eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
مامان دوباره پیله کرد روی ازدواجم. بابا هم هیچ حرفی نمی زد، مثل همیشه. باالخره با هم فکری مغز متفکر گروه، یعنی یلدا خانم تصمیم گرفتم که با خود آرشام مرد و مردونه صحبت کنم و ازش بخوام دور من یکی رو خط بکشه. با ورودم به خونه باز مامان شروع کرد به نصیحت و موعظه. دیگه داشتم مثل آتشفشان وزوو تو ایتالیا به نقطه انفجار می رسیدم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - بسه مامان، تو رو خدا بسه. باشه، هر چی تو بگی. مامان با تعجب نگام کرد و گفت: - واقعا؟ - آره ولی تو را خدا دست از سرم بردار، باشه؟ تا چند روز کاری به کارم نداشته باش. مامان چشماش رو ریز کرد و به من خیره شد. - چیه؟ چرا این طوری نگام می کنی؟ - از کجا بدونم نمی خوای منو سر بدوونی؟ -مادر من خودت خوب می دونی من از این عرضه ها ندارم. اصال امروز زنگ می زنم به آرشام واسه فردا قرار می ذارم برم خونشون، خوبه؟ مامان لبخند عمیقی زد و گفت: - عالیه. مامان به ثانیه نکشید که با مادر آرشام تماس گرفت و واسه فرداش قرار گذاشت. ترسیده بود تا فردا بزنم زیرش. آی حرصم می گیره که مامان خانوم فقط تو این موارد سریع زرنگ میشه. بعد از تلفن هم رو به من گفت: - حاضر شو سریع بریم خرید. - خرید واسه چی؟ - واسه فردا دیگه. وای مامان من به چه چیزایی فکر می کنه و من تو چه فکریم. اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم: - الزم نکرده، من نمیام. اون صد دست لباس رو ول کردی می خوای بری برام لباس بخری؟ - خیلی خب بریم ببینم چی داری که واسه فردا مناسب باشه. دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 تمام مدتی که مامانم لباسا رو جلوم می گرفت و از توی آینه نگاهم می کرد، مثل مجسمه ایستاده بودم و با دندونام به جون پوست لبای بیچارم افتاده بودم. مامان هم بی توجه به من و حتی پرسیدن نظرم کار خودش رو می کرد و انگار نه انگار که من بیچاره هم این وسط آدمم. خدایا خودت بخیر بگذرون! *** توی دانشگاه بودم که ده باری مامان زنگ زد و قرار امروز رو یادآوری کرد. این که بعد کالسم سریع برم خونه تا خودم رو برای دیدن شاهزاده رویاهام، آرشام البته از دید مامانم آماده کنم. قضیه رو فقط واسه یلدا سر کالس آروم آروم تعریف کردم و اون هم از این کار استقبال کرد. بعد کالس می خواستم سریع برم خونه که کسی از پشت سر صدام زد. - خانم احمدی، یه لحظه لطفا صبر کنید؟ باهاتون کار دارم. برگشتم و با دیدن متین پوفی کشیدم و زیر لب زمزمه کردم: - تو رو دیگه کجای دلم بذارم؟ خودش رو به من رسوند و سر به زیر سالم کرد. - علیک سالم. - ببخشید من می خواستم زودتر بیام باهاتون صحبت کنم؛ اما دیدم چند روزه تو خودتونید گفتم مزاحم نشم. اوالال، چی شد؟! من که هنگ کردم. اصال متین رو به طور کل فراموش کرده بودم. از بس ذهنم درگیر آرشام و غرغرای مامان شده بود، هر چی شرط و شرط بندی بود از سرم پریده بود. با به یاد آوردن قضیه پوششم و حرفای متین اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم: - من با شما صحبتی ندارم آقای به اصطالح محترم. متین با شنیدن این حرفم سرش رو باال آورد و مستقیم به چشمام خیره شد و گفت: - من بابت حرفای اون روزم تو کافی شاپ از شما معذرت می خوام. راستش اون قدر از دست اون پسره عصبانی بودم که نفهمیدم چی می گم و ضمنا حق با شماست؛ نوع پوشش شما به من ربط نداره، یعنی به جز خودتون به هیچ کس ربطی نداره. شما دختر باهوش و عاقلی هستید و مسلما صالح کار خودتون رو خیلی بیشتر از هر کسی می دونید. من بابت این که باعث ناراحتیتون شدم واقعا متاسفم و امیدوارم بتونید منو ببخشید. نگاهش رو از چشمام گرفت و گفت: - خدانگهدار. و رفت. نفس حبس شدم رو به زور بیرون دادم و گفتم: دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 💕join ➣ @Online_God
_پدر سوخته عجب چشمایی داره! اوه مای گاد! رنگ سیاه چشماش جذاب ترین رنگی بود که تا حاال دیده بودم. بیخود نیست که به کسی مستقیم نگاه نمی کنه. آخه با این چشمایی که این داره نفس یارو رو بند میاره. یکی پس کله خودم زدم تا از این فکرا بیام بیرون. به سمت خونه می رفتم و تمام ذهنم درگیر حرفاش شده بود. سیاست عجیبی داشت. در حالی که خودش رو متاسف نشان می داد، خودش رو هم تبرئه می کرد. مدام این جملش در ذهنم می پیچید "شما دختر باهوش و عاقلی هستید و مسلما صالح کار خودتون رو خیلی بیشتر از هر کسی می دونید." خدایا چه راحت با گفتن این جمله اعصابم رو متشنج کرد. با رسیدن به در خونه تمام فکرهام رو پشت در گذاشتم و داخل شدم. - سوسن خانم؟ سوسنی؟ سوسن با عجله از آشپزخونه بیرون اومد؛ ولی قبل از اون مامان از باالی پله ها سریع خودش رو به من رسوند و گفت: - کجایی تو؟ بدو یه دوش بگیر تا آمادت کنم. - بی خیال مامان، دیروز دوش گرفتم. االنم خیلی گشنمه. مامان با حرص گفت: - دیروزم ناهار خوردی! - وا؟! - واال! بدو خودت رو لوس نکن. - آی الهی من بمیرم از دستتون راحت بشم. - زود برو دوش بگیر تا خودم این وسط نکشتمت و به آرزوت نرسوندمت. از پس مامان که برنمیام. با عصبانیت پوفی کشیدم و به اتاقم رفتم تا فرمایشاتشون رو انجام بدم. *** آی خدا عجب جیگری شدم. آی قربون خودم برم، چقدر ناناز شدم و چقدر ... - معلومه دو ساعت جلوی این آینه چی کار می کنی؟ - مادر من حق ندارم دو دقیقه با خودم خلوت کنم؟ مامان لبخند مهربون کمیابش رو زد و گفت: - خیلی خوب شدی ... دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 💕join ➣ @Online_God 💕
سریع به حالت همیشگیش برگشت و گفت: - بدو عباس آقا دم در منتظره. - اِ؟ خودم می رفتم. - حرف نباشه، بدو. با این که گرسنه بودم، دندون روی جیگرم گذاشتم و به سمت در رفتم؛ اما قبل از خارج شدنم باز مامان نصیحت های همیشگیش رو تکرار کرد که خانم باشم و آبروش رو نبرم، منم یه چشم بلند گفتم و قال قضیه رو کندم. *** رو به روی خونه ی آرشام ایستادیم. عباس آقا چندتا بوق کوتاه زد و خدمتکار اونا با اون ابروهای پرپشت و قیافه ی اخموش در رو باز کرد. با دیدن قیافه ی اون صد بار تو دلم از عباس آقا بابت فحشایی که تو دلم به قیافه ی اخموش می دادم عذرخواهی کردم. با ورودم به ساختمان، آرشام و مادرش برای استقبال از من اومدن و با تعارفات اعصاب خرد کن روی اعصابم قدم زدن. باالخره موفق شدم از دستشون در برم و روی یکی از مبالشون لم بدم. - خب عزیزم، خیلی خوش اومدی. مامان چرا نیومدن؟ آخ خدا هر چی من می خوام متین و باوقار باشم، اینا نمی ذارن. دو ساعت دم در اینا رو پرسیده، دوباره روز از نو روزی از نو. اصال یکی نیست بهش بگه تو رو سننه؟ من اومدم با آرشام سنگام رو وا بکنم، تو این وسط چی کاره ای؟ اما از اون جایی که من خیلی خانم بودم، نفس عمیقی کشیدم و یه لبخند ژکوندم چاشنیش کردم و گفتم: - مامان عذر خواستن و گفتن خدمتتون عرض کنم انشاا... تو فرصت بهتری مزاحمتون می شن. - وای عزیزم چه حرفیه؟ مزاحمت کدومه، این جا خونه ی خودتونه. تو هم مثل ... وسط حرفش پریدم و گفتم: - شما لطف دارید. بعدم با چشم و ابرو به آرشام که مثل سیب زمینی رو مبل رو به روی من نشسته بود و با لبخند نگام می کرد، اشاره کردم زودتر منو از این جو نجات بده. آرشام از روی مبل بلند شد و گفت: - ملیسا جان پاشو بریم طبقه ی باال رو بهت نشون بدم. با کمال میل پذیرفتم و باهاش همراه شدم. با رسیدن به طبقه باال نفس حبس شدم رو بیرون دادم و گفتم: - آخی، داشتم خفه می شدم. آرشام یه وقت ناراحت نشیا؛ ولی عجب مامانی داری. همین که می بینمش یاد مدیر دبیرستانمون که خیلی ازش حساب می بردم می افتم. دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 💕join ➣ @Online_God 💕
واقعا که دیدنیه. به چهره خندانش نگاه کردم و گفتم: - چی؟ - خب معلومه، همون کسی که تو ازش حساب می بری. -اوه اوه یادم نیار، چند دفعه تا مرز اخراجم منو برد. آرشام غش غش خندید و گفت: - خدایی با این همه شیطنتی که تو داری برای یه کشور بسی، چه برسه به یه مدرسه. - کوفت، رو آب بخندی! کم کم خندش رو جمع کرد و جدی نگاهم کرد و گفت: - خب می خواستی منو ببینی؟ - آخ خوبه یادم آوردی، پاک داشتم فراموش می کردم. من امروز اومدم که بهت بگم ... - آقا ببخشید؟ هر دو با حرص به سمت خدمتکار برگشتیم و آرشام گفت: - چیه؟ - آقا، آتوسا خانم تشریف آوردن و می خواند شما رو ببینن. اَه، مار از پونه بدش میاد، دم لونش سبز میشه! با عصبانیت به آرشام گفتم: - اگه می گفتی قراره برات مهمون بیاد مزاحمت نمی شدم. - نه، این چه حرفیه؟ من خودمم ... - سالم. هر دو این بار به سمت آتوسا برگشتیم. خدایا یعنی انقدر آدم قحط بود که با دیدن این بشر روزم شب بشه؟ آرشام جواب سالمش رو داد و منم مثل دیوار ایستادم و نگاهش کردم تا حرفش رو بزنه و زود گورش رو گم کنه. دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
_جانم آتوسا جان؟ کاری داشتی؟ - اوه هانی اگه می دونستم مهمون داری مزاحمت نمی شدم. و بعد یه نگاهی به من انداخت که یاد قصابا که می خوان گوسفند بکشن افتادم. - خب حاال که دیدی من این جام و مهمونشم، کارتون رو بگو و زود برو. - ایش، من اگه می دونستم که تو این جایی عمرا پام رو می ذاشتم تو این خونه. - دقیقا مثل من. - تو که ... آرشام وسط کل کل ما پرید و گفت: -بسه لطفا. آتوسا با من کار داری؟ - االن که سرت انقدر شلوغه نه. دلم واست تنگ شده بود، واسه همین اومدم. رو به آرشام گفتم: - من دیگه می رم. راجع به اون موضوعم بعدم باهات حرف می زنم. آشام گفت: - کجا می ری؟ امروز قرار بود تکلیفم رو روشن کنی. نگاهی به آتوسا انداختم و گفتم: - فعال بای تا بعد. آرشام آتوسا رو پس زد و دنبال من اومد. رو به خدمتکار گفتم: - خانم کجان؟ - رفتن استراحت کنن. - پس از طرف من ازشون خداحافظی کنین. از در ساختمان که خارج شدم. آرشام دستم را کشید و گفت: - کجا می ری ملیسا؟ چرا مثل بچه ها رفتار می کنی؟ دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 🍃کانال به سمت خدا🍃 💕join ➣ @Online_God
🍃 آهان به نکته ی خوبی اشاره کردی. نکته چیه؟ دقیقا زدی وسط خال. موضوع همینه، من هنوز بچه ام و به هیچ وجهم قصد ازدواج ندارم. امروز اومده بودم بهت همین رو بگم. ببین آرشام، حداقل تا وقتی دکترامم نگیرم ازدواج نمی کنم، بعدم واقعا ببخشید که انقدر رکم؛ اما اصال هیچ حسی بهت ندارم. - اوال که تو بچه نیستی. دوما من عاشق همین بچگی و شیطنتاتم. سوما تا هر وقت بخوای منتظرت می مونم و هیچ وقتم مانع درس خوندنت نمی شم و مهم تر از همه اینا اون قدر دوست دارم که می تونم عاشق خودم بکنمت. - پوف، من می گم نره تو می گی بدوش! من نمی خوامت، می فهمی؟ من دوست دارم قبل از ازدواجم عاشق بشم، نمی خوام بگم خیلی رمانتیک اما به تو حتی یه کوچولو هم عالقه ندارم. - من تمام سعیم رو می کنم تا عاشقت کنم. - نمی تونی. - می تونم. - نمی تونی. - می تونم. - به جهنم! هر تالشی می خوای بکن؛ اما از حاال بهت بگم اینا همش زور زدن الکیه چون من کوتاه نمیام، ضمنا مهمونتم منتظرته. هنوز پام به خونه نرسیده بود که مامان شروع کرد به بازجویی. با اون بیگودی های روی سرش دقیقا شبیه مادام مارپل شده بود. - چی شد؟ چی گفتی؟ آبروم رو که نبردی؟ اصال چقدر زود اومدی. وای نکنه اصال نرفتی؟ به خداوندی خدا ملیسا اگه ... - وای بسه مامان. یه نفس بگیر بعد پشت سر هم حرف بزن. رفتم خونشون با هم صحبت کردیم. قرار شد به هم وقت بدیم هم رو بیشتر بشناسیم، ضمنا همه چیز داشت مطابق میل شما سر می شد که آتوسا خانم رسیدن. - چی؟ آتوسا؟ خاک تو سرت ملیسا، یه کم از این دختره ی بی ریخت یاد بگیر. یه کم از خوشگلی تو رو نداره، در عوضش یه دنیا سیاست داره. - اَه مامان بس کنین. من صد سال حاضر نیستم واسه ی هیچ پسری خودم رو کوچیک کنم. قابل توجهتون باید بگم آرشام محل سگم بهش نذاشت. - آرشام هر پسری نیست خره، اون می تونه آینده ی ده نسل بعدتم فراهم کنه. حاال محل به آتوسا نمی ذاره؛ اما تو با این بچه بازیات این دوتا را به هم نزدیک می کنی. دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
تو دلم گفتم: "به جهنم!" اما تو روی مامان اخم کردم و گفتم: - غلط کرده. ولی مامان آرشام اون قدرا هم خر نیست که به این دختره پا بده تا خودنمایی کنه. حاال هم می خوام یه چیزی کوفت کنم اگه اجازه بدید. مامان بدون این که جوابم رو بده به سمت تلفن رفت و منم خودم رو به آشپزخونه رسوندم تا شکم بیچارم رو پر کنم. *** جلوی آینه ایستادم تا سریع آماده بشم و برم دانشگاه. تیپ همیشگیم رو زدم و تا مقنعم رو سر کردم و موهای تافت زدم رو بیرون ریختم. یاد حرف متین افتادم. خدایا چرا حرفای این پسر انقدر ذهنم رو مشغول کرده؟ اومدم بی خیال بشم و از جلوی آینه رد بشم که تصویر چشمای متین جلوی چشمام جون گرفت. واقعا چقدر چشماش معصوم و دوست داشتنیه. با حرص پوفی کشیدم و سعی کردم که افکارم رو پس بزنم، اما مگه می شد؟ زیر لب گفتم: - لعنت بهت، لعنت به حرف زدنت و چشمات. موهام رو محکم تو زدم و مقنعم رو جلو کشیدم. آهان، این شد. برای قانع کردن خودم هم گفتم: "این طوری شاید بتونم به متین نزدیک تر بشم و شرط رو ببرم." آخ خدا چه حالی می ده کوروش اون موهای بلند و خوشگش رو بتراشه. وای بهروز بگو، احتماال به خاطر عادتی که کرده کف کله کچلشم ژل می ماله. نازنین و شقی و یلدا هم با چادر! از تصورش پقی زدم زیر خنده. دوباره به قیافم تو آینه نگاه کردم و گفتم: - یعنی میشه؟ با صدای سوسن که گفت: "خانم لطفا یه کم سریع تر، دیرتون شد." به خودم اومدم و جلدی رفتم پایین و بدون توقف خودم رو به ماشینم رسوندم و دِ برو که رفتیم. رسیدم دانشگاه. طبق معمول باز دیر شده بود. سریع رفتم تو کالس. سرم رو انداختم زیر و در زدم و وارد کالس شدم. برای چند لحظه سکوت مطلق تو کالس برقرار شد و سهرابی اوهومی کرد. رو به استاد سالم کردم. سهرابی سریع جوابم رو داد و گفت: - نمی خواد چیزی تعریف کنی. از ظواهر امر پیداست که حراست دانشگاه احتماال امروز وقتت رو گرفتن و تو سر موقع به کالس نرسیدی. بشین؛ اما دیگه تکرار نشه. جانم؟ چی گفت؟ حراست؟ یعنی چهارتا تار مویی که بیرون می ذاشتم انقدر تو چشم بوده؟ بی خیال شدم و نشستم کنار یلدا که هنوز داشت با تعجب نگاهم می کرد. بدون این که نگاهش کنم به استاد خیره شدم و تا آخر کالس جیکم درنیومد. با خروج استاد از کالس، منم سریع وسایلم رو جمع کردم تا جیم بزنم که یلدا بازوم رو چسبید. - ناکس عجب چیزی هستی. تو دیگه ... دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃
کوروش و بقیه هم دورم جمع شدن؛ اما من تمام نگاهم به متین بود که آرام و سر به زیر از کالس خارج شد. کوروش چونم رو گرفت و سرم رو باال برد و گفت: - ببینمت. وای خدا، چقدر مظلوم شدی. شقایق گفت: - زود موهات رو درست کن حالم رو به هم زدی. هر کدوم یه چیزی گفتن و آخر یلدا گفت: - نکنه واقعا حراست بهت گیر داد؟ تو که گفتی رییس حراست دوست باباته. از جام بلند شدم و گفتم: - بچه ها من عوض شدم، دیگه اون آدم قبلی نیستم. همشون با چشمایی که عین وزغ بیرون زده بود گفتن: - چی؟ - آره درسته، من اون آدم قبلی نیستم؛ اما می دونید بدبختیم چیه؟ اونا پرسشگر نگاهم کردن. خندم رو کنترل کردم و با جدیت گفتم: - بدبختیم اینه که آدم بعدیم نیستم! کوروش از خنده منفجر شد. خودمم پقی زدم زیر خنده و یلدا هم چنان زد پس سرم که مغزم نود درجه تاب خورد. بهروز گفت: - ببین نیم وجبی چطور ما رو سر کار گذاشته. نازنین گفت: - یعنی واسه سهرابی خودت رو این شکلی کردی؟ ابروم رو باال انداختم و گفتم: - نچ، واسه خاطر آقا متین. کوروش با خنده گفت: - تو دیگه چه مارمولکی هستی. دارد... 🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 :الف_ستاری 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃