eitaa logo
🇮🇷مِه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
472 ویدیو
73 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 429 حالا باید رد کی و کجا را بزنم؟ باید سراغ کی بروم؟ می‌توانم مطمئن شوم نفوذ در تیم خودم نبوده؟ نه... شاید از یک راه دیگر مسموم شده‌اند... خودم را می‌رسانم پیش جواد که مقابل بخش مراقبت‌های ویژه کشیک می‌دهد. جواد من را که می‌بیند، وحشت‌زده می‌گوید: - آقا به خدا هیچکس بجز دکتر و پرستار نرفته اون تو. هیچ اتفاقی نیفتاده براشون... فکر کنم تهدیدم مبنی بر کشتنش را جدی گرفته و این واقعا خوشحال‌کننده است؛ چون تهدیدم جدی بود. می‌گویم: - خب دیگه. برو اداره، ماموریتت همونایی هست که روزهای قبل بود. کمیل، تو هم برگرد. چشم‌های هردو گشاد می‌شود و کمیل برای منصرف کردنم دست و پا می‌زند: - آقا... من باید با شما باشم! - سرتیمت منم و الان به این نتیجه رسیدم که لازم نیست باشی. - ولی... قدم دیگری به سمتش برمی‌دارم، طوری که دقیقا مقابلش قرار بگیرم. به چشمانش خیره می‌شوم و می‌گویم: - دو شب پیش همین دوتایی که اینجا دراز به دراز خوابیدن، می‌خواستن کلکم رو بکنن و از پسشون براومدم. کمیل آب دهانش را قورت می‌دهد و آرام سر می‌جنباند که یعنی چشم. کمیل و جواد را راهی می‌کنم و خودم مقابل اتاق دو متهم در آی‌سی‌یو کشیک می‌کشم. کسی سر شانه‌ام می‌زند؛ پزشک است. برمی‌گردم و با چهره‌ای درهم‌تر از قبل مواجه می‌شوم: - جواب آزمایش اومد. - خب؟ - حدسم درست بود. رایسینه. کاش می‌شد الان دوباره غش کنم؛ چون موقعیت خیلی مناسب‌تر از قبل است برای غش کردن! خودم و و قیافه‌ام و ذهنم را جمع و جور می‌کنم و قبل از این که حرفی بزنم، پزشک ادامه می‌دهد: - مسمومیت از راه بلع بوده؛ برای همین علائم گوارشی دادن. همون اول که آوردنشون من معده‌شون رو شستشو دادم؛ اما نمی‌دونم چقدر فایده داشته... - خب... هیچ دارو و پادزهری... - نیست. متاسفم. احتمالا تا چند روز آینده می‌میرن. با تمام توان، نفسم را بیرون می‌دهم و میان موهایم چنگ می‌اندازم. در دوره سم‌شناسی گفته بودند رایسین پادزهر و درمان خاصی ندارد؛ اما انتظار داشتم از آن موقع تاحالا، علم یک راه حلی برای سمِ کوفتیِ رایسین پیدا کرده باشد! حالا اهمیت پرونده و این‌ها به درک، جوان‌های مردم‌اند که دارند از دست می‌روند... بالاخره جرم هم اگر مرتکب شده باشند، خانواده‌هاشان که گناه نکرده‌اند... به دکتر می‌گویم: - هیچ راهی نداره؟ - نه. بستگی به میزان سمی داره که توی بدنشون هست. ما همه تلاشمون رو می‌کنیم، ولی فکر کنم بیشتر باید منتظر معجزه بود. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 430 و می‌رود. معجزه... امداد غیبی... چیزی که در آن غرق بوده‌ام و با این وجود، باز هم تشنه‌اش هستم... من می‌مانم و راهروی خالی آی‌سی‌یو. من می‌مانم و تشنگی شدید برای یک معجزه... به دو متهم نگاه می‌کنم. خوابیده‌اند روی تخت‌ها؛ به زور مسکن. بدیِ رایسین به این است که معمولا علائمش را سریع نشان نمی‌دهد؛ حتی گاه تا بیست و چهار ساعت طول می‌کشد تا قربانی بفهمد مسموم شده؛ وقتی که دیگر کار از کار گذشته است. آن وقت فاصله‌اش با مرگ، تنها چند روزِ دردآور و پر از تهوع و تب و سرفه‌های خونی ست. نمی‌دانم چندنفر در طول تاریخ با رایسین مسموم شده‌اند و چندنفر جان سالم به در برده‌اند؛ اما این را مطمئنم که رایسین هرچقدر خطرناک باشد، برای خدا چیزی فراتر از یک مخلوق نیست و اثری جز آنچه خدا اراده کند ندارد. بدن انسان هم همینطور است؛ مخلوقی ست که مطابق اراده خدا کار می‌کند و به اراده خدا زندگی می‌کند و به اراده خدا می‌میرد. با این حساب، این که یک نفر از سمِ مرگباری مثل رایسین جان سالم به در ببرد هم، معجزه نیست بلکه عادی‌ترین اتفاق عالم است؛ این که ما اسمش را گذاشته‌ایم معجزه، شاید علتش این باشد که علم بشری مقابلش عاجز است. - تو کی فیلسوف شدی عباس؟ کمیل این را می‌گوید و می‌خندد. می‌گویم: - هر آدم عاقلی اینا رو می‌فهمه. یک نگاه به ساعت مچی می‌اندازم و یک نگاه به دو بیماری که حتما سم دارد بدنشان را از درون متلاشی می‌کند. رسیده‌ام به بن‌بست؛ بن‌بستی که با جسم خاکی نمی‌شود از آن گذشت. نیاز به کسی دارم که دستش باز باشد، دعایش گیرا باشد، آزاد باشد... دست به دامان کمیل می‌شوم: - کمیل، تو یه دعایی بکن. کمیل ابرو بالا می‌اندازد و با بدجنسی لبخند می‌زند: - آخ آخ آخ... کارت گیر شد نه؟ حرص می‌خورم: - من خیلی وقته کارم پیش تو گیره. خودتم خوب می‌دونی چی می‌گم. دو انگشت شصت و سبابه‌اش را دوطرف لبش می‌گذارد و سرش را پایین می‌اندازد. آخرین تیری که در کمان دارم را رها می‌کنم: - کمیل! تو رو به امام حسین یه فکری بکن. تو مگه قول ندادی تنهام نذاری؟ الان به کمکت نیاز دارم. سرش را بالا می‌آورد و با یک حالت خاصی نگاهم می‌کند، مثل همان وقت‌هایی که از مجلس روضه بیرون می‌آمدیم و چشم هردومان سرخ بود. سکوت می‌کند و با سکوت و همان نگاه خاصش، دلم قرص می‌شود. اگر سم را از طریق غذا بهشان نداده‌اند، و اگر رایسین برای نشان دادن علائم یکی دو روز زمان می‌خواهد، یعنی قبل از آن سم را به خوردشان داده‌اند... یعنی هرکس این‌ها را فرستاده، احتمال می‌داده دستگیر بشوند و باید کلک‌شان کنده شود. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام سپاس از نظرتون. حیف نیست عباس شهید نشه؟ گناه داره...
سلام عزیزان، بنده قبلا گفتم که به این سوال نمی‌تونم پاسخ بدم؛ با عرض پوزش فراوان. اخیرا این سوال دوباره داره در پیام‌های ناشناس تکرار می‌شه و خواستم یادآوری کنم که نمی‌تونم به این پرسش پاسخ بدم. بازهم عذرخواهم. امیدوارم راه رسیدن به علاقه واقعی‌تون رو پیدا کنید.
🌷دعای روز پنجم 🌷 چند روزی آسمان نزدیک است؛ لحظه‌ها را دریاب...✨🌙 التماس دعا http://eitaa.com/istadegi
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎤 مجموعه سخنرانی بسیار زیبای 🌱 جلسه پنجم ✨استاد پناهیان✨ به مناسبت 🌙 http://eitaa.com/istadegi
سلام. معمولا بچه حزب اللهی‌ها و انقلابی‌ها هیچ وقت به حرف بقیه اهمیت ندادن و همین باعث شده الکی بد بشه چهرشون چون دشمن بر علیه اونا کلی کار کرده. اینو بگم که ما چه کار کنیم چه نکنیم دشمن برعلیه ما حرف میزنه پس بهتره کار خودمونو پیش ببریم و در کنارش مردم را آگاه کنیم که گول رسانه‌ها رو نخورند. این نوع ماجراها در تاریخ اسلام زیاد هست. ماجرای عاشورا که از طریق رسانه اون موقع اشتباه به گوش مرد شام رسید و اون رفتار را با اسیر ها داشتند. و...
✨ 📙رمان امنیتی سیاسی ✍🏻به قلم قسمت۴۷ یادآوری حرف‌های سید باعث می‌شود ترس آرام‌آرام از وجودم برود. _ما به خاطر حرف‌ بقیه کار نمی‌کنیم ما وظیفمونو انجام می‌دیم. دیگر هیچ چیز نمی‌گویند. باید یک جوری موسوی را دستگیر کنیم که صدای داد و بیدادش مردم را دورمان جمع نکند. _رسیدیم. آن‌قدر درگیر نحوه دستگیری موسوی بوده‌ام که متوجه رسیدن نشدم. باز هم همان ساختمان. _الان چیکار کنیم؟ می‌خواهم بر گردم به سمت عماد که سرش را میان دو صندلی می‌بینم. انگار تمام مظلومیتش تنها برای چند دقیقه بوده است. برمی‌گردم تا بتوانم هردو را بهتر ببینم و با یک دیگر نقشه‌ای بریزیم. لب باز می‌کنم که حرف بزنم که امیر می‌گوید: _یکی داره میاد بیرون. سر می‌چرخانم، کمی خم می‌شوم و از شیشه به آن فرد خیره می‌شوم. به خاطر عبور ماشین‌ها‌، چهره‌اش را به خوبی نمی‌بینم؛ اما از عینک و کیف سامسونتی که به دست دارد، می‌توان حدس‌های خوبی زد. با یک تصمیم ناگهانی رو به امیر و عماد می‌گویم: _عماد تو اینجا بمون. من و امیر می‌ریم دنبال موسوی. امیر همان طور که ماشین را روشن می‌کند می‌گوید: _دیگه عماد چرا بمونه؟ _احتیاط! اگه گمش کردیم برمی‌گرده اینجا. به عماد نگاه می‌کنم: _کارت تلفن داری؟ سری تکان می‌دهد و پیاده می‌شود. _امیر زود باش تا گمش نکردیم. استارتی می‌زند و راه می‌افتد. موسوی کنار خیابان منتظر تاکسی ایستاده است. کمی عجیب است که با ماشین شخصی یا سازمانی کارهایش را انجام نمی‌دهد. 🖇لینک قسمت اول رمان👇🏻 https://eitaa.com/istadegi/4522 💭ارتباط با نویسنده👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16467617947882 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
حاج قاسم کجایی؟ اشکِ جمع شده در چشمان دختر شهید را ببین!🥀 ‏و چقدر جای خالی حاج‌قاسم احساس می‌شود تا دختر شهید را پدرانه در آغوش بگیرد و دست نوازش بر سر او بکشد...💔😢 هرچند اگر حاج قاسم بود، اصلا کسی جرات نمی‌کرد به حرم امن امام رئوف نگاه چپ بیندازد...😭 🇮🇷 http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚫ شهادت دومین طلبه حادثه تروریستی حرم رضوی🥀 🔸️ ‌حجت الاسلام دارایی از طلبه‌های مجروح در حادثه تروریستی حرم مطهر رضوی لحظاتی پیش در بیمارستان به شهادت رسید. ...💔🥀 http://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 431 ساعت را نگاه می‌کنم؛ دوازده و نیم شب. می‌روم دنبال دکتر. تا کسی نیست و آی‌سی‌یو خلوت است، باید فکرم را عملی کنم. سراغ دکتر را از سرپرستار می‌گیرم و در پاویون پیدایش می‌کنم. با چشمان خواب‌آلوده و سرخ، طوری نگاهم می‌کند که با زبان بی‌زبانی بگوید: خودت خواب نداری به جهنم، بگذار منِ بیچاره یک ساعت سرم را زمین بگذارم! می‌گویم: - ببینم، این دونفر می‌تونن صحبت کنن؟ چشمان سرخش گرد می‌شوند: - این وقت شب؟ - بله این وقت شب. - اینا رو به زور مسکن خوابوندیم. بذار دو روز آخر عمرشون راحت بگذره. - نمی‌شه. شاید اینطوری بفهمم چطور مسموم شدن. - بفهمی هم فایده‌ای براشون نداره. و می‌خواهد برگردد داخل پاویون. بازویش را می‌گیرم و برش می‌گردانم: - به اینا امیدی نیست نه؟ - نه. - خب پس، بذارید ببرمشون از بیمارستان بیرون. صورتش سرخ می‌شود؛ جوش می‌آورد انگار: - تو می‌فهمی چی می‌گی؟ - با مسئولیت خودم. شاید فکر کنید این کلمه از دهانم پریده برای قانع کردن دکتر؛ اما وقتی گفتم «با مسئولیت خودم»، دقیقا می‌دانستم چه می‌گویم. درواقع ترجمه این حرفم می‌شود توکل به خدا. حتی در این شهر جایی را سراغ ندارم که بدون اطلاع بقیه ببرمشان؛ اما حتی اگر شده ببرمشان هتل هم نمی‌گذارم بیمارستان بمانند. دکتر می‌گوید: - اینا نیاز به مراقبت پزشکی دارن. - خب شما میاید مراقبت می‌کنید، اگه لازمه یکی دونفر از پرستارها رو هم بیارید. نمی‌دانم چرا انقدر راحت دارم به این پزشک اعتماد می‌کنم؛ چاره‌ای ندارم. اینجا پزشک دیگری نمی‌شناسم و فعلا، رفتن سراغ پایگاه‌های داده و سوابق افراد هم ممکن است شاخک آن نفوذی را که نمی‌دانم کجاست، حساس کند. قیافه پزشک طوری ست که احساس می‌کنم الان از گوش‌هایش دود بیرون می‌زند. دست می‌گذارم روی ریش‌هایم و گردن کج می‌کنم: - خواهش می‌کنم دکتر. باور کنید نمی‌خوام اذیتتون کنم؛ ولی واقعا لازمه. باز هم تغییری در چهره‌اش نمی‌بینم: - من بعد این شیفت مرخصی گرفتم، می‌خواستم آخر هفته با خانواده بریم مسافرت... - شما می‌دونید من چند ماهه خانواده‌م رو ندیدم؟ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 432 خشکش می‌زند. ادامه می‌دهم: - تازه من کاری نکردم، فقط خونه نرفتم؛ ولی رفیقی داشتم که برای امنیت این کشور، توی ماشین کامل سوخت. رفقایی دارم که غریب شهید شدن بدون این که کسی بفهمه. منت نیست دکتر، هم من هم رفقام خودمون انتخاب کردیم. حرفم اینه که امنیت مملکت‌مون هزینه داره؛ و همه باید با هم حفظش کنیم. می‌خواستم بگویم پسر بزرگ خانواده‌ام، پدرم جانباز است، مادرم و خواهر و برادرهایم به من نیاز دارند و نرفته‌ام خانه؛ اما هیچ‌کدام را نگفتم. راستش در آن چند ثانیه‌ی قبل از گفتن، به سختی کلنجار رفتم با خودم سرِ گفتن یا نگفتنش. در چند صدمِ ثانیه‌ی آخر، به این نتیجه رسیدم که اگر قرار باشد دلش نرم شود، شرح شهادت مظلومانه کمیل کافیست. سرش را می‌اندازد پایین و دست می‌کشد روی چانه بدون ریشش. می‌گوید: - کجا می‌خوای ببریشون؟ هم خوشحال می‌شوم و هم غافلگیر. جایی سراغ ندارم! خب خدایا؛ به خودت توکل کرده‌ام دیگر... خودت یک راهی نشان بده... - عباس، چرا کسی مواظب متهم‌ها نیست؟ صدای مسعود است که از بیسم داخل گوشم بلند شده. سر جایم خشک می‌شوم. مسعود اینجا چکار می‌کند؟ مگر من نگفتم همه بروند؟ بی‌توجه به دکتر، می‌دوم به سمت آی‌سی‌یو و می‌گویم: - مسعود تو اینجا چکار می‌کنی؟ - اگه من نبودم که ممکن بود حذفشون کنن. - چی می‌گی؟ - یه نفر داشت میومد این طرفی که وقتی من رو دید برگشت رفت. عرق سرد می‌نشیند روی پیشانی‌ام. نکند خودش خواسته دو متهم را حذف کند و این حرفش هم برای منحرف کردن ذهن من است؟ به راهروی آی‌سی‌یو می‌رسم و مسعود را می‌بینم که دارد در آستانه راهرو قدم می‌زند. با چند قدم بلند، می‌رسم دقیقا مقابلش و در برابر وسوسه گرفتن یقه‌اش مقاومت می‌کنم. دستانم مشت می‌شوند و می‌گویم: - مگه من نگفتم کسی اینجا نیاد؟ مسعود با چشمان سبزِ نافذش خیره می‌شود به من؛ انگار می‌خواهد پوزخند بزند و بگوید: - خیلی عقبی عباس آقا! از گوشه چشم، نگاه می‌کنم به دو متهم که تغییری در حالشان دیده نمی‌شود. مسعود می‌گوید: - می‌دونم چرا همه رو مرخص کردی، اینم می‌دونم که به ما اعتماد نداری، اینم می‌دونم که داری سعی می‌کنی خودت رو به خنگی و بی‌خیالی بزنی تا ما نفهمیم تو ذهنت چی می‌گذره... انصافا باهوشی. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام نقد این کتاب رو قبلا منتشر کردیم: https://eitaa.com/istadegi/293 هشتگ رو دنبال کنید🙂
سلام ببینید رمان آنلاین یک ویژگی منفی داره و اون هم اینه که شما انتظار دارید توی هر دو قسمت، یک اتفاق مهم بیفته و همه چیز سریع پیش بره و نویسنده برای هر قسمت، یک شگفتانه داشته باشه!! خب بنده به این سبک آنلاین نمی‌نویسم. چون باید وقایع رو درست و دقیق و درحدی که روند داستانی ایجاب می‌کنه، پردازش کنم و شرح بدم. قسمت‌هایی که نیاز به پردازش نداره رو سریع رد می‌شم؛ اما هرقسمت که نیاز باشه، باید خوب پردازش بشه. چون این پردازش اخیرا بیشتر شده، حجم قسمت‌های هرشب رو بیشتر کردم. اما باور کنید هدف من کش دادن رمان و سربردن حوصله شما عزیزان نیست؛ بلکه پیرنگ ایجاب می‌کنه که اینطور باشه. ممنونم از انتقاد شما و پوزش بابت این موضوع.
سلام زیارتتون قبول باشه... اللهم ارزقنا شهادت...💔😢
🌷دعای روز ششم 🌷 چند روزی آسمان نزدیک است؛ لحظه‌ها را دریاب...✨🌙 التماس دعا http://eitaa.com/istadegi
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎤 مجموعه سخنرانی بسیار زیبای 🌱 جلسه ششم ✨استاد پناهیان✨ به مناسبت 🌙 http://eitaa.com/istadegi
بسم رب الشهداء 🔸 🔸 🌷 شهید سیده آمنه صدر (بنت‌الهدی) 🌷 (دختر آیت‌الله سیدحیدر صدر و خواهر شهید سیدمحمدباقر صدر) 🔸تولد: ۱۳۱۶ شمسی، کاظمین 🔸شهادت: ۱۹ فروردین ۱۳۵۹شمسی، اعدام توسط رژیم بعث عراق http://eitaa.com/istadegi
بسم رب الشهداء 🔸 🔸 🌷 (بنت‌الهدی) 🌷 (دختر آیت‌الله سیدحیدر صدر و خواهر شهید سیدمحمدباقر صدر) 🔸تولد: ۱۳۱۶ شمسی، کاظمین 🔸شهادت: ۱۹ فروردین ۱۳۵۹ش اعدام توسط رژیم بعث عراق فقط دو سالش بود که پدرش را از دست داد. یازده ساله که شد به همراه برادرانی که می‌خواستند درس دین بخوانند، راهی نجف شد. در آن شرایط، هنوز وضعیت به گونه‌ای نبود که آمنه بتواند به راحتی در کلاس درس شرکت کند، همین شد که فقه، علم حدیث، اخلاق، تفسیر و سیره را از برادرش سیدمحمدباقر و چند استاد دیگر، در خانه فراگرفت و آنقدر جدیت و تلاش و پشتکار داشت که تا درجه اجتهاد پیش رفت. آمنه بنت‌الهدی صدر، از آن زن‌هایی نبود که مرعوب شرایط سخت شود. هم درس می‌خواند و هم کار می‌کرد؛ کار فرهنگی! در خانه‌اش کلاس و جلسه برای زنان می‌گذاشت و آن‌ها را با امور دینی آشنا می‌کرد. برای دختران جوان عراقی با مفاهیم اسلامی و سبك زندگی اسلامی، داستان می‌نوشت و در مجله‌ی الاضواء چاپ می‌کرد. تمام دغدغه‌اش هم این بود که دختران و زنان مخاطبش را با امور دینی آشنا کرده و آنان را نسبت به الگوهای غربی، روشن کند. کم‌کم که پیش رفت، به سرپرستی مدارس الزهراء رسید. مدرسه الزهرا به صندوق خیریه اسلامی وابسته بود و شعبه‌های مختلفی در بصره، دیوانیه، نجف، کاظمین، حله و بغداد داشت. بنت‌الهدی، از معلمانی در این مدارس استفاده می‌کرد که به اسلام مقید بودند و شئونات آن را رعایت می‌کردند. برای آموزش بیشتر معلمان کلاس برگزار می‌کرد و سوالات دانشجویان را در وقت‌های مناسب پاسخ می‌گفت. نوشتن، وسیله‌ و ابزار بنت‌الهدی بود برای آگاهی زنان مسلمان. می‌توانست از این طریق دایره مخاطبانش را افزایش دهد و زنان مسلمان همه‌ی کشورها را به اندیشیدن وادار کند. او اولین زن شیعه‌ای بود که برای دختران نوجوان داستان نوشت. روشن است که بنت الهدی با این روحیه و تفکر نمی توانست نسبت به مسائل سیاسی روز و اتفاقات آن بی‌تفاوت و منفعل باشد. او پیشگام نهضت اسلامی زنان در عراق بود و در مسیر حرکت اسلامی برادرش محمدباقر صدر حرکت می‌کرد. در خرداد ۱۳۵۸، رژيم عراق، شهيد آيت الله صدر را دستگير كرد. بنت الهدي تا خيابان اصلي به دنبال برادر رفت و تصميم داشت همراه او سوار ماشين شود، ولي ماموران اجازه اين كار را به او ندادند. او به راننده حامل آيت الله صدر گفت: «سرانجام تو روزي بيدار مي‌شوي و از اين كار خود پشيمان خواهي شد.» او همان جا ماند و سخنراني عجيبي را ايراد كرد و به برادرش گفت: «من بر نمي‌گردم. مي‌خواهم مانند حضرت زينب (سلام الله علیها) كه برادرش امام حسين (علیه السلام) را همراهي كرد، همراه شما باشم.» هنگامي كه ماشين حامل آيت الله صدر حركت كرد، بنت الهدي با تكبيرهاي رعدآساي خود، قلب دشمن را لرزاند. سپس به طرف حرم مطهر اميرالمؤمنين(علیه السلام) حركت و در آنجا سخنراني پرشوري را ايراد كرد و مردم را به گريه انداخت و به تحرك واداشت. تلاش‌هاي پيگير بنت‌الهدي، سرانجام برادر را از زندان آزاد كرد، ولي طولي نكشيد كه در بيستم جمادي الاول سال ۱۳۵۹ خواهر و برادر توسط رژيم خونخوار عراق دستگير شدند و شديدترين شكنجه‌ها بر آنان روا داشته شد. طی سه روز با شکنجه‌های شدید ایشان را به شهادت رساندند و شبانه دفن کردند. محل دفن شهید بنت الهدی صدر هنوز هم مشخص نیست. از صدام پرسیدند که این خانم را چرا رها نکردی، گفت نمی‌خواستم اشتباه یزید را تکرار کنم. یزید زینب (س) را نکشت و او رسوایش کرد، نمی‌خواستم خواهر محمدباقر صدر هم ما را رسوا کند... 💠امام خامنه‌ای در دیدار جمعی از بانوان، شهید بنت‌الهدی را این‌گونه یاد کردند: اگر خانواده‌ای توانستند دختر خودشان را درست تربیت کنند، این دختر یک انسان بزرگ شد... در همین زمان ما، یک زن جوانِ شجاعِ عالمِ متفکّرِ هنرمندی به نام خانم «بنت‌الهدی‌» - خواهر شهید صدر - توانست تاریخی را تحت تأثیر خود قرار دهد، توانست در عراقِ مظلوم نقش ایفا کند؛ البته به شهادت هم رسید. عظمت زنی مثل بنت‌الهدی، از هیچیک از مردان شجاع و بزرگ کمتر نیست. حرکت او، حرکتی زنانه بود؛ حرکت آن مردان، حرکتی مردانه است؛ اما هر دو حرکت، حرکت تکاملی و حاکی از عظمت شخصیت و درخشش جوهر و ذات انسان است. این‌گونه زن‌هایی را باید تربیت کرد و پرورش داد.۱۳۷۶/۰۷/۳۰ http://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 433 از آدم‌هایی که حدس می‌زنند در ذهنم چه می‌گذرد، کمی می‌ترسم. هاج و واج به مسعود خیره می‌شوم و در انبوه مجهولات، دست و پای بیهوده‌ای می‌زنم تا معلوم شوند؛ که نمی‌شوند. سعی می‌کنم رفتار بعدی مسعود را حدس بزنم... یک ایکسِ بزرگِ ناشناخته. می‌گوید: - باید از بیمارستان ببریمشون بیرون. الان جمع بست؟ یعنی من و او؟ مار سیاهی که در سینه‌ام بود، از خواب بیدار شده و با آرامشِ تهدیدآمیزی به سمت مسعود می‌خزد. می‌گویم: - چرا؟ - خودتو به اون راه نزن. مطمئنم همین نقشه رو داری. - پرسیدم چرا؟ کلافه مقابلم قدم می‌زند: - یک... ممکنه حذفشون کنن. دو... می‌خوای ازشون بازجویی کنی. دوست ندارم به این راحتی تسلیمش شوم. مار سیاه حالا دارد بدن نرم و براقش را دور مسعود می‌پیچد. می‌گویم: - چرا باید بهت اعتماد کنم؟ دوباره با چشمان سبزش، نگاه تهدیدآمیزی به من می‌کند و می‌گوید: - چون چاره‌ای نداری. جمله‌اش چندبار در ذهنم تکرار می‌شود. از این جمله متنفرم. واقعا چاره ندارم؟ شاید... سینه‌ام تیر می‌کشد. اگر مسعود فهمیده باشد چه در سرم هست، حتما موی دماغمان می‌شود. می‌گوید: - حق داری بی‌اعتماد باشی. ولی باید به من اعتماد کنی. عاقل‌اندر سفیه نگاهش می‌کنم و حواسم به انعکاس تصویرمان در شیشه آی‌سی‌یو هست؛ به پشت سرم. مسعود نمی‌تواند اینجا کاری بکند... می‌گوید: - چند وقته سعی کردم سایه‌به‌سایه دنبالت باشم؛ البته ضد زدنای کوفتیت خیلی کارم رو سخت می‌کرد. می‌دونم بو بردی. بو برده‌ام؟ یک ماه است که من را خفه کرده با تعقیب کردنش! چشمانم را تا حد ممکن تنگ می‌کنم و خیره می‌شوم به چشمان سبزش. می‌گوید: - اینطوری نگام نکن. می‌دونم داری خودت پرونده رو ادامه می‌دی، ولی تنها نمی‌تونی. چندبار خواستن حذفت کنن. ادامه‌اش را می‌دانم؛ این که آخرین بار مسعود رسید و کمک کرد دو متهم را دستگیر کنم. یک قطعه دیگر از پازل... البته هیچ‌کدام از توضیحاتش جوابگوی این سوال نیستند که: چرا باید به او اعتماد کنم؟ او فقط کسی ست که خیلی چیزها می‌داند. کسی که ممکن است برایم دام پهن کرده باشد. - اون نفوذی‌ای که تو فکرشو می‌کنی من نیستم. بهم اعتماد کن. عاقل اندر سفیه نگاهش می‌کنم تا به زبان بی‌زبانی بگویم: - خودت جای من بودی باور می‌کردی؟ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 یا علی مددی...💚 📕 رمان امنیتی ⛔️ ⛔️ ✍️ به قلم: قسمت 434 و با چشم، اشاره می‌کند به دو متهمی که روی تخت خوابیده‌اند. نه... لزوما اینطور نیست. ممکن است نقشه تیمی که قرار بود ترورم کند تغییر کرده باشد... و هزار چیز ممکن دیگر. مثلا ممکن است نقشه‌شان این باشد که مسعود به من نزدیک شود و بفهمد دقیقا چه در ذهنم می‌گذرد و تا کجا پیش رفته‌ام. دکتر سلانه‌سلانه خودش را رسانده به ما و با تعجبی آمیخته با خشم، تشر می‌زند: - چه خبرتونه؟ صدایش آرام و خفه است؛ همان‌طوری که باید در بخش مراقبت‌های ویژه باشد. نگاهی به سرتا پای مسعود می‌اندازد و ابرو در هم می‌کشد: - تو رو کی راه داده؟ مسعود بدون این که از من چشم بردارد، کارت شناسایی‌اش را به دکتر نشان می‌دهد. دکتر رو می‌کند به من: - چی شد یهو رفتی؟ بالاخره می‌خوای اینا رو ببری یا نه؟ مسعود نگاه پیروزمندانه‌ای به من می‌کند و از چهره‌ام می‌فهمد به او اعتماد ندارم. سرش را تکان می‌دهد: - هوم... البته اگه باور می‌کردی عجیب بود. ولی خب فعلا چاره‌ای نداری. این دوتا رو کجا می‌خوای ببری؟ باز هم اخم؛ این بار نه از سر شک که از سر استیصال. دکتر منتظر و بی‌قرار نگاهم می‌کند. فرض که مسعود آدمِ خوب داستان باشد و من به او اعتماد کنم... آن وقت با هم این دوتا را ببریم کجا؟ مسعود می‌گوید: - حدس می‌زدم جایی رو سراغ نداشته باشی. صورت دکتر بدجور درهم می‌رود. آخ یکی بزنم وسط صورت استخوانی‌ مسعود تا دلم خنک شود... اصلا حاضرم خودم و دو متهم برویم کنار خیابان بخوابیم. مسعود چندلحظه‌ای فکر می‌کند و می‌گوید: - من یه جایی سراغ دارم. زود باش، چون توی ساعت تغییر شیفت اینجا یکم شلوغ می‌شه. بعد رو می‌کند به دکتر: - این دونفر رو از در پشتی بیمارستان خارج کنید. یه طوری که بجز یکی دونفر پرسنل، کسی خبردار نشه. دکتر سرش را تکان می‌دهد و دوباره به من چشم‌غره می‌رود. می‌گویم: - هرچیزی که لازمه برای به عهده گرفتن مسئولیتش امضا می‌کنم. زیر لب می‌گوید: - امیدوارم... و می‌رود برای آماده کردن متهم‌ها. مسعود می‌گوید: - قبول کنی یا نکنی، بدون من نمی‌تونی انجامش بدی. نفسم تنگی می‌کند و آن مار سیاه، دندان‌های نیشش را به مسعود نشان می‌دهد. یک سمت یقه کاپشن مسعود را می‌گیرم و قاطعانه در چشمانش زل می‌زنم. هرچه خشم دارم در صدای خفه‌ام می‌ریزم و انگشتم را مقابلش در هوا تکان می‌دهم: - به ولای علی قسم... مسعود به ولای علی قسم بخوای دست از پا خطا کنی، بی‌خیال همه‌چیز می‌شم و می‌کشمت. فکر نکن بهت اعتماد کردم، فقط از سر اجباره. و دستم را آرام از یقه کاپشنش برمی‌دارد و نیشخند می‌زند: - با ما به از این باش که با خلق جهانی، جناب سیدحیدر. انقدر به ریه‌های داغونت فشار نیار. 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐https://eitaa.com/istadegi/1733 ⚠️ ⚠️ 🖋 https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا