eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
522 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام حالا انقدر زود قضاوت نکنید، من که نگفتم قسمت آخره. شهادت پایان نیست؛ آغاز است... ادامه داره هنوز
سلام کتابی هست که واقعاً با فکر نوشته شده و چالش‌ها و درگیری‌های ذهنی جوان و نوجوان رو مورد بررسی قرار داده. برای نوجوانان و جوانان مناسبه؛ البته سنین پایین‌تر هم اگر بخونن می‌فهمند و محدودیت سنی نداره؛ اما اگه توی دوران نوجوانی مخصوصاً از ۱۶ تا حدود ۲۵، ۲۶ سال خونده بشه خیلی خوبه. برای هر دو مناسبه. هم دخترخانم‌ها باید بخونن و هم آقاپسرها. تقصیر من که نیست🙄
سلام سلامت باشید، بنده هم تسلیت می‌گم. خیلی ممنونم، لطف دارید. والا خود عباس که می‌گه شهید شدم؛ تا خدا چی بخواد... امشب به احترام عزای حضرت زهرا سلام الله علیها رمان نداریم؛ ان‌شاءالله فردا شب همه چیز معلوم میشه.
💠 💠 💞زیارت‌نامه سلام‌الله‌علیها💞 يَا مُمْتَحَنَةُ امْتَحَنَكِ اللّٰهُ الَّذِي خَلَقَكِ قَبْلَ أَنْ يَخْلُقَكِ فَوَجَدَكِ لِمَا امْتَحَنَكِ صابِرَةً، وَزَعَمْنا أَنَّا لَكِ أَوْلِياءٌ وَ مُصَدِّقُونَ وَصابِرُونَ لِكُلِّ مَا أَتَانَا بِهِ أَبُوكِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَأَتىٰ بِهِ وَصِيُّهُ، فَإِنّا نَسْأَلُكِ إِنْ كُنَّا صَدَّقْناكِ إِلّا أَلْحَقْتِنَا بِتَصْدِيقِنَا لَهُما لِنُبَشِّرَ أَنْفُسَنا بِأَنَّا قَدْ طَهُرْنا بِوِلايَتِكِ. ای آزموده، آزمودت خدایی که تو را آفرید، پیش از آنکه تو را بیافریند، پس به آنچه آزمودت تو را شکیبا یافت، ما بر این باوریم که دوستان و تصدیق‌کنندگان توییم و به تمام آنچه پدرت (درود خدا بر او و خاندانش باد) و جانشینش برای ما آورده شکیبایی کننده‌ایم، پس از تو درخواست می‌کنیم، اگر تصدیق‌کننده تو بوده‌ایم، ما را به تصدیقمان به پدرت و جانشینش مرتبط کنی تا خود را بشارت دهیم که به سبب دوستی تو پاک شده‌ایم. و نیز مستحب است بگویی: السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ حَبِيبِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَلِيلِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ صَفِيِّ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَمِينِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ خَلْقِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَفْضَلِ أَنْبِياءِ اللّٰهِ وَرُسُلِهِ وَمَلائِكَتِهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ الْبَرِيَّةِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا سَيِّدَةَ نِساءِ الْعالَمِينَ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَالْآخِرِينَ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللّٰهِ وَ خَيْرِ الْخَلْقِ بَعْدَ رَسُولِ اللّٰهِ؛ سلام بر تو ای دختر رسول خدا، سلام بر تو ای دختر پیامبر خدا، سلام بر تو ای دختر محبوب خدا، سلام بر تو ای دختر دوست صمیمی خدا، سلام بر تو ای دختر برگزیده خدا، سلام بر تو ای دختر امین خدا، سلام بر تو ای دختر بهترین خلق خدا، سلام بر تو ای دختر برترین پیامبران خدا و رسولان و فرشتگانش، سلام بر تو ای دختر بهترین مخلوقات، سلام بر تو ای بانوی بانوان جهان از گذشتگان و آیندگان، سلام بر تو ای همسر ولی خدا و بهترین خلق بعد از رسول خدا؛ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَالْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الصِّدِّيقَةُ الشَّهِيدَةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفاضِلَةُ الزَّكِيَّةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْراءُ الْإِنْسِيَّةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا التَّقِيَّةُ النَّقِيَّةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْمُحَدَّثَةُ الْعَلِيمَةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْمَظْلُومَةُ الْمَغْصُوبَةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْمُضْطَهَدَةُ الْمَقْهُورَةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ يا فاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللّٰهِ وَرَحْمَةُ اللّٰهِ وَبَرَكاتُهُ، صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْكِ وَعَلَىٰ رُوحِكِ وَبَدَنِكِ؛ سلام بر تو ای مادر حسن و حسین، دو سرور جوانان اهل بهشت، سلام بر تو ای صدّیقه شهیده، سلام بر تو ای خشنود از خدا و خدا خشنود از تو، سلام بر تو ای فاضله پاکیزه، سلام بر تو ای حوریه در لباس انسان، سلام بر تو ای پرهیزگار پاک، سلام بر تو ای هم‌سخن با ملائکه و ای بسیار دانا، سلام بر تو ای ستمدیده، ای که حقت غصب شده، سلام بر تو ای سرکوب شده و پس‌زده شدۀ دشمن، سلام و رحمت و برکات خدا بر تو ای فاطمه دختر رسول خدا، درود خدا بر تو روح و تن تو؛ أَشْهَدُ أَنَّكِ مَضَيْتِ عَلَىٰ بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّكِ، وَأَنَّ مَنْ سَرَّكِ فَقَدْ سَرَّ رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَمَنْ جَفَاكِ فَقَدْ جَفَا رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَمَنْ آذاكِ فَقَدْ آذىٰ رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَمَنْ وَصَلَكِ فَقَدْ وَصَلَ رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ وَمَنْ قَطَعَكِ فَقَدْ قَطَعَ رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ لِأَنَّكِ بِضْعَةٌ مِنْهُ وَرُوحُهُ الَّذِي بَيْنَ جَنْبَيْهِ ، أُشْهِدُ اللّٰهَ وَرُسُلَهُ وَمَلائِكَتَهُ أَنِّي راضٍ عَمَّنْ رَضِيتِ عَنْهُ، ساخِطٌ عَلَىٰ مَنْ سَخِطْتِ عَلَيْهِ، مَتَبَرِّئٌ مِمَّنْ تَبَرَّأْتِ مِنْهُ، مُوَالٍ لِمَنْ وَالَيْتِ، مُعادٍ لِمَنْ عادَيْتِ، مُبْغِضٌ لِمَنْ أَبْغَضْتِ، مُحِبٌّ لِمَنْ أَحْبَبْتِ، وَكَفَىٰ بِاللّٰهِ شَهِيداً وَ حَسِيباً وَ جازِياً وَ مُثِيباً.
مه‌شکن🇵🇸
💠 #بسم_الله_الرحمن_الرحیم 💠 💞زیارت‌نامه #حضرت_زهرا سلام‌الله‌علیها💞 يَا مُمْتَحَنَةُ امْتَحَنَكِ ا
گواهی می‌دهم که بر برهانی روشن از سوی پروردگارت از جهان درگذشتی و هرکه تو را شاد کرد، رسول خدا (درود خدا بر او و خاندانش باد) را شاد نمود و هرکه به تو جفا کرد، به رسول خدا (درود خدا بر او و خاندانش باد) جفا کرد و هرکه تو را آزرد، رسول خدا (درود خدا بر او و خاندانش باد) را آزرد و هرکه به تو پیوست، به رسول خدا (درود خدا بر او و خاندانش باد) پیوست و هر که از تو برید، از رسول خدا (درود خدا بر او و خاندانش باد) برید، چراکه تو پاره تن او و روح بین دو پهلوی او هستی، خدا و رسولان خدا و فرشتگانش را گواه می‌گیرم که من خشنودم از کسی که تو از او خشنودی و خشمگینم بر کسی که تو بر او خشمگینی و بیزارم از هر که تو از او بیزاری و دوست دارم هرکه را تو دوست داری و دشمنم هرکه را تو با او دشمنی و متنفّرم از هرکه تو از او نفرت داری و محبّت دارم به هرکه تو به او محبّت داری و خدا برای شهادت و حسابرسی و کیفر دهی و پاداش دهی کافی است.
1_988142432_5816405640372816615.mp3
4.21M
2 🏵 جلسه دوم: تلاش های پیامبر برای جلوگیری از انحراف اسلام اهمیت و تسلط یهود بر دنیا 🔸 استاد طائب 🌷 🌷 🌷
Mehdi Rasooli - Madare Ghamkhar (128).mp3
3.99M
🥀💔🥀💔 مظلوم... مادر...💔 بی‌کس... مادر...😢 می‌دوید تو کوچه... یه نفس مادر...🥀 🎤 شهادت حضرت صدیقه طاهره، بانو فاطمه زهرا سلام‌الله‌علیها تسلیت باد. https://eitaa.com/istadegi
🏴 درس‌های حضرت زهرا(س) به بشریت ▫️رهبر انقلاب: در فضیلت حضرت صدّیقه‌ی کبرا (سلام‌الله‌علیها) همه‌ی مسلمین متّفقند، شیعه و سنّی ندارد. در کتب اهل سنّت و شیعه این حدیث آمده است: فَاطِمَةُ سَیِّدَةُ نِسَاءِ اَهلِ‌ الجَنَّة؛ این بالاتر از «سَیِّدَةِ نِساءِ العالَمین» است؛ [یعنی] سرور زنان بهشت. در بهشت چه کسانی‌ هستند؟ ▪️برترین زنان، برجسته‌ترین زنان، مؤمن‌ترین زنان، مجاهدترین زنان، زنان شهید، آنهایی که خدای متعال در قرآن از آنها با عظمت یاد کرده است، همه‌ی اینها در بهشت جمعند؛ آن‌وقت فاطمه‌ی زهرا (سلام‌الله‌علیها) «سَیِّدَةُ نِسَاءِ اَهلِ‌ الجَنَّة» است. ▪️خیلی مقام والا و بالایی است. درس شجاعت، درس فداکاری، درس زهد در دنیا، درس معرفت‌آموزی و معرفت را انتقال دادن به اذهان مخاطبین و دیگران، در مقام معلّم دانشور بشر قرار گرفتن، درسهای فاطمه‌ی زهرا (سلام‌‌الله‌علیها) است به همه‌ی بشر. ۹۶/۱۱/۲۹
الان یهویی یه چیزی یادم اومد... داشتم قسمت‌های مجروحیت عباس رو می‌نوشتم... می‌دونید دنده اگر بشکنه، آدم نمی‌تونه نفس بکشه... یعنی هربار نفس می‌کشه، همراهش درد می‌کشه... اگه در به سینه آدم بخوره دنده‌ها می‌شکنه؟؟؟؟؟ آخ مادر... یاد این قسمت رمان افتادم: دوباره تنگیِ نفس به کمک درد می‌آید و بیچاره‌ام می‌کنند. می‌خواهم نفس عمیق بکشم؛ اما نمی‌توانم. وقتی کوچک‌ترین تکانی به قفسه سینه‌ام می‌دهم، درد با تمام قدرت در بدنم پخش می‌شود. سرم را به بالشت فشار می‌دهم. دوست دارم بمیرم از شدت درد. صدای ساییده شدن دندان‌هایم روی هم را می‌شنوم. از میان دندان‌های به هم قفل شده‌ام، فقط یک جمله درمی‌آید و چندبار تکرار می‌شود: - یا مولاتی فاطمه اغیثینی...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام این یک مسئله فقهی هست، بنده پاسخش رو نمی‌دونم.
💠 💠 💞 سلام‌الله‌علیها💞 يَا مُمْتَحَنَةُ امْتَحَنَكِ اللّٰهُ الَّذِي خَلَقَكِ قَبْلَ أَنْ يَخْلُقَكِ فَوَجَدَكِ لِمَا امْتَحَنَكِ صابِرَةً، وَزَعَمْنا أَنَّا لَكِ أَوْلِياءٌ وَ مُصَدِّقُونَ وَصابِرُونَ لِكُلِّ مَا أَتَانَا بِهِ أَبُوكِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَأَتىٰ بِهِ وَصِيُّهُ، فَإِنّا نَسْأَلُكِ إِنْ كُنَّا صَدَّقْناكِ إِلّا أَلْحَقْتِنَا بِتَصْدِيقِنَا لَهُما لِنُبَشِّرَ أَنْفُسَنا بِأَنَّا قَدْ طَهُرْنا بِوِلايَتِكِ. السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ حَبِيبِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَلِيلِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ صَفِيِّ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَمِينِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ خَلْقِ اللّٰهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَفْضَلِ أَنْبِياءِ اللّٰهِ وَرُسُلِهِ وَمَلائِكَتِهِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ الْبَرِيَّةِ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا سَيِّدَةَ نِساءِ الْعالَمِينَ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَالْآخِرِينَ، السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللّٰهِ وَ خَيْرِ الْخَلْقِ بَعْدَ رَسُولِ اللّٰهِ؛ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَالْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبابِ أَهْلِ الْجَنَّةِ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الصِّدِّيقَةُ الشَّهِيدَةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفاضِلَةُ الزَّكِيَّةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْراءُ الْإِنْسِيَّةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا التَّقِيَّةُ النَّقِيَّةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْمُحَدَّثَةُ الْعَلِيمَةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْمَظْلُومَةُ الْمَغْصُوبَةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْمُضْطَهَدَةُ الْمَقْهُورَةُ، السَّلامُ عَلَيْكِ يا فاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللّٰهِ وَرَحْمَةُ اللّٰهِ وَبَرَكاتُهُ، صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْكِ وَعَلَىٰ رُوحِكِ وَبَدَنِكِ؛ أَشْهَدُ أَنَّكِ مَضَيْتِ عَلَىٰ بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّكِ، وَأَنَّ مَنْ سَرَّكِ فَقَدْ سَرَّ رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَمَنْ جَفَاكِ فَقَدْ جَفَا رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَمَنْ آذاكِ فَقَدْ آذىٰ رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، وَمَنْ وَصَلَكِ فَقَدْ وَصَلَ رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ وَمَنْ قَطَعَكِ فَقَدْ قَطَعَ رَسُولَ اللّٰهِ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ لِأَنَّكِ بِضْعَةٌ مِنْهُ وَرُوحُهُ الَّذِي بَيْنَ جَنْبَيْهِ ، أُشْهِدُ اللّٰهَ وَرُسُلَهُ وَمَلائِكَتَهُ أَنِّي راضٍ عَمَّنْ رَضِيتِ عَنْهُ، ساخِطٌ عَلَىٰ مَنْ سَخِطْتِ عَلَيْهِ، مَتَبَرِّئٌ مِمَّنْ تَبَرَّأْتِ مِنْهُ، مُوَالٍ لِمَنْ وَالَيْتِ، مُعادٍ لِمَنْ عادَيْتِ، مُبْغِضٌ لِمَنْ أَبْغَضْتِ، مُحِبٌّ لِمَنْ أَحْبَبْتِ، وَكَفَىٰ بِاللّٰهِ شَهِيداً وَ حَسِيباً وَ جازِياً وَ مُثِيباً. 🌱به نیابت از: شهید حاج قاسم سلیمانی شهید خلیل تختی‌نژاد شهید راضیه کشاورز شهید علی‌اصغر الیاسی http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیوار دم می‌داد، در بر سینه می‌زد محراب می‌نالید، منبر داشت می‌سوخت🥀 🏴شعرخوانی درباره شهادت و اشک‌های رهبر انقلاب ➕تحسین حضرت آیت‌الله خامنه‌ای درباره نکته ابتکاری موجود در شعر http://eitaa.com/istadegi
📚 📕 ✍️نویسنده: 🥀کتاب کشتی پهلو گرفته درباره‌ی زندگی پررنج حضرت فاطمه زهرا سلام‌الله‌علیهاست که با زبانی داستانی به روایت زندگی ایشان پرداخته است و وقایع مختلفی را از جمله واقعه سقیفه را توصیف می‌کند. این کتاب در قالب 14 فصل زندگی پربار حضرت فاطمه زهرا را از زبان اطرافیانش روایت می‌کند. فصل‌های این کتاب عبارتند از: فصل اول «حضرت رسول»، فصل دوم «خدیجه(س)»، فصل سوم «خود حضرت زهرا(س)»، فصل چهارم «امیرالمؤمنین علی(ع)»، فصل پنجم «امام حسن(ع)»، فصل ششم «امام حسین(ع)»، فصل هفتم «مجددا حضرت زهرا(س)»، فصل هشتم «حضرت زینب(س)»، فصل نهم «فضه، فصل دهم ام کلثوم(س)»، فصل یازدهم «اسماء،» فصل دوازدهم «برای بار سوم حضرت فاطمه(س)»، فصل سیزدهم «مجددا حضرت امیر(ع)» و فصل چهاردهم «از زبان آسمان روایت می‌شود». https://eitaa.com/istadegi
✨ 《》 نویسنده:✍🏻 قسمت اول🌱 با صدای پرواز جت جنگی با ترس از خواب بلند می‌شوم. آن‌قدر صدا زیاد است که گوش‌هایم می‌گیرد. تمام تنم به لرز افتاده، حتی نمی‌توانم بلند شوم. ضربان قلبم بالا رفته است و این باعث می‌شودکه تمام وجودم پراز حس بد شود. کمی که بدنم آرام می‌گیرد، با کمک دیوارهای نیمه‌خراب از جا بلند می‌شوم. باز هم با دیدن ترک پنجره‌های شکسته و آجرهای کف اتاق به یاد خواهر هایم می‌افتم. نورا؛ بشری و حتی حسنیه. سرم را تکان می‌دهم تا شاید برای لحظه‌ای فراموش کنم که دیگرآن ها نیستند. با صدای تق‌تق، سری به اطراف می‌چرخانم و چشمانم بر روی پنجره می‌ماند. نسیم بهاری آن قدر لطیف است که پنجره شکسته را به بازی گرفته است؛ اما در این میان دودهایی که بیرون از خانه آسمان را سیاه کرده‌اند با این باد و بهار خیلی تناقض دارد. دو قدمی که به پنجره مانده است را طی می‌کنم و دستانم را دو لبه پنجره می‌گذارم؛ نمی‌دانم کدام خانه باز ویران شده! اما بوی ویرانی و نابودی‌اش تا اینجاهم رسیده است. تا کمر خم می‌شوم تا کوچه را کمی دید بزنم شاید عمار را بعد از روزها ببینمش. کوچه خالی است؛ تا می آیم سرم را بالا بگیرم تکان خوردن چیزی توجهم را جلب می‌کند. سیم برق را که جلوی دیدم است کنار می‌زنم و باز بیشتر خم می‌شوم، که متوجه مردی زخمی می‌شوم. هر چه توان دارم را خرج می‌کنم و از پنجره دور می‌شوم. نفس‌هایم نامنظم شده است. استرس گرفته‌ام؛ نمی‌دانم پایین بروم و به آن مردکمک کنم و یا همین‌جا بمانم... حسی مرا وا می‌دارد که بروم وآن مرد را ببینم. سری به اطراف می‌چرخانم و در گوشه‌ای؛ چفیه عربی عمار را پیدا می‌کنم؛ همان چفیه ای که به خاطر التماس هایم به من داده بود. چندوقت پیش بود؛ درهمین خانه؛ دقیقا روبه‌روی پنجره؛ بنا بر رسم ایرانی بودن مادر؛ سفره عقدی را پهن کرده بودیم. وقتی عاقد شروع به خواندن کرد؛ همان اول بار جواب را دادم. اما بله‌ای که من گفتم؛ با اجازه بزرگ ترهایی نداشت. تمام فامیل حضور داشتند و با چشمانی پر ذوق ما را نگاه می‌کردند؛ اما دریغ که تمام آن ها عکس های درون آلبوم بودند؛که حسنیه و نورا دور تا دور سفره چیده بودندشان. انگار من تنها عروس عرب بودم که سنت های دیرینه راشکسته‌ام .اما... این بار پاهایم سست می‌شود و به دیوارتکیه می‌دهم؛ سر می‌خورم. انگار فراموش کرده ام که می‌خواستم به کمک آن مرد غریبه بروم. این بار هم مثل تمام روزها؛ می‌گویم: هیچ گاه از سفره عقد خوشم نمی آید. بعد از عقد بود؛که توانستم برای اولین بار مرد زندگی‌ام را ببینم. چشمانی خمار و گود افتاده؛ که نشان میداد مدت زیادی است نخوابیده. قدی بلند و رعنا؛ از همان چهارشانه‌های گل درشتش بود. نمی‌دانم چرا آن لحظه ناگاه لبخندی گوشه لبم آمد؛ که باعث لبخند زدن عمار هم شد. در آن لحظات زیبای پیوند صدایی چون غرش دیو؛ تمام ساختمان زیبایی‌هایم را نابود می‌کند و... سر که می‌چرخانم؛ سفره عقدی رامی‌بینم؛که تزئین شده است، با رنگ قرمز به آن طرح گلهای لاله را داده اند وخواهرانی که هر سه درآغوش هم خوابیده‌اند. حالا تنها من هستم و عمار... - سهام جان! حالت خوبه؟ صدایش هنوز هم درگوشم است، قشنگ‌ترین موسیقی دنیاست. تلاش می‌کنم کمی گریه کنم؛ اما دریغ دیگر اشکی نماده است که بریزم. نمی‌دانم! همه پیوندهای دنیا این‌گونه است؟یا تنها از من این‌گونه بود؟ که بعد از به هم رسیدن فقط ساعتی داشتن معشوق را بچشم و بعد از آن او را مهیای جنگ کنم و خود در تنها بمانم. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ارتباط مستقیم با محدثه صدرزاده👇 http://unknownchat.b6b.ir/5393 💞 https://eitaa.com/istadegi
قسمت دوم🌱 رفت! یک ماهی می‌شود که رفته است و حتی خبری نمی‌دهد که زنده است. با صدای آخی که می‌شنوم یاد آن مرد می‌افتم. بلند می‌شوم، چفیه را روی سر می‌اندازم و به سمت در می‌روم. اکثر پله‌ها خراب شده است و من با سختی به درب خانه می‌رسم. این بار تردید گریبانگیرم شده است. نمی‌دانم چه کاری درست است؟ در آخرین لحظه‌ها عمار توصیه کرده بود که پایم را از خانه بیرون نگذارم. به هر حال مرد بود و غیرت به چنگ افتادن زنش را داشت، می‌ترسید یکی از آن نامردهای سلفی... اما اگر او یک سلفی وهابی نباشد چه؟ آن وقت است که از عذاب وجدان دیوانه می‌شوم. قطعا ثانیه‌ای سرک کشیدن به بیرون خانه مشکلی نخواهد داشت و به عمارهم نخواهم گفت که ناراحت شود. نفس عمیقی می‌کشم. دستم را به سمت زنجیر در می‌برم، صدای تیکی در می آید و در خلوت کوچه می‌پیچد. تا می‌خواهم در را کامل بازکنم. صدای عمار در گوشم اکو می‌شود. - سهام جان من شهادت را وهب گونه می‌خوام. و این من بودم که به او گفتم اگر تنها شهید شد حلالش نمی‌کنم؛ مانند عروس وهب. اما حالا... قطعا او اگر یک وهابی باشد، خود را می‌کشم. درست است که قول داده ام، اما غیرت و عزت مردم برایم با ارزش‌تر است. در را به همان حال رها می‌کنم و باز پا کج می‌کنم به سمت اتاق تا سلاحی برای دفاع از خود پیدا کنم. بازآن پله های شکسته را به سختی بالا می‌روم. دورتادور خانه را می‌گردم. چشمانم بر روی شمشیر پدر می‌ماند. عشق علی(ع) آن‌قدر در دلش جوانه کرده بود، که بعد از شیعه شدنش شمشیری کوچک، اما دو سر خرید و روی آن برایش حک کردند: «حب علی الحسنات». به سمت طاقچه پا کج می‌کنم، شمشیر را به دست می‌گیرم. سرمای بدنه آهنی‌اش لرزی به تنم می‌اندازد. دستم را به تیغه‌اش می‌کشم، در عین ناباوری تیز است. یادم نمی‌آید پدرآن را تیز کرده باشد. پس... باز هم یاد آن مرد، مرا به خود می‌آورد. بر می‌گردم به سمت در. می‌خواهم با عجله پله‌ها را پایین بروم که سر می‌خورم و با صورت بر روی آخرین پله می‌افتم. درد است که به بدنم روانه می‌شود. آرام بلند می‌شوم و می ایستم، اما آن چفیه عربی پاره شده است. پر از خاک شده. این تنها یادگار عمارم بود. به صورتم نزدیکش می‌کنم؛ مانند گلی که پژمرده شود، دیگر آن عطر تن عمار را ندارد. با کلافگی آن را بر سرم می اندازم و بر دور سرم می‌پیچانمش تا تاری از موهایم پیدا نشود. آرام به سمت در می‌روم و آن را باز می‌کنم قدم اول، دوم و... نمی‌دانم چرا؟ اما دوست دارم قدم‌هایم را بشمارم. هفتمین قدم را که بر می‌دارم، دقیقا به پایین پنجره می‌رسم. آن مرد با کمی فاصله و سری پایین بر روی زمین نشسته است. درست نمی‌توانم او را ببینم. ازگریه زیاد، چشمانم ضعیف شده است. می خواهم قدمی بر دارم که با صدای خرد شدن چیزی توجه آن مرد را به خود جلب می‌کنم. سرش را بالا می‌آورد. چهره اش را نمی‌توانم ببینم؛ اما چشمان میخ شده‌اش را بر روی خودم حس می‌کنم. آب دهانم را کمی پایین می‌فرستم، با صدایی که می‌لرزد می‌گویم: - تو کی هستی؟ جوابی نمی‌دهد. شجاعتم کمی بیشتر می‌شود و باز سوالم را تکرار می‌کنم. هنوز ساکت مانده است. - فقط اومده بودم کمکت کنم، اما انگار تو مایل نیستی. پا کج می‌کنم که بروم. اولین قدم را نگذاشته‌ام که... - سهام! با سرعتی که تا به حال از خود سراغ نداشته‌ام، سرم را می‌چرخانم. نمی‌توانم حرکتی انجام دهم. چند دقیقه‌ای به همین منوال می‌گذرد. تنها صدایی که می آید، صدای انفجار است که در دور و نزدیک در حال وقوع است. - چرا جلو نمیای جان دل؟ عمارم. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ارتباط مستقیم با محدثه صدرزاده👇 http://unknownchat.b6b.ir/5393 💞 https://eitaa.com/istadegi
قسمت سوم🌱 راست می‌گوید! عمار است. او تنها یک بار مرا جان دل خطاب کرده بود؛ در همان چند ساعت زندگیمان. بعد از هفته ها آمده است. دستانم توان نگهداری شمشیر را از دست می‌دهد و با صدای بدی به زمین می‌افتد. هنوز هم باور نمی‌کنم. به یاد خواب‌ها و کابوس‌هایم افتاده‌ام. خیال می‌کنم باز هم رویایی بیش نیست. دیوانه شده ام... - نمی‌خوای بیای؟ با این حرف جان می‌گیرم. حتی اگر رویا هم باشد به چشیدن دوباره آغوشش می‌ارزد. چند قدم مانده را طی می‌کنم. کنارش می‌نشینم. حالا می‌توانم او را بهتر ببینم، پیر شده است! سفیدی مو، چروک شدن صورتش... به چشمانش نگاه می‌کنم: - چرا این همه شکسته شدی؟ هر دو می‌خندیم؛ البته لبخندی از جنس آن قهوه هایی که پدر درست می‌کرد و بعد از خوردنش چهره‌هایمان در هم می‌رفت. با آخی که از گلویش خارج می‌شود، به یاد این می‌افتم که زخمی شده است. - کجات زخمی شده؟ لب هایش را بر روی هم فشار می‌دهد و با چشم به پاهایش اشاره می‌کند. سر می‌چرخانم، هر دو پایش تیر خورده و خون ریزی زیادی کرده است. دستم را بالا می‌آورم که دقیق‌تر نگاه کنم؛ اما میان راه دستم را می‌گیرد. در یک لحظه تب می‌کنم، آخر چند ساعت زندگی که خجالت را از بین نمی برد! - خوبم. نگاهش می‌کنم تا می‌آیم لب باز کنم و بگویم معلوم است، دستم را رها می‌کند. حیران به اویی نگاه می‌کنم که دستش را کنار پهلویش قرار داده است اما... - چفیه را سرت کن. با ناله می‌گوید. دستی به موهایم می‌کشم، اصلا متوجه افتادن چفیه نشده‌ام. دستانم را به سمت چفیه می‌برم که میان راه متوقف می‌شود، مردی سیاه پوش که با اسلحه‌ای از پنجره خانه ام‌عباس، ما را نشانه گرفته است. با برخورد دستانی به دستم، سرمیچرخانم. رنگ صورتش زرد شده است . - مگه با تو نیستم! موهات رو بپوشون! با این که زخمی‌ست هنوز هم صلابت خودش را دارد. سری تکان می‌دهد و با سرعت چفیه را روی موهایم می‌کشد. - برو! گیج می‌شوم. بروم؟ کجا؟ - برو سهام، برو . - نه. - مگه نگفته بودم، از خونه بیرون نیای؟ حالا وقت موعظه کردن بود؟ آن هم در این شرایط؟دستانم را می‌کشد با این که زخمی‌ست اما هنوز هم زور بازویش زیاد است. درآغوشش می‌افتم. سرخم می‌کند و کنار گوشم می‌غرد: - سهام جان، همین الان میری و توی اون زیر زمین پنهانی؛ مخفی می‌شی. - اما... سرش را جدا می‌کند. می‌خواهد مرا ازخود جدا کند که این بار من سرخم می‌کنم، می‌خواهم برای اولین بار کنار گوشش زمزمه کنم که: دوستش دارم. - د... و «دوستت دارم»ی که درگلو خفه می‌شود. نفس‌هایم بالا نمی‌آید. - سهام! صدامو می‌شنوی؟ می‌خواهم جوابش را بدهم اما... می‌خواهد حرف بزند که آخی می‌گوید. نفسم دیگر یاری نمی‌کند. سکوت است که همه‌جا را فرا گرفته است. 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ارتباط مستقیم با محدثه صدرزاده👇 http://unknownchat.b6b.ir/5393 💞 https://eitaa.com/istadegi
Taeb-Eslam-yahod03.mp3
4.94M
3 🚨 جلسه سوم: ماجرای غدیر و بیعت با پیامبر اکرم چرا اولین بیعت کننده با امیرالمومنین در غدیر، خلیفه اول بود؟ 💢 در جهانی که زندگی میکنید اگه زیرک نباشید دشمن شما رو میبلعه... استاد طائب http://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 217 کسی صدایم می‌زند؛ صدایی دخترانه. صدای مطهره است: - عباس! عباس برگرد! مطهره مقابلم ایستاده و با همان چشمان نگران نگاهم می‌کند: - عباس برگرد! - چرا؟ - برگرد. الان وقتش نیست. هنوز کارت تموم نشده! برگرد! حالا که شیرینی دیدار زیر زبانم رفته است، دیگر نمی‌توانم به تلخی فراق تن بدهم. دیگر نمی‌توانم بپذیرم به جسم ضعیف و ناقصم برگردم. نمی‌توانم بپذیرم از این‌همه لذت محروم شوم. تازه فهمیده‌ام همه آن‌چه یک عمر در دنیا حس کرده‌ام، در مقابل این جهان تنها مانند یک خواب پریشان و کوتاه بود؛ یک توهم. نه... من برنمی‌گردم! مطهره با چشمانش التماس می‌کند. می‌گویم: - ببین! الان دیگه کنار همیم. دوست نداری با هم باشیم؟ - هنوز وقتش نیست. اصلا مگه نمی‌خواستی یه بار دیگه برای اباعبدالله فدا بشی؟ قلبم تکان می‌خورد. راست می‌گفت؛ همین چند لحظه پیش داشتم از خدا فرصت دوباره فدا شدن می‌خواستم. مطهره می‌گوید: - می‌دونم، وقتی این‌جا رو تجربه کرده باشی، برگشتن سخت می‌شه؛ اما یه نفر هست که ارزش داره بخاطرش دوباره زجر دنیا رو تجربه کنی. می‌فهمی؟ می‌فهمم. کلام این‌جا چیزی فراتر از کلمات است؛ هر کلمه را با تمام معنی و طول و عرض و ارتفاعش می‌چشی. برای همین است که عمق کلامش را می‌فهمم. برای همین است که لازم نیست بیشتر توضیح بدهد. راست می‌گوید؛ حسین علیه‌السلام تنها کسی ست که ارزش دارد بخاطرش یک‌بار دیگر زجر زندگی دنیوی را تحمل کنی تا یک‌بار دیگر بخاطرش فدا شوی. - تو برای خودت جنگیدی یا برای خدا؟ تو برای خودت شهید شدی یا برای خدا؟ کارِت توی دنیا ناتموم مونده... فکر می‌کردم فقط دنیا محل امتحان و انتخاب است؛ اما این‌جا هم باید انتخاب کنم. شاید هم ربطی به انتخاب من نداشته باشد و مطهره فقط دارد مرا برای قضای الهی آماده می‌کند. می‌گویم: - اما اگه برگشتم و خراب شدم و نتونستم شهید بشم چی؟ از کجا معلوم؟ - توکل به خدا. یادت باشه تو از مایی. تو اهل این‌جایی... دیگر حرفی نمی‌ماند؛ پای وظیفه وسط است؛ پای عهد. فقط یک نگاه به نور سیدالشهدا کافی ست تا از بهشت هم دل بکنم. اصلا مگر بهشت در مقابل لبخندش جرات ابراز وجود دارد؟ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 218 مطهره با خرسندی نگاه می‌کند؛ فهمیده است که راضی شده‌ام. می‌گویم: - قول بده نذاری خراب شم. قول بده دوباره شهید بشم. مطهره فقط می‌خندد؛ تار می‌بینمش. همه آنچه می‌بینم محو و تار می‌شود؛ انقدر که چیزی جز سیاهی و تاریکی نمی‌ماند. هیچ نمی‌بینم؛ اما صداهای گنگی می‌شنوم که شبیه صداهای دنیوی ست. دوباره انگار گوش‌های دنیوی‌ام به کار افتاده‌اند. صدای جیرجیر پایه‌های تخت می‌آید، صدای گفت و گوی پزشک‌ها و پرستارها به زبان عربی، صدای پِیجِر بیمارستان. همزمان با تکان شدیدی که تمام بدنم را به درد می‌آورد، چشمانم را باز می‌کنم. واقعاً تحملش سخت است که از یک جهان واقعی، پا به دنیای توهم بگذاری. تاب باز نگه داشتن چشمانم را ندارم. پزشک‌ها و پرستارها را می‌بینم که دارند بالای سرم این‌سو و آن‌سو می‌روند. یک نفرشان می‌بیند که من چشم باز کرده‌ام و چیزی به پزشک می‌گوید که درست نمی‌شنوم. تک‌سرفه‌ای می‌کنم و دوباره چشمانم را می‌بندم. هوا سرد است و سوز سردی به صورتم می‌خورد. احساس ضعف می‌کنم؛ انگار سال‌هاست که نه چیزی خورده‌ام، نه خوابیده‌ام و نه آب نوشیده‌ام. دارم تمام می‌شوم؛ درد دارد کم‌کم ذوبم می‌کند. دور و برم را تار می‌بینم. زمزمه می‌کنم: - یا حسین! - بیا عباس! زود باش! همه‌جا تاریک است. کمیل را می‌بینم و پشت سرش راه می‌روم. صدای همهمه می‌آید و شکستن شیشه. نمی‌دانم کجا هستم؛ اما می‌دانم خطر نزدیک است. مطهره نباید این‌جا باشد. سرم درد می‌کند. بدنم کوفته است. همه توانم را جمع می‌کنم و داد می‌زنم: - این‌جا خطرناکه! برو! مطهره سر جایش ایستاده است؛ کمی دورتر از کمیل. چند قدم جلو می‌روم و مطهره را صدا می‌زنم. پاهایم دیگر جان ندارند. می‌نالم: - کمیل! دیگه نمی‌تونم بیام! کمیل دارد می‌رود؛ اما مطهره به من نگاه می‌کند. کمیل برمی‌گردد به سمتم و لبخند می‌زند: - چیزی نیست عباس! داره تموم می‌شه! بیا! صدای نفس زدن کسی را از پشت سرم می‌شنوم. صدای خرناس کشیدن یک حیوان و فشردن دندان‌هایش روی هم. پریشانی از چشمان مطهره بیرون می‌ریزد و به پشت سرم نگاه می‌کند. می‌خواهم برگردم که پهلویم تیر می‌کشد و می‌سوزد... 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi