#رمان
#حق_الناس
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/6336
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/6343
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/6361
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/6369
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/6385
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/6393
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/6411
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/6421
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/6445
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/6456
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
بسم رب العشاق
#رمان
#حق_الناس
#قسمت_دهم
روای فاطمه
من کلاس ندارم محمد گذاشتم پیش مادر
با داداش راهی بیمارستان شدیم
تو ایستگاه پرستاری
-سلام خوب هستید
پرستار:خانم افخمی شما خواهری رو در حق دوستتون تمام کردید
-شما لطف دارید
میشه ما یسنا رو ببینیم ؟
پرستار:بله بفرمایید
وارد اتاق شدیم
داداش میگفت شما هم تو اتاق باش به هرحال نامحرمم
به یسنا نزدیک شدم
-یسنا جان خواهرم ببین آقامرتضی اومده دیدن تو
اشکام جاری شد بازوهاش گرفتم
نامرد حرف بزن
چهار ماهه
یسنا توروخدا حرف بزن بی انصاف
صدام رفت بالا نمیفهمم چیو مثلا میخوای بگی
آفرین ما فهمیدیم عاشقی
حرف بزن یسنا
دلت برام بسوزه
اشکام سرایز شد پاشدم از اتاق برم بیرون
که یسنا به مرتضی نزدیک شد اومد
نزدیک تر که بشه گفت: محمد 😳😳😳😳
و از هوش رفت
وای خدایا باورم نمیشه حرف زد یسنا حرف زد
خانم حضرت زینب کنیز درگاهتم
ممنونم ازت
بدو بدو رفتم سمت ایستگاه پرستاری
با اشک و صدای لرزان خانم پرستار خواهرم حرف زد توروخدا بیاید
دکتر بعداز تزریق آرامبخش رو به منو مرتضی گفت لطفا بیاید اتاق من
لطفا بشینید
رو به مرتضی گفت :من نمیدونم شما با یسنا چه نسبتی دارید اما حضورتون عالی به یسنا کمک کرد
لطفا هرروز به یسنا سر بزنید
فردا کهـ میاید اعلامیه محمد باخودتون بیارید ببینه
تا از اون شوک هیجانی خارج بشه
ممنونم
منو آقامرتضی درحالیکه بلند میشیدیمـ
گفت یاعلی
نام نویسنده:بانو.....ش
آیدی نویسنده:
@Sarifi1372
ادامهـ دارد 📝
🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده مجاز است 🚫
@zoje_beheshti
باز با آقا مرتضی راهی بیمارستان شدم
طبق دستور دکتر اعلامیه محمد باخودمونـ بردیم
با پرستار که حرف زدیم میگفت خیلی خوبه
میگفت یسنا چندین کلمه حرف زده
خیلی خوشحال شدم
قبل از دیدنش رفتیم پیش دکترش گفتن آروم آروم بهش نگید
وارد اتاق شدیم
یسنا آروم لباش باز کرد گفت سلام
رفتم نزدیکش یسناجان ببین این کاغذ رو
باز کردن کاغذ همانا جیغ های پی در پی یسنا همانا
با آرام بخش به دنیایی بی خبری رفت
دکتر:فاطمه جان فردا ساعت ۱۱بیاید اینجا با یه تیم یسنا ببریم سر مزار محمد
تمام طول مسیر آقا مرتضی تو خودش بود
رسیدیم به خونه
آقامرتضی مستقیم رفت تو اتاقش
مادر:فاطمه امروز بیمارستان چی شد؟
یسنا با دیدن اعلامیه فقط جیغ زد دکتر گفت فردا بریم اونجا تا باهش بریم سرمزار محمد
اونشب به ما چه گذشت بماند ۹از خونه خارج شدیم ۹:۳۰ رسیدیم بیمارستان
چادر یسنا سرش کردم
زیر بازوش گرفتم
وقتی مزارمحمد دید خودش انداخت رو مزارش
محمدم پاشو
پاشو ببین چه داغونم
پاشو نامرد چرا تنهام گذاشتی
پاشوووو
محمد پاشو
بچه ام گرفتی
خودتم تنهام گذاشتی
پاشو
یسنا بعداز یک ساعت سرمزار از حال رفت
الان میزان دوهفته از اون ماجرا میگذره
و یسنا امروز مرخص است
نام نویسنده:بانو.....ش
آیدی نویسنده:
@Sarifi1372
ادامهــ دارد 📝
🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی
@zoje_beheshti
📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚
راهی بیمارستان شدیم به همراه مادر یسنا
با ملایمت تمام لباسهاش تنش کردیم
بعد بردیمش خونشون
پدرشو که دید رفت تو بغلش و گریه کرد
الان یه ماهه یسنا از بیمارستان مرخص شده
امروز قراره با یسنا بریم مزارشهدا
منم قراره با یسنا درمورد آقا مرتضی حرف بزنم
با ماشین داداش رفتم پیشش
سوارشدیم یسنا تو سکوت سیر میکرد
منمـ یکی از مداحی های نریمانی در مورد مدافعین حرم پلی کردم
بعداز حدود ۱۵دقیقه به مزارشهدا رسیدیم
سرمزار چند شهید از شهدای مدافع و دفاع مقدس فاتحه خوندیم
بعد یسنا خودش شروع کرد به حرف زدن
یسنا:فاطمه میدونی اونای که اینجا خوابیدن چه دفاع مقدس چه شهدای مدافع حرم خیلی خاصن
پاکن یقینا
مطمئنم هم خودشون هم خانواده هاشون مقرب الی الله هستند
فاطمه دقیقا چیزی که تو من و محمد نبود
فاطمه دیدی جدیدا چقدر تب ازدواج با مدافعین حرم تو دخترای مذهبی رفته بالا ؟
-یسنا من نمیفهمم حرفهاتو
یسنا:ببین فاطمه خطای من این بود عاشق کور محمد بودم
زن خوبی نبودم
اگه بودم شوهرم دردش بهم میگفت
فاطمه زن اگه زن باشه با لطف خدا محبت اهل بیت و یه ذره عشق میتونه مردش رو بنده مقرب خدا کنه
-اوهوم
یسنا تو به آینده زندگیت هم فکر کردی؟
یسنا:آره فعلا میخوام حوزه تموم کنم
-ازدواج چی ؟
یسنا:نمیدونم ولی بالاخره باید ازدواج کنم
پس یسنا جان گوش کن
وخوب به حرفهام گوش بده
یسنا:چشم
-آقا مرتضی بخاطر تو برگشت برای اینکه حالت یه ذره بهتر بشه
حالا ببین یسنا نه بخاطر کمکش
اما دارم تورو برای برادرشوهرم خواستگاری میکنم
یسنا:ها 😳😳😳
-چشمات اونجوری نکن
بیا بریمـ الان محمد بیدار میشه علی هم خونه نیست مادر و آقامرتضی دیونه میکنه 😉☺️😜
یسنا:نه توبرو من میخوام فکر کنم 😔😔
-باشه فعلا عزیزم
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&
روای یسنا
از فاطمه جدا شدم شروع کردم به قدم زدن تو مزارشهدا
خدایا این چه قسمتیه که من دارم
چرا باید محمدی که دوسش دارم بره
حالا مرتضی بیاد سرراهم
رفتم سر مزار شهید علمدار
داداشی خودت کمکم کن تا یه تصمیم درست بگیرم
کمکم کن
شهدا خودتون کمکم کنید
غرق در افکارم بودم که یهو صدای اذان منو به خودم آورد
نام نویسنده :بانو....ش
آیدی نویسنده :
@Sarifi1372
ادامهـ دارد 📝
🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده حلال است
@zoje_beheshti
امروز حدود دوهفته از خواستگاری آقامرتضی از من میگذره دیشب به فاطمه گفتم
امروز میخوام جواب خواستگاری بدم
رفتار فاطمه خیلی جالب بود
وقتی پیام دادم گفتم
فاطمهـ جان فردا میایی مزار جواب خواستگاری بدم؟
فاطمه :با داداش بیام ؟
-هرجور دوست داری ؟
فاطمه:یسنا خیلی نامردی یه جوری نمیگی ما بدونیم جواب چیه
جلوی آینه قدی اتاقم
یه روسری سرخابی به صورت لبنانی سر کردم
مانتوی کرم پوشیدم چادر لبنانیم سرکردم
وارد پذیرایی شدم مادر من دارم میرم بااجازه
مادر:یسنا مطمئنی از جوابت ؟
-آره مادر
مطمئنم شاید الان ۱۹ساله باشم ولی خیلی بیشتر از شما حتی سختی کشیدم
دعاکنم
مادر:ان شاالله خوشبخت میشی عزیزم
-مادر من رفتم یاعلی
مادر:یاعلی
یه ماشین گرفتم برای مزار شهدا
وقتی رسیدم
دیدم آقامرتضی و فاطمه اومدن
با دیدن من از ماشین پیدا شدن
مرتضی سربه زیر سلام داد
منم سر به زیر گفتم سلام
فاطمه :یسنا جان ما آماده ایم جوابت بشنویم
-من میخوام با خود آقامرتضی حرف بزنم
فاطمه:باشه عزیزم
با مرتضی به سمت مزار شهید علمدار رفتیم
آقامرتضی من جوابم مثبته
اما
آقامرتضی: اما چی 😔😔😔😳😳
-زندگی بایه زن بیوه خیلی سخته
جواب فامیل و ..... چی میخواید بدید
مرتضی:این چه حرفیه گناه نمیکنیم که میخوایم ازدواج کنیم؟
اگه دوست داشته باشید عروسی میگیریم
اگهـ نه میریم کربلا
-نه نیاز به عروسی نیست
مرتضی :باشه چشم امشب به مادر میگم تماس بگیرن منزلتون
نام نویسنده :بانو.....ش
آیدی نویسنده :
@Sarifi1372
ادامهـ داردفردا ظهر💙
🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده حلال است 🚫
@zoje_beheshti
📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚
#رمان
#حق_الناس
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/6336
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/6343
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/6361
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/6369
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/6385
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/6393
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/6411
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/6421
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/6445
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/6456
#قسمت_یازدهم_اخر
#قسمت_پایانی
https://eitaa.com/havase/6474
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
بسم رب العشاق
#رمان
#حق_الناس
#قسمت_یازدهم_اخر
#قسمت_پایانی
بعداز این حرفها رفتیم سمت فاطمه
تا رسیدیم مرتضی گفت :یسنا خانم دیروقته بفرمایید ما میرسونیمتون
فاطمه با لبخند نگاهمون کرد
موقعه خداحافظی بالبخند ازشون خداحافطی کردم
****************************
روای مرتضی
زنداداش لطفا با سلیقه خودتون برای یسنا خانم بخرید
لطفا خودتون هم با مادر صحبت کنید
تماس بگیرن منزلشون
زنداداش:نگران نباشید بسپرید به من
-ممنونم
رسیدیم خونه
من مشغول بازی با محمد بودم که علی اومد
زنداداش رفت برای علی چای بیاره
به علی که چای داد
درحالیکه به من چای رو تعارف کرد گفت مادر زنگ نمیزنید خونه یسنا اینا بریم خواستگاری
سرم انداختم پایین
بعد با لبخند ادامه داد با اجازه ی شما و داداش من یه انگشتر نشانم خریدم
مادر:خواهری در حق برادرت تموم کردی
مادر شماره منزل یسناخانم گرفت
و برای فرداشب ساعت ۸شب قرار گذشت
با استرس من بیچاره یه شب گذشت
ساعت ۷همه به سمت خونه مادر یسناخانم حرکت کردیم
یه گل خیلی خوشگل گرفتیم
بالاخره رسیدیم منزلشون
یسنا و پدر و مادرش جلوی در به استقبال اومده بودن
وقتی نشستیم مادرش گفت یسنا جان دخترم چای میاری
بعد مادر یه نگاه به زنداداش کرد و زنداداش شروع کرد
آقای رفیعی برادرمن و یسنا خانم حرفهاشون زدن بااجازه شما امشب نشون کرده هم بشن
بعد ان شالله ۵روز دیگه همزمان با سالروز ازدواج خانم حضرت زهرا و آقاأمیرالمومنین عقد هم بشن
پدر یسنا:بله حتما
انگشتر نشان مادر دست یسنا کرد
الحمدالله تموم شد
😍😍😍😍
نام نویسنده :بانو....ش
آیدی نویسنده:
@Sarifi1372
ادامهــ دارد 📝
🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده
@zoje_beheshti
روای یسنا
فردا اون روز نشان شدم با آقامرتضی رفتیم آزمایشگاه و خرید حلقه
یه رینگـ ساده من و یه انگشتر زمرد سیاه هم برای آقامرتضی خریدیم
به سرعت پنج روز گذشت به درخواست منو مرتضی عقد سر مزار شهید علمدار بود
خونه رو تو اون ۵روز چیدیم
همه چیز نو خریدیم
بعد از عقد یه رستوران رفتیم با حاضرین، شبم رفتیم سر خونه زندگی خودمـون
صبح که از خواب پاشدم
سفره چیدم
مرتضی همـ تا اومد نشست _خانم دیروز قبل از عقد برنامه کربلا چیدم
ان شالله ماه بعد میریم کربلا
-وای مرسی
خیلی دوست دارم
مرتضی : خب خداشکر فهمیدیم خانممون ما رو دوست داره
-🙈🙈🙈🙈اذیت نکن
مرتضی :اذیت😳😳😳
من 😳😳😳😳
اینارو جمع کنیم بریم خونه مامان اینا ؟
-آره بریم خونه مادر جون اینا
مرتضی :ببخشید کدوم مادرجون 🙈🙈🙈
-مرتضــــــــی اذیت نکن
مرتضی:ای بابا
خانم سوال دارم
-منزل مادر شما
ظرفهارو باهم شستیم
من یه روسری سفید با حاشیه بنفش سر کردم
مانتوم یه مانتوی سنتی سفید با حاشیه روی آستین
پایین مانتو بود
مرتضی هم یه بلوز کرم یعقه دیپلمات پوشید
با شلوار پاچه ای سیاه
مرتضی میخواست ماشین بیاره
من مانع شدم
پیاده روی بیشتر دوست داشتم
حدود یک ربع دیگه رسیدیم خونه مادر اینا
مادر و فاطمه حتی علی آقا روبه من اصلا نمیاوردن که این ازدواج دومه
تا عصر پیش مامان اینا بودیم
خیلی خوش گذشت
خیلی خانواده خوبی هستن
روزها از پس هم میگذشت الان حدود ده روز از زندگی مشترک میگذشت
نام نویسنده: بانو.....ش
آیدی نویسنده:
@Sarifi1372
ادامهـــ دارد 📝
🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی حلال است
@zoje_beheshti
ناهار خورشت قرمه سبزی گذاشتم مرتضی خیلی دوست داشت
ساعت ۱بود وضو گرفتم
برنجمم گذاشتم سر گاز سلام نماز ظهرم دادم که حس کردم مرتضی تو خونست
سرم برگردونم که دیدم تیکه داده به در
-سلام خسته نباشی
مرتضی: سلام سلامت باشی
برنج دم گذاشتم
یسنا چقدر تماشای نمازت به دلم میچسبه
-خخخخخ
نه که مثل آدم نمیخونم برای همونه 😅نماز خوندی ؟
مرتضی:اره عین فرشته ها هسی☺️آره خوندم
تا نماز بعدیت بخونی
منم میز میچینم
-باشه ممنون
قامت بستم
نمازم که تموم شد
جانماز جمع کردم گذاشتم روی عسلی کنار تخت
چادرم زیرش
وارد آشپزخونه که شدم گفتم مرسی آقای زحمت کشیدی
مرتضی: زحمت شما کشیدی که پختی
-چه خبر؟
مرتضی در حال ریختن برنج تو بقشاب_ بعدازظهر ساعت ۴ با یه سری از بچه ها میریم خونه شهید علمدار
-وای خوشبحالتون😭😭
مرتضی:گریه چرا عزیزدلم
گریه نکن هماهنگ میکنم قبل از کربلا حتما باهم میریم
راستی گفتم کربلا
فردا مرخصی گرفتم بریم دنبال پاسپورتهامون
-وای خدایا میریم کربلا 😍😍😭😭😭🙈🙈🙈
نام نویسنده :بانو....ش
آیدی نویسنده :
@Sarifi1372
🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی
@zoje_beheshti
بسم رب العشاق
مرتضی که از خونه شهید علمدار اومد یک سره از خانواده شهید تعریف میکرد
منم هی حسرتم بیشتر میشد
تا دوروز بعد ساعت ۱بعدازظهر زنگ زد خونه
-الو
مرتضی: سلام خانم خسته نباشی
-مرسی توام خسته نباشی
مرتضی:یسناـجان ساعت ۴آماده باش میام دنبالت بریم خونه شهید علمدار
-واقعا؟
مرتضی : نه پس شوخی میکنم
-وای مرسی عشق من
شب که از دیدار برگشتیم سرسیدم برداشتم
خلاصه زندگی شهید نوشتم
شهید علمدار متولد ۱۵بهمن ۴۵هست
دومین فرزند خانواده علمدار
و اولین فرزند پسر خانواده بوده
انقدر درسخوان بوده که در ۱۶سالگی راهی دانشگاه شد
در ۱۸سالگی راهی جبهه شد
در والفجر ۱۰جانبازشد
سرانجام در ۱۱دی ۷۵به جمع یاران شهیدش شتافت
این شهید شاخص بسیج مداحان است
نام نویسنده :بانو.....ش
آیدی نویسنده :
@Sarifi1372
🚫کپی فقط بشرط حفظ آیدی و نویسنده
@zoje_beheshti
بسم رب العشاق
فردا راهی کربلا هستیم
برای ازدواج چون یهویی اصلا نشد بریم پیش مادر پدر محمد اجازه بگیریم
قرار براین شد برای کربلا بریم پیششون
هرچند که میترسیدم از حضور مرتضی ناراحت بشن
ساعت ۹ شب بود که ما به سمت خونه مادر اینا به راه افتادیم
بنظرمن فضای خونه مادر خیلی سنگین بود
یه نیم ساعت نشیتیم
بعد رفتیم سر مزار محمد
صبح ساعت ۱۰پرواز داشتیم
اول نجف اشرف
من عاشق مسجد سهله هستن
تو این مسجد امام جواد برای یه خانمی که خوردن زمین
چون پهلوش درد میگره قاتلای حضرت زهرا رو لعن میکنه
توسط دستگاه جور دستگیر میشه
این مساجد زیارتگاهها جای پای ائمه است
مثل برق بعد هفت روز سفرمون گذشت
تا چند روز بعد همش خونمون شلوغ بود
حالم خوب نبود به خودم میگفتم حتما خسته ام
اما فردا باید برم دکتر
نامـ نویسنده :بانو.....ش
آیدی نویسنده :
@Sarifi1372
🚫کپی فقط با حفظ آیدی و نام
@zoje_beheshti
اصلا باورم نمیشد من مادر شدم😳
یاد دفعه پیش افتادم
اگه بازم تکرار بشه
اگه دیگه نتونم مادر بشم
خدایا خودت کمکم کن
مرتضی که اومد ساعت ۴ بود من از استرس و نگرانی هیچ کاری نکرده بودم
با همون چادر مشکی نشسته بودم رو مبل
مرتضی که اومد تو با استرس گفت یسنا
یسنا جان
خوبی خانم ؟
-مرتضی
مرتضی:جانم
-رفتم دکتر گفت حدود یک هفته است مادر شدم
مرتضی :خانممم مبارک باشه
اینکه نگرانی نداره
-اگه مثل دفعه قبل بشه چی ؟
مرتضی :نگران نباش میریم دکتر
الان حدود ۵ماه از روزای پراسترس من میگذره
من زیر نظر روانشناس و متخصص زنان زایمان تا الان خوب پیش رفتم
امروز ساعت ۶عصر قراره بریم سونوگرافی
مرتضی از تو اتاق چادر و مانتوم آورد کمکم کرد بپوشم
بعد با کمکش سوار ماشین شدم
بعد از انجام سونوگرافی فهمیدیم فنقلمون پسره
تو راه باهم حرف میزدیم قرارشد اسمشو بذاریم مجتبی
همون شب رفتیم خونه مادر اینا
همه خیلی خرشحال بودن
به لطف مراقبتهای مادرم و مادرجون ،فاطمه و مرتضی دوره بارداری تموم شد
الانم دارم میرم اتاق زایمان
مرتضی تادم در اتاق عمل همراهیم کرد
بعد از نیم ساعت منو پسرم از اتاق خارج شدیم
بچه دادیم بغل پدر تو گوشش اذان و سلام بر حسین زهرا گفت
و اسمش صدا کردیم
تو اتاق خودم بودم که صدا پسر و پدر بلند شد
دفتر خاطراتم بستم و به پذیرایی رفتم
چادر مشکی سرم کردم و به سمت مزار شهدا حرکت کردیم
الان مجتبی ما۲سالشه
و محمدم شده یه خاطره تو گذشتم
خداحواسش به ماست هست
😍😍😍😍
پایان
نام نویسنده :بانو....ش
آیدی نویسنده :
@Sarifi1372
🚫کپی فقط به شرط حفظ آیدی و نام نویسنده
@zoje_beheshti
#رمان
#حق_الناس
#قسمت_اول
https://eitaa.com/havase/6336
#قسمت_دوم
https://eitaa.com/havase/6343
#قسمت_سوم
https://eitaa.com/havase/6361
#قسمت_چهارم
https://eitaa.com/havase/6369
#قسمت_پنجم
https://eitaa.com/havase/6385
#قسمت_ششم
https://eitaa.com/havase/6393
#قسمت_هفتم
https://eitaa.com/havase/6411
#قسمت_هشتم
https://eitaa.com/havase/6421
#قسمت_نهم
https://eitaa.com/havase/6445
#قسمت_دهم
https://eitaa.com/havase/6456
#قسمت_یازدهم_اخر
#قسمت_پایانی
https://eitaa.com/havase/6474
❤️کانال زوجهای بهشتی❤️
╔ ✾ ✾ ✾ ════╗
@zoje_beheshti
╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
سلام دوستان طاعات و عبادات همگی قبول باشه ان شاءالله به زودی رمان جدید گذاشته میشه🙏🙏🙏❤️
فاطمه:
#لیست_رمان_های_کانال
#رمان_عاشقانه_و_مذهبی👇👇
https://eitaa.com/havase/5380
قسمت اول👆👆👆👆
#رمان_معجزه
https://eitaa.com/havase/4922
#قسمت اول👆👆👆👆
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع👇👇👇
https://eitaa.com/havase/815
قسمت اول👆👆👆
#رمان_از_نجف_تا_کربلا👇👇👇
https://eitaa.com/havase/3044
قسمت اول👆👆👆👆
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_ارام_کن👇
https://eitaa.com/havase/2878
قسمت اول👆👆👆💐💐
#رمان_رهایی_از_شب👇👇
https://eitaa.com/havase/2223
قسمت اول👆👆👆
#رمان_نشانی_عاشقی👆👆👆
https://eitaa.com/havase/3598
قسمت اول👆👆👆
#رمان_سه_سوت👇👇👇
https://eitaa.com/havase/794
قسمت اول👆👆👆👆
#رمان_مدافع_عشق👇👇👇
https://eitaa.com/havase/3120
قسمت اول👆👆👆
#رمان_بی_تو_هرگز👇👇👇
https://eitaa.com/havase/580
قسمت اول👆👆👆👆
#رمان_دختر_شیتا_
#در_کانال زوج های بهشتی موجود هست👇
https://eitaa.com/zoje_beheshti/11595
@zoje_beheshti
قسمت اول👆👆👆
#رمان_روزگار_من👇👇👇
https://eitaa.com/havase/3321
قسمت اول👆👆👆
#رمان_عشق_واحد👇👇👇
https://eitaa.com/havase/4638
قسمت اول👆👆👆
#رمان_جانم_میرود👇👇👇https://eitaa.com/havase/3764
قسمت اول👆👆👆
#رمان_شهادت_به_سبک_دخترونه👇👇
https://eitaa.com/havase/5619
قسمت اول👆👆👆👆
#رمان_دوراهی👇👇
https://eitaa.com/havase/6087
قسمت اول👆👆👆
#بالاتر_از_عشق👇👇👇
https://eitaa.com/havase/5480
قسمت اول👆👆👆
#حق_الناس👇👇👇
https://eitaa.com/havase/6336
👆👆👆قسمت اول
#رمان
#آگاه_به_قلب_ها
#بخش اول
#قسمت_اول
.
خسته از یک روز پرکار چشمام رو بستم و به پشتی صندلی تکیه دادم...
دقایقی می شد که همه ی بچهها رفته بودن و حالا من تو این سالن بزرگ تنها بودم... گوشیم روی سکوت بود، و حوصله ی سر زدن به اون رو نداشتم...
حدس می زنم بشری تا الان چند بار زنگ زده...
بعضی اوقات انقدر بی خیال می شم که هیچ چیزی نمی تونه حالم را عوض کنه، و الان دقیقا دچار همون مرض شدم...
هِیییی...
آمار روزهای گذشته دیگه دستم نیست... همه ی اون روز هارو تو جعبه ای در ذهنم گذاشتم و و در اون جعبه رو هم قفل کردم... فقط کافیه... تا چیزی باعث بشه که اون قفل بشکنه تا من دوباره... آه...
نیروی نداشته ام رو جمع کردم و چشمام رو گشودم...دست توی کیف ساده ی مشکی ام بردم و گوشیم رو از بین محتویات کیفم پیدا کرده و روشنش کردم؛ بر خلاف تصورم خبری از تماس های بشری نبود، اما یک پیام از حنانه داشتم...چند وقتی بود که از اون خبری نداشتم...مشغله کاری ام نمی ذاره...کارم رو دوست دارم...ولی خوب، از طرفی هم خیلی از عزیزانم دور شدم...دلم برای حنانه خیلی تنگ شده بود...
پوشه پیام هایم رو باز کردم...انگار دل به دل راه داره...
پیام حنانه:
سلام خواهری، خوبی گلم؟
چه می کنی؟ دیگه خبری از ما نمی گیری!
دلم بدجوری برات تنگ شده... نکنه که...هیچی، وقت کردی بهم یه زنگ بزن... دوست دارم...علی یارت
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
حال صحبت کردن با حنانه رو نداشتم، نمی دانم...
شایدم نمی دونستم که چی بگم!...
برای همین تماس گرفتن با اون رو به زمان دیگه ای مکول کردم و چادرم رو با وسواس همیشگی جلو آیینه به سر کرده و راهی خونه شدم...
فاصله خونه تا مزون پیاده یک ساعتی می شد...
امروز صبح هوس کرده بودم پیاده بیام و ماشینم رو نیاورده بودم...
نزدیک های عصر بود و باد نسبتا خنکی می وزید و پرهای چادرم رو تکون می داد...
گوشیم بود که زنگ می خورد...از حالت سکوت برش داشته بودم...
_معلوم هست کجایی تو دختر؟! چرا ناهار نیومدی؟
_علیک سلام...خوبی؟
_سلام...نپیچون منو! هیچ نمی گی نگرانت می شم!
_بشری! خوبی تو!!! چه مدت باید بگذره تا تو اینو بفهمی که من دیگه یه دختر بچه نیستم!... بابا خواهرم، من ۲۱سالمه...یه زن ۲۱ ساله...
_خوب! ... آخه چی کار کنم... چی میشه یه خبر به من بدی؟!
_من از دست مامان فرار کردم امدم پیش تو، یه کار هایی می کنی پشیمون شم و برگردم خونه خودم!
_برو بابا... تو شکر می خوری...
_حرص نخورکه نی نی مون زشت تر از اونی که هست میشه...قول نمی دم اما سعی می کنم دفعه بعد بهت خبر بدم...
_زشت خودتی...بعدشم وظیفته...حالا کی می رسی خونه؟
_یه نیم ساعت دیگه، چیزی نمی خوای برات بگیرم؟
_نه عزیزم، بهنام همه چی گرفته...
_باشه، کاری نداری خواهری؟
_نه قربونت، یاعلی...
_علی یارت...
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
.
چند ساعتی بود که رسیده بودم خونه...
با تمام خستگیم از پیاده روی ای که کرده بودم، اول رفتم طبقه بالا و به بشری سرزدم و اصراش به موندن برای شام رو قبول نکردم و به طبقه پایین برگشتم، خونه خودم...
روی تختم دراز کشیدم، خیلی وقت بود دیگه خواب زیادی نداشتم...
پنجره کنار تخت رو باز کرده و به بیرون نگاه می کردم...سیاهی شب تمام آسمان رو فرا گرفته بود...
.
"زمان:گذشته"
برای بار آخر جلوی آیینه ی قدی اتاقم ایستاده و به خودم با دقت نگاه کردم...تصمیم رو گرفته بودم، اما دلیل نمی شد که به خودم نرسم...آه...
نمی دونستم!...هم خوشحال بودم...هم...
خوشحال... ، ازخوشبخت ای که برای اون حاصل می شد...
یا غمگین... ، از ناکامی ای که با دست های خودم برای خودم رقم می زم...
تا این شب تموم شه من جون می دم...
از فکر و خیال بیرون امدم و دوباره به تصویر در آیینه نگاه کردم...
یک دست کت دامن یشمی به تن زدم و شالی نباتی رنگ رو هم خیلی زیبا و پوشیده به سر کردم؛
آرایشی به صورت نداشتم، فقط مژه هایم رو فرمژه زده بودم و لب هایم رو هم برق لب...ساده و دخترانه...
هِیییی...چه دل خوشی داشتم من...
خدااااا یا، به دادم برس.....ادامه دارد...
🌸یاعلی🌸
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti
#بخش دوم
.
_سلما، مامان...! چرا نمیای؟!
_اِ... کی امدی تو اتاق مامان !؟
_همین الان!... خوشگل ترینی دخترم، بیا بیرون دیگه، زشته...!
_باشه...الان میام...
_قربونت برم...پس من می رم...توام بیا...
_خدا نکنه مامانم...چشم...
طفلک مامان...چقدر خوشحال بود... معذرت می خوام مامان... من از خودم هم معذرت می خوام...
اون شب که دایی صبحان و زن دایی سحر هم خونه ی ما بودن، خانواده معصومی به همراه عمو محمد و زن عمو ساجده برای امر خیر به خانه ی ما تشریف آوردند...
ولی فقط من بودم که می دونستم که این امر ختم به خیر می شه، اما نه اون طورکه اونا فکر می کنن...
آقای معصومی یا همون عمو مسعود خودمون، دوست صمیمی بابا مهدی و عمو محمد و دایی صبحانِ..بچه که بودم فکر می کردم که اونا واقعا باهم برادر هستن...
ثنا خانم هم زنِ عمو مسعودِ و من همچون زن عمو ساجده دوستش دارم...
از وقتی یادم میاد این چهار خانواده در همه ی لحظه ها، در غم ها و شادی های هم شریک بودن...
دخترانشون مثل خواهر، پسرانشون مثل برادر، و همسرانشون دوستانی صمیمی...
اما امشب...امشب همه چیز قابل تغییر بود...
ولی من نمی ذاشتم...
خدایا کمکم کن...
لبخند زدم و " بسم اللهی" گفتم از اتاقم بیرون امدم...
اما...
این لبخند از اون لبخند هایی بود که زخم می زد...
و این خنده خنده ای بود که نابود می کرد...
ادامه دارد.... فردا ظهر💙
به قلم 👇👇
بانو #کوثر_سادات_موسوی_پور
@AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈
@dastanhayeziiba
@zoje_beheshti