eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
522 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🏴 📖 🚩 داستان کوتاه (فاطمه شکیبا) 📙 - آخه پسرم من باید برم حرم. نذر دارم! عزیز از کجا می‌داند وقت ادای نذرش رسیده؟ جلو می‌روم و قبل از اینکه حرفم را شروع کنم، رو به من می‌کند: - زینب تو بهش بگو! تو بهش بگو پسرم پیدا شده و باید نذرم رو ادا کنم! عزیز خبر را از خود سیدالشهدا گرفته نه بنیاد شهید. اخبارش دسته اول است. بغضم می‌شکند و لبخند می‌زنم: - میثم ما رو ببر حرم. میثم تسلیم می‌شود. حرم در شب دلرباتر است. شلوغ است و هرگوشه از بین‌الحرمین، یک جور سینه می‌زنند. حرم، جایی خارج از زمان و مکان است. روز و شب ندارد. دستمان به ضریح نمی‌رسد؛ سلام می‌دهیم و از بین‌الحرمین راه می‌افتیم به سمت حرم حضرت عباس علیه‌السلام. هر دور سعی میان دو حرم، بازهم آوینی برایم از فتح خون می‌خواند. حرم در شب، زیباتر می‌درخشد و دل می‌برد. و همه جمعیتی که اینجا هستند، از ظلمت دنیا به این نور پناه آورده‌اند. «خون حسین(ع) و اصحابش کهکشانی است که بر آسمان دنیا، راه قبله را می‌نمایاند... اگر نبود خون حسین، جوشیدن سرد می‌شد و دیگر در آفاق جاودانه شب، نشانی از نور باقی نمی‌ماند...» دور دوم را شروع کرده‌ایم. با امام می‌گویم از دلهره‌ی قلبی که ممکن است میانه راه رهایم کند. با امام می‌گویم که از مرگ بی‌فایده می‌ترسم و مرگ زیبا می‌خواهم. از امام می‌خواهم مرا هم به حریم قدسی خیمه‌گاه مهدی راه دهد. می‌دانم شیعه به دنیا آمده‌ام که از یاران آخرالزمانی فرزندش و از خونخواهان حسین باشم. میثم و پدر هردو جای خود را در سپاه حسین پیدا کرده اند و جای من هم باید مشخص شود. «صحرای کربلا به وسعت تاریخ است و کار به یک «یالیتنی کنت معکم» ختم نمی‌شود. اگر مرد میدان صداقتی، نیک در خویش بنگر که تو را نیز با مرگ انسی این‌گونه است یا خیر!... آنان را که از مرگ می‌ترسند از کربلا می‌رانند...» https://eitaa.com/istadegi
💠 اعمال روز ❶ «زیارت امام حسین (علیه السلام) و زیارت اربعین» در این روز زیارت امام حسین (علیه السلام) مستحب است و این زیارت‌، همانا خواندن زیارت اربعین است که از امام عسکری (علیه السلام) روایت ‌شده که فرمود: "علامت مؤمن پنج چیز است: ۱- پنجاه و یک رکعت نماز فریضه و نافله در شب و روز خواندن ۲- و زیارت اربعین را انجام دادن ۳- و انگشتر بر دست راست کردن ۴- و جَبین (پیشانی) را در سجده بر خاک گذاشتن ۵- و بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ را بلند گفتن است." ❷ «غسل اربعین و توبه» ❸ بعد از نماز صبح 100 مرتبه (لاحول ولا قوة الا بالله العلی العظیم) ❹ 70 مرتبه تسبیحات اربعه ❺ بعد از نماز ظهر سوره والعصر و سپس 70 مرتبه استغفار ❻ غروب اربعین 40 مرتبه لا اله الا الله ❼ بعد از نماز عشاء سوره یاسین هدیه به سیدالشهدا حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام 📚 وسائل الشیعه‌ ج ۱۰، ص ۳۷۳ 📅 وعده ی ما پنجشنبه (روز اربعین) ساعت ۱۰ صبح، پشت بام خانه ها، قرائت زیارت اربعین 🔆 امام صادق علیه‌السلام به سُدیر فرمود: آیا زیاد به زیارت حسین علیه‌السلام می‌روی؟ 🔸سدیر گفت: آقاجان راهم دور است، نمی‌توانم. 🔹 امام فرمود: در‌منزلت غسل کن، به بام خانه برو، به سوی قبر حسین علیه‌السلام اشاره کن و به او سلام بده، برایت زیارتش نوشته می‌شود. 📚وسایل الشیعه جلد ۱۴ صفحه ۵۷۸ ⚫️ شما می‌توانید تصاویر عمل به این توصیه معصوم و ابراز ارادت خود را در شبکه‌های اجتماعی با هشتگ به اشتراک بگذارید. 🔴 🌐 واحد افق جنبش مصاف 🏴 @masaf_ofogh
💚🏴 📖 🚩 رمان (فاطمه شکیبا)📘 مردم دنیا دنبال چه می‌گردند؟ عدالت؟ صلح؟ انسانیت؟ همه اینجاست. جایی که عشق علی(ع) و فرزندش باشد، مدینه فاضله است. اینجا سرزمینی است که عشق بر آن حکومت می‌کند و قانونی جز عشق ندارد؛ برای همین است که پیرزنی التماس می‌کند هرچه دارد را به زائران ببخشد، برای همین است که خانم و آقای دکتری از کانادا آمده‌اند اینجا و خاک پای زائران را طوطیا کرده‌اند؛ همان دکتری که برای گرفتن نوبتش باید شش ماه انتظار بکشی، در سرزمین عشق دنبالت می‌دود تا از غبار پاهایت مرهم بگیرد! اینجا هرکس با هر شغل و پست و مقامی آمده و نوکری می‌کند؛ زباله جمع می‌کند، چای تعارف می‌کند، پای زائران را می‌شوید؛ و چه شغلی بالاتر از نوکری در این آستان؟ چه حرفه‌ای شریف تر از گدایی در بارگاه کرم؟ همه هستند، آسیایی، آفریقایی، اروپایی، امریکایی؛ مسلمان، مسیحی، یهودی، شیعه، سنی و... اینجا میعادگاه انسان است، نه قوم و قبیله و نژاد و مذهب، اینجا برترین‌ها باتقواترین‌هایند؛ چقدر شبیه محشر است اینجا! از شرق و غرب آمده‌اند، جاری تر از فرات و سوزان تر از نینوا. به قول آوینی: عالم همه در طواف عشق است و دایره دار این طواف حسین(ع) است. و اینجاست که می‌فهمم قلبم نمی‌تپد، حسین حسین(ع) می‌کند؛ با هرقدم شیداتر می‌شوی تا برسی و آنجا دیگر تو نیستی... آنجا سرتاپا عشق شده‌ای. https://eitaa.com/istadegi
💚🏴 📖 🚩 رمان (فاطمه شکیبا)📘 جمعیت انقدر زیاد است که حتی نمی‌توانیم به رفتن داخل حرم فکر کنیم؛ این فقط حرف من نیست، حاج آقا کاظمی و علی‌آقا هم در جواب افراد کاروان همین را می‌گویند. شب اربعین است و از چهار گوشۀ جهان، دور دایره دار طواف عشق جمع‌اند؛ هرسو نگاه می‌کنم، اشک و آه و پرچم است؛ سینه می‌زنند، هر دسته‌ای به شکل خودش، اینجا گرم‌ ترین نقطه دنیاست؛ کانون عاطفه و احساس؛ کاش همه دنیا می‌دیدند عشق ما را، بر سر و سینه زدن‌ها را، دویدن‌ها را. با اینکه همیشه برایم خیلی مهم بود که چادرم خاکی نشود، حالا چادرم خاکی خاکی است؛ اصلا خودم به چادرم گل مالیدم، یعنی خودم که نه، پیرزنی عرب نشسته بود و به چادر زن‌هایی که می‌خواستند گل می‌مالید، یک تشت هم گذاشته بود جلویش؛ من را که دید، پرسید: زینبی؟ منظورش را همان اول درست نفهمیدم، با دست روی شانه‌هایش گل مالید و دوباره گفت: زینبی؟ گفتم: آره به چادر منم بزن. و او گل مالید به شانه‌ها و سرم، مرا مثل حضرت زینب(س) کرد. فشار جمعیت اصلا برایمان مهم نیست، چون فشار مصیبت حسین(ع) را عمریست تحمل کرده‌ایم. عمه و بقیه کاروان را همان ورودی بین الحرمین گم کرده‌ام؛ این هم مهم نیست، چون می‌دانم تا الان گم شده بودم و اینجا تازه پیدا شده‌ام؛ اینجا امام، خود خود آدم‌ها را از بین پرده‌های غفلت و دنیا بیرون می‌کشد و نشانشان می‌دهد. https://eitaa.com/istadegi
کتاب ( و )؛ خرده‌روایت‌هایی از زیارت نشسته بودیم توی بلوار نجف به کربلا. خسته بودیم و پاهایمان کشش راه رفتن نداشت. هنوز اول شب بود و وقت زیاد بود. یکی از رفقا پیشنهاد داد یک تفأل به حافظ بزنیم. من نیت کردم خواجه حافظ یک غزل هدیه کند درباره اوضاع آن لحظه ما. نشسته بین راه و میان آن همه عاشق. دیوان حافظ را که باز کردیم غزلش هوش از سرمان برد. می‌شد برای هر غزلش یک دل سیر گریه کنی... غلام نرگس مست تو تاجدارانند خراب باده لعل تو هوشیارانند تو را صبا و مرا آب دیده شد غماز و گر نه عاشق و معشوق رازدارانند ز زیر زلف دوتا چون گذر کنی بنگر که از یمین و یسارت چه سوگوارانند گذار کن چو صبا بر بنفشه زار و ببین که از تطاول زلفت چه بی‌قرارانند نصیب ماست بهشت ای خداشناس برو که مستحق کرامت گناهکارانند نه من بر آن گل عارض غزل سرایم و بس که عندلیب تو از هر طرف هزارانند تو دستگیر شو ای خضر پی خجسته که من پیاده می‌روم و همرهان سوارانند بیا به میکده و چهره ارغوانی کن مرو به صومعه کان جا سیاه کارانند خلاص حافظ از آن زلف تابدار مباد که بستگان کمند تو رستگارانند​... https://eitaa.com/istadegi
4_5769155330759983932.mp3
6.55M
🎼فایل صوتی زیارت اربعین 🎤 با صدای دلنشین محسن فرهمند 🔻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از KHAMENEI.IR
▫️ قرائت زیارت اربعین، همنوا با رهبر انقلاب 📅 پنجشنبه ۱۷ مهر، ساعت ۱۰ 📲 پخش زنده از شبکه یک و شبکه‌های اجتماعی KHAMENEI.IR
جمله منتشرنشده حاج خطاب به زائران اربعین حسینی 🥀با مژه‌ی چشم خاک راه تو را پاک میکنم... https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت 139 اشک از چشمم می‌جوشد و چشمانم را می‌بندم. عمو سرم را نوازش می‌کند: -بعد اذان صبح بهم زنگ زدن که خودتو برسون عراق... کارشناس پرونده همه‌چیز رو مختصر برام گفت. تو چرا هیچی بهم نگفتی؟ -چی می‌خواستین بهتون بگم؟ نمی‌شد بگم... پیشانی‌ام را می‌بوسد و می‌گوید: -ببخشید که اصل ماجرا رو بهت نگفتیم. چند وقته فهمیدی؟ -خیلی وقت نیست... از درد در خودم جمع می‌شوم و می‌نالم: -عمو... -جانم؟ می‌خواهم بگویم درد جان به لبم کرده است اما بجای آن، حرف از داروی آن می‌زنم: -می‌خوام برم حرم... -الان نمی‌شه عزیزم. ان‌شاءالله دفعه بعد که اومدیم کربلا. الان خطرناکه بری جایی. -عزیز و آقاجون می‌دونن؟ -نه. فعلا هیچی بهشون نگفتم. اما دیر یا زود می‌فهمن. بعد برای این که حال و هوایم را عوض کند با شادی می‌گوید: -دمت گرم. زدی داغونش کردیا! فکر نمی‌کردم بیرون باشگاهتون بتونی با کسی مبارزه کنی! بی‌توجه به حرفش می‌پرسم: -ببینم، بین بابام و ستاره چی بوده که انقدر از بابام بدش می‌آد؟ لبش را می‌گزد و نفسش را بیرون می‌دهد: -بعد از جنگ، برگشت دانشگاه که فوق لیسانس و دکتراش رو بگیره، اما وسط کار ول کرد. می‌گفت نتونسته پایان‌نامه‌ش رو به موقع تحویل بده. اون موقع، ما نمی‌دونستیم توی یگان موشکی سپاهه. تا بعد شهادتش کسی نمی‌دونست. چند وقت بود می‌دیدم خیلی پکره. خودش یه روز اومد بهم گفت یه دختره توی دانشگاهه که دائم دور و برم می‌پلکه، ابراز علاقه می‌کنه، می‌خواد یه طوری من رو بکشه سمت خودش. یوسفم که به قول دوست و آشناها، به نامحرم آلرژی داشت. دانشگاه رو ول کرد که دختره نتونه پیداش کنه، بعدم با طیبه خانم ازدواج کرد. یه بار که ازش پرسیدم چرا با دختره ازدواج نمی‌کنی، گفت از رفتار دختره خوشش نمی‌آد. بی‌تابانه وسط حرفش می‌پرم: -اون دختره کی بود؟ -توی مراسم عقد منصور و ستاره، دیدم یوسف خیلی خوشحال نیست و به ستاره نگاه نمی‌کنه و حتی دلش نمی‎خواد تو مراسم شرکت کنه. رفتم ازش پرسیدم دلیلش رو، به زور راضی شد بگه اون دختره همون ستاره ست. اما قسمم داد به کسی نگم، گفت شاید دختره توبه کرده و خواسته تغییر کنه، نباید آبروش رو ببریم. -بخاطر همین ستاره انقدر از بابام بدش می‌اومد؟ -نمی‌دونم. شاید... عمو که می‌بیند صورتم از درد منقبض شده، می‌پرسد: -درد داری عزیزم؟ سعی می‌کنم درد پهلو را به روی خودم نیاورم و می‌گویم: -بخاطر کوفتگیه. بعد از یک ساعت، به کمک مامور خانمی که پشت در نگهبانی می‌داد از تخت بلند می‌شوم. سوار یک ون می‌شویم. ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت 140 داخل ون، مرصاد را می‌بینم که با پای آتل‌بندی شده روی یکی از صندلی‌ها نشسته است و کنارش، کیف و وسایل من که داخل خانه جا مانده بود. کیفم را می‌گردم که ببینم همه وسایلم هستند یا نه. گوشی‌ام را پیدا نمی‌کنم، نه گوشی خودم و نه موبایل دکمه‌ای که لیلا داد را. مرصاد متوجه جست‌وجوی بی‌نتیجه‌ام می‌شود و می‌گوید: -فعلا گوشی‌تون پیش ما می‌مونه، اما ان‌شاءالله زود بهتون می‌دیم. نگران نباشید. رو به سمت دیگری می‌کنم که چشمم به او نیفتد؛ انگار او را مقصر اتفاق دیشب می‌دانم و دائم از خودم می‌پرسم وقتی به خانه حمله شد، مرصاد کجا بود؟ خون مرضیه و ارمیا روی چادر و لباس‌هایم خشک شده و بدجور آتشم می‌زند. عمو کنارم نشسته و دست سالمم را گرفته. دوباره در گوش عمو می‌گویم: -نمی‌شه حداقل از نزدیک حرم رد بشیم که وداع کنم؟ نمی‌دانم بغض صدایم است یا نفس‌های همراه با دردم که باعث می‌شود عمو دوباره از مرصاد درخواست کند. مرصاد می‌گوید: -فقط پنج دقیقه نزدیک حرم می‌ایستیم. در یکی از خیابان‌های منتهی به حرم توقف می‌کنیم. انقدر خلوت است که ضریح از اینجا هم پیداست. چشمانم تار می‌شوند و با عجله، اشک‌ها را پاک می‌کنم که ضریح را ببینم. حالا می‌فهمم آدم وقتی از بهشت بیرون رفت چه حالی داشت. قلبم تیر می‌کشد و دلم می‌خواهد زمان همینجا متوقف شود. وقتی اولین بار کربلا را دیدم، فکر کردم دیگر اریحای سابق نخواهم شد؛ اما حالا فهمیده ام دیگر اریحا نیستم. اریحا آمدم و ریحانه برگشتم. انگار ارمیا و مرضیه کنار ضریح ایستاده اند و برایم دست تکان می‌دهند. خوش بحالشان؛ آن‌ها برای همیشه مقیم کربلا شده اند. ماشین حرکت می‌کند ولی نگاه من ثابت به ضریح دوخته شده است. دلم را، روحم را، همه وجودم را جاگذاشته‌ام. غیر از ماشینی که ما سوار آن شده ایم، دو ماشین دیگر جلوتر از ما حرکت می‌کنند که می‌دانم به ما بی‌ارتباط نیستند. حتما ستاره باید در یکی از آن ماشین‌ها باشد. در جاده کربلا به بغدادیم و راننده تند می‌راند. مرصاد من‌من می‎کند و آرام می‌گوید: -بابت برادرتون متاسفم. جوابش را نمی‌دهم. حوصله حرف زدن با او را ندارم. ادامه می‌دهد: -ببخشید، شما بدون این که وظیفه‌ای داشته باشید توی این پرونده خیلی زحمت کشیدید. فقط... ببخشید، اما وقتی رسیدیم ایران، هم شما و هم آقای منتظری باید چندروز قرنطینه باشید. بخاطر امنیت جانی خودتون و مسائل پرونده می‌گم. عمو با دلخوری می‌گوید: -شما نباید ایشون رو وارد این قضیه می‌کردین. مرصاد خجالت‌زده سر به زیر می‌اندازد و می‌گوید: -متاسفانه خود ستاره جناب‌پور ایشون رو وارد این ماجرا کرد. از یه جایی به بعد، هم ما و هم ایشون ناگزیر بودیم به حضورشون در جریان پرونده. عمو صدایش را بالاتر می‌برد و می‌گوید: -یعنی چی ناگزیر بودید؟ اگه اتفاق بدتری براش می‌افتاد چی؟ ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت 141 روی تابوت ارمیا هم همین را نوشته اند. تابوت هیچکدام اسم ندارد؛ فقط یک شماره است. یعنی ارمیا و مرضیه را با همین شماره سه رقمی می‌شناسند؟ دست روی تابوت ارمیا می‌کشم و تازه بغضم باز می‌شود. یاد تعزیه می‌افتم و شعر مداح که می‌گفت: -مدتی سینه زد و اشک فشاند، آه کشید/ گرد گودال طواف بدن اکبر کرد... دوست دارم تابوت را باز کنند که ارمیا را ببینم. آن موقع که دیدمش، بدنش هنوز گرم بود. چشمانش هنوز نیمه‌باز بودند. خودم چشمانش را بستم. دلم می‌خواست بگویم خیالت راحت، ستاره دستگیر شده اما لال شده بودم. همانطور که الان هم لال شده ام. عمو در گوشم می‌گوید: -بچه‌های حشدالشعبی براشون دوتا کفن خریدن و به ضریح متبرک کردن. هواپیما تیک‌آف می‌کند و من در این فکرم که ارمیا نه ایرانی بود، نه آلمانی. ارمیا آسمانی بوده و هست. مرز برای آدم‌هایی مثل ارمیا معنا ندارد. مرزها اعتبارهای زمینی و خاکی اند. کسی که آسمانی باشد، در قید و بند مرزها نیست. برایش فرقی ندارد کجا باشد، هرجا برود آنجا را تبدیل می‌کند به میدان جهادش. ارمیا حریف تمرینی ام بود؛ حتی بعد از آمدن آرسینه. می‌خواست من قوی بشوم؛ حتما برای همین روزها. حتما برای همان چند دقیقه که نگذارم ستاره در برود. اوایل موقع مبارزه با ارمیا، عمدا طوری مبارزه می‌کرد که من اذیت نشوم. ضربه نمی‎زد، من هم اعصابم خرد می‌شد و تا می‌خورد می‌زدمش. می‌گفتم چرا درست مبارزه نمی‌کنی؟ می‌خندید و می‌گفت: -مرد که روی زن دست بلند کنه مرد نیست! حرصم می‌گرفت و بیشتر می‌زدمش. یک روز دیگر ذله شد، پایم را که بالا بردم تا یک ضربه پهلو نثارش کنم، مچ پایم را گرفت و پیچاند طوری که با صورت زمین خوردم و از آنجا به بعد مبارزه‌مان جدی‌تر شد. مبارزه‌مان هم ساعت‌های تعطیل باشگاه ستاره بود. می‌رفتیم و انقدر به در و دیوار و کیسه بوکس مشت و لگد می‌زدیم که دست و پایمان کبود می‌شد. بعد باشگاه هم معمولا بستنی مهمانم می‌کرد. الان هم دلم می‌خواهد انقدر بکوبم روی تابوتش که بلند شود و گارد بگیرد تا مبارزه کنیم. دلم می‌خواهد با هم کل‌کل کنیم، حرف بزنیم، بحث کنیم... اما نمی‌شود. ارمیا برای همیشه من را تنها گذاشته است. دلم می‌خواهد بگویم چقدر کمرم درد می‌کند. اصلا مثل بچه‌ها جیغ و داد راه بیندازم و گریه کنم؛ شاید ارمیا اینطوری دلش به رحم بیاید. یکبار از همان تاب کذایی خانه عزیز افتادم. هنوز پنج سالم هم نبود شاید... تاب پشتی نداشت، از پشت سر برگشتم و افتادم روی ایوان، از ایوان هم افتادم کف حیاط. جیغم به هوا رفت و ارمیا که خانه عزیز بود، از اتاق بیرون دوید که ببیند چی شده. بیچاره برقش گرفته بود انگار. عزیز را صدا زد و دوید طرف من که فقط گریه می‌کردم. عزیز بلندم کرد و من را برد به اتاق. من یکی یکدانه اش بودم و ترسیده بود از دستش بروم. عزیز زیاد برای من نگران می‌شود. همانطور که عزیز من را بغل گرفته بود و می‌بوسید و نوازش می‌کرد، ارمیا یک تکه یخ آورد که بگذارم روی پیشانی ام تا ورم نکند و بعد دوزانو و سربه‌زیر نشست مقابلم. انگار که او من را از تاب انداخته. ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥/ شعری که اشک همه را در آورد😢 / شعرخوانی پس از شهادت 💚 🌙امشب چهلمین هفته‌ای ست که حاج قاسم را از دست داده‌ایم... مصادف با اباعبدالله...😭 💚وسط معرکه غوغاست شکسته بالش آمده مادر سادات به استقبالش... مرگ بر بی‌کسی و واهمه، بر عشق درود تشنه جان داد حسین بن علی بین دو رود تشنه جان داد نسوزد سر گیسوی حرم نگران بود حرامی نرود سوی حرم وای اگر آبروی قوم غدیری می‌رفت وای اگر دختر ارباب اسیری می‌رفت...😭 نماهنگش فوق‌العاده سوزناکه..😭😭 🤲 https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت 142 الان هم دلم می‌خواهد ارمیا همانطوری سربه‌زیر و مظلوم بنشیند و به گریه و درد و دلم گوش کند. من این روزها او را کم دارم. بیشتر از همیشه باید باشد و هست، اما با یک بدن سرد و پر از گلوله و زخم. دوست دارم برای ارمیا زار بزنم اما نمی‌شود بین این همه مرد. دوست دارم خودم برایش مداحی کنم و سینه بزنم. بچه که بود، محرم‌ها بیشتر می‌آمد خانه عزیز که با آقاجون برود حسینیه. آقاجون هم که دید شرکت کردن در دسته عزاداری را دوست دارد، برایش یک زنجیر کوچک خرید. پدرش که دید، حسابی دعوایش کرد؛ ارمیا هم زنجیر کوچکش را داد به من. اتفاقا صدایش هم بد نبود. با آقاجون که از هیئت برمی‌گشتند، شعرها را برای من می‌خواند. شاید اگر پدرش می‌گذاشت، مداحی می‌شد برای خودش! اما پدرش دوست نداشت ارمیا فضای دینی داشته باشد. چقدر هم که به خواسته اش رسید! پسرش شهید شد! صدای ارمیا در گوشم پیچیده است. ارمیا دوست داشت آواز خواندن را؛ اما شاید فقط برای من می‌خواند. گاهی دستش می‌انداختم که این شعرهای عاشقانه را برای چه کسی می‌خوانی؟ و ارمیا هم با پررویی جواب می‌داد: "برای عشقم!" و هیچ‌وقت نمی‌گفت عشقش کیست؛ تا الان که خودم فهمیده ام. -کجایی ای که عمری در هوایت نشستم زیر باران‌ها؟ کجایی؟/ اگر مجنون اگر لیلا، غریبم در بیابان‌ها؛ کجایی؟ این شعر را که می‌خواند عشق می‌کرد. از ته دلش می‌خواند. حالا من هم دوست دارم برایش بخوانم؛ اگر نگاه‌های زیرچشمی عمو و بقیه بگذارد. هواپیما در ایران می‌نشیند و گفت‌وگوی من و ارمیا تمام می‌شود. به زحمت از تابوت ارمیا جدایم می‌کنند. در فرودگاه شهید بهشتی اصفهان، چند ماشین نظامی با چراغ‌های گردان مقابل هواپیما صف کشیده اند و مقابلشان مردهایی مسلح و آماده درگیری با لباس مشکی نیروهای ویژه و چهره‌های پوشیده ایستاده اند. این همه آدم آمده اند استقبال ما؟ مثل فرودگاه بغداد، بدون تشریفات معمول سوار یک ون در محوطه باند می‌شویم. تا زمان سوار شدن، چشمم به در هواپیماست که تابوت ارمیا و مرضیه را بیرون می‌آورند یا نه. شیشه‌های ون مثل قبل دودی‌ست و حتی از داخل هم طوری پرده کشیده اند که به هیچ وجه بیرون را نبینیم. بعد از تقریبا چهل و پنج دقیقه، ماشین متوقف می‌شود و در حیاط یک خانه دو طبقه پیاده می‌شویم. اولین نفری که می‌بینم، لیلاست که درآغوشم می‌گیرد و تسلیت می‌گوید. حوصله حرف زدن ندارم. فقط سرم را تکان می‌دهم. لیلا هم که خستگی و درد را از چهره‌ام می‌خواند، به مرد میانسالی که کنارش ایستاده است می‌گوید: -آقای خلیلی، اتاق آقای منتظری رو نشونشون بدید لطفا. و من را دنبال خودش می‌برد داخل خانه. این خانه هم اثاثیه زیادی ندارد. لیلا اتاقی را که فقط یک تخت و میز و دو صندلی در آن است نشانم می‌دهد: -ببخشید عزیزم. دو سه روز باید قرنطینه باشی تا خیالمون بابت امنیت خودت و مسائل دیگه راحت بشه. با نگرانی می‌گویم: -من می‌خوام خاکسپاری ارمیا شرکت کنم! -فعلا ارمیا و مرضیه توی سردخونه هستن. تا مراحل اداری‌شون انجام بشه و به خانواده‌هاشون خبر بدیم قرنطینه تو هم تموم شده. روی تخت می‌نشینم و از درد سینه ام به خودم می‌پیچم. لیلا متوجه می‌شود و می‌گوید: -خوبی؟ ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت 143 -خوبم. فقط یکم بدنم کوفته‌ست. لیلا به میز اشاره می‌کند که دو ظرف غذا روی آن گذاشته اند: -بیا ناهار بخور، صبح تا حالا فکر کنم هیچی نخوردی. میل ندارم؛ اما به اصرار لیلا پشت میز می‌نشینم. همین دیروز با مرضیه داشتم ناهار می‌خوردم، امروز مرضیه در سردخانه است و من با همکارش سر ناهار نشسته ام! لیلا لبخند عصبی ام را می‌بیند و اشتهایش کور می‌شود. یکی دو لقمه به زور می‌خورم و دست می‌کشم. اصلا اشتها ندارم. لیلا که رفتار عصبی ام را می‌بیند می‌گوید: -چیزی شده عزیزم؟ درحالی که سعی دارم جلوی خودم را بگیرم که گریه نکنم می‌گویم: -دیروز همین موقع با مرضیه ناهار می‌خوردیم... لیلا آه می‌کشد: خیلی وقت نیست می‌شناسمش. اما از وقتی شناختمش، تا یادم می‌آد آرزوش شهادت بود. راستش من نیروی عملیات نیستم، اما دیدم بچه‌های عملیات یه صفای خاصی دارن؛ یه حالت مشتی و با مرام. مخصوصا که از بقیه به شهادت نزدیک‌ترن. مرضیه هم یکی از اونا بود. یک موبایل به من می‌دهد و می‌گوید: -بیا با مادربزرگت صحبت کن که نگران نشن. بگو همه چیز خوبه، بقیه هم رفتن زیارت. شماره عزیز را می‌گیرم. عزیز بی‌خبر از همه جا، با شنیدن صدای من ذوق می‌کند: -سلام عزیزم. زیارتت قبول! سعی می‌کنم صدایم گرفته نباشد: -سلام دورتون بگردم. خوبین؟ -ممنون. شما خوبین؟ مامان، بابا، آرسینه همه خوبن؟ -الحمدلله. رفتن زیارت. من هتلم. -چرا صدات گرفته مادر؟ -خسته‌م، خوابم می‌آد. -عزیزم برو بخواب مادر. خیلی هم برای من دعا کن. -چشم عزیز. کاری ندارین؟ -نه فدات بشم. خدا نگهدارت. -خدا حافظ. لیلا چند کاغذ و یک خودکار مقابلم می‌گذارد و می‌گوید: -اگه حال داشتی، تمام اتفاقایی که توی عراق افتاد، مخصوصا حوادث خونه امن رو اینجا مو به مو بنویس. احتمالا شب کارشناس پرونده می‌آد اینجا، باهات کار داره. و می‌رود و من را با انبوه فکر و خیال تنها می‌گذارد؛ با خیال ارمیا و مرضیه، ستاره و پدر و مادرم. کاغذها را جلو می‌آورم و نگاهشان می‌کنم. از من انتظار دارند چه بنویسم؟ خودشان که وقتی آمدند همه چیز را دیدند. انبوهی از حرف در دلم تلنبار شده اما دستم به قلم نمی‌رود. انگار می‌ترسم سدی که مقابل غصه‌هایم ساخته ام ترک بردارد و سیلاب راه بیفتد. مثل دانش‌آموزی که در جلسه امتحان نشسته اما چیزی برای نوشتن به ذهنش نمی‌آید به برگه نگاه می‌کنم. ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت 144 هیچوقت اینطوری نبودم. همیشه چیزی برای نوشتن داشتم. در مدرسه، سر زنگ انشا اولین نفر بودم که انشایم را تمام می‌‎کردم تا بخوانمش. اما حالا دوست ندارم بنویسم. بنویسم مرضیه خودش را سپر من کرد و من برخورد گلوله‌های سربی داغ را با بدنش حس کردم؟ بنویسم جلوی چشمم افتاد روی زمین و چشم‌هایش را بست؟ بنویسم از کنار جنازه اش رد شدم و رفتم که جان خودم را نجات بدهم؟ خاک بر سر من... خاک بر سر من که هنوز زنده ام. خاک بر سر من که جان عزیز مرضیه فدای من شد. من انقدر ارزش نداشتم که فرشته ای مثل مرضیه برایم قربانی شود. صدای گلوله‌هایی که به مرضیه خوردند در گوشم می‌پیچد و همزمان، ضرباتش را حس می‌کنم. نمی‌دانم مرضیه دردش گرفته یا نه؟ شنیده ام شهدا موقع شهادت درد نمی‌کشند، چون امام حسین علیه السلام را می‌بینند و انقدر محو دیدن روی ماه امام می‌شوند که درد یادشان می‌رود. یعنی آن لحظه که مرضیه جان داده، امام حسین علیه السلام آن جا بوده اند و من حواسم نبوده؟ شاید اگر من هم دقت می‌کردم حضور امام را می‌فهمیدم. تا عصر، سرم را کمی روی همان برگه‌ها می‌گذارم و می‌خوابم و بعد از نماز مغرب، لیلا می‌گوید آماده باشم که کارشناس پرونده را ببینم. می‌دانم منظورش مرصاد است و حوصله دیدنش را ندارم؛ چون من را به یاد شهادت ارمیا می‌اندازد. اما بر خلاف میلم، در می‌زند و پشت سر لیلا، با عصا وارد می‌شود. پشت میز می‌نشینند و مرصاد می‌گوید: -بازم بابت برادرتون تسلیت می‌گم. هیچ نمی‌گویم. نگاهی به برگه‌ها می‌اندازد و می‌گوید: -لطفا هرچی یادتونه بنویسید. برای تکمیل پرونده بهش نیاز داریم. فقط سرم را تکان می‌دهم. آمده بود که همین را بگوید؟ ادامه می‎دهد: -بعد از این که از قرنطینه خارج شدید، نباید با هیچ کس درباره اتفاقات توی عراق صحبت کنید. اگر کسی از موقعیت ستاره و منصور پرسید، مثل همیشه بگید سر کار هستن یا مسافرتن. فعلا تا زمان اجرای حکم، بجز اقوام نزدیک کسی نباید درباره دستگیری‌شون بدونه. به مادربزرگ و پدربزرگتون هم بگید یه مشکلی پیش اومد و دم مرز بازداشت شدن. درباره شهادت ارمیا هم، بگید اومده بوده زیارت که توی حادثه تروریستی شهید شده. متوجهید؟ باز هم سر تکان می‌دهم. این‌ها را لیلا هم می‌توانست بگوید. مرصاد می‌پرسد: -ببینم، فکر می‌کنید ستاره برای چی توی حمله به اون خونه شرکت کرد، درحالی که خطر زیادی براش داشت؟ دستم را روی صورتم می‌گذارم و یاد حرف‌های ستاره می‌افتم. مرصاد طوری نگاه می‌کند که انگار مطمئن است جواب سوالش را فقط من می‌توانم بدهم. به سختی لب باز می‎کنم: -ستاره ارمیا رو کشت... -یعنی اومده بود که ارمیا رو بکشه؟ سرم را پایین می‌اندازم. از یادآوری حرفی که ستاره درباره پدر و مادرم زد قلبم تیر می‌کشد. آرام می‌گویم: خودشم می‌دونست کارش خطرناکه. ولی گفت... وقتی طیبه... یعنی مادر من... توی اون اتوبوس می‌سوخت... نتونسته جون دادنش رو ببینه... حالا می‌خواست مردن من رو ببینه... ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ https://eitaa.com/istadegi
تبادل👇
⚘بسم رب المهدی⚘ سلام علیکم و رحمه الله 💚 میخوای با شهدا آشنا شی؟🤔 میخوای داستان شهدا رو بخونی؟🤔 دنبال سیره شهدا می‌گردی؟🤔 کلاماشون؟ یه کانال ساختیم مخصوص همین کارا👌 با صلوات وارد شوید ✨ شهدا منتظر قرم هاتونن 🌹 منتظرشون نزار 🥀 به فکر مثل شهدا مردن نباش به فکر مثل شهدا زندگی کردن باش😊👌 اینم لینکش👇 @dastanshohda @dastanshohda @dastanshohda یازهرا🌹 (سلام✨الله✨علیها)
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت 145 نفسم را بیرون می‌دهم. برای گفتن این جمله تمام رمقم رفت. درد در سینه ام می‌پیچد و چهره ام جمع می‌شود از درد. مرصاد با شنیدن جمله ام جا می‌خورد و می‌گوید: -چرا این رو زودتر نگفتید؟ با اخم نگاهش می‌کنم که یعنی چرا انتظار بیخود داری از من؟ تعجبش را کنترل می‌کند و می‌پرسد: -مطمئنید؟ همین رو گفت؟ -بله. -خودتون چه برداشتی از این حرف دارید؟ دوست دارم سرش داد بزنم و بگویم اگر جای من بودی، بعد از این همه فشار عصبی پشت سر هم، آخر کار چقدر برایت قدرت تحلیل می‌ماند که جملات بی‌سر و ته ستاره را تحلیل کنی؟ فقط سرم را به چپ و راست تکان می‌دهم: -نمی‌دونم. -پس اومده بود که شما رو هم بکُشه. فکر می‌کنید چرا؟ باز هم جواب نمی‌دهم. می‌گوید: -شما شاه‌کلید این پرونده بودید خانم منتظری. هم برای ما، هم برای اون‌ها. انقدر مهم بودید که یه مامور تو حد و اندازه ستاره، بخاطر کشتن شما و کینه از شما خودشو توی دام بندازه. این حرف‌هایش باید من را خوشحال کند؟ نمی‌فهمد من الان اعصاب شنیدن این حرف‌ها را ندارم؟ سکوتم را که می‌بیند می‌فهمد تمایلی به ادامه گفت و گو ندارم. از جیبش چیزی در می‌آورد و روی میز می‌گذارد. مشتش بسته است و نمی‌دانم چه چیزی از جیبش درآورده است. آرام می‌گوید: -ببخشید اینو می‌گم، اما ستاره ارمیا رو شهید نکرد. مشتش را باز می‌کند. دو مرمی گلوله داخل مشتش است. می‌گوید: -اینا، فقط دوتا از گلوله‌هایی هست که بچه‌های پزشکی‌قانونی از بدن ارمیای خدا بیامرز درآوردن. با شنیدن این حرفش سرگیجه می‌گیرم. کاش می‌شد با سلاح کمری خودش یکی از همین گلوله‌ها را به سرش می‌زدم که انقدر رک و راحت برای من درباره برادر شهیدم حرف نزند. به یکی از مرمی‌ها اشاره می‌کند: -این تیر اسلحه یوزی هست. حتما یه چیزایی درباره‌ش می‌دونید. مردهای مسلحی که به خونه حمله کردن از این سلاح استفاده می‌کردن و اکثرا هم عضو داعش بودن. به مرمی دیگر اشاره می‌کند و می‌گوید: -این یکی تیر زیگ‌زائور هست؛ سلاحی که ستاره داشت. فقط دوتا تیر زیگ‌زائور توی بدن ارمیا بود؛ یکی به سرش و یکی هم به سینه‌ش خورده بود. اما طبق گزارش پزشکی قانونی، هیچکدوم این تیرها باعث شهادت ارمیا نشده بود و ارمیا زودتر به شهادت رسیده بود. ستاره اینا رو فقط برای تخلیه کردن خشمش زد. بدن ارمیا پر از تیر اسلحه یوزی بود. خودش هم می‌فهمد دارد این حرف‌ها را مقابل من که خواهر ارمیا هستم می‌گوید؟ سرم بیشتر گیج می‌رود و با دست سرم را می‎گیرم. ناگاه یاد وقتی می‌افتم که ستاره می‎خواست با تیر بزندم و سلاحش شلیک نکرد. می‌پرسم: -اما ستاره می‌خواست بهم شلیک کنه، ولی خشابش تموم شد و نتونست. پس غیر اینجا کجا تیراندازی کرده که خشابش تموم شده؟ ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت 146 نیشخند می‌زند و می‌گوید: -با بررسی‌هایی که ما داشتیم، خواست خدا بوده که سلاح ستاره فرسوده باشه و قبل از شلیک به شما گیر کنه. زیگ‌زائور کلا همینطوره، گاهی گیر می‌کنه. اگر آن سلاح گیر نمی‌کرد، من هم الان پیش ارمیا و مرضیه بودم. چرا زنده مانده ام؟ دیگر نمی‌توانم حرف‌های مرصاد را تحمل کنم. مرصاد هم متوجه می‌شود که اذیتم کرده است و بلند می‌شود: -ببخشید، نمی‌خواستم ناراحتتون کنم. با اجازتون، من برم. مرمی‌ها را روی میز می‌گذارد و می‌خواهد برود که صدایم را بلند می‌کنم و می‌گویم: -باید با ستاره و منصور حرف بزنم. مرصاد کمی برمی‌گردد و می‌گوید: -فعلا ممنوع‌الملاقاتن. باید مراحل بازجوییشون کامل بشه. باز هم اصرار می‌کنم: -من باید حتما ببینمشون. حتی شده برای پنج دقیقه. -فعلا نمی‌شه. اگه زمانی امکانش فراهم شد خبرتون می‌کنیم. و می‌رود. از برخوردش لجم می‌گیرد. دست می‌گذارم روی مرمی‌هایی که بدن ارمیای من را شکافته اند. لیلا دستش را روی دستم می‌گذارد و می‌گوید: -می‌دونم ناراحتت کرد. اما اقتضای کار ماست که رک باشیم. درضمن، روی تو جور دیگه ای حساب کردیم. تو ثابت کردی قوی هستی. دوست دارم بگویم انقدر قوی نیستم که یک نفر بنشیند و راحت بگوید برادرم چطور شهید شده است. شاید هم باید به مرصاد حق داد. مامورهایی مثل مرصاد، اگر بخواهند احساسی باشند کار از دستشان درمی‌رود. لیلا می‌گوید: -کار ما اینطوریه که اول با دل انتخاب می‌کنی، باید دلت رو بذاری وسط، اما بعدش که واردش شدی فقط باید با عقل پیش بری. وگرنه خراب می‌شه همه‌چیز. مرمی‌ها را در دستم می‌فشارم. سردند؛ اما حتما وقتی داشتند پوست و گوشت ارمیای من را می‌شکافتند داغ بوده اند. آب کرده اند و جلو رفته اند. سرم را از درد و غصه روی میز می‌گذارم. لیلا سرم را می‌بوسد و می‎گوید: -می‌دونم خیلی سخته؛ امیدوارم خدا کمکت کنه تا باهاش کنار بیای. به این فکر کن که ارمیا الان جای بدی نیست. می‌دانم جای بدی نیست، اما کنار من هم نیست. من الان به ارمیا نیاز دارم. هیچ کس به اندازه ارمیا من را نمی‌فهمد. ارمیا من را بلد بود؛ تمام مارپیچ‌ها و کوچه‌پس‌کوچه‌های قلب و ذهنم را. راستی قرار بود درباره همه این مسائل برایم توضیح دهد... از لیلا می‌پرسم: -ببینم، اصلا ارمیا با شماها چکار داشت؟ قرار بود خودش برام توضیح بده... -چندسال بعد رفتنشون به آلمان، بچه‌های ما اونجا با ارمیا مرتبط شدن و ارمیا با اسم جهادی اویس با ما شروع به همکاری کرد. وقتی هم تو رفتی آلمان، دیدیم اویس یا همون ارمیا، بهترین کسیه که هم هوای تو رو داشته باشه و هم ستاره رو. -اون عکسی که آریل برام فرستاد عکس کی بود؟ لیلا سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید: -دوست ارمیا بود. متاسفانه لو رفت و شهید شد. لیلا می‌خواهد برود که صدایش می‌زنم: -می‌شه یه مسکن برام بیارین؟ -چرا؟ -بدنم خیلی درد می‌کنه. لیلا جلو می‌آید و می‌پرسد: -دستت؟ -هم دستم، هم پهلوم. با تردید سرش را تکان می‌دهد و می‌رود دنبال مسکن. مطمئنم دنده‌هایم آسیب دیده اند؛ اما فعلا نمی‎خواهم کسی بفهمد و خانه‌نشینم کنند. می‌خواهم در خاکسپاری ارمیا باشم. دنده را که نمی‌شود گچ گرفت؛ باید یک گوشه بخوابم تا جوش بخورد. باز هم استخوان بالاخره جوش می‌خورد، اما داغ ارمیا هیچوقت سرد نمی‌شود. ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت 147 *** دوم شخص مفرد به نظرت کارم اشتباه بود؟ نباید اون مرمی‌ها رو نشونش می‌دادم؟ واقعا قصد بدی نداشتم. حس کردم این کارم شاید کمکش کنه. راستش، این حسرتی بود که به دل خودم مونده بود. وقتی شهید شده بودی دل نداشتم گزارش پزشکی قانونی رو بخونم و بفهمم دقیقا چطور شهید شدی. بارها شده بود برم جنازه دوست‌ها و همرزم‌های شهیدم رو ببینم، اما تو فرق داشتی. تو خواهرم بودی... نتونستم. ندیدم و حسرتش به دلم موند. دونستنش یه طور آدم رو می‌سوزونه، ندونستنش یه جور. با خودم گفتم شاید اگه خانم منتظری بدونه برادرش چطوری شهید شده، مثل من حسرت به دل نمی‌مونه. اما یه طوری بهم چشم غره رفت که فهمیدم کارم اصلا درست نبوده! خیلی تعجب کردم از چیزی که درباره ستاره گفت. حدس زدم ستاره توی شهادت یوسف و طیبه دست داشته باشه. شاید اینطوری می‌شد نقطه ابهام پرونده تصادف اون اتوبوس مشخص بشه. هم ستاره، هم منصور، از بعد دستگیری یه کلمه هم حرف نزده بودن. منصور که تحت مراقبت‌های پزشکی بود و توی یکی از خونه‌های امن نگهداری می‌شد، ستاره هم بعد از آتل‌بندی دستش نشسته بود توی اتاقش و خیره بود به یه نقطه. چون ستاره حالش بهتر بود، گفتم بیارنش برای بازجویی. از قیافه خانم صابری که بیرون اتاق ایستاده بود پیدا بود دلش می‌خواد یه حال اساسی از ستاره بگیره، اما جلوی خودشو گرفته! توی این پرونده سه تا از نیروهای خوب ما شهید شده بودن و این چیز ساده ای نبود. اما خب ما هم حق نداریم ناراحتی و کینه شخصی‌مون رو سر متهم خالی کنیم. با یه لبخند مسخره ای نشسته بود پشت میز. پشت میز نشستم و چند دقیقه فقط به لبخند مسخره ستاره نگاه کردم که داشت حالم رو بهم می‌زد. همین امروز، اعترافات خیلی از دخترها و زن‌های شبکه جاسوسی ستاره رو خوندم که پایین برگه‌هاش از شدت گریه‌هاشون خیس بود. بیچاره‌ها با ندونم‌کاری خودشون گول ستاره رو خورده بودن و شده بودن متهم امنیتی. کسایی که بخاطر یه مشکل توی زندگی، یا هر دلیل دیگه ای از خدا و دین و پیغمبر شاکی بودن و افتاده بودن توی دام ستاره. نمی‌شه گفت فقط تقصیر ستاره ست. شاید اگه یه ذره حرفای ستاره درباره شعور کیهانی و درخت زندگی و این‌ها رو سبک سنگین می‌کردن که توی دام نمی‌افتادن! پرونده پر و پیمون ستاره رو باز کردم و از روش خوندم: ستاره جناب‌پور، متولد 50، آلمان. تا بیست سالگیت آلمان بودی و بعد اومدی تابعیت ایران رو گرفتی. پدربزرگ پدریت از یهودی‌هایی بوده که اوایل دوره پهلوی با چندنفر از اقوامشون دسته جمعی مسلمون می‌شن. یهودی هستی، نه؟ به شماها می‌گن یهودی مخفی! پوزخند زد. ادامه دادم: البته خیلی مخفی هم که نه! جناب‌پور یعنی پسر رأس جالوت، که کاملا مشخصه فامیل یهودی‌هاست! اصولا کسایی که فامیلشون جناب‌پور هست، از یهودی‌های اصل و نسب‌دار هستن. ستاره با یه حالت طلبکارانه‌ای پرسید: جرمه؟ -یهودی بودن جرم نیست، صهیونیست بودن و جاسوسی کردن جرمه! و بعد ادامه دادم: برادرت حانان، سال هفتاد و هشت توی جریان آشوب‌های کوی دانشگاه و جبهه مشارکت و این مسائل بوده و دستگیر شده. اینطور که تا الان آمار حانان رو داشتیم، توی آلمان با اعضای سازمان مجاهدین و حتی بهائی‌های ساکن اونجا در ارتباطه. حالا نوبت من بود که نیشخند بزنم و بگم: می‌دونی که، انقدر بهتون نزدیک بودیم که آمار حانان رو از طریق پسرش درآوردیم! باورت نمی‌شه اگه بگم توی چندماه گذشته، تمام وقت تحت رصد ما بودین. غیر از موسسه‌تون که پر از دوربین و میکروفون‌های ما بود، حتی نفس کشیدنت توی سفر عراق هم شنود می‌شد و آمارت رو داشتیم! پیدا بود بهم ریخته و عصبانی شده اما خودش رو کنترل می‌کنه. با یه حالت عصبی می‌خندید. بین کاغذهایی که همراهم بود، عکس یوسف و طیبه رو درآوردم و گذاشتم جلوش: اینا می‌شناسی؟ اینطور که شنیدم، خیلی ازشون بدت می‌آد. یادمه چندبار به آقای صراف و آرسینه گفتی! حس کردم رنگش عوض شد. خانم صابری که بیرون اتاق بود، توی بیسیم بهم گفت: دمای بدنش خیلی رفته بالا آقا مرصاد. ممکنه یه واکنش غیرعادی نشون بده. پس دقیقا زده بودم وسط خال! ستاره بجای عصبانیت، بلند بلند شروع کرد به خندیدن. خنده‌هاش یه صدای جیغ مانند داشت. باید دست می‌ذاشتم روی همین نقطه ضعفش؛ همین کینه قدیمی که اونو تا اینجا کشونده... *** ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت 148 رسم است بعد از یک وداع مفصل با شهید، برایش تشییع بگیرند و مداحی کنند و بنر و پوستر بزنند، اما برای ارمیا و مرضیه چنین اتفاقی نیفتاد. یک صبح سرد پاییزی، پیکرها را از پزشکی قانونی گرفتیم، بردیم به غسالخانه و از آنجا به طرف گلستان شهدا. تازه آن وقت عزیز را دیدم که در آغوشم گرفت. راشل هم آمده بود. به اصرار، در آمبولانس کنار ارمیا نشستم و هرجور که بود، پاسداری که کنار ارمیا نشسته بود را راضی کردم در تابوت را باز کند. حالا هم دستانم را دو طرف صورت سردش گذاشته ام و فقط نگاهش می‌کنم. لال شده ام. می‌خواهم انقدر نگاهش کنم که باور کنم رفته است، اما صورتش انقدر آرامش دارد که فکر می‎کنم خوابیده است. راشل هم کنارم نشسته اما فقط گریه می‌کند. روی کفن متبرک به ضریح ارمیا، جوشن کبیر نوشته اند و زیارت عاشورا. پایین کفن ارمیا کمی خونین است. صبح مقابل غسالخانه که منتظر تحویل پیکرشان بودیم، شنیدم یک نفر به دیگری گفت یکی از شهدا انقدر خونریزی کرده است که نشده غسلش بدهند و پیکرش تیمم داده اند. مگر چند تیر به پیکر ارمیا خورده است که بعد چند روز خونش بند نمی‌آید؟ قبلا اگر تشییع شهیدی می‌رفتم، حتما چفیه‌ام را می‌بردم که به تابوت شهید متبرک کنم، اما الان هیچ چیز همراهم نیست. چادر و روسری‌ام را به صورت ارمیا می‌کشم تا متبرک شوند. نزدیک گلستان که می‌رسیم، پاسدار در تابوت را می‌بندد و یک پرچم سرخ «لبیک یا حسین» روی آن می‌کشد. گویا پرچم هم هدیه حشدالشعبی ست که به ضریح متبرک شده است. دست روی پارچه لطیف و نوشته‌های پرچم می‌کشم تا دلم آرام بگیرد. چندنفر پاسدار زیر تابوت ارمیا را می‌گیرند و تکبیر و تهلیل گویان می‌برند به طرف جایگاه ابدی‌اش. تعداد تشییع کنندگان ارمیا و مرضیه به سی نفر هم نمی‌رسد. من و راشل و عزیز هم دنبالشان راه افتاده ایم. مرضیه هم پشت سر ماست و صدای ضجه‌های مادرش با صدای گریه راشل مخلوط شده است. کاش مادرش من را نبیند. اصلا دل ندارم با مادرش مواجه شوم. مزار ارمیا و مرضیه، جایی آخر گلستان است. طرف قطعه جاویدالاثرها، زیر دو درخت کاج. ارمیا را روی زمین می‌گذارند و من اولین کسی هستم که کنارش می‌نشینم. نشستن که نه، می‌افتم. مادر مرضیه دائم فریاد می‌زند: -شهید دخترم... شهید دخترم... پدرش اما ساکت است و با موهایی سپید، داخل قبر رفته تا مرضیه را با دست خودش به خاک بسپارد. انگار می‌داند مرضیه دوست ندارد دست نامحرم به او بخورد. یک دختر نوجوان کنار مادر مرضیه نشسته که باید خواهرش باشد. یک پسر جوان هم که احتمالا برادرش است، از ته دل داد می‌زند. نگاهم را برمی‌گردانم به سمت ارمیا. طاقت نگاه کردن ندارم. ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: قسمت 149 راشل جیغ می‌کشد و ارمیا را صدا می‌زند اما من با بهت فقط نگاهش می‌کنم. دوست دارم برایش حرف بزنم اما نمی‌توانم. مهم نیست؛ ارمیا نگفته می‌فهمد من را. عزیز نوازشم می‌کند و می‌گوید: -گریه کن مادر. گریه کن اینجوری دق می‌کنی! تو رو خدا گریه کن! تو خودت نریز! نمی‌توانم گریه کنم. هنوز بهت زده ام؛ با این که با چشمان خودم پیکر غرق در خونش را دیدم. خودم صدای گلوله‌هایی که به تنش خورد را شنیدم. خودم چشمانش را بستم و دستانش را کنار بدنش قرار دادم. جلوی چشم خودم پارچه سپید روی صورتش کشیدند؛ اما باز هم باور نکرده ام. ارمیا هنوز زنده است. این تشییع انقدر خلوت است که لازم نشده دور مزار داربست بزنند تا خانواده شهید راحت با او وداع کنند. حتی گلستان شهدا خلوت‌تر از روزهای قبل است. سینه ام سنگین شده؛ بس که بغض و ناله و ضجه و درد و دل‌هایم را در آن حبس کرده ام. صدای کسی را می‌شنوم که بدون بلندگو و انگار برای خودش مداحی می‌کند: -نمی‌شه باورم، که وقت رفتنه/ تموم این سفر، بارش رو شونه منه... باز خوب است یکی موقع خاکسپاری ارمیا روضه خواند. مردم با صدای مرد زار می‎زنند، اما من اشکم بند آمده است. فقط خیره ام به ارمیا؛ می‌ترسم اشک مانع شود برای لحظات آخر ببینمش. عزیز به صورتم آب می‌پاشد و دوباره می‌گوید: -مادر گریه کن. اینطوری دق می‌کنی... هیچ واکنشی به حرفش نشان نمی‌دهم. وقتی می‌خواهند ارمیا را که بلند ‌کنند تا داخل قبر بگذارند، دستم را دور کفن حلقه می‌کنم تا نبرندش. صدای گریه راشل و عزیز بلندتر می‌شود. عمو دست‌هایم را از دور کفن باز می‌کند و می‌گیردشان که دوباره کفن را نگیرم. -کجا می‌خوای بری؟/چرا منو نمی‌بری؟/ حسین...! این دم آخری چقدر شبیه مادری... وقتی دستانم را از دست عمو بیرون می‌کشم، ارمیا را داخل قبر گذاشته اند و تلقین می‌دهند. عمو تربت را به مردی می‌دهد که داخل قبر رفته است تا ارمیا در قبر هوای یار را نفس بکشد و اذیت نشود. سرم را داخل قبر خم می‌کنم که ارمیا را بهتر ببینم. عمو شانه‌هایم را می‌گیرد و قربان صدقه ام می‌رود. دلم می‌خواهد از ته دل جیغ بکشم اما صدایم درنمی‌آید. احساس خفگی می‌کنم و خاک‌ها را چنگ می‌زنم. سنگ‌های لحد را یکی‌یکی می‌چینند تا آخرین امیدهایم هم به باد برود. -باید جوابتو، با نفسم بدم/ بدون من نرو! تو رو به کی قسم بدم؟ حسین... سنگ آخر را که روی صورتش می‌گذارند، هرچه در سینه ام حبس کرده بودم با یک فریاد یا حسین بیرون می‌ریزد. بعد از آن فریاد هم دیگر هیچ نمی‌گویم و فقط آرام اشک می‌ریزم تا روی ارمیای من خاک بریزند و تمام! حسرت می‌خورم که چرا زودتر خودم را در قبر نینداختم تا همراه ارمیا دفن شوم؟ ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📗 رمان 🌿 یک 🧕 🖊نویسنده: همان کسی که روضه می‌خواند، زیارت عاشورایی می‌خواند و دور مزار خلوت می‌شود. مرضیه را هم به خاک سپرده اند و صدای ضجه مادرش به یک ناله بی‌رمق تبدیل شده. نه که آرام شده باشد، دیگر جان ندارد. کاش من بجای مرضیه شهید شده بودم. من مادر ندارم که اگر شهید شدم انقدر ناراحت شود. روی مزار مرضیه، یک پرچم سرخ «یا زینب کبری(س)» که احتمالا هدیه حشدالشعبی است انداخته اند. دیگر کسی جز پدر و مادرش بالای مزار نیست. عزیز، راشل را -که هنوز ارمیا را صدا می‌زند و به حانان لعنت می‌فرستد- بلند می‌کند و می‌برد. حالا فقط من مانده ام که عمو سر شانه ام می‌زند و آرام می‌گوید: -ریحانه! عمو پاشو بریم. از جایم تکان نمی‌خورم و هیچ نمی‌گویم؛ نه قدرت تکان خوردن دارم نه صدا از گلویم خارج می‌شود. درد قفسه سینه‌ام شدیدتر شده است. عمو باز هم صدایم می‌زند و بازویم را می‌گیرد که بلندم کند؛ اما بازویم را از دستش درمی‌آورم. می‌خواهم با ارمیا تنها باشم. حوصله سر و صدا ندارم. عمو مقابلم می‌نشیند و می‌گوید: -پاشو قربونت برم. عزیز نگرانته. بیا بریم خونه. تمام زورم را در حنجره ام جمع می‌کنم و می‌گویم: -می‌خوام با ارمیا تنها باشم. عمو حال نامساعدم را می‌بیند که اصرار نمی‌کند. پرچم سرخی که روی تابوت بود را به من می‌دهد و می‌گوید: -بندازش روی قبر. و می‌رود. شک ندارم همین اطراف، کمی دورتر نشسته است و نگاهم می‌کند. مهم نیست. زنی مادر مرضیه را بلند می‌کند که ببرد، اما مادر مرضیه چشمش به من می‌افتد و راهش را به سمت من کج می‌کند. دلم می‌خواهد فرار کنم. کاش خدا همین الان جان من را بگیرد تا با مادر مرضیه مواجه نشوم. مادر مرضیه که رد اشک بر چهره اش خشکیده، لبخند کم‌رمقی می‌زند و کنارم می‌نشیند. شک ندارم قبل از شهادت مرضیه این همه چین و چروک در صورتش نبود. با صدایی که از شدت گریه و فریاد گرفته است و لحنی مهربان می‌گوید: -وقتی دخترم شهید شد تو همراهش بودی؟ تو توی کاروانشون بودی؟ تازه می‌فهمم به مادرش هم گفته اند زائر بوده و در عملیات تروریستی شهید شده است. اگر می‌دانست مرضیه خودش را سپر من کرده است چه حالی پیدا می‌کرد؟ از زنده بودنم شرمنده می‌شوم. دلم می‌خواهد زمین دهان باز کند و من را ببلعد. سرم را پایین می‌اندازم و آرام می‌گویم: -بله. مشتاقانه می‌پرسد: -وقتی شهید شد تو کنارش بودی؟ دخترم چطوری شهید شد؟ دردش که نیومد؟ درد در سینه ام می‌پیچد. چطور بگویم دخترش جلوی چشم خودم جان داد؟ لبم را می‌گزم و اشک از چشمانم می‌چکد. دوست دارم بگویم شهید درد نمی‌کشد، چون سیدالشهدا علیه‌السلام را می‌بیند و درد یادش می‌رود؛ اما نمی‌توانم. حالم را که می‌بیند، دستی به سرم می‌کشد و سرم را روی شانه اش می‌گذارد: -غصه نخور عزیزم. خدا خودش داد، خودشم گرفت. دستش درد نکنه. اگه مرضیه شهید نمی‌شد، می‌مُرد. اون وقت خیلی ناراحت می‌شدم. الان خوشحالم که جاش خوبه. ⚠️ ... 🖊 ⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️ https://eitaa.com/istadegi
سلام دوستان یه بنده خدایی از ساختمان ۵طبقه افتادن پایین و ممکنه خدای نکرده قطع نخاع بشن. قراره عمل بشن.. یکی یه حمدشفا براشون بخونین. ممنون