🍃
آهان به نکته ی خوبی اشاره کردی. نکته چیه؟ دقیقا زدی وسط خال. موضوع همینه، من هنوز بچه ام و به هیچ
وجهم قصد ازدواج ندارم. امروز اومده بودم بهت همین رو بگم. ببین آرشام، حداقل تا وقتی دکترامم نگیرم ازدواج
نمی کنم، بعدم واقعا ببخشید که انقدر رکم؛ اما اصال هیچ حسی بهت ندارم.
- اوال که تو بچه نیستی. دوما من عاشق همین بچگی و شیطنتاتم. سوما تا هر وقت بخوای منتظرت می مونم و هیچ
وقتم مانع درس خوندنت نمی شم و مهم تر از همه اینا اون قدر دوست دارم که می تونم عاشق خودم بکنمت.
- پوف، من می گم نره تو می گی بدوش! من نمی خوامت، می فهمی؟ من دوست دارم قبل از ازدواجم عاشق بشم، نمی
خوام بگم خیلی رمانتیک اما به تو حتی یه کوچولو هم عالقه ندارم.
- من تمام سعیم رو می کنم تا عاشقت کنم.
- نمی تونی.
- می تونم.
- نمی تونی.
- می تونم.
- به جهنم! هر تالشی می خوای بکن؛ اما از حاال بهت بگم اینا همش زور زدن الکیه چون من کوتاه نمیام، ضمنا
مهمونتم منتظرته.
هنوز پام به خونه نرسیده بود که مامان شروع کرد به بازجویی. با اون بیگودی های روی سرش دقیقا شبیه مادام مارپل
شده بود.
- چی شد؟ چی گفتی؟ آبروم رو که نبردی؟ اصال چقدر زود اومدی. وای نکنه اصال نرفتی؟ به خداوندی خدا ملیسا اگه
...
- وای بسه مامان. یه نفس بگیر بعد پشت سر هم حرف بزن. رفتم خونشون با هم صحبت کردیم. قرار شد به هم وقت
بدیم هم رو بیشتر بشناسیم، ضمنا همه چیز داشت مطابق میل شما سر می شد که آتوسا خانم رسیدن.
- چی؟ آتوسا؟ خاک تو سرت ملیسا، یه کم از این دختره ی بی ریخت یاد بگیر. یه کم از خوشگلی تو رو نداره، در
عوضش یه دنیا سیاست داره.
- اَه مامان بس کنین. من صد سال حاضر نیستم واسه ی هیچ پسری خودم رو کوچیک کنم. قابل توجهتون باید بگم
آرشام محل سگم بهش نذاشت.
- آرشام هر پسری نیست خره، اون می تونه آینده ی ده نسل بعدتم فراهم کنه. حاال محل به آتوسا نمی ذاره؛ اما تو با
این بچه بازیات این دوتا را به هم نزدیک می کنی.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
تو دلم گفتم: "به جهنم!" اما تو روی مامان اخم کردم و گفتم:
- غلط کرده. ولی مامان آرشام اون قدرا هم خر نیست که به این دختره پا بده تا خودنمایی کنه. حاال هم می خوام یه
چیزی کوفت کنم اگه اجازه بدید.
مامان بدون این که جوابم رو بده به سمت تلفن رفت و منم خودم رو به آشپزخونه رسوندم تا شکم بیچارم رو پر کنم.
***
جلوی آینه ایستادم تا سریع آماده بشم و برم دانشگاه. تیپ همیشگیم رو زدم و تا مقنعم رو سر کردم و موهای تافت
زدم رو بیرون ریختم. یاد حرف متین افتادم. خدایا چرا حرفای این پسر انقدر ذهنم رو مشغول کرده؟ اومدم بی خیال
بشم و از جلوی آینه رد بشم که تصویر چشمای متین جلوی چشمام جون گرفت. واقعا چقدر چشماش معصوم و
دوست داشتنیه. با حرص پوفی کشیدم و سعی کردم که افکارم رو پس بزنم، اما مگه می شد؟ زیر لب گفتم:
- لعنت بهت، لعنت به حرف زدنت و چشمات.
موهام رو محکم تو زدم و مقنعم رو جلو کشیدم. آهان، این شد. برای قانع کردن خودم هم گفتم: "این طوری شاید
بتونم به متین نزدیک تر بشم و شرط رو ببرم." آخ خدا چه حالی می ده کوروش اون موهای بلند و خوشگش رو
بتراشه. وای بهروز بگو، احتماال به خاطر عادتی که کرده کف کله کچلشم ژل می ماله. نازنین و شقی و یلدا هم با چادر!
از تصورش پقی زدم زیر خنده. دوباره به قیافم تو آینه نگاه کردم و گفتم:
- یعنی میشه؟
با صدای سوسن که گفت: "خانم لطفا یه کم سریع تر، دیرتون شد." به خودم اومدم و جلدی رفتم پایین و بدون توقف
خودم رو به ماشینم رسوندم و دِ برو که رفتیم.
رسیدم دانشگاه. طبق معمول باز دیر شده بود. سریع رفتم تو کالس. سرم رو انداختم زیر و در زدم و وارد کالس شدم.
برای چند لحظه سکوت مطلق تو کالس برقرار شد و سهرابی اوهومی کرد. رو به استاد سالم کردم. سهرابی سریع
جوابم رو داد و گفت:
- نمی خواد چیزی تعریف کنی. از ظواهر امر پیداست که حراست دانشگاه احتماال امروز وقتت رو گرفتن و تو سر
موقع به کالس نرسیدی. بشین؛ اما دیگه تکرار نشه.
جانم؟ چی گفت؟ حراست؟ یعنی چهارتا تار مویی که بیرون می ذاشتم انقدر تو چشم بوده؟ بی خیال شدم و نشستم
کنار یلدا که هنوز داشت با تعجب نگاهم می کرد. بدون این که نگاهش کنم به استاد خیره شدم و تا آخر کالس جیکم
درنیومد. با خروج استاد از کالس، منم سریع وسایلم رو جمع کردم تا جیم بزنم که یلدا بازوم رو چسبید.
- ناکس عجب چیزی هستی. تو دیگه ...
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
کوروش و بقیه هم دورم جمع شدن؛ اما من تمام نگاهم به متین بود که آرام و سر به زیر از کالس خارج شد. کوروش
چونم رو گرفت و سرم رو باال برد و گفت:
- ببینمت. وای خدا، چقدر مظلوم شدی.
شقایق گفت:
- زود موهات رو درست کن حالم رو به هم زدی.
هر کدوم یه چیزی گفتن و آخر یلدا گفت:
- نکنه واقعا حراست بهت گیر داد؟ تو که گفتی رییس حراست دوست باباته.
از جام بلند شدم و گفتم:
- بچه ها من عوض شدم، دیگه اون آدم قبلی نیستم.
همشون با چشمایی که عین وزغ بیرون زده بود گفتن:
- چی؟
- آره درسته، من اون آدم قبلی نیستم؛ اما می دونید بدبختیم چیه؟
اونا پرسشگر نگاهم کردن. خندم رو کنترل کردم و با جدیت گفتم:
- بدبختیم اینه که آدم بعدیم نیستم!
کوروش از خنده منفجر شد. خودمم پقی زدم زیر خنده و یلدا هم چنان زد پس سرم که مغزم نود درجه تاب خورد.
بهروز گفت:
- ببین نیم وجبی چطور ما رو سر کار گذاشته.
نازنین گفت:
- یعنی واسه سهرابی خودت رو این شکلی کردی؟
ابروم رو باال انداختم و گفتم:
- نچ، واسه خاطر آقا متین.
کوروش با خنده گفت:
- تو دیگه چه مارمولکی هستی.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/21908
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/21935
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/21953
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/21983
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/22009
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/22043
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/22067
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22093
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22118
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/22145
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/22164
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/22189
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/22219
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/22249
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/22280
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_پانزدهم
شقایقم گفت:
- بیخود زور نزن، اون حتی نگاهتم نمی کنه.
- خواهیم دید.
***
در حالی که با کوروش کل کل می کردم و بقیه بچه ها هم هرهر می خندیدن وارد کافی شاپ شدیم. سر میز همیشگی
نشستیم و من سفارش شکالت داغ برای همه دادم. قرار شد مهمون بهروز باشیم. با حس لرزش گوشی درون جیبم دو
انگشتی گوشیم رو از تو جیبم درآوردم و با دیدن شماره آرشام پوفی کشیدم.
یلدا گفت:
- چیه؟ چرا انقدر عصبانی شدی؟ نکنه این پسر سیریشه س؟
شقایق گفت:
- آرشام رو می گی؟
با سر تایید کردم و گوشیم رو روی میز گذاشتم. اصال حوصلش رو ندارم.
نازی گفت:
- وای دلت میاد؟ طرف که خیلی نانازه.
بهروز اوهومی کرد و گفت:
- ضعیفه، من این جا برگ چغندرم دیگه؟
نازی خندید و گفت:
- خفه بمیر گلم!
شقایق رو به من گفت:
- ملی؟ ملی؟ اون جا رو.
به سمت در ورودی که شقایق اشاره کرده بود برگشتم و چشمام از دیدن صحنه رو به روم اندازه یه نعلبکی شد. زیر
لب گفتم:
- چی شد؟
کورش خندید و گفت:
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
_بیا، اینم از بچه مثبت کالسمون؛ تو زرد از آب دراومد!
یلدا گفت:
- چی می گی کوروش؟ نگاه به چادر و حجاب دختره بکن بعد حرف الکی بزن.
شقایق با حرص گفت:
- فعال که دور دور چادریاست.
تمام وجودم چشم شده بود و خیره به متین و دختر همراهش نگاه می کردم. هر دو سر به زیر سر میز نشستن. بدون
این که حتی به هم نگاهی هم بندازن. متین که مشغول بازی با دستمال روی میز بود و دختره هم که با اون صورت
بانمکش چادرش رو تا نزدیکی ابروهایش کشیده بود و به دستای متین خیره شده بود. از جا بلند شدم.
یلدا گفت:
- کجا؟
- می رم ببینم چه خبره.
دستم رو کشید و گفت:
- آخه به تو چه مربوطه؟
بی توجه به حرفاش دستم رو محکم از دستش کشیدم و گفتم:
- آدمش می کنم!
و قبل از هر عکس العمل دیگه ای سریع به سمت میز متین اینا رفتم.
قبل از این که به میزشون برسم تازه فهمیدم چه غلطی کردم. "آخه به من چه؟ چی چی رو به من چه؟ پسره ی پررو
از تیپ من ایراد می گیره و نصیحتم می کنه اون وقت خودش ... اَه، به من چه؟"
اومدم مثل بچه ی آدم برگردم سر جام بشینم که یهو متین سرش رو به سمتم برگردوند و از جاش بلند شد.
- سالم.
نگاهم رو از اون که دوباره به کفشاش خیره شده بود گرفتم و به دختر رو به روش نگاه کردم. دختره با یه لبخند بانمک
نگاهی به سر تا پام کرد و سالم کرد.
- علیک سالم.
بی اختیار لحنم طلبکار بود.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
زدم به طبل بی عاری و گفتم:
- شما هم که این جایید. خوب شد دیدمتون می خواستم ازتون جزوه ی امروز رو بگیرم.
- بله حتما، بفرمایید بشینید.
به جهنم من که گند زدم، چه یه وجب چه صد وجب!
- چشم، با اجازه.
متین رو به دختره گفت:
- ایشون خانم احمدی، هم کلاسیم هستن و ایشونم دختر داییم، مائده جان.
"جان؟ مائده جان؟ خاک تو سرت ملی با این شرط بندیت! طرف نامزد داره."
- از آشنایی با شما خرسندم.
منم همون که تو گفتی.
- و همچنین.
تازه به صورت طرف نگاه کردم. مائده به معنای واقعی کلمه زیبا و خواستنی بود، مخصوصا با اون ابروهای به هم
پیوستش.
متین از توی کیفش جزوه رو برداشت که گارسون اومد تا سفارش بگیره.
- شما چی میل دارید؟
به سمت بچه ها که مثل کسایی که رفتن سینما مشغول کوفت کردن شکلات داغ و دید زدن میز ما بودن، نگاهی کردم
و گفتم:
- شکلات داغ.
متین گفت:
- دو تا شکلات داغ، مائده جان شما چی؟
مائده لبخندی زد و گفت:
- من کیکم می خوام، آخه خیلی گرسنم.
- پس سه تا شکالت داغ و ...
نگاهی به من کرد و رو به گارسون ادامه داد:
- و سه تا پای سیب.
- ممنون.
قابلتون رو نداره. بفرمایید، اینم جزوه ی امروز
جزوه رو گرفتم و دوباره زیر چشمی به مائده نگاه کردم. حالت چهرش جوری بود که آرامش خاصی رو به قلب آدم میداد.
البته آدم، نه من، من که خودم یه پا فرشتم.
موبایل مائده زنگ خورد و اون با هیجان جواب داد:
- وای، سلام مامان.
... -
- خوبید؟
... -
- ممنون.
... -
- نه دیگه می رم خونمون.
... -
- آره با متینم.
... -
نگران نباشید گرسنه نمی مونم.
... -
- چشم، از من خداحافظ.
رو به متین گوشی رو گرفت و گفت:
- مامانه.
- سلام مامان.
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/21908
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/21935
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/21953
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/21983
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/22009
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/22043
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/22067
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22093
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/22118
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/22145
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/22164
#قسمت_دوازدهم
https://eitaa.com/havase/22189
#قسمت_سیزدهم
https://eitaa.com/havase/22219
#قسمت_چهاردهم
https://eitaa.com/havase/22249
#قسمت_پانزدهم
https://eitaa.com/havase/22280
#قسمت_هفدهم
https://eitaa.com/havase/22303
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
#رمان
#بچه_مثبت
#قسمت_شانزدهم
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
"خاک تو سرم! دیدی نامزدشه؟ اصلا چرا خاک تو سر من؟ خاک تو سر بچه ها که منو مجبور به این شرط بندی
کردن، وگرنه من بچه به این آرومی."
مائده باز با اون لبخند نانازش پرید وسط افکار بی سر و ته من و گفت:
- شما همیشه انقدر آرومید؟
- من؟ نه بابا، تنها چیزی که نیستم آروم بودنه.
خندید و گفت:
- به چهرتونم می خوره از اون بچه شیطونا باشید.
خندیدم و گفتم:
- شما لطف دارید.
"دارم می میرم از فضولی."
- آخ راستی نامزدیتونم تبریک می گم، آقا متین چیزی بروز نداده بودن.
آخه یکی نیست به من بگه متین مگه با تو حرفم می زنه که بخواد چیزی بروز بده؟ ای بمیرید همتون با این شرط
بندیتون! لبخندی زد و تا اومد جواب بده گارسون رسید و سفارشا رو روی میز چید و متینم مکالمش رو تموم کرد.
مائده گفت:
- نه عزیزم، من و متین خواهر برادر رضایی هستیم.
هان؟ چی میگه؟ کاش زیر دیپلم حرف می زد منم بفهمم. فکر کنم قیافم تابلو بود که نفهمیدم. اونم برام توضیح داد
که چون مامانش رو هنگام به دنیا اومدنش از دست داده، عمش یعنی مادر متین بهش شیر داده و برای همینم حاال این
دوتا به هم محرمن.
- اوه، بابت فوت مادرتون واقعا متاسفم!
- ممنون عزیزم.
الهی! نفسم رو با آسودگی بیرون دادم، خب توجیهش اینه که هنوز شرط بندی پا بر جاست.
- بفرمائید میل کنید.
باز تشکر کردم و شروع به خوردن کردم.با دیدن یلدا که بال بال می زد و اشاره می کرد برم پیششون، ابروهام رو باال انداختم. یلدا بای بای کرد، یعنی می
خوان برن و بعدم دستش رو چند بار باالا و پایین برد، یعنی خاک تو سرت، بعدم کیف و موبایلم رو نشون داد. با
انگشتم به طور نامحسوس ئو رو نشون دادم که یعنی دو دقیقه بتمرگید سر جاتون تا من بیام.
- خب مائده جان، خیلی از دیدنت خوشحال شدم، کاش می شد بیشتر باهات آشنا می شدم.
خندید و گفت:
- من تو دانشگاه فلسفه می خونم، میام یه سری به متین بزنم سراغ تو هم میام عزیزم.
- ممنون، خوشحال می شم.
به سمت متین برگشتم و گفتم:
- بابت همه چیز ممنون. فردا جزوتون رو میارم.
فقط یه لحظه نگام کرد و گفت:
- خواهش می کنم، نوش جان. جزوه باشه پیشتون، تا چهارشنبه احتیاج ندارم.
از جا بلند شدم و با مائده دست دادم و و از متین خداحافظی کردم و د برو که رفتیم.
***
- وای ملیسا، چه رویی داری دختر.
- ملی حاالا دختره کی متین بود؟
- چرا هر چی بهت اشاره می کردم نمی اومدی؟
به سمت بچه ها برگشتم و گفتم:
- چه خبرتونه هی پشت سر هم سوال می پرسید؟ دختره، دخترداییش بود.
یلدا گفت:
- حتما نامزدشم بود.
- نه بابا، با هم خواهر و برادرن یه جوارایی، چون مامان متین به هر دوشون شیر داده.
کوروش خندید و گفت:
- مامان من به منم دلش نیومده شیر بده، اون وقت مامان این پسره هم زمان دو نفر رو ساپورت می کرده.#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
💕join ➣ @Online_God💕
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
خلاصه با شوخی و مسخره بازی به دانشکده برگشتیم.
فرناز دم کلاس کشیک می کشید و تا ما رو دید آینه ی جیبیش رو شوت کرد تو کیفش و اومد.
- کوروش باید باهات حرف بزنم.
و بدون این که حتی منتظر جوابی از کوروش باشه، دست اون رو گرفت و کشید.
یلدا آروم گفت:
- از این دختره متنفرم.
شقایق و نازی هم با سر حرف اون رو تایید کردن. بهروز آروم گفت:
- دختره ی عوضی اون قدر عشوه خرکی میاد که حالت تهوع بهم دست می ده. نمی دونم چرا کوروش انقدر بهش رو
می ده.
شقایق چشماش رو ریز کرد و گفت:
- یعنی با کوروش چی کار داره؟
- بی خیال، بریم تا استاد نیومده.
بعد هم خودم وارد کلاس شدم.
وسطای کلاس بود که کوروش وارد کلاس شد. با اولین نگاه بهش متوجه شدم شدیدا عصبانیه.
شقایق آروم گفت:
- معلوم نیست دختره ی اکبیری چی بهش گفته!
استاد گفت:
- ساکت، چه خبره؟
تا آخر کلاس ساکت نشستیم و همین که استاد از کلاس خارج شد به طرف کوروش حمله کردیم.
- چی شد؟
- فرناز چی کارت داشت؟
- هی، با تو هستما.
کوروش با حوصله دفترش رو تو کیفش گذاشت و زیپش رو بست و از جا بلند شد.
ملی باید باهات حرف بزنم.
- چی شده؟
کوروش کلید ماشینش رو به بهروز داد و گفت:
- ماشینم امروز دستت باشه، من با ملی می رم.
بهروز با خوشحالی کلید رو قاپید و گفت:
- بچه ها بزنید بریم ددر.
یلدا و شقایق هم که اخم های در هم کورش رو دیدن، سریع همراه بهروز رفتن، نازی هم که زودتر از همه با بهروز
همراه شد. با کوروش به سمت ماشین حرکت کردیم. هیچ حرفی نمی زد و تمام طول مسیر تو فکر بود.
همین که سوار ماشین شدیم، آروم گفت:
- برو یه جای خلوت.
بی هدف شروع به حرکت کردم.
- چی شده کوروش؟
- ملی یه غلطی کردم خوردم که هیچ جوره نمیشه جمعش کرد.
- چی کار کردی؟
- من خر ... من ... من ...
- اَه، تو چی؟
- زهرمار، انقدر وسط حرفم نپر تا بگم.
سکوت کردم. چند لحظه گذشت تا گفت:
- فرناز حامله س.
- خب این که سورپرایز نیست، همچین دختری ... صبر کن ببینم، نکنه از تو ...
- آره، من خر همون بعد از ظهر روزی که از توچال برگشتیم دانشگاه، خواستم برسونمش خونشون که گفت برم
خونشون و اصرار کرد. کسیم خونشون نبود و خب اونم رفت واسم شربت بیاره ...
- وای کوروش نگو مثل دخترای چشم و گوش بسته شربتی رو خوردی که نمی دونستی چی توشه و بیهوش شدی و ...
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
بسه دیگه، من کی همچین حرفی زدم؟ اون فقط با نوع لباس پوشیدن و عشوه هاش تحریکم کرد.
- خاک تو سرت!
- نگفتم بهت که فحشم بدی.
- پس چی کار کنم؟
- چه می دونم؟ یه راهنمایی ...
- برو بگیرش.
- چی می گی؟
- چیه؟ چرا تعجب کردی؟
- اون حتی باکره هم نبود چطور من ...
- وای خدا، نگو که از خنده دل درد گرفتم. اون حتی اگه باکره هم بود تو اهل ازدواج و این حرفا نیستی.
- خب تو که می دونی، بگو چه غلطی بکنم؟
- بسپارش به من، فقط احتماال یه بیست، سی میلیونی واست آب می خوره.
-به جهنم، تو بگو صد میلیون، فقط از شرش خالصم کن. دختره ی احمق میگه تا هفته ی دیگه بهت وقت می دم بیای
خواستگاری.
- حالا تو مطمئنی حامله س؟
- جواب آزمایشش که این طوری می گفت.
- شاید جعلی باشه، یا مال تو نباشه.
- نباید بذارم مامان اینام چیزی بفهمن، می فهمی که؟
- ملیسا جون؟ بهاره گفت کارم داشتی.
به قیافه ی غرق در آرایشش خیره شدم و گفتم:
- آره فرناز جون، میای با هم یه سری بریم کافی شاپ نزدیک دانشگاه؟
نگاهی الکی به ساعتش کرد و لب هاش رو غنچه کرد و گفت:
- اوم، خب میشه بدونم چی کارم داری؟دلم می خواست پشت گردنش رو با دست چپم بگیرم و با دست راستم دوتا کف گرگی برم تو صورتش و بعدم با کله
بزنم تو دماغ عملیش و ... اوه اوه، چقدر خشن! نه، بی خیال.
- در رابطه با موضوع تو و کوروشه.
همچین نیشش باز شد انگار با این گندی که زده باید اسکار هم بهش داد.
- خب، ولی من که حرفام رو با خودش زدم و اونم پذیرفته.
نه بابا، شتر در خواب بیند پنبه دانه.
- می دونم. خود کوروش ازم خواهش کرده حرفای آخر رو باهات بزنم.
- باشه، بریم.
همچین مثل جت راه افتاد که وقتی به کافی شاپ رسیدیم نفس نفس می زدم. خاک بر سر دو دستی بازوم رو چسبید.
اَه، ولم کن من که فرار نمی کنم. با هم وارد کافی شاپ شدیم و یه جای پرت تو طبقه ی دوم نشستیم.
- خب؟
به صورت منتظرش نگاه کردم. "خب بریم سراغ مرحله ی اول نقشه، یعنی مطمئن شدن." از اون جایی که می
دونستم فرناز هر چی تو مغز پوکش می گذره تو چشماشم میشه دید، گفتم:
- خب ما باید اول مطمئن بشیم که تو حامله ای و مهم تر از همه، بچه مال کوروشه.
بدون هیچ ترسی گفت:
- باشه فردا می ریم آزمایش. چه می دونم؟ دی اِن اِی و از این کوفتا.
خب پس واقعا بچه مال کوروشه. مرحله ی دوم، مقدمه چینی بود.
- خیلی خب، خود کوروشم قبول داره که بچه مال اونه، اما ...
- اما چی؟
- خانوادش بد کوفتایین.
- یعنی چی؟
- بیچاره کوروش دیروز غیر مستقیم به پدرش گفته می خواد با دختر دوست باباهه ازدواج نکنه و یکی دیگه رو می
خواد، ندیدی چه قشقرقی به پا شد.
چشمای بابا قوریش رو ریز کرد و گفت:
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
_مگه باباش می خواد اون با کس خاصی ازدواج کنه؟
خودم رو هیجان زده نشون دادم و گفتم:
- آره، باباش می خواد به زور شوهرش بده، نه یعنی زنش بده، طرفم از این خر پولاس که ...
گارسون وسط حرفم پرید و در حالی که نیشش تا بناگوشش باز بود گفت:
- سلام ملی خانوم. چی سفارش می دین؟
خاک تو سر این بچه ها کنن، از بس تو این کافی شاپ کوفتی اسمم رو بلند بلند صدا کردن اینم فهمیده. جدی
نگاهش کردم و گفتم:
- دوتا آب پرتقال.
از فرنازم نظر نپرسیدم اصلا، کارد بخوره تو شکمش. گارسون رفت و من دوباره رفتم تو دور خالی بندی.
- آره، می گفتم. دختره دختر شریک باباشه. فکر نکن مالیه ها، خیلی هم بی ریخته، ولی تا دلت بخواد خونه و ملک
داره.
- کوروشم دوستش داره؟
- نه بابا، مگه کوروش آدمه که کسی رو دوست داشته باشه؟ اون فقط فکر ارث باباشه. آخه باباش گفته اگه با محبوبه،
همون دختر پولداره دیگه، ازدواج نکنه از ارث مرث خبری نیست و کوروش باید بره گدایی!
- نه بابا!
- جون شما.
- پس من چی؟ یعنی تکلیف من و این بچه چی میشه؟
"آخ نگو که جیگرم برای مظلومیت تو یکی کباب شد، پررو!" مرحله ی سوم، تیر خالص بود.
- فرناز من طرف توام، هر چی باشه ما هم جنسیم. منم چند بار موقعیت حالای تو رو داشتم.
"البته به گور بابام خندیدم اگه همچین غلط هایی بکنم."
ادامه دادم:
- به نظر من که حقت رو ازش بگیر و خودتم از شر این بچه خالص کن.
با ناراحتی نگام کرد و گفت:
- چطوری؟به راحتی، برو بهش بگو سی میلیون بده تا بچه رو سقط کنم و بعدم برو بچه رو بنداز و با پولتم یه حال اساسی کن.
- اما آخه من کوروش رو دوست دارم.
ای خاک تو سرت، دو ساعته دارم فک می زنما. گارسون سفارشا رو آورد و من یه نفس تا ته لیوان رو سر کشیدم و
فرناز هم فقط به دستاش خیره شده بود.
- فرناز جون، عشق و عاشقی کیلو چنده؟ وقتی باباش از ارث محرومش کرد، با این پسر تن پروری هم که من می بینم
باید بری کلفتی تا از گشنگی نَمیری.
"وای خدا اگه کوروش بفهمه پشت سرش چی گفتم خفم می کنه."
- از من گفتن بود، تو با کوروش به هیچ جا نمی رسی.
"چرا به یه جا می رسی. به کجا؟ خونه ی پدر پسر شجاع، اِوا خاک بر سرم اون که زن داره، ای فرناز شوهر دزد!"
- مرسی از راهنماییت، من می خوام یه کم فکر کنم.
- باشه گلم، فکرات رو بکن.
از جاش بلند شد و گفت:
- من می رم خونه، کالس رو نمیام.
- اوکی.
"حالا نه این که حضور نداشته باشه بار علمی کلاس کم میشه!"
- بای.
"های! آخ جون رفت و آب میوه رو هم نخورد، کوفت بخوره دختره ی چشم سفید!"
آب پرتقال رو خوردم و سریع خودم رو به کلاس رسوندم. وای خدا، بازم سهرابی رفته سر کلاس و من دیر رسیدم.
***
دوتا تقه به در زدم و در رو باز کردم.
- سلام.
سهرابی با دیدنم پوفی کشید و کتابی رو که تو دستش بود تقریبا پرت کرد روی میز و با صدای نسبتا بلندی گفت:
- چه سلامی خانوم محترم؟ این چه وضع کلاس اومدنه؟ این دفعه چه بهونه ای می خواین جور کنین؟
#ادامه دارد...
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#نویسنده:الف_ستاری
🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃