eitaa logo
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
30 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
147 ویدیو
25 فایل
می‌رسد روزی به پایان نوبت هجران او⭐ می‌شود آخر نمایان طلعت رخشان او💫 اللهم عجل لولیک الفرج🤲 کپی با ذکر صلوات برای ظهور مولا📿 تاریخ تاسیس: ۱۴۰۱/۱۰/۵ کانال تلگرام👇 https://t.me/havaye_zohoor ارتباط باما https://harfeto.timefriend.net/17358464207495
مشاهده در ایتا
دانلود
🖇💙 وقتی‌یه‌نابینا؛ازت‌میخواد آسمون‌روبراش‌توصیف‌کنی، تازه‌میفهمی‌اصلابلد‌نبودی‌حرف بزنی ! حالاچجوری‌مامیتونیم‌خدارو توصیف کنیم ꧇) 🦋
«🧡🍁࿐... خدای من♥️✨ اعتراف ‌میڪنمـ ڪه براے ‌داشتن ‌تـــ💛ـــو‌ هیچ‌ ڪاری ‌نڪردم... اما تو ‌برای برگردوندنِ ‌من‌؛ هر ڪار ‌میڪنی.
┌˚❀‌ֶָ─ֶָ─ֶָ──◌─ - ─ֶָ─ֶָ──◌─❀‌ֶָ˚┐ 💭 هرڪارےخواستےبڪنے باخودت‌بگو من‌مال‌امام‌زمان(عج)هستـم آیااین‌ڪار این‌فڪرورفتار شایسته‌است از یار امام‌زمان(عج)سـربزند...👣 ‌ ‌ └˚❀‌─ֶָ─ֶָ──◌─ - ─ֶָ─ֶָ──◌─❀‌˚┘ ❃| @havaye_zohoor |❃
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #دلبری_نکن #رمان °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ موبایلم رو روی سایلنت گذاشتم و مشغول درس خوندن شدم... ساعت ۸ شب شده بود و من همچنان مشغول درس خوندن بودم... چشمام داشت از خستگی بسته می شد... کتابو بستم و از پشت میز بلند شدم یهکش و غوسی به کمرم دادم... پنجره اتاقم رو باز کردم و به خیابون نگاه انداختم... نفس عمیقی کشیدم که همون لحظه صدای درب اتاقم اومد... گفتم: _بیا داخل هاجر خانم با نگرانی وارد اتاق شد و همونطوریکه تلفن بیسیم خونه توی دستش بود، خطاب به من گفت: _آقا سپهر پشت خط هستن _چرا به موبایلم زنگ نزده؟ _فکر کنم موبایلتون روی سایلنته محکم زدم روی پیشونیم و تلفن رو ازش گرفتم: _سلام داداشم، چطوری؟ _سلام خواهرگلم، تو که منو زهر ترک کردی...بیست بار به موبایلت زنگ زدم... _شرمنده ، داداش،داشتم درس میخوندم _دشمنت شرمنده،هاجر خانم برات همه چیو تعریف کرد؟! _آره...مبارکتون باشه، هم تالار ...هم منزل جدید... حتما منو ببر تا خونتون رو ببینم... _امشب همتونو میبرم... مکثی کرد و ادامه داد: _راستی ، نیازی نیست به مهرداد زنگ بزنی خوشحال شدم و پرسیدم: _برای چی؟ _چون خودم بهش زنگ زدم و برای امشب دعوتش کردم بعد هم زد زیر خنده... محکم زدم توی سرم و نشستم روی صندلی... آخه چرا بهش زنگ زده؟!حالا من با چه رویی توی صورت استاد نگاه کنم؟! ایشون بخاطر من ، کاری کرده بود که بعد ها باید به خانواده اش جواب پس می داد... اونوقت من چجوری براش جبران کردم؟! همه کارها داشت طوری پیش میرفت که احساس میکردم اعتماد استاد ممکنه نسبت به من کمتر بشه... پرسیدم: _کی بهش زنگ زدی؟ _یه بیست دقیقه پیش مکثی کردم... سپهر ادامه داد: _حالا خودش بهت زنگ میزنه... راس ساعت ۹ باید از خونه راه بیفتیم... من میرم دنبال نیلوفر باهم میاییم اینجا... بعدش همگی از خونه راه میفتیم و میریم گردش... من به دیوار اتاقم خیره شده بودم و تمام حرفای سپهر توی گوشم اکو می شد... ازش خداحافظی کردم... تلفن رو انداختم روی مبل و موبایلمو از روی سایلنت برداشتم...we خرس عروسکیم رو دراز کردم روی تخت و سرم رو گذاشتم روی شکمش.... روی تخت دراز کشیده بودم و داشتم بدبختیام رو می شمردم... موبایلم به صدا دراومد... 🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ بی حوصله موبایلمو برداشتم و جلوی صورتم گرفتم... شماره ناشناس بود...صدامو صاف کردم و گوشی رو جواب دادم: _الو؟! _سلام، رادمهر هستم یکهو از جام پریدم و فورا گفتم: _سلام استاد... _حالتون چطوره؟! _ممنونم،خوبم _برادرتون با من تماس گرفتن و ... حرفشو بریدم و گفتم: _من شرمنده ام واقعا ، اول گفتن من بهتون زنگ بزنم، تصمیم داشتم کلا مزاحمتون نشم و یه بهانه ای جورکنم و بگم وقت نداشتین که تشریف بیارین... اما اصلا نمیدونستم قراره خودش بهتون زنگ بزنه وگرنه جلوشو می گرفتم... خنده کوتاهی کرد و گفت: _به هر حال این چیزها طبیعیه...من هدفم کمک کردن بود...چه فرقی میکنه، این هم یک نوع کمک هست... _منو شرمنده میکنید _کی بیام دنبالتون؟ _نمیدونم، هر زمانی که خودتون بفرمایین _برادرتون گفتن ساعت ۹ اینجا باشم، همین ساعت خوبه؟ _بله، ممنونم _خواهش میکنم، فعلا خدانگهدار... خداحافظی کردم و تماس قطع شد نفسم رو محکم بیرون دادم...دستمو گذاشتم روی قلبم...داشت از قفسه سینه‌ام بیرون می زد... چرا من هردفعه اینجوری می شدم؟ به سختی از جام بلند شدم ...موهامو شونه زدم و مثل همیشه اونها رو بافتم... مانتوی بلندم رو پوشیدم...اما مشکل اینجا بود که دکمه نداشت‌... یک سارافون مشکی از زیرش پوشیدم.شلوار مشکی مو پام کردم و کمی آرایش کردم... اما نه در حدی که استاد فکر کنه این کار رو برای جلب توجه انجام دادم... روسری قواره بلندمو سرم کردم ... خیلی بهم میومد... وسایلم رو توی کیفم ریختم و ساعت مچی طلاییمو دستم کردم... به ساعت نگاه کردم... بیست دقیقه به ۹ بود...عطر مورد علاقه ام رو به خودم زدم ...کیفم رو برداشتم و از اتاق بیرون اومدم داشتم از پله ها پایین میرفتم که آیفون خونه به صدا دراومد،نیلوفر و سپهر بودن. هاجر خانم فورا دکمه آیفون رو زد و درب بازشد رفتم توی آشپزخونه و یک لیوان آب سرد از مخزن آب روی درب یخچال خوردم... دو تا بیسکوییت شکلاتی هم برداشتم و اومدم توی پذیرایی... سپهر و نیلوفر وارد خونه شدند سلام بلندی‌کردم و اونها هم جوابمو دادن... داداش پرسید: _مهرداد هنوز نیومده؟ _نه... _بهش زنگ زدی؟ _نه همونطوریکه روی مبل می نشست، با خنده بهم گفت: _میشه بفرمایید چه سوالی بپرسم که جوابتون بله باشه؟! نیلوفر با خنده گفت: _ممعلومه دیگه...ازش بپرس آیا وکیلم شما را به عقد آقای مهرداد رادمهر دربیاورم؟! اونوقت با ذوق میگه بلهه سپهر زد زیر خنده با اخم تصنعی گفتم: _عههه! این چه حرفیه... سپهر گفت: _خب بهش زنگ بزن ببین کجاست، ما گشنمونه هاااا.... _نه داداش،زشته ،چند دقیقه صب کن میاد ... سپهر تکیه داد و پاهاشو روی میز دراز کرد ... نیلوفر تیپ باکلاسی زده بود... از طرفی موهاشو خیلی بیرون ریخته بود و مطمئن بودم استاد ناراحت میشه... 🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ به نیلوفر گفتم: _نیلوفر جونم _جانم _موهات خیلی بیرونه هااا متعجب بهم نگاه کرد فکر کنم تازه متوجه نوع حجاب من شده بودن... داداش پرسید: _تو چرا با بقیه روزا فرق میکنی؟! چرا اینقدر روسریتو سفت بستی؟! بازش کن یکم آزاد تر باش... نیلوفر با چشم غره بهم فهموند که جلوی داداش ضایع نکنم وگرنه داداش عصبانی میشه داداش یهو گفت: _ببینمت تو رو ریحانه با ترس بهش نگاه کردم _این چه ریخت و قیافه ایه که برا خودت درست کردی؟ با ترس گفتم: _کدوم ریخت و قیافه داداش؟ با عصبانیت گفت: _ریحانه از این اداها اصلا خوشم نمیاد ، اگه اینا بخاطر مهرداده... حرفشو بریدم و فورا گفتم: _نه داداش... خودم خواستم... _بیخود خواستی...روسریتو بکش عقب موهای خوشگلت دیده بشه... بعد هم نگاه ازم گرفت... با چشم غره به نیلوفر نگاه کردم نیلوفر با لب و لوچه آویزون، روسریشو آورد جلو... همون لحظه صدای آیفون بلند شد... هاجر خانم رفت سمت آیفون و گفت: _آقا مهرداد تشریف آوردن داداش گفت: _آیفون رو بزن بیان داخل قلبم دوباره شروع به تپیدن کرد.... خیلی اضطراب داشتم...اما نمیدونم چرا. هاجر خانم درب پذیزایی رو باز کرد... صدای سلام و احوالپرسی استاد و هاجر خانم میومد... چند بار نفس عمیق کشیدم... داداش با خوشحالی بلند شد و رفت سمت درب... همون لحظه استاد وارد خونه شد و با سپهر احوالپرسی کرد و همدیگه رو در آغوش کشیدند. از این همه صمیمیت استاد تعجب کرده بودم اما میدونستم اینا بخاطر عادی سازی هست... استاد بعد از سپهر، با نیلوفر سلام و احوالپرسی کرد...و بعد هم با من... با صدای ضعیفی بهش سلام کردم و جواب سلامم رو داد... اون شب رفتیم رستوران و انصافا به همه مون خیلی خوش گذشت... داداش همش میگفت و میخندید و خنده ما رو در میاورد... من همش سعی میکردم خیلی نخندم اما نمیشد... بلاخره از رستوران بیرون اومدیم و خواستیم سوار ماشین بشیم... نیلوفر توی ماشین سپهر نشست و اینجور که معلوم بود،منم باید توی ماشین استاد می نشستم استاد درب ماشین رو برام باز کرد و من با تشکر مختصری، سوار مگان مشکی استاد شدم. خودش هم سوار شد. در کنارش خیلی معذب بودم تا ماشین رو روشن کرد، صدای یک نوحه توی ماشین پیچید... انصافا مداحی قشنگی بود... استاد صداشو کم کرد و پشت سر سپهر راه افتاد... توی مسیر هیچی نمیگفتم... استاد هم حرفی نمی زد... توی حال و هوای خودم بودم که استاد گفت: _بابت حجابتون ممنونم... سرم رو انداختم پایین و گفتم: _خواهش میکنم _سخته براتون؟! _وقتی فکر میکنم این شاید ذره ای جبران کار شما باشه، سختیش از یادم میره استاد نفس عمیقی کشید ... و دوباره سکوت.... 🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ بلاخره رسیدیم خونه استاد ماشینشو جلو در پارکینگ خونمون متوقف کرد و بهم نگاهی انداخت و گفت: _فردا امتحان دارین...امیدوارم اتفاقات اخیر،روی درس شما تاثیری نذاشته باشه... نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _چشم استاد،تمام تلاشمو میکنم _خوشحالم که اینو میشنوم لبخندی زدم و با شب بخیر مختصری،فورا از ماشین پایین اومدم... خسته و کوفته رسیدم خونه و استراحت کردم... صبح شده بود... بعداز ظهر کلاس داشتم... درسمو مروری کردم و نکات نهایی رو دوباره خوندم... ساعت یازده بود... داشتم از پله ها پایین میرفتم که موبایلم زنگ خوذد دوباره برگشتم توی اتاقم و موبایلمو از روی میز تحریرم برداشتم... شماره ناشناس بود... صدامو صاف کردم و گفتم: _بله؟ _سلام... _سلام بفرمایید _نشناختی؟؟؟ اعصابم خورد شد...حدس زدم شاید مزاحم تلفنیه...تا خواستم بهش بد و بیراه بگم،خودش ادامه داد: _بهت گفته بودم اگه باهام لج بازی کنی،منم بدجوری تلافی میکنم.... زبونم قفل شده بود... شاهرخ پشت خط بود...نمیدونستم شمارمو چجوری پیدا کرده... _الو؟ریحانه؟صدامو میشنوی؟؟ تلفنو قطع کردم... _اعصابم ریخت بهم....فورا آماده شدم و با عجله سوار ماشینم شدم... تصمیم گرفته بودم برم شرکتش... برم تهدیدش کنم...یا اصلا به پاش بیفتم و التماسش کنم... اما نمیخواستم شاهد این باشم که شرکت داداش پلمپ بشه توی کل مسیر ، همش داشتم اشک می ریختم... داشتم تمرین میکردم چجوری با شاهرخ حرف بزنم...چجوری راضیش کنم منو فراموش کنه، دست از سرم برداره... رسیدم جلوی پارکینگ شرکتش... یک ساختمان تجاری خیلی بزرگ و مجلل... نگهبان جلو اومد و با اخم پرسید: _سلام، برای چه کاری تشریف آوردین؟ با غرور گفتم: _مهمان آقای محرابی هستم نگاهی بهم انداخت و گوشه ی ابروشو بالا داد...کمی فکر کرد و گفت: _بذارید بی سیم بزنم از خودشون بپرسم تا بی سیمشو داشت در می آورد،سریع گازو گرفتم و وارد پارکینگ شدم.... به داد و بیداد هاش توجهی نکردم و رفتم داخل آسانسور دکمه طبقه مدیریت رو زدم و وارد سالن شدم.... طبقه نسبتا خلوتی بود اما باز هم رفت و آمد افراد به چشم میخورد... یک اتاق شیشه ای یک سمت سالن بود ...شاهرخ توی اون اتاق بود و بی سیمی رو جلوی دهانش گرفته بود... قدم برداشتم و داشتم میرفتم سمت اتاقش که یک آقا جلومو گرفت.... از ظاهرش میشد تشخیص داد که یک بادیگارده... با اخم بهم نگاه میکرد... بعد چندثانیه گفتم: _برو کنار...میخوام با شاهرخ حرف بزنم _نمیشه....شاهرخ خان قبلش باید اطلاع داشته باشن... با عصبانیت فریاد کشیدم: _گفتم برو کنار... شاهرخ فورا از اتاق شیشه ای بیرون اومد و به اون بادیگارد اشاره کرد کنار بره... لبخندی بهم زد و گفت: _خوش اومدی...بیا داخل دستشو سمت اتاق گرفت و با عصبانیت وارد اتاق شدم... خودشم وارد اتاق شد و درو بست... نشست روی صندلی و با خنده گفت: _پس اون خانمی جوانی که اعصاب نگهبان ما رو بهم ریخته تو بودی... با عصبانیت گفتم: _چه خبرههه؟؟؟ نکنه فکر کردی رئیس جمهوری که این همه بادیگارد برا خودت گذاشتی؟! ابرویی بالا انداخت و با لبخند گفت: _بشین ...اینقدر زبون نریز.... باعصبانیت نشسستم رو به روش و گفتم: _چرا این کارو کردی؟ با خونسردی پرسید: _کدوم کار؟ نفسمو حرصی بیرون دادم و گفتم: _شاهرخ...من ازدواج کردم...میدونم همه ی این مسخره بازیات بخاطر اینه که من نامزد دارم... من بهت جواب منفی دادم چون هیچ علاقه ای نسبت بهت نداشتم... به صندلی تکیه داد و پاشو انداخت روی پای دیگه اش... لبخندی زد و گفت: _خب....دیگه چی؟؟ _شاهرخ،منو مسخره کردی؟؟ _ریحانه...هنوز منو نشناختی....برو از سپهر بپرس... 🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ اخمی کرد و گفت: _من آدمی نیستم که به راحتی از خواسته هام بگذرم... با عصبانیت فریاد کشیدم: _ پس تقصیر من چیه که باید زندگی من و داداشم نابود بشه؟؟ لبخندی زد و آهسته گفت: _تقصیر تو اینه که توی دلم نشستی اخمی کردم و گفتم: _برو کشور خودت.... اونجا دختر های زیادی هستن که میتونن خوشبختت کنن... بغض کردم و با صدای لرزان گفتم: _من نمیتونم همسر خوبی برات باشم...ازت خواهش میکنم دست از سر شرکت های سپهر بردار...تو مشکلت با منه، چیکار به اون داری؟؟ اخمی کرد و از جاش بلند شد... رفت پشت پنجره و خیابون ها رو تماشا میکرد.... _بعد از چند ثانیه برگشت و با عصبانیت بهم گفت: _سپهر بدعهدی کرد...باید این بلا سرش بیاد فریاد زدم: _آخه چرا؟ _چون قرار بود تو با من ازدواج کنی....چون من اومده بودم خواستگاریت و همه چی تموم شده بود...چون از سپهر جواب مثبت رو گرفته بودم...من اگه جواب قطعی رو نمیگرفتم،هیچ وقت برای سفر کاری نمیرفتم انگلیس...من خیالم از تو راحت شده بود...مطمئن شده بودم تو همسرم میشی... اما وقتی برگشتم.... ادامه نداد...نفس عمیقی کشید و با عصبانیت برگشت پشت میزش نشست... خودش رو با چندتا پرونده سرگرم کرد... این بار اشکهام جاری شد... رفتم جلوی میزش ایستادم و دستمو گذاشتم روی پرونده های روی میزش تا نتونه اونا رو بخونه... نگاهشو بالا آورد با گریه نالیدم: _داداش سپهرم همه ی اون کار ها رو بخاطر من انجام داد...من بهش گفتم اون جوابو بهت بده...تو از اصلا میدونی من چندسالمه؟میدونی خودت چندسالته؟درباره من چی فکر کردی؟ ازجاش بلند شد و بهم نگاه کرد _توی ازدواج، سن و سال اصلا مهم نیست ریحانه....من خوشبختت میکنم...از اون پسره جدا شو...بهترین زندگی رو برات میسازم... کل این شرکت رو به نام تو میزنم...هرچقدر پول و ثروت بخوایی بهت میدم...مهریه ات رو هرچقدر بخوایی،چشم بسته قبول میکنم...فقط با من باش ریحانه... حالم داشت از حرفاش بهم میخورد... کیفمو برداشتمو رفتم سمت درب خروجی... با عصبانیت بهش گفتم: _هر کاری دلت میخواد انجام بده...اما من از همسرم جدا نمیشم...دوستش دارم... فورا اومد سمتم و باخشم بهم گفت: _ریحانه...کاری نکن چشمم رو روی عشقم به تو ببندم و کاری کنم کل ثروت تو و برادرت از بین بره...یک ماه به سپهر مهلت دادم تمام پولمو بهم پس بده...توی این یک ماه فرصت داری تصمیمت رو بگیری...اگه بر خلاف میل من تصمیم بگیری، به زودی شاهد اتفاقات ناگواری میشی که شاید تحمل دیدنشونو نداشته باشی.. اینو گفت و در اتاقشو باز کرد... سکوت کرده بودم... بغض کرده بودم... اشک توی چشمام حلقه زده بود. توی چشماش زل زده بودم و بی صدا اشک می ریختم... بهم نگاهی انداخت و لبخندی زد... صورتشو بهم نزدیک کرد و آهسته لب زد: _فکراتو بکن...تصمیم عاقلانه بگیر...الانم بیشتر از این با مروارید های روی گونه ات دل منو آتیش نزن...تحملشو ندارم... با گریه گفتم: _شاهرخ حالم ازت بهم میخوره... اینو گفتم و فورا از اتاقش بیرون رفتم... سوار آسانسور شدم و رفتم توی پارکینگ سوار ماشینم شدم و تا خونمون،فقط گریه میکردم... 🧡 @havaye_zohoor
خورشید من از دیار شب کرده عبور ای کاش کند ز مشرق عشق ظهور هر لحظه در انتظار آنم برسد با خود ببرد مرا به مهمانی نور 🧡 @havaye_zohoor
چادر سرکردن بلدی نمیخواد هنر میخواد 🧡 @havaye_zohoor
شهدا رو با صلواتی یاد کنیم 🧡 @havaye_zohoor
💞💞 من اسیر شب ظلمانی هجران توام طاقتم رفت ، رهایم ز غم هجران کن دم صبح است بیا موعد دیدار رسید جرعه ای شادی و لبخند مرا مهمان کن ز کنار من دلباخته یکدم بگذر روی بنما و بنای غم دل ویران کن 🌱 🤲 ❃| @havaye_zohoor |❃
مدح حیدر را همین جمله کفایت میکند خنده اش حتی یهودی را هدایت میکند😍🌱
یہ‌ جایی‌ هست‌ روی‌ زمین‌ که هر چقدر‌ هم‌ حالت‌ بد‌ باشہ‌ هر چقدر ... اونجا‌ آروم‌ میشی ما‌که ندیدیم‌ ولی‌ به اونجا‌ میگن کـربلا:)💔
«🧡🍁࿐... اگه ما آدما خطاکار نبودیم الْرَحمٰن‌والْرَحیٖمْ صفات خدا نبود🙃💕...'! ⇠|🦋✨|•• 🌱✨
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #عشقینه 🌸🍃 #دلبری_نکن #رمان °•○●﷽●○•°
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ ده روزی از عقد من و استاد گذشت... یه هفته ای بود که هیچ تماسی با هم نداشتیم...حتی دید و بازدید... چون اون هفته با استاد کلاس نداشتیم... پشت میز تحریر اتاقم نشسته بودم و خودکار رو توی دهانم می چرخوندم.... نگاهم به جزوه ام بود اما فکرم جای دیگه ای پرسه میزد... پیش استاد... چهار روز دیگه عروسی داداش بود و من تمام خرید هامو انجام داده بودم... حتی برای آرایشگاه هم وقت رزرو کرده بودم... عروسی داداش، طبق رسم و رسومات خانوادگی مون ، مختلط برگزار میشد به همین دلیل به آرایش ساده بسنده کرده بودم.... از پشت میزم بلند شدم و رفتم طبقه پایین... هاجر خانم داشت برای ظهر نهار درست میکرد... کل خونه غرق در سکوت بود...... حوصله آدم سر میرفت رفتم توی حیاط.... نفس عمیقی کشیدم‌و کش و غوسی به خودم دادم کمی جلوتر رفتم لبه ی استخر نشستم و به تمام اتفاقات ده روز گذشته فکر کردم.... زمانیکه قرار بود به اجبار با شاهرخ ازدواج کنم... روزیکه رفتم شرکت شاهرخ... روزیکه از استاد التماس کردم با من ازدواج کنه... نمیدونستم دارم با زندگیم چیکار میکنم... من داشتم کل ثروت خانوادگی مون رو از بین میبردم تا برای یک لحظه، همسر شاهرخ نباشم... آهسته از لبه اسخر بلند شدم و توی حیاط چند قدمی راه رفتم.... چه خاطرات تلخی ....از به یاد آوردنشون قلبم به درد میومد.... اگه این استاد نبود، من باید همسر شاهرخ میشدم....باید الان کنار اون میبودم و روزی هزاربار آرزوی مرگ می کردم... همون لحظه به آسمون نگاه کردم و از ته دل برای استاد دعا کردم.... از خدا خواستم که اونو به همه آرزوهاش برسونه... آهسته روی چمن دراز کشیدم‌ و به حرکت ابر ها در آسمون آفتابی نگاه میکردم که هاجر خانم با صدای بلندی از دور گفت: _ریحاااااانه خااانوووووم... فورا از جام بلند شدم و بهش اشاره کردم چی میگه؟؟!. جلو اومد و با گفت: _آقا مهرداد پشت خط هستند، گوشیتونو جواب ندادین... یادم افتاد موبایلم توی اتاقمه گوشیو گرفتم و به هاجر خانم اشاره کردم بره... گوشیو جواب دادم و گفتم: _بله؟ _سلام، خوب هستین؟ _سلام،ممنونم،شما خوبین؟ _الحمدلله....شکر خدا سکوت کردم...شاید بخاطر خجالتم بود... استاد ادامه داد: _راستش برای این مزاحمتون شدم که بگم به سفارش خانوادم، امشب شما به همراه خانوادتون منزل ما دعوت هستین... با تعجب پرسیدم: _خب‌...به چه مناسبتی؟؟! مکثی کرد و شمرده شمرده گفت: _مناسبت خاصی نداره، یک مهمانی ساده هست گفتم: _آها، چشم به برادرم اطلاع میدم... _ممنونم، ببخشید مزاحمتون شدم _اختیار دارین، خواهش میکنم _یاعلی _خدانگهدار... گوشی رو قطع کردم و دوباره دراز کشیدم ... چه نسیم خنکی ....خیلی خوشحال بودم، قرار بود امشب برم خونه پدر استاد... بعد یک هفته دلتنگی... چشمام رو بستم و زیر سایه درخت، به تمام صداهای جهان گوش میکردم... صدای پرندگان، صدای بوق زدن ماشین ها توی ترافیک.... خونمون کنار یک خیابون قرار داشت... بعد از مدت کوتاهی، حوصلم سر رفت... آهسته از جام بلند شدم و وارد خونه شدم... دوباره مسیر پله ها رو طی کردم و به اتاقم رسیدم... روی تخت دراز کشیدم و سرم رو روی پای خرس عروسکی بانمکم گذاشتم... موبایلمو برداشتم و قفلشو باز کردم... ۲ تا تماس بی پاسخ از استاد و سه تماس هم از داداش ... 🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ بی توجه بهشون، رفتم توی گالری.... عکسهای روز عقد رو آوردم... فقط به عکسهای استاد نگاه میکردم...چطور ممکنه این آدم با این همه مهربانی، یکبار ازدواج نا موفق داشته باشه؟! برام عجیب بود.... چقدر خوشتیپ و باکلاس.... یکهو به خودم نهیب زدم: _ریحانه این حرفا چیه؟!ایشون فقط استاد توعه...همین.... گاهی اوقات، یه حسی توی دلم میگفت چشمام رو روی همه چی ببندم و بگم من نمیخوام جدا بشم... اما خیلی زود ، به خودم نهیب میزدم که این مرد،سهم من نیست....پس دل خوش نکنم... اما نمیشد... دست خودم که نبود... مرام و معرفت استاد،چشم های منو گرفته بود... وقتی به زمان بعد از طلاق فکر میکردم، خیلی ناراحت میشدم... زندگی بعد استاد، قطعا هیچ معنایی برام نداشت... اما من یه فرصت داشتم... منطقم رو فراموش کنم و به حرف دلم گوش کنم... پوفی کشیدم و موبایلمو خاموش کردم.... از اتاقم بیرون اومدم و رفتم توی اتاق کتابخونه... یخورده دمای اتاق خنک بود اما لذتبخش... توی قفسه ها، کتابهای رنگارنگی چیده شده بود... روی کتابها دست میکشیدم و فقط نوشته های روی اونها رو میخوندم... حوصلم سر رفته بود.. دلم تفریح می خواست... من همیشه توی زندگیم هر چیزی رو که میخواستم، داداش برام فراهم کرده بود... اما نمیدونم چرا احساس غم توی وجودم موج میزد... رفتم پایین... جلوی تلویزیون نشستم و مشغول تماشای فیلم شدم... بعد از چند دقیقه، کلافه تلویزیون رو خاموش کردم... دلم میخواست گریه کنم....چون حوصله هیچ چیز رو نداشتم ...از طرفی حوصلم سر رفته بود.... رفتم توی اتاقم، آماده شدم و پیاده از خونه زدم بیرون... توی شهر، هیچ وقت پیاده راه نمی رفتم....همیشه با ماشینم بیرون میرفتم... اما این بار حوصلم خیلی سر رفته بود... توی راه همش به این فکر میکردم که بعد از اینکه از استاد طلاق گرفتم، با چه کسی ازدواج میکنم... اصلا چند وقت بعد از طلاق ؟؟نکنه دوباره با شاهرخ.... این فکر ها داشت منو غمگین تر می کرد... من توی زندگیم همه چیز داشتم.... اما انگار یک چیز رو نداشتم و نمیدونستم اون چیه.... جرقه توی ذهنم زده شد...برای مدتی برم مسافرت...اونم مسافرت خارج کشور.... اینجوری شاید حال و هوام عوض میشد... اما مطمئن نبودم داداش اجازه بده... همش یه هفته.... یک روزنه ی امید در وجودم شکل گرفت... فورا یک تاکسی گرفتم و رفتم شرکت داداش... توی آسانسور روسری بلندمو مرتب کردم... از وقتی استاد بهم گفته بود حجابمو رعایت کنم، حتی مانتوهایی رو میپوشیدم که قد و آستین های بلندی داره... در آسانسور باز شد و رفتم سمت اتاق مدیریت... تقه ای به در زدم و با بفرماییدِ سپهر،وارد اتاق شدم... سرجام میخکوب شدم... استاد هم که اینجا بود...ولی چطور ممکنه ... برای چی اومده ؟ جا خوردم...اما سریع خودمو جمع و جور کردم و به هر دوشون سلام کردم ... هردو شون جواب سلاممودادن... جلوتر رفتم و روی صندلی کنار سپهر و درست رو به روی استاد نشستم.... داداش نگاهی بهم انداخت و با لبخند گفت: _چه بی خبر اومدی خواهر گلم؟! لبخند تصنعی زدم و شمرده شمرده گفتم: _خب...حوصلم سر رفته بود...اومدم اینجا داداش لبخندی زد و گفت: _خوب کاری کردی... مکثی کرد و گفت: _مهرداد جان اومدن اینجا برای امشب دعوتمون کردن منزلشون... _بله، در جریان هستم... داداش متعجب نگاهی به من انداخت...چشماشو ریز کرد و با خنده رو به استاد گفت: _اول با ریحانه هماهنگ میکنی ،بعد میای پیش من مهرداد خان؟! استاد لبخندی زد و گفت: _شرمنده، خواستم برای شما حضوری خدمت برسم... _دشمنت شرمنده...کار خوبی کردی اول به ریحانه خبر دادی...چون اگه اول به من میگفتی، من ظهر که میرفتم خونه و به ریحانه اطلاع میدادم، ریحانه همش غر میزد که چرا اول به خودش خبر ندادی و تا شب با من دعوا میکرد...شب هم که میومدیم خونه شما، یه دعوای مفصل با تو هم میکرد... چشمام گرد شد...چی؟؟! این دیگه چه حرفی بود آخهههه... 🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ استاد لبخندش پررنگ تر شد و دندونهای سفیدش دیده شد... با عصبانیت به داداش نگاه کردم... سپهر همونطوریکه داشت بلند میخندید، به من گفت: _دروغ میگم مگهه... خیلی عصبانی شده بودم.... هیچی نگفتم و عصبانی به میز خیره شدم... داداش خنده شو تموم کرد و گفت: _حالا چرا قهر میکنی، شوخی کردم یکم دل دامادمون باز بشه... دلم میخواست زمین دهان باز کنه منو قورت بده از خجالت... اصلا به استاد نگاه نکردم... داداش یکهو گفت: _راستی ریحانه، سوییچ ماشینتو بده تا موقعی که اینجایی، بدم نگهبان ها برات بشورن... آهسته گفتم: _ماشینم خونه اس داداش متعجب پرسید: _برای چی؟!خراب شده؟!پس با چی اومدی شرکت؟! _نه خراب نشده...با تاکسی اومدم... از جام بلند شدم و گفتم: _من برم خونه...کاری باهام نداری؟! داداش با اخم پرسید : _با چی میخوایی بری؟ با لب و لوچه آویزون گفتم: _تاکسی .... _نخیر...میگم الان بچه ها برسوننت.... مکثی کرد و گفت: _اصلا بیا سوییچ منو بگیر... دستشو کرد توی جیب کتش تا سوییچ رو دربیاره که همون لحظه استاد خطاب به سپهر گفت: _نیازی نیست سپهرخان! خودم میرسونمش... نگاه من و داداش همزمان چرخید سمت استاد... متعجب داشتم نگاش میکردم‌.‌.. داداش گل از گلش شکفت و رو به من گفت: _خب دختر خوب...وقتی شوهرت اینجاس چرا با تاکسی میخواستی بری؟! دلم میخواست سرم رو محکم بکوبم به دیوار... همون لحظه استاد از جاش بلند شد.... واقعا گاهی اوقات محو قد و قامت رعناش میشدم... به قول خودش، آدمی نبودم که به مردها اهمیت بدم... اما اعتراف میکنم این مرد با بقیه فرق داشت... لا اقل با مردهای اطراف من.... با این قد بلند و کشیده ای که داشت، احساس کردم کوه پشتم ایستاده... من ریحانه سامری، اعتراف کردم که به این مرد و این مهربونی هاش، دل بستم.... اما چاره ای جز جدایی نداشتم... گاهی اوقات ، از کاری که انجام دادم،پشیمون میشدم... من با شاهرخ ازدواج نکردم اما استاد، دل و دینم رو ازم گرفته بود.... بعد از خداحافظی با سپهر ، از اتاق بیرون اومدیم و سوار آسانسور شدیم... خیلی معذب بودم....توی آسانسور، من و استاد تنها... موهامو جمع و جور کرده بودم اما بازهم دیده میشد... موهای بافته شده ام رو جلو آوردم و پاپیونش رو محکم کردم... _خواهرم راست میگفت موهاتون خیلی بلنده... سرم رو بالا آوردم... داشت نگاهم میکرد...نه لبخند داشت و نه اخم.... انگار تعجب کرده بود... آهسته زمزمه کردم ممنون... درب آسانسور باز شد... تا سرم رو بالا آوردم، احساس کردم خنجری توی قلبم فرو رفت... صحنه ای که می دیدم رو نمیتونستم باور کنم... یک کابوس بشدت وحشتناک... شاهرخ پشت درب آسانسور ایستاده بود ونگاهش با غضب بین من و استاد در گردش بود.... نمیدونستم الان چی باید بگم... اصلا چی کار کنم؟! استاد هم بدون هیچ عکس العملی و خیلی عادی، به شاهرخ نگاه میکرد... شاهرخ نگاهی بهم انداخت و با لبخند مصنوعی گفت: _سلام خانم سامری،حالتون چطوره با صدای ضعیفی جواب سلامشو دادم... بعد هم با استاد احوالپرسی کرد... استاد خیلی آروم بود...بدون هیچ نگرانی... انگار که از هیچ چیز خبر نداره... شاهرخ از جلوی در کنار رفت... استاد اشاره کرد من اول خارج بشم و بعد هم خوش خارج شد... دلم نمیخواست به پشت سرم نگاه کنم... از این لحظه میترسیدم... درحالیکه هیچ وقت فکرشو نمیکردم این صحنه اتفاق بیفته... سوار ماشین استاد شدم... دست و پام یخ کرده بود و از شدت اضطراب میلرزید‌... سرم رو به شیشه پنجره تکیه دادم و دستم رو روی صورتم گذاشتم.... 🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ قطرات اشکم میچکید.... قلبم تند تند میزد...اصلا نگاه کردن به شاهرخ فقط برای من ترس و اضطراب به ارمغان می آورد... استاد خیلی با آرامش ماشین رو روشن کرد... انگار نه انگار که اتفاقی افتاده... ماشین روشن بود اما حرکت نمیکرد.. دستم رو از روی صورتم برداشتم تا جواب سوالمو بگیرم...متوجه شدم استاد داره بهم نگاه میکنه..‌. تا اشکهای روی صورتمو دید با اخم گفت: _اون آقا... تا این حد ازش ترس داری؟؟؟ با بغض و گریه گفتم: _من هروقت اونو میبینم، از ترس قالب تهی میکنم....ازش متنفرم... وقتی به زمانی فکر میکنم که سپهر داشت منو به زور به عقد اون در می آورد، دلم میخواد بمیرم... اون مرد، یه کابوسیه که هیچ وقت برام تموم نمیشه... مگر اینکه بمیرم.... نگاه استاد به روبه رو بود...فرمون رو سفت گرفته بود و داشت به چیزی فکر میکرد... ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.. توی راه بی صدا اشک میریختم.... تا خونمون ، خیلی گریه کردم... موقع پیاده شدن از ماشین، استاد پرسید: _چرا چشمات اینقدر قرمز شده... فهمیدم خودشم حالش از من بدتر بوده که در تمام مسیر ،متوجه گریه های من نشده... نگاهم رو ازش مخفی کردم و گفتم: _چیزی نیست.....خدانگهدار..... سریع از ماشین پیاده شدم و رفتم توی خونه... هاجر خانم برام میز نهار رو آماده کرد.... رفتم بالا لباسهامو عوض کردم و بعد، حمله کردم سمت میز.... خیلی گرسنه بودم....غذا پاستا بود...از جمله غذاهایی که در لیست مورد علاقه های من قرار داشت... همونطوریکه داشتم غذا میخوردم گفتم: _هاجر خانم، امشب خونه آقا مهرداد دعوتیم،لطفا لباسای من و داداش رو اتو کن تا برای امشب آماده باشن... چشمی گفت و رفت طبقه بالا... حمله کردم سمت غذاها... دادوش سپهر هنوز از شرکت برنگشته بود... بعد ناهار ، رفتم کمی استراحت کردم... امشب مهمانی دعوت بودیم... باید حسابی به خودم می رسیدم.... شب شده بود...قرار بود من و نیلوفر با ماشین داداش بریم منزل پدری استاد....البته خانواده نیلوفر هم دعوت بودن... روسری بلندی از توی کمدم در آوردم، با حجابی کاملا رعایت شده، سوار ماشین داداش شدم... هیچ وقت فکرشو نمیکردم که من، یه روزی بخاطر یه نفر دیگه، تا این حد از زیبایی و آرایش بیرون خونه بگذرم... اما از اون وضع راضی بودم.... از خونه راه افتادیم... داداش بین راه یه دسته گل بزرگ خرید... رسیدیم جلوی درب ساختمان ... آیفون رو زدیم و بعد از چند لحظه درب باز شد و ما وارد شدیم... رفتیم طبقه بالا.... پدر استاد به استقبالمون اومد و خوشدآمدگویی کرد... بعد هم خودِاستاد...‌. خانواده نیلوفر همزمان با ما رسیده بودن...اونها هم مشغول سلام و احوالپرسی بودن... بلاخره وارد خونه شدیم.... روی مبل کنار داداش و نیلوفر نشستم.... زهرا چای آورد و برادرش مهبد هم ظرف میوه رو چرخوند... پدر استاد سر صحبت رو باز کرد و مشغول گفتگو با داداش و پدر نیلوفر بود.... مادر استاد، درست روبه روی ما کنار استاد روی مبل دو نفره نشسته بود. من هم کنار نیلوفر، هرکدوم روی مبل یک نفره نشسته بودیم... مادر استاد از جاش بلند شد و با لبخند بهم گفت: _ریحانه جان، میشه جاهامونو عوض کنیم؟!من میخوام با نیلوفر خانم صحبت کنم... شما برو کنار مهرداد بشین، اونجا جا هست... یکهو جا خوردم... بعد از مرور دوباره جمله مادر استاد، سر در گم از جام پاشدم... استاد که صدای مادرشون رو شنیده بود، کمی جمع و جور نشست... با قدم های سنگین و به شدت آهسته، رفتم سمت مبل...بدون اینکه به استاد نگاه کنم، آهسته نشستم و سرم رو پایین گرفتم... داشتم از خجالت می مردم و زنده میشدم... اما استاد خیلی آروم بود... 🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ هنوز دوسه دقیقه نشده بود که زهرا با خنده و ذوق اومد سمتم و گفت: _ریحانه جون، یه خبر خوب برات دارم، مژدگانی بده با لبخند و تعجب پرسیدم: _چه خبری؟ _عهه؟زرنگی؟؟ مژدگانی بده... با خنده گفتم: _ خب بگو چی میخوایی؟! چشماشو ریز کرد و گفت: _یه بوس آبدار... خندیدم و گفتم: _قبول، حالا خبر خوبت چیه؟ برگه ای که توی دستش بود رو سمتم گرفت و گفت: _امتحانی که آقاداداشم ازت گرفته بود رو بیست شدی یک لحظه جا خوردم... با هیجان برگه رو از دستش گرفتم و جیغ خفیفی کشیدم. استاد همون لحظه گفت: _زهرا جان، باز بدون اجازه توی اتاقم رفتی؟! زهرا بدون توجه به حرف استاد ، با خنده به من گفت: _هزاربار از داداش پرسیدم ریحانه جون امتحانشو چند گرفته، اما جوابمو نمیداد...مجبور شدم یکم فضولی کنم... لبخندی زدم و گفتم: _من برای این امتحان خیلی درس خوندم،یک شب رو تا صبح بیدارموندم.... زهرا ابرویی بالا انداخت و گفت: _یعنی درس داداشم برات خیلی جذابه؟! یک لحظه هنگ کردم.... این دختر از هر کلمه من، یک حرف جدید می ساخت فورا گفتم: _من برای همه ی دروسم به یک اندازه تلاش میکنم زهرا به استاد چشمکی زد و گفت: _اما درسی که داداشم استادش باشه رو خیلی دوست داریاااا خیلی خجالت کشیدم... از اینکه استاد چه فکری درباره من میکنه، نگران بودم.... همون لحظه زهرا منو بغل کرد و لپمو بوس محکمی کرد. منو اینقدر محکم فشار میداد که نفسم داشت بند میومد... گفتم: _زهرا جان...آروم تر لطفا... روسریم از سرم افتاد و موهام کاملا دیده میشد... همون لحظه استاد فورا خودشو بهم نزدیک کرد و روسریمو روی سرم انداخت خجالت کشیدم... بعد آهسته دستهای زهرا رو از دور کمرم باز کرد و گفت: _خوهر گلم، چرا اینجوری میکنی؟! نفسم رو محکم بیرون هل دادم و روسریمو مرتب کردم... اون شب،‌منزل استاد افرادی بودند که به من نامحرم بودند پدر نیلوفر یا برادر استاد زهرا با خنده گفت: _آخه خیلی خواستنیه...آدم میخواد قورتش بده... لبخندی زدم و گفتم: _ممنونم، نظر لطفته... استاد با جدیت گفت: _جلوی نامحرم،روسریش افتاده بود...چطور ممکنه هواست نبوده باشه؟؟ زهرا خنده شو قورت داد و زیر لب آهسته گفت: _ببخشید داداش... ساعتی از مهمانی گذشت...همه داشتن باهم صحبت میکردن و می خندیدن... داداش کارت دعوت عروسیشون رو از توی جیب پالتوش درآورد و خطاب به پدر استاد گفت: _آقای رادمهر، این کارت عروسی من و همسرم هست...قراره پنج شنبه هفته بعدی برگزار بشه...خوشحال میشیم تشریف بیارین... همون لحظه از جاش بلند شد و کارت رو به پدر استاد داد و بعد دوباره سرجاش نشست.... پدر استاد با لبخند گفت: _به به، ان شاءالله بسلامتی،مبارک باشه _ممنونم لطف دارین _اما سپهر خان، متاسفانه ما دوشنبه قراره بریم رشت‌ منزل پدری بنده، حالشون خوب نیست ... احتمالا تا یکی دو هفته اونجا بمونیم... داداش گفت: _چقدر حیف شد، مهرداد جان چیزی در این باره به ما نگفته بودن ....امیدوارم حال پدرتون بهتر بشه... _ممنونم، این خبر رو یکهویی به ما دادن...مهرداد در جریان نبوده پدر استاد مکثی کرد و ادامه داد: _ولی مهراد جان همراه ما نمیاد...بخاطر دانشگاه و کلاساش...به جای ما حتما شرکت میکنه... داداش لبخندی زد و گفت: _چقدر عالی، باعث افتخاره... آقایون همچنان داشتند باهم صحبت میکردند... کیفم رو گذاشتم روی مبل کنار استاد و خودم وارد آشپزخونه شدم... زهرا و مادر استاد داشتند وسایل شام رو آماده میکردند... بالبخند گفتم: _کمک لازم دارین؟! مادر استاد با مهربونی گفتن: _نه دخترم، نیازی نیست شما زحمت بکشی، برو پیش شوهرت بشین عزیزم... 🧡 @havaye_zohoor
-چــادر مـشڪے ڪشـیدۍ بـَر سَرت🧕🏻.. -بـعد از ایـݩ بـرگـردَݩـم بانو طـوافَٺ واجِـب است😌💚° https://eitaa.com/joinchat/1662648372Cfa0a9d7050 👀✨
*🌹🍃‍ سلام به 14معصوم (ع)..* *✨بسْمِﺍﻟﻠَّﻪِﺍﻟﺮَّﺣْﻤَﻦِﺍﻟﺮَّﺣِﻴﻢ✨* *🌹🍃ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺭﺳﻮﻝَ ﺍﻟﻠﻪ☀️* *🌹🍃ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺍﻣﯿﺮَﺍﻟﻤﺆﻣﻨﯿﻦ☀️* *🌹🍃ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏِ ﯾﺎ ﻓﺎﻃﻤﺔُ ﺍﻟﺰﻫﺮﺍﺀ☀️* *🌹🍃ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِﺍﻟﻤﺠﺘﺒﯽ☀️* *🌹🍃ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﯿﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﺳﯿﺪَ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀ☀️* *🌹🍃ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﺍﻟﺤﺴﯿﻦِ ﺯﯾﻦَ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦ☀️* *🌹ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺒﺎﻗﺮ☀️* *🌹🍃ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺟﻌﻔﺮَ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﺼﺎﺩﻕ☀️* *🌹🍃ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﻮﺳﯽ ﺑﻦَ ﺟﻌﻔﺮٍ ﻥِ ﺍﻟﮑﺎﻇﻢ☀️ُ* *🌹🍃ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﻮﺳَﯽ ﺍﻟﺮﺿَﺎ ﺍﻟﻤُﺮﺗﻀﯽ☀️* *🌹ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻣﺤﻤﺪَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﺠﻮﺍﺩ☀️* *🌹🍃ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﻋﻠﯽَّ ﺑﻦَ ﻣﺤﻤﺪٍ ﻥِ ﺍﻟﻬﺎﺩﯼ☀️* *🌹🍃ﺍﻟﺴﻼ‌ﻡ ﻋﻠﯿﮏَ ﯾﺎ ﺣﺴﻦَ ﺑﻦَ ﻋﻠﯽٍ ﻥِ ﺍﻟﻌﺴﮑﺮﯼ☀️* *🌹🍃السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی☀️ ✨* *یاخلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران* *ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان...وﺭﺣﻤﺔ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﺮﮐﺎﺗﻪ✨* السلام علیک جبرائیل علیهاالسلام✨ السلام علیک میکائیل علیهاالسلام✨ السلام علیک اسرافیل علیهاالسلام ✨السلام علیک ازرائیل علیهاالسلام✨ السلام علیک خضر نبی علیهاالسلام ✨ *🌺اللهُـمَّ ؏َـجِّـلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج✨🌺* *✨اݪّلهُمَّ صَݪِّ عَݪے مُحَمَّد وَ آݪِ مُحَمَّد وَ عَجِّݪ فَرَجَهُمْ✨* 💛🍃💛🍃💛🍃💛🍃💛 *💚دعای ایمان💚* *💞بسم اللّه الرحمن الرحیـم💞* *🌹لااِلهَ اِلَّا اللهُ الموُجُودُ فی کُلِّ زَمانٍ🌹* *🌹 لا اِلهَ الا اللهُ المَعبوُدُ فی کُلِّ مَکانٍ🌹* *🌹 لا اله الا اللهُ المَعروُفُ بِکُلِّ اِحسانٍ🌹* *🌹 لااِلهَ الااللهُ کُل یَومٍ فی شَأنٍ 🌹* *🌹 لااله الااللهُ اَلاَمانُ اَلاَمانُ اَلاَمانُ مِن زوالِ الایمانِ🌹* *🌹 و مِن شَرِّ الشَّیطانِ یاقَدیمَ الاِحسانِ 🌹* *🌹یاغَفُورُ یارَحمنُ یارَحیمُ بِرَحمَتِکَ یااَرحَمَ الرّاحِمینَ .🌹* *💚دعای چهارحمد💚* *💞بسم الله الرحمن الرحیم 💞* *🌷اَلحَمدُلِلّه ِ الَّذی عَرَّفَنی نَفسَهُ وَ لَم یَترُکنی عُمیانَ القَلب🌷* *🌷اَلحَمدُلِلّه ِ الَّذی جَعَلَنی مِن اُمَّةِ مُحَمَّدٍ صَلَّی الله ُ عَلَیهِ وَ آلِه🌷* *🌷اَلحَمدُلِلّه ِ الَّذی جَعَلَ رِزقی فی یَدِهِ وَ لَم یَجعَلهُ فی اَیدِی النّاس🌷* *🌷اَلحَمدُلِلّه ِ الَّذی سَتَرَ عُیُوبی عَورَتی وَ لَم یَفضَحنی بَینَ النّاسِ.🌷* *💛اللهم عجل لولیک الفرج💛* *💙خواص دعای چهارحمد💙* *🌻حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام 🌻* *🌼 که هر کس از پیروان ما هر روز این چهار حمد را بخواند خداوند او را سه چیز کرامت فرماید: 🌼* *🍀اول عمر طبیعی 🍀* *🍀دوم مال و جمعیت بسیار 🍀* *🍀سوم باایمان ازدنیارفتن وبی حساب داخل بهشت شدن🍀* ️ *اذکار و ادعیه دعای عصر غیبت * *♻️دعایی که در زمان غیبت بایدهر روز خوانده شود🙏* *⚜اللهُمَّ عَرِّفنیِ نَفْسَکَ،* *⚜فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفنی نَفْسَکَ لَمْ اَعرِفْ رَسُولَکَ،* *⚜ اَللهُمَّ عَرِّفنی رَسُولَکَ،* *⚜ فاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنی رَسُولَکَ لَمْ اَعرِّفْ حُجَّتَکَ،* *⚜ اللهُمَّ عَرِّفنی حُجَّتکَ فَاِنَّکَ اِنْ لَْم* *⚜تُعَرِّفنی حُجَّتکَ ضَلَلْتُ عَنْ دِینیِ .* *⚜دعای غریق ⚜* *💠دعای تثبیت ایمان دراخرالزمان💠*👇🏻 🌷🍂💐 *یا اَللَّهُ یا رَحْمنُ یا رَحِیمُ یا مُقَلِّبَ القُلُوبِ ثَبِّتْ قَلْبِیِ عَلی دِینک* 💐🍂🌷 🍀 *إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراه قریباُ 🍀* *أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج*🌷 ‍ 💖❤🌼💖❤🌼💖❤🌼💖❤ 🧡 @havaye_zohoor
@reihanehhayekhelghat کلی اتفاق خوب در راهه👆👆👆❤️
آرزوی‌ما‌حڪایتی‌داره؛ حتی‌گفتنش‌حلاوتی‌داره یہ‌روزی‌میاد‌همہ‌بہ‌هم‌میگیم؛ ضریح‌حسن‌چه‌هیبتی‌داره 💚‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ❃| @havaye_zohoor |❃
"‏━━━・❪🌱💙❫・━━━" آقــا ! من ڪہ میدونم تو این دنیا یا اون دنیا.. آخرِ آخرِش..🚶‍♀️ چشم تو چشم شما میشیم :) میشہ بہ رومون نیارین ڪہ چقد.. آبروریزی ڪردیم و دل شمارو شڪستیم💔؟! ⇠|💙🌱|•• ‌ ⇠|💙🌱|•• ‌ .زمان