🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت 119
یاد آن مردِ همکار لیلا میافتم که بیسیم داشت. جوابی میشنود و میگوید:
-الان پیش من نشسته. حالش خوبه. اون مزاحمم توی اتاق هتله، تا هوش و حواسش برگرده سر جاش یکی دو ساعت طول میکشه. ما میآیم خونه مادربزرگ مهمونی.
فکر کنم به رمز حرف میزند. هرچه باشد، چاره ای جز اعتماد ندارم. میپرسم:
-ستاره و آرسینه کجان؟ عموم کجا رفته؟
-بذار برسیم، برات توضیح میدم.
زن سرش را جلو میبرد و به عربی از مرد چیزی میپرسد و بعد آرام مینشیند. از حرم دورتر میشویم. خیابانها را بلد نیستم. بعد از یک ساعت چرخیدن در خیابانهای کربلا، ماشین وارد حیاط یک خانه میشود و زن از من میخواهد پیاده شوم.
خانه چندان بزرگ نیست. اثاثیه زیادی داخل خانه نیست و حتی فرش ندارد؛ فقط دو اتاق دوازده متریست و یک آشپزخانه. دو در دارد، یک در بزرگ طرف حیاط و یک در کوچک که احتمالا به کوچه پشتی باز میشود. زن دوباره به کسی که پشت بیسیم است میگوید:
-ما خونه مادربزرگیم. مهمون ناخونده هم نداشتیم تا الان.
قبل از این که مرد راننده از خانه بیرون برود، زن یک کیسه نه چندان بزرگ را به مرد میدهد و به اتاق میآید. روبنده اش را برمیدارد و از دیدنش نفسم میگیرد. لبخند میزند و در آغوشم میگیرد:
-سلام عزیزم!
-مـ... مرضیه! تو اینجا چکار میکنی؟ واقعا خودتی؟
چادرش را در میآورد و گوشه ای میگذارد:
-راحت باش، مرد نیست اینجا.
از این حجم بهت و تعجب به وجد آمده ام. به دیوار پشت سرم تکیه میدهم و میگویم:
-من گیج شدم مرضیه!
رفته است داخل آشپزخانه و از همانجا میگوید:
-حقم داری!
بعد با دوتا ساندویچ فلافل برمیگردد به سالن و وقتی میبیند هنوز چادر پوشیده ام میگوید:
-ای بابا! تو چقدر رودربایستی داری! بیا ببینم. فکر کنم ناهار درست و حسابی نخوردی. بیا، منم گشنمه.
چادرم را درمیآورم و کنارش مینشینم. یک بار دیگر دقیق نگاهش میکنم، خودِ خودش است! یک ساندویچ فلافل میدهد به من و دیگری را برمیدارد. میگویم:
-میشه از گیجی درم بیاری؟ تو رو چه به این کارا؟
-بهم نمیآد؟
-راستش نه... تو همونی که توی حرم امام علی بهم یه کاغذ دادی؟
میخندد و ساندویچش را گاز میزند. این یعنی نباید سوال بپرسم. او هم مثل لیلاست، اگر نخواهد به سوالت جواب بدهد نمیدهد. کمی از ساندویچ را میخورم ولی انقدر گلویم خشک است که به سختی قورتش میدهم. میپرسم:
-نوشابه ندارین؟
-شرمنده. فقط کوکاکولا داشت که ما نمیخوریم.
-چرا؟
-برندش اسرائیلیه. مزهی خونِ زن و بچه میده!
وقتی میبیند گلویم خشک شده، برایم آب میآورد:
-شرمنده، الان تنها شربت در دسترس همینه!
ساندویچها را که میخوریم، باز هم به مرضیه اصرار میکنم از ابهام درم بیاورد: من چجوری لو رفتم؟
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت 120
-ستاره و منصور فهمیدن توی تور تعقیبن؛ نمیدونم دقیقا چطوری. برای همین سریع از هتل رفتن. یه نفرم گذاشتن که منتظر تو وایسه و اگه مطمئن شد تو طرف اونایی، با خودش ببردت. چون براشون خیلی مهم بودی. قرار بوده اگه طرف فهمید تو با ما همکاری میکردی کارت رو تموم کنه.
-الان اونا کجان؟
-من نمیدونم. من مسئول بودم تو رو بیارم اینجا تا در اولین فرصت برت گردونیم ایران.
قلبم تکان میخورد. دوست ندارم به همین سادگی از ترس جانم کربلا را ترک کنم. تازه هنوز سامرا و کاظمین هم نرفته ام! عادلانه نیست!
وقتی این را به مرضیه میگویم، مرضیه از داخل کمد برایم یک بالش و پتو درمیآورد و میگوید:
-میدونم سخته برات، اما چاره ای نیست. انشاءالله توی یه فرصت دیگه یه دل سیر میآی زیارت، برای ما هم دعا میکنی.
-پس بذارین تا نرفتم یه سر برم حرم.
-نمیشه عزیزم. خطرناکه. شما که چندروزه داری میری حرم عشق و حال!
میدانم بحث کردن فایده ندارد. میپرسم:
-ببینم، اون روزی که اومدی کنارمون نشستی توی اعتکاف با برنامه قبلی بود؟
-آره. راستش میخواستیم ببینیم چقدر میتونیم بهت اعتماد کنیم. چندبار سعی کردم از زیر زبونت اطلاعات شخصیت رو بکشم بیرون که نتونستم؛ خیلی خوشحال شدم.
-واقعا؟ من اصلا نفهمیدم.
روی زمین دراز میکشم. خیلی خسته ام. چشمانم را روی هم میگذارم و به حرم فکر میکنم؛ به مادر و پدرم که الان حتما آنجا هستند. مرضیه به اتاق دیگری میرود تا با کسی صحبت کند. دفتر مادرم را از کیفم درمیآورم و روی سینه ام میگذارم. حتما الان دارند من را میبینند که در چه شرایطی گیر افتاده ام. حتما الان برایم دعا میکنند... در دلم به پدر و مادر میگویم از خدا بخواهند نگذارد ستاره و منصور فرار کنند.
پلکهایم کمی سنگین میشوند و درحالی که گیره روسری ام را باز میکنم، چرتم میبرد اما مرضیه را میبینم که همچنان نشسته و از پنجره بیرون را نگاه میکند.
نمیدانم چند دقیقه میگذرد که چشمانم را باز میکنم و مرضیه همانجا نشسته. با صدای گرفته میگویم:
-تو استراحت نمیکنی مرضیه؟
چشمانش از خستگی قرمز است. نگاهش به سمتم میآید و میخندد:
-نه. تو استراحت کن عزیزم.
-خسته نمیشی؟ چرا انقدر نگرانی؟ کسی دنبالمون نبود.
-نمیخوام با یه سهلانگاری همه چیز رو خراب کنم.
سر جایم مینشینم. دیگر خسته نیستم. به دیوار تکیه میدهم و میگویم:
-باورم نمیشد تو هم مامور باشی. هنوز هیچکدوم از اتفاقای زندگیم باورم نشده.
دوباره نگاه دقیقی به بیرون میاندازد و بعد به من لبخند میزند:
-برای ما هم وقتی فهمیدیم عجیب بود.
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شب_جمعه قبلا بوی #کربلا میداد...
چند وقتیه غیر از #کربلا ، بوی #فرودگاه_بغداد هم میده...😢
چقدر دلمون برای #حاج_قاسم تنگ شده...😭
#معرفی_کتاب 📚
📗کتاب #حاج_قاسم به قلم #نرجس_شکوریان_فرد 🧕
⚠️این داغ تا ابد در دلهای ما تازه است...😭
#به_وقت_دلتنگی
#به_وقت_حاج_قاسم
#ما_ملت_امام_حسینیم
#اربعین
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت 121
با چشمانش به دفتر مادر که هنوز آن را به سینه چسبانده ام اشاره میکند:
-این دفتریه که توی اعتکافم دیدم، درسته؟
-آره همونه! چه دقیق یادت مونده.
-نوشتههاش خیلی قشنگ بود. خوش به حال مادرت. معلومه شهادت لیاقتشون بوده.
سرم را پایین میاندازم و با بغض میگویم:
-اگه اونا زنده بودن این اتفاقا نمیافتاد.
-چرا فکر میکنی زنده نیستن؟
سوالش قلبم را میلرزاند. چرا فکر کردم پدر و مادر زنده نیستند، وقتی بارها آنها را زندهتر از همیشه دیده ام؟ مرضیه ادامه میدهد:
-تو خیلی شبیه مادرتی.
-واقعا؟
-اصلا ما از شباهتت حدس زدیم باید باهم یه نسبتی داشته باشین.
چند دقیقه به سکوت میگذرد و وقتی دوباره چشمم به مرضیه میافتد، چند قطره اشک روی گونه اش میبینم. دل به دریا میزنم و میگویم:
-یاد شب آخر توی اعتکاف افتادم.
-چطور؟
-بهم ریخته بودی اما به روی خودت نمیآوردی.
نفسش را بیرون میدهد و دوباره به حیاط خیره میشود. میپرسم:
-چی بهت گفتن که انقدر بهمت ریخت؟
مرضیه لبش را میگزد و با انگشتر عقیقی که در انگشت سومش است بازی میکند. انگار میخواهد از سوالم فرار کند که بلند میشود و در حیاط دوری میزند. پیداست خیلی وقت است یک غصه التیامناپذیر را با خودش حمل میکند. مهم نیست بگوید یا نه، فقط دلم میخواهد کمی دلش آرام شود. وقتی داخل میآید، بلند میشوم و در آغوشش میگیرم. مرضیه اول جامیخورد اما بعد، سرش را روی شانه ام میگذارد.
خودش را از آغوشم جدا میکند و میبینم که صورتش خیس است. مرضیه که آدم آهنی نیست، احساس دارد. تندتند اشکهایش را پاک میکند و سعی میکند بخندد. پشت پنجره مینشیند که بتواند بیرون را ببیند. میگویم:
-دوست نداری حرف بزنی؟
-چرا...
-پس چرا انقدر تو خودت میریزی عزیزم؟
بازهم لبش را به دندان میگیرد و لبخند شیرینی روی لبانش مینشیند:
-اون روز که اومدم اعتکاف فقط دو هفته از عقدمون گذشته بود... میدونی، تو تشکیلات ما خانمها در بدو ورود باید حتما مجرد باشن و بعد هم اگه خواستن ازدواج کنن باید با یکی از همکارهاشون ازدواج کنن. منم از این قاعده مستثنی نبودم...
دوباره حیاط را چک میکند. حواسش هست وظیفهاش را فراموش نکند. ادامه میدهد:
-هردو مرخصی بودیم اما هنوز با مهمونا خداحافظی نکرده بودیم که بهش زنگ زدن و مجبور شد بره سرکارش. منم خودمو آماده کرده بودم با این مسئله...
دوباره نگاهی به حیاط میاندازد و بعد چهره اش کمی سرخ میشود:
-من یه معامله ای کردم، کمکم موعدش داشت میرسید. برای همین وقتی گفت یه عملیات برونمرزی بره و تا مدت نامشخصی نمیتونه برگرده، چیزی نگفتم. چی داشتم که بگم؟ قبل ازدواج هم شنیده بودم یکی از نیروهای خیلی فعال و زبده عملیات برونمرزیه، پذیرفته بودم سرش شلوغ باشه. همونطور که اونم منو انتخاب کرده بود چون نیروی عملیات بودم و حرف همدیگه رو میفهمیدیم. رفت و بعد چهار روز، ارتباطش با ایران قطع شد...
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت 122
بلند میشود و چرخی در حیاط میزند. این دقتش در انجام کار تحسینبرانگیز است. دوباره وارد میشود و همانطور که ایستاده میگوید:
-اون شب، بهم خبر دادن دیگه هیچ راهی برای ارتباط گرفتن با اون نیست و کاملا از دسترس خارج شده. حتی نمیدونستن زندهست یا مُرده...
یک لحظه یاد روز عاشورا میافتم و چند ساعتی که از ارمیا بیخبر بودم. چند ساعت برایم به اندازه چند سال طولانی بود و هرلحظه اش با فکرها و حدسهای ضد و نقیض و ناامیدکننده میگذشت. بد دردیست بیخبری؛ مخصوصا وقتی از کسی که دوستش داری بیخبر باشی. میپرسم:
-تو فکر میکنی چه اتفاقی براش افتاده؟
-نمیدونم... میگن شهید شده، اما هیچ نشونه و مدرکی از شهادتش نیست... تا وقتی توی تابوت نبینمش اجازه نمیدم کسی براش مراسم بگیره.
این جمله آخر را با یک بغض خاصی گفت. اگر من جای او بودم الان انقدر آرام بودم یا نه؟ نمیدانم. حتی شاید اگر همسرش شهید میشد بهتر از این بیخبری بود. همین که یک قبر داشته باشد، تکلیفت روشن باشد، بدانی چه اتفاقی برایش افتاده و کجاست دلت را آرام میکند. اما وای به وقتی که ندانی... انقدر احتمال و حدس و نظریه از ذهنت میگذرد که بیچاره میشوی.
سلام نماز مغرب را که میدهم، مرضیه مقابلم مینشیند و میگوید:
-برام دعا میکنی؟
یاد دعایش در اعتکاف میافتم و تنم میلرزد. با صدایی لرزان میپرسم:
-چه دعایی؟
نگاهش را میدزدد و میگوید:
-دعای عاقبت بخیری.
و سریع از مقابلم بلند میشود. همراه مرضیه زنگ میخورَد و مرضیه بعد از چند کلمه صحبت با کسی که پشت خط است، چادر میپوشد، سلاحش را مسلح میکند و میرود که در را باز کند.
تا مرضیه برسد به حیاط، من هم چادرم را پوشیده ام. مرضیه در را باز میکند و دو مرد وارد میشوند. یکی به دیگری تکیه کرده و یک پایش را بالا گرفته. خوب که دقت میکنم، همان همکار لیلاست که قبلا هم با او حرف زده بودم؛ فقط ریشهایش بلندتر شده. مرد دیگر را نمیشناسم. همکار لیلا خودش را تا اتاق میکشاند و در آستانه در رها میشود. از چهره درهم رفته اش پیداست که درد دارد. مرد دیگر یک راست به اتاق دیگر میرود. مرضیه میپرسد:
-خب تکلیف چیه؟
مرد از درد سرش را به دیوار تکیه داده و با صدایی گرفته میگوید:
-الان میگم... فقط دوتا ژلوفن دارید بدید به من؟
-الان میآرم.
چشمش به من میافتد و آرام سلام میکند. مچ پایش را گرفته و از شدت درد عرق کرده. مرضیه قرص مسکن را همراه یک لیوان آب به مرد میدهد. مرد میگوید:
-مچ پام در رفت، مجبور شدم خودم جاش بندازم.
و قرص را فرو میدهد. بعد از چند ثانیه، با چشمان بسته و سری که به دیوار تکیه داده میگوید:
-حدسمون درست بود. منصور رو گرفتیم و منتقلش کردیم ایران.
ناخودآگاه میپرسم:
-آرسینه و ستاره چطور؟
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت 123
-متاسفم اینو میگم اما منصور کار آرسینه رو تموم کرد، بعد هم که دید ستاره در رفته خواست با سیانور خودکشی کنه که نذاشتیم.
باشنیدن حرفش دلم میگیرد. مجازات جاسوسی معمولا اعدام است؛ عزیز و آقاجون اگر بفهمند چه حالی میشوند؟ مطمئنم اگر بدانند پسرشان جاسوس از آب درآمده، دیگر او را پسر خود نمیدانند و مُرده حسابش میکنند؛ چه منصور اعدام بشود چه نشود. حالا به ارمیا چطوری بگویم آرسینه کشته شده؟ حیف آرسینه... میتوانست طوری زندگی کند که سرنوشتش این نباشد.
مرضیه جعبه کمکهای اولیه را به مرد میدهد و میپرسد:
-خب الان چکار میکنید آقا مرصاد؟
مرد که حالا فهمیده ام اسمش مرصاد است، جوراب را از پای آسیبدیده اش درمیآورد و شلوارش را کمی بالا میدهد. با اخم نگاهی به قوزک پای متورم و کبودش میکند و میگوید:
-من الان اومدم که ستاره رو هم پیدا کنم و ببرمش ایران. شما هم صبح بعد اذان خانم منتظری رو ببرید به طرف کنسولگری ایران و از اونجا با بچههای ما برمیگردن به طرف نجف و بعدم از همونجا منتقل میشن ایران.
یک باند کشی از داخل جعبه درمیآورد و به مرضیه میگوید:
-ببخشید یخ ندارید؟ این خیلی ورم داره!
مرضیه میرود به آشپزخانه و با یک کمپرس یخ برمیگردد:
-مطمئنید اینطوری میتونید عملیات رو ادامه بدید؟
مرصاد یخ را روی قوزک پایش قرار میدهد و لبش را میگزد:
-خودتون که میدونید چقدر محدودیت داریم... نمیشه نیروی دیگه ای بذارم جای خودم؛ مخصوصا با این حفره ای که توی عراق داریم و هنوز پیداش نکردم، نمیشه به کسی اعتماد کرد.
مرضیه شانه بالا میاندازد و مرصاد میگوید:
-کسی که تعقیبتون نکرد؟
-نه.
مرصاد به من رو میکند و میپرسد:
-خانم منتظری، شما مطمئنید این مدت کاری نکردید که مشکوکشون کرده باشه؟
-نه. من هرکاری که شما گفتید انجام دادم.
زیر لب میگوید:
-پس باگ داریم، بایدم توی همین عراق باشه چون توی ایران مشکلی نداشتیم... خانم محمودی لطفا بیشتر احتیاط کنید. من امشب با فؤاد توی ماشین شیشه دودی میرم که احیانا اگه رد اینجا رو زدن، فکر کنن خانم منتظری رفته. بعدش شما و خانم منتظری و اویس خارج بشین. فقط لطفا برای احتیاط بیشتر، خانم منتظری عقب ماشین دراز بکشن که خیالم راحت باشه.
-چشم.
مرصاد که باند کشی را دور مچ پایش بسته است به سختی پایش را دراز میکند. سرش را به دیوار تکیه میدهد و میگوید:
-من یه چرت میزنم، یه ساعت دیگه بیدارم کنید. نماز عشا رو نخوندم، زود هم باید برم.
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت 124
فقط چهل و پنج دقیقه گذشته است که دوباره همراه مرضیه زنگ میخورد و مرضیه برای باز کردن در بلند میشود. مرصاد هم که از صدای همراه مرضیه بیدار شده، کمکم خودش را جمع میکند که برود. فکر کنم همان مردِ اویس نام پشت در باشد.
مرد وارد حیاط میشود و نگاه من روی چهره مرد قفل میشود. چند ثانیه با نفسی حبس شده نگاهش میکنم تا مطمئن شوم خودش است و بعد با شوق به طرفش میدوم:
-ارمیا!
تا ارمیا بخواهد واکنش نشان دهد، من دستانم را دور کمرش حلقه کرده ام و سرم را روی سینه اش گذاشته ام. میخندد و میگوید:
-بابا یه لحظه مهلت بده بیام تو! زشته... دارن نگاهمون میکنن!
مرضیه میخندد و میگوید:
-اگه میدونستیم انقدر خوشحال میشی زودتر میگفتیم بیاد!
و به اتاق میرود. ارمیا دستش را دور شانه ام میاندازد و میگوید:
-حالت خوبه؟ مشکلی که نبود؟
بیتوجه به سوالش میپرسم:
-تو اینجا چکار میکنی ارمیا؟
با شیطنت چشمک میزند و میپرسد:
-خودت اینجا چکار میکنی؟
مرصاد با ارمیا دست میدهد و ارمیا با تعجب میپرسد:
-پات چی شده آقا مرصاد؟
مرصاد میخندد و میگوید:
-داشتم راه میرفتم زمین خورد به پام، مچش در رفت.
-خب اینجوری که نمیتونی عملیات رو ادامه بدی!
-چاره چیه؟ فعلا باید باهام بسازه.
و با تکیه بر دیوار میرود که وضو بگیرد. نمیدانم ارمیا از کشته شدن آرسینه خبر دارد یا نه. پریشان میشوم که نکند بفهمد و ناراحت شود؟ انگار ذهنم را میخواند و آه میکشد:
-کاش که سر من آب بود و چشمانم چشمه اشک، تا روز و شب بر کشتگان دختر قوم خود میگریستم...
و اشک در چشمانش جمع میشود. این جمله باید از کتاب مقدس، بخش سفر ارمیا باشد. ارمیا عاشق داستان ارمیای نبی ست و فکر کنم بارها آن را خوانده باشد. قبلا فکر میکردم دلیل این علاقهاش به داستان ارمیای نبی، فقط اسمش باشد اما وقتی داستانش را خواندم خودم هم خوشم آمد. ارمیای نبی، پیامبر بنیاسرائیل بود که در دوران انحطاط بنیاسرائیل برای هشدار و انذار آنان برانگیخته شد. او از هر موقعیتی برای بازداشتن بنیاسرائیل از فساد استفاده میکرد و آنان را از حمله بختالنصر بیم میداد، تا جایی که مردم او را پیامبر شر نامیدند و نفرین کردند. در بعضی روایات، ارمیا شهید شده و در بعضی دیگر، مانند خضر دارای عمر جاودان است. او مردی تنها میان مردمی نادان بود که او را به درستی درنیافته بودند و به وی افترا میبستند و ستم میکردند و او جز خدا پناه دیگری نداشت. نمیدانم چه بگویم که این مرد تنها را دلداری بدهم. بحث را عوض میکنم:
-راشل کجاست؟ حالش خوبه؟
-ایرانه، خیالت راحت.
بعد دستانم را میگیرد و میگوید:
-تو الان باید به فکر خودت باشی اریحا.
-اسم من ریحانهست!
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت 125
خودم هم نمیدانم چرا انقدر مصمم این را گفتم. حتما چون مادرم دوست دارد من ریحانه باشم. اگر برگردم ایران، دیگر اجازه نمیدهم کسی من را اریحا صدا کند. اسم واقعی ام را بیشتر دوست دارم. ارمیا میخندد و میگوید:
-خیلی اسم قشنگیه...! راستی میدونی اریحا جایی بود که حضرت موسی به بنیاسرائیل دستور داد وارد جنگ بشن و اورشلیم رو تصرف کنن، اما بنیاسرائیل به حضرت گفتن تو و خدای خودت برید بجنگید و وقتی پیروز شدید ما میآیم داخل شهر؟
لبم را کج میکنم و میگویم:
-پس خوبه که اسم من دیگه اریحا نیست!
-ولی هفتادبار توی عهد عتیق تکرار شدهها! تورات به اریحا میگه شهر خرماها.
-همین که اسم من یه بار توی نهجالبلاغه اومده باشه کافیه!
-باشه! پس از این به بعد ریحانه صدات میکنم، خوبه؟
نگاهی به مرصاد میاندازم که دارد نماز میخواند و بعد آرام میگویم:
-ببینم، اینا انقدر اویس اویس میکردن تو رو میگفتن؟
فقط لبخند میزند و این یعنی تایید. دوباره میپرسم:
-حالا چرا اویس؟
-اویس از عشقش دور بود، منم دور بودم. البته الان که دیگه نیستم!
چشمانش میدرخشند. میگویم:
-ولی همون ارمیا بیشتر بهت میآد.
مرصاد نمازش را تمام کرده و مردی که همراهش بود را صدا میزند: تعال فؤاد. استعد للذهاب. (بیا فؤاد. آماده باش بریم.)
دوست دارم ارمیا باز هم حرف بزند. نمیدانم چرا انقدر تشنه شنیدن حرفهایش هستم. ارمیا هم که اشتیاق را از چشمانم میخواند، میگوید:
-راستی... این چند روز با دوستای عراقیمون که بودم یه چیز جالب فهمیدم.
-چی؟
-اول بگو فکر میکنی اولین شهدای مدافع حرم کی و کجا شهید شدن؟
کمی فکر میکنم و میگویم:
-فکر کنم اولین شهید مدافع حرم، شهید محرم ترک باشه که سال نود شهید شد.
لبخند پیروزمندانهای میزند و میگوید:
-اشتباهه! اولین شهدای مدافع حرم سال هشتاد و سه شهید شدن!
-ولی اون سال که داعش نبود. با کی جنگیدن؟
-یکی از بچههای عراقی میگفت سال هشتاد و سه، موقع حمله امریکا به عراق، شهر نجف و کربلا محاصره شده بوده. پونزده نفر ایرانی که اکثرا از زوار بودن، توی عراق میمونن و از حرم امام علی علیه السلام و امام حسین علیه السلام دفاع میکنن و چند نفرشون شهید میشن. حتی بین اونا یه خانم هم بوده! باورت میشه؟ برای من خیلی جالب بود... حتی یه نفرشون اسیر امریکاییها میشه و بعد به شهادت میرسه.
-پس چرا هیچوقت ما چیزی ازشون نشنیدیم؟
-دقیقا نمیدونم... اما توی عراق دفن شدن، وادی السلام. خیلی گمنام و مظلومن. ماجراشون خیلی جالب بود. وقتی برگشتی ایران یه تحقیقی دربارهشون بکن. حیفه گمنام بمونن.
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت 126
***
دوم شخص مفرد
وقتی فهمیدیم ستاره و منصور متوجه تعقیب شدن، سریع با ایران ارتباط گرفتم و گفتم تمام افراد شبکه ستاره و منصور رو دستگیر کنن؛ قبل از اینکه با اطلاع سرویس متخاصم خودشونو جمع کنن و در برن.
حدسمون درست بود. یه نفر رو گذاشته بودن توی هتل؛ تا اگه فهمید خانم منتظری با ما همکاری میکرده سریع حذفش کنه. هنوز دقیقا نمیدونم چطوری متوجه تعقیب شدن، چون با توانمندی و تجربه ای که از فؤاد داشتم، بعید بود فؤاد گاف داده باشه. توی ایران ما حفره امنیتی نداشتیم؛ پس احتمالا اون نفوذی توی عراقه و داره اذیت میکنه و با توجه به اوضاع آشفته عراق، خیلی دور از ذهن نیست.
به بچههای پشتیبانی حشدالشعبی که باهامون همکاری داشتن سپردم تمام ورودیها و خروجیهای کربلا رو کنترل کنن؛ و خودم رفتم دنبال ایدهای که توی ذهنم بود.
بلافاصله بعد از اینکه خانم محمودی و خانم منتظری از هتل خارج شدن، با هماهنگی یکی از کارمندهای هتل رفتم داخل هتل و لباس خدماتیهای هتل رو پوشیدم. خوبی هتل کربلا این بود که اونجا عامل داشتیم و راحتتر بودم، اما بازم فرصت زیادی نداشتم. چون میدونستم پایین نیرو کاشتن تا مطمئن بشه کسی که برای کشتن خانم منتظری رفته کارش رو انجام داده یا نه. و از طرفی مطمئن نبودم اون عامل نفوذی چهره من رو لو داده یا نه. برای همین صورتم رو بین چفیه و شال گردن پیچیده بودم.
بجز خانم محمودی و عماد، کسی از نقشهای که داشتم خبر نداشت. سریع خودم رو رسوندم به اتاق خانم منتظری و با کارتی که از عاملمون گرفته بودم وارد اتاق شدم. خوشبختانه خانم محمودی کارش رو کاملا درست انجام داده بود و سوژه محترم من آماده بود که ازش حرف بکشم. زمان گرفتم؛ نهایتا ده دقیقه وقت داشتم. حال طرف هنوزم بخاطر اثر شوکر خیلی خوب نبود اما این دیگه به من ربط نداشت!
در رو پشت سرم بستم و یقهش رو گرفتم کشیدمش توی حمام و دستشویی هتل. اون بدبختم به زور ناله میکرد ولی چون خانم محمودی با چسب دهنش رو بسته بود، صداش به جایی نمیرسید. اسلحهم رو مسلح کردم و گذاشتم روی شقیقهش و گفتم:
-صدات دربیاد کشتمت! فهمیدی؟
سرش رو تکون داد و چسب رو از روی دهنش کندم و گفتم:
-الان فقط یه کلمه باید بهم بگی، اونم اینکه قرار بود تو کدوم خراب شده ای با ستاره دست بدی؟
نفسنفس میزد و نفسش بالا نمیاومد. وقت نداشتم و هرآن ممکن بود مامور پشتیبانی مرد یا هر مزاحم دیگه ای برسه و کارم رو خراب کنه. یقهش رو تکون دادم و گفتم:
-ببین من اعصاب ندارم. بگو چه غلطی میخواستین بکنین بعد اریحا؟ میگی یا همین جا زجرکشت کنم؟
-نمیدونم!
بلند شدم و گفتم:
-باشه! فقط اگه چیزی یادت اومد به عزرائیل بگو!
و شروع کردم با آرامش صداخفهکن رو بستم به اسلحهم. مرد که بدجور ترسیده بود، بریدهبریده گفت: غلط کردم... میگم! قرار بود خودشونو برسونن به یه خونه توی منطقه العسکری کربلا... شارع المدارس... دقیقترش رو نمیدونم، قرار بود وقتی رسیدم بهم خبر بدن... آخ...
-از کجا بدونم راست میگی؟
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
#به_یاد_اربعین 💚🏴
#بریده_های_اربعینی 📖
#اربعین 🚩
داستان کوتاه #کهکشان (فاطمه شکیبا) 📙
...مثل همیشه، طوری محبت میبینیم که گویا سالهاست ما را میشناسند؛ با این که حتی زبان هم را نمیفهمیم. اما حبالحسین زبان مشترک است و عاشقان حسین، در عهد الست یکدیگر را ملاقات کردهاند و برای همین است که محبتی عمیق میانشان حاکم است.
اصلاً اربعین، مدل کوچکی از جامعه آرمانی شیعه است با محوریت امام. جامعهای که بر منطق محبت استوار شده و برای همین، بیقانونی و ظلم درآن به حداقل میرسد؛ چرا که مردم نه به اجبار قانون، که بهخاطر محبت به امام و دوستداران امام به هم خدمت میکنند. عراق وزارت اربعین ندارد. مراسم اربعین را هیچ دولتی اداره نمیکند؛ گرچه گاه دولتها هم در برپاییاش کمک میکنند. مراسم اربعین با حکومت امام برگزار میشود و برای همین میتواند نمونه جامعه آرمانی و مدینه فاضله باشد.
#ما_ملت_امام_حسینیم
#اربعین
#یادش_بخیر
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
#معرفی_کتاب 📚
کتاب #پادشاهان_پیاده 📗
✍️نویسنده: #بهزاد_دانشگر و #محمدعلی_جعفری
#نشر_عهدمانا
🚩🚩🚩
👈فکر میکردم خواندنش یک روز بیشتر طول نکشد؛ اما چند هفتهای طول کشید!!!😧
⚠️آخر اینطور نبود که مثل یک #رمان، بخواهی بفهمی آخرش چه میشود؟📖
❇️ اصلا دوست داری طول بکشد. دوست داری به آخر نرسد... دوست داری خواندنش تمام نشود و مجبور نباشی آن را در قفسه کتابهایت بگذاری.📚
‼️ #پادشاهان_پیاده ، یک کتاب داستان نیست. یک مجموعه خاطرات هم نیست. یک سفر است... یک #زیارت است!💚
🔸اگر از آنهایی که #اربعین رفتهاند بپرسید، خواهند گفت که دلشان نمیخواسته این سفر تمام شود.
🌴من #اربعین نرفتهام.😔 اما هرسال، با #پادشاهان_پیاده همسفر میشوم، کلمهکلمه خاطراتشان را مینوشم و همپای آنان، قدمقدم به #کربلا نزدیک میشوم...💞
✅همه اقشار را میتوان در این کتاب دید و خواند: ایرانی، عراقی، اروپایی، مسلمان، غیرمسلمان، شیعه یا سنی، زن و مرد و کوچک و بزرگ حتی موکب دارها، پلیس، نویسنده، روزنامه نگار، عکاس، مجری، پزشک...
#بریده_کتاب 📖
«هر مسافر قصه ای داشت و گاه رازی یا ارادتی. شروع قصه مسافرها با هم متفاوت بود. گاه از #ایران بود یا #عراق. از شهرهای کوچک و بزرگ. از شرق و غرب عالم. اما پایان همه قصه ها به یک جا ختم می شد. به سرزمینی بر کرانه #فرات و یادگاری که از دل #بهشت بر این سرزمین باقی مانده. به #کربلا. به تربت #سیدالشهداء . و هر قصه روایتی بود از نیرویی که مسافر را بر می خیزانَد و می کشانَدَش تا #کربلا ...»
#ما_ملت_امام_حسینیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#اربعین
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
تک تک صحنه های فیلم شب زخمی شدنش در ذهنش جان گرفت و به قدم هایش سرعت بخشید؛ اما نرگس فتارهای سرد و خاطرات تلخ دوران کوتاه عقدشان پیش چشمم قد علم کرد و نگذاشت، احساساتش شعله ور شود و بیقراری دلش عیان شود.
قدمی به عقب گذاشت و با لحن سردی لب جنباند.
-چرا اومدی این جا؟ من اگه می خواستم، که جواب تلفنت رو می دادم یا خودم آدرس می دادم.
رنگ نگاهش تیره شد.
-هر چی فکر می کنم، نمیتونم یه دلیل منطقی برا اومدنت پیدا کنم.
محسن کلافه چنگی به موهایش کشید. کلمات از ذهنش سقوط کرده بودند. هیچ واژه ای برای دلجویی از او پیدا نمی کرد.
نرگس با دیدن سکوت محسن و تعجبش از دیدن او پوزخندی کنج لبش نشست.
https://eitaa.com/joinchat/2290548792C4920f677da
محسن پسر عموی نرگس با اینکه علاقهای به نرگس نداره به خواستگاریش می ره و باعث میشه قلب عاشق نرگس....
https://eitaa.com/joinchat/2290548792C4920f677da
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت 127
ادامه دوم شخص مفرد
-باور کن... به مقدساتم قسم... فقط خواهش میکنم منو نکش!
از ظاهر و چشماش معلوم بود دروغ نمیگه. از یه طرفم چون غافلگیر شده بود بعید بود که دام باشه. چارهای جز قبول کردن حرفاش نداشتم. گفتم:
-ببینم، قرار بود بعدش چه غلطی بکنن؟
-باید میبردمشون طرف الانبار و از اونجا ببرمشون طرف الرمادی.
-الرمادی که تحت اشغال داعشه؟
-من فقط قرار بود اریحا رو تحویلشون بدم و تا الرمادی همراهشون برم. بقیهش رو نمیدونم، ولی فکر کنم از طریق داعش بخوان برن سوریه.
همون لحظه، صدای باز شدن در اتاق رو شنیدم و بسته شدنش رو. فهمیدم همون کسی که منتظر این یارو بوده، اومده ببینه چه بلایی سر رفیقش اومده. خودم رو آماده کردم برای درگیری. چاره نبود. از لای در حمام نگاه کردم ببینم چکار میکنه. دائم دوستشو صدا میزد و میگفت:
-الیاس... وین انت؟ لما تاخرت؟ (الیاس کجایی؟ چرا دیر کردی؟)
دیدم اگه بره پایین و به ستاره بگه الیاس جونش به فنا رفته، دوباره گمشون میکنیم و از دستمون درمیرن. در نتیجه طی چندثانیه، یه نقشه کشیدم و وقتی رسید جلوی در حمام، با تمام سرعت ممکن در رو باز کردم و با کله رفتم توی شکمش! اونم محکم خورد به میز کنار تخت و پخش زمین شد. تا بخواد به خودش بیاد، یه تیر حواله پاش کردم که نتونه بلند شه. تازه وقت شد نگاهش کنم ببینم کیه! دیدم یا خدا... یه گوریل با ریش و پشم فراوان که داشت از درد پاش به خودش میپیچه و بد و بیراه نثار من و جد و آبادم میکنه. حدس زدم عامل داعش باشه که میخواد خودشو به ستاره برسونه. دیگه بهتر از این نمیشد! باید این یکی رو هم تخلیه اطلاعات میکردم.
قبل این که بلند شه، یه تیر زدم کنار سرش که از جا پرید. گفتم:
-اخرس وإلا سأقتلك! (خفه شو وگرنه میکشمت.)
-وین الیاس؟(الیاس کجاست؟)
-ليس من شأنك! وين یروح ستاره ومنصور؟(به تو ربطی نداره! ستاره و منصور قراره کجا برن؟)
-لا اعرف! من انت؟(نمیدونم! تو کی هستی؟)
-اجب سؤالي و الا سأقتلک! سرعه!(سوالمو جواب بده وگرنه میکشمت! سریع!)
-يريدون الذهاب إلى الرمادي. (میخوان برن الرمادی)
-وثم؟(و بعدش؟)
-سوریا.(سوریه)
-وين التقيت بهم؟(کجا باهاشون قرار گذاشتی؟)
-إذا قلت لك، سيقتلونني. (اگه بهت بگم میکشن منو.)
- إذا لم تفعل، سأقتلك. (اگه نگی من میکشمت!)
چند لحظه با خودم فکر کردم و بعد گفتم:
-أنت عضو في داعش؟(تو داعشی هستی؟)
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت 128
ادامه دوم شخص مفرد
یه دفعه دیدم بهم ریخت و عصبانی شد:
-قل الخلافة الإسلامية! (بگو خلافت اسلامی!)
پوزخند زدم به حماقتش! گفتم:
-إذا لم تقل ما سألت، سأخبر الجميع الآن وسيقتلك الناس والشرطة. (اگه چیزی که پرسیدم رو نگی، همه رو خبر میکنم و مردم و پلیس بیچارهت میکنن.)
همونطور که از درد به خودش میپیچید گفت:
-أقول... منطقة العسكري، شارع المدارس، مطعم ياسين أبو شوارب. (میگم... منطقه العسکری، خیابون المدارس، رستوران یاسین ابوشوارب.)
دست و پاش رو بستم و دهنش رو چسب زدم. موبایلش رو برداشتم و گفتم:
-يبقى معي! (پیش من میمونه!)
وقتی داشتم دستاشو میبستم، با غیظ نگاهم کرد و به صورتم آب دهن انداخت. میدونستم اگه عصبانی بشم همه چیز رو میبازم. گفت:
-اطمئن إلى أن مكاني ومكانك سيتغيران ذات يوم! (مطمئنم یه روز جای من و تو عوض میشه!)
پوزخند زدم و گفتم:
-لا يمكنك حتى أن تحلم به. (حتی خوابشم نمیبینی!)
بعد رفتم سمت الیاس و دهنش رو دوباره چسب زدم. بعدم خیلی ریلکس و آروم از اتاق رفتم بیرون و به عاملمون توی هتل گفتم فیلم دوربینهای اون ساعت رو پاک کنه و ده دقیقه بعد به بچههای حشدالشعبی بگه برن دونفری که بالا هستن رو دستگیر کنن. باتری گوشی اون داعشی رو درآوردم و با عماد قرار گذاشتم اول بلوار طریق الحر و با موتورم خودمو رسوندم اونجا؛ منتظر چیزی بودم که خانم محمودی برام جور کرده بود: گوشی الیاس! عماد اونو بهم داد و ناهارمم که فلافل بود یکم به اصرار عماد خوردم و گفتم:
-وین تقع منطقه العسگری؟( منطقه عسگری کجاست؟)
-شمال غرب کربلاء تقریبا. لیش تسأل؟( تقریبا شمال غرب کربلا. چرا میپرسی؟)
-کم من الوقت یستغرق للوصول هناک؟ (چقدر طول میکشه تا برسیم؟)
-حوالي خمس عشرة دقيقة أو أكثر. (تقریبا یه ربع یا بیشتر.)
-حسناً. نروح الی شارع المدارس. (باشه. برو خیابون المدارس.)
-علی عینی. (رو چشمم.)
باتری گوشی رابط داعش رو سر جاش گذاشتم و برای ستاره پیامک دادم: بعد خمس عشره دقیقه نصل. (پانزده دقیقه دیگه میرسیم.)
بلافاصله جواب اومد که: ننتظر فی المطعم. (توی رستوران منتظریم.)
وقتی رسیدیم، یه نگاه به رستوران انداختم که خلوت بود. بیسیم زدم به پشتیبانی و درخواست دوتا نیروی دیگه کردم. هرسه نفرشون نشسته بودن پشت یه میز اما غذا سفارش نداده بودن. چندتا صلوات فرستادم و توسل کردم به حضرت عباس علیه السلام.
***
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت 129
بیدار که میشوم، مرضیه را میبینم که باز کنارم دراز کشیده است. سلاحش هم به کمرش بسته شده و دستش را روی آن گذاشته. آرام میگویم:
-بیداری مرضیه؟
سرش را به طرفم برمیگرداند:
-آره عزیزم. چطور؟
-خسته نیستی؟
-نه!
با چشمانم به سلاحش اشاره میکنم:
-با این سختت نیست دراز کشیدی؟
میخندد و میگوید:
-من شبها هم مسلح میخوابم!
از تعجب سر جایم مینشینم و میگویم:
-جدی میگی؟
او هم مینشیند و میگوید:
-شوخی کردم. گاهی.
با چشم در اتاق تاریک دنبال ارمیا میگردم و میپرسم:
-ارمیا کجاست؟
-بیرونن. گفتن امشب نگهبانی میدن.
بعد از نگاهی به حیاط میگوید:
-چیزی درباره شاخه زیتون میدونی؟
-منظورت چیه؟
به دیوار تکیه میدهد و میگوید:
-تاحالا اسم شبکه زیتون یا شاخه زیتون به گوشِت نخورده؟
-نه.
-شاخه زیتون، اسم شاخه ایرانی سازمان موساد(سازمان اطلاعاتی خارجی رژیم صهیونیستی) هست که همزمان با تشکیل ساواک توی ایران تشکیل شد. هدفش هم در زمینه فرهنگی، رواج باستانگرایی ایرانی، ناسیونالیسم(ملیگرایی افراطی) و عرفان صوفیانه مقابل عرفان فقاهتی هست. از زمان پهلوی توی ایران فعال بودن و هنوزم هستن...
فعالیتهای موسسه درخت زندگی و گرایشهای مادر و دوستانم از ذهنم میگذرند و سریع میگویم:
-یعنی میخوای بگی ستاره هم...
-نمیشه با اطمینان گفت. اما بیربط هم نیست.
سرم را پایین میاندازم و تار و پود موکت را به بازی میگیرم:
-ستاره عاشق کوروش بود... به نظرت چه ربطی دارن اینا به همدیگه؟
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 امسال میتوانیم تمام ثواب و نورانیت پیادهروی اربعین را به دست بیاوریم!
🔻فرصت ویژه ای که معمولا مومنین از آن غفلت میکنند ...
🆔 @ArbaeenIR
📌 www.arbaeen.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید / روایت یک #زائر هشتساله از پیادهروی #اربعین 💚🙋♂️
💞صغیراً وَاحتَوی قلبی هواکَ... حسینا وا حسینا واحسیناه...💞
💞و جئتُ الیومَ زَحفاً کی اراکَ... حسینا واحسینا واحسیناه...💞
💚من از کودکی عاشقت بودهام... امروز پیاده آمدهام که تو را ببینم...💚
🔰اونایی که میخوان برن باید بدونن که واقعا امام حسین(علیهالسلام) باید بطلبه...🔰
#ما_ملت_امام_حسینیم
#اربعین
#کربلا
#به_تو_از_دور_سلام
#لبیک_یا_حسین
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت 130
نگاهی به بیرون میاندازد و میگوید:
-اون ملیگراییای که اونا تبلیغ میکنن، اسلام و ایران رو مقابل هم قرار میده. طوری که انگار بزرگترین دشمن ایران، اسلامه. با چندتا دروغ و چاخان درباره ایران باستان، پادشاهای باستانی رو برای جوونها مقدس جلوه میدن و اینطور ادعا میکنن که ما بهترشو داشتیم و نیاز به اسلام نبود. درحالی که اگه اونا ایران باستان رو، بدون هیچ تحریفی نشون بدن، نقاط ضعف و قوتش باهم مشخص میشه. مسلمونها رو محکوم میکنن به کهنهپرستی درحالی که اگه اینطوری به قضیه نگاه کنیم، کوروشپرستی هم کهنهپرستیه!
آه میکشد و میگوید:
-مشکل اینه که جوونها اهل تحقیق نیستن. اگه یه بار فقط درباره چیزایی که میخوندن فکر و تحقیق میکردن، به این راحتی کسی نمیتونست دروغ به خوردشون بده. سریع یه متن رو درباره کوروش یا هخامنشیان میخونن و میگن آره درسته!
کنارش به دیوار تکیه میزنم و میگویم:
-چیزی درباره ماجرای استر و خشایارشا شنیدی؟
به نشانه تایید پلک برهم میگذارد:
-استر اولین پرستوی اسرائیلی توی تاریخه!
-پرستو؟
-به زنهای جاسوس اسرائیلی که با اغواگری توی نهادهای دولتی کشورها نفوذ میکنن، اصطلاحا میگن پرستو.
و نیشخند میزند. یعنی کسی که به عنوان مادرم میشناختمش هم یکی از پرستوهایی بوده که مرضیه میگوید؟ فکرش را از ذهنم بیرون میریزم و بحث را عوض میکنم:
-کِی باید بریم؟
-باید آماده بشیم. چند دقیقه تا اذان مونده. خوبه آماده باشیم که معطل نشیم.
وضو میگیرم و چادر میپوشم. ارمیا نمازش را در همان حیاط میخواند و من و مرضیه در اتاق. وقتی چشمم به چهره برافروخته ارمیا در نماز میافتد، دلم زیر و رو میشود و اضطراب میگیرم. برای این که خودم را آرام کنم، چندبار آیه شصت و چهار سوره یوسف را زمزمه میکنم:
-فَاللَّهُ خَيْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِينَ. (خدا بهترین نگهبان و مهربانترین مهربانان است.)
آماده رفتن شده ایم که صدای در زدن میآید. مرضیه با اشاره دست از ارمیا که در حیاط است میپرسد کیست؟ و ارمیا شانه بالا میاندازد که نمیداند. بعد به ما اشاره میکند که برویم و از زیر کاپشنش یک سلاح کمری درمیآورد. دلشورهام بیجا نبود. نگاهم روی ارمیا که به طرف در میرود قفل شده؛ انقدر که مرضیه بازویم را میکشد و آرام در گوشم میگوید:
-نگران نباش. باید از در پشتی بریم.
نمیتوانم نگران نباشم. یک راهروی کوتاه از اتاق خانه تا در پشتی هست که از آن میگذریم. مرضیه سلاحش را در میآورد و پشت در میایستد. بعد آرام به من میگوید: پشت سر من وایسا...
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت 131
با احتیاط دست روی قفل در میگذارد و کمی در را باز میکند. ناگاه از سمت حیاط، صدای فریاد و تیراندازی میشنوم و قلبم میریزد. همزمان، مرضیه که در را کمی باز کرده است، آن را سریع میبندد و نفسنفس میزند. این یعنی راهمان بسته است. صدای فریاد ارمیا و چند مرد دیگر را میشنوم. حتی جرأت ندارم چیزی از مرضیه بپرسم. کسی با تمام قدرت به در ضربه میزند. مرضیه میگوید:
-باید یه جا قایم بشی.
فقط یک کلمه به زبانم میآید:
-ارمیا...!
مرضیه جواب نمیدهد و دنبال جانپناهی برای من است. همزمان پشت بیسیم با کسی حرف میزند:
-مهمون ناخونده داریم... التماس دعای فوری... صدامو دارید آقا مرصاد؟
نمیدانم چه جوابی میگیرد. صدای داد و فریاد کمتر شده و دیگر صدای ارمیا را نمیشنوم. ناگاه مردی با صورت پوشیده را میبینم که مقابل من و مرضیه ایستاده و سلاحش به سمت ماست. تا بخواهم به خودم بجنبم، مرضیه من را انداخته پشت سر خودش. از پشت چسبیده ام به دیوار و جلویم مرضیه ایستادهاست. مرد بلافاصله با اسلحه یوزیاش به طرفمان رگبار میبندد. ناگاه احساس میکنم چند ضربه محکم به بدن مرضیه میخورد، اما مرضیه بازهم سرجایش ایستاده است. به سختی دستش را بالا میآورد و به مرد شلیک میکند. باز هم چند ضربه دیگر... مرد زمین میخورد و مرضیه دستش را به دیوار کنارش میگیرد که نیفتد. دستش خونیست و سرفه میکند. گوشهایم کیپ شده اند. ارمیا کجاست؟ تمام بدنم میلرزد.
دو مرد دیگر سر میرسند و مرضیه باز هم تلاش میکند خودش را سرپا نگه دارد. زبانم بند آمده و چیزی نمیتوانم بگویم. مردها فکر میکنند مرضیه دیگر نمیتواند اسلحه را نگه دارد، اما مرضیه یک تیر دیگر به پای یکی از مردها شلیک میکند. مرد به خودش میپیچد. تیر بعدی مرضیه درست در قلب مرد مینشیند و مرد درجا میمیرد.
مرد دیگر که میبیند مرضیه هنوز قدرت کافی برای تیراندازی دارد، با سلاحش مرضیه را نشانه میگیرد و بعد صدای تیر... مرضیه دیگر نمیتواند خودش را نگه دارد و بعد از چند سرفه روی زمین میافتد. حالا بهتر مرد را میبینم که مقابل من ایستاده است.
دو تیر به سمت راست قفسه سینه مرضیه خورده، یکی به کتف و سه تیر به شکمش؛ اما آنچه از پا درش آورده، تیریست که در گردنش خزیده است. تمام مانتو و مقنعه و چادرش با خون یکی شده و از دهانش خون میجوشد. چندبار دیگر سرفه میکند و لبهایش تکان میخورند؛ بعد درحالی که دستش روی سینه اش مانده، چشمانش را میبندد.
مرد مقابل من میرسد. وقت عزا گرفتن ندارم. با غیظ نگاهش میکنم و آماده ام که دستش روی ماشه بلغزد و کار من را هم تمام کند. الان دستش انقدر به من نزدیک هست که بتوانم آن را بپیچانم، اما ریسک بزرگیست و مطمئن نیستم مرد از من سریعتر نباشد. نمیدانم مرد چرا برای کشتم تعلل میکند؟ مشامم از بوی خون پر شده است. نگاهی به مرضیه میکنم. فعلا نمیتوانم شوکر یا اسلحه مرضیه را بردارم. ناگاه فکری به ذهنم میرسد؛ یونس همیشه میگفت پاهای هرکسی، ستون بدن او هستند و اگر ستون تخریب شود، فرو میریزد. در یک حرکت ناگهانی، دست مرد را با دو دستم میگیرم و با تمام قدرت میکشم. چقدر سنگین است! همزمان برای این که تعادلش به هم بخورد، با پا به ساق پایش میکوبم. مرد که انتظار چنین اتفاقی را نداشته، غافلگیر میشود و محکم به دیوار پشت سرم برخورد میکند. چون وزن زیادی دارد، اگر تعادلش بهم بخورد نمیتواند آن را به راحتی حفظ کند. سریع اسلحه مرضیه را برمیدارم و میروم که نگاهی به اتاق بیندازم. اتاق ساکت است و بعید است کسی داخل آن باشد. صورت و سر مرد پر خون شده و گیج و نامتعادل به طرفم برمیگردد.
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت 132
تابهحال با یک اسلحه واقعی شلیک نکرده بودم، اما الان باید امتحانش کنم! یاد حرف مرصاد میافتم که میگفت:
-مهم استفاده کردنشه!
تنها چیزی که الان به ذهنم میرسد، این است که تفنگ را به سمت مرد بگیرم و انگشتم را روی ماشه فشار دهم. تیر به ساق پایش میخورد و مرد فریاد میکشد. از شدت لگد اسلحه، تمام دستم تکانی ناگهانی میخورد. چقدر این کلاگ برای من سنگین است! خوب شد مرضیه از زیگزائور استفاده نمیکرد، چون اصلا در دستهای من جا نمیشد.
تا مرد بلند نشده، یک تیر دیگر حواله پای دیگرش میکنم. سر اسلحه را به سمت پایین میگیرم تا نکشمش، باید زنده بماند و بگوید با چه هدفی روی دو خانم اسلحه کشیده است. تفنگش از دستش افتاده و بلند ناله میکند. یک تیر دیگر به پایش میزنم و با احتیاط به طرفش میروم تا سلاحش را بردارم. بعد برای این که بیهوش شود، با کف کفشم دقیقا به صورتش میکوبم. بعد از ناله بلندی بیهوش میشود.
پا به اتاق میگذارم و چندبار ارمیا را صدا میزنم، اما چیزی مقابلم میبینم که آرزو میکنم کاش هیچوقت وارد اتاق نمیشدم. ستاره میخندد و میگوید:
-آفرین. خوب ناکارش کردی. بدبخت بیچاره!
مقابل ستاره، غیر از جنازه یک مرد ناشناس، پیکر غرق در خون ارمیاست که تکان نمیخورد. بوی تلخ خون حالم را بهم میزند. ناخودآگاه جیغ میکشم:
-ارمیا رو تو کُشتی؟
ستاره درحالی که تفنگش را به سمتم گرفته چند قدم جلو میآید و میگوید:
-باید از ارمیا هم رد میشدم. دوست داشتن نباید باعث ضعف آدم بشه!
قدمی به سمتش برمیدارم و میخواهم فریاد بزنم که مچ چپم را میگیرد و میپیچاند، بعد روی زمین پرتم میکند. درد از مچ دستم در تمام بدنم پخش میشود. حالا دیگر سلاح ندارم و ستاره بالای سرم ایستادهاست. میخواهم بلند شوم که ستاره لگدی به قفسه سینه ام میزند. از درد فریاد میکشم. میخندد و میگوید:
-یه آشغالی عین یوسف... یه عوضی عین طیبه!
سعی میکنم دستم را ستون کنم و خودم را از زمین جدا کنم، اما این بار لگد ستاره به صورتم میخورد. دهان و بینی ام پر از خون میشود و ستاره میخندد:
-میدونم، کار خطرناکی کردم... اما نمیتونستم ازش بگذرم. وقتی طیبه داشت توی اون اتوبوس میسوخت توفیق نداشتم زجرکش شدنشو ببینم. اما حالا که فرصت دیدن جون کندن تو رو دارم از دستش نمیدم!
احساس میکنم از یک خواب طولانی بیدار شده ام. یعنی یک عمر با قاتل پدر و مادرم زندگی کرده ام؟ با پشت دست خون دهانم را میگیرم و میگویم:
-پس کار تو بود؟
ستاره قهقهه میزند و بعد، جدی میشود و دوباره به پهلویم میکوبد. نفسم میگیرد. میگوید:
-یه عمر توی آستینم مار بزرگ کردم؟ عیبی نداره! الان خودم میکشمت!
یقهام را میگیرد، بلندم میکند و محکم به دیوارم میکوبد. حس میکنم تمام ستون فقراتم خرد شده است. با خشم میگوید:
-آره، شما غیریهودیها آدم نیستید... هرکاری کنید آدم نمیشید...
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید / روایت یک #زائر هشتساله از پیادهروی #اربعین 💚🙋♂️ نسخه #انگلیسی جهت انتشار #بینالمللی 🌏
‼️ #حسین_را_جهانی_کنید ‼️
💞صغیراً وَاحتَوی قلبی هواکَ... حسینا وا حسینا واحسیناه...💞
💞و جئتُ الیومَ زَحفاً کی اراکَ... حسینا واحسینا واحسیناه...💞
💚من از کودکی عاشقت بودهام... امروز پیاده آمدهام که تو را ببینم...💚
🔰اونایی که میخوان برن باید بدونن که واقعا امام حسین(علیهالسلام) باید بطلبه...🔰
#ما_ملت_امام_حسینیم
#اربعین
#کربلا
#به_تو_از_دور_سلام
#لبیک_یا_حسین
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
هدایت شده از KHAMENEI.IR
▫️ قرائت زیارت اربعین، همنوا با رهبر انقلاب
📅 پنجشنبه ۱۷ مهر، ساعت ۱۰
📲 پخش زنده از شبکه یک و شبکههای اجتماعی KHAMENEI.IR
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
قسمت 133
صدای همهمه مردم از بیرون شنیده میشود. احتمالا با شنیدن صدای تیراندازی، آمده اند ببینند چه خبر است. ستاره با شنیدن صدا، میفهمد ممکن است گیر بیفتد. برای همین، بیخیال من میشود که حالا کنار دیوار رها شده ام و همراه سرفه از دهانم خون میریزد و چشمانم سیاهی میروند.
ستاره به طرف در پشتی میرود. چشمم به پیکر خونین ارمیا میافتد که چند قدمی من روی زمین است. دخترِ پدر و مادرم نیستم اگر بگذارم به همین راحتی بیاید و بکشد و برود. اگر بخواهد برود، باید از روی جنازه من هم رد بشود.
تمام کمر و قفسه سینه ام تیر میکشد، اما باید بلند شوم. وقتی با تکیه به دیوار روی پایم میایستم، درد شدت میگیرد. با وجود دردی که با هرنفس در سینه ام میپیچد، به طرف در پشتی میروم. ستاره هنوز در را باز نکرده که از پشت، روسریاش را میگیرم و میکشم. با کمر روی زمین میافتد. قبل از اینکه به طرف در بجهد، مقابل در میایستم. ستاره با وجود دردی که دارد، بلند میشود و تفنگش را به سمتم میگیرد:
-گم شو اون ور!
خونی که از ضربه ستاره در دهانم جمع شده را تف میکنم و نیشخند میزنم. ستاره بلندتر داد میزند:
میگم گُم شو آشغال!
خودم را به در میچسبانم:
-بیا! میتونی از روی جنازه منم رد بشی!
-باشه! شانس زنده موندن داشتی، خودت نخواستی!
و ماشه را میچکاند. چشمانم را میبندم و میخواهم شهادتین بخوانم، اما بعد از چند لحظه اتفاقی نمیافتد. خشابش خالی شده. برای این که اعصابش را بهم بریزم میگویم:
-همهش رو خرج ارمیا کردی، چیزی برای من نموند!
به طرفم حملهور میشود. مچ دست چپم بدجور درد میکند و فکر کنم آسیب جدی دیده باشد. با دست سالمم مشتش را قبل از این که به صورتم بخورد میگیرم و به تلافی دست خودم میپیچانمش، با تمام قدرت، انقدر که ستاره از درد جیغ بکشد. دست دیگرش را ناگهانی به طرفم پرت میکند تا به چشمانم بخورد، اما سرم را عقب میبرم و با زانویم به شکمش میکوبم. از درد خم میشود. با یک ضربه به قفسه سینه، هلش میدهم تا روی زمین بیفتد. این کار آخرم خیلی خطرناک بود. چون ممکن است با این ضربه دچار ایست قلبی شود و من میدانم که زندهی ستاره برای ایران اهمیت دارد.
فکر کنم یکی از دندههایم شکسته باشد، چون دردش واقعا غیرقابل تحمل است. فعلا وقت ناله کردن ندارم. هر اتفاقی بیفتد نمیگذارم این ابلیس جایی برود. حالا افتاده است کنار تفنگش که روی زمین افتاده بود. قبل از این که دستش به تفنگ برسد، طوری به دستش لگد میزنم که صدای شکستن استخوانش را بشنوم. باز هم جیغ میکشد و ناسزا میگوید. اینطوری نمیشود، باید طوری بیهوشش کنم که حداقل تا یکی دو ساعت دیگر بههوش نیاید.
یادم هست یکبار که با ارمیا درباره هنرهای رزمی صحبت میکردیم، میگفت ورزشهای رزمی غربی بیشتر از این که ورزش باشند، یک نمایش وحشیگری اند. میگفت علیرغم ورزشهای رزمی شرقی که اخلاقمداری در آنها حرف اول را میزند، در ورزشهایی مثل بوکس یا کشتیکج، معیار فقط کتک زدن تا حد مرگ است. میگفت بازیشان یک قاعده بیشتر ندارد: انقدر حریفت را بزن که نتواند از جایش بلند شود!
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi