💎 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 💎
📖 داستانک #جنون 💞
✍️ نویسنده: #فاطمه_شکیبا 🌿
🌷به مناسبت #میلاد_حضرت_زینب علیها السلام🌷
فکر میکنند من دیوانه شدهام؛ فکر میکنند باور نکردهام. هرچه بیشتر سکوت میکنم، اطرافیانم مطمئنتر میشوند که من دچار شوک شدهام و به یک روانپزشک نیاز دارم؛ اما علت سکوت من این نیست.
سکوت کردهام چون اگر لب باز کنم، کسی حرفم را نمیفهمد. اینها نمیفهمند... بگذار مُهر جنون بزنند به پیشانیام.
نه گریه کردهام، نه ضجه زدهام، نه سیاه پوشیدهام. مثل همیشهام؛ شاید حتی خوشحالتر. برای همین عادی رفتار کردنم است که میگویند دیوانه شدهام.
سبک شدهام؛ انگار بعد از سالها یک بار سنگین را زمین گذاشتهام. انگار دیگر به چیزی که برایش به دنیا آمدهام رسیدهام؛ دیگر کاری در این دنیا ندارم. به هرچه میخواستم رسیدهام دیگر...
برای همین است که هر وقت بیکار میشوم، یک گوشه مینشینم و خیره میشوم به نقطهای نامعلوم و لبخند میزنم؛ گاهی هم از ته دل میخندم.
- مامان! حبیب چند روزه که توی معراج شهداست. نمیخواید ببینیدش؟ دفنش میکنند ها...
صدای عاجزانه و گرفتهی زینب است. گریه کلامش را میبُرد. این چند روز انقدر گریه کرده که چشمانش قرمز شده. با گوشه روسری مشکیاش، اشکش را پاک میکند.
چند بار آنچه این چند روز شنیدهام را مرور میکنم؛ ده روزی طول کشید تا پیکر حبیب برگردد؛ با این حساب حتماً ده روز بیکفن روی زمین مانده. میگویم:
- حتماً باید بیام؟
- مادر همه شهدا میان برای وداع، بعد دفنشون میکنن.
من وداعم را قبلا کردهام. اصلا مگر حبیب مال من بود؟ هدیهای بود که دادم رفت دیگر...
برای قبلی این دردسرها را نداشتم؛ وهب را میگویم. پیکرش ماند؛ برنگشت. همه نگران من بودند؛ اما من خیالم راحت بود. جای بدی نفرستاده بودمش که نگران باشم.
فکر میکنند من بیعاطفهام؛ اما هرکس من را بشناسد میداند حبیب و وهب را از خودم هم بیشتر دوست داشتم؛ ولی این را نمیدانند که من حسینِ فاطمه را نه تنها از خودم، بلکه از بچههایم هم بیشتر میخواستم...
🌷 #میلاد_حضرت_زینب 🌷
🌷 #حضرت_زینب 🌷
✍️ نویسنده: #فاطمه_شکیبا 🌿
#حاج_قاسم
#روایت_عشق
https://eitaa.com/istadegi
کارگاه زینب شناسی_compressed.pdf
161.9K
✨ #ویژه / آرشیو کارگاه تحلیل حرکت رسانهای #حضرت_زینب علیهاالسلام ✨🌱
💠جلسه اول
مدرس: #فاطمه_شکیبا 🌿
👈فایلی که پیش روی شماست، آرشیو مباحث مطرح شده در کارگاه #زینب_شناسی است که محرم امسال و در گروه #باغ_انار ، توسط بنده برگزار شد.
💫این کارگاه در چهار جلسه، به ابعاد ناگفته حرکت رسانهای #حضرت_زینب علیها السلام پس از عاشورا میپردازد.🌱
(دو جلسه بعدی، انشاءالله فردا در کانال قرار خواهد گرفت.)
#میلاد_حضرت_زینب
#فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق
https://eitaa.com/istadegi
زینب شناسی۲_compressed.pdf
173.4K
✨ #ویژه / آرشیو کارگاه تحلیل حرکت رسانهای #حضرت_زینب علیهاالسلام ✨🌱
💠جلسه دوم
مدرس: #فاطمه_شکیبا 🌿
👈فایلی که پیش روی شماست، آرشیو مباحث مطرح شده در کارگاه #زینب_شناسی است که محرم امسال و در گروه #باغ_انار ، توسط بنده برگزار شد.
💫این کارگاه در چهار جلسه، به ابعاد ناگفته حرکت رسانهای #حضرت_زینب علیها السلام پس از عاشورا میپردازد.🌱
(دو جلسه بعدی، انشاءالله فردا در کانال قرار خواهد گرفت.)
#میلاد_حضرت_زینب
#فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق
https://eitaa.com/istadegi
#معرفی_کتاب 📚
#آفتاب_در_حجاب 📔
✍️نویسنده: #سیدمهدی_شجاعی
#نشر_نیستان
👈کتاب #آفتاب_در_حجاب ، در هجده بخش یا به زبان خود کتاب در هجده پرتو نوشته شده و بخشهای مختلف زندگی #حضرت_زینب (س) را به تصویر میکشد. این کتاب زندگی #حضرت_زینب (س) را از کودکی تا وفات توصیف میکند. در آفتاب در حجاب نکتههای جالبی دربارهی زندگی حضرت زینب میخوانیم. به عنوان مثال طبق روایتهای مختلف نام این حضرت را پیامبر (ص) از سوی جبرئیل گذاشته و به معنای درخت نیکو منظر وخوشبو است. در آفتاب در حجاب آمده است که بعد از نامگذاری ایشان، پیامبر از جبرئیل سوال کرد دلیل این غصه و گریه چیست؟ جبرئیل عرضه داشت: «همهی عمر در اندوه این دختر میگریم که همهی عمر جز مصیبت و اندوه نخواهد دید». این سخن جبرئیل به رنجها و مصیبتهای فراوانی که حضرت زینب (س) در زندگی متحمل شده و لقب «اُمّ المَصائب» را به او دادهاند؛ اشاره کرده است.
#میلاد_حضرت_زینب
#حضرت_زینب
#روز_پرستار
#روایت_عشق
https://eitaa.com/istadegi
⭐️ زینبکبری(سلاماللهعلیها) شور عاطفهی زنانه را همراه کرده است با عظمت و استقرار و متانت قلب یک انسان مؤمن، و زبان صریح و روشن یک مجاهد فیسبیلالله، و زلال معرفتی که از زبان و دل او بیرون میتراود و شنوندگان و حاضران را مبهوت میکند. عظمت زنانهاش، بزرگان دروغین ظاهری را در مقابل او حقیر و کوچک میکند. عظمت زنانه، یعنی این.
🎙 رهبر حکیم انقلاب
🌸 #میلاد_حضرت_زینب (سلاماللهعلیها) و #روز_پرستار مبارک!
#حضرت_زینب
#روایت_عشق
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 201
از شدت گرما به نفس زدن افتادهام؛ انگار از درون آتش گرفتهام.
تقلا میکنم خودم را از زمین جدا کنم؛ نمیدانم چرا انقدر بدنم سنگین شده؟
به سختی شانههایم را از زمین جدا میکنم و دوباره از درد داد میزنم:
- یا حسین!
زمین زیر بدنم میلرزد. نفسم به سختی میرود و میآید. کمیل کنارم مینشیند و موهایم را نوازش میکند.
میخواهم به کمیل بگویم پس سوختن این شکلی ست؟ اما کمیل انگشتش را روی لبانم میگذارد:
- هیس! بگو یا حسین!
- یا حسین... س...سیاوش...
- نگران نباش، حالش خوبه.
با تکیه به آرنجهایم، کمی از زمین جدا میشوم. درد وحشتناکی در سینهام حس میکنم، اما لبم را گاز میگیرم که صدایم در نیاید.
من الان نباید بیفتم. باید سر پا باشم. داعش دارد پیشروی میکند، الان وقت افتادن نیست. به اسلحهام تکیه میکنم تا بتوانم بلند شوم.
دنیا دور سرم میچرخد و درد در بدنم دور میزند. روی زانوهایم مینشینم. چیزی نمانده.
مینالم:
- آخ... یا قمر بنیهاشم...
رطوبت خون را روی بدنم حس میکنم؛ اما نمیخواهم به زخمم نگاه کنم. من باید بایستم. باید سر پا شوم.
اسلحه را عصا میکنم و نیمخیز میشوم؛ اما رمق از پاهایم میرود. نفسم بالا نمیآید و سرفههای پشت سر هم، باعث میشوند با زانو بیفتم روی زمین.
دستم را ستون میکنم که صورتم زمین نخورد و دست دیگرم را میگذارم پایین سینهام.
انگشتانم بجای لباس، گوشت بدنم را لمس میکنند. پایین ریهام میسوزد و دستم هم طاقت نمیآورند؛ دوباره میافتم.
دونفر داد میزنند:
- سیدحیدر افتاد! سیدحیدر!
بدنم سنگین و کرخت شده و تنفسم دشوار. انگار آتشی که درونم روشن شده، لحظه به لحظه شعلهورتر میشود.
پایم را روی زمین میسایم و به خودم میپیچم. نمیتوانم بیدار بمانم.
کسانی که بالای سرم آمدهاند را تار میبینم. یک نفرشان چندبار به صورتم میزند:
- سیدحیدر! صدامو میشنوی؟
پلکهایم را برهم فشار میدهم. میگوید:
- بهوشه. بذارش روی برانکارد ببریمش.
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
یا علی مددی...💚
📕 رمان امنیتی ⛔️ #خط_قرمز ⛔️
✍️ به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 202
یعنی واقعاً مجروح شدهام؟
درد بدی در تمام بدنم میپیچد. یک نفرشان زیر کتفهایم را میگیرد و دیگری پاهایم را.
از زمین که جدا میشوم، نالهام به آسمان میرود.
سینهام تیر میکشد و میخواهم سرم را بالا بگیرم تا بفهمم چه بلایی سرم آمده است؛ اما کمیل سرم را میان دستانش میگیرد و میگوید:
- چیزی نیست. آروم باش.
مطمئن میشوم اوضاع خیلی خراب است که کمیل اجازه نمیدهد نگاه کنم.
برانکارد که از زمین جدا میشود، درد من هم شدت میگیرد و با هر تکان، جانم به لبم میرسد.
دستانم را مشت میکنم، پیراهنم را چنگ میزنم و لبم را گاز میگیرم. انقدر با دندانهایم روی لبم فشار میآورم که طعم خون میرود زیر زبانم.
جانم دارد از درد بالا میآید. از زیر انگشتانم، گرمای خون را حس میکنم که روی بدنم میخزد.
نمیدانم تیر خوردهام یا ترکش؛ اما حس میکنم تمام بدنم پر از خون شده است. سینهام سنگین شده و میسوزد.
دلم میخواهد بخوابم؛ اما تکانهای برانکارد نمیگذارد.
کمیل که دنبال برانکارد میدود، سرش را میآورد نزدیک گوشم و میگوید:
- بچههای عراقی و افغانستانی اگه ببینن زخمی شدی روحیهشونو میبازن. صورتت رو بپوشون.
راست میگوید. رزمندگان کشورهای دیگر، امیدشان به بچههای ایرانی ست. شهادت یا مجروحیت ایرانیها روحیه بقیه نیروها را ضعیف میکند.
دستم را به سختی بالا میآورم و نقاب صورتم میکنم تا شناخته نشوم.
صدای درگیری به اوجش رسیده است و از این که الان مجروح شدهام حرص میخورم.
داعشیها دارند جلو میآیند... من نباید از پا بیفتم.
نگاه تار و بیرمقم را در پایگاه چهارم میچرخانم. چندتا از چادرها در آتش میسوزند. هوا دارد روشن میشود. زمین و آسمان تار و دلگیر است.
صحرای محشر است یا پایگاه چهارم؟
کمیل دستم را میگیرد و شروع میکند به روضه خواندن:
- دارند یک به یک وَ جدا میبرندمان/ شکر خدا به کرب و بلا میبرندمان...
لبخند میزنم و همراهش زمزمه میکنم:
- ما نذر کردهایم که قربانیات شویم/ دارند یک به یک به منا میبرندمان...
برانکارد تکانی میخورد و داخل آمبولانس میگذارندم. کمیل همچنان میخواند:
- اول میان عرش خدا سینه میزنیم/ بعداً به هیئت الشهدا میبرندمان...
پلکهایم میافتند روی هم...
🔗لینک قسمت اول رمان 👇
🌐https://eitaa.com/istadegi/1733
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرباز پادگان حرم...
سیدالشهدای مدافعان حرم...💚
تقدیم به بانوی صبر، #حضرت_زینب سلام الله علیها و مدافعان حرمش؛ تقدیم به #حاج_قاسم و سربازان حاج قاسم...🌿
#شب_جمعه
#میلاد_حضرت_زینب
#مدافعان_حرم
#روایت_عشق
http://eitaa.com/istadegi
Misaq-Haftegi930825[05].mp3
3.61M
ما نذر کردهایم که قربانیات شویم
دارند یک به یک به منا میبرندمان...💚
#حضرت_زینب
#حاج_قاسم
#شب_جمعه
سلام
راستش رو بخواید خیلی وقت برای مطالعه پیامهای کانالها ندارم و برای همین، تعداد کانالهایی که توش هستم خیلی کمه.
بیشتر هم کانال خبری هستند.
اما یکی از کانالهای خوب تحلیلی، کانال اخبار سوریه هست:
@syriankhabar
#پاسخگویی_فرات
سلام.
تیر منظور همون گلولهای هست که از سلاح سبک شلیک میشه؛ اما ترکش، هرچیزی هست که به علت انفجار، داغ و پرتاب میشه و میتونه آسیب بزنه.
مثلا اگر یه ماشین منفجر بشه، تکههای بدنه ماشین در اثر انفجار پرتاب میشن و چون خیلی داغ هستند و خیلی هم سریع و تیز پرتاب میشن، میتونن به بدن افراد بخورند و افراد رو زخمی کنند.
یه ترکش میتونه تکههای سنگ، آجر و کلوخ باشه و یا تکههای آهن و شیشه و هر چیزی. میتونه به کوچکی چند میلیمتر باشه و بزرگی چند ده سانتیمتر. میتونه اشکال مختلف داشته باشه؛ گرد، پهن یا نوکتیز باشه.
ویژگی مهم ترکش، سرعت بالا و گرمای زیادشه که باعث میشه مثل گلوله عمل کنه و به بدن افراد آسیب بزنه.
مداحی رو هم فرستادم دیشب.🙂
#پاسخگویی_فرات
سلام
بله، اما میتونستید به ادمین کانال ساحل رمان هم پیام بدید. اینطور بهتر بود.
کلا دوستان اگر نظری درباره رمان یک نویسنده دیگه دارند، لطفاً برای خودش ارسال کنند. چند روز پیش یکی از دوستان نظرشون رو درباره رمان خانم رحیمی برای بنده فرستاده بودند؛ درحالی که راه ارتباطی ایشون در کانالشون هست و بهتر بود برای خودشون میفرستادند.
#پاسخگویی_فرات
سلام
نظرات شما عزیزان🌿
(البته نظراتی هم بودند که ادامه داستان رو لو میدادند و برای همین منتشرشون نکردم).
ممنونم از لطف شما.
بله، منظورم از جابر، شهید حججی بزرگوار هست.
#پاسخگویی_فرات
سلام
همکاری از چه نظر؟
احتمالا در ادامه برای تولید محتوای رسانهای از اعضا کمک خواهیم گرفت؛ و راه ارتباطی رو هم همون زمان معرفی میکنیم انشاءالله.
فعلا برنامهای برای جلب همکاری نداریم.
#پاسخگویی_فرات
✨#بسم_الله_الذی_یکشف_الحق✨
#جدال
✍🏻نویسنده: #محدثه_صدرزاده(پیشه)
🍃قسمت اول
قطره قطره اشک هایم بر روی دستانم میچکد بعد از دو روز بی قراری، امروز از همان لحظه تنهایی گریستم. از الهوره روستای نزدیک رقه تا بوکمال لحظه لحظه جان داده ام.
سوار بر ون سفید رنگی که جای ترکش رویش خود نمایی میکرد شده بودیم. صدای شیون زنان بالا گرفته بود، همه ترسیده بودیم اما ترسناک تر از آن چشمان وحشی بود که هر از چند گاهی از سر تا پایمان را نگاهی می انداخت. با هر نگاه آن مرد، آیه با آن دستان کوچکش چادرم را در مشت میفشرد و پشت سرم پناه میگرفت.
با صدای لو لای زنگ زده در، سرم را از زانوهایم بر میدارم و اشک هایم را پاک میکنم و مقتدر می ایستم.
زنی با لباس بلند عربی سیاه و روبنده روی صورتش به سمتم می آید و دستانش راکه با دستکش های سیاه مخفی کرده است به سمت بازویم دراز میکند. اخم هایم را در هم میکشم و بازویم را محکم تکان میدهم.
-چیه دور برت داشته؟ چی فکردی اینکه چون دختر خوشگلی هستی سوگلی عمارت میشی؟
اخم در هم میکشم و تمام وجودم همانند گلوله آتش می شود. این زن همه را همانند خود دیده است. زیر لب برای اینکه عصبانیتم فروکش کند صلواتی میفرستم.
-راه بیوفت، شیخ منتظره دیدنه توعه.
نفرت وجودم را فرا میگیرد. سر بر میگردانم به سمت زن که جسته ریزی دارد.
-بقیه را کجا بردید؟
صدای پوزخندش می آید:
-نگران نباش، اونا جاشون خوبه. فعلا مهم تویی که توجه شیخ را جلب کردی.
بغض همانند سدی راه گلویم را میبندد. با تکانی که به بدنم میدهد، حرکت میکنم. اولین قدم را که بر میدارم پاهایم شروع به سوزش میکند با تعجب سر به زیر می اندازم و تازه متوجه میشوم که هیچ کفشی پایم نیست. خاطرم هست که از ترس آسیب نزدن به بقیه به خصوص آیه آن قدری عجله کردم که کفش هایم را فراموش کردم. بیشتر از پاهایم قلبم میسوزد از این حرف هایی که میشنوم.
پا به بیرون عمارت که میگذاریم. برای در امان ماندن از چشمان هیز مردان چادرم را تا چشمانم پایین میکشم. از دور سر و صداهای مبهمی می آید، هر چه نزدیک تر میشوم دلم بیشتر شور می افتد اما از خود ضعفی نشان نمیدهم و قدم هایم را محکم تر بر میدارم.
همراه زن می ایستم و سرم را بلند میکنم. اولین چیزی که میبینم پرچمی به رنگ مشکی با نوشته های لا اله الله است. بغض گلویم سنگین تر میشود.
با صدای داد مردی که میگوید (شروع) بر میگردم، بر روی صندلی بلندی که حکم منبر را دارد مردی با دِشداشهِ سیاه که با پارچه سیاهی هم دور سرش را بسته است و ریش هایی که ترکیب سفید و نارنجی دارد نشسته است و از سیگار لابه لای دستش دود بلند میشود.
🍃قسمت دوم
زن بازویم را میکشد ومیبرد به سمتی که زنانی زیر سایه بان نشسته اند. وقتی به آن ها میرسیم هرکدام یک جور خاص مرا نگاه میکنند. از پشت روبنده تنها چشمانشان پیداست که نگاهشان گاهی سرد است، گاهی نگران و گاهی .....
گوشه ای آن طرف تر از سایه بان می ایستم. انگار قصدبازی دارند و از تعداد و توپ میانشان معلوم است که میخواهند فوتبال بازی کنند. بازیشان شروع شده کمی به پاهایشان نگاه میکنم توپشان انگار خیلی پرباد و سنگین است چرا که به سختی جابه جا میشود.
صدای نازک زنانه ای توجهم را جلب میکند.
-میدونستی که جشن به چه مناسبته؟
بر میگردم به سمت زن که کنارم نشسته است. کمی سرم را پایین می آورم تا اویی که نشسته را بهتر ببینم. خیره چشمانش میشوم.
-الهوره را که گرفتیم بعدش یکی از فرماندهان اصلی را کشتیم. به نظرم شیخ برات بگه بهتره.
شیخ! نکند آن فرد چاق که بر روی صندلی نشسته و سیگار میکشد شیخ اینهاست! وای به حال قومی که شیخشان یک مفت خور باشد.
با برخورد چیزی به جلوی پایم سر بر میگردانم و به روبه رویم نگاه میکنم. همه مردان دارند مرا نگاه میکنند. خدا را شکر میکنم که چشمانم در این چند روز آن قدرضعیف شده است که حتی نمی توانم نوع نگاه کثیفشان را بفهمم.
سرم را پایین می اندازم که نفس هایم در سینه می ماند. چشم هایی که دارد به من نگاه میکند، انگار حرف هایی برای گفتن دارند.
کمی بیشتر نگاهش میکنم صدای فریاد چشم هایش را باچشمانم میشنوم اما متوجه آن نمیشوم.
میشناسمش همانیست که ابر چشمانش با دیدن یتیم ها شروع به باریدن میکرد، همانی که با یک نگاه وجودم را آرام میکرد. آری او بشیر من است. موهایش ژولیده و خون آلود است و ریش هایش نامرتب، که بخشی از آن قرمز شده است.
پاهایم میلرزد، میخواهم خود را ببازم که به یاد حرف های بشیر می افتم.
-عالمه، هیچ وقت ضعف دست دشمن نده.
سعی می کنم محکم به ایستم.
-شنیدم که.....خواهر این....پسره مرتدی.
کلمات را کشیده و بریده بریده میگوید. دندان هایم را رو یه هم میفشارم، باز به سری نگاه میکنم که تا چند دقیقه قبل توپ فوتبال داعشی ها بود. از بین تمام صورتش، چشمانش کمی سالم تر مانده است. هنوز هم نگاهش گرم است.
با صدای قهقهه شیخ، تمام قدرت خود راجمع میکنم و محکمتر می ایستم.
-همین طور که این مرتد را کشتیم، بقیه را هم میکشیم، زنو بچه ها شونا اسیر میکنیم و به کنیزی میگیریم که دیگه هیچ اسمی از علی و خاندانش نباشه.
این بار اهانتش به بشیر نیست، بلکه به شیعه است به امامتی که خون دل خورده است . نفس عمیقی میکشم و همان طور که به چشمان بشیر خیره ام میگویم:
-فک کردی کی هستی که این حرفها را میزنی؟ فکر کردی اگه همه مردای ما را بکشی و همه ما را اسیر کنی پیش خدا عزیز میشی و ما پست و بی چیز محسوب میشویم؟
میخواهم باز هم ادامه بدم که یکی از مردان از میان جمعیت میگوید:
-خداگفته که :《ای پیامبر! با کافران... جهاد کن، و بر آنها سخت بگیر/تحریم۹.》کارما جزء فرامین خداست.
🍃قسمت سوم
صدای احسنت گفتن شیخ بالا میرود. تک سلفه ای میکنم.
-وهمان خدا گفت:《گمان نکنند آنان که کافر گشته اند این که ما آنها را مهلت می دهیم به نفع و خیر آنان است، بلکه ایشان را مهلت می دهیم تا گناه بیشتر کنند و آنان را عذابی باشد دردناک./آل عمران۱۷۸》اسم خودتونا گذاشتید مسلمان، نه شما خیلی پست و حیوان هستید که باسر یه انسان بازی میکنید.
با گفتن این حرف بغض گلویم سنگین تر میشود. این بار به زور میتوانم آب دهانم را فرو بدهم. آفتاب سوزان بر صورتم میتابد، دانه های درشت عرق را که از پیشانی ام سر میخورد حس میکنم.
-خفه شو مرتد. یه کلمه دیگه حرف بزنی میفرستمت جایی که برادرت را فرستادم.
اما مگر میشد ساکت ماند، بغضم را ساکت کرده ام اما ناگفته هایم را چه؟ هر بار بر سر کلاس درس حاضر میشدم و به شاگردانم درس میدادم، بشیر میگفت:
-تو روزی این استعداد سخنوریت را به همه نشون میدی.
نمیدانم با این حرف ها تهش چه میشود، اما همین اندازه میدانم که نباید سکوت کنم.
-روزی میرسه که از تمام حرف ها و کرده هات پشیمون می شی. یادت نره که خداگفت:《و گمان مبر آنان را که در راه خدا کشته شدند مردگانند، بلکه ایشان زنده اند و نزد پروردگار خود روزی می خورند./آل عمران۱۶۹》
نفسی از عمق وجودم میکشم که باعث میشود سینه ام بسوزد. صدای گریه آشنایی از دور به گوششم میرسد بر میگردم به پشت سرم نگاه میکنم، زنی یک دست آیه را گرفته است و آن را به این سمت میکشد، آیه هم در حال گریه کردن است. به شیخ نگاه میکنم هنوز هم چیزی از چهره عصبانی اش کم نشده است. بغض گلویم بزرگ تر و سنگین تر میشود. باز به چشمان گیرای بشیر نگاه میکنم.
-بچه برادرت هم گفتیم بیارن که سر باباشو ببینه، دیدم تو با دیدنش دهن باز کردی فکر کردم شاید اونم خوشش بیاد.
-فراموش نکن که همونایی که تو را به این مقام رسوندن یه مشت آدمی هستن که دین و پیامبر براشون مهم نیست و در آینده ای نه چندان دور تو را از این تخت وبارگاه حکومت به زیر میکشند.
کمی سرم را بالا میگیرم به سختی دو دسته صندلی را میگیرد و بلند میشود. خشم از سر و رویش میبارد. نگاهی به سیگار میان دستش می اندازد و آن را به زیر پایش پرت میکند. تنها صدایی که می آید، صدای گریه های آیه است که چند دقیقه ای است تبدیل به هق هق شده است. دیگر صدای نفس های کش دار شیخ گم شده است.
در وجودم غوغایی بر پا میشود، نگران آیه شده ام چرا که هیچ گاه اجازه اینکه کسی از گل نازک تر به او بگوید را نداشت. همیشه تاج سر بشیر و ناز پرورده اش بود. نمیدانم چرا اما از دیگر بچه ها برایم عزیزتر بود. چند قدمی جلو می آید تعادلی بر روی راه رفتنش ندارد. دونفر از مردهایی که آنجا هستند از پشت سر هوایش را دارن که برروی زمین نیوفتد.
-ببندید دهن این کافر را!
🍃قسمت چهارم
این حرف را میزند؛ اما انگار همه خشکشان زده است و تنها به من نگاه میکنند. هنوز هم نوع نگاهشان را نمیفهمم؛ اما از سنگینی نگاهشان کم شده است.
این بار عربده میزند:
-مگه با شما نیستم...این سگ رو بکشید.
دو محافظ از ترس قدمی به عقب بر میدارند. عقب که میروند تازه اسلحههای کلاشینکفشان مشخص میشود. یادم هست بشیر بارها برای این که بلد باشم از خود دفاع کنم کار با اسلحه کلاش را یادم داده بود. چشمانم را میبندم. «الا به ذکرالله تطمئن القلوب/رعد۲۸». و دلم تنها با این جمله است که آرام میشود.
-اگر سرنوشت و مصیبتهای زمانه منو به اینجا نمیکشاند، مطمئن باش تا عمر داشتم با شخصیتی مثل تو که هم پستی وهم ناچیز، حتی همکلام نمیشدم.
این بار به سمت محافظ میچرخد و اسلحه را از دستانش بیرون میکشد، مستقیم به سمت من میگیرد. هنوز هم تعادل ندارد. دستانش میلرزد چشمانم را باز خیره چشمان بشیر میکنم. صدای کشیدن گلنگدن را میشنوم و بعد از آن دردی در پایم میپیچد که باعث میشود برروی زمین بیفتم. صدای شکسته شدن کمرم را میشنوم، سنگ های روی زمین اذیتم میکنند.
این بار چشمان بشیر را بهتر میبینم؛ دقیق روبه رویم. ناخود آگاه لبخندی میزنم. با اینکه درد همه وجودم را فراگرفته است دیگر پای سمت راستم را حس نمیکنم. سعی میکنم صدایم نلرزد.
-این که میبینی افتادم زمین یا مجبورم از پایین نگاهت کنم از ترس نیست، از سختی و سینه پردردمه ، مگر نه که تو هیچ ارزشی نداری و قطعا کسی که روبه روی شیعه ایستاده مورد خشم پیامبر قرار میگیره.
عصبیتر میشود و باز تیری دیگر به سمتم روانه میکند که این بار بازویم را هدف میگیرد. نفسهایم به خسخس افتاده. دیگر صداها را واضح نمیشنوم. تنها صدایی که میآید صدای عمه عمه گفتن آیه است. نمیدانم چه میشود که حضور کسی را روی سینهام حس میکنم، چشمانم تار شده است اما تلاش میکنم او را ببینم. آیه سه ساله است که دارد گریه میکند و مرا تکان میدهد. دستانش را میگیرم گرم است. سرفه ای میکنم.
-فکر نکن... با این... کارت باعث شدی... دیگه کسی اسمی... از علی و... خاندانش... و شیعیانش... نیاره... تو همیشه پستی... و نام شیعه همیشه... باقی میمونه.
نفسنفس میزنم، صدای خرناسههای عصبی شیخ را میتوانم تشخیص بدهم. دیگر صداها محوتر شده است حتی صدای آیه کوچولو که پدرش را صدا میزند.
تمام قدرتم راجمع میکنم و با لرزی که در صدایم هست میگویم:
-از خدا... ممنونم... که پایان کار... منم شهادت... گذاشت و...
میخواهم کلمهای دیگر بگویم که تیری سینه ام را میشکافد. از گوشه چشم به آیه نگاه میکنم. دستان کوچکش را قاب صورت بشیر کرده است و گریه میکند. نمیدانم یک دفعه چه میشود که دیگر صدای گریههایش نمیآید. پلکهایم سنگین میشود دیگر توان باز ماندن ندارد. ناگهان جسمی کنارم روی خاکها میافتد. نمیتوانم ببینمش؛ اما حسی میگوید آیه است. چشمانم دیگر خستهاند. وجود بشیر را کنارم حس میکنم. دلم میخواهد بعد چند سال با بشیر تنها باشم و ساعتها با یکدیگر حرف بزنیم واین حرف زدن سعادت من است.
♨️مکالمات عالمه با شیخ برگرفته شده از خطبه حضرت زینب(س) درشام بوده است.
پایان
✍🏻نویسنده:#محدثه_صدرزاده(پیشه)
#حضرت_زینب
#میلاد_حضرت_زینب
#روایت_عشق
ارتباط مستقیم با محدثه صدرزاده👇
http://unknownchat.b6b.ir/5393
https://eitaa.com/istadegi