eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.4هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
510 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت 134 حالا من هم باید ستاره را طوری بزنم که نتواند از جایش بلند شود... در دلم از ارمیا معذرت‌خواهی می‌کنم و با نوک کفش به گیجگاهش می‌زنم. نامتعادل می‌شود و هرچه می‌خواهد از جایش بلند شود نمی‌تواند. اسلحه ستاره را برمی‌دارم آن را روی سرش می‌گذارم: -بشین سرجات! صدای فریاد مردم بیشتر شده و حالا از صدای گفت و گوی بلند و عربی چند مرد، متوجه می‌شوم چندنفر وارد خانه شده اند. بعید نیست اعوان و انصار ستاره باشند. ناگاه دست ستاره را می‌بینم که به طرف دهانش می‌رود. حتما می‌خواهد خودکشی کند. محال است بگذارم! همانطور که تفنگ به دست بالای سرش نشسته ام، با لوله سلاح ضربه ای به پشت سرش می‌زنم که نتواند قرص را بخورد. قرص از دستش می‌افتد و همزمان، چند مرد از اتاق وارد راهرو می‌شوند. رو به مردها می‌کنم و فریاد می‌زنم: -جلو نیاین! اسلحه را اما از سر ستاره برنمی‌دارم. اگر خودی هم نباشند، باز هم ستاره گروگان من است و نمی‌توانند به من آسیب بزنند. یکی از مردها همانجا می‌ایستد. بعید می‌دانم فارسی بلد باشد اما منظورم را فهمیده است. آرام می‌گوید: -حسنا... اهدئی. احنه اصدقاء. حشد الشعبی... (باشه! آروم باش. ما دوستیم. حشد الشعبی...) دقیقا نمی‌فهمم چه گفت، فقط حشدالشعبی اش را فهمیدم. به فارسی می‎گویم: -از کجا مطمئن باشم؟ یکی دیگر از مردها جلو می‌آید. آشناست، همان راننده ای‌ست که من و مرضیه را از هتل به اینجا آورد. می‌گوید: -انا عماد. صدیق مرصاد. أَ تعرفین مرصاد؟ (من عمادم. دوست مرصاد. مرصاد رو می‌شناسی؟) انقدر شمرده گفته است که بفهمم. مرد دیگر پشت گوشی با کسی حرف می‌زند و بعد موبایلش را به من می‌دهد: -تحچی مع المرصاد. (با مرصاد حرف بزن.) با تردید گوشی را می‌گیرم. صدای مرصاد را می‌شنوم که نفس‌نفس می‌زند. فقط یک جمله می‌گوید: -خودی اند خانم منتظری. اعتماد کنید. موبایل را به مرد پس می‌دهم و با پا لگد دیگری به ستاره می‌زنم: -این تحویل شما. مردها نفس راحتی می‌کشند. زنی با روی پوشیده می‌آید و به ستاره دستبند می‌زند و او را بلند می‌کند. ستاره هنوز تعادل ندارد و آه و ناله اش به آسمان بلند است. خودم هم خیلی خوب نیستم. از درد به خودم می‌پیچم اما ناله ام را می‌خورم. زنی که می‌خواهد ستاره را ببرد، به من نگاه می‌کند و می‌گوید: -انتی زین؟ (تو خوبی؟) منظورش را نمی‌فهمم. برای این که حرفش را بفهماند دوباره می‌پرسد: -خوب؟ از درد صدایم درنمی‌آید، اما سرم را تکان می‌دهم. مردها با بی‌سیم حرف می‌زنند و صدای چند مرد هم از در خانه شنیده می‌شود که احتمالا مردم را متفرق می‌کند. خودم را به طرف پیکر بی‌جان مرضیه می‌کشم. کاش آن روز در اعتکاف برایش دعای شهادت نمی‌کردم. حالا می‌فهمم چرا انقدر مصمم از شهادت حرف می‌زد. چه لبخند شیرینی روی لب‌هایش نشسته است! بوسه‌ای روی پیشانی اش می‌کارم و بعد، خودم را به سختی بلند می‌کنم تا به اتاق برسم. پیکر ارمیا هنوز روی زمین است. رمق از زانوهایم می‌رود و روی زمین می‌افتم. حالا نمی‌دانم از درد جسمم به خودم بپیچم، یا از درد روحم. ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت 135 یکی از مردها با بی‌سیم صحبت می‌کند: -سقط الرنجۀ فی الشباک. الفتاۀ هنا الان. لکن شخصین استشهدوا. (شاه ماهی توی تور افتاد. اون دختر هم الان اینجاست. اما دونفر شهید شدند.) دست و پا شکسته حرف‌هایش را می‌فهمم. خودم را کشان‌کشان به ارمیا می‌رسانم و با بهت نگاهش می‌کنم. ارمیا همین چند ساعت پیش زنده بود و با من درباره شهر اریحا حرف می‌زد... شهر خرماها... به ساعت مچی‌ام نگاه می‌کنم. از لحظه ای که تصمیم به رفتن گرفتیم و به خانه حمله کردند، تا الان کمتر از یک ربع گذشته است. تمام آن درگیری‌ها و شهادت دو نفر از کسانی که دوستشان داشتم، در کمتر از یک ربع ساعت... چندبار تکانش می‌دهم. مثل شازده کوچولویی که مار نیشش زده باشد روی زمین افتاده است. همیشه موقع خواندن قسمت آخر رمان شازده کوچولو گریه ام می‌گرفت و ارمیا می‌گفت: -گریه نداره که! شازده کوچولو رفت پیش گُلش. تازه، نمرده بود. چون وقتی فردا صبح خلبان رفت اونجا، جسد شازده کوچولو رو ندید. وقتی ارمیا این را می‌گفت، من با گریه می‌گفتم: -پس چرا خودش می‌گفت بدنش زیادی برای رفتن به سیاره‌ش سنگینه؟ لابد خودش نمی‌تونسته اونو ببره! ارمیا هم اشک‌هایم را پاک می‌کرد و می‌گفت: -خب حتما پرنده‌های کوهی اونو بردن. ارمیا اشتباه می‌کرد که به من می‌گفت شازده کوچولو. او خودش قسمت آخر بازی‌مان را کامل کرد، در نقش شازده کوچولو که انصافا بیشتر به ارمیا می‌آمد. من هیچ‌وقت دوست نداشتم قسمت آخر رمان را بازی کنیم. اما حالا، به اجبار ارمیا در نقش مرد خلبان فرو رفته ام. باید بنشینم و افسوس بخورم و به ستاره‌ها نگاه کنم. بعد با تصور این که شازده کوچولویی در یکی از این ستاره‌ها می‌خندد، در تصورم همه ستاره‌ها مانند زنگوله تکان بخورند و من بخندم... من پانصد میلیون زنگوله دارم که بلدند بخندند؛ مثل مرد خلبان. دست‌های ارمیا را آرام و با احتیاط کنار بدنش می‎گذارم و موهای خرمایی رنگش را مرتب می‌کنم. انگار میان دشت شقایق‌های وحشی خوابیده است و بدنش پر از گل‌های تازه شکفته زخم‌ است. چشمانش نیمه‌باز اند و به طرف راهروی منتهی به در پشتی نگاه می‌کند؛ انگار تا لحظه آخر نگران بوده که ما نجات پیدا کرده ایم یا نه. همین چند ساعت پیش می‌توانست بلند بخندد، چشمک بزند، صحبت کند... اما الان آرام و بی‌صدا خوابیده است. مثل مردی تنها که سال‌ها میان مردمی نادان مشغول انذار و نصیحت بوده و افتراها و ستم‌های بنی‌اسرائیلی‌شان را تحمل کرده و جز خدا پناه دیگری نداشته؛ و حالا خدا به او اجازه داده استراحت کند. فرقی نمی‌کند ارمیا شهید شده باشد یا مانند خضر، عمر جاودان داشته باشد. این دو هیچ فرقی با هم ندارند؛ و چه بسا شهادت بهتر هم باشد. ارمیای من شهید شده و به عمر جاودان رسیده است... حالا اویس که سال‌ها در غربت بوده، بالاخره به یارش رسیده است. راستی ارمیا در غربت شهید نشد. وطن ارمیا همین جا بود: کربلا؛ جایی که یارش هست. دو نفر از مردها یک برانکارد کنار بدن ارمیا می‌گذارند و به من که دارم صورتش را نوازش می‌کنم می‌گویند: -عفواً اختی. علینا ان ناخذ الشهید. (ببخشید خواهرم. باید شهید رو ببریم.) به دور و برم نگاه می‌کنم و مرصاد را می‌بینم که در آستانه در ایستاده و خیره است به پیکر ارمیا و لبش را می‌گزد. دوست دارم بدانم تا الان کجا بود که این اتفاق‌ها افتاد؟ ارمیا را روی برانکارد می‌گذارند و روی بدنش پارچه‌ای سپید می‌کشند. یاد مرضیه می‌افتم که حتما می‎خواهند او را هم ببرند. با تکیه به دیوار، خودم را به محل شهادتش می‌رسانم. یک مرد و یک زن بالای پیکرش آماده اند تا بلندش کنند. با وجود دردی که می‌دانم بخاطر شکستگی یا حداقل ترک دنده است، جلو می‌روم و به مرد می‌فهمانم که خودم کمک می‎کنم بلندش کنند. دوست ندارم دست نامحرم به مرضیه بخورد؛ همان طور که خودش هم دوست ندارد. مرضیه چندان سنگین نیست اما سنگینی داغ شهادتش در سینه‌ام می‎پیچد و نفسم می‌گیرد. با این وجود با کمک زن، پیکرش را روی برانکارد می‌خوابانم. باورم نمی‌شود مرضیه ای که یک ربع قبل با هم نماز صبح خواندیم، الان فرسنگ‌ها با من فاصله دارد. او ساکن افلاک شده و من پا بسته خاکم. یاد زهره بنیانیان می‌افتم که در یک عملیات شهید شد. الان مرضیه هم همنشین زهره است. مرضیه هم با پارچه سپید راهی آمبولانس می‌شود. پشت سر زن و مردی که برانکارد مرضیه را می‌برند راه می‌افتم به سمت در. به سختی خودم را سر پا نگه داشته ام و از دهانم هنوز خون می‌آید. خودم را به کوچه می‌رسانم و سوار آمبولانسی می‌شوم که پیکر ارمیا را داخل آن گذاشته اند. کسی مانعم نمی‌شود. سرم را لبه برانکاردش می‌گذارم و چشم‌هایم را از درد به هم فشار می‌دهم... ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت 136 *** دوم شخص مفرد از وقتی که اویس رو دید و دوید طرفش، تا تمام مدتی که کنارش نشسته بود و با شوق و ذوق به حرفاش گوش می‌داد، زیر چشمی نگاهشون می‌کردم. چقدر دلم برای تو تنگ شده بود... مثل بچه ای که تنها باشه و بچه‌های دیگه رو ببینه که پیش مامان‌هاشون هستن و حسرت بخوره، منم حسرت اویس رو می‌خوردم که خواهرش کنارشه. دلم می‌خواست تو بودی و کنارم می‌نشستی و من برات حرف می‌زدم. ما خیلی کم با هم حرف زدیم... نه؟ کاش بیشتر با هم حرف می‌زدیم. کاش بیشتر کنارت بودم... وقتی صدای خانم محمودی رو شنیدم که داره می‌گه مزاحم داریم و التماس دعای فوری، خیلی بهم ریختم و فهمیدم موضوع حفره امنیتی جدیه. تک‌تک بچه‌های عراقی‌ای که تا الان باهامون همکاری کرده بودن رو از ذهنم گذروندم. حیدر و جابر که فقط توی عملیات دستگیری منصور بودن و از بقیه ماجرا خبر نداشتن. پس لو دادن خونه امن کار اون‌ها نمی‌تونه باشه. غیر از اون‌ها، فقط عماد بود که نقشه‌م برای نجات خانم منتظری و بعدم تخلیه اطلاعاتی مامورهای ستاره رو می‌دونست. اگه عماد نفوذی بود، قطعا به ستاره خبر می‌داد الیاس و رفیق داعشی‌ش سوخت رفتن تا محل قرار رو عوض کنه. پس عماد هم نمی‌تونه نفوذی باشه؛ می‌مونه فؤاد؛ کسی که هم آدرس خونه امن رو بلد بود، هم از ماجرایی که توی هتل داشتیم بی‌خبر بود. و درضمن می‌دونست کیا داخل خونه هستن و قراره خانم منتظری و اویس و خانم محمودی خونه رو ترک کنن. وقتی داشتم این فکرها رو می‌کردم، دقیقا توی ماشین کنار فؤاد نشسته بودم. بجز فؤاد گزینه دیگه ای توی ذهنم نبود. به حیدر و جابر و عماد بی‌سیم زدم که سریع برن خونه امن و ماجرا رو حل کنند. از فؤاد هم خواستم بزنه کنار و پیاده بشه. بعد بهش گفتم بره داخل یه کوچه که خلوت و نسبتا تاریک بود. درسته که ممکن بود قضاوتم اشتباه باشه، اما اگه یه درصد هم حدسم درست بود واویلا می‌شد. به زور روی پای آسیب‌دیده‌م راه می‌رفتم. صداخفه‌کن بستم روی تفنگم و وقتی فؤاد وارد کوچه شد، اسلحه رو گذاشتم روی کمرش. عرق کرده بود و بدجور شوکه شده بود. گفتم: کیف وجدوا عنوان المنزل الامن؟ (آدرس خونه امن رو از کجا پیدا کردن؟) -لا اعرف! (نمی‌دونم.) -لا تكذب. لم يعرف أحد غيرك أنت و عماد ما الذي سيحدث هناك. (دروغ نگو. کسی غیر از تو و عماد نمیدونست اونجا قراره چه خبر بشه.) -رب يكون خطأ عماد. (شاید تقصیر عماد باشه.) -أعلم أنها ليست غلطته. أنا متأكد. (می‌دونم تقصیر اون نیست. مطمئنم.) به وضوح عرق کرده بود و نفس‌نفس می‌زد. یک آن خواست دستشو بزنه زیر تفنگم و در بره که دستش رو گرفتم و یه مشت زدم به صورتش. نزدیک بود تعادلم بهم بخوره، چون ایستادن روی پایی که مچش در رفته بوده کار ساده ای نبود. فؤاد هنوز از ضربه ای که خورد گیج بود، از فرصت استفاده کردم و با پای سالمم کوبیدم روی پاش و پشت بندش یه مشت هم زدم به سینه‌ش و کوبیده شد به دیوار. ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت 137 ادامه دوم شخص مفرد دیگه با این برخوردش شکی برام نموند که نفوذی همونه؛ یا حداقل یکی از حلقه‌های نفوذ هست. اگه راست می‌گفت، ثابت می‌کرد. اما وقتی متوجه شد من فهمیدم، سعی کرد حذفم کنه. سرم رو تکون دادم و گفتم: -الآن دمرت عملك! (الان کار خودتو خراب‌تر کردی!) بعد همونطور که اسلحه رو روی کمرش فشار می‌دادم بردمش سمت ماشین و بهش دستبند زدم و تحویلش دادم به بچه‌های حشدالشعبی. توی راه خونه امن بودم که حیدر زنگ زد و گفت ستاره و خانم منتظری توی خونه هستن و زنده موندن، اما اویس و خانم محمودی شهید شدن. اینطور که حیدر می‌گفت، وقتی رسیدن خانم منتظری مثل شیر نشسته بود بالای سر ستاره و لوله تفنگ رو گذاشته بود روی سرش، هردوشون هم زخمی بودن در اثر درگیری. خانم منتظری که چشمش به بچه‌های ما می‌افته، قبول نکرده بوده ستاره رو تحویل بده. تا زمانی که خودم باهاش حرف نزدم و اعتمادشو جلب نکردم هم ستاره رو تحویل نداد. وقتی من رسیدم، ستاره رو نشونده بودن توی یکی از ماشین‌ها. دیدم هر دوتا دستش بدجور آسیب دیده و صورتش خونیه. به عماد گفتم ببردش بیمارستان و مامور خانم هم چشم ازش بر نداره. داخل خونه، جنازه یکی از مهاجم‌ها افتاده بود. غیر از ستاره، سه نفر بودن. یه نفرشون رو اویس زده بود، اون یکی رو خانم محمودی و سومی رو خانم منتظری. کاملا مطمئن شدم گرای خونه رو فؤاد داده به دشمن، چون می‌دونستند خونه یه در پشتی داره و راه در پشتی رو هم بسته بودن. پیکر مطهر اویس هم همونجا افتاده بود. وقتی خانم منتظری رو دیدم که داره با بهت به اویس نگاه می‌کنه، یاد خودم افتادم. منم وقتی تو رو دیدم همینجوری شدم. توی بیمارستان، روی یکی از تخت‎ها خوابیده بودی. چادرت روی صورتت افتاده بود. چادر رو کنار زدم و دیدمت؛ چشم‌هات بسته بودن و لباسات خونی. نمی‌دونم چقدر گذشت و فقط نگاهت کردم. انگار دنبال یه نشونه می‌گشتم که اون دختر تو نباشی؛ اما هرچی بیشتر دقت می‎کردم، بیشتر مطمئن می‌شدم خودتی. همونقدر که خانم محمودی آروم خوابیده بود، تو هم خوابیده بودی. نمی‌دونم چرا اون شب فقط یاد تو می‌افتادم. تویی که صورتت داشت می‌درخشید اون لحظه. حس کردم پشتم خالی شده. انگار دوباره مامان رو از دست داده بودم. انقدر توی شوک بودم که تا چند روز نتونستم گریه کنم. مونده بودم الان چطوری ببرمت ایران. بابا خیلی به تو وابسته بود. اگه می‌دید دختر یکی یه دونه‌ش رو بردم و توی تابوت برگردوندم، حتما من رو می‌کُشت. *** ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت 138 در صف نماز ایستاده ام. قبل از این که الله اکبر را بگویند، گردن می‌کشم که ببینم جلو چه خبر است. هوای بین‌الحرمین بارانی‌ست. مردی با عبای قهوه‌ای و شال سبز پیش‌نماز شده و قرار است برای دو تابوت نماز میت بخوانند. روی تابوت‎ها، اسم مرضیه و ارمیا را نوشته. نماز را شروع می‌کنند و بعد، تابوت‌ها را به حرم امام حسین علیه‌السلام می‌برند. دنبالشان می‌دوم، اما تا من برسم، در حرم را بسته اند و هرچه اصرار می‎کنم که من هم بروم، اجازه نمی‌دهند. دست مردانه ای دستانم را نوازش می‌کنند. هر دم و باز دمم مساوی با دردی طاقت‌فرسا و وحشتناک است. اولین تصویر مقابل چشمانم، سقفی نم‌زده است و بعد، ساعت روی دیوار که یازده و نیم را نشان می‌دهد. حرکت انگشتان مردانه روی دستم متوقف می‌شوند و عمو صادق را مقابل خودم می‌بینم. -اریحا... عمو! صدای منو می‌شنوی؟ اخم می‌کنم و سعی می‌کنم بنشینم. عمو جلویم را می‌گیرد و می‌گوید: -یه کیلو پنبه سنگین‌تره یا یه کیلو آهن؟ از سوالش خنده‌ام می‌گیرد. بچه که بودم، همیشه با این سوال من را دست می‌انداخت. با صدای نخراشیده ای می‌گویم: -وزنشون یکیه. -آهان. پس حواست سر جاشه! نگاهی به اطرافم می‌اندازم. اینجا باید بیمارستان باشد. یک سرم به دستم وصل است اما لباس بیمارستان نپوشیده ام. پس مدت زیادی نیست که بیهوشم. مچ دستم را آتل بسته اند. از پنجره، بیرون را می‌بینم که روشن است. پس ساعت باید یازده و نیم صبح باشد. می‌گویم: -شما اینجا چکار می‌کنین عمو؟ -خودت اینجا چکار می‌کنی دختر؟ یاد جواب دیشب ارمیا می‌افتم. شب قبل، ارمیا را داشتم و حالا ندارم. اگر می‌دانستم این آخرین گفت و گوی من با ارمیاست، بیشتر آن را کش می‌دادم. لبم را می‌گزم و می‌گویم: -ارمیا کجاست؟ سرش را پایین می‎اندازد و با اندوه می‌گوید: امروز منتقلش می‌کنن ایران. ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 / نماهنگ (Miracle) کاری از 🎤 ♥️ عاشقانه ای از برای بزرگترین معجزه عالم🌏 ‼️با انتشار گسترده این نماهنگ در شبکه‌های اجتماعی، اربعین را جهانی کنید!‼️ 📎 یادمان باشد که امام زمان عجل الله خودشان را به عالم با جدشان علیه‌السلام معرفی می‌کند که این یعنی مردم عالم قبل از ظهور، علیه السلام را می‌شناسند و ،حسین علیه السلام را به جهان معرفی می‌کند. ✅پس هر قدمی که برای معرفی علیه السلام به جهان برمی‌داریم، در واقع قدمی برای فاطمه عج برداشته ایم.💚 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥/ نماهنگ ( )، روایتی از حال و هوای یک زائر به زبان انگیلسی 🌷 کاری از گروه 🔰⚠️🔰⚠️🔰 🔴 این نماهنگ را به طور جهانی پخش کنید تا ذکر جهانی شود...✊ و مظلومیت مولای غریبتان به گوش همه جهانیان برسد...🌍 تا جهانی نشود، نخواهد کرد... 📎 یادمان باشد که امام زمان عجل الله خودشان را به عالم با جدشان علیه‌السلام معرفی می‌کند که این یعنی مردم عالم قبل از ظهور، علیه السلام را می‌شناسند و ،حسین علیه السلام را به جهان معرفی می‌کند. ✅پس هر قدمی که برای معرفی علیه السلام به جهان برمی‌داریم، در واقع قدمی برای فاطمه عج برداشته ایم.💚 https://eitaa.com/istadegi
💚🏴 📖 🚩 داستان کوتاه (فاطمه شکیبا) 📙 - آخه پسرم من باید برم حرم. نذر دارم! عزیز از کجا می‌داند وقت ادای نذرش رسیده؟ جلو می‌روم و قبل از اینکه حرفم را شروع کنم، رو به من می‌کند: - زینب تو بهش بگو! تو بهش بگو پسرم پیدا شده و باید نذرم رو ادا کنم! عزیز خبر را از خود سیدالشهدا گرفته نه بنیاد شهید. اخبارش دسته اول است. بغضم می‌شکند و لبخند می‌زنم: - میثم ما رو ببر حرم. میثم تسلیم می‌شود. حرم در شب دلرباتر است. شلوغ است و هرگوشه از بین‌الحرمین، یک جور سینه می‌زنند. حرم، جایی خارج از زمان و مکان است. روز و شب ندارد. دستمان به ضریح نمی‌رسد؛ سلام می‌دهیم و از بین‌الحرمین راه می‌افتیم به سمت حرم حضرت عباس علیه‌السلام. هر دور سعی میان دو حرم، بازهم آوینی برایم از فتح خون می‌خواند. حرم در شب، زیباتر می‌درخشد و دل می‌برد. و همه جمعیتی که اینجا هستند، از ظلمت دنیا به این نور پناه آورده‌اند. «خون حسین(ع) و اصحابش کهکشانی است که بر آسمان دنیا، راه قبله را می‌نمایاند... اگر نبود خون حسین، جوشیدن سرد می‌شد و دیگر در آفاق جاودانه شب، نشانی از نور باقی نمی‌ماند...» دور دوم را شروع کرده‌ایم. با امام می‌گویم از دلهره‌ی قلبی که ممکن است میانه راه رهایم کند. با امام می‌گویم که از مرگ بی‌فایده می‌ترسم و مرگ زیبا می‌خواهم. از امام می‌خواهم مرا هم به حریم قدسی خیمه‌گاه مهدی راه دهد. می‌دانم شیعه به دنیا آمده‌ام که از یاران آخرالزمانی فرزندش و از خونخواهان حسین باشم. میثم و پدر هردو جای خود را در سپاه حسین پیدا کرده اند و جای من هم باید مشخص شود. «صحرای کربلا به وسعت تاریخ است و کار به یک «یالیتنی کنت معکم» ختم نمی‌شود. اگر مرد میدان صداقتی، نیک در خویش بنگر که تو را نیز با مرگ انسی این‌گونه است یا خیر!... آنان را که از مرگ می‌ترسند از کربلا می‌رانند...» https://eitaa.com/istadegi
💠 اعمال روز ❶ «زیارت امام حسین (علیه السلام) و زیارت اربعین» در این روز زیارت امام حسین (علیه السلام) مستحب است و این زیارت‌، همانا خواندن زیارت اربعین است که از امام عسکری (علیه السلام) روایت ‌شده که فرمود: "علامت مؤمن پنج چیز است: ۱- پنجاه و یک رکعت نماز فریضه و نافله در شب و روز خواندن ۲- و زیارت اربعین را انجام دادن ۳- و انگشتر بر دست راست کردن ۴- و جَبین (پیشانی) را در سجده بر خاک گذاشتن ۵- و بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ را بلند گفتن است." ❷ «غسل اربعین و توبه» ❸ بعد از نماز صبح 100 مرتبه (لاحول ولا قوة الا بالله العلی العظیم) ❹ 70 مرتبه تسبیحات اربعه ❺ بعد از نماز ظهر سوره والعصر و سپس 70 مرتبه استغفار ❻ غروب اربعین 40 مرتبه لا اله الا الله ❼ بعد از نماز عشاء سوره یاسین هدیه به سیدالشهدا حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام 📚 وسائل الشیعه‌ ج ۱۰، ص ۳۷۳ 📅 وعده ی ما پنجشنبه (روز اربعین) ساعت ۱۰ صبح، پشت بام خانه ها، قرائت زیارت اربعین 🔆 امام صادق علیه‌السلام به سُدیر فرمود: آیا زیاد به زیارت حسین علیه‌السلام می‌روی؟ 🔸سدیر گفت: آقاجان راهم دور است، نمی‌توانم. 🔹 امام فرمود: در‌منزلت غسل کن، به بام خانه برو، به سوی قبر حسین علیه‌السلام اشاره کن و به او سلام بده، برایت زیارتش نوشته می‌شود. 📚وسایل الشیعه جلد ۱۴ صفحه ۵۷۸ ⚫️ شما می‌توانید تصاویر عمل به این توصیه معصوم و ابراز ارادت خود را در شبکه‌های اجتماعی با هشتگ به اشتراک بگذارید. 🔴 🌐 واحد افق جنبش مصاف 🏴 @masaf_ofogh
💚🏴 📖 🚩 رمان (فاطمه شکیبا)📘 مردم دنیا دنبال چه می‌گردند؟ عدالت؟ صلح؟ انسانیت؟ همه اینجاست. جایی که عشق علی(ع) و فرزندش باشد، مدینه فاضله است. اینجا سرزمینی است که عشق بر آن حکومت می‌کند و قانونی جز عشق ندارد؛ برای همین است که پیرزنی التماس می‌کند هرچه دارد را به زائران ببخشد، برای همین است که خانم و آقای دکتری از کانادا آمده‌اند اینجا و خاک پای زائران را طوطیا کرده‌اند؛ همان دکتری که برای گرفتن نوبتش باید شش ماه انتظار بکشی، در سرزمین عشق دنبالت می‌دود تا از غبار پاهایت مرهم بگیرد! اینجا هرکس با هر شغل و پست و مقامی آمده و نوکری می‌کند؛ زباله جمع می‌کند، چای تعارف می‌کند، پای زائران را می‌شوید؛ و چه شغلی بالاتر از نوکری در این آستان؟ چه حرفه‌ای شریف تر از گدایی در بارگاه کرم؟ همه هستند، آسیایی، آفریقایی، اروپایی، امریکایی؛ مسلمان، مسیحی، یهودی، شیعه، سنی و... اینجا میعادگاه انسان است، نه قوم و قبیله و نژاد و مذهب، اینجا برترین‌ها باتقواترین‌هایند؛ چقدر شبیه محشر است اینجا! از شرق و غرب آمده‌اند، جاری تر از فرات و سوزان تر از نینوا. به قول آوینی: عالم همه در طواف عشق است و دایره دار این طواف حسین(ع) است. و اینجاست که می‌فهمم قلبم نمی‌تپد، حسین حسین(ع) می‌کند؛ با هرقدم شیداتر می‌شوی تا برسی و آنجا دیگر تو نیستی... آنجا سرتاپا عشق شده‌ای. https://eitaa.com/istadegi
💚🏴 📖 🚩 رمان (فاطمه شکیبا)📘 جمعیت انقدر زیاد است که حتی نمی‌توانیم به رفتن داخل حرم فکر کنیم؛ این فقط حرف من نیست، حاج آقا کاظمی و علی‌آقا هم در جواب افراد کاروان همین را می‌گویند. شب اربعین است و از چهار گوشۀ جهان، دور دایره دار طواف عشق جمع‌اند؛ هرسو نگاه می‌کنم، اشک و آه و پرچم است؛ سینه می‌زنند، هر دسته‌ای به شکل خودش، اینجا گرم‌ ترین نقطه دنیاست؛ کانون عاطفه و احساس؛ کاش همه دنیا می‌دیدند عشق ما را، بر سر و سینه زدن‌ها را، دویدن‌ها را. با اینکه همیشه برایم خیلی مهم بود که چادرم خاکی نشود، حالا چادرم خاکی خاکی است؛ اصلا خودم به چادرم گل مالیدم، یعنی خودم که نه، پیرزنی عرب نشسته بود و به چادر زن‌هایی که می‌خواستند گل می‌مالید، یک تشت هم گذاشته بود جلویش؛ من را که دید، پرسید: زینبی؟ منظورش را همان اول درست نفهمیدم، با دست روی شانه‌هایش گل مالید و دوباره گفت: زینبی؟ گفتم: آره به چادر منم بزن. و او گل مالید به شانه‌ها و سرم، مرا مثل حضرت زینب(س) کرد. فشار جمعیت اصلا برایمان مهم نیست، چون فشار مصیبت حسین(ع) را عمریست تحمل کرده‌ایم. عمه و بقیه کاروان را همان ورودی بین الحرمین گم کرده‌ام؛ این هم مهم نیست، چون می‌دانم تا الان گم شده بودم و اینجا تازه پیدا شده‌ام؛ اینجا امام، خود خود آدم‌ها را از بین پرده‌های غفلت و دنیا بیرون می‌کشد و نشانشان می‌دهد. https://eitaa.com/istadegi
کتاب ( و )؛ خرده‌روایت‌هایی از زیارت نشسته بودیم توی بلوار نجف به کربلا. خسته بودیم و پاهایمان کشش راه رفتن نداشت. هنوز اول شب بود و وقت زیاد بود. یکی از رفقا پیشنهاد داد یک تفأل به حافظ بزنیم. من نیت کردم خواجه حافظ یک غزل هدیه کند درباره اوضاع آن لحظه ما. نشسته بین راه و میان آن همه عاشق. دیوان حافظ را که باز کردیم غزلش هوش از سرمان برد. می‌شد برای هر غزلش یک دل سیر گریه کنی... غلام نرگس مست تو تاجدارانند خراب باده لعل تو هوشیارانند تو را صبا و مرا آب دیده شد غماز و گر نه عاشق و معشوق رازدارانند ز زیر زلف دوتا چون گذر کنی بنگر که از یمین و یسارت چه سوگوارانند گذار کن چو صبا بر بنفشه زار و ببین که از تطاول زلفت چه بی‌قرارانند نصیب ماست بهشت ای خداشناس برو که مستحق کرامت گناهکارانند نه من بر آن گل عارض غزل سرایم و بس که عندلیب تو از هر طرف هزارانند تو دستگیر شو ای خضر پی خجسته که من پیاده می‌روم و همرهان سوارانند بیا به میکده و چهره ارغوانی کن مرو به صومعه کان جا سیاه کارانند خلاص حافظ از آن زلف تابدار مباد که بستگان کمند تو رستگارانند​... https://eitaa.com/istadegi
4_5769155330759983932.mp3
6.55M
🎼فایل صوتی زیارت اربعین 🎤 با صدای دلنشین محسن فرهمند 🔻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از KHAMENEI.IR
▫️ قرائت زیارت اربعین، همنوا با رهبر انقلاب 📅 پنجشنبه ۱۷ مهر، ساعت ۱۰ 📲 پخش زنده از شبکه یک و شبکه‌های اجتماعی KHAMENEI.IR
جمله منتشرنشده حاج خطاب به زائران اربعین حسینی 🥀با مژه‌ی چشم خاک راه تو را پاک میکنم... https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت 139 اشک از چشمم می‌جوشد و چشمانم را می‌بندم. عمو سرم را نوازش می‌کند: -بعد اذان صبح بهم زنگ زدن که خودتو برسون عراق... کارشناس پرونده همه‌چیز رو مختصر برام گفت. تو چرا هیچی بهم نگفتی؟ -چی می‌خواستین بهتون بگم؟ نمی‌شد بگم... پیشانی‌ام را می‌بوسد و می‌گوید: -ببخشید که اصل ماجرا رو بهت نگفتیم. چند وقته فهمیدی؟ -خیلی وقت نیست... از درد در خودم جمع می‌شوم و می‌نالم: -عمو... -جانم؟ می‌خواهم بگویم درد جان به لبم کرده است اما بجای آن، حرف از داروی آن می‌زنم: -می‌خوام برم حرم... -الان نمی‌شه عزیزم. ان‌شاءالله دفعه بعد که اومدیم کربلا. الان خطرناکه بری جایی. -عزیز و آقاجون می‌دونن؟ -نه. فعلا هیچی بهشون نگفتم. اما دیر یا زود می‌فهمن. بعد برای این که حال و هوایم را عوض کند با شادی می‌گوید: -دمت گرم. زدی داغونش کردیا! فکر نمی‌کردم بیرون باشگاهتون بتونی با کسی مبارزه کنی! بی‌توجه به حرفش می‌پرسم: -ببینم، بین بابام و ستاره چی بوده که انقدر از بابام بدش می‌آد؟ لبش را می‌گزد و نفسش را بیرون می‌دهد: -بعد از جنگ، برگشت دانشگاه که فوق لیسانس و دکتراش رو بگیره، اما وسط کار ول کرد. می‌گفت نتونسته پایان‌نامه‌ش رو به موقع تحویل بده. اون موقع، ما نمی‌دونستیم توی یگان موشکی سپاهه. تا بعد شهادتش کسی نمی‌دونست. چند وقت بود می‌دیدم خیلی پکره. خودش یه روز اومد بهم گفت یه دختره توی دانشگاهه که دائم دور و برم می‌پلکه، ابراز علاقه می‌کنه، می‌خواد یه طوری من رو بکشه سمت خودش. یوسفم که به قول دوست و آشناها، به نامحرم آلرژی داشت. دانشگاه رو ول کرد که دختره نتونه پیداش کنه، بعدم با طیبه خانم ازدواج کرد. یه بار که ازش پرسیدم چرا با دختره ازدواج نمی‌کنی، گفت از رفتار دختره خوشش نمی‌آد. بی‌تابانه وسط حرفش می‌پرم: -اون دختره کی بود؟ -توی مراسم عقد منصور و ستاره، دیدم یوسف خیلی خوشحال نیست و به ستاره نگاه نمی‌کنه و حتی دلش نمی‎خواد تو مراسم شرکت کنه. رفتم ازش پرسیدم دلیلش رو، به زور راضی شد بگه اون دختره همون ستاره ست. اما قسمم داد به کسی نگم، گفت شاید دختره توبه کرده و خواسته تغییر کنه، نباید آبروش رو ببریم. -بخاطر همین ستاره انقدر از بابام بدش می‌اومد؟ -نمی‌دونم. شاید... عمو که می‌بیند صورتم از درد منقبض شده، می‌پرسد: -درد داری عزیزم؟ سعی می‌کنم درد پهلو را به روی خودم نیاورم و می‌گویم: -بخاطر کوفتگیه. بعد از یک ساعت، به کمک مامور خانمی که پشت در نگهبانی می‌داد از تخت بلند می‌شوم. سوار یک ون می‌شویم. ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت 140 داخل ون، مرصاد را می‌بینم که با پای آتل‌بندی شده روی یکی از صندلی‌ها نشسته است و کنارش، کیف و وسایل من که داخل خانه جا مانده بود. کیفم را می‌گردم که ببینم همه وسایلم هستند یا نه. گوشی‌ام را پیدا نمی‌کنم، نه گوشی خودم و نه موبایل دکمه‌ای که لیلا داد را. مرصاد متوجه جست‌وجوی بی‌نتیجه‌ام می‌شود و می‌گوید: -فعلا گوشی‌تون پیش ما می‌مونه، اما ان‌شاءالله زود بهتون می‌دیم. نگران نباشید. رو به سمت دیگری می‌کنم که چشمم به او نیفتد؛ انگار او را مقصر اتفاق دیشب می‌دانم و دائم از خودم می‌پرسم وقتی به خانه حمله شد، مرصاد کجا بود؟ خون مرضیه و ارمیا روی چادر و لباس‌هایم خشک شده و بدجور آتشم می‌زند. عمو کنارم نشسته و دست سالمم را گرفته. دوباره در گوش عمو می‌گویم: -نمی‌شه حداقل از نزدیک حرم رد بشیم که وداع کنم؟ نمی‌دانم بغض صدایم است یا نفس‌های همراه با دردم که باعث می‌شود عمو دوباره از مرصاد درخواست کند. مرصاد می‌گوید: -فقط پنج دقیقه نزدیک حرم می‌ایستیم. در یکی از خیابان‌های منتهی به حرم توقف می‌کنیم. انقدر خلوت است که ضریح از اینجا هم پیداست. چشمانم تار می‌شوند و با عجله، اشک‌ها را پاک می‌کنم که ضریح را ببینم. حالا می‌فهمم آدم وقتی از بهشت بیرون رفت چه حالی داشت. قلبم تیر می‌کشد و دلم می‌خواهد زمان همینجا متوقف شود. وقتی اولین بار کربلا را دیدم، فکر کردم دیگر اریحای سابق نخواهم شد؛ اما حالا فهمیده ام دیگر اریحا نیستم. اریحا آمدم و ریحانه برگشتم. انگار ارمیا و مرضیه کنار ضریح ایستاده اند و برایم دست تکان می‌دهند. خوش بحالشان؛ آن‌ها برای همیشه مقیم کربلا شده اند. ماشین حرکت می‌کند ولی نگاه من ثابت به ضریح دوخته شده است. دلم را، روحم را، همه وجودم را جاگذاشته‌ام. غیر از ماشینی که ما سوار آن شده ایم، دو ماشین دیگر جلوتر از ما حرکت می‌کنند که می‌دانم به ما بی‌ارتباط نیستند. حتما ستاره باید در یکی از آن ماشین‌ها باشد. در جاده کربلا به بغدادیم و راننده تند می‌راند. مرصاد من‌من می‎کند و آرام می‌گوید: -بابت برادرتون متاسفم. جوابش را نمی‌دهم. حوصله حرف زدن با او را ندارم. ادامه می‌دهد: -ببخشید، شما بدون این که وظیفه‌ای داشته باشید توی این پرونده خیلی زحمت کشیدید. فقط... ببخشید، اما وقتی رسیدیم ایران، هم شما و هم آقای منتظری باید چندروز قرنطینه باشید. بخاطر امنیت جانی خودتون و مسائل پرونده می‌گم. عمو با دلخوری می‌گوید: -شما نباید ایشون رو وارد این قضیه می‌کردین. مرصاد خجالت‌زده سر به زیر می‌اندازد و می‌گوید: -متاسفانه خود ستاره جناب‌پور ایشون رو وارد این ماجرا کرد. از یه جایی به بعد، هم ما و هم ایشون ناگزیر بودیم به حضورشون در جریان پرونده. عمو صدایش را بالاتر می‌برد و می‌گوید: -یعنی چی ناگزیر بودید؟ اگه اتفاق بدتری براش می‌افتاد چی؟ ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت 141 روی تابوت ارمیا هم همین را نوشته اند. تابوت هیچکدام اسم ندارد؛ فقط یک شماره است. یعنی ارمیا و مرضیه را با همین شماره سه رقمی می‌شناسند؟ دست روی تابوت ارمیا می‌کشم و تازه بغضم باز می‌شود. یاد تعزیه می‌افتم و شعر مداح که می‌گفت: -مدتی سینه زد و اشک فشاند، آه کشید/ گرد گودال طواف بدن اکبر کرد... دوست دارم تابوت را باز کنند که ارمیا را ببینم. آن موقع که دیدمش، بدنش هنوز گرم بود. چشمانش هنوز نیمه‌باز بودند. خودم چشمانش را بستم. دلم می‌خواست بگویم خیالت راحت، ستاره دستگیر شده اما لال شده بودم. همانطور که الان هم لال شده ام. عمو در گوشم می‌گوید: -بچه‌های حشدالشعبی براشون دوتا کفن خریدن و به ضریح متبرک کردن. هواپیما تیک‌آف می‌کند و من در این فکرم که ارمیا نه ایرانی بود، نه آلمانی. ارمیا آسمانی بوده و هست. مرز برای آدم‌هایی مثل ارمیا معنا ندارد. مرزها اعتبارهای زمینی و خاکی اند. کسی که آسمانی باشد، در قید و بند مرزها نیست. برایش فرقی ندارد کجا باشد، هرجا برود آنجا را تبدیل می‌کند به میدان جهادش. ارمیا حریف تمرینی ام بود؛ حتی بعد از آمدن آرسینه. می‌خواست من قوی بشوم؛ حتما برای همین روزها. حتما برای همان چند دقیقه که نگذارم ستاره در برود. اوایل موقع مبارزه با ارمیا، عمدا طوری مبارزه می‌کرد که من اذیت نشوم. ضربه نمی‎زد، من هم اعصابم خرد می‌شد و تا می‌خورد می‌زدمش. می‌گفتم چرا درست مبارزه نمی‌کنی؟ می‌خندید و می‌گفت: -مرد که روی زن دست بلند کنه مرد نیست! حرصم می‌گرفت و بیشتر می‌زدمش. یک روز دیگر ذله شد، پایم را که بالا بردم تا یک ضربه پهلو نثارش کنم، مچ پایم را گرفت و پیچاند طوری که با صورت زمین خوردم و از آنجا به بعد مبارزه‌مان جدی‌تر شد. مبارزه‌مان هم ساعت‌های تعطیل باشگاه ستاره بود. می‌رفتیم و انقدر به در و دیوار و کیسه بوکس مشت و لگد می‌زدیم که دست و پایمان کبود می‌شد. بعد باشگاه هم معمولا بستنی مهمانم می‌کرد. الان هم دلم می‌خواهد انقدر بکوبم روی تابوتش که بلند شود و گارد بگیرد تا مبارزه کنیم. دلم می‌خواهد با هم کل‌کل کنیم، حرف بزنیم، بحث کنیم... اما نمی‌شود. ارمیا برای همیشه من را تنها گذاشته است. دلم می‌خواهد بگویم چقدر کمرم درد می‌کند. اصلا مثل بچه‌ها جیغ و داد راه بیندازم و گریه کنم؛ شاید ارمیا اینطوری دلش به رحم بیاید. یکبار از همان تاب کذایی خانه عزیز افتادم. هنوز پنج سالم هم نبود شاید... تاب پشتی نداشت، از پشت سر برگشتم و افتادم روی ایوان، از ایوان هم افتادم کف حیاط. جیغم به هوا رفت و ارمیا که خانه عزیز بود، از اتاق بیرون دوید که ببیند چی شده. بیچاره برقش گرفته بود انگار. عزیز را صدا زد و دوید طرف من که فقط گریه می‌کردم. عزیز بلندم کرد و من را برد به اتاق. من یکی یکدانه اش بودم و ترسیده بود از دستش بروم. عزیز زیاد برای من نگران می‌شود. همانطور که عزیز من را بغل گرفته بود و می‌بوسید و نوازش می‌کرد، ارمیا یک تکه یخ آورد که بگذارم روی پیشانی ام تا ورم نکند و بعد دوزانو و سربه‌زیر نشست مقابلم. انگار که او من را از تاب انداخته. ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥/ شعری که اشک همه را در آورد😢 / شعرخوانی پس از شهادت 💚 🌙امشب چهلمین هفته‌ای ست که حاج قاسم را از دست داده‌ایم... مصادف با اباعبدالله...😭 💚وسط معرکه غوغاست شکسته بالش آمده مادر سادات به استقبالش... مرگ بر بی‌کسی و واهمه، بر عشق درود تشنه جان داد حسین بن علی بین دو رود تشنه جان داد نسوزد سر گیسوی حرم نگران بود حرامی نرود سوی حرم وای اگر آبروی قوم غدیری می‌رفت وای اگر دختر ارباب اسیری می‌رفت...😭 نماهنگش فوق‌العاده سوزناکه..😭😭 🤲 https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت 142 الان هم دلم می‌خواهد ارمیا همانطوری سربه‌زیر و مظلوم بنشیند و به گریه و درد و دلم گوش کند. من این روزها او را کم دارم. بیشتر از همیشه باید باشد و هست، اما با یک بدن سرد و پر از گلوله و زخم. دوست دارم برای ارمیا زار بزنم اما نمی‌شود بین این همه مرد. دوست دارم خودم برایش مداحی کنم و سینه بزنم. بچه که بود، محرم‌ها بیشتر می‌آمد خانه عزیز که با آقاجون برود حسینیه. آقاجون هم که دید شرکت کردن در دسته عزاداری را دوست دارد، برایش یک زنجیر کوچک خرید. پدرش که دید، حسابی دعوایش کرد؛ ارمیا هم زنجیر کوچکش را داد به من. اتفاقا صدایش هم بد نبود. با آقاجون که از هیئت برمی‌گشتند، شعرها را برای من می‌خواند. شاید اگر پدرش می‌گذاشت، مداحی می‌شد برای خودش! اما پدرش دوست نداشت ارمیا فضای دینی داشته باشد. چقدر هم که به خواسته اش رسید! پسرش شهید شد! صدای ارمیا در گوشم پیچیده است. ارمیا دوست داشت آواز خواندن را؛ اما شاید فقط برای من می‌خواند. گاهی دستش می‌انداختم که این شعرهای عاشقانه را برای چه کسی می‌خوانی؟ و ارمیا هم با پررویی جواب می‌داد: "برای عشقم!" و هیچ‌وقت نمی‌گفت عشقش کیست؛ تا الان که خودم فهمیده ام. -کجایی ای که عمری در هوایت نشستم زیر باران‌ها؟ کجایی؟/ اگر مجنون اگر لیلا، غریبم در بیابان‌ها؛ کجایی؟ این شعر را که می‌خواند عشق می‌کرد. از ته دلش می‌خواند. حالا من هم دوست دارم برایش بخوانم؛ اگر نگاه‌های زیرچشمی عمو و بقیه بگذارد. هواپیما در ایران می‌نشیند و گفت‌وگوی من و ارمیا تمام می‌شود. به زحمت از تابوت ارمیا جدایم می‌کنند. در فرودگاه شهید بهشتی اصفهان، چند ماشین نظامی با چراغ‌های گردان مقابل هواپیما صف کشیده اند و مقابلشان مردهایی مسلح و آماده درگیری با لباس مشکی نیروهای ویژه و چهره‌های پوشیده ایستاده اند. این همه آدم آمده اند استقبال ما؟ مثل فرودگاه بغداد، بدون تشریفات معمول سوار یک ون در محوطه باند می‌شویم. تا زمان سوار شدن، چشمم به در هواپیماست که تابوت ارمیا و مرضیه را بیرون می‌آورند یا نه. شیشه‌های ون مثل قبل دودی‌ست و حتی از داخل هم طوری پرده کشیده اند که به هیچ وجه بیرون را نبینیم. بعد از تقریبا چهل و پنج دقیقه، ماشین متوقف می‌شود و در حیاط یک خانه دو طبقه پیاده می‌شویم. اولین نفری که می‌بینم، لیلاست که درآغوشم می‌گیرد و تسلیت می‌گوید. حوصله حرف زدن ندارم. فقط سرم را تکان می‌دهم. لیلا هم که خستگی و درد را از چهره‌ام می‌خواند، به مرد میانسالی که کنارش ایستاده است می‌گوید: -آقای خلیلی، اتاق آقای منتظری رو نشونشون بدید لطفا. و من را دنبال خودش می‌برد داخل خانه. این خانه هم اثاثیه زیادی ندارد. لیلا اتاقی را که فقط یک تخت و میز و دو صندلی در آن است نشانم می‌دهد: -ببخشید عزیزم. دو سه روز باید قرنطینه باشی تا خیالمون بابت امنیت خودت و مسائل دیگه راحت بشه. با نگرانی می‌گویم: -من می‌خوام خاکسپاری ارمیا شرکت کنم! -فعلا ارمیا و مرضیه توی سردخونه هستن. تا مراحل اداری‌شون انجام بشه و به خانواده‌هاشون خبر بدیم قرنطینه تو هم تموم شده. روی تخت می‌نشینم و از درد سینه ام به خودم می‌پیچم. لیلا متوجه می‌شود و می‌گوید: -خوبی؟ ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت 143 -خوبم. فقط یکم بدنم کوفته‌ست. لیلا به میز اشاره می‌کند که دو ظرف غذا روی آن گذاشته اند: -بیا ناهار بخور، صبح تا حالا فکر کنم هیچی نخوردی. میل ندارم؛ اما به اصرار لیلا پشت میز می‌نشینم. همین دیروز با مرضیه داشتم ناهار می‌خوردم، امروز مرضیه در سردخانه است و من با همکارش سر ناهار نشسته ام! لیلا لبخند عصبی ام را می‌بیند و اشتهایش کور می‌شود. یکی دو لقمه به زور می‌خورم و دست می‌کشم. اصلا اشتها ندارم. لیلا که رفتار عصبی ام را می‌بیند می‌گوید: -چیزی شده عزیزم؟ درحالی که سعی دارم جلوی خودم را بگیرم که گریه نکنم می‌گویم: -دیروز همین موقع با مرضیه ناهار می‌خوردیم... لیلا آه می‌کشد: خیلی وقت نیست می‌شناسمش. اما از وقتی شناختمش، تا یادم می‌آد آرزوش شهادت بود. راستش من نیروی عملیات نیستم، اما دیدم بچه‌های عملیات یه صفای خاصی دارن؛ یه حالت مشتی و با مرام. مخصوصا که از بقیه به شهادت نزدیک‌ترن. مرضیه هم یکی از اونا بود. یک موبایل به من می‌دهد و می‌گوید: -بیا با مادربزرگت صحبت کن که نگران نشن. بگو همه چیز خوبه، بقیه هم رفتن زیارت. شماره عزیز را می‌گیرم. عزیز بی‌خبر از همه جا، با شنیدن صدای من ذوق می‌کند: -سلام عزیزم. زیارتت قبول! سعی می‌کنم صدایم گرفته نباشد: -سلام دورتون بگردم. خوبین؟ -ممنون. شما خوبین؟ مامان، بابا، آرسینه همه خوبن؟ -الحمدلله. رفتن زیارت. من هتلم. -چرا صدات گرفته مادر؟ -خسته‌م، خوابم می‌آد. -عزیزم برو بخواب مادر. خیلی هم برای من دعا کن. -چشم عزیز. کاری ندارین؟ -نه فدات بشم. خدا نگهدارت. -خدا حافظ. لیلا چند کاغذ و یک خودکار مقابلم می‌گذارد و می‌گوید: -اگه حال داشتی، تمام اتفاقایی که توی عراق افتاد، مخصوصا حوادث خونه امن رو اینجا مو به مو بنویس. احتمالا شب کارشناس پرونده می‌آد اینجا، باهات کار داره. و می‌رود و من را با انبوه فکر و خیال تنها می‌گذارد؛ با خیال ارمیا و مرضیه، ستاره و پدر و مادرم. کاغذها را جلو می‌آورم و نگاهشان می‌کنم. از من انتظار دارند چه بنویسم؟ خودشان که وقتی آمدند همه چیز را دیدند. انبوهی از حرف در دلم تلنبار شده اما دستم به قلم نمی‌رود. انگار می‌ترسم سدی که مقابل غصه‌هایم ساخته ام ترک بردارد و سیلاب راه بیفتد. مثل دانش‌آموزی که در جلسه امتحان نشسته اما چیزی برای نوشتن به ذهنش نمی‌آید به برگه نگاه می‌کنم. ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت 144 هیچوقت اینطوری نبودم. همیشه چیزی برای نوشتن داشتم. در مدرسه، سر زنگ انشا اولین نفر بودم که انشایم را تمام می‌‎کردم تا بخوانمش. اما حالا دوست ندارم بنویسم. بنویسم مرضیه خودش را سپر من کرد و من برخورد گلوله‌های سربی داغ را با بدنش حس کردم؟ بنویسم جلوی چشمم افتاد روی زمین و چشم‌هایش را بست؟ بنویسم از کنار جنازه اش رد شدم و رفتم که جان خودم را نجات بدهم؟ خاک بر سر من... خاک بر سر من که هنوز زنده ام. خاک بر سر من که جان عزیز مرضیه فدای من شد. من انقدر ارزش نداشتم که فرشته ای مثل مرضیه برایم قربانی شود. صدای گلوله‌هایی که به مرضیه خوردند در گوشم می‌پیچد و همزمان، ضرباتش را حس می‌کنم. نمی‌دانم مرضیه دردش گرفته یا نه؟ شنیده ام شهدا موقع شهادت درد نمی‌کشند، چون امام حسین علیه السلام را می‌بینند و انقدر محو دیدن روی ماه امام می‌شوند که درد یادشان می‌رود. یعنی آن لحظه که مرضیه جان داده، امام حسین علیه السلام آن جا بوده اند و من حواسم نبوده؟ شاید اگر من هم دقت می‌کردم حضور امام را می‌فهمیدم. تا عصر، سرم را کمی روی همان برگه‌ها می‌گذارم و می‌خوابم و بعد از نماز مغرب، لیلا می‌گوید آماده باشم که کارشناس پرونده را ببینم. می‌دانم منظورش مرصاد است و حوصله دیدنش را ندارم؛ چون من را به یاد شهادت ارمیا می‌اندازد. اما بر خلاف میلم، در می‌زند و پشت سر لیلا، با عصا وارد می‌شود. پشت میز می‌نشینند و مرصاد می‌گوید: -بازم بابت برادرتون تسلیت می‌گم. هیچ نمی‌گویم. نگاهی به برگه‌ها می‌اندازد و می‌گوید: -لطفا هرچی یادتونه بنویسید. برای تکمیل پرونده بهش نیاز داریم. فقط سرم را تکان می‌دهم. آمده بود که همین را بگوید؟ ادامه می‎دهد: -بعد از این که از قرنطینه خارج شدید، نباید با هیچ کس درباره اتفاقات توی عراق صحبت کنید. اگر کسی از موقعیت ستاره و منصور پرسید، مثل همیشه بگید سر کار هستن یا مسافرتن. فعلا تا زمان اجرای حکم، بجز اقوام نزدیک کسی نباید درباره دستگیری‌شون بدونه. به مادربزرگ و پدربزرگتون هم بگید یه مشکلی پیش اومد و دم مرز بازداشت شدن. درباره شهادت ارمیا هم، بگید اومده بوده زیارت که توی حادثه تروریستی شهید شده. متوجهید؟ باز هم سر تکان می‌دهم. این‌ها را لیلا هم می‌توانست بگوید. مرصاد می‌پرسد: -ببینم، فکر می‌کنید ستاره برای چی توی حمله به اون خونه شرکت کرد، درحالی که خطر زیادی براش داشت؟ دستم را روی صورتم می‌گذارم و یاد حرف‌های ستاره می‌افتم. مرصاد طوری نگاه می‌کند که انگار مطمئن است جواب سوالش را فقط من می‌توانم بدهم. به سختی لب باز می‎کنم: -ستاره ارمیا رو کشت... -یعنی اومده بود که ارمیا رو بکشه؟ سرم را پایین می‌اندازم. از یادآوری حرفی که ستاره درباره پدر و مادرم زد قلبم تیر می‌کشد. آرام می‌گویم: خودشم می‌دونست کارش خطرناکه. ولی گفت... وقتی طیبه... یعنی مادر من... توی اون اتوبوس می‌سوخت... نتونسته جون دادنش رو ببینه... حالا می‌خواست مردن من رو ببینه... ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ https://eitaa.com/istadegi
تبادل👇
⚘بسم رب المهدی⚘ سلام علیکم و رحمه الله 💚 میخوای با شهدا آشنا شی؟🤔 میخوای داستان شهدا رو بخونی؟🤔 دنبال سیره شهدا می‌گردی؟🤔 کلاماشون؟ یه کانال ساختیم مخصوص همین کارا👌 با صلوات وارد شوید ✨ شهدا منتظر قرم هاتونن 🌹 منتظرشون نزار 🥀 به فکر مثل شهدا مردن نباش به فکر مثل شهدا زندگی کردن باش😊👌 اینم لینکش👇 @dastanshohda @dastanshohda @dastanshohda یازهرا🌹 (سلام✨الله✨علیها)