eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب الصابرین بعداز سه هفته صادق برگشت گلوله به پهلوش خورده بود و کلیه اش سوراخ کرده بود کلیه اش برداشته بودن اروم کنار تختش نشستم دستامو توی دستاش گره کردم چشمای خسته و بی جونشو باز کرد بعد از این همه وقت نگاهش به نگاه من دوخته شد بازم مست شدم از بودنش _اقایی زیارتت قبول☺️ لبخند ی از عمق وجودش بهم هدیه کرد😍 سه ماه از اون روزای سخت میگذره من الان یه مامان حساب میشم دستم گذشتم رو دست صادق گفتم بابایی چرا ناراحتی ؟ صادق:دیدی پریا دیدی جاموندم دیدی لایق نشدم -صادق برای تو ماموریتی بالاتر نوشته شده فدایی حضرت مهدی میشی دستم گرفت و بلندم کرد رفتیم سرمزار شهید اسدی و قاریان پور تنها جایی که حال هردوی مارو خوب میکنه مزارشهداست کم کم دیگه حال صادق هم از لحاظ روحی و هم جسمی داره خوب میشه صادق روی صورتم اروم دست کشید چشمامو به سختی باز کردم _عزیزم زینب خانمو اوردن نمیخوای ببینیش😍 پایان بانو.....ش @zoje_beheshti
فاطمه: فاطمه: 👇👇 https://eitaa.com/havase/5380 قسمت اول👆👆👆👆 https://eitaa.com/havase/4922 اول👆👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/815 قسمت اول👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/3044 قسمت اول👆👆👆👆 👇 https://eitaa.com/havase/2878 قسمت اول👆👆👆💐💐 👇👇 https://eitaa.com/havase/2223 قسمت اول👆👆👆 👆👆👆 https://eitaa.com/havase/3598 قسمت اول👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/794 قسمت اول👆👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/3120 قسمت اول👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/580 قسمت اول👆👆👆👆 زوج های بهشتی موجود هست👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/11595 @zoje_beheshti قسمت اول👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/3321 قسمت اول👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/4638 قسمت اول👆👆👆 👇👇👇https://eitaa.com/havase/3764 قسمت اول👆👆👆 👇👇 https://eitaa.com/havase/5619 قسمت اول👆👆👆👆 👇👇 https://eitaa.com/havase/6087 قسمت اول👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/5480 قسمت اول👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/6336 👆👆👆قسمت اول 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/6493 قسمت اول👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/7077 👆👆👆قسمت اول 👇👇👇👇 https://eitaa.com/havase/7195 👆👆👆👆قسمت اول 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/7453 👆👆👆👆قسمت اول
💐💐💐💐
❤️💙به نام خداوند بخشنده مهربان❤️💙
🌺🌺🌺 رمان زندگی من🌺🌺🌺
بسم الله الرحمن الرحیم داستانی پراز اتفاقات جورواجور و تلخ است در راستای این داستان یاد میگیریم قضاوت و دخالت ممنوع است گاهی با رفتار اشتباه مان باعث حادثه و اتفاقی میشویم که تا سالهای سال اثرات تلخ و آزاردهنده اش در روح و جسم فردی باقی میماند در جریان این داستان با و آشنا میشویم باما همراه باشد در به قلم بانو.....ش آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است @zoje_beheshti
بسم الله الرحمن الرحیم از اتاقم خارج شدم وسط پله های حُسینیه صدام کرد بهار وایستا عموم کارت داره -آخه من عجله دارم صدای آقای محسنی مانع ادامه حرفم شد خیلی طول نمیکشه خانم موحد با آه بلندی گفتم :باشه درخدمتم آقای محسنی :بفرمایید تو اتاق بنده با خشم بی نهایت گفتم :‌فکر نکنم صورت خوشی داشته باشه 😠😠 بهتره بریم حیاط محسنی:بله بفرمایید تو حیاط روبروش وایستادم و گفتم :بفرمایید😠😠 محسنی :روی پیشنهاد بنده فکر کردید -ههه من سه ماهه جواب شما را دادم آقای محترم حداقل بذار اسم خانمت از شناسنامه ات خط بخوره بعد بیا دنبال کسی دیگه آقای به اصطلاح پدر، خانمتون چهار ماهه بارداره محسنی: کی بارداره ؟ نسرین ؟ - نه جد بزرگوار من تا اومد جواب بده گوشیم زنگ خورد اسمش نگاه کردم علی (پسردایی مامان جونم )بود -بله بفرمایید علی:سلام دختر عمه کجایید بیام دنبالتون؟ دخترعمه اینا خونه ما هستن تو دلم گفتم امروز روز مصیبت و عزای منه گویا -معراج الشهدام پسردایی علی:باشه من تا نیم ساعت دیگه اونجام -باشه رو ب محسنی گفتم :آقای محترم شما ب حد کافی با مسخره بازی هاتون منو داغون کردید بهتره این بازی شرم آورو همین جا تموم کنید نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 @zoje_beheshti
بسم الله الرحمن الرحیم بعداز یه ربع -بیست دقیقه علی آقا تشریف آورند خیلی دلم میخواست برم پشت بشینم آی حالش گرفته میشد اما خیلی ضایع بود مخصوصا این محسنی هم تو حیاط بود دیگه خیلی فوق العاده ضایع بود سوار ماشین شدم حتی سلامم ندادم 😁 علی:سلام دختر عمه -چرا شما زحمت کشیدید؟ علی: زحمتی نیست میخواستم باهاتون صحبت کنم -قبل از صحبتتون من حرفمو بهتون بگم پسردایی ببینید من کلا فعلا شرایط ازدواج ندارم نگاهم ب شما فقط نگاه پسردایی یقیینا کمتر هست اما چیز بیشتری نیست علی:بذارید برادرتون باشم -اگه قرار بود برادر داشته باشم خدا بهم میداد علی :امیدوارم همیشه روی حرفتون باشید -به شما مربوط نمیشه گوشی علی زنگ خورد داییم(سجاد) بود گفت سرراه میاد بریم نمایشگاه فاطمیه خداروشکر فرشته نجات نازل شد داییم اومد من مثل کسی که از مرگ نجات پیدا کرده باشه پریدم پشت ماشین اگه من شانس داشتم مامانم اسمم میذاشت شانس الدوله 😉 از شانس خوشگلم مسئول نمایشگاه محسنی بود 😶😶 دایی سجاد میدونست محسنی خواستگار منه و منم بهش بارها گفتم نه تو نمایشگاه داشتیم راه میرفتیم یهو گفت باز به علی گفتی نه -ن پس گفتم فردا بریم محضر عقد کنیم 😌😌 دایی سجاد:بخاطر محسنی گفتی نه -میزنم بمیریا تو چی میگی با علتهای کج کولت فعلا نمیخام ازدواج کنم سجاد:باشه حرص نخور ..... نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 @zoje_beheshti
بسم الله الرحمن الرحیم -پسردایی لطفا اینجا نگه دارید من برای زندگی خوراکی بخرم رسیدیم خونه علی اینا باهمه سلام علیک کردم زندگی خواهر کوچکم بود‌ آجی برام خوراکی نخریدی؟ -بیااینم ی نایلون خوراکی 🍿 تا شب که برگردیم خونه هیچ اتفاق خاصی نیفتاد با آژانس برگشتیم خونه تو ماشین یه مروری ب خودم و کارام و زندگیمون کردم زندگی خواهرم اینا، زندگی فردی و اجتماعی ما سه تا بچه هستیم بهار،ترنم،زندگی ۱۹،۱۴،۷ داستان زندگی من پراز سختهای که روح و روان و جسمم شکست 😔😔😭😭 هربار هرکدومش هیچ فکری نکردن این دختر ممکنه داغون بشن من نمیدونم چرا آخه اینجوری شد چرا دوماه پیش که محسنی اومد حرف ازدواج بزنه به من نگفت متاهلم چرا گذاشت خودم بفهمم که داغون بشم اشکام جاری شد ترنم :هووی بهار کجا سیر میکنی رسیدیم گوشیم روی سایلنت بود همون جوری موند لباسام زدم تو کمد زندگی و ترنم لباساتون بذارید سرجاشا 😡😡😡 یه وقتایی فکر میکنم مامان و بابام حوصله نداشتن دنبال اسم بگردن معنی اسم منو روی بچه ها گذاشتن والا ترنم رختخواب ها را انداخت زندگی پیشم خوابید و گفت : آجی برام لالایی میخونی -آره سرت بذار رو دستم مامان:بچه ها پاشید ۹ صبح شدها چشمام باز کردم :سلام مامان مامان :سلام عزیزم پاشو مگه نمیخواستی بری سپاه -چرا باید برم مامان نمیدونی گوشیم کجاست ؟ مامان:نه بهار دیروز جواب علی دادی؟ -بله مگه شما به زن دایی نگفته بودی مامان:چرا ولی راضی نمیشد که ولی خب بالاخره تموم شد صدای زنگ تلفن خونه بلندشد ترنم:من جواب میدمممممم -وا این خواب نبود مگه 😐😐😐 ترنم :بهار بدو نداست -الو جانم ندا:کدوم گوری هستی که گوشی بی صاحبت جواب نمیدی؟ -چی شده چرا گریه میکنی ؟ ندا:نازنین زهرا تصادف کرده به خون احتیاج داره چون مادرش بارداره نمیتونه خون بده بهار تورو خدا بیا تا بچه از دست نرفته -یاحضرت رقیه کدوم بیمارستان 😭😭😭 ندا:پاستور -اومدم فقط دویدم سمت کمد لباسا انقدر هول بودم که لباسام پیدا نمیشد مامان:بهارچی شده ؟کی بیمارستانه ؟ -دختر آقای محسنی باید برم بهش خون بدم أه این روسری بی صاحبم کوش 😭😭😭 دیرشد ترنم :بیا بدو سر کن زندگی زنگ بزن آژانس بدو با تاکسی بره دیر میشه .....فردا ظهر❤️💙 نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 @zoje_beheshti
https://eitaa.com/havase/7663 https://eitaa.com/havase/7677 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
💐💐💐💐