7.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀حقايقی درباره حضرت خديجه(س) در بيانات رهبر انقلاب🥀
▫️ايشان مظلومه است؛ غريب است...🖤
#حضرت_خدیجه
#وفات_حضرت_خدیجه #ماه_مبارک_رمضان
http://eitaa.com/istadegi
خاتون.mp3
18.19M
🎧بشنوید / داستان صوتی "خاتون" 🥀🌱
🌙داستانی با محوریت زندگانی #حضرت_خدیجه سلاماللهعلیها✨
🍃 رتبه اول بخش داستاننویسیِ جشنواره یاس
به قلم گروه یاقوت، به سرگروهیِ خانم نصیری 🍃
💬کاری از درختان سخنگوی باغ انار💎
https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
#وفات_حضرت_خدیجه
#ماه_مبارک_رمضان
http://eitaa.com/istadegi
﷽
💠اولین وزیر و مشاور جهان اسلام، یک زن بود؛ در اوج دوران جهل و خرافات و بیبندوباری، او روشنفکر و پاکدامنی طاهره بود و مدیر اقتصادی و دانشمند دوراندیش؛ اگر مریم مادر عیسی شد، خدیجه افتخار مادری فاطمه زهرا(س) و بلکه تمام مومنین را دارد. شیعه و سنی مدیون دلاوری اوست...
#وفات_حضرت_خدیجه سلام الله علیها تسلیت باد🏴
#حضرت_خدیجه
http://eitaa.com/istadegi
7.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️ عاشقانهای به مناسبت #وفات_حضرت_خدیجه سلاماللهعلیها🥀
✨تو امالمؤمنینی چون به جای کینه مالت را
میان مومنین، با مِهر، قسمت کردهای بانو!✨
#حضرت_خدیجه
#ماه_مبارک_رمضان
http://eitaa.com/istadegi
14000202-10-hale-khoob-Low.mp3
4.97M
🎤 مجموعه سخنرانی بسیار زیبای
#حال_خوب 🌱
جلسه دهم
✨استاد پناهیان✨
به مناسبت #ماه_مبارک_رمضان 🌙
#ماه_رمضان
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
بسم الله امروز جایزه جشنواره یاس به دستم رسید؛ کتاب زیبای یوما، رمانی درباره زندگی حضرت خدیجه سلاما
#معرفی_کتاب 📚
کتاب #یوما 📘
✍️نویسنده: #مریم_راهی
#نشر_نیستان
حیف است یکشبه بخوانیاش. باید کلمهکلمهاش را بنوشی همراه خدیجه "لا اله الا الله" بگویی و از شوقِ مسلمان بودنت اشک بریزی. با هر صفحه باید صلوات بفرستی و خدا را شکر کنی که محمد(صلواتاللهعلیه) را آفرید تا دلت بیصاحب نباشد و در منجلاب کفر و جهل غوطه نخوری. باید همراه خدیجه، هزاران بار عاشق نبیِ خدا شوی و در دل قربان صدقهاش بروی...
فضای رمان، زنانه که نه، مادرانه است. لطیف و روحنواز. و به راستی هیچکس از شرق تا غرب عالم، نمیتوانست شایسته مادریِ حضرت مادر باشد جز خدیجه کبری سلاماللهعلیها. بانویی در اوج طهارت، علم، معرفت، عقل، درایت، سخاوت و بزرگواری. و به راستی مقام مادری برای ذریه پیامبر و امت اسلامی، تنها برازنده قامت بلند خدیجه(سلاماللهعلیها) است...
در همین روزهای رمضان که آسمان نزدیک است و روزهداری روحتان را لطیف کرده، خودتان را به چشیدن لطافت کتاب "یوما" مهمان کنید...
#بریده_کتاب 📖
من خدیجهام، از قریش، دختر خُوَیلَد، همسر نبی خدا، محمد مصطفی و عروس آمنه و عبدالله. زادگاهم مکه است و به آیین ابراهیم خلیل و رسول خاتم کعبه را طواف می کنم. ایامی داشتهام تا کنون که هر یکی نیکوتر از دیگری، اما امروز نیکوترین آنهاست به عدد رحمت و برکت. این خبر را من از محمدم شنیدهام و تا این لحظه کسی جز ما دو تن از آن آگاه نیست.
ـ باورم کن عزیزتی!... بالله، من از سوی آسمان مامورم...
#وفات_حضرت_خدیجه
#ماه_مبارک_رمضان
http://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 439
حرفی برای زدن ندارم و فقط با حرص، پوسته لبم را میکَنَم. آن شرمندگیِ بعد از اثباتِ بیگناهیِ مسعود، زودتر از آنچه فکر میکردم به سراغم آمد و البته، جلوتر از آن، عصبانیت از دست حاج رسول که هیچ به من نگفته. به سختی لب میجنبانم:
- پس... کمیل چی؟
- فعلا شواهد نشون میده پاکه؛ ولی باتوجه به کمتجربه بودنش بهتره در جریان نباشه.
- بقیه اعضای تیمم؟
- ببین عباس جان، من خودم تهران نیستم و بیشتر از این هم دسترسی ندارم که بتونم آمار بقیه رو دربیارم. نمیدونم نشتی از کجای تیمت هست، و همونطور که خودت حدس زدی فقط تیم خودت هم نیست و این نفوذ ریشهدارتره.
هردو آه میکشیم و ناخودآگاه، روی نزدیکترین مبل مینشینم. خاک و غبار در حلقم نفوذ میکند و به سرفه میافتم:
- تیم ترورم چطور؟ به جایی رسیدید؟
- حدس میزنم خودت یه حدسهایی زدی...
و سکوت میکند؛ هردومان سکوت میکنیم و در سکوت به صدای افکارمان گوش میدهیم. حرفی نمانده. میگویم:
- ممنون حاجی. امری نیست؟
- پسر خوب، انقدر به خودت فشار نیار. باید زود برگردی اصفهان، من لازمت دارم.
- چشم. شبتون بخیر، یا علی.
قطع میکنم و خیره میشوم به روبهرویم؛ به گربه صورتیپوشِ روی در اتاق که برایم دست تکان میدهد. مسعود روبهرویم، روی یکی از مبلها مینشیند و بسته سیگار و فندکش را از جیبش درمیآورد. سیگاری میان لبانش میگذارد و روشن میکند. کام اول را از سیگار میگیرد و دودش را مستقیم میفرستد سمت من. خدایا! گرد و خاک برایم کم بود که دود سیگار هم اضافه شد؟
سرفه میکنم؛ شدیدتر از قبل. سینهام به سوزش میافتد؛ اما سعی میکنم سرفهام را در گلو خفه کنم. مسعود بیتوجه به حال من، میگوید:
- خیلی دیربهدیر میام اینجا... خانمم که فوت شد، همه بهم گفتن اینجا رو با وسایلش بفروشم که یادش نیفتم.
از جا بلند میشود و تا اتاق قدم میزند:
- ولی الان میبینم خوب شد این کار رو نکردم.
با دست اشاره میکند به اتاقی که عکس بچهگربه روی درش دارد:
- اتاق دخترمه.
تازه متوجه میشوم که به آن اتاق خیره بودهام و نگاهم را پایین میاندازم. به این فکر میکنم که مطهره اگر زنده بود، ما هم چنین خانهای داشتیم و اتاقی برای بچههایمان، که روی درش عکسهای کارتونی و کودکانه میچسباندیم. دوست ندارم این آرزوی محال را برای هزارمین بار در ذهنم مرور کنم؛ چه فایدهای دارد جز حسرت خوردن؟
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 440
میگویم:
- چطور حدس زدی دارم تنهایی ادامه میدم؟
- چون اگه خودمم سرتیم پرونده بودم همین کاری رو میکردم که تو کردی.
پک دوم را به سیگارش میزند و دوباره انبوهی از دود را به سمتم میفرستد. به سرفه میافتم و مسعود از صدای سرفهام، سرش را بلند میکند. تازه متوجه آزاردهنده بودن کارش میشود و آرام میگوید:
- ببخشید.
سیگار را در زیرسیگاریِ روی یکی از میزهای عسلی، خاموش میکند. تازه متوجه چند تهسیگار دیگر در آن زیرسیگاری میشوم؛ یعنی شاید گاه میآید اینجا، روی همین مبل مینشیند، سیگار میکشد و مثل من، به آرزوهای هرگز برآورده نشده فکر میکند.
- حالا برنامه بعدیت چیه؟
این را مسعود میگوید. شاید بخاطر تصدیق حاج رسول، کمی به او اعتماد کرده باشم؛ اما هنوز برنامهام همان است که بود: سکوت و تنهایی.
از جا بلند میشوم و متکاها و ملافهها را از روی مبل برمیدارم:
- بریم پایین، بندههای خدا منتظرن.
***
دکتر با چشمان گرد شده و متحیر، خیره است به دو متهم که با دستانِ دستبندخورده روی تختشان دراز کشیدهاند. بیحالند اما بههوش. دکتر من را کناری میکشد و میگوید:
- راستش من منتظر مُردن اینا بودم. ولی اینطور که معلومه، حال عمومیشون داره بهتر میشه. مثل معجزه ست...
معجزه... برای هزارمین بار است که معجزه دیدهام و هنوز مثل بار اول، برایم شگفتآور و تازه است. دوست دارم بگویم آن رایسین که تو میان کتابها از آن خواندهای و آن بدن انسانی که تو در دانشگاه آن را شناختهای، هیچکدام کاری جز آنچه خدا اراده کند ندارند و معجزه یعنی همین... یعنی ما عاجزیم در انجام و فهمش؛ یعنی قدِ علم ما به آن نمیرسد. دست به سینه میزنم و از پشت شانه دکتر، به دو متهم نگاه میکنم:
- خودتون گفتید باید منتظر معجزه باشیم.
- امکان نداره، رایسین...
- شما میگید حال این دونفر خوبه؟
دکتر، دلخور از قطع شدن حرفش، چند لحظه مکث میکند. لبش را میگزد و میگوید:
- امروز که معاینهشون کردم حالشون خوب بود. ولی باید آزمایش بدن تا مطمئن شم بدنشون سم رو دفع کرده.
- من هنوز اینجا باهاشون کار دارم و فکر کنم الان وقت خوبی برای برگردوندنشون به بیمارستان نیست.
دکتر شانه بالا میاندازد:
- فکر نکنم خطری داشته باشه براشون.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
https://eitaa.com/istadegi
سلام
مطمئنم همه گناهان دربرابر رحمت خدا هیچن، خدا مهربونه، میبخشه به شرطی که اون بنده واقعا پشیمون شده باشه و گناهشو ترک کنه...
#پاسخگویی_فرات
🌷دعای روز یازدهم #ماه_رمضان 🌷
چند روزی آسمان نزدیک است؛
لحظهها را دریاب...✨🌙
التماس دعا
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi