eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
💐💐💐💐
💙❤️رمان آگاه به قلب ها❤️💙
_سلما... من هنوزم باور دارم که این کار سخت ترین کار برای یک زنه... اما وقتی خدا هست، همه چیز آسون میشه... آبجی... من این تصمیم رو یکی دو روزه نگرفتم... یک سال طول کشید... اما فقط من نیستم... توام هستی... امد جلو تر و دوتا دستام رو گرفت... و ادامه داد: هر تصمیمی بگیری، من بهش احترام می ذارم... چون خوشبختی و راحتی تورو می خوام... گونه ام رو بوسید... منم بوسیدمش و گفتم: دوست دارم حنانه... _نه به اندازه ی من... همین موقع گوشی حنانه زنگ خورد... _ببخشید سلما... فکر کنم امیره... _خب جواب بده دختر! _الو... امیر: سلام خانمم... من زیر پام علف سبز شد عزیزِدل... اجازه هست بیام تو؟! _سلام... مگه رسیدی خونه؟! _بااجازتون... الان یه ربعی میشه پشت درم... دیدم صدای صحبت هاتون میاد، گفتم مراحم نشم... _آخ... ببخشید عزیز... ما دیگه صحبت هامون تموم شد... بیا تو... بعد از قطع کردن تماس روش رو کرد سمت من و گفت: سلما جان امیر امده... الان میاد تو... و حالا اونه که می خواد باهات حرف بزنه... چادرم رو به سر کردم و دوباره نسشتم سر جام... _باشه حنانه جانم... _امیدوارم توام. بتونی تصمیمت رو بگیری... منم می رم تو اتاق تا که راحت تر صحبت کنید... _اما حنانه... از نظر من مشکلی نداره که تو... _می دونم... اما من خودم اینطور راحت ترم... به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
حنانه من رو تنها گذاشت و رفت توی اتاق و من موندم و در خونه ای که باز می شد و مردی که اینبار به خواستگاری ام میومده بود انگار، اما گویا خواستارم بود... _سلام... کمی جا خورد... نمی دونم، شاید فکر نمی کرد که من از همون اول تنها باشم!... خدا بگم چی کارت کنه حنانه... خب حداقل صبر می کردی شوهرت بیاد و بعد بری دختر!!! _... سلام ...خوب هستین؟! _خیلی ممنون... خسته نباشید... نگاهم نمی کرد و نگاهش نمی کردم... اما فکر کنم سنگینی نگاه ها حس می شد... _بفرمایید بشینید... من الان خدمت می رسم... _چشم... شما بفرمایید... رفت سمت همون اتاقی که حنانه رفته بود... فکر کنم رفت دعوا و ... چند دقیقه ای گذشت و امیرعلی که حالا دیگه لباس های بیرونش رو با لباس های به اصطلاح پلوخوریش عوض کرده بود، از اتاق بیرون امد... و دوتا مبل اونور تر من، روی یک مبل تک نفره نشست... _ببخشید که منتظرتون گذاشتم... _خواهش می کنم... چند لحظه ای سکوت کرد و بعد سرش رو کمی بالاتر آورد... نگاهش به دست هام افتاد... دستایی که دقیقا مثل اون شب، از استرس می لرزید... _می دونم الان یه دنیا سوال تو ذهنتونه... و شاید مهم تر از همشون این باشه که چرا؟... چرا این انتخاب مشکل...!!! _بله... همینطوره... _اون شب رو... شب خواستگاری... من هیچ وقت یادم نمی ره... فکر نکنم شما هم از یاد ببرده باشید... _نه... منم از یاد نبردم... _اونشب تا یه جای داستان رقم خورد... که برام تعریف کردین و من هم براتون تعریف کردم... اما... به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
_اما چی؟!... _اما قصه های من همون شب تموم نشد... نمی دونم با این حرف هایی که می خوام بگم، ممکنه که راجب من چه فکر هایی بکنید... این که آدم بی مسئولیتی ام... یا این که ناپاکی کردم... یا پایبند به زندگیم نیستم... اما اگه بتونید از دید من بهش نگاه کنید، شاید دیگه این حرف ها در کار نباشه... _من همیشه سعی می کنم انسان هارو قضاوت نکنم تا زمانی که به یقین نرسیدم... _بله... این هم جز محاسن شماست... بعد از این سال ها و با این فاصله... این قلب زبون نفهم، چنان تو سینم می کوفت که انگار پرنده ای می خواست از قفس پرواز کنه... ولی ترس و دلهره ی بوده تو وجودم داشت دونه دونه پرهاش رو می کَند... یکی نبود بهش بگه آخه مگه تو همونی نبودی که می خواستی نه بگی و بی خیال بشی... باید سعی می کردم منطقی تر فکر کنم... این یه باید بود... طوری که متوجه نشه لبخندی زیر پوستی زدم و گفتم: _ممنون... می خواستین توضیح بدین! لبخندی زد و گفت: _بله... بله... ماجرا تا اونجا که براتون تعریف کردم ختم نشد... اون شب شما برای من از خودتون هیچی نگفتین... ولی تو نگاهتون...، رفتارتون یه دنیا حرف بود... یه دنیا حرف که من ازش مطمعن نبودم... من حنانه رو دوست داشتم...خیلی ام دوست داشتم... چند سال بود که داشتم با مهرش که تو دلم بود به سر می کردم... اما هیچ وقت فکر نمی کردم که بشه کس دیگه ای رو هم همون قدر دوست داشت... یعنی اصلا تاحالا بهش توجه نکرده بودم... به نظر انگار که همچین چیزی اصلا وجود نداشت... اما اون شب نمی دونم یه حسی تو وجودم پیدا شد... اما می دونستم که چیه!... اون حس نه احساس دین بود و نه عذاب وجدان... نه حتی حس جبران یک لطف!... من جدای همه ی اون حس ها، تحمل دیدن ناراحتیتون رو نداشتم... در حالی که به جرات می تونم بگم هنوزم جای حنانه توی قلبم، سر جای خودش بود... اون شب در سردرگمی تمام، شما از ماشین پیادهشدین و من موندم و یه دنیا سوال و خودم و خودم... 🌸یاعلی🌸 ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
_...با خودم گفتم شاید چون محرمم بودین، اینطور شدم... و بعد یه مدت یادم می ره... اما نشد!... بعد از این که با حنانه ازدواج کردم، خدا یک روی دیگه ای از زندگی رو به من نشون داد... محبتی که بین ما بود، باعث می شد زندگیمون با هر سختی ای که داره، برامون شیرین و دلچسب باشه... اما هم من و هم حنانه اینو فهمیده بودیم که حظور کسی تو لحظه های زندگیمون احساس میشه... و اون... شما بودی... روزی نبود که حنان ازتون حرف نزنه... از رفتار هاتون نگه... از علایقتون صحبت نکنه... شاید برای دیگران عجیب باشه!!... اما اون با همه محبتش به !شما، ازتون تعریف می کرد... بدون هیچ حس حسادتی... می دونستم حسی که اون هم به به شما داره، به خاطر خود گذشتگی شما برای وصال ما، نبود... اون واقعا خواهرانه شما رو دوست داشت و داره... تو این سه سال و اندی که ما باهم ازدواج کردیم، و می تونم بگم که شما هم باما زندگی کردی... تا شما ازدواج نکرده بودین، از احساسم مطمئن نبودم... وقتی ام که ازدواج کردین، همه ی تلاشم رو کردم و نذاشتم احساسم توی قلبم پرورش پیدا کنه... اما بعد از مدتی که از فوت همسرتون می گذشت، مطمئن شدم که این احساسات، جدیه...خیلی ام جدیه... خیلی ام... حنانه هم متوجه این حس شده بود... اوایل خیلی ناراحت بود و سعی می کرد اسمتون رو هم جلوی من نیاره... البته اگه اینطور نبود جای شک بود... اما خب، بعد از مدتی وقتی هیچ تغییر رفتاری در من، نسبت به خودش ندید، دیگه کم کم حساسیتش کم شد... اما نمی دونست چه برخوردی بکنه... اون هم مثل من سردرگم بود... نه من و نه اون هیچ وقت فکر نمی کردیم که تو زندگیمون در برابر چنین موقعیتی قرار بگیریم... حتی تو اطرافیانمون هم همچین شرایطی ندیده بودیم... شما رفتی تهران و از ما دور تر شدی و من اینو دوست نداشتم... روز ها می گذشت و ما تو این بلا تکلیفی مونده بودیم... بالاخره دلم رو زدم به دریا... باید یه کاری می کردم... با حنانه مفصل صحبت کردم... نمی خواستم ازم دلخور بشه...نمی خواستم فکر کنه جای اون رو کس دیگه ای توی قلبم پر کرده... می خواستم بفهه که امکانش هست که با همه ی وجودم اون رو دوست داشته باشم... اما کسی دیگه ام تو قلبم جا داشته باشه... به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
_ ...می خواستم بفهه که امکانش هست که با همه ی وجودم اون رو دوست داشته باشم... اما کسی دیگه ام تو قلبم جا داشته باشه...سعی کردم که بهش بفهمونم هرکسی توی قلب من جای خاص خودش رو داره... من می دونستم حنانه یه فرشته است، اما فکر نمی کردم دیگه تا این حد!!!... اون در جواب فقط سکوت کرد... شاید هر کس دیگه ای جای اون بود عکس العمل دیگه ای نشون می داد... منم سکوت کردم تا اون راحت فکرهاش رو بکنه... بعد از یه مدتی هم امد بهم گفت که تو همه ی دنیا ی منی... اگه با سلما ازدواج کنی، همه ی دنیا ی اون هم میشی... اونی که هم پدرش رو از دست داده و هم همسرش... پس اگه می خوای این تصمیمت رو عملی کنی، باید با همه وجودت پاش وایسی... حق نداری روزی موجب این بشی که دنیاهامون نابود بشه... که اونوقت دل یک نفر نه، بلکه حالا دیگه دونفر رو شکستی... قطعا این انتخاب هم برای من سخته، و هم برای سلما دشوار خواهد بود... پس اگه مَردِشی، بسم الله... بهم گفت که برای راحتی سلما هم، از عمو بخواه که با هیچ کس دیگه ای این قضیه رو درمیون نذاره... تا زمانی که خود سلما بخواد... گفت سلما برای من عزیز تر از یه خواهره، وجود اونه که موجب خوشبختی منه... منم با همه وجودم دوست دارم اون خوشبخت باشه...پس حاضرم خوشبختی زندگیم رو با اون تقسیم کنیم... هر چند می دونم که خیلی برام سخته... و این طور شد که من با هزار تا قول و قسم عمو صبحان رو راضی کردم که با شما صحبت کنه... من فکر می کردم که خاطرتون فقط برای ماست که انقدر عزیزه، نمی دونید عمو صبحان چقدر شرط و شطورت گذاشت تا قبول کنه فقط این مسئله با شما در میون بذاره... اما اگه الان شما بعد از شنیدن حرف های حنانه جان و من، فقط حتی از بیان این در خواست ناراحت هستید، من قول می دم دیگه خواسته ام رو تکرار نکنم... ولی ازتون می خوام اگه ممکنه بهم فرصت بدین تا اعتمادتون رو بدست بیارم... من این ماجرا رو شروع نکردم که بخوام به راحتی تمومش کنم... امدم که باشم... این جمله فقط حرف نیست... قول می دم بهتون ثابت کنم... سلما خانم... میشه... میشه دوباره بهم اعتماد کنید... مثل اون شب...بدون قضاوت!؟!؟... ادامه دارد عصر❤️ به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
https://eitaa.com/havase/6493 https://eitaa.com/havase/6512 https://eitaa.com/havase/6521 https://eitaa.com/havase/6544 https://eitaa.com/havase/6555 https://eitaa.com/havase/6575 https://eitaa.com/havase/6583 https://eitaa.com/havase/6603 https://eitaa.com/havase/6612 https://eitaa.com/havase/6632 https://eitaa.com/havase/6640 https://eitaa.com/havase/6657 https://eitaa.com/havase/6667 https://eitaa.com/havase/6683 https://eitaa.com/havase/6691 https://eitaa.com/havase/6712 https://eitaa.com/havase/6720 https://eitaa.com/havase/6746 https://eitaa.com/havase/6756 https://eitaa.com/havase/6772 https://eitaa.com/havase/6780 https://eitaa.com/havase/6804 https://eitaa.com/havase/6813 https://eitaa.com/havase/6827 https://eitaa.com/havase/6836 https://eitaa.com/havase/6847 https://eitaa.com/havase/6855 https://eitaa.com/havase/6868 https://eitaa.com/havase/6876 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
💐💐💐💐
💙❤️رمان آگاه به قلب ها❤️💙
دلم می خواست همون موقع بگم "آره میشه..." و اجازه بدم اشک هام که با همه ی توانم داشتم جلوشون رو می گرفتم که نبارن، جاری بشه... اما یه تردید تو وجودم بود که مانع این می شد... دیگه بیشتر از این تاب اینجا موندن رو ندارم... باید برم... برن یه جایی که بتونم عقده خالی کنم... _آقا امیر... همه ی حرف هاتون سوال های بوده تو ذهن من رو جواب داد... اما منونم جواب بدم... _ باشه... با این که دوست دارم هرچه زود تر جواب رو از شما بگیرم... ولی چشم... شما تا هر مدت که فکر می کنید لازمه فکر هاتون رو بکنید و به ما جواب بدید... فقط امیدوارم... _میشه به حنانه جان بگید که بیاد... من باید برم... _چرا... شام رو پیش ما تشریف داشته باشید!... _نه... بیشتر از مزاحم نمی شم... _مزاحمت چیه؟!... بگذارید حنانه رو صدا کنم... رفت سمت اتاق تا حنانه رو صدا کنه... اصرار نکن امیرعلی... اصرار نکن... من باید برم... جای من الان اینجا نیست... بعد از این ابراز علاقه ی تو و تردید بوده تو دلم جای من اینجا نیست... خیلی دیر گفتی امیر... خیلی دیر... _سلما جان!... امیر گفت می خوای بری؟... من که نمی ذارم... باید شام بمونی... رفتم جلو تر و در آغوشش گرفتم... کنار گوشش گفتم: _حنانه... می دونم... شما لطف دارین... ولی اگه واقعا من رو دوست داری اصرار نکن... من الان حالم خوب نیست... باید برم... می فهمی که؟ حنانه از آغوشم بیرون امد و به صورتم خیره شد... _آره ابجی... می فهممت... ببخش... اصلا حواسم نبود... با این که خیلی دوست دارم بمونی، ولی باشه... برو عزیزم... من این حال و روزت رو نمی خوام... برو که آروم شی... _ممنونم... گونم رو بوسید... _من ازت ممنونم سلما... و دوباره در آغوشم گرفت... _خیلی دوست دارم سلما...خیلی...یه دنیا اشک ریختم رو شونه هات و تو تکیه گاه شدی برام... الان می بینم که چشمات لبریز از اشکه و نمی تونم تکیه گاه شم برات... فقط می تونم از خدا بخوام به دلت آرامش بده... من هم گونه اش رو بوسیدم... _دعا کن برام... _حتما... توام برام دعا کن... و خطاب به امیرعلی گفت: امیر جان... سلما جان می خواد تشریف می بره... امیر از اتاق بیرون امد... _ماکه دوست داشتیم درخدمتون باشیم... اما هر طور راحتید... به خاله راحله و عزیز و آقاجون سلام برسونید... _حتما... بزرگیتون رو می رسوند... کیفم رو برداشتم و رو به هر دوشون گفتم: _ببخشید که مزاحمتون شدم... حنانه: تو همیشه مراحمی عزیزم... _خدانگهدار... امیرعلی: خدانگهدارتون... حنانه: خداحافظت آبجی... مراقب خودت باش... . ... ادامه دارد... 🌸یاعلی🌸 .✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
همین که پام رو از اون خونه گذاشتم بیرون، اشک هام بی اختیار جاری شد... هوای دلگیر غروب هم بیشتر دلم رو آشوب می کرد... به اندازه ی لحظه لحظه تنهایی هام اشک می ریختم... به اندازه ی تیکه تیکه خورد شدن هام اشک می ریختم... خیلی دیر یادت افتاد امیر... خیلی دیر یادت افتاد که باید برای این تن دردمند، همراه باشی... خیلی دیر... خیلی دیر مهرم رو تو دلت جا دادی... من سوزختم و ساختم و تو نبودی... من خورد شدم و شکستم و تو نبودی... من تو تنهایی و بی کسیم دست و پا زدم و تو نبودی... من تو حسرت عشق از دست رفته ام آب شدم و تو نبودی... نبودی و حالا خیلی دیر امدی... خیلی... نمی دونستم کجا دارم می رم... پاهام دنبال جایی می گشت که آرومم کنه... اما نمی دونستم تو این شهر همچین جایی هست یا نه... به خودم که امدم بالای سر یه قبر بودم... صاحب این قبر یه رفیق قدیمی بود... احمدرضا اشرفی... رفتم بطری ای پیدا کردم و داخلش رو آب پر کردم... چادرم رو جمع کردم و کنارش نشستم... روی قبرش آب ریختم و شستمش... سلام... مثل این که توام مثل من تنهایی... نمی دونم باید تو گله کنی از من... یا من از تو... اما احمد رضا... یه دنیا پرم... یه دنیا دلتنگم... یه دنیا خسته ام... یه دنیا غریبم... یه دنیا در مونده... تو بگو... بگو تو تو اون دنیا چه می کنی؟!... به من بگو تو این دنیا چه کنم!؟!؟... به من بگو احمد... بگو... جان سلما بگو... من نمی دونم... نمی دونم... مگه همیشه بهم نمی گفتی می خوای جای هر چیز دیگه ای رفیقم باشی... پس رفیق!... پاشو و به این رفیقت بگو که چه کنه!!!... پاشو... پاشو احمد... پاشو احمدرضا... مگه نمی گفتی تنها نمون... مگه نگفتی از نو دوباره شروع کن...! اما چرا چرا انقدر سخت!!!... من می ترسم احمد... من از تنهایی دوباره می ترسم احمد.... امیر رفت تنها شدم... تو رفتی تنها شدم... بابام رفت تنها شدم... احمد من می ترسم از تنهایی دوباره... من می ترسم از این که یکیمون کم بیاره و بذاره بره... احمدرضا... با توام!... پاشو بهم یه چیزی بگو... با معرفت توام که تنهام گذاشتی رفتی... لااقل الان بهم بگو چه کنم!... به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
همچون ابر پاییزی اشک هام جاری می شد و چقدر این هوای بی کسی سرد بود... اشک هام راه به جایی نمی برد و کاش که می تونستم به جای گریه کردن درمونی پیدا می کردن برای در بوده تو دلم... اما بعضی اوقات اگر گریه نکنی از درد خفه می شی... "میشه چشم هات رو به من قرض بدی!... می خوام به جای هر دومون گریه کنم..." هیچ وقت انقدر انتخاب برام سخت نبود... هیچ وقت انقدر دلم برای خودم نسوخته بود... هیچ وقت انقدر درمونده نبوده بودم... متوجه شدم صدای گوشیم میاد... اوه... مامان بود... الان با این صدای گرفته جوابش رو بدم ماجرا می شه!... _الو... _الو... سلما؟!... کجایی تو دختر؟! _سلام مامان... _سلام... صدات چرا گرفته؟!... دلم می خواست بگم صدام مهم نیست مامان!... بپرس چرا دلت گرفته!؟... _طوری نیست مامان... ببخشید خبر ندادم... امدم سرخاک احمدرضا... _خوب کردی رفتی مامان جان... اما خب یه خبر به من می دادی!... شب شده مامان... کارت تموم شد زود تر برگرد... _چشم مامان... شما شامتون رو بخوردید... _باشه مامان... مراقب خودت باشیا!.... _اونم چشم... _چشمت بی بلا عزیزم... _خداحافظ مامان... _خدانگهدارت دخترم... گوشی رو قطع کردم... که گرمی دستی رو روی شونه ام احساس کردم... قلبم امد تو دهنم!... هیچ چیزی از ترس نمی تونستم بگم... قبرستون بود و شب بود و هوای هم سرد... اما با بوییدن عطرش و شنیدن صداش همه ی ترس های ریخته تو تنم، جاش رو تعجب داد!!!... به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
_تنها تنها امدی... درد و دل و گریه و اینا!... قرار بود دفعه ی بعد باهم بیاییم... _اوه... پسر!... خیلی بدی!!!... ترسوندی منو... از رو زمین بلند شدم، اونم پاشد ایستاد... خودم رو انداختم تو بغلش... _سجاد... اصلا خوب نیستم... خوب نیستم... من رو از خودش جدا کرد... پیشونیم رو بوسید... چادرم رو روی سرم مرتب کرد... _آروم باش دختر... اشک هام رو از روی گونه هم پاک کرد... _هوا خیلی سرده... شبم شده خوب نیست تو قبرستون بمونیم... بیا بریم تو ماشین باهم حرف می زنیم... چیزی نگفتم... دستم رو گرفت و کیفم رو هم برداشت و باهم به سمت ماشینش رفتیم... _از کجا فهمیدی من اینجام؟!... اصلا اینجا رو از کجا پیداکردی؟!... چی شد امدی همدان؟! _چندتا چندتا می پرسی دختر!... می گم برات!... ماشین رو روشن کرد و راه افتاد... _کجا می ریم؟! _چندسال پیش... اون موقع که بابا بود... چند دفعه ای امده بودم همدان... هر بار با هم می رفتیم یه رستوان... داریم می ریم اونجا... تورو نمی دونم... اما من گشنمه... و اما جواب سوال هات... دیدم خبری از ما نمی گیری، نگرانت شدم... از طرفی هم دلم واسه بابا تنگ شده بود و می خواستم بیام سر خاکش... این که چطور هم پیدات کردم!...سخت نبود... وقتی امدم سر خاک بابا یادم امد گفتی قبر احمد رضا کجاست، امدم سر خاک اونم فاتحه بخونم که دیدم تو اونجایی... حالا تو بگو... نمی گی چی شده که اونطور سوزناک گریه می کردی؟!... براش گفتم... هر چیزی که اتفاق افتاده بود... _سلما... منم اگه جای تو بودم همین حال و روز رو داشتم... اما... _اما چی؟! _اما همین طور بلا تکلیف موندن که نمی شه آبجی... باید یه تصمیمی بگیری... _می دونم... می دونم... . ...ادامه دارد... فردا ظهر❤️💙 🌸یاعلی🌸 .✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
https://eitaa.com/havase/6493 https://eitaa.com/havase/6512 https://eitaa.com/havase/6521 https://eitaa.com/havase/6544 https://eitaa.com/havase/6555 https://eitaa.com/havase/6575 https://eitaa.com/havase/6583 https://eitaa.com/havase/6603 https://eitaa.com/havase/6612 https://eitaa.com/havase/6632 https://eitaa.com/havase/6640 https://eitaa.com/havase/6657 https://eitaa.com/havase/6667 https://eitaa.com/havase/6683 https://eitaa.com/havase/6691 https://eitaa.com/havase/6712 https://eitaa.com/havase/6720 https://eitaa.com/havase/6746 https://eitaa.com/havase/6756 https://eitaa.com/havase/6772 https://eitaa.com/havase/6780 https://eitaa.com/havase/6804 https://eitaa.com/havase/6813 https://eitaa.com/havase/6827 https://eitaa.com/havase/6836 https://eitaa.com/havase/6847 https://eitaa.com/havase/6855 https://eitaa.com/havase/6868 https://eitaa.com/havase/6876 https://eitaa.com/havase/6888 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
💙❤️رمان آگاه به قلب ها
💐💐💐💐
چند دقیقه ای توی سکوت گذشت... و به رستوران رسیدیم... _اینجا هیچ وقت نیومده بودم... شایدم بابا اینجا رو گذاشته بوده واسه پدر پسری هاش... لبخندی زد و گفت: شاید... غذا رو سفارش دادیم و منتظر بودیم تا بیارن... _می گم سلما... _جان، بگو!؟... _بیا و به امیر یه فرصت بده... _یعنی چی؟! _ببین... یه جورایی مثل نامزدی... بهم محرم بشید... بذار اون طورکه ادعا داره تلاشش رو بکنه... توام تو این مدت ببین می تونی قبول کنی یا نه!... هم امیرعلی رو... و هم اینطور زندگی رو... اگه دیدی ارزشش رو داره، اونوقت می تونی سختی های تو این راه رو قبول کنی... اگه هم نه که... جواب منفیت رو می دی و عذاب وجدان این رو هم نداری که چرا یه فرصت به خودت و اون ندادی... _اما سجاد... دلم چی!؟... من الان هم با دلم درگیرم... تو نمی دونی که وقتی امروز امیر رو دیدم تو این دل وامونده چه رخت شور خونه ای به پا شده بود... چه برسه به این که باهم محرم بشیم و در معاشرت باشیم... اوه... اون موقع قطعا تصمیم گیری من احساسی خواهد بود... عقل دیگه جایی نداره... _خب اینطور که نمیشه... باید سعی کنی احساست رو کنترل کنی... بذار عقلت راه رو پیش ببره... تو خودت این رو به من یاد دادی... با خدا معامله کن و بهش متوسل شو... _نمی دونم... نمی دونم از پسش بر میام یا نه... _باشه... اما بهش فکر کن... _باشه داداش... تو تا کی همدان می مونی؟! _فردا بر می گردم... کلی کار دارم تهران... _میشه منم باهات بیام؟!؟!... _یعنی می خوای برگردی؟ _آره...دیگه اینجا کاری ندارم... _باشه عزیز... من که حرفی ندارم... اما خانوادت چی؟! به اونا می خوای بگی با کی برمی گردی!؟!؟... _راست گفتن که واجب نیست خان داداش!... _ای کلک... همین موقع شاممون رو آوردن... به خواست سجاد غذایی رو سفارش داده بودیم که بابا دوست داشت... بختیاری... کجایی بابا... دلم برات تنگ شده بابا... به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
_الو... _سلام دایی جان... خوبین؟! _سلام سلما جان... ممنون... اتفاقا می خواستم بهت زنگ بزنم... _خوب می خوایین اول شما بگین!... _باشه... می خواستم بگم دیروز چی شد!؟ _هیچی... رفتم خونشون... هم حنانه حرف زد و هم آقا امیر... _همچین هیچه هیچی ام نبود!... خب!... به نتیجه ای رسیدی!؟... _من باید فکر کنم دایی... به همین راحتی نمیشه... بهم حق بدین که انتخاب سختیه... خیلی سخت... ما حتی تو اطرافیانمون همچین اتفاقی رو ندیدم... _می دونم دایی... می دونم... پس هر وقت فکر هات رو کردی، یه ندایی به ما بده... اون بنده خدا منتظره... _چشم دایی... خیلی برام دعا کنید... خیلی... _من همیشه برات دعا می کنم سلما... راستی... تو می خواستی چی بگی دخترم؟ _ چیز خاصی نبود... همین حرفایی که گفتیم... من امروز بر می گردم تهران... _به سلامت برگردی دایی... مراقب خودت باش... _حتما... به زندایی سحر و بشری هم سلام برسونید... _چشم دخترم... _چشمتون بی بلا... یاعلی... _علی یارت... ... _حالا نمی شد یکم بیشتر می موندی؟!... _من که این دفعه زود زود امدم... کار هام مونده مامان... _خب من همیشه دلم برات تنگ میشه... _دل منم براتون تنگ می شه مامانم... گونه اش رو بوسیدم... _از عزیز و آقاجون هم معذرت بخواه مامان... خواب بودن دلم نیومد بیدارشون کنم... _باشه دخترم... مراقب خودت باش... _هستم مامان جونم... برام دعا کن! _مگه یه مادر کار دیگه ای جز این داره که بکنه... بغلش کردم... _دوست دارم مامان... _نه به اندازه ی من... پیشونیم رو بوسید... _فکر نکن که نفهمیدم حال و روزت خوش نیست... مادر ها همیشه می فهمند... دعا می کنم گره کارت هرچی که هست، خدا خودش بهت کمک کنه... برو... خدا به همراهت... چادرم رو جمع کردم و ساکم رو برداشتم... _ممنون که انقدر خوبی مامان... خداحافظ... _خدانگهدارت دختر گلم... ... به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
روز ها از برگشتم به تهران می گذشت و من هنوز هم نتونسته بودم یک تصمیم قطعی بگیرم... هیچ کس هیچ کمکی نمی تونست بهم بکنم و تنها خودم بودم و خودم... سعی می کردم خودم رو با کشیدن طرح ها و دوخت مدل های جدید سرگرم کنم و به یاد این نیوفتم که نیاز به یه تصمیم گیری مهم دارم... دلم از امیرعلی هم گرفته بود و برای سال های انتظارم ازش گله داشتم... چرا من نباید انتخاب اول می بودم... چرا!!!... این چرای بوده تو ذهنم من رو آزار می داد... به این فکر می کردم که اگه اون در آینده هم بخواد من رو به دیگران ترجیح بده چی!... اگه بعد از دیگری تازه یاد من بیوفته... این فکر و خیال ها اذیتم می کرد... فکر هایی مریض که ناشی از تنهایی زیاد بود... بشری هم که نبود و من انقدر خودم رو با کار سرگرم می کردم که دیگه آخر شب از خستگی زیاد خوابم می برد... دلم برای خودم تنگ شده بود... برای سلما... _الو... _سلام... بفرمایید... _منم سلما... حنانه!؟... نشناختی آبجی؟! _سلام حنانه... خوبی تو؟!... _من خوب م... خدارو شکر... تو چطوری؟!... هیچ خبری ازت نیست...!!! _یکمی در گیر کارهامم... همین... _همین سلما!!!... _خب... حنانه من هنوز نتونستم تصمیم بگیرم... برای همین یکم سختم بود که... _که سراغی از ما بگیری!... آره؟!... سلما من دوست ندارم که این قضیه مارو از هم دور کنه!... _می دونم حنانه... می دونم... اما... دست خودم نیست... _باشه آبجی... من فقط خواستم حالت رو بپرسم... به کار هات برس... _ببخش حنانه!... _معذرت خواهی لازم نیست آبجی... مراقب خودت باش... _توام همین طور عزیزم... _خدانگهدار... _خدانگهدارت... از دست خودم ناراحت شدم... این چه وضعشه... من آدمی نبودم که حاظر باشم ذره ای عزیزانم رو به خاطر خودم ناراحت کنم... هر چقدر هم که ذهنم در گیر بود نباید با حنانه اینطور حرف می زدم!... بد کردی سلما... بد کردی!... . به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
_الو... سلام آبجی... _سلام سجاد... خوبی داداش! _شکر خدا... تو چطوری؟! _خوبم عزیز... امروز پنج شنبه است... می خواستم به نیت مامان برم شاه عبدالعظیم... گفتم اگه تو وقت داری باهم بریم... _چقدر خوب شد که بهم گفتی... بهش نیاز داشتم واقعا... _خب، خوبه!... پس ساعت ۳ آماده باش میام دنبالت... _باشه داداش... واقعا ممنون... _فدات عزیزم... _خدانگهدارت... _خداحافظت عزیز... ... سلام آقا... سلام شاه بزرگ... امدم درد دلم رو به شما بگم... دردی که برای هیچ کس قابل باز گو نیست... من واقعا نمی دونم... نمی دونم چی کار کنم... خودتون به کرمتون به این بنده ی حقیر کمک کنید... منه روسیاه پیش خدا آبرویی ندارم... خودتون پیش خدا واسطه بشین... به یتیمم، به تنهایی نگاه کنید... من ضرفیت یه تنهایی و درد دوباره رو ندارم... از بی کسی به شما متوسل شدم... خودتون یه راه جلوی پام بگذارید... _الو... آبجی! _جانم سجاد!؟ _می گم راز و نیازت اگه تموم شده بیا بریم... من جلوی حوض منتظرتم... _باشه داداش... میام الان... _سلما!... _جونم؟! _می دونم که تا الان کلی اشک ریختی... دلت شکسته... برای منم دعا کن... _دعا کردم داداشم... دعا کردم... _ممنونم سلما... پس بیا دیگه... _باشه... امدم... چادرم رو روی سرم مرتب کردم... کیفم رو برداشتم... و به آقا سلام آخر رو دادم و امدم بیرون... پیدا کردن سجاد هم کاری نداشت... _زیارت قبول داداشی... _زیارت شما هم قبول آبجی خانم... همون موقع چشمم به یه آقای روحانی افتاد که از حرم بیرون امد و داشت سلام می داد... همون موقع یاد حرف حنانه افتادم... . به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti
https://eitaa.com/havase/6493 https://eitaa.com/havase/6512 https://eitaa.com/havase/6521 https://eitaa.com/havase/6544 https://eitaa.com/havase/6555 https://eitaa.com/havase/6575 https://eitaa.com/havase/6583 https://eitaa.com/havase/6603 https://eitaa.com/havase/6612 https://eitaa.com/havase/6632 https://eitaa.com/havase/6640 https://eitaa.com/havase/6657 https://eitaa.com/havase/6667 https://eitaa.com/havase/6683 https://eitaa.com/havase/6691 https://eitaa.com/havase/6712 https://eitaa.com/havase/6720 https://eitaa.com/havase/6746 https://eitaa.com/havase/6756 https://eitaa.com/havase/6772 https://eitaa.com/havase/6780 https://eitaa.com/havase/6804 https://eitaa.com/havase/6813 https://eitaa.com/havase/6827 https://eitaa.com/havase/6836 https://eitaa.com/havase/6847 https://eitaa.com/havase/6855 https://eitaa.com/havase/6868 https://eitaa.com/havase/6876 https://eitaa.com/havase/6888 https://eitaa.com/havase/6897 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
💐💐💐💐
💙❤️رمان آگاه به قلب ها❤️💙
_سجاد!... _جونم ؟! _یه کاری ازت بخوام برام انجام می دی؟!... خودم روم نمیشه!... _بگو!... _می ری به اون حاج آقا بگی برام یه استخاره بگیره؟! _ولی سلما... همین طور الکی که نمیشه آدم استخاره بگیره!... _خب مگه غیر اینه که آدم وقتی در مونده می شه و خودش همه ی تلاشش رو می کنه و ولی به نتیجه نمی رسه، می تونه از کلام خدا کمک بگیره... _اره خب!... _پس بجنب تا حاج اقا نرفته دیگه...! _باشه... ولی بعدش باید دلیلش رو بهم بگیا... _چشم... تو برو... من می گم بهت... سجاد به دو رفت سراغ حاج آقا... بعضی حاج آقا ها در همون نگاه اول ،چهره ی نورانیشون با اون محاسن سفیدشون به دل آدم می شینه... این روحانیه سید هم همین طور بود... تو دلم بدجور آشوب بود... دیگه من کاری نبود که نکرده باشم... تصمیم آخر رو واگذار کردم به خودش... خدایا... می دونم هستی... اما اینبار هم مثل همیشه بیشتر باش... سلما بی تو هیچه...هیچ... چند دقیقه بعد هم سجاد پیداش شد... _خب... چی شد!؟!... _هرچی که نیت کردی، قطعا خیره... _سجاد جون به لب شدم... بگو دیگه!؟... _تا به این شکم ها نرسیم من بهت جواب نمی دم!... _سجاد... نکن اینکار رو لا من!... _خیلی حال می ده خدایی اذیتت کنم... _نامرد!... _نامرد خودتی!... به حالت قهر روم رو ازش برگردوندم و راه افتادم به سمت در خروجی... _الان مثلا قهر کردی باهام؟! _نه... _پس چی کار کردی باهام؟!... _خیلی امشب بامزه شدی سجاد!... _من ذاتا بامزه بودم خواهرم... _بعله... معلومه... _وای خدا... چه کیفی میده وقتی عصبانیت می کنم... ولی خب بیشتر از این دلم نمیاد... مثبت بود... . به قلم 👇👇 بانو @AkharinAsir آیدی نویسنده👈👈 @dastanhayeziiba @zoje_beheshti