eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
520 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام و تبریک ولادت حضرت امام جواد علیه‌السلام. رمان خانم صدرزاده امشب استثنائا در کانال منتشر میشه، و از فردا عصرها با رمان ایشون و شب‌ها با خط قرمز همراه شما خواهیم بود. پس نگران نباشید. رمان خانم صدرزاده ممکنه فضای نامانوسی برای شما داشته باشه چون در فضای دهه هفتاد روایت می‌شه؛ و طبیعیه که فضای جامعه و امکانات مادی اون زمان تفاوت زیادی با این زمان داشته باشه. با نظرات خودتون از خانم صدرزاده حمایت کنید تا شاهد درخشش ایشون باشیم🌿✨
💐 میلاد امام جواد علیه السلام مبارک 💐 👈 الْمُؤمِنُ یَحْتاجُ إلی ثَلاثِ خِصال: تَوْفیق مِنَ اللهِ عَزَّ وَ جَلَّ، وَ واعِظ مِنْ نَفْسِهِ، وَ قَبُول مِمَّنْ یَنْصَحُهُ. امام محمد تقی جواد الائمه - علیه السلام - فرمود: مؤمن در هر حال نیازمند به سه خصلت است: توفیق از طرف خداوند متعال، واعظی از درون خود، قبول و پذیرش نصیحت کسی که او را نصیحت نماید. «بحارالأنوار، ج ۷۲، ص ۶۵، ح ۳» http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام حاج احمد شخصیت فرعی رمان خط قرمز هست و فقط درحدی روایت می‌شه که به خط قرمز ربط داشته باشه. ولی اصل این شخصیت، به دست خانم اروند خلق شده و به محض این که رمانشون آماده انتشار باشه، منتشر می‌شه ان‌شاءالله.
سلام عذرخواهم، چون پیام‌تون طولانی بود نشد کامل بذارمش. راه کنار گذاشتن گوشی، اینه که اولا یک چیز لذت‌بخش‌تر از گوشی پیدا کنید(مثل کتاب، کارهای هنری، ورزش و...) و دوما با کمک خانواده، برای استفاده تون محدودیت بذارید. مثلا خارج از ساعت درسی، گوشی رو به مادرتون تحویل بدید و ایشون گوشی رو جایی بذارند که دست شما بهش نرسه(یا خودتون گوشی رو طوری قایم کنید که سرش نرید). و فقط ساعت‌های خاصی رو برای استفاده از گوشی مشخص کنید؛ مثلا دو ساعت در شب یا دو ساعت در صبح. شاید یه شبه نتونید وابستگی رو قطع کنید ولی آروم آروم میشه... مثلا امروز نیم‌ساعت کم‌تر و به تدریج این نیم‌ساعت برسه به یک ساعت و بیشتر. ان‌شاءالله احساس خوبی رو تجربه می‌کنید با این کار🙂🌿
سلام رمان عقیق فیروزه‌ای یکم گنگ هست ولی بقیه نه. رکاب، عقیق و فیروزه، اسم فصل‌ها هستند که هر کدوم زاویه دید متفاوت دارند.
سلام علف هرز همه جا پیدا میشه. اطراف امام علی علیه‌السلام هم این افراد بودند و بر خلاف تصور ما، حذف این افراد کار ساده‌ای نیست. تا نفاق یک نفر برای همه آشکار نشه، نمی‌شه انداختش بیرون چون مردم هنوز از نفاقش اطلاع ندارند و فکر می‌کنند شما یک آدم خوب رو کنار زدی. از طرفی این افراد اگر اطراف انقلاب باشند، بیشتر تحت کنترل هستند تا وقتی که مقابل انقلاب باشند و هزینه‌های زیادی به مردم و انقلاب تحمیل می‌کنند(مثل سران فتنه). نکته بعدی این که برخورد با فساد این افراد، بر عهده قوه قضاییه ست نه رهبری. رهبری بارها نسبت به فساد و برخورد با اون هشدار دادند و به قوه قضاییه تذکر دادند، قوه قضاییه هم عملکرد خوبی داشته. ولی حضرت آقا نمی‌تونن خودشون یه تنه کاری رو بکنن که در اختیارات قانونی قوه قضاییه ست و یه شبه هم نمی‌شه فساد رو ریشه‌کن کرد.
سلام خیر.
سلام همین که دلتون با انقلاب بوده مهمه و مثل اینه که شرکت کردید. ان‌شاءالله سال‌های آینده بتونید بیاید🌿
سلام 😔💔🥀
🌟 رهبر انقلاب: درس بزرگ به ما این است که در مقابل قدرت‌های منافق و ریاکار، باید همت کنیم که هوشیاری ‌مردم را برای مقابله‌ی با این قدرت‌ها برانگیزیم. http://eitaa.com/istadegi
✨ 📙رمان امنیتی سیاسی ✍🏻به قلم قسمت۲ دست می‌کشم لابه لای ریش های تقریبا بلندم، تلاش می‌کنم کمی بیخیال باشم. تقه ای به در اتاق حاج کاظم می‌زنم. صدایی از داخل می آید: - بفرمایید. در نیمه باز را هل می‌دهم و به مهدی نگاه می‌کنم که سرش پایین است و دارد با ریش‌هایش بازی می‌کند؛ مثل تمام مواقعی که ذهنش درگیر است. دست پشت کمرش می‌گذارم و به داخل هلش می‌دهم، خودم هم پشت سرش وارد می‌شوم و در را می‌بندم. - سلام حاجی امرکرده بودین بیاییم خدمتتون. تازه متوجه می‌شوم که دارد با تلفن صحبت می‌کند. تلفن را بین دوشانه اش نگه داشته است و با یک دست مطالبی را روی کاغذ رو به رویش می‌نویسد. هر از گاهی هم جمله ای می‌پراند: بله بله، متوجهم، درست می فرمایید... چشمش که به ما می‌افتد به صندلی‌های چرمی مشکی اشاره می‌کند تا بنشینیم. مهدی سرش را نزدیک گوشم می آورد: - فک کنم اوضاع خراب تر از این حرفا باشه. با چشم اشاره ای به چهره درهم رفته حاج کاظم می‌کند: باز دوباره حاجی برزخی شده! به حاجی نگاه می‌کنم؛ رگ‌های پیشانی‌اش ورم کرده است و گاهی نفسش را با حرص بیرون می‌فرستد. بالاخره تلفن را سرجایش می‌گذارد. سرش را با دستانش می‌گیرد و در همان حال با کمترین صدا که رگه‌هایی از خشم را درش می‌توان دید می‌گوید: - داشتم با وزیر صحبت می‌کردم، حتی خبر نداشت چی شده! تعجب کرده بود می‌گفت که من اصلا همچین متنی ننوشتم. خون در رگ‌هایم یخ می‌بندد: - مگه میشه؟ اخبار متن رو خوند، یعنی اخبار هم دروغ میگه؟ این دیگه چه جورشه؟ با حرف من حاجی دستانش را بر می‌دارد، نگاهی گذرا به ما می‌اندازد و این بار سرش را به پشتی صندلی چرخ‌دارش تکیه می‌دهد و چشمانش را می‌بندد. مهدی ساکت شده است و هنوز هم درگیر ریش‌هایش است. - ما هم دنبال همین هستیم، اینکه توی اخبار یه متنی خونده بشه و تمام قتل‌های این دو روز رو گردن وزارت بذاره خودش مشکوکه. این بار مهدی سرش را بلند می‌کند: -خوب حاجی حالا چی میشه؟ بچه‌های خودمون هم ترسیدن. نگاهی با تردید به ما می‌اندازد، کمی مردد است برای گفتن حرفش؛ اما طاقت نمی‌آورد: -اولین تیتر روزنامه و متن وزیر رو روزنامه مشارکت* زده! هر چه می‌خواهم حرف بزنم نمی‌توانم، دیگر دارد از توانم خارج می‌شود. باز هم مشارکت! *مشارکت: حزبی سیاسی که پس از انتخابات سال ۱۳۷۶ تشکیل شد. اکثر افراد این حزب از دسته اصلاحات و گروه به اصطلاح چپ بوده‌اند. این گروه به رهبری محمد خاتمی اداره می‌شد. 🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/istadegi/4522 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
سلام و درود خدمت دوستان عزیز لطفا نظرات خودتون رو در رابطه با بسته محتوایی که شامل معرفی کتاب و سلسله مطالب می‌شد، برای ما بفرستید. آیا از این مطالب راضی بودید و کاربردی بودند؟ https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 319 و دستش را می‌گذارد روی سینه خونین حامد: - حالا آب بریز. این‌بار آب که می‌ریزم، دیگر از سینه حامد خون نمی‌جوشد. در اوج ناامیدی، لبخند بی‌رمقی می‌زنم و باز هم آه سنگینی از سینه‌ام بلند می‌شود. کمیل آرام در گوشم زمزمه می‌کند: - دارند یک به یک و جدا می‌برندمان، شکر خدا به کرب و بلا می‌برندمان... با آب که نه؛ با اشک حامد را غسل می‌دهم و همراه کمیل می‌خوانم: - ما نذر کرده‌ایم که قربانی‌ات شویم/ دارند یک به یک به منا می‌برندمان... *** امشب بلیت دارم برای ایران و هیچ‌کس هم نیست که توضیح بدهد چرا باید در چنین موقعیتی برگردم. برای همین بود که این بار، وقتی برای زیارت وداع رفتم، حتی اشک برای ریختن نداشتم. هرچه بود را کنار حامد خرج کرده بودم. فقط نشستم و نگاهش کردم. حتی به زبان نیاوردم چه می‌خواهم؛ لازم نبود. خودشان می‌دانند خواسته دلم را. عروسک به دست، دنبال مقر هلال احمر می‌گردم. این عروسک را از یکی از بازارهای اطراف حرم حضرت رقیه(س) خریدم؛ از بازار شام. یک عروسک با پیراهن آبی روشن و چشمان خاکستری و موهای طلایی؛ مثل سلما. همان اول که دیدمش، حس کردم سلما ست که نشسته میان دخترکان دیگر. تنها تفاوتش با سلما، این است که می‌خندد. مقر هلال احمر، یک ساختمان سه طبقه زخمی ست مثل همه ساختمان‌های اینجا و دورش هم پر است از مردمی که دستِ نیاز به سویش دراز کرده‌اند. صف متراکم مردم را کنار می‌زنم و خود را می‌رسانم به نگهبان. میان شلوغی و همهمه مردم، حرفم را به سختی می‌شنود و با دیدن کارت شناسایی‌ام، راهم می‌دهد. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 320 پله‌ها را دوتا یکی می‌کنم تا برسم به طبقه سوم؛ جایی که می‌دانم سلما آن‌جاست، میان کودکان بی‌سرپرستِ بازمانده از جنگ که بلاتکلیفند برای رفتن به یتیم‌خانه. زن جوانی راهم را می‌بندد و مقصدم را می‌پرسد. وقتی می‌گویم که حیدرم و به دیدن دخترکی سلما نام آمده‌ام، گل از گلش می‌شکفد و راهنمایی‌ام می‌کند به اتاقی رنگ‌پریده؛ مثل همه اتاق‌های این ساختمان که انگار به زور آن را قابل سکونت کرده‌اند و هم‌زمان می‌گوید: - تبکی کتیر، لکن مو تحکی.(همش گریه می‌کنه ولی حرف نمی‌زنه.) با جمله آخر، صدایش را پایین می‌آورد و در را هل می‌دهد. بجز سلما، چند کودک دیگر هم در اتاق هستند که با هم بازی می‌کنند و صدایشان اتاق را برداشته است. فقط سلما ست که یک گوشه نشسته، خیره به یک نقطه و این اصلا برای یک کودک چهارساله خوب نیست. زن با صدای بلند و پر از شوقش می‌گوید: - سلما! شوف مین جای!(سلما ببین کی اومده!) سلما توجهی به زن نمی‌کند و فقط نگاهش به تنها پنجره اتاق است که آن را با چسب ضربدری در برابر موج انفجار ایمن کرده‌اند. برای همین، زن جمله‌اش را اینطور کامل می‌کند: - سید حیدر... و هنوز کلمه «حیدر» کامل از دهانش خارج نشده که سلما برمی‌گردد و نگاه بهت‌زده و ناباورش را به من می‌دوزد. با دیدن چهره پژمرده‌اش، می‌فهمم باید تمام اندوهم بابت شهادت حامد و دغدغه‌ام برای شهادت حاج احمد را پشت همین در بگذارم و یکی دو ساعتی کودک شوم. درنتیجه، به شکلی بی‌سابقه می‌خندم، زانو می‌زنم روی زمین و آغوشم را برایش باز می‌کنم. سلما اول چند لحظه پلک می‌زند؛ شاید می‌خواهد مطمئن شود خواب نمی‌بیند و بعد می‌دود در آغوشم. مثل روز اولی که دیده بودمش، محکم به من می‌چسبد و پیراهنم را چنگ می‌زند. به سختی تعادلم را حفظ می‌کنم که نیفتم و می‌گویم: - مرحبا روحی. اشلونک؟(سلام عزیزم. حالت چطوره؟) و وارد اتاق می‌شوم و او را روی پایم می‌نشانم. عروسک را نشانش می‌دهم و می‌گویم: - هاد الدمی لک الهدیه! حابِّته؟(این عروسک هدیه توئه. دوستش داری؟) 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام نظرات شما... 😔💔
سلام بله در انتخاب دین اجباری نیست؛ اما متاسفانه ما به ادامه آیه توجه نمی‌کنیم: قد تبین الرشد من الغی. یعنی قطعا راه هدایت و گمراهی روشن شده است. یعنی چی؟ یعنی نیاز به اجبار دین نیست؛ فقط کافیه راه هدایت و گمراهی رو برای مردم مشخص کنید؛ اگر کسی عقل و فطرتش سالم باشه خودش می‌پذیره. ولی، این مسئله ۲تا مقدمه نیاز داره: اولا مانعی در رسیدن پیام دین به مردم نباشه و دوما عقل و فطرت، آسیب ندیده باشند. پس باید با موانع هدایت و عقل مبارزه کرد. برای همین توی اسلام انقدر با فساد و فحشا و حرام‌خواری مبارزه می‌شه. چون آدمی که توی این‌ها غرق شده باشه، فطرت و عقلش درست کار نمی‌کنه. یک مانع رسیدن حقیقت به گوش مردم، حکومت‌های ظالم هستند. حکومت‌هایی که مردم رو در جهل و بی‌خبری نگه می‌دارند یا با اعمال زور، اجازه ایمان آوردن به مردم نمی‌دن. یکی از شکل‌های جهاد در اسلام، مبارزه با این حکومت‌ها ست تا هم مردم از زیر بار ظلم نجات پیدا کنند و هم صدای حقیقت بهشون برسه. در صدر اسلام، حمله به امپراتوری‌های بزرگ تحت عنوان این جهاد توجیه می‌شد. اما مسئله‌ای که هست اینه که مسلمانانی که به دستور خلفا، به کشورهای دیگه حمله کردند، رفتارشون کاملا اسلامی نبود و از یه جایی به بعد، اهداف نژادپرستانه پیدا کردند. که ریشه این هم خود خلفای اول تا سوم و بعد بنی‌امیه بودند. نه در زمان حکومت پیامبر صلوات الله علیه و نه در زمان حکومت امام علی علیه‌السلام، حمله‌ای به سرزمین‌های غیر اسلامی نشده. و اتفاقا امام علی، امام حسن و امام حسین علیهم‌السلام، تلاش کردند جلوی رفتارهای وحشیانه و غیرمنطقی خلفا رو بگیرند.
🥀به مناسبت سالگرد شهادت ، فرمانده شاخه نظامی حزب‌الله لبنان 🥀 📚 کتاب 📗 ✍️نویسنده: این کتاب مروری بر زندگی و شهادت حاج عماد مغنیه است. عماد مغنیه معروف به حاج رضوان، به «مرد سایه» شهرت داشته و به عنوان مغز متفکر حزب الله لبنان شناخته شده بود. سیدحسن نصرالله عماد مغنیه را متفکر و مخترع عملیات‌های نظامی می‌دانست. او همچنین یکی از فرماندهان حزب الله در جنگ ۳۳ روزه بود. سیدحسن نصرالله عماد مغنیه و فرماندهی‌اش در جنگ ۳۳روزه آرام، مطمئن و ثابت قدم توصیف کرده است. طراحی همه عملیات‌های نظامی حزب‌الله به عماد مغنیه نسبت داده شده است. آمریکا، عماد مغنیه را فرد شماره یک تحت پیگرد و در فهرست تروریست‌ها می‌دانست و ۲۵ میلیون دلار به کسی که درباره او اطلاعات ارائه کند، جایزه تعیین کرده بود. عماد مغنیه ۲۳ بهمن ۱۳۸۶، در پی انفجار در خودروی بمب‌گذاری‌ شده در دمشق، توسط عوامل رژیم صهیونیستی به شهادت رسید. فرزند وی، جهاد نیز در ۲۸ دی ۱۳۹۳ در هجوم بالگردهای اسرائیلی به خودروی حامل وی در قنیطره سوریه به شهادت رسید. 📖 عماد معتقد بود «محو کردن اسرائیل از صحنهٔ روزگار» یک حرف شعاری و دست‌نیافتنی نیست... اسرائیل هم فهمیده بود عقل و قلب عماد مغنیه تهدیدی حقیقی برای وجود اسرائیل به شمار می‌رود. هرچه در ظاهر مخفی‌تر می‌شد، بیشتر می‌شد او را در «میدان» دید... حاج عماد با موفقیت‌هایش عکس نینداخت. او از خودِ پیروزی عکس گرفت، نه از خودش در کنار پیروزی... https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀به مناسبت سومین سالگرد شهادت ۲۷شهید مدافع امنیت لشکر ۱۴ امام حسین علیه‌السلام🥀 لحظاتی جانسوز از وداع خانواده‌ها با پیکرهای مطهر شهدا...💔 🔰۲۴ بهمن ۱۳۹۷، یک دستگاه اتوبوس حامل پاسداران لشکر ۱۴ امام حسین علیه‌السلام اصفهان، پس از اتمام ماموریت مرزبانی، در جاده خاش-زاهدان توسط خودروی انتحاری تروریست‌های تکفیری هدف حمله قرار گرفت. در جریان این جنایت تروریستی ۲۷ تن شهید و ۱۳ نفر مجروح شدند. 🔰حضرت آیت‌الله خامنه‌ای نیز روز ۲۹ بهمن، در بخشی از بیانات خود فرمودند: «ظاهر قضیّه این است که بیست سی نفر جوان به شهادت رسیدند. ما که خیلی شهید داده‌ایم، امّا این نکته قابل تأمّل است و باید ما را آگاه کند، هشیار کند که امنیّت به چه قیمتی به دست می‌آید. این امنیّتی که ما در آن زندگی می‌کنیم، به این قیمت به دست می‌آید؛ به قیمت خون جوانان ما و بهترین جوان‌های ما. درود خدا بر این جوان‌های اصفهانی، درود ملائکه‌ی الهی بر آن‌ها، درود خدا بر مردم شهیدپرور اصفهان که پریروز آن تشییع‌ جنازه‌ی عجیب را برای این جوان‌ها به راه انداختند. مردم اصفهان هم جزو پیشگامان این نهضت و این حرکتند. این خیلی کار مهمّی است.» (دوشنبه ۲۹ بهمن، در دیدار با مردم آذربایجان شرقی) http://eitaa.com/istadegi
✨ 📙رمان امنیتی سیاسی ✍🏻به قلم قسمت۳ - حاجی چرا حزب مشارکت؟ چه ربطی به هم داره آخه؟ - در این باره خبری نداریم. دستی در جببش می‌کند و تسبیح عقیقش را در می‌آورد. دستانش درگیر دانه‌های یاقوتی رنگ تسبیح شده است. -حیدر! پیگیری کن ببین مشارکتی‌ها تحلیل‌هاشون در این باره چیه؟ قطعا از لابه‌لای حرف هاشون، می‌شه اطلاعات خوبی به دست آورد. چشمی می‌گویم و بلند می‌شوم، نگاهی به مهدی می اندازم هنوز هم درگیر ریش‌های صورتش است. دستم را بالا می آورم تا به شانه‌اش بزنم. - تو برو به کارت برس، مهدی با من میاد. دستم نرسیده به شانه مهدی بر می‌گردد. مهدی که انگار با شنیدن اسمش به خودش آمده، نگاه گیجش بین من و حاج کاظم می‌چرخد. حاج کاظم سری بالا می اندازد و اشاره می‌کند که من بروم. از در اتاق که بیرون می آیم، همان‌جا به دیوار گچی کنار در تکیه می‌دهم. ای کاش حاج کاظم نمی‌گفت مهدی با او برود، وجودش و حس ششم‌اش خیلی می‌توانست کارساز باشد. تکیه‌ام را از دیوار بر می‌دارم به سمت اتاقم حرکت می‌کنم. آفتاب درحال غروب است و فضای اداره نیمه تاریک شده است. بچه‌ها انقدر شوکه شده‌اند که حتی حواسشان به تاریکی هوا هم نبوده است. کلید موتور را بر می‌دارم. می‌خواهم بیرون بروم که چشمم به جلیقه قهوه‌ای رنگم می‌افتد. با اینکه هوای دی ماه سوز سردی دارد اما بدنم از فرط عصبانیت دقیقه به دقیقه در حال شعله‌ور شدن است. بی‌خیالش می‌شوم و سریع می‌روم بیرون. *** رو به روی دفتر حزب می ایستم و نگاهی به ساختمان نوساز آجری رو به رویم می‌کنم. این‌گونه نمی‌شود وارد ساختمان شد، آن هم با تیپ و قیافه‌ای که من دارم قطعا در بدو ورود بیرونم می‌کنند. باید فکری کنم تا بتوانم وارد ساختمان بشوم، اما چطورش را نمی‌دانم. آن‌ها تنها افراد آشنا را در ساختمان راه می‌دهند، دقیقا همانند یک باند مخوف می‌مانند. تقریبا خیابان خلوت است، ناگاه به یاد یکی از بچه های مسجد می‌افتم. قطعا او می‌تواند کمک کند. موتور را روشن می‌کنم و به سمت مسجد امام حسین (ع) که در نزدیکی شهر ری هست می‌روم. هنگامی که می‌رسم صدای اذان است که پخش می‌شود. موتور را به یک درخت قفل می‌کنم و به سمت درب مسجد می‌روم. همان طور که وارد مسجد می‌شوم، دکمه سر آستین‌هایم را باز می‌کنم و تا آرنج بالا می‌دهم کنار حوض می ایستم، یک پایم را لب حوض می‌گذارم و بند کفشم را باز می‌کنم. - به به ببین کی اومده، چطوری اخوی؟ سری می چرخانم، لبخند روی لب هایم می آید. خودش است، پسری با تیپ و قیافه مشارکتی‌ها اما با افکاری حزب‌اللهی. 🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/istadegi/4522 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
،دانشجویی🎋 بامحوریت: بررسی امورزنان وخانواده در۴۰سال انقلاب اسلامی 🖋همراه با نقد وبررسی ‌پرسش وپاسخ 🔆باحضورسرکار خانم فاطمه شجاعی🔆 )کارشناس ارشد مطالعات زنان ) ♦️چندی پیش فعالین حوزه زنان دولتهای روحانی🗝 وخاتمی درمناظره باخانم شجاعی توان پاسخگویی به سوالات ایشان رانداشتند وبرنامه زنده تلویزیونی را ترک کردند🔴 🗓 یک شنبه   مورخ ۱۴۰۰/۱۱/۲۴ ⏰ساعت ۱۹ برای شرکت در وبینار از طریق لینک زیر وارد شوید https://daneh.ir/demo2/mod/lmskaranskyroomtwo/view.php?id=7417
همین الان در حال اجرا...
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 321 لبخند بی‌رمقی می‌زند و با حرکاتی پر از تردید، عروسک را از دستم می‌گیرد. نمی‌دانم اصلا تا حالا عروسکی داشته یا نه؛ اما چشمانش با دیدن عروسک می‌درخشد. می‌گویم: - هاد صدیقتک. اسمو...(این دوستته. اسمش...) یک لحظه می‌مانم چه بگویم. اسمی انتخاب نکرده بودم! در ذهنم دنبال یک نام دخترانه می‌گردم. نگاهم روی مطهره که کنار سلما نشسته است و دست روی سرش می‌کشد، قفل می‌شود. لبخند می‌زنم و می‌گویم: - مطهره! سلما دست می‌کشد روی موهای مرتب و طلایی عروسک. موهای خودش هنوز کمی نامرتب است؛ اما باز هم بهتر از بار اولی ست که دیدمش. کلا نسبت به قبل وضع بهتری دارد؛ پانسمان و لباس‌هایش تمیزترند و رنگ و رویش بهتر. عروسک را محکم بغل می‌گیرد و سرش را می‌گذارد روی سینه من. به دیوار تکیه می‌دهم و سر سلما را نوازش می‌کنم. دست می‌کشم روی موهایش. کاش بلد بودم موهایش را مرتب کنم و ببافم. شاید کارم اشتباه است. دارم این بچه را به خودم وابسته می‌کنم؛ درحالی که نه تکلیف خودم روشن است نه او. اگر من دیگر به سوریه برنگردم، یا اگر شهید شوم و یا هر اتفاق دیگری برایم بیفتد، سلما چه حالی پیدا خواهد کرد؟ نباید برمی‌گشتم شاید... اصلا چرا من در برابر سلما احساس مسئولیت دارم؟ این همه بچه سوریِ بی‌سرپرست. به من چه؟ من که بچه‌داری بلد نیستم. وظیفه من نیست اصلا... یا شاید نه. همین که سلما به من وابسته شده یعنی یک وظیفه نانوشته. شاید هم این یک توجیه است برای آرام کردن وجدان خودم. من سلما را جای دختر نداشته خودم می‌بینم. الان است که مغزم از این افکار متضاد بترکد. ملتمسانه به مطهره نگاه می‌کنم و مطهره فقط لبخند می‌زند. کاش یک مشورتی می‌دادی مطهره... 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi