تصمیم رو می گرفیتن؟!
_نه... به چند دلیل... در نظر من برای ازدواج مجدد، باید انسان احساس تکلیف کنه... که من هنوز احساس تکلیف نکردم... بعدش هم موردی که مناسب باشه ندیدم... من نه مثل امیرعلی مهر کسی رو در دل دارم.... و نه همسری مثل حنانه دارم که موافق این امر باشه...
_اما من می ترسم این تصمیمی هیجانی باشه که بعد از فروکش کردنش، دیگه زندگی قابل تحملی پیش روی هیچ کدوممون نیست... من حنانه رو خیلی دوست دارم... نمی خوام با این تصمیم ناراحتش کنم... یا این که بعد ها ناراحتی پیش بیاد... من و حنانه الان مثل دوتا خواهریم... نمی دونم با تغییر شرایط باز هم این احساس باقی می مونه یا نه...!!!
.
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
_سلما جان، دایی... ما وظیفه نداریم بر اساس اما و اگر آینده تصمیم بگیریم... درسته، سنجیدن نتیجه ی کار باید انجام بشه، ولی دیگه اونچه ی رقم می خوره، همش دست ما نیست... ما وظیفه داریم اون چه که به نظرمون رضای خدا درش هست رو انتخاب کنیم، اون وقت اگه تقدیر الهی چیز دیگه ای بود، از سختی ها ناراحت نمی شیم... چون ما با خدا معامله کردیم...
_یعنی شما می گید من بی خیال این اما و اگر ها بشم و جواب مثبت بدم!
_نه... من می گم این اما اگر ها خوبه، به شرطی که بری سراغ جوابش... نه این که بر اساس همون ها تصمیم بگیری...
_مثل این که راه دیگه ای نیست... باشه دایی... پس بی زحمت شما خودتون زمان و مکان ملاقات با آقاامیرعلی و حنانه جان رو مشخص کنید...
_خوب تصمیمی گرفتی دایی... باشه... من با اونا هم صحبت می کنم و بهت اطلاع می دم...
_ممنون دایی... برام دعا کنید... من تو سختی های زیادی بودم، سخت بود، اما می دونستم که راه درست چیه...
اما الان سخته و راه رو نمی دونم...!!!
_همین سختی هاست که روح انسان رو تراش می ده و صاف و شفاف می کنه...
_ممنون از راهنمایی هاتون دایی...
...
می ترسیدم باهاشون حرف بزنم...
می ترسیدم... چون نمی خواستم تحت تاثیر صحبت هاشون انتخابی بکنم که تهش پشیمون بشم... اما...
انگار چاره ای نبود...
فردا اون روز دایی بهم زنگ زد...
_الو...
_سلام سلما جان... خوبی دایی؟!
_ممنون دایی جان... شما خوبین؟!... زندایی و بشری و اون نوه ی فینقیلی تون خوبن؟!
_اونا خوبن... تو خوبی؟! مامانت، عزیز و آقاجون خوبن؟!
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
_من که ظاهرا خوبم،اونا هم شکر خدا خوبن...
_خداروشکر... توام ایشالله باطنا خوب میشی...
دایی جان، می خواستم بگم من راجب اون قضیه صحبت کردم...شما امروز می تونی بری خونه شون؟... دایی جان می دونم این توی رسوم معمول نیست... اما خب... شرایط اینطوری شده دیگه...
_می دونم دایی... باشه...من چه شاعتی باید اونجا باشم؟!
_ساعت ۴ عصر...
_باشه... ممنون از لطفت دایی...
_وظیفه است دایی جان... پس همه حرفایی که زدیم رو یادت باشه... و به خدا توکل کن...
_چشم دایی...التماس دعا ی شدید...
_چشمت بی بلا دایی... حتما دعا می کنم..._قربانتون... یاعلی
_علی یارت دخترم...خدانگهدار
_خداحافظ...
...آه... تازه رسیدم به جای سخت کار... یاد چند سال پیش افتادم... روز خواستگاری امیرعلی از من...
بعد از اون روز خواستگاری تا الان، دیگه هیج مکالمه ای بین من و امیرعلی، به جز یک سلام و علیک عادی برقرار نشده بود...و حالا...چقدر از اون موقع تا حالا عوض شده بودم... چقدر زمان زود می گذشت...
و من اون روزا هیچ وقت فکر نمی کردم که همچین آینده ای پیش روم باشه...
مطمعنم هیچ کس فکرش رو نمی کنه...اما خدا چرا انقدر سخت!!!...
می دونم... می دونم... این ها همه به خاطر لطفیه که به من داری، پس مثل همیشه کمکم کن... کمکم کن..
جلوی در خونه شون بودم...
تاحالا هیچ زنگ زدنی آنقدر برام سخت نبود...
انقدر ازم جون نمی کند...
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
نمی دوستم موقع برگشت از این خونه چه حسی منو همراهی خواهد کرد...
اما الان بدجوری آشفته بودم... هر راهی رو که پیش می گرفتم، توش آسونی نبود... اما کدوم راه ارزش سختی رو داشت!؟!...
نمی دونم... اما فکر می کنم امروز معلوم بشه...
خدایا... تویی که برتر از همه هستی... به قلب سلما آرامش بده...
"بسم اللهی" گفتم و زنگ در رو فشردم..._بله
_منم حنانه جان!
_اومدی سلما... بیا تو عزیز...
در باز شد و کاش گره ی دل منم باز می شد...
_سلام خواهری...خوش امدی...
رفتار حنانه کاملا عادی بود... اما چشماش حرف های دیگه ای می زد...ولی نمی شد خوندشون...
_سلام عزیز... ببخشید مزاحم شدم...
راهنماییم کرد به سمت حال خونه...
_مزاحم!... اونم تو!... اصلا...
خونه ی شیک و ساده و مرتبی داشتن... بار ها امده بودم خونشون، اما اینبار انگار خونه فرق می کرد...
حنانه کمی دست هاش می لرزید که سعی داشت اون رو مخفی کنه... اما موفق نبود...
ازم پذیرایی کرد و خودش هم نشست روی مبل کناری...
خبری از امیرعلی نبود!... نمی دونستم کجاست!؟
یعنی اون امروز کلا نمی خواست باهام حرف بزنه!؟...
_تهران چه خبر، کارا چطور پیش میره...
_خوبه خدا شکر... کار های اداری رو سپردم به یکی از دوستام...
برگردم تهران باید دنبال نیرو باشم...
_خیلی خوبه... من که می گم تو می تونی...
امیدوارم که همه چی خوب پیش بره...
لبخندی به روش پاشیدم و گفتم: ممنون عزیزم...
_همیشه همین طور زود زود بیا همدان... دلمون برات تنگ میشه...
_سعیم رو می کنم آبجی...
ادامه دارد ... عصر ساعت 18
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
#رمان
#آگاه_به_قلب_ها
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/6493
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/6512
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/6521
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/6544
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/6555
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/6575
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/6583
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/6603
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/6612
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/6632
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/6640
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/6657
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/6667
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/6683
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/6691
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/6712
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/6720
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/6746
#قسمت_نوزدهم
https://eitaa.com/havase/6756
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/6772
#قسمت_بیست_یکم
https://eitaa.com/havase/6780
#قسمت_بیست_دوم
https://eitaa.com/havase/6804
#قسمت_بیست_سوم
https://eitaa.com/havase/6813
#قسمت_بیست_چهارم
https://eitaa.com/havase/6827
#قسمت_بیست_پنجم
https://eitaa.com/havase/6836
#قسمت_بیست_ششم
https://eitaa.com/havase/6847
#قسمت_بیست_هفتم
https://eitaa.com/havase/6855
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
May 11
#رمان
#آگاه_به_قلب_ها
#قسمت_بیست_هفتم
_سلما...
_جونم؟!
_می دونم الان منتظری که راجب اون موضوع که الان به خاطرش امدی اینجا،صحبت کنیم... ولی همون طور که فکر می کنم برای تو سخت باشه، برای منم سخته... خواستم اول خودم باهات حرف بزنم، بعدش تو و امیر باهم صحبت کنید...
_منم...منم فکر می کنم اینطور بهتر باشه...
_فکر کنم اون پیامی که بهم دادی رو یادت باشه... قطعا یادته... همون پیامی که شب خواستگاری امیر از تو، بهم دادی... منم هیچ وقت فراموشش نکردم... وقتی اون پیام رو دادی... نیمی از وجودم از خوشی داشت بال در می آورد و نمی دیگه، از ناراحتی داشت می سوخت... حتی فقط فکر این که تو بخوای این کار رو بکنی، تو ذهنم نمی گنجید... اما تو داشتی اون کار رو می کردی... اوشب حال خیلی بدی داشتم... نمی تونم توصیف کنم... اما شاید مثل حال کسی که دارن جونش رو ذره ذره ازش می گیرن... ولی تو با اون کارت منو رو از نابودی نجات دادی... وقتی امدی آرایشگاه و گفتی می خوای که بری مشهد و می فهمیدم که چقدر بودن تو ی عروسیم برات سخته...
منم عاشق بودم و حال یه عاشق رو می فهمیدم... از این که تو این سال ها انقدر خوب و عادی رفتار کردی تا من رو ناراحت نکنی، تا خواهری مون مثل قبل پابرجا باشه، دنیا دنیا ممنون بودم... و هستم...
خیلی وقت ها شده بود که جای خودم و تو رو باهم عوض می کردم و ساعت ها می شستم بهش فکر می کردم...
تو خودت هم می دونی من تا چه حد دوست دارم...
اما تحمل تو در برابر سختی هایی که می دیدم ازش رنج می بری و باز هم خودت رو از نو می سازی، باعث شده بود تو برای من جدای از یک خواهر و یک دوست، تبدیل به یک الگو بشی...
اما قضیه ای که تو مدت کوتاهیه متوجهش شدی، بین من و مدت هاست که در جریانه...
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
اما قضیه ای که تو مدت کوتاهیه متوجهش شدی، بین من و امیر مدت هاست که در جریانه...
سلما جونم، تو خودت می دونی که من تا چه حد امیر رو دوست دارم... شاهد گریه هام در نبودش بودی... پای درد و دل هام نشستی... می خوام بدونی همچنان مثل قبل، حتی بیشتر از گذشته امیر رو دوست دارم... زندگیمون بالا و پایین زیاد داشته، اما از مهری که بهم دیگه داشتیم کم نشده... و من خدا رو از این بابت شاکرم... ماجرای اون پیام تورو به امیر گفتم... همون موقع که نامزد بودیم... ازش راجب اونشب و اونچه ی بینتون گذشته بود پرسیدم... اما گفت به تو قول داده چیزی نگه... چیزی نگفت اما من می فهمیدم... من از برق چشماش وقتی راجب تو و کار هات و حرفایی که باهم می زدیم می گفتم، می فهمیدم که از اونشب یه حسی از تو پیش امیرم جا مونده... آخه مگه می شه آدم بامحبتی مثل امیر چندساعتی باتو هم کلام بشه و مهر بوده تو دلت، به دلش نشینه...
اوایل ناراحت می شدم... سعی می کردم راجب تو حرف نزنم... اما بعد مدتی وقتی دیدم هیچ تغییری تو رفتار امیر نسبت به خودم نمی بینم، دیگه حساسیتم کم شد...
امیر همچنان عاشقانه برای بهتر شدن زندگیمون تلاش می کرد...
من هم سعی می کردم همراه خوبی باشم...
و تو و یادت و خاطراتمون همچنان با کیلومتر فاصله همراه من بود...
بعد از فوت همسرت و پدرت و رفتنت به تهران، هر بار که به همدان می امدی، متوجه می شدم که امیر انگار می خواد چیزی رو به من بگه اما نمی تونه...
تو چشماش چیز عجیبی بود که نمی فهمیدم...
تا این که بالاخره گفت...
می فهمیدم خیلی سختشه... می خواد همه ی تلاشش رو بکنه تا من از حرفاش ناراحت نشم... که من منظورش رو بفهمم...
این رو درک کنم که ذره ای از عشقش به من کم نشده...
که مردا مثل زن ها نیستن و توانایی این رو دارن که مهر چند نفر رو در دل داشته باشن...
می خواست من به این باور برسم...
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
_بهم گفت که دوست نداره این حس رو پنهون از من تو دلش نگه داره... می خواست بهم ثابت کنه که اگه من رو دوست داره به خاطر وجود خودمه که براش با ارزشم و اگه مهری از تو در دلشه، به خاطر وجود خودته... نه از سر هر حس ناپاک دیگه...
بهم گفت وقتی این محبت و این عشق خدایی میشه که حلال بشه... که من بهش راضی باشم... و الا اون همچنان سعی می کنه که خود داری پیشه کنه و تلاش می کنه جز اونچه که خدا بهش راضی نیست عمل نکنه... و چه من رضایت بدم و چه ندم تو احساسات اون به من همینطور که تا الان تغییری ایجاد نشده، بعد از اون هم نمیشه...
من یک زنم سلما... زنی که همسرش رو دوست داره و قطعا می خواد که مهر همسرش و لحظه های حضورش فقط مختص به اون باشه...
می دونم که توام این رو می فهمی...
من بعداز حرف های امیر خیلی شُکه شدم... فکر نمی کردم روزی ماجرا جدی بشه... فکر نمی کردم زمانی برسه که خدا، من رو اینطور آزمایش کنه... اصلا فکرش رو نمی کردم... اصلا...
شرایط سختی بود... ترس از دادن عشقی که این همه دردمندانه به دستش آورده، و این همه شیرین تجربه اش کرده بودم، مثل خوره داشت قلبم رو آزار می داد...
نمی می تونستم از دست امیر ناراحت باشم، چون خودم می دونستم خطایی نکرده، و نه می تونستم خیلی راحت و آسوده بگم باشه...
شاید خیلی های دیگه جای من بودن، می ذاشتن و می رفتن...
یا برای همیشه همسرشون رو ترک می کردن... یا داد و بیداد می کردن و طرفشون رو محکوم به خیانت می کردن...
اما برای من تو اون لحظه تموم روز های گذشته مثل نوار از جلوی چشمام رد شد و همین باعث شد فقط سکوت کنم...
سکوتی که امیر بی جوابی رو ازش می فهمید... سردرگمیم رو می فهمید... درموندگیم رو...
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
_روز های سختی بود سلما... خیلی درگیر بودم... امیر هم تو اون مدت سکوت کرده بود تا من راحت تصمیم بگیرم... فکر کنم درک کنی که چقدر می تونه سخت باشه... این که تصمیم بگیری قسمتی از وجودت رو که برات عزیز ترینه با کس دیگه ای تقسیم کنی، سخته... اما وقتی به این فکر می کردم که اون شخص تو هستی مردد می شدم... از طرفی هم می ترسیدم اگه فقط به خاطر دل خودم نه بگم، خدا ازم قهرش بگیره...
با عموصبحان حرف زدم... ماجرا رو بهش گفتم... اونم کلی راهنماییم کرد... بالا و پایین این تصمیم رو بهم گفت... ولی با همه ی اون ها انقدر تصمیم گیری برام سخت بود که نمی دونستم چی کار کنم... راه درست رو می دونستم، اما جرات انتخابش رو نداشتم... من هیچ تصوری از آینده نداشتم و این من رو می ترسوند ...
_خب... پس چی شد که قبول کردی؟!
_یه روزه جمعه، غسل کردم و رفتم نماز جمعه... بعد از خوندن نماز دورکعت نماز صبر هم خوندم... و موقع برگشت رفتم دفتر امام جمعه و ازشون خواستم که برام یه استخاره بگیرن... با خودم گفتم قطعا خدا بهتر از من صلاحم رو می دونه... و عهد کردم که هرچی که کلام خدا گفته بود همون رو انجام بدم... و پاسخ استخاره به این مضمون بود که، شما خود به این
آگاه هستید که در این راه سختی و دشواریست اما راه راست، به همین سمت است...
حالا سلما جانم، من با دونستن این که ممکنه در آینده چه اتفاقاتی بیوفته، و چه دشواری هایی در انتظارمه، قبول کردم که این اتفاق بیوفته... همه ی این هارو گفتم، برای این که فکر کردم لازمه بدونی...
_واقعا ممنونم ازت... اما حنانه... تو نمی ترسی از این که اون چه که الان بین و تو هست، بعد از این این اتفاق، تغییر کنه و رنگ ببازه؟!
_دروغ چرا بگم... منم می ترسم سلما... اما مگه نه این که، محبتی که تو به من داری فقط به خاطر وجود خودمه و محبتی که من به تو دارم به خاطر وجود خودته، پس اگه خودمون بخواییم می تونیم این محبت رو حفظ کنیم... وقتی به این فکر می کنم، شعی می کنم این ترس رو بذارم کنار...
.
...ادامه دارد...فردا ظهر❤️💙
🌸یاعلی🌸
.
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
#رمان
#آگاه_به_قلب_ها
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/6493
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/6512
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/6521
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/6544
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/6555
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/6575
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/6583
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/6603
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/6612
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/6632
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/6640
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/6657
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/6667
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/6683
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/6691
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/6712
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/6720
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/6746
#قسمت_نوزدهم
https://eitaa.com/havase/6756
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/6772
#قسمت_بیست_یکم
https://eitaa.com/havase/6780
#قسمت_بیست_دوم
https://eitaa.com/havase/6804
#قسمت_بیست_سوم
https://eitaa.com/havase/6813
#قسمت_بیست_چهارم
https://eitaa.com/havase/6827
#قسمت_بیست_پنجم
https://eitaa.com/havase/6836
#قسمت_بیست_ششم
https://eitaa.com/havase/6847
#قسمت_بیست_هفتم
https://eitaa.com/havase/6855
#قسمت_بیست_هشتم
https://eitaa.com/havase/6868
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#آگاه_به_قلب_ها
#قسمت_بیست_هشتم
_سلما... من هنوزم باور دارم که این کار سخت ترین کار برای یک زنه... اما وقتی خدا هست، همه چیز آسون میشه...
آبجی... من این تصمیم رو یکی دو روزه نگرفتم... یک سال طول کشید... اما فقط من نیستم... توام هستی...
امد جلو تر و دوتا دستام رو گرفت... و ادامه داد: هر تصمیمی بگیری، من بهش احترام می ذارم... چون خوشبختی و راحتی تورو می خوام...
گونه ام رو بوسید... منم بوسیدمش و گفتم: دوست دارم حنانه...
_نه به اندازه ی من...
همین موقع گوشی حنانه زنگ خورد...
_ببخشید سلما... فکر کنم امیره...
_خب جواب بده دختر!
_الو...
امیر: سلام خانمم... من زیر پام علف سبز شد عزیزِدل... اجازه هست بیام تو؟!
_سلام... مگه رسیدی خونه؟!
_بااجازتون... الان یه ربعی میشه پشت درم... دیدم صدای صحبت هاتون میاد، گفتم مراحم نشم...
_آخ... ببخشید عزیز... ما دیگه صحبت هامون تموم شد... بیا تو...
بعد از قطع کردن تماس روش رو کرد سمت من و گفت:
سلما جان امیر امده... الان میاد تو... و حالا اونه که می خواد باهات حرف بزنه...
چادرم رو به سر کردم و دوباره نسشتم سر جام...
_باشه حنانه جانم...
_امیدوارم توام. بتونی تصمیمت رو بگیری... منم می رم تو اتاق تا که راحت تر صحبت کنید...
_اما حنانه... از نظر من مشکلی نداره که تو...
_می دونم... اما من خودم اینطور راحت ترم...
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
حنانه من رو تنها گذاشت و رفت توی اتاق و من موندم و در خونه ای که باز می شد و مردی که اینبار به خواستگاری ام میومده بود انگار، اما گویا خواستارم بود...
_سلام...
کمی جا خورد... نمی دونم، شاید فکر نمی کرد که من از همون اول تنها باشم!... خدا بگم چی کارت کنه حنانه...
خب حداقل صبر می کردی شوهرت بیاد و بعد بری دختر!!!
_... سلام ...خوب هستین؟!
_خیلی ممنون... خسته نباشید...
نگاهم نمی کرد و نگاهش نمی کردم... اما فکر کنم سنگینی نگاه ها حس می شد...
_بفرمایید بشینید... من الان خدمت می رسم...
_چشم... شما بفرمایید...
رفت سمت همون اتاقی که حنانه رفته بود... فکر کنم رفت دعوا و ... چند دقیقه ای گذشت و امیرعلی که حالا دیگه لباس های بیرونش رو با لباس های به اصطلاح پلوخوریش عوض کرده بود، از اتاق بیرون امد... و دوتا مبل اونور تر من، روی یک مبل تک نفره نشست...
_ببخشید که منتظرتون گذاشتم...
_خواهش می کنم...
چند لحظه ای سکوت کرد و بعد سرش رو کمی بالاتر آورد... نگاهش به دست هام افتاد... دستایی که دقیقا مثل اون شب، از استرس می لرزید...
_می دونم الان یه دنیا سوال تو ذهنتونه... و شاید مهم تر از همشون این باشه که چرا؟... چرا این انتخاب مشکل...!!!
_بله... همینطوره...
_اون شب رو... شب خواستگاری... من هیچ وقت یادم نمی ره... فکر نکنم شما هم از یاد ببرده باشید...
_نه... منم از یاد نبردم...
_اونشب تا یه جای داستان رقم خورد... که برام تعریف کردین و من هم براتون تعریف کردم... اما...
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
_اما چی؟!...
_اما قصه های من همون شب تموم نشد... نمی دونم با این حرف هایی که می خوام بگم، ممکنه که راجب من چه فکر هایی بکنید... این که آدم بی مسئولیتی ام... یا این که ناپاکی کردم... یا پایبند به زندگیم نیستم... اما اگه بتونید از دید من بهش نگاه کنید، شاید دیگه این حرف ها در کار نباشه...
_من همیشه سعی می کنم انسان هارو قضاوت نکنم تا زمانی که به یقین نرسیدم...
_بله... این هم جز محاسن شماست...
بعد از این سال ها و با این فاصله... این قلب زبون نفهم، چنان تو سینم می کوفت که انگار پرنده ای می خواست از قفس پرواز کنه... ولی ترس و دلهره ی بوده تو وجودم داشت دونه دونه پرهاش رو می کَند... یکی نبود بهش بگه آخه مگه تو همونی نبودی که می خواستی نه بگی و بی خیال بشی...
باید سعی می کردم منطقی تر فکر کنم... این یه باید بود...
طوری که متوجه نشه لبخندی زیر پوستی زدم و گفتم:
_ممنون... می خواستین توضیح بدین!
لبخندی زد و گفت:
_بله... بله... ماجرا تا اونجا که براتون تعریف کردم ختم نشد... اون شب شما برای من از خودتون هیچی نگفتین... ولی تو نگاهتون...، رفتارتون یه دنیا حرف بود... یه دنیا حرف که من ازش مطمعن نبودم... من حنانه رو دوست داشتم...خیلی ام دوست داشتم... چند سال بود که داشتم با مهرش که تو دلم بود به سر می کردم...
اما هیچ وقت فکر نمی کردم که بشه کس دیگه ای رو هم همون قدر دوست داشت...
یعنی اصلا تاحالا بهش توجه نکرده بودم... به نظر انگار که همچین چیزی اصلا وجود نداشت...
اما اون شب نمی دونم یه حسی تو وجودم پیدا شد...
اما می دونستم که چیه!...
اون حس نه احساس دین بود و نه عذاب وجدان...
نه حتی حس جبران یک لطف!...
من جدای همه ی اون حس ها، تحمل دیدن ناراحتیتون رو نداشتم... در حالی که به جرات می تونم بگم هنوزم جای حنانه توی قلبم، سر جای خودش بود... اون شب در سردرگمی تمام،
شما از ماشین پیادهشدین و من موندم و یه دنیا سوال و خودم و خودم...
🌸یاعلی🌸
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
_...با خودم گفتم شاید چون محرمم بودین، اینطور شدم...
و بعد یه مدت یادم می ره... اما نشد!... بعد از این که با حنانه ازدواج کردم، خدا یک روی دیگه ای از زندگی رو به من نشون داد... محبتی که بین ما بود، باعث می شد زندگیمون با هر سختی ای که داره، برامون شیرین و دلچسب باشه... اما هم من و هم حنانه اینو فهمیده بودیم که حظور کسی تو لحظه های زندگیمون احساس میشه... و اون... شما بودی...
روزی نبود که حنان ازتون حرف نزنه... از رفتار هاتون نگه... از علایقتون صحبت نکنه...
شاید برای دیگران عجیب باشه!!... اما اون با همه محبتش به !شما، ازتون تعریف می کرد... بدون هیچ حس حسادتی... می دونستم حسی که اون هم به به شما داره، به خاطر خود گذشتگی شما برای وصال ما، نبود... اون واقعا خواهرانه شما رو دوست داشت و داره... تو این سه سال و اندی که ما باهم ازدواج کردیم، و می تونم بگم که شما هم باما زندگی کردی...
تا شما ازدواج نکرده بودین، از احساسم مطمئن نبودم...
وقتی ام که ازدواج کردین، همه ی تلاشم رو کردم و نذاشتم احساسم توی قلبم پرورش پیدا کنه... اما بعد از مدتی که از فوت همسرتون می گذشت، مطمئن شدم که این احساسات، جدیه...خیلی ام جدیه... خیلی ام...
حنانه هم متوجه این حس شده بود... اوایل خیلی ناراحت بود و سعی می کرد اسمتون رو هم جلوی من نیاره... البته اگه اینطور نبود جای شک بود... اما خب، بعد از مدتی وقتی هیچ تغییر رفتاری در من، نسبت به خودش ندید، دیگه کم کم حساسیتش کم شد... اما نمی دونست چه برخوردی بکنه...
اون هم مثل من سردرگم بود... نه من و نه اون هیچ وقت فکر نمی کردیم که تو زندگیمون در برابر چنین موقعیتی قرار بگیریم... حتی تو اطرافیانمون هم همچین شرایطی ندیده بودیم... شما رفتی تهران و از ما دور تر شدی و من اینو دوست نداشتم... روز ها می گذشت و ما تو این بلا تکلیفی مونده بودیم... بالاخره دلم رو زدم به دریا... باید یه کاری می کردم... با حنانه مفصل صحبت کردم... نمی خواستم ازم دلخور بشه...نمی خواستم فکر کنه جای اون رو کس دیگه ای توی قلبم پر کرده... می خواستم بفهه که امکانش هست که با همه ی وجودم اون رو دوست داشته باشم... اما کسی دیگه ام تو قلبم جا داشته باشه...
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
_ ...می خواستم بفهه که امکانش هست که با همه ی وجودم اون رو دوست داشته باشم... اما کسی دیگه ام تو قلبم جا داشته باشه...سعی کردم که بهش بفهمونم هرکسی توی قلب من جای خاص خودش رو داره... من می دونستم حنانه یه فرشته است، اما فکر نمی کردم دیگه تا این حد!!!... اون در جواب فقط سکوت کرد... شاید هر کس دیگه ای جای اون بود عکس العمل دیگه ای نشون می داد... منم سکوت کردم تا اون راحت فکرهاش رو بکنه... بعد از یه مدتی هم امد بهم گفت که تو همه ی دنیا ی منی... اگه با سلما ازدواج کنی، همه ی دنیا ی اون هم میشی... اونی که هم پدرش رو از دست داده و هم همسرش... پس اگه می خوای این تصمیمت رو عملی کنی، باید با همه وجودت پاش وایسی... حق نداری روزی موجب این بشی که دنیاهامون نابود بشه... که اونوقت دل یک نفر نه، بلکه حالا دیگه دونفر رو شکستی... قطعا این انتخاب هم برای من سخته، و هم برای سلما دشوار خواهد بود... پس اگه مَردِشی، بسم الله... بهم گفت که برای راحتی سلما هم، از عمو بخواه که با هیچ کس دیگه ای این قضیه رو درمیون نذاره... تا زمانی که خود سلما بخواد... گفت سلما برای من عزیز تر از یه خواهره، وجود اونه که موجب خوشبختی منه... منم با همه وجودم دوست دارم اون خوشبخت باشه...پس حاضرم خوشبختی زندگیم رو با اون تقسیم کنیم... هر چند می دونم که خیلی برام سخته...
و این طور شد که من با هزار تا قول و قسم عمو صبحان رو راضی کردم که با شما صحبت کنه...
من فکر می کردم که خاطرتون فقط برای ماست که انقدر عزیزه، نمی دونید عمو صبحان چقدر شرط و شطورت گذاشت تا قبول کنه فقط این مسئله با شما در میون بذاره...
اما اگه الان شما بعد از شنیدن حرف های حنانه جان و من، فقط حتی از بیان این در خواست ناراحت هستید، من قول می دم دیگه خواسته ام رو تکرار نکنم...
ولی ازتون می خوام اگه ممکنه بهم فرصت بدین تا اعتمادتون رو بدست بیارم... من این ماجرا رو شروع نکردم که بخوام به راحتی تمومش کنم... امدم که باشم... این جمله فقط حرف نیست... قول می دم بهتون ثابت کنم... سلما خانم... میشه... میشه دوباره بهم اعتماد کنید... مثل اون شب...بدون قضاوت!؟!؟...
ادامه دارد عصر❤️
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
#رمان
#آگاه_به_قلب_ها
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/6493
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/6512
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/6521
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/6544
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/6555
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/6575
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/6583
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/6603
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/6612
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/6632
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/6640
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/6657
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/6667
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/6683
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/6691
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/6712
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/6720
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/6746
#قسمت_نوزدهم
https://eitaa.com/havase/6756
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/6772
#قسمت_بیست_یکم
https://eitaa.com/havase/6780
#قسمت_بیست_دوم
https://eitaa.com/havase/6804
#قسمت_بیست_سوم
https://eitaa.com/havase/6813
#قسمت_بیست_چهارم
https://eitaa.com/havase/6827
#قسمت_بیست_پنجم
https://eitaa.com/havase/6836
#قسمت_بیست_ششم
https://eitaa.com/havase/6847
#قسمت_بیست_هفتم
https://eitaa.com/havase/6855
#قسمت_بیست_هشتم
https://eitaa.com/havase/6868
#قسمت_بیست_نهم
https://eitaa.com/havase/6876
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝