eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
522 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
مه‌شکن🇵🇸
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨ 📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری ✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده قسمت۱٠۳
✨ 📙رمان امنیتی سیاسی ✍🏻به قلم قسمت۱٠۴ نماز که تمام می‌شود جمعیت به سمت در خروجی هجوم می‌برند. با موج جمعیت من هم از در بیرون می‌روم. آقای حسینی را از دور می‌بینم که مشغول صحبت کردن با چند نفر است. به سمتشان می‌روم و می‌گویم: _سلام. توجهشان به سمتم جلب می‌شود. آقای حسینی اخم‌هایش حسابی در هم است. تنها سری تکان می‌دهد. می‌خواهم حرفی بزنم که صدای حاج کاظم را می‌شنوم که سلام می‌کند. بر می‌گردم بچه‌های اداره هم همراه حاج کاظم هستند. امیر دستی به شانه‌ام می‌زند و می‌گوید: _سخنرانی چطور بود؟ ابرویی بالا می‌اندازم و می‌گویم: _مثل همیشه آقا واقعیت‌ها رو گفتن. صدای حاج کاظم که آقای حسینی را مخاطب قرار داده است توجهمان را جلب می‌کند: _این‌که نمی‌شه؛ ما هنوز تحقیقاتمون کامل نشده! آقای حسینی روی سکوی پشت سرش می‌نشیند. هر از گاهی هر یک از مردم که از کنارمان می‌گذرند و آقای حسینی را می‌شناسند، سلام می‌کنند. دستی به ریش‌هایم می‌کشم و می‌گویم: _اتفاقی افتاده؟ آقای حسینی برای لحظه‌ای نگاهم می‌کند و باز سرش را زیر می‌اندازد. حاج کاظم با صدایی که می‌لرزد می‌گوید: _حاجی خودت که می‌دونی هدف اینا چیه! وگر نه چه دلیلی داشت پرونده سازی کنن برای من؟ چشمانم گرد می‌شود. می‌خواهم سوالی بپرسم که امیر زودتر می‌گوید: _چه پرونده‌ای؟ چرا ما در جریان نیستیم؟ رفتار حاج کاظم مرا به یاد روزی می‌اندازد که نامه وزارت در اخبار تلویزیون منتشر شد، اولین باری بود که انقدر عصبانی بود و انگار این بار بدتر از آن موقع است. آقای حسینی با صدایی گرفته می‌گوید: _فردا حکم دادگاه میاد. نا خود آگاه با صدای بلندی می‌گویم: _یعنی چی؟ می‌خواهم حرف دیگری هم بزنم که امیر دستش را جلوی دهانم می‌گذارد. حاج کاظم زیر لب می‌غرد: _آروم باش. نفس‌های کش داری می‌کشم. پرونده‌ای که حاج کاظم گفت چیست؟ 🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/istadegi/4522 💭ارتباط با نویسنده👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16467617947882 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مه‌شکن🇵🇸
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨ 📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری ✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده قسمت۱٠۴
✨ 📙رمان امنیتی سیاسی ✍🏻به قلم قسمت۱٠۵ باز هم امیر زودتر از من می‌پرسد: _اول بگید ماجرای پرونده چیه؟ منتظر به حاج کاظم نگاه می‌کنم. با اخم‌هایی که حسابی در هم است می‌گوید: _خودمم هنوز نمی‌دونم. سرش را کمی ماساژ می‌دهد و ادامه‌ می‌دهد: _پرونده سازی کردن که منم مقصر بودم توی قتلا. نمی‌دونم کی نفوذ کرده تو اداره که داره اینجوری می‌تازونه. ضربان قلبم بالا می‌رود. لبم را تر می‌کنم و می‌گویم: _حالا چیکار می‌کنین؟ آقای حسینی سر بلند می‌کند و به حاج کاظم خیره می‌شود. انگار حرف دل همه را زده‌ام. حاج کاظم سرگردان می‌گوید: _با این شرایط که فردا حکم میاد و جلسه دادگاهه، تصمیم دارم استعفا بدم. چشمانم گرد می‌شوند. امیر به سمت حاج کاظم می‌رود و ملتمسانه می‌گوید: _حاجی زود تصمیم نگیرید، باهم حلش می‌کنیم. حاج کاظم کلافه دست در جیب می‌کند و تسبیح عقیقش را در می‌آورد. مثل همیشه مشغول رد کردن دانه‌های آن می‌شود. آقای حسینی برای لحظه‌ای چشمانش را می‌بندد و سری به تاسف تکان می‌دهد. با صدایی که خسته است می‌گوید: _دیگه هیچ تحقیقی فایده نداره. اینا بیش‌تر از اون چیزی که ما فکر می‌کنیم نفوذ کردن. وقتی آقا حرف زدن یعنی کارد به استخون رسیده. می‌خواهد حرفی بزند که سریع می‌گویم: _ما خواستیم تلاش کنیم منتهی همه راها رو بستن به رومون. انگار هر تلاش ما رو از قبل پیش بینی کرده بودن. آقای حسینی لبخند خسته‌ای می‌زند و می‌گوید: _مهم اینه تلاش کردیم. _پس مهدی چی؟ صدایم بلندتر می‌شود: _این پرونده یه بی‌گناه داشته. این بار حاج کاظم می‌گوید: _همین الان از خطبه‌های آقا اومدی بیرون، مگه نگفتن همه بی‌گناه بودن. دستی در موهایم می‌کشم و کلافه اطراف را نگاه می‌کنم. مصلی خالی شده است. زیر لب می‌نالم: _مهدی الان معلوم نیست چیه؟ قاتله؟ مقتوله؟ چیه؟ 🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/istadegi/4522 💭ارتباط با نویسنده👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16467617947882 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مه‌شکن🇵🇸
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨ 📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری ✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده قسمت۱٠۵
✨ 📙رمان امنیتی سیاسی ✍🏻به قلم قسمت۱٠۶ هرچه منتظر جواب می‌شوم، هیچ کس جوابم را نمی‌دهد. کلافه نفسم را بیرون می‌دهم. می‌خواهم راه بیفتم به سمت خانه که حاج کاظم می‌گوید: _منو تا دم اداره برسون. باید یه مجوز ورود برای خواهر مهدی بهت بدم. چشمانم گرد می‌شود بر می‌گردم به سمت حاج کاظم و می‌گویم: _اون برای چی؟ لبخند تلخی می‌زند و می‌گوید: _بهش قول دادم. حداقل آخرین کاری که ازم برمیاد همینه. سری تکان می‌دهم؛ اما یک جای کار می‌لنگد. این همه جنجال و قتل فقط برای بدبین کردن انقلاب؟ حاج کاظم به بازویم می‌زند. سوار موتور می‌شوم. حاج کاظم هم ترک موتور می‌نشید. راه می‌افتم. تا اداره فقط فکر می‌کنم. وارد اداره که می‌شویم، سعید به سمت حاج کاظم می‌آید و می‌گوید: _سلام حاجی. حاج کاظم سری تکان می‌دهد و می‌گوید: _چطوریه روز جمعه اداره‌ای؟ کنار گوشش را می‌خاراند و می‌گوید: _داشتم تو خونه گزارش پرونده‌ها رو دسته بندی می‌کردم دیدم چندتاش نیست. با شنیدن این حرف انگار که شوکی بهم وارد شده باشد می‌گویم: _سعید، کدوم پرونده‌ها نبود؟ چشم تنگ می‌کند و بعد از کمی فکر می‌گوید: _قضیه سخنرانی حاج آقا منتظر، یه دوسه تایی هم پرونده سیاسی حزب مشارکت، مثل سوابق و سو پیشینه بعضی‌هاشون. سری به چپ و راست تکان می‌دهد و می‌گوید: _چطور؟ عصبی دستی به ریش‌هایم می‌کشم می‌خواهم حرفی بزنم که سعید می‌پرد وسط حرفم: _گزارش پرونده مذاکره دولت قبل هم نبود. حاج کاظم سر به زیر با قدم‌های آرام به سمت اتاقش می‌رود. به سمتش می‌دوم و با شوق می‌گویم: _حاجی! فهمیدم چرا این کارو کردن. 🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/istadegi/4522 💭ارتباط با نویسنده👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16467617947882 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱شهید دکتر آیت‌الله بهشتی: اگر انسان در راه دفاع از حقوقش غضبناک و خشمگین شود، بازهم کمال است...🌱 🥀به مناسبت سالروز شهادت شهید بهشتی و هفتاد و دو تن از یاران ایشان... http://eitaa.com/istadegi
امتداد--فاطمه شکیبا.pdf
613.7K
📚🌱 📗فایل پی‌دی‌اف داستان کوتاه 🇮🇷 ✍️به قلم فاطمه شکیبا ✒️ ⚠️داستانی متفاوت از رویارویی ایران با رژیم صهیونیستی👊🇮🇷 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴آجرک الله یا صاحب الزمان... ◾️میان حجره غریبانه دست و پا می‌زد همان که روضه‌اش آتش به جان ما می‌زد... ◾️میان اشهد خود گاه "یارضا" می‌گفت و گاه مادر مظلومه را صدا می‌زد... 🕊شهادت مظلومانه عليه السلام را به محضر ارواحنا فداه و ولی نعمتمان امام رضا عليه السلام تسلیت عرض می‌‌کنیم.🥀 http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مه‌شکن🇵🇸
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨ 📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری ✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده قسمت۱٠۶
✨ 📙رمان امنیتی سیاسی ✍🏻به قلم قسمت۱٠۷ بی‌اعتنا وارد اتاقش می‌شود. پشت سرش می‌روم و می‌گویم: _حاجی فکر کنم اینا هدفشون پرونده‌هاییه که یه خط و ربطی از خودشون توش وجود داره! به برگه روبه‌رویش خیره شده و هیچ نمی‌گوید. کلافه می‌شوم از این سکوتش. دستی روی شانه‌ام می‌نشیند. سعید سری تکان می‌دهد و چشم چپش را تنگ می‌کند و زیر لب می‌گوید: _چی شد؟ شانه‌ بالا می‌اندازم. روبه‌ حاج کاظم می‌کند و می‌گوید: _حاجی الان که هدفشونو فهمیدیم شاید بشه کاری کرد. حاج کاظم به آرامی برگه را تا می‌زند و سرش را بالا می‌آورد. لبخندی می‌زند که تلخ‌تر از هر موقع دیگری است. به سمتمان می‌آید و برگه را به طرفمان می‌گیرد. سعید زودتر از من برگه را می‌قاپد. کنجکاو به برگه نگاه می‌کنم. هنوز سطر اولش را نخوانده‌ام که سعید برگه را تا می‌زند و درمانده نگاه می‌کند. حاج کاظم می‌گوید: _درخواست استعفام قبول شده، دیگه از دست من کاری بر نمیاد. دستانم را مشت می‌کنم. حاج کاظم بر روی صندلی‌ها می‌نشیند و می‌گوید: _امکان داره وزیرم عوض بشه. ما هرکاری هم می‌خواستیم بکنیم مثل این چند وقت باز دست و پامونو می‌بستند. خسته روی صندلی پشت سرم می‌نشینم و زیر لب می‌نالم: _مگه می‌شه؟ پس قانون چی می‌شه؟ سعید به میز تکیه می‌دهد و می‌گوید: _انتخاب مردم قانونم عوض می‌کنه، البته شاید بهتره بگم دست و پای قانون رو می‌بنده. می‌گویم: _حاجی! ما چیکار کنیم؟ اصلا چطور با استعفای شما موافقت شده؟ مگه می‌شه بعد این همه سال خدمت؟ 🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/istadegi/4522 💭ارتباط با نویسنده👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16467617947882 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹🍃 🌺 یکم ذی الحجه سالروز ازدواج حضرت علی علیه‌السلام و حضرت فاطمه سلام‌الله علیها و تبریک و تهنیت باد. http://eitaa.com/istadegi
هدایت شده از فرات🇵🇸
📚 کتاب 📘 ✍🏻نویسنده: «حیدر» به طور ویژه به بازه‌ی زمانی ۹ ساله از زندگی عارفانه و عاشقانه امیرالمومنین علی(ع) و حضرت فاطمه (س) می‌پردازد. 📖 در چادر زن‌ها، فاطمه را صدا زدم. دلم برایش تنگ شده بود. مشغول برش دادن پارچه‌های پانسمان بودند. پرده چادر را کنار زد و با لبخند همیشگی‌اش روبه‌رویم ایستاد. با هم دست دادیم. _قربانت شوم، رئوفه جان! چیزی لازم نداری برایت بیاورم؟ _ممنونم ابالحسن. اینجا همه چیز هست. http://eitaa.com/istadegi
🔲 إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّاۤ إِلَیۡهِ رَ ٰ⁠جِعُونَ ▪️تنها مادر شهید ژاپنی دفاع مقدس درگذشت ✨ زیباست که تقدیر الهی، یک دختر ژاپنی بودایی را به اسلام مشرف می‌کند و به ایران می‌آورد. از او بانویی انقلابی و مجاهد می‌سازد، تا جایی که این بانو فرزندش را در راه اسلام‌ تقدیم می‌کند و می‌شود تنها مادر شهید ژاپنی در ایران! تنها مادر شهیدی که کارت بسیجش تاریخ تولد ژاپنی دارد. ▫️این مادر مجاهد ظهر امروز به‌علت بیماری در بیمارستان خاتم‌الانبیای تهران به فرزند شهیدش پیوست. زندگی و خاطرات این بانو را می‌توانید در کتاب «مهاجر سرزمین آفتاب» بخوانید. 🔅فاتحه‌ای تقدیم کنیم هدیه به روح این مادر بزرگوار ان‌شاءالله خداوند ایشان را با حضرت صدیقه طاهره سلام‌الله‌علیها محشور کند... http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام ممنونم از لطف شما و این که داستان رو مطالعه کردید. ان‌شاءالله با دعای شما داستان‌های بهتر در راهه...
سلام خیر. فقط در پیام‌رسان‌های ایرانی.
سلام راستش دل خودم هم براشون خیلی تنگ شده... حتی بیشتر از شما. کمی صبر کنید. در حال نوشتن رمان جدید هستیم...
مه‌شکن🇵🇸
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨ 📙رمان امنیتی سیاسی#عالیجنابان_خاکستری ✍🏻به قلم #محدثه_صدرزاده قسمت۱٠۷
✨ 📙رمان امنیتی سیاسی ✍🏻به قلم قسمت۱٠۸ سعید می‌گوید: _اونا منتظر همچین چیزی بودند. عصبی با پایم روی زمین ضرب می‌گیرم. حاج کاظم در ادامه حرف سعید می‌گوید: _آره، تا استعفا رو نوشتم قبول کردند. حاج کاظم نگاهم می‌کند و می‌گوید: _مجوز روی میز رو بردار. به سمت میز می‌روم و مجو را بر می‌دارم. حاج کاظم می‌گوید: _فردا ساعت ۸ دادگاه باشید. *** چای را مزمزه می‌کنم. چشمانم می‌سوزد. از دیشب تا به الان یک ثانیه هم پلک روی هم نگذاشتم. استرس دادگاه را دارم. به ساعت نگاه می‌کنم هفت صبح است. لیوان را روی زمین می‌گذارم و بلند می‌شوم. کاپشن مشکی‌ام را می‌پوشم. شیر کنار حیاط را باز می‌کنم و آبی به صورتم می‌زنم تا خواب از سرم بپرد. با صدای پدر برمی‌گردم: _جایی می‌ری؟ همان طور که دستم را لابه‌لای ریش‌هایم می‌کشم می‌گویم: _دارم می‌رم دادگاه. ابرویی بالا می‌اندازد و می‌گوید: _متهم اصلی رو گرفتید؟ خسته سری تکان می‌دهم که می‌گوید: _پس دادگاه چرا؟ _همه چیز تموم شد. به چشمانش نگاه می‌کنم و ادامه می‌دهم: _فقط ای کاش حکم عادلانه‌ای داده باشن. پدر عبایش را محکم‌تر به دور خود می‌پیچد و می‌گوید: _قاتل مهدی پیدا نشد؟ همان طور که به سمت موتور می‌روم می‌گویم: _نه. منتظرم ببینم توی دادگاه اتفاقی می‌افته یا نه. هیچ نمی‌گوید. با خداحافظی از خانه بیرون می‌آیم. سوار موتور می‌شوم. درب خانه سید را که میبینم به یاد آیه می‌افتم. دیشب که برگه را به او دادم، گفت جایی کار دارد؛ اما خودش را می‌رساند. به سمت دادگاه راه می‌افتم. فکر مهدی راحتم نمی‌گذارد عذاب وجدان گردنم را گرفته و تا مرز خفگی می‌کشانَدَم. به دادگاه که می‌رسم موتور را گوشه‌ای می‌گذارم. حسابی شلوغ است و صدای همهمه همه جا را پر کرده است. 🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/istadegi/4522 💭ارتباط با نویسنده👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16467617947882 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
سلام نه رمان رفیق هنوز چاپ نشده. شاید اون کتابی که دیدید چیز دیگه‌ای بوده. خط قرمز تا قسمت آخرش گذاشته شده. این هم لینک آخر👇🏻 https://eitaa.com/istadegi/5582
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا