eitaa logo
کانال ماه تابان
1.3هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
11 فایل
انتشار رمان بدون اجازه از نویسنده حق الناس هست ایدی ادمین کانال. پیشنهاد و نظرات خود را بفرستید @Fatemeh6249
مشاهده در ایتا
دانلود
💐💐💐💐
💙❤️رمان ازدواج صوری❤️💙
بسم رب الصابرین اون روز خیلی خسته بودیم برای همین دعوت مامان های گرامی انداختیم به فردا تا ماجرای سوریه رفتن صادق بگیم 😭😭😭 صبح که از خواب پاشدیم زنگ زدم مامان اینا شام بیان اینجا صادق هم رفته بود سپاه ساعت ۴بعدازظهر مرغارو از یخچال در آوردم گذاشتم سر گاز تا همه کارا انجام بدم عصر شد حالم خیلی بد بود همراهوکارکردن اشک میریختم همسرم داشت میرفت سوریه دم دمای اذان بود که مهمونامون کامل شدند مادرجون تا چشمش به چشمای قرمز من افتاد پرسید چرا چشمام قرمزه منم یه چیز سرهم کردم گفتمـ ساعت ۸بود که صادق از سرکار اومد شام که خوردیم شروع کرد به حرف زدن 😖 نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده: @Sarifi1372 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده حلال است 🚫 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 https://telegram.me/joinchat/BkbbOT9oqvqdz2xeJEshAw 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 @zoje_beheshti
بسم رب الصابرین صادق شروع کرد به حرف زدن من از پریا خانم خواستم دعوتتون کنه تا یه موضوع مهم به همتون بگم بعد به من نگاه کرد :پریا جان خانمم میای بشینی صدام میلرزد گفت :بله چشم نشستم کنارش صادق ادامه داد حقیقتا من هشت روز دیگه اعزام سوریه هست هیچکس هیچی نگفت همه میدونستیم صادق عاشق دفاع از حرم بی بی حضرت زینب هست اما حال من اصلا خوب نبود همه نگاها غمگین و غصه دار سمت من بود 😞 به بهانه شام رفت تو اشپزخونه بغض گلومو چنگ میزد😭 اما نه نباید کم بیارم بعداز یه نیم ساعت غذا کشیدم همه با غذا بازی میکردن آخرشم تو سکوت همه رفتن اون شب به سختی تموم شد تو اون یه هفته مونده به اعزام صادق دوستاش میومدن ازش التماس دعا داشتن که رفتی مارو هم دعاکن یه سریاشون هم خیلی خوشحال بودن که صادقم همرزمشونه ولی حال من...😭😭 نام نویسنده :بانو....ش آیدی نویسنده: @Sarifi1372 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده حلال است 🚫 ✌️❤️✌️❤️✌️❤️✌️❤️✌️❤️✌️❤️ https://telegram.me/joinchat/BkbbOT9oqvqdz2xeJEshAw ✌️❤️✌️❤️✌️❤️✌️❤️✌️✌️❤️✌️ @zoje_beheshti
بسم رب الصابرین یک هفته مثل برق باد گذشت چند ساعت دیگه صادق باید بره سپاه شب اونجا باید باشن بعدش از همونجا میبرنشون فرودگاه بعد پرواز به سمت بی بی داشتم ساکشو میبستم البته با هق هق پاشدم اتو رو زدم به برق اورکتش و شلوار نظامیش اتو زدم اشکام میریخت روی لباسش😭 یهو از پشت دستش گذشت رو شانه ام سریع اشکام پا کردم پریا چرا گریه میکنی؟😳 -صادق خیلی سخته خیلی امکانش کمه برگردی 😢😢😢 صادق:نمیرم سپاه امشب پاشو بریم تپه نورالشهدا خوشحال شدم ولی میدونستم امشب نرفته ولی فردا صبح که میره😭 تو نورالشهدا درحالیکه سرم به شانش بود و گریه میکردم سرم بلند کرد و گفت پریا من که رفتم یه حقایقی فهمیدی فشم ندیا و نفرینم نکنیا -وا😳😳 این حرفا چیه صادق:بعدا میفهمی هروقت آروم شدی بگو بریم خونه پریا -جانم صادق: من جانباز بشم بازم به پام میمونی؟😢😢 -صادق کم اشک منو دربیار ان شاالله تو سالم برمیگردی بعدم اگه زبانم لال جانباز یا موجی شدی من کنارتم عزیزم ☺️ اونشب صادق کنارم موند تا اذان صبح اذان صبح بعد نماز که خوابم برد رفت عروس ۱۵روزه شوهرش رفت سوریه وقتی بیدارشدم و با جای خالیش روبرو شدم نشستم گوشه اتاق و هق هق میکردم😭 نام نویسنده:بانو....ش آیدی نویسنده: @Sarifi1372 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده حلال است🚫 ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ https://telegram.me/joinchat/BkbbOT9oqvqdz2xeJEshAw ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ @zoje_beheshti
بسم رب الصابرین همین جوری داشتم گریه میکردم که صدای تلفن بلندشد باصدای تلفن بلند شدم رفتم سمت تلفن -بله سلام خانمی پریا صادق فدات بشه گریه کردی؟ -خوب چیکار کنم از خواب بیدار شدم دیدم نیستی دلم گرفت الان کجایی عزیزم؟ صادق:فرودگاهم داریم میریم رسیدم بهت زنگ میزنم مراقب خودت باش صادق:چشم یاعلی صادق تا رسید زنگ زد مادر و مادرجون هردوشون حواسشون به من بود صادقم سعی میکرد هرروز زنگ بزنه یه هفته از رفتنش گذشته بود ومن شبیه مرده قبرستون بودم داشتم حاضر میشدم برم دعای کمیل که تلفن زنگ خورد یعنی میشه صادق باشه -الو &&الوسلام خانمم خوبی؟ -😍😍😍صادق تویی ؟؟حالت خوبه؟ پریا بانو زنگ زدم خداحافظی کنم -😳یعنی چی؟ &&چندساعت دیگه قرار بزنیم به دل حرمله بدی دیدی حلال کن اشکام مثل بارون از چشمام میومد صدام میلرزدتمام تنم یخ شد 😭 صادق چنددفعه صدام زد با صدایی که میلرزیدگفتم -حلالی اقایی😭 دوست دارم &&من دوست دارم خداحافظ وقتی قطع شد گوشی رو محکم چسبوندم به قفسه سینم باصدای بلند گریه میکردم و بی بی زینب رو صدامیزدم😭😭😭 😓 نام نویسنده:بانو....ش آیدی نویسنده: @Sarifi1372 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده حلال است 🚫 ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ https://telegram.me/joinchat/BkbbOT9oqvqdz2xeJEshAw ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ @zoje_beheshti
💐💐💐💐
💙❤️رمان ازدواج صوری❤️💙
بسم رب الصابرین یک هفته از آخرین تماس صادق میگذره تو این یک هفته کارم شده بودن گریه حتی بیرون نمیرفتم میترسیدم برم بیرون صادق زنگ بزنه داشتم نماز ظهر میخوندم سلام که دادم گوشی خونه زنگ خورد، بدو رفتم سمتش هردفعه که گوشی زنگ میخورد من به اندازه ۲۰سال پیر میشدم😭 -الو بفرمایید صدای ناشناس : منزل برادر عظیمی؟ -بله بفرمایید صدای ناشناس :من ازسپاه قدس تماس میگرم زمین و زمان وایستاد -بله بفرمایید صدای ناشناس:خانم عظیمی متاسفانه صادق جان تو عملیاتی که انجام شد مفقود الاثر شدن دیگه هیچی نفهمیدم وقتی به هوش اومدم تو بیمارستان بودم و سرم به دستم بود -من چه جوری اومدم اینجا؟ پرستار:گویا مادرشوهرت آورده بود مادرجان وارد شد چشماش قرمز قرمز بود هیچی یادم نمیاد جز صدای یه ناشناس ازپشت تلفن 😖 _مادرجون چرا من اینجام چیشده اشکام اروم روی صورتم سرمیخوردن میدونستم،میدونستم که برای صادقم اتفاقی افتاده😭 _مادرجون صادقم کجاس ؟چرا کسی به من جواب نمیده _عزیزم صادق مفقودالاثرشده😭 مادرجون منو تو اغوش گرفت جیغ میزدم و گریه میکردم اخه چرا چرا 😭😭 نام نویسنده:بانو.....ش آیدی نویسنده : @Sarifi1372 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده حلال است 🚫 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 https://telegram.me/joinchat/BkbbOT9oqvqdz2xeJEshAw 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 @zoje_beheshti
بسم رب الصابرین ۴۵روز از مفقود شدن صادق میگذره ما هر نذری میتونستیم کردیم خونه مادرجون بودم که گوشیم زنگ خورد -‌الو صدا:سلام خانم عظیمی خوب هستید من همرزم صادقم _سلام ممنون 😔 _امروز صادق پیدا کردیم زنده است فقط مجروحه 😍😍 ان شالله دوره درمانش تموم بشه خودمون ریپوتش میکنیم ایران -توروخدا واقعا راست میگید؟ صدا:بله یاعلی بازم اشک مهمون چشمام شد اما این بار از شوق بود از تموم شدن فراق یار صادقم داشت برمیگشت😍😭 -مادر مادر مادرجون وقتی اشکای منو دید ترسید 😰 _دخترم صادق شهید شد؟😢😭 _نه صادق من پیدا شده وای خدا 😍😍 فقط با جیغ و گریه حرف میزدم مادر برای اینکه منو از شوک خارج کنه زد زیر گوشم با سیلی مادر رفتم تو آغوشش و فقط گریه کردم خدایا شکرت 😭 نام نویسنده : بانو......ش آیدی نویسنده: @Sarifi1372 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی حلال است 🚫 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 https://telegram.me/joinchat/BkbbOT9oqvqdz2xeJEshAw 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 @zoje_beheshti
بسم رب الصابرین یک ماه صادق مفقود شده کار منم شده گریه و التماس به شهدا که صادقم برگرده تو مزار شهدا بودم یهو یه دست نشست رو شانه ام سارا بود سارا:پریا داری چیکارمیکنی با خودت -😭😭😭😭😭 سارا:پریا آقا صادق ازم خواسته اینارو بهت بگم پریا صادق از سفر مشهد عاشقت شده بود اما چون تو از ازدواج فراری بودی نگفت تا موند کربلا پیش اومد بهترین زمان بود برای ازدواج اومدیم خواستگاریت گفتیم ازدواج صوریه خودمو انداختم تو بغلش گریه کردم _سارا شاید اول عاشقش نبودم ولی الان جونمم براش میدم😭 _میدونم گلم اروم باش😢 اون شب من درحال جنون بودم # بعداز اون اعتراف من دردم بیشتر شد کاش زودتر برگرده😭😭😭 نام نویسنده: بانو....ش آیدی نویسنده: @Sarifi1372 🚫کپی فقط با حفظ نام و آیدی نویسنده حلال است 🚫 ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ https://telegram.me/joinchat/BkbbOT9oqvqdz2xeJEshAw ❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣❣ @zoje_beheshti
بسم رب الصابرین بعداز سه هفته صادق برگشت گلوله به پهلوش خورده بود و کلیه اش سوراخ کرده بود کلیه اش برداشته بودن اروم کنار تختش نشستم دستامو توی دستاش گره کردم چشمای خسته و بی جونشو باز کرد بعد از این همه وقت نگاهش به نگاه من دوخته شد بازم مست شدم از بودنش _اقایی زیارتت قبول☺️ لبخند ی از عمق وجودش بهم هدیه کرد😍 سه ماه از اون روزای سخت میگذره من الان یه مامان حساب میشم دستم گذشتم رو دست صادق گفتم بابایی چرا ناراحتی ؟ صادق:دیدی پریا دیدی جاموندم دیدی لایق نشدم -صادق برای تو ماموریتی بالاتر نوشته شده فدایی حضرت مهدی میشی دستم گرفت و بلندم کرد رفتیم سرمزار شهید اسدی و قاریان پور تنها جایی که حال هردوی مارو خوب میکنه مزارشهداست کم کم دیگه حال صادق هم از لحاظ روحی و هم جسمی داره خوب میشه صادق روی صورتم اروم دست کشید چشمامو به سختی باز کردم _عزیزم زینب خانمو اوردن نمیخوای ببینیش😍 پایان بانو.....ش @zoje_beheshti
فاطمه: فاطمه: 👇👇 https://eitaa.com/havase/5380 قسمت اول👆👆👆👆 https://eitaa.com/havase/4922 اول👆👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/815 قسمت اول👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/3044 قسمت اول👆👆👆👆 👇 https://eitaa.com/havase/2878 قسمت اول👆👆👆💐💐 👇👇 https://eitaa.com/havase/2223 قسمت اول👆👆👆 👆👆👆 https://eitaa.com/havase/3598 قسمت اول👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/794 قسمت اول👆👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/3120 قسمت اول👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/580 قسمت اول👆👆👆👆 زوج های بهشتی موجود هست👇 https://eitaa.com/zoje_beheshti/11595 @zoje_beheshti قسمت اول👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/3321 قسمت اول👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/4638 قسمت اول👆👆👆 👇👇👇https://eitaa.com/havase/3764 قسمت اول👆👆👆 👇👇 https://eitaa.com/havase/5619 قسمت اول👆👆👆👆 👇👇 https://eitaa.com/havase/6087 قسمت اول👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/5480 قسمت اول👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/6336 👆👆👆قسمت اول 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/6493 قسمت اول👆👆👆 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/7077 👆👆👆قسمت اول 👇👇👇👇 https://eitaa.com/havase/7195 👆👆👆👆قسمت اول 👇👇👇 https://eitaa.com/havase/7453 👆👆👆👆قسمت اول
💐💐💐💐
❤️💙به نام خداوند بخشنده مهربان❤️💙
🌺🌺🌺 رمان زندگی من🌺🌺🌺
بسم الله الرحمن الرحیم داستانی پراز اتفاقات جورواجور و تلخ است در راستای این داستان یاد میگیریم قضاوت و دخالت ممنوع است گاهی با رفتار اشتباه مان باعث حادثه و اتفاقی میشویم که تا سالهای سال اثرات تلخ و آزاردهنده اش در روح و جسم فردی باقی میماند در جریان این داستان با و آشنا میشویم باما همراه باشد در به قلم بانو.....ش آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است @zoje_beheshti
بسم الله الرحمن الرحیم از اتاقم خارج شدم وسط پله های حُسینیه صدام کرد بهار وایستا عموم کارت داره -آخه من عجله دارم صدای آقای محسنی مانع ادامه حرفم شد خیلی طول نمیکشه خانم موحد با آه بلندی گفتم :باشه درخدمتم آقای محسنی :بفرمایید تو اتاق بنده با خشم بی نهایت گفتم :‌فکر نکنم صورت خوشی داشته باشه 😠😠 بهتره بریم حیاط محسنی:بله بفرمایید تو حیاط روبروش وایستادم و گفتم :بفرمایید😠😠 محسنی :روی پیشنهاد بنده فکر کردید -ههه من سه ماهه جواب شما را دادم آقای محترم حداقل بذار اسم خانمت از شناسنامه ات خط بخوره بعد بیا دنبال کسی دیگه آقای به اصطلاح پدر، خانمتون چهار ماهه بارداره محسنی: کی بارداره ؟ نسرین ؟ - نه جد بزرگوار من تا اومد جواب بده گوشیم زنگ خورد اسمش نگاه کردم علی (پسردایی مامان جونم )بود -بله بفرمایید علی:سلام دختر عمه کجایید بیام دنبالتون؟ دخترعمه اینا خونه ما هستن تو دلم گفتم امروز روز مصیبت و عزای منه گویا -معراج الشهدام پسردایی علی:باشه من تا نیم ساعت دیگه اونجام -باشه رو ب محسنی گفتم :آقای محترم شما ب حد کافی با مسخره بازی هاتون منو داغون کردید بهتره این بازی شرم آورو همین جا تموم کنید نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 @zoje_beheshti
بسم الله الرحمن الرحیم بعداز یه ربع -بیست دقیقه علی آقا تشریف آورند خیلی دلم میخواست برم پشت بشینم آی حالش گرفته میشد اما خیلی ضایع بود مخصوصا این محسنی هم تو حیاط بود دیگه خیلی فوق العاده ضایع بود سوار ماشین شدم حتی سلامم ندادم 😁 علی:سلام دختر عمه -چرا شما زحمت کشیدید؟ علی: زحمتی نیست میخواستم باهاتون صحبت کنم -قبل از صحبتتون من حرفمو بهتون بگم پسردایی ببینید من کلا فعلا شرایط ازدواج ندارم نگاهم ب شما فقط نگاه پسردایی یقیینا کمتر هست اما چیز بیشتری نیست علی:بذارید برادرتون باشم -اگه قرار بود برادر داشته باشم خدا بهم میداد علی :امیدوارم همیشه روی حرفتون باشید -به شما مربوط نمیشه گوشی علی زنگ خورد داییم(سجاد) بود گفت سرراه میاد بریم نمایشگاه فاطمیه خداروشکر فرشته نجات نازل شد داییم اومد من مثل کسی که از مرگ نجات پیدا کرده باشه پریدم پشت ماشین اگه من شانس داشتم مامانم اسمم میذاشت شانس الدوله 😉 از شانس خوشگلم مسئول نمایشگاه محسنی بود 😶😶 دایی سجاد میدونست محسنی خواستگار منه و منم بهش بارها گفتم نه تو نمایشگاه داشتیم راه میرفتیم یهو گفت باز به علی گفتی نه -ن پس گفتم فردا بریم محضر عقد کنیم 😌😌 دایی سجاد:بخاطر محسنی گفتی نه -میزنم بمیریا تو چی میگی با علتهای کج کولت فعلا نمیخام ازدواج کنم سجاد:باشه حرص نخور ..... نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 @zoje_beheshti
بسم الله الرحمن الرحیم -پسردایی لطفا اینجا نگه دارید من برای زندگی خوراکی بخرم رسیدیم خونه علی اینا باهمه سلام علیک کردم زندگی خواهر کوچکم بود‌ آجی برام خوراکی نخریدی؟ -بیااینم ی نایلون خوراکی 🍿 تا شب که برگردیم خونه هیچ اتفاق خاصی نیفتاد با آژانس برگشتیم خونه تو ماشین یه مروری ب خودم و کارام و زندگیمون کردم زندگی خواهرم اینا، زندگی فردی و اجتماعی ما سه تا بچه هستیم بهار،ترنم،زندگی ۱۹،۱۴،۷ داستان زندگی من پراز سختهای که روح و روان و جسمم شکست 😔😔😭😭 هربار هرکدومش هیچ فکری نکردن این دختر ممکنه داغون بشن من نمیدونم چرا آخه اینجوری شد چرا دوماه پیش که محسنی اومد حرف ازدواج بزنه به من نگفت متاهلم چرا گذاشت خودم بفهمم که داغون بشم اشکام جاری شد ترنم :هووی بهار کجا سیر میکنی رسیدیم گوشیم روی سایلنت بود همون جوری موند لباسام زدم تو کمد زندگی و ترنم لباساتون بذارید سرجاشا 😡😡😡 یه وقتایی فکر میکنم مامان و بابام حوصله نداشتن دنبال اسم بگردن معنی اسم منو روی بچه ها گذاشتن والا ترنم رختخواب ها را انداخت زندگی پیشم خوابید و گفت : آجی برام لالایی میخونی -آره سرت بذار رو دستم مامان:بچه ها پاشید ۹ صبح شدها چشمام باز کردم :سلام مامان مامان :سلام عزیزم پاشو مگه نمیخواستی بری سپاه -چرا باید برم مامان نمیدونی گوشیم کجاست ؟ مامان:نه بهار دیروز جواب علی دادی؟ -بله مگه شما به زن دایی نگفته بودی مامان:چرا ولی راضی نمیشد که ولی خب بالاخره تموم شد صدای زنگ تلفن خونه بلندشد ترنم:من جواب میدمممممم -وا این خواب نبود مگه 😐😐😐 ترنم :بهار بدو نداست -الو جانم ندا:کدوم گوری هستی که گوشی بی صاحبت جواب نمیدی؟ -چی شده چرا گریه میکنی ؟ ندا:نازنین زهرا تصادف کرده به خون احتیاج داره چون مادرش بارداره نمیتونه خون بده بهار تورو خدا بیا تا بچه از دست نرفته -یاحضرت رقیه کدوم بیمارستان 😭😭😭 ندا:پاستور -اومدم فقط دویدم سمت کمد لباسا انقدر هول بودم که لباسام پیدا نمیشد مامان:بهارچی شده ؟کی بیمارستانه ؟ -دختر آقای محسنی باید برم بهش خون بدم أه این روسری بی صاحبم کوش 😭😭😭 دیرشد ترنم :بیا بدو سر کن زندگی زنگ بزن آژانس بدو با تاکسی بره دیر میشه .....فردا ظهر❤️💙 نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 @zoje_beheshti
https://eitaa.com/havase/7663 https://eitaa.com/havase/7677 ❤️کانال زوجهای بهشتی❤️ ╔ ✾ ✾ ✾ ════╗ @zoje_beheshti ╚════ ✾ ✾ ✾ ╝
💐💐💐💐
💙❤️رمان زندگی من❤️💙
بسم الله الرحمن الرحیم الحمدالله سریع رسیدم وای این آسانسور چرا انقدر شلوغه دوباره ندا زنگ زد جواب دادم -الو ندا من پیش آسانسورم اما خیلی شلوغه طبقه چندید از پله بیام ندا:طبقه سوم زود باش چندبار چادرم گیر کرد زیر پام نزدیک بود با مخ بخورم زمین بالاخره رسیدم طبقه سوم نسرین اول دیدم رفتم ‌سمتش نسرین جان خوبی؟ نسرین :بهار میبنی بچه ام رو تخت بیمارستان وسط مرگ و زندگیه -آروم عزیزم خیره خانم گل ندا:‌بهار اومدی -‌آره کجا باید بریم ؟ همزمان با این حرفم در اتاق عمل باز شد دکتر اومد بیرون رو ب نسرین و ندا گفت :پس این خانمی که گفتید قراره به دخترتون خون بده کجا موند ؟ -‌آقای دکتر من آماده ام کجا باید خون بدم ؟ دکتر :‌گروه خونیتون چیه _ O منفی دکتر:کم خونی که ندارید ؟ -نه دکتر:‌خانم پرستار از ایشون خون بگیرید رو به ندا ادامه داد چون ضعیفن براشون کمپوت آناناس تهیه کنید داشتن خون میگرفتن ازم که ندا وارد اتاق شد ندا:بهار ی چیزی بگم هاپو 🐶 نمیشی -نه نمیشم ندا:خانم رمضانی داره میره کربلا اخمم رفت توهم گفتم خوب به من چه نکنه انتظار داری برم راش بندازم 😠😠 ندا:نخیرم نگفتم برو بدرقه اش -خب پس چی 😠😠 ندا:حلالش کن -ندا پاشو برو بیرون تا لهت نکردم ندا:چرا حلالش نمیکنی -چون ب مادرم توهین کرد هرکسی حرمت مادرم بشکنه از چشمم میفته علی و سجاد نذاشتن از بسیج دربیام وگرنه قیدشو زده بودم ندا: تو چرا آدم نیستی -ندا بسه ندا رفت بیرون چه میدونست من ۱۲-۱۳ساله نتونستم عاشق بابام باشم فقط دوسش دارم همیشه هم از جواب دادن به ندا فرار کردم یاد هفت سالگیم افتادم دعوای معمولی که با دخالت عمم مامان و بابام تا مرز طلاق رفتن بعداون بود که عشق به پدر،تو من از بین رفت و فقط بابا را دوست دارم ولی عاشق مامانمم داشتم گریه میکردم آروم آروم که ندا وارد اتاق شد ندا:خاک تو سرم چرا گریه میکنی ؟ درد داری؟ -نه ندا:بیا بابات پشت خطه -الو سلام بابا بابا:سلام کجایی بهارجان ؟ -بیمارستانم خون بدم زنگ میزنم سجاد بیاد دنبالم بابا:مراقب خودت باش -باشه خداحافظ ..... نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA @zoje_beheshti
بسم الله الرحمن الرحیم پرستار وارد اتاق شد خب خانم خوشگل تموم شد روبه ندا گفت :کمپوتشو بده بخوره ندا دستم گرفت رفتیم تو راهرو کنار نسرین نشستیم -ندا شماره بابامو میگیری ندا :باشه تو این کمپوتت بخور سلام باباجان خوبید؟ بله ممنون یه لحظه گوشی دستتون بهار میخاد باهاتون حرف بزنه گوشی گرفتم با جیغ گفتم :دَدَی بابا:چته پشت گوشی جیغ میزنی -قهلم بابا:بهار لوس نشو -بله جناب بابا زنگ زدم بگم میمونم عمل نازنین زهرا تموم بشه میام خونه خداحافظ نشستم کنار نسرین و گفتم بچه چه جوری تصادف کرد؟ نسرین : با مرتضی رفته بودن خرید اونور خیابون یه عروسک میبینه دست باباش ول میکنه میدوه تو خیابون -این بچه خب خیلی شیطونه حالا نگران نباش توکل کن به اسم حضرت زهرا(س)😭😭 از دور استاد و آقای محسنی دیدم ندا با پسر خاله آقای محسنی ازدواج کرده بودن اخوی بزرگشون هم استاد ما بودن تو حوزه البته ندا طلبه بود همزمان حوزه و دانشگاه میخوند اما من بخاطر اینکه مامان راضی ب حوزه علمیه نبود من نرفتم گاهی ب عنوان مهمان میرفتم استاد :خانم موحد زحمت کشیدید -استاد وظیفم بود ان شاالله به خیر و خوشی تموم بشه ۴۵دقیقه ای طول کشید اما خداروشکر به خیر گذشت ..... نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖 @zoje_beheshti
بسم الله الرحمن الرحیم -بچه ها من برم ندا حال نازنین زهرا بهتر شد خبرم کن ندا :باشه برو باعث زحمتت شدیم با خط واحد رفتم خونه تا زندگی در باز کرد مامان منو که دید گفت خاک تو سر کافر رنگ به رخ نداری -خون دادم دیگه مادرمن مامان:ترنم ی شربت براش بیار حال نازنین زهرا چطور بود؟ -نمیدونم عملش تموم شد من اومدم نمیدونم من برم بخوابم تازه چشمام گرم شده بود که زندگی جیغ میزد آجی پاشو پاشو بابا اومده یه خبر خوب داره -زندگی ولم کن أه زندگی :پاشو بابا خبر خوب داره -الله اکبر از دست تو زندگی زندگی :خامنه ای رهبر مرگ بر ضد ولایت فقیه پاشو با قیافه داغون وارد اتاق شدم خونمون سنتی بود ومن تو اتاق دوم خواب بودم روبه بابام گفتم :سلام چی شده ؟ به سمت آشپزخونه میرفتم صورتم بشورم که یهو بابا گفت وام جور شد بهار -ها الکی میگی ؟😳😳 بابا:ن والا یه سال بود ما دنبال وام بودیم وجدانا پیر شدیما این بردیم ی بهانه دیگه میبردن پدر جدمون درآوردن -قسطش چقدره؟ بابا:۳۹۰تومن -أأأ چقدر زیاد چطوری بدیم بابا:غصه اش نخور بیا ی زنگ بزن ب داییت بگو دنبال یه ماشین خوب برات باشه رو به مامان ادامه داد:شماهم برو اون شش میلیون از بانک بیار منو ترنم همزمان براق شدیم :مگه اون واسه آینده نیست ☹️☹️ -ای بابا ی پراید میخایم بخریم پس اندازمون پرید بابا:بهار خدابزرگه مگه تا حالا لنگ موندیم -نه فقط خدا حواسش ب ماست بابا: امروز آقا مصطفی اومده بود مغازه پیش محمدآقا میگفت دختر مرتضی تصادف کرده ترنم :آره بهار رفت بهش خون داد بابا:آفرین حالش چطوره -نمیدونم الان زنگ میزنم میپرسم من برم راهیان نور عایا از طرف دانشگاس مامان :نخیر لازم نکرده -چرا اونوقت مامان:تو دانشگاهت بویین زهراست چطوری میخای بری نصف شب برگردی چیکار میکنی باهم میریم بی صدا با بغض گفتم :باشه 😔😔😔 دوست دارم برم اما مامان حرفش یکیه اونروز ندا زنگ زد گفت حال نازنین زهرا خوبه و خطر از بیخ گوشش،گذشته داشتم با گوشی بازی میکردم که مامان گفت :بهار ۲۲ام کلاس داری؟ -نه چطور مامان:برای ناهید عیدی بریم -زود نیست عایا مامان:۲۵ایام فاطمیه است -آهان یهو ترنم با هیجان گفت :مامان امروز معلممون یه گوشی خریده بود یک میلیون خورده ای -😳😳😳چقدر زیاد ترنم :اوهوم از لمسی ها بود مثل مال ندا -خداوکیلی ملت چه پولایی دارن مامان:حالا منم براتون میخرم صبرکنید ترنم :پس اول برامن مامان:باشه -زندگی ترنم بریم بخوابیم شما فردا مدرسه ندارید عایا مامان:بهار ندا میگفت فرماندهه داره میره کربلا -بله فقط لطفا ادامه ندید چون اعصابم بهم میریزه زندگی من فردا میرم سپاه بعد میام دنبالت راه نیفتی مثل چی بیایا زندگی :باشه -بریمممممممم بخوابیمممممم .....عصر ساعت18 نام نویسنده: بانو.....ش آیدی نویسنده @Kaniz_hazrat_abas72 🚫کپی به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است https://telegram.me/joinchat/BkbbOUFn-297rFX7UmwYQA 📖📚📖📚📖📚📖📚📖
💐💐💐💐