#رمان
#آگاه_به_قلب_ها
#قسمت_سی_دوم
تو لحظات کوتاهی که داشت کفشش رو در می آورد و می ذاشت تو جا کفشی، فرصت کردم به ظاهرش توجه کنم...
کت و شلوار خوش دوخت سرمه ای رنگ با بلیز یقه دیپلمات آبی به تن کرده بود و از بوی ادکلن و طرز حالت موهاش، معلوم بود که اونم مثل من برای تیپش کلی و وسواس به خرج داده... با دیدنش ناخودآگاه لبخند از صورتم کنار نمی رفت و کمی حس موج زده تو وجودم رو لو می داد...
دست گل و جعبه ی شیرینی ای رو که روی جا کفشی گذاشته و بود و من تازه متوجهشون شده بودم رو برداشت و یا یه "با اجازه" به داخل خونه آمد...
_بفرمایید...
در رو که بستم جعبه شیرینی و دست گل رو به سمتم گرفت...
_قابل شما رو نداره...
_اوه...خیلی ممنون...برای چی زحمت کشیدین...؟!
_نه اصلا...ارزش شما بیشتر از این چیزاست...
در جوابش موندم چی بگم و خجالت زده اون هارو ازش گرفتم...
سر به زیر به پذیرایی خونه ام هدایتش کردم...
_بفرمایید...بنشینید...
_چشم...خیلی ممنون...
دست گل و شیرینی رو روی اپن آشپزخونه گذاشتم و به سمت اتاق رفتم...چادرم رو روی سرم مرتب کردم و باز به خودم تو آیینه نگاه کردم...
هنوز هیییچ اتفاقی نیوفتاده بود و گونه های من انقدر اناری رنگ شده بود!...
زیر لب نام خدا رو می بردم تا که دلم امشب منو رسوا نکنه...
خدا جون...
هستی دیگه...!
آره...تو همیشه هستی...
اما جون سلما امشب یکمی بیشتر باش...
سلما بی تو هیچه...
به آشپزخونه رفتم و جعبه ی شیرینی رو باز کردم و توی دیس چیدم...دو لیوان شربت پرتغال هم ریختم و توی سینی گذاشتم و راهی پذیرایی شدم...
_اوه...زحمت نکشین...!
_این چه حرفیه!...
روی یکی از مبلا دو نفره نشسته بود...فکر این که بخوام برم کنارش بشینم هم برام ممکن نبود نشد...
برای همین هم روی مبل تک نفره کناریش نشستم و شربت و شیرینی رو روی میزعسلی روبروش گذاشتم...
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
_بفرمایید...شربتتون گرم میشه...
_چشم...خیلی ممنون...
مستقیم نگام نمی کرد... اما راحت تر از من صحبت می کرد... از این که پیشش نشسته بودم کاملا معذب بودم... خیلی سختم بود...
اَه... کاش اصلا قبول نمی کردم...
برای این که شربتش رو بخوره، خودم هم شروع به خوردن کردم... و مثل این که کارم مؤثر بود...
شربت و شیرینیش رو که خورد، متوجه شدم اونم مثل من حسابی دلش ضعف رفته...
_شام رو بکشم؟! الان میل شام دارید؟! غذا حاضره...
_تو زحمت افتادین، اگه لطف کنین، ممنون میشم...این شام خوردن داره...
_حتما...تا شما دست و روتون رو بشورید، منم شام رو می کشم...
_باشه...فقط میشه سرویس بهداشتی رو به من نشون بدین؟!
_بله...البته...
سرویس بهداشتی تو اتاق خوابم بود... که نشونش دادم و خودم به سراغ آشپزخونه رفتم...
هنوز یادم بود که چه غذایی رو بیشتر دوست داره و همون رو براش درست کرده بودم...
کاش به گفته ی سجاد واقعا دستپختم خوب باشه و از غذا خوشش بیاد...
خودمم متوجه شده بودم که دستم موقع کار می لرزه...اما نمی تونستم جلوش رو بگیرم... همه چیز رو سر میز غذا خوری جمع و جور آشپز خونم، با همه ی سلیقه ی داشتم چیدم رو فقط مونده بود که برنج رو بکشم...
_چرا انقدر دستت می لرزه؟!
_هِیییی...آخ!
احساس حضور ناگهانیش پشت سرم، باعث شد در قابلمه بیوفته روی دستم و دستم بسوزه...
فوری منو چرخوند سمت خودش و دستم رو گرفت...
_چی شد!؟ دستت رو که سوزوندی دختر! نگاه کن تورو خدا!
از خجالت روم نمی شد سرم رو بالا بگیرم...از طرفی دستم هم می سوخت و هم ازتماس با دستش، یخ کرده بود!...
سریع منو کشوند طرف ظرفشویی و دستم رو گرفت زیر آب یخ...بعدش هم یه دستمال کاغذی از روی میز برداشت و باهاش دستم رو خشک کرد...
.
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
_بیشتر مراقب باش!...
ضربان قبلم دیگه روی چهار هزار بود فکر کنم!... مگه مهم بود سوختی دستم، وقتی اون بود...وقتی درمان بود...وقتی آرامش بود...
_خمیردندون کجاست؟!
_هاا؟!
به گیجیم لبخند زد... اولین بار بود که امشب تو چشمام خیره می شد!... بعد اون شب خواستگاری اولین بار بود که نگام می کرد...
سنگینی نگاهش باعث شد که فقط یه لحظه... یه لحظه منم دزدکی به چشماش خیره بشم...
چشماش هم درست مثل لباش خندون بود...خندون و دلنشین...
_نمی خوای خمیر دندون بیاری؟! دستت دیگه نمی سوز؟!
سرم رو دوباره پایین انداختم...
_چرا...الان میارم...
خمیردندون رو که آوردم، امد نزدیک تر و ازم گرفتتش...
کمی روی جای سوختگی خمیر زد و با انگشتش روی اون رو مالید...
کارش که تموم شد فوری خودم رو عقب کشیدم و رفتم سراغ قابلمه ی برنج...
انقدر خجالت می کشیدم که روم نمی شد حتی ازش یه تشکر خشک و خالی بکنم... اونم چیزی نگفت و پشت میز غذا خوری، روی صندلی نشست...
برنج رو کشیدم توی دیس و روش رو با برنج زعفرانی تزیین کردم و روی میز گذاشتم و خودم هم روی صندلی روبروش نشستم...تو طول این مدت نگاه خیرش دنبالم بود و این رو کاملا احساس می کردم اما اصلا توانایی نگاه کردن بهش رو نداشتم و لرزش
دستم هم چند برابر شده بود...
_بفرمایید...غذا سرد میشه...تعارف نکنید...امیدوارم خوشتون بیاد...
_ خوشم بیاد؟! من دیوونه ی خورشت بادمجانم...از کجا به ذهنت رسیده بود که این غذا رو درست کنی؟!
خجول تر از پیش خیلی آروم گفتم...
_می دونستم که دوست دارین...
...
🌸یاعلی🌸
.
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
لبخند دلنشینی زد و شروع به کشیدن غذا کرد...
_شما هم شروع کن دیگه؟!
کمی برای خودم غذا کشیدم...از استرس و خوشحالی و هیجان و نگرانی، اصلا میل نداشتم...
غذامون رو توی سکوت خوردیم...آخرین قاشق غذاش رو که پایین داد، گفت:
_واقعا عالی بود...دستت دردنکنه...خیلی خوش مزه شده بود...
_نوش جونتون... کاری نکردم...
دستش رو دراز کرد و دستم که روی میز بود رو گرفت تو دستاش...
دستاش گرم بود و دستای من یخه یخ... و از لمس دستاش این سرما تبدیل به داغی ای شد که همه وجودم رو فرار گرفته بود...
قرار نبود اینطور بشه... قرار نبود...
_از وقتی امدم، همش چشمات رو می دزدی سلما بانو...!
این مردی که امشب این همه راه رو از همدان کوبیده آمده تهران، دلش می خواد چشمای ماهت رو ببینه...
می دونی چهار ساله که منتظره دوباره بتونه بدون هیچ حس گناهی، بازم به اون دوتا تیله ی یشمیه تو صورتت نگاه کنه... پس میشه بدون هیچ اضطرابی سرت رو بگیری بالا و به من نگاه کنی؟!
حرف هاش انقدر لطیف بود و خواهش پایان کلامش انقدر پر تمنا که همه ی قول و قرار و هام یادم رفت...بی اختیار سرم رو گرفتم بالا...
لبخند روی لباش نقش بسته بود و چشماش غرق در نگاهم...
_گذر زمان، نه تنها از زیبایی این چشم ها کم نکرده، بلکه نفوذ اون هارو هم بیشتر کرده...چشات، چه می کنه با دل مردم...!
تاب حس بوده تو صدا و نگاهش رو نداشتم و سر رو پایین انداختم... دستم رو بیشتر فشرد و با دست دیگه اش چونم رو بالا گرفت...
_این نجابتت بیشتر منو مشتاق میکنه برای کشف معمای وجودت... چرا چیزی نمی گی؟!... من نمی خوام اذیت باشی...
_چی بگم آخه!
لبخندی با نمک زد...
_بهههههه...خانم تازه میگه چی بگم!!!
ادامه دارد عصر❤️💙
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
#رمان
#آگاه_به_قلب_ها
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/6493
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/6512
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/6521
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/6544
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/6555
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/6575
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/6583
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/6603
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/6612
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/6632
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/6640
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/6657
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/6667
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/6683
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/6691
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/6712
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/6720
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/6746
#قسمت_نوزدهم
https://eitaa.com/havase/6756
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/6772
#قسمت_بیست_یکم
https://eitaa.com/havase/6780
#قسمت_بیست_دوم
https://eitaa.com/havase/6804
#قسمت_بیست_سوم
https://eitaa.com/havase/6813
#قسمت_بیست_چهارم
https://eitaa.com/havase/6827
#قسمت_بیست_پنجم
https://eitaa.com/havase/6836
#قسمت_بیست_ششم
https://eitaa.com/havase/6847
#قسمت_بیست_هفتم
https://eitaa.com/havase/6855
#قسمت_بیست_هشتم
https://eitaa.com/havase/6868
#قسمت_بیست_نهم
https://eitaa.com/havase/6876
#قسمت_سی_ام
https://eitaa.com/havase/6888
#قسمت_سی_یکم
https://eitaa.com/havase/6897
#قسمت_سی_دوم
https://eitaa.com/havase/6910
#قسمت_سی_سوم
https://eitaa.com/havase/6918
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#آگاه_به_قلب_ها
#قسمت_سی_سوم
از خنده ی اون من هم به خنده افتادم...
_همینه...حالا شد! ... همیشه بخند...همین جوری راحت...
دستم رو از تو دستش بیرون کشیدم و مشغول جمع کردن وسایل میز شدم و امیرعلی هم بلند شد و به کمک من امد...
آشپز خونه رو بدون حرف باهم جمع کردیم و مشغول شستن ظرف ها شدیم... من می شستم و اون آب می کشید...
_فکر نکنی من از اون مردایی هستم که اول ازدواج جوگیرم و به زنم کمک می کنم، اما بعدش یادم میره... من هنوزم که هنوزه به حنانه تو کار های خونه کمک می کنم...می تونی از خودش بپرسی...!
_می دونم...می دونم... حنانه بهم گفته...
_ نگاه کن تورو خدا... دختره هرچی بوده، رو کرده که...!!!
_هههههه... دیگه دیگه... خبرگزاری ما خانم هارو دست کم نگیرین...
_بعله...ما شکر می خوریم دست کم بگیریم شما خانم ها رو...
سرش رو آورد کنار گوشم و کمی آروم تر گفت :
_ این شما خانم ها هستین که تا این حد به من حس خوشبختی دادین...
سرم رو چرخوندم و نگاهش کردم...چشماش برق می زد... تو چشماش هوس نبود!... نمی دونم چی بود... ولی همین نگاهِ مجهول من رو داغ می کرد...
_چی شد!؟ حرف بدی زدم!؟
دوباره نگاهم رو دوختم به ظرف ها...
_اوه...نه... فقط...
_فقط چی خانم؟!
_این شرایط یکم برام عجیبه... یکم که نه!... خیلی...
_برای خود من هم عادی نیست... انگار همش خیاله... با خودم که فکر می کنم، می گم مگه میشه آخه... اما... حالا شده و من با همه گیجی و منگی ام از این وضعیت، یه حس خوبی دارم که تاحالا تجربه نکردم...
آخرین ظرف رو که آب کشید، آب مونده تو دستش رو پاچید تو صورتم و جیغ منو در آورد...
_ءءءء...امیرعلی... نکن!!!
_چه عجب!... فکر کردم به دلم می مونه که اینطور صدام کنی...
ندونستم که چی بگم و سرم رو پایین انداختم رفتم طرف اتاق... به دنبالم امد...
_کجا می ری!!!...
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
دیگه تو اتاق بودم... اون هم پشتم ایستاده بود...
صدای نفس هاش رو می شنیدم... دوتا دستاش رو گذاشت روی شونم...
_چرا انقدر ساکتی... چرا با من راحت نیستی... چرا تو نگاهت انقدر تردیده... با من حرف بزن سلما... یه چیزی بگو!؟!؟....
_یه دنیا حرف دارم که برات بزنم... بیشتر از این چهار سال انتظار تو... اما...
منو برگردوند سمت خودش...
_اما چی؟! بهم بگو؟!
_می ترسم...از رفتنت... از تنهایی... از بی اعتمادی... از هوس بودن... از بی خبری... از ناراحتی... از تکراری شدن... من می ترسم... من سه بار شکستم... خورد شدم... می گن تا سه نشه بازی نشه... ظرفت من دیگه تکمیله امیرعلی!!!
سرش رو آورد جلو و پیشونیم رو نرم، اما طولانی بوسید...
_یه روزی به همین کسی که رو بروت ایستاده قول دادی که بهش اعتماد کنی...بدون هیچ قضاوتی اعتماد کنی... الان نمی خوام بگم که توقع دارم مثل اون شب باورم کنی... شرایط سختیه و من بهت حق می دم... اما ازت می خوام بهم فرصت بدی... یه چیزایی از همون شب تا الان رو دلم مونده و فقط و فقط شنونده ی اون تویی... بگذار که بگم...
اون موقع اگه دیدم هنوزم واسه بودن من تو زندگیت دودلی و ترس داری، قول می دم از زندگیت برم و دیگه هیچ وقت مزاحمت نشم...
سرش رو آورد پایین تر کنار گوشمآروم گفت:
_من می خوام که تا اب
د کنارت باشم... ولی...دوست دارم توام اینو بخوای...
از این حرفش تمام بدنم گر گرفت... اون خبر نداشت که من تا چه حد می خوامش...
دوباره سرش رو آورد بالا و تو چشمام خیره شد...
_به حرفام گوش می دی؟!!
سرم رو به معنی آره تکون دادم...
با فشار دستش روی شونه هام من رو روی تخت نشوند و خودش هم کنارم نشست...و دوتا دستام روتو دستاش گرفت...
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
_سلما... من می مفهمم که تو حالا شکننده تر از برگ گلی...
من اینجام که نذارم گلم پژمرده بشه... تو نمی دونی به من چقدر سخت گذشت تا بتونم الان اینجا باشم...
نمی دونی چه حالی می شدم از این که هر بار حنانه می گفت تو مظلوم تر و آروم تر از قبل شدی...
می دونم... می دونم که اون شب بد کردم... جواب مهر بوده تو دلم، گذشتن و رفتن نبود...
اما من به اندازه ی سختی این سال هام تاوان دادم... این دوری رو از سر نگیر...
من اینجام... دوست دارم... عاشقتم... و می خوام مردت باشم... مرد زندگیت... نمی دونم چی شد که قبول کردی عمو صبحان صیغه محرمیت رو بین ما بخونه و من الان اینجا باشم... اما اگه الان ذره ای از حضور من ناراحتی می رم و دیگه مزاحمت نمی شم... من می خوام که تو خوشحال باشی...
ولی ازت می خوام اگه ممکنه بهم فرصت بدی تا اعتمادت رو بدست بیارم... من نیومدم که برم... امدم که باشم... این جمله فقط حرف نیست... قول می دم بهت ثابت کنم... قول می دم عزیز... سلما جانم... میشه دوباره بهم اعتماد می کنی... بدون قضاوت!؟!؟
_آه ه ه ه...امیر... امیر علی...
اشک بی اختیار از چشمام می بارید... امیر علی دستام رو رها کرد و سرم رو گذاشت روی سینه اش و بغلم کرد...
_جانم گلم... جانم؟!
_امیر...چرا انقدر دیر امدی...!!!
_اشتباه کردم خانمم... جبران می کنم... قول می دم...
_امیر... اگه بری من نابود می شم...
_خدا نکنه...نمی رم نفسم...نمی رم...تا تهش هستم...
_امیر... حنانه چی؟!
_تو خودت می دونی که تا چه حد دوستش دارم...
_امیر... می تونی؟!
_شما دوتا پشتم باشین، می تونم...
_امیر...
_جان دل امیر...
_ دوست دارم...
منو از خودش جدا کرد و سرم رو تو دستاش گرفت... تو چشمام خیره شد...
_مرگ امیر یه بار دیگه بگو؟!
_دور از جونت!... خب دوست دارم...
لبخندی از ته دل زد و باز هم من رو در آغوش کشید...
.
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
گاهی بعضی وقتا یه چیز هایی انقدر شیرینه که مثل رویا می مونه...
و گاهی بعضی چیز ها انقدر تلخه که دلت می خواد کابوس باشه...
و گاهی هم مرز این دوتا فقط به اندازه ی چند لحظه است...
...
_امیر جانم...!
_هوممم...
_امیرم... امیر علی...
_جانم...
_بیدار نمی شی؟!
_ء...تو کی بیدار شدی؟!
_یک ساعتی میشه...وسایل صبحانه رو آماده کردم...فقط نون نداریم... می شه بری نون بگیری؟!
کمی چشم هاش رو مالید و گفت:
_ای به چشم...
پاشد نشست...
_پس زود باش...
رفتم به سمت آشپز خونه... از اونجا داد زدم:
_من گرسنمه هااا...
اونم داد زد:
_امدم خانممم...
چند دقیقه بعد حاضر و آماده امد آشپزخونه و دست و روش رو شست... به روم لبخند دلنشینی زد...
_میشه بی زحمت بهم حوله بدی؟!
منم به روش لبخند زدم سرم رو انداختم پایین و حوله رو آوردم دادم دستش تا صورتش رو خشک کنه...
حوله رو از دستم گرفت... سرش رو آورد نزدیک تر...
_خانمه من، الان واسه چی سرش رو انداخته پایین و تو چشای آقاشون نگاه نمی کنه!؟!؟
چیزی نگفتم...نمی دونستم چی بگم!...
چقدر حضورش شیرین بود... و به همون اندازه غیر قابل باور...
چقدر بودنش خوب بود... و به همون اندازه رویایی...
خدایا... این حس حال خوب رو از من نگیر...
سرش رو پایین تر آورد...
_خانمه من، از آقاشون خجالت که نمی کشه!... می کشه!؟!؟
_خب...
_خب چی خانمم! ...به این خجالته بگو بره پی کارش... این آقای شما حالا حالا ها در خدمتتونه...
.
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
#رمان
#آگاه_به_قلب_ها
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/6493
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/6512
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/6521
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/6544
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/6555
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/6575
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/6583
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/6603
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/6612
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/6632
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/6640
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/6657
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/6667
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/6683
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/6691
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/6712
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/6720
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/6746
#قسمت_نوزدهم
https://eitaa.com/havase/6756
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/6772
#قسمت_بیست_یکم
https://eitaa.com/havase/6780
#قسمت_بیست_دوم
https://eitaa.com/havase/6804
#قسمت_بیست_سوم
https://eitaa.com/havase/6813
#قسمت_بیست_چهارم
https://eitaa.com/havase/6827
#قسمت_بیست_پنجم
https://eitaa.com/havase/6836
#قسمت_بیست_ششم
https://eitaa.com/havase/6847
#قسمت_بیست_هفتم
https://eitaa.com/havase/6855
#قسمت_بیست_هشتم
https://eitaa.com/havase/6868
#قسمت_بیست_نهم
https://eitaa.com/havase/6876
#قسمت_سی_ام
https://eitaa.com/havase/6888
#قسمت_سی_یکم
https://eitaa.com/havase/6897
#قسمت_سی_دوم
https://eitaa.com/havase/6910
#قسمت_سی_سوم
https://eitaa.com/havase/6918
#قسمت_سی_چهارم
https://eitaa.com/havase/6930
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#آگاه_به_قلب_ها
#قسمت_سی_چهارم
لبخندی از سر حس شیرین بوده تو صداش، روی لبم نشست...
_چشم...
_چشمت بی بلا عزیز دل من...چیز دیگه غیر از نون نیاز نداری؟!
_نه...ممنون...همه چیز هست...
_باشه...راستی، نانوایی این اطراف کجاست!؟
_از کوچه پشتی که بری، میشه سر خیابون...نانوایی سنگکی...
راستی، چی می خوری برای ناهار درست کنم؟!
_اوه...حرفشم نزن...ناهار مهمون آقاتونی...بعد صبحانه می خوام ببرمت دور دور... نمیشه که من اُمده باشم پیشم خانمم، بعد همینجوری خشک و خالی؟!
_این کارارو بکنی، بد عادت می شم...
دم گوشم با تون صدای سرخوشش گفت:
_من از خدامه تو بدعادت بشی...
پیشونیم رو بوسید... کلید در خونه رو بهش دادم تا همیشه همراهش باشه و درحالی ازم خداحافظی می کرد، من همچنان تو حس شیرین بودنش غرق بودم...
امیر علی که رفت، تصمیم گرفتم یه زنگ به سجاد بزنم...
می دونستم که از دیروز تاحالا، هزار تا فکر و خیال کرده... همش تو فکر من بوده... اون همیشه نگرانه منه... نباید بیشتر از این منتظرش بذارم...
_الو...داداشی...
_کجایی تو دختر؟! خوبی!؟!؟ چه خبر؟!؟!
_علیک سلام آقا سجاد! چندتا چندتا می پرسی پسر!!!
_سلام... بگو دیگه سلما... مردم از دلهره... چی شد!!!
_اتفاق که زیاد افتاد...
_تو آدم نمی شی.. می خوای منو دق بدی... در رو باز کن بیام تو...
_بیای تو!... مگه تو کجایی؟!
_پشت درم خونتم!
_ء...چرا زود تر نگفتی... الان درو باز می کنم...
رفتم سمت آیفون و در رو باز کردم... در خونه روهم باز گذاشتم... بعدش هم رفتم
تو اتاق تا لباسام رو عضو کنم...
.
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
_یا الله...سلما...کجایی پس!؟
از تو اتاق داد زدم:
_الان میام داداش...
با پوشش جدیدم از اتاق بیرون امدم...
_سلام... تو اول صبحی اینجا چی کار می کنی؟!؟!
_تو اتاق بودی!...سلام... آخه طاقت نداشتم... دیشب هرچی صبر کردم هیچ خبری از تو نشد... برا همین گفتم امروز قبل شرکت بیام اینجا یه خبر ازت بگیرم...توفیقی هم میشه دامادمون رو هم ملاقات کنم...
_بیا بشین تا برات تعریف کنم...
با هم روی مبل نشستیم و منم اتفاقات دیشب رو براش تعریف کردم... اون هم از ذوقش برای خوش حالی من، منو در آغوش کشید و همین طور دور خودش می چرخوند...
_نکن سجاد... هههههه...مگه من بچه کوچیکم...ههههه... بزارم زمین پسر...
_بچه که بودی، نبودم که اینطور بغلت کنم...نمی دونی چقدر خوشحالم برات سلما... نمی دونیییی...
منو گذاشت روی زمین گونه ام رو بوسید...
_حالا این شاخ شمشاد کجا هست؟!
_رفته بیرون برای صبحانه نون بگیره...
_هنوز نیومده، از طرف بی گاری گرفتی!!!
_اذیت نکن... بی گاری کجا بود!
کمی بینمون کمی سکوت شد...
_آبجیِ من... تو چیزی می خوای بگی!؟
_سجاد... خدایی بود وقتی امدی که امیر نیست... حالا بیاد می خوای بهش چی بگی؟!
_خودت رو نگران نکن... امیرعلی برای من هم عزیزه... چون عشق آبجی خانممه... وقتی امد خودم همه ی ماجرامون رو براش تعریف می کنم... اون طور که تو ازش تعریف کردی، حتما آدم منطقییه...
_ممنون از لطفت سجاد... من دوست ندارم تو رو ناراحت کنم... اما... نمی خوام چیز پنهانی هم از امیر داشته باشم...
امد نزدیک تر و باز منو در آغوش گرفت...
_ من به خاطر تو همه کار می کنم... هر چند حالا مجبورم تو رو با اون تقسیم کنم... ولی یادت باشه هاااا... نو که امد به بازار ، کهنه نشه دل آزار!!!
از آغوش امن برادرم کمی فاصله گرفتم...
_برو بابا... من آدم فروش نیستم!!!
موهام رو بهم ریخت و گفت:
_حالا می بینیم جقله، دیگه آقاتون اینا و عشق و حال و ...
_سجاااااد...
.
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
سجاد همچنان سر به سرم می ذاشت و می گفت تو چشمام عروسیه و اونم نه یک شب، هفت شب و هفت روز...
دقیقا تو همون لحظه...
_سلما خانمم...بیا بیبن امیر آقات چه کرده... نون سنگک گرفتم برات دو رو خاش خاشی...
امیر در رو باز کرد و داخل شد... من و سجاد هم وسط پذیرایی خونه ایستاده بودیم...
ما گیجه از حظور ناگهانی اون، و حتمالا او هم گیج شده از دیدن صحنه ی رو به روش!!!
نگاه هر سه نفرمون بین هم دیگه در نوسان بود و من در مونده از پیدا کردن راه چاره... نمی دونستم ممکنه چه اتفاقی بیوفته...
اما دقیقا همون اتفاقی افتاد که تصورش از صد متری ذهنم هم رد نشده بود!...
صورت امیر علی کم کم رو به قرمزی می رفت... اعصبانیت از چشماش می بارید...
چشم های من اما پر از تمنا بود!...
...در محکم بسته شد و من چند لحظه قبل چنین جمله ای شنیدم:
_هیچ وقت فکر نمی کردم که...
جمله ای ناقص... اما پر از حرف... اما کُشنده...
و من کم کم به عمق فاجعه رخ داده پی بردم... مثل کرمی که بعد از سالیان سال حسرت خوردن پروانه گشته، حال درست موقع پر گشودن هر دوبالش رو بچینند... و این یعنی خوده خوده "مرگ"...
کاش می شد
در بعضی مواقع خاص
تنها لحظه ای
به اندازه ی کافی
"مُرد"...
.
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
پاهام شل شد افتادم رو زمین...
_سلما... غلط کردم امدم... سلما جان... غصه نخوریااا... سلما می رم بر می گردونمش... باشه... خواهرم... خودم درستش می کنم... آخه من چه گلی به زنم به سرم...! سلما تورو خدا یچی بگو... سلما جان... گریه کن عزیز من... مرگ سجاد گریه کن...
ولی من نمی تونستم... عمق ماجرا انقدر سنگین بود برام که نمی تونستم هزمش کنم... اما ناگهان یک طرف صورتم داغ شد... دوباره یه شک دیگه... نه... مردم نیومده رفت... رفت و برنمی گرده...
حالا دیگه اشک بی امونم از چشمام می بارید... آره... باز من موندم و بی کسی و مردی که دیگه نیست...
احساسی که نابود شد...
پناهی که پناه نموند...
سجاد جلو پاهام زانو زد... منو محکم در آغوش گرفت... اما من انقدر ناآروم بودم که حظور امن اون هم منو آروم نمی کرد... شونه های اون هم می لرزید...
_سجاد... مگه اون دیشب نگفت که تا ابد هست...
مگه نگفت که همیشه پشتمه...
مگه نگفت عاشقمه...
مگه نگفت دوسم داره...
مگه نگفت چهار ساله تو فکر و خیال منه...
سجاد تو نبودی اما بخدا اون همه ی اینا رو گفت...
_می دونم خواهرم...باشه...باشه...
_سجاد... من اشتباهی کردم!؟
_نه خواهرم... نه...
_پس چرا رفت؟!
_بر می گرده... بر می گرده...
_سجاد... پس چرا بر نگشت!!!... مگه اون نگفت به من اعتماد کن... پس چرا خودش...
حرفای سجاد منو آرومم نمی کرد... جز برگشت اون، هیچ چیز منو آروم نمی کرد... خداااااااا....
...
از صبح تا حالا، بعد کلی گریه زاری، با سجاد افتادیم تو خیابونا دنبال امیر... داداش پی چاره ام هم داره به پای حال خراب من می سوزه...
همش فکر می
کنه تقصیر اونه که این اتفاق افتاد...
ولی من کسی رو مقصر نمی دونم...
فقط... فقط دلم خیلی می سوزه... خیلی...
ادامه دارد عصر❤️💙
@dastanhayeziiba
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
#رمان
#آگاه_به_قلب_ها
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/6493
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/6512
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/6521
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/6544
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/6555
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/6575
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/6583
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/6603
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/6612
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/6632
#قسمت_یازدهم
https://eitaa.com/havase/6640
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/6657
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/6667
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/6683
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/6691
#قسمت_شانزدهم
https://eitaa.com/havase/6712
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/6720
#قسمت_هجدهم
https://eitaa.com/havase/6746
#قسمت_نوزدهم
https://eitaa.com/havase/6756
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/havase/6772
#قسمت_بیست_یکم
https://eitaa.com/havase/6780
#قسمت_بیست_دوم
https://eitaa.com/havase/6804
#قسمت_بیست_سوم
https://eitaa.com/havase/6813
#قسمت_بیست_چهارم
https://eitaa.com/havase/6827
#قسمت_بیست_پنجم
https://eitaa.com/havase/6836
#قسمت_بیست_ششم
https://eitaa.com/havase/6847
#قسمت_بیست_هفتم
https://eitaa.com/havase/6855
#قسمت_بیست_هشتم
https://eitaa.com/havase/6868
#قسمت_بیست_نهم
https://eitaa.com/havase/6876
#قسمت_سی_ام
https://eitaa.com/havase/6888
#قسمت_سی_یکم
https://eitaa.com/havase/6897
#قسمت_سی_دوم
https://eitaa.com/havase/6910
#قسمت_سی_سوم
https://eitaa.com/havase/6918
#قسمت_سی_چهارم
https://eitaa.com/havase/6930
#قسمت_سی_پنجم
https://eitaa.com/havase/6937
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#آگاه_به_قلب_ها
#قسمت_سی_پنجم
دیگه ساعت ۲ نمیه شب شده بود... هم من و هم سجاد هزار بار زنگ زدیم به گوشی امیرعلی، اما جواب نمی داد...
_آبجی...
با صدایی که از ته چان در می آمد گفتم: جان!
_می گم... بریم خونه...
_نه... تو اون خونه دیگه نه... حداقل الان نه...!
_خب خونه ی تو نریم... بریم خونه ی من... باشه؟!
صبح دوباره خودم بهش زنگ می زنم... شده تا همدان برم ماجرا رو براش توضیح بدم، می رم... بخدا که می رم... پس بریم الان خونه من!؟... چشمات کاسه خون شده... بریم یکم بخواب قربونت برم...
دلم براش سوخت... هر کاری می خواست بکنه که من آروم شم... اما انگار ممکن نبود...
_باشه داداش... بریم...
لبخند بی جونی زد...
_فدات...
خیابون رو دور زد به سمت خونش...
شاید وصف حال من فقط شعر های فاضل بود...
زیر لب می خوندم و گریه می کردم...
برای داغ دیده از عشقی ناکام گریه می کردم...
"به نسیمی همه راه به هم می ریزد
کی دل سنگ تو راه آه به هم می ریزد؟
سنگ در برکه می اندازم و می پندارم
با همین سنگ زدن، ماه بهم می ریزد...
عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است
گاه می ماند و ناگاه به هم می ریزد...
آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده ست
دل به یک لحظه کوتاه به هم می ریزد...
آه!... یک روز همین آه تورا می گیرد
گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد..."
انقدر اشک از چشمانم جاری شد که متوجه نشدم کی و کجا چشم بر هم گذاشتم و از حال رفتم...
و کی جز خدا می دونست که آیا حال رفته از تن، باز می گرده یانه...!
این کوه بهم ریخته، سراپا می شه یا نه...!
این قلب شکسته، چسبیده می شه یانه...!
این عشق رفته، باز می گرده یا ...
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
_آبجی... سلما جان...
_هوممم..
_آبجی بیدار می شی؟! نمازت دیر میشه... و الا صدات نمی کردم...
بلند شدم و سر جام نشستم... کمی طول کشید تا یادم بیوفته که چی بوده و چی شده و الان کجام!...
و با به یاد اوردن اونچه که به سرم امده، دلم می خواست بخوابم و دیگه بیدار نشم... و باز بی صدا اشک از چشم هام جاری شد... و دلم از این همه ضعفم، برای خودم می سوخت...
کاش می شد بگم بی خیال و فارق از همه ی اون چه که اتفاق افتاده برگردم به زندگی... اما...
سجاد دست هام رو گرفت و گفت:
_سلما... قربونت برم... نریز این دونه های مروارید رو...
می خوام باهات حرف بزنم، اما باید حداقل یه کمی آروم تر بشی...
نفس عمیقی کشیدم و اشک از صورت پاک کردم...
_بگو داداش...
_سلما جانم... خواهرم... ما دوتامون می دونیم تو این چند سال که ما با هم در ارطباتیم، تو به خواسته ی من، وجودم رو از خانوادت مخفی کردی، تا من راحت تر باشم... و کوچک ترین چیزی من رو ناراحت نکنه... اما...
دور چشم هاش حلقه اشکی جمع شده بود که تلاش می کرد چاری نشه... سرش رو پایین انداخت و دستا هام رو بیشتر فشرد...
_سلما... من... من یه دنیا شرمندتم... همین پنهون کاریت به خاطر من موجب این اتفاق شد... کاش قلم پام می شکست و دیروز نمی امدم خونت... اما چه فاییده که این ای کاش ها هیچ ثمری نداره... سلما... من تحمل این حالت رو ندارم... می رم...
می رم و اون چه که حقیقت ماجراست رو می گم... هر کاری می کنم تا که باور کنن... همون طور که همه کار کردم تا تو باور کنی... لازم باشه بازم آزمایش می دم... برام مهم نیست... دیگه برام مهم نیست که با فاش شدن وجودم، پشت سرم چه حرف هایی می زنن... قطعا روح بابا هم دیگه به مخفی بودن این قضیه راضی نیست... سخته برام... اما این حال و روزت تو بیشتر عذابم می ده... تو برام از همه چیز مهم تری... فقط...
فقط من رو ببخش...
_اما سجاد!!!...
_هیییش... این تصمیمیه که من گرفتم... و نمی تونی منصرفم کنی... وسایلت رو از خونه ات اوردم اینجا... هرچی ام لازم بوده برات گرفت... مراقب خودت باش... ببخش که تنهات می ذارم... می رم همدان و تا قضیه حل نشده، بر نمی گردم...
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti