#بادوم_خونه،_پستهی_خندون
فردا من و همسرم به مدرسهی دخترم دعوت شدهایم؛ برای مراسم قدردانی از اولیاء فعال.
امروز دختر ۷ سالهام از خواب بیدار شد و گفت: «مامان میشه فردا نری مدرسه؟»
با تعجب گفتم: «برای چی؟ نمیشه نرم! آخه دعوت کردن.»
- خب پس بابا نره!
- چرا؟
- آخه من چند تا کار بد دارم تو مدرسه. از بابا خجالت میکشم!
- حالا یه کم اون کاراتو بگو، شاید بتونم یه جوری کمکت کنم.
- نگارشهام رو نمینویسم بعضی وقتا. روی یکی از دوستام آب ریختم. قمقمه آبم میفته رو زمین، سر و صدا میشه. یه بار به جا دوستم دیکته نوشتم یواشکی، همون روزی که دیکته خودم بد شد، اون دوستم به جای من نوشت؛ آخه خیلی دوست داشت یه بار خیلی خوب بشه. جواب سؤالا رو جای بچهها میگفتم بعضی موقعا. با یکی از بچهها دعوام شد،بهش حرف زشت زدم....اووووم دیگه یادم نمیاد.
کمی فکر کردم و گفتم: «حالا چی میشه بابا هم باشه؟ من بهش میگم بچهها تو مدرسه بعضی وقتا ناقلا میشن دیگه!»
گفت: «نه! آخه من پیش بابا آبرو دارم! دوست ندارم این ناقلاییهامو هم بدونه.»
- خب اینا هم مثل ناقلاییهای تو خونه هست دیگه.
- تو که اونا رو نمیگی به بابا.
یادم آمد من هیچوقت به بابا از دخترم شکایت نکردم و دخترم خیلی خوب این را درک کرده.
یادم آمد سر دختر اولم که جوان و ناآگاه بودم، شکایت میکردم و او هم خوب درک کرده بود.
دخترم را بغل کردم و برایش موضوع دعوت مدرسه را توضیح دادم. با خوشحالی گفت: «پس بابا رو حتما ببر...»
یکدفعه گفت: «فقط از مدیرمون بپرس برای چی پرونده بچههای ناقلا رو میذارن زیر بغلشون؟ حالا نمیشه بدن دستشون؟ آخه زیر بغل هم شد جا؟؟؟»
با عصبانیت ساختگی گفتم: «مگه دیگه چیکارا کردی ناقلا؟؟؟»
خلاصه روز دختر ما هم اینطوری شروع شد!
#شهربانو_هماورد
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#درد_مشترک_خانمهای_مترو
- با ساچمه زدین چشممو کور کردین بس نبود؟
این جمله را آن مرد گفت. مردی که یکه و تنها توی واگن خانمها نشسته و پاهایش را طوری باز کرده بود که انگار به جای یکی، سه نفر است.
همان اول که وارد قطار مترو طرشت شدم، خلوت بود و همه نشسته بودند. فقط کنار آن مرد خالی بود. از نشستن کنار او، امتناع کردم و میلههای کنار در را گرفتم. ولی خانمی، مادرانه، کمی کنار آن مرد رفت و گفت: «بیا کنار من بشین!»
پوشش متفاوتی با من داشت. حواسم بود که شاید این حالت اورا هم معذب کند برای همین سوال کردم: «شما اذیت نیستین کنار اون آقا نشستین؟»
«نه عزیزم»ش باعث شد با خیال راحت بنشینم. ولی این انتهای ماجرا نبود.
خانمی دیگر وارد شد و به آن مرد نگاه کرد و احتمالا به تنها جای خالیای که دقیقا چسبیده به آن مرد بود. زن، چادری بود و مسن. مردِ تنها، حالا احساس احترامش گل کرده بود و به خانم گفت: «بیاین بشینین!»
حس میکرد از خودگذشتگی کرده!
آن خانم ولی آرام و با طمانینه گفت: «اینجا واگن خانمهاست جوون.»
درست بعد از گفتن این جمله آقای به ظاهر محترم گُر گرفت: «حالا که جامو دادم بهت زبونت وا شد؟ چطور شما تو قسمت آقایون میرید؟»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
همان جمله کافی بود که همه خانمها، دهانشان را باز کنند و هر کس چیزی بگوید. صدای «واگن آقایون نداریم. اون واگن عمومیه!» بیشتر از همه به گوش میرسید.
گوشم را تیز کردم ببینم کسی به آن خانم چادری اعتراضی دارد؟ دیدم نه! همه یکصدا به آن مرد اعتراض میکنند. قلبم تپش گرفت. حال خوبی داشتم. قطار هنوز تا ایستگاه بعدی راه داشت که آن آقا مغالطهآمیزترین جمله تاریخ را گفت:
«مهسا امینی رو کشتین بس نبود؟!
با ساچمه زدین چشممو کور کردین بس نبود؟»
تمام قواعد منطق و مغالطاتی که در دانشگاه خوانده بودم جلوی چشمم رژه رفت.
حالا دیگر نوبت من بود که با صدای بلند داد بزنم:
«چه ربطی داره؟ موضوعو میخوای عوض کنی که جو متشنج بشه؟!»
دوباره همهمه شد، گفتم الان دیگر کسی با او همصدا خواهد شد، ولی نه! همان خانمی که به من جا داده بود، سریع گفت: «کشتیم؟! امثال تو اونو کشتن!»
مردک که حالا رسما داد میزد، رو به آن خانم گفت: «دلم خواسته بیام اینجا. به تو هم ربطی نداره!»
چشمان خانم درشت شد و جیغجیغو گفت: «ادامه بده تا پرتت کنم بیرون!»
لبخند تمسخر مرد را همه دیدند: «بیا ! بیا بیرونم کن اگر میتونی!»
«میتونم» را که آن خانم گفت، بلند شدم و گفتم: «اتفاقا منم با شما میام خانم»
در کمال ناباوری، صدای دو نفر دیگر هم که میگفتند: «ماهم مییایم» به گوشم رسید.
چند ثانیه بعد به ایستگاه پایانی رسیدیم. مرد هنوز هم رجز میخواند. دوباره با صدای بلند گفتم: «اگر همه بیان اعتراض کنن، کسی دیگه جرات نمیکنه به خانما هتک حرمت کنه.»
با حرف من چند نفر دیگر هم بلند شدند و به جمع ما پیوستند: «آره، باید اون بیشعورو ادب کنیم!»
مرد دوباره زبان باز کرد: «بیشعور کل هیکلته!»
دیگر کارد میزدی، خونمان در نمیآمد! تا درها باز شد سریع بیرون پریدیم.
از شانس خوب ما، سه مامور پلیس دقیقا جلویمان بودند سریع داد زدیم: «آقا این مرد رو بگیرید!»
همه نگاههای توی ایستگاه به سمت ما برگشت. مامورین جلویش را گرفتند. همه که اعتراضمان را کردیم، مرد دیگر خفه شده بود و به پته پته افتاده بود.
نگاه کردم به قطار؛ راننده قطار بخاطر ما خانمها حرکت نکرده بود. من که از همان ایستگاه باید خط عوض میکردم، خانمهای دیگر ولی سوار شدند!
از کنار آن مرد که گذشتم پوزخندم بیشتر شد از دو روییاش حرصم گرفت، به مامورین پلیس میگفت: «من که کاری نکردم؛ ببرینم، لاحول و لا قوة الا بالله!»
#سیده_معصومه_فقیه
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#باران_چای_تلخ
وحشتزده از خواب پریدم. پدرم در را کوبید و رفت. قطرههای قهوهای رنگ چای، از دیوار و سقف خانه میچکید. صبح زود بود. مادرم چندتایی ناسزا بار زمین و زمان و روزگار و پدرم کرد و گریست.
من پنجساله بودم. دست داداش سهسالهام در دستم بود. دوتایی با چشمان پفکرده و خوابآلود روی تشکها و پتوهای وسط خانه چمباتمه زده بودیم. چای از سقف، روی صورتمان چکه میکرد.
- چیشده؟
خواهر بزرگترم با هیجان جواب داد: «بابا عصبانی شد، زد زیر سینی چای.»
روپوش سورمهای دبیرستانش را پوشیده بود و کولهپشتیاش را در دست داشت.
- خب چرا؟!
اینبار مادرم جواب ذهن پر از سوالم را داد: «چرا؟ چون زورش به زنش میرسه فقط. چون زیر سرش بلند شده. چون من بدبختم. ای خدااااا...»
و جلوی چشمان بهتزدهام گریه را از سر گرفت. اما من با یک گوشم میشنیدم. چون گوش دیگرم به برادرم بود که از ترس زیر گریه نزند. در آغوش کوچکم جایش دادم. حس میکنم از آن روز بود که نیمی از قلبم، نیمی از افکارم برای همیشه پیش برادرم ماند. برادری که بهندرت به یاد دارم، لب به صبحانه زده باشد.
◾️◾️◾️◾️◾️
هنوز نمیدانم که آنروز کودکیام، موضوع دعوا دقیقا چه بود. پدرم تصویر مبهمی از آنروز به خاطر دارد و خواهرم، به قدر کافی برای روایت ماجرا صادق نیست. از این تکهخاطرهها از بچگیام زیاد دارم.
یادم هست که با همان عقل پنجساله و ششساله و هفتساله و هشتساله و نهسالهام (تا همان سنی که مادرم زنده بود) میدانستم یک جای کار میلنگد.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
حافظهی تصویریام به خوبی آن لحظات را در خود جای داده تا امروز، وقتی پسرک و دخترکم از خواب بیدار میشوند، هرروز، من و پدرشان را با لبخندی گشاده سر میز صبحانه ببینند. هنوز دست و صورت نشسته، غرق بوسه شوند و دلهای کوچکشان پر از شادی شود.
طعم تلخ چای بد رنگ آنروز، به خوبی در ذهنم حک کرد که صبحانه باید شیرینترین وعده باشد. بچهای که گیج خواب است را باید با بوسه بیدار کرد. باید با نوازش او را به سر سفره آورد تا صبحانه نوشجانش شود. شاید اگر برادرم هرروز اینطور برای اولین وعده از خواب بیدار میشد، برای همیشه با صبحانه قهر نمیکرد.
به اندازهی تمام روزهای تنهایی و اضطراب خودم و برادرم، عشق نثار فرزندانی میکنم که جنسیت و سنّشان مثل من و برادرم است.
مهدی پنجساله را که میبوسم، از ذهنم میگذرد برادرم را چه کسی میبوسید وقتی در همین سن از مادرش جدا شد؟
من را چه کسی؟!
جواب سوال دوم اهمیتی برایم ندارد. من همیشه در جستجوی یک مادر برای برادرم بودم.
وقتی هفتساله بود و در جشن الفبایش، قلب کوچکش از نگرانی برای جدایی والدینش بیقرار میکوبید.
وقتی مادرم برای همیشه از خانه رفت.
وقتی در کشاکش جدایی، زنی غریبه با بیرحمی خبر فوتش را پای تلفن در گوشمان فریاد زد.
وقتی برای تسلیت، خودمان، خودمان را در آغوش گرفتیم و لرزیدیم.
وقتی برای اولینبار سیگار را لای انگشتان برادر کلاسپنجمیام دیدم و تا صبح اشک ریختم؛ در ذهنم به دنبال یک مادر میگشتم تا برای برادرم مادری کند. وقتی درس نمیخواند و تجدید میآورد. وقتی همکلاسیاش با مشت پای چشمش زده بود. وقتی کسی نبود تا جیب پارهی روپوش یا سوراخ بزرگ جورابش را وصله کند. وقتی لباسهایش پر از خطوط عمیق چروک بودند و دستی نبود که با گرمای اتو، صاف و صوفشان کند.
وقتی برای اولینبار شب را به خانه نیامد.
وقتی اولین خالکوبی را روی بدنش زد.
وقتی در آغوش هم گریه میکردیم و کاری برای هم از دستمان برنمیآمد.
برادرم هفدهساله بود که برای همیشه درسش را رها کرد. پدرم خیلی تلاش کرد که این اتفاق نیفتد. از کلاس فوق برنامه و معلم خصوصی و کتابهای کمکدرسی گرفته تا جایزه و تشویق و حتی تهدید و تنبیه، همهی روشها را امتحان کرد تا پسرکش درس بخواند؛ ولی نخواند.
دوسالی هست که به خوابگاه رفته و از خانوادهاش جدا شدهاست. هنوز هم همیشه چشمم به راه آمدنش هست و دلم نگران نیامدنش.
وقتی شیطنتهای پسرم را مادرانه تحمل میکنم، در وجودش به دنبال پسرکی میگردم که هنوز هم به دنبال مهرمادری است؛ پسرکی که دور از من است.
به اندازهی تمام روزهای کودکیاش که بیمادر گذشت، شبها اشک میریزد و من درکنارش نیستم.
دلم پیش خودم نیست. پیش پسرک است.
پسرکی که به اندازهی یک شهر دور از من است.
#م._ح.
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. حکایتهای کوتاه، قصههای منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
دومین داستان دنبالهدار جان و جهان را «شنبهها و سهشنبهها» در کانال دنبال کنید. داستان «معصومیت از دست رفته» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است. _
#معصومیت_از_دست_رفته
#قسمت_منفی_دوم
#کُفران
شانههای معصومه را با تمام قدرت تکان میدادم و فریاد میکشیدم: «چرا با من اینکارو میکنی؟ چرا؟» معصومه عین مسخ شدهها فقط نگاهم میکرد. نه چیزی میگفت، نه برای رها کردن بازوانش از زیر فشار پنجههایم تقلایی نشان میداد. ماشینها به سرعت از کنارمان میگذشتند و عبور هر کدامشان هوا را میشکافت و بخشی از نعرهی مرا با خودش میبرد. سهی نیمه شب در ظلمات حاشیه اتوبان تهران_پردیس، زده بودم بغل تا بلکه بتوانم روسری معصومه را پیدا کنم؛ همان که چند ثانیه پیش از سرش در آورد و از پنجره انداخت بیرون.
در حالت عجیبی بودم که هم میخواستم بزنمش، هم محکم بغلش کنم. معصومه خیره و بدون پلک زدن نگاهم میکرد. «مگه نگفتی اگه حجابمو بردارم طلاقم میدی؟ خب من اعلام میکنم از همین لحظه روسری سرم نمیکنم. حالا مَرده و حرفش! » سرم گیج رفت و دستهایم شل شد. بیاختیار روی زمین نشستم. نگاهش کردم و از اینکه هنوز دوستش داشتم حالم بهم خورد. به گریه افتادم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
معصومه سمتم آمد. اما نه برای کمک یا دلجویی؛ برای اینکه بدون بالا بردن صدایش دم گوشم بگوید «متنفرم از مردای ضعیف. از مردای فقیر و ضعیفی مثل تو!».
از کنارم بلند شد. تن صدایش با شیب تندی بالا میرفت. مخاطبش دیگر من نبودم. سرش رو به آسمان و ستارههای ریز و کمنورش بود. «من خدا رو قبول ندارم. هیچ دینی رو قبول ندارم. هیچ امام و پیغمبری رو قبول ندارم. چی بگم دست از سرم برمیداری؟! هان؟»
هیچ ماشینی در آن لحظات گذر نکرد تا بلکه بخشی از کلماتش ناواضح یا گنگ به گوشم برسد. دست از گریه کشیدم. «تو مشکلت من و بچهها نیستیم.» دستگیره در ماشین را گرفتم و بلند شدم. پشت به معصومه رو به اتوبان ایستادم. «مشکلت اینه که ولنگاری با دین جور در نمیاد. اون ویلاها و ماشینایی که لایک میکنی با دینداری به دست نمیاد. وگرنه مشکلت نه منم، نه دین من، نه درآمد من.»
برق خشم توی تاریکی شب در چشمهای معصومه معلوم بود: « تو با این درآمد گنجیشکیت خرج منو نمیتونی بدی. منو تو خونهت گشنه نگه داشتی. هربار برای خرید لباس باید التماست کنم!» برگشتم سمتش. نمیدانم در صورتم چه دید که چند قدم عقب عقب رفت. «تو گشنهای؟! بیلباس موندی؟! پس چرا اون بیست و پنج میلیونو خرج فیلِر لب و گونه و کوفت و زهرمار کردی؟ چرا فکر کردی اون پول حق توئه؟ چون دوقلوها رو زاییدی و یه هفته بعد انداختیشون خونه مامانت و رفتی سر قرارای کاریت؟»
معصومه جوری خندید که فقط از یک آدم مست برمیآید: «میدادمش به تو که خرج ماشین لگنت کنی؟ بعدم از بیت رهبریتون دادن! مال بابات نبود که جوش آوردی.»
زل زد توی چشمهام. آرام ولی خشن، سهتا از دکمههای بالای مانتویش را باز کرد و رفت سمت ماشین. «اگه طلاقم ندی بهت خیانت میکنم.»
سوییچ را برداشتم و پشت به ماشین، سمت بیابان به راه افتادم. قصد کردم اجازه ریختن به اشک حلقهزده توی چشمم ندهم. هوا گرم بود اما من لرز داشتم. همینطور که میرفتم صدای فریاد معصومه از پشت سرم آمد. «حالا بیا. منو اینجا ول نکن. الکی گفتم.» جلویم نور عمود روشنی در افق ظاهر شد که میدانستم فجر کاذب است. برگشتم سمتش و داد زدم «میرم روسریتو بیارم.» معصومه نشست و درِ ماشین را محکم کوبید.
ادامه دارد...
#سمانه_بهگام
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/1099
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
جان و جهان
#آرزوی_دیرینه #فراخوان_روایتهای_وعده_صادق پهپادهای ایرانی به مقصد فلسطین اشغالی به راه افتادند و
#فراخوان_وعده_صادق
#آرزوی_دیرینه
#نورهای_پر_سر_و_صدا
دلم دیگی بود که غلغل میکرد. دیگ پر از آشی که به جای نخود و لوبیا توی آن از انواع احساس، بیش از میزان لازم ریخته باشند؛ شادی، ترس، بُهت. این دیگ را، از همان شب حملهٔ بزدلانهشان به سفارت، بار گذاشتند. نه، قبلتر... احتمالاً از وقتی که خبر آن بانوی باردار در بیمارستان شفا و بلاهایی که سرش آوردند را خواندم و تا مرز دیوانگی رفتم.
شاید قبلتر، وقتی تصویر آن مادر و دو قلوهای با نمک اما کفنپوشش را دیدم و جایی در گوشهٔ ذهنم، پررنگِ پررنگ، حک شد تا هر بار با یادآوریاش غم، وجودم را پر کند.
نمیدانم دقیقاً از چه موقع. از شدت گرفتن جنایتهایی که تازگی نداشت یا شروع طوفانالاقصی که بیش از همه هیجان و بیتابی را در این دیگ ریخت، یا شاید روزهای خیلی دورتر. دههٔ ۹۰ که در مدرسه، معلم ادبیاتمان سر درسهای مربوط به فلسطین، حرفهای صد من یک غاز تحویلمان میداد که: «تقصیر خودشون بوده. میخواستن طمع نکنن و خونههاشون رو نفروشن!» و من که آنوقتها تازه داشتم سر از این چیزها در میآوردم هرگز نشد به او بگویم حتی اگر اینطور باشد، مگر سرانجام خانه فروختن، کشته شدن است؟ بیرون رانده شدن است؟
هر چه بود این دیگ، آن شب حسابی سرریز شده بود. همان موقع که همسرم، دخترک را ناغافل گذاشت در آغوش من که مشغول خواندن درس امتحان دو روز بعد بودم. گفت: «بگیر فاطمه رو. زدیم!»
میخواست پی اخبار را بگیرد. چندین روز بود که منتظر این خبر بود؛ که منتظر این خبر بودیم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
از همان شب که بعد از وحشیبازیشان سر سفارتمان در سوریه، خونمان به جوش آمد و دخترک را گذاشتیم در کالسکه و راهی میدان فلسطین شدیم. همانجا برای فاطمهمان سربند قرمز فلسطین را گرفتیم که وسطش، قبّة الصّخره، میدرخشید.
تا آنجا که نفس داشتم همراه جمعیت فریاد میزدم: «جمهوری اسلامی! انتقام! انتقام!»
خیلی وقت بود منتظر بودیم. منتظر فرصتی که بشود با وجود قانونهای به درد نخور بینالمللی، کاری ملموستر برای مقاومانِ مظلوم غزه انجام داد. چه خونهای پاکی بود خونهای ریخته شده در سفارت، که این فرصت را، قانونی، برایمان مهیا کرد.
اما این دیگ؛ این دیگ آن شب پر شده بود، بیش از همه از ترس. ترس از اینکه حالا واقعا اگر جنگ بشود...؟!
ترس و ایمان، گلاویز شده بودند. من داشتم همچنان شعار میدادم اما شاهد رویارویی آن دو بودم. دست آخر، ایمان، ترس را به گوشهای راند. او میگفت برای آرمان جهانیمان حتماً لازم است هزینه هم بدهیم!
و آن شب؛ آن شب پر شکوه! شب وعدهٔ صادق! تا صبح نخوابیدم از هیجان آن تنبیه بزرگ! دخترک کنارم خوابیده بود و من بیصدا، فیلمهای ارسال شده از موشکها را میدیدم و توی ذهنم صدایشان را تصور میکردم و توی دلم قند، آب میشد.
دلم میخواست صورت دنیا را بگیرم سمت ایران. بگویم نگاه کن! این ما هستیم! ما که تک و تنها، جلوی ظلم ایستادهایم. سالهاست.
دلم میخواست دستم را بگذارم روی دهان گشاد رسانههای دروغباف که میدانستم هرگز ساکت نمیشوند. دلم میخواست میشد آن دهانهای کثیف را ببندم.
دیگ میجوشید و تا میخواست سر برود، چاشنی آرامش به دادش میرسید. آرامشی که نوید میداد، دلها، دست خداست. خدایی که مکرش، بر همهٔ مکرها چیره است. خدایی که حتی در همین کارزار نفسگیر جنگ شناختی هم خدایی کردن را خوب بلد است و جانهای بیدار را در همهٔ دنیا، متوجه عظمت وعدهی صادق ما خواهد کرد. همان خدایی که وعده داده نور عظیم، با آب دهان، خاموش نمیشود.
حالا بعد از نور پر سر و صدای موشکهای ما، به خواست خدا، جهان، سریعتر از همیشه به سمت آرمان جهانی ما، در حرکت است و ما، از بازیگران اصلی این حرکت.
من هم، مادرانه، در تدارک و آماده شدنم. من که آماده شوم، یک خانواده آماده خواهد بود و خانواده، مبدأ جهان است...
#محدثه_سادات_نبییان
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
پادکست دربست_ جان و جهان (1).mp3
8.99M
#روایت_شنیدنی
#دربست
نویسنده: #سمانه_بهگام
گوینده: #زینب_نعیمآبادی
تنظیم و تدوین: #فاطمه_پاییزی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#دختری_که_ندارم
«الْمَالُ وَالْبَنُونَ زِينَةُ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا ۖ وَ الْبَاقِيَاتُ الصَّالِحَاتُ خَيْرٌ عِندَ رَبِّكَ ثَوَابًا وَخَيْرٌ أَمَلًا»
واژه «بَنون» برایم پررنگ میشود و حسرت دختری که ندارم داغ که نه، اما غم دلم را تازه میکند. میدانم که بَنون یعنی فرزندان، اما حالا که تب و تاب روز دختر بالاست و همه، حتی آل الله، از خوشبختی دختر داشتن میگویند، نیمه ناشکر ذهنم روی معنای تحتالفظی بَنون پافشاری میکند؛ پسرها.
رو به قبله و چادر به سر، به پسرها که خانه را روی سرشان گذاشتهاند نگاه میکنم. با خودم میگویم یعنی اینها فقط به درد این دنیا میخورند و قرار است باری روی بقیه بارهای سوال و جواب قیامت پدر و مادر باشند؟
حرف مامانم بین خیالات مادرانهام توی صورتم میخورد که «پسر محض عوضه.»
یعنی در آیندهای نه چندان دور، دخترکانی که دل پسرهایم را میبرند، انتقام تمام ناعروسیها و ناپختگیهایم را از من میگیرند؟
در حال مرور رفتارهایم با مادر همسر هستم که محمدامین با چشمها و لبهای پرخنده روبهرویم مینشیند. دستی به صورتش میکشم و فکر میکنم اگر دختر بود چقدر دلبری میکرد با این چشمها و تاب بلند مژه و شیرینزبانیهایش. چه لباسهایی که از گروه دخترانه مادرانه برایش نمیخریدم. شاید من هم الان دنبال تونیک رنگارنگ برای چهار سال بودم یا داشتم با خانمها برای خرید پیراهن تورتوری از فلان مزون معروف چانه میزدم. «منم میخوام باهات نماز بخونم.»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
صدای شیرینش از عالم رویا بیرونم میکشد. اما نه آنقدر که به این فکر نکنم اگر دختر بود الان چادر نماز گل گلیاش را روی سرش مرتب میکردم.
گوشه چادرم را روی سرش میکشد تا نمازش را شروع کند: «مامان جان شما آقایی. آقاها که چادر سر نمیکنن. برو از تو قفسه عبات رو بیار.»
اسم عبا که میآید محمدجواد هم مشتاق خودش را به ما میرساند. راستش او را خیلی در کسوت دختربچه تصور نمیکنم. آخر پسر اول است و پشت و پناه مادر؛ حتی اگر هیچوقت زیر بار مامان گفتن نرود و تمام مادریام را در حنا صدا کردن خلاصه کند.
چند دقیقه بعد هر دو عبا به دست روبهرویم ایستادهاند. برای جلوگیری از دعوا و زدوخورد، که به برنامه هر ساعتهی خانه تبدیل شده است، دوتا مهر یک شکل روی زمین میگذارم و عباها را روی سرشان که نه، روی شانههاشان مرتب میکنم.
برای خودم جانماز کوچکی که نمیدانم از کجا قسمت خانه ما شده انداختهام. محمدجواد نگاهی میکند: «اِ؟ حنا جانماز منو انداختی؟»
یادم میآید که جانماز، سوغات یکی از دوستهای باباست و در بدو ورود به خانه به لیست اموال محمدجواد اضافه شده بود: «اِ! راست میگیا مال توئه. خب برش دار برای خودت بنداز.»
با حرفی که میزند پشت و پناه بودنش را مثل همیشه، مثل تمام وقتهایی که تکه آخر خوراکیاش را به زور در دهانم میچپاند یا وقتهایی که با انگشتهای مردانه کوچکش موهای بیرون افتادهام را داخل روسریام جا میدهد، یادآوری میکند: «نه! مال تو باشه، من نمیخوام.»
دو طرفم مثل دو فرشته نگهبان میایستند و سه نفری قامت میبندیم. نیمههای خواندن حمدم که صبرشان از آرام ایستادن تمام میشود و به سجده میروند. نگاهم که میافتد، این عبارت در ذهنم مرور میشود که: «يَا بَنِي آدَمَ خُذُوا زِينَتَكُمْ عِندَ كُلِّ مَسْجِدٍ..»
و حالا زینتهای زندگی من سر به مهر در محل سجدهام هستند. به ذهنم میرسد زینتی که سرش روی خاک باشد و دلش در آسمان که فتنه نیست؛ عین رحمت است.
نمازم را که سلام میدهم بیدرنگ به سجده میروم و با گفتن الحمدلله، خدا را بخاطر زینتهایی که امید دارم یار زندگیام باشند، نه باری در نامه اعمالم، از ته دل، از همانجایی که دیگر غم دختر نداشتن در آن نیست، شکر میکنم.
سرم را که بلند میکنم پسر بزرگم با لبخندی بر لب میگوید: «حنا قرآن میخونی؟»
شروع میکنم به خواندن: «بسم الله الرحمن الرحیم. إِنَّا أَعْطَيْنَاكَ الْكَوْثَرَ...»
#حنانه_میرزاحسین
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#جهان_تو_چقدر_بزرگ_است؟
#شبهای_جمعه_میگیرم_هواتو
آدم وقتی با جهانهای بزرگ مواجه میشود، حس میکند چهقدر از پسِ جهانهای کوچک خودش برمیآید.
چهقدر جهان کوچک خودش را بلد است.
نه این که خودش خیلی آدم کار بلدی باشدها، نه! شبیه یک دایره کوچک میشود که میرود توی دل دایرهای بزرگتر.
این حس را کجا پیدا کردم؟
وقتی ایستاده بودم رو به روی گنبد امام حسین علیه السلام.
وقتی همه غمهایم داشت از جلوی چشمم مثل نوار قلب نامنظم میگذشت، یکدفعه صدایی به گوشم رسید: «بیییییییب!»
همان صدایی که میآید و بعد از آن نوار قلب صاف میشود و بیمار تمام میکند.
من جلوی حرم آقا، آن صدای «بیییییب!» را شنیدم؛ صدای صاف شدن غم و غصههایم.
احساس کردم: «وای! چهقدر من از پسِ جهان کوچیک خودم برمیام.»
چون دقیقا میروم توی دایره بزرگتری که تا ابد من را احاطه کرده؛ «وَ لا یُمکِنُ الفِرارُ مِن حُکومَتِکَ...»
#مریم_برزویی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#کتاب_سررشته
آیا کتاب سررشته را میشناسید؟ آن را خواندهاید؟ نکند هنوز نخواندهاید؟!
سررشته، روایتهای مادران از پیوند مادریشان با عبادت و خودسازی آنهاست. روایتهایی که اعضای مجموعه مردمنهاد مادرانه، آنها را زیستهاند؛ روایتهایی از دل زندگی.
اگر کتاب را نخواندهاید؛
اگر میخواهید یک نسخه از آن را در کتابخانه خودتان داشته باشید؛
اگر قصد دارید چندین نسخه از آن تهیه کنید و به دیگران هدیه بدهید؛
در نمایشگاه کتاب به «بخش کتابهای عمومی، سالن شبستان، راهروی ۱۰,۱، غرفه ۲۰۱، انتشارات کتابستان معرفت» بشتابید!
برای خرید بیش از ۱۰ عدد کتاب با تخفیف ویژه به شناسه کاربری @mhaghollahi پیام بدهید.
جان و جهان؛ حرکت قلم بر مدار مادران انقلابی🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
جان و جهان
#آرزوی_دیرینه #فراخوان_روایتهای_وعده_صادق پهپادهای ایرانی به مقصد فلسطین اشغالی به راه افتادند و
#فراخوان_وعده_صادق
#آرزوی_دیرینه
#پیروزی_با_طعم_ناپلئونی_و_نسکافه
بوی غذا که توی آشپزخانه پیچید و دانه دانه لگوها و عروسکها که از زیر دست و پا به داخل جعبهشان نقل مکان کردند، خودم را انداختم روی مبل، کنترل را دستم گرفتم ببینم اذان شده که نمازم را بخوانم؟ با روشن شدن تلویزیون اما با دوره جدیدی از زندگیام مواجه شدم. تصاویری که هرگز چشمهایم با آنها خو نگرفته بود. زیرنویسها حاکی از حملهی نیروهای حماس به اشغالگران بود؛ اما آیا اینها واقعیاند؟ تازه به صرافت افتادم که چرا دو ساعت پیش در مرکز کاردرمانی، مادر مهرسا میگفت: «کار دنیا رو ببین، پارسال این موقع چه حالی داشتیم و امسال چه حالی!» و من که تمام حواسم به درست راه رفتن دخترم بود اصلا متوجه معنای حرفش نشده بودم.
زیرنویسها را تند تند میخواندم و تپش قلبم بالارفته بود. صدای آیفون مرا به خود آورد. وقتی همسر را دیدم از هیجان زبانم بند آمده بود و دائم میپرسیدم: «شما از کی فهمیدید؟ چرا به من خبر ندادی؟»
صبح فردا ساعت هفت نشده، در مغازهی سر کوچه به دنبال ارزانترین خوراکی قابل خریدن برای شاگردانم بودم، چیزی که هم جیبم را خالی نکند، هم مدرسه اجازهاش را بدهد، یاد نسکافهی ۱۲ بهمن پارسال افتادم، از فروشنده سراغ نسکافهها را گرفتم و ۴۰ دقیقه بعد بچهها مشغول هم زدن نسکافهها بودند.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
نقشه فلسطین را روی تخته کشیده بودم و برایشان با رسم شکل توضیح میدادم نوار غزه کجاست و غلاف غزه چیست. با شادی از اهمیت تصاویر دیده شده میگفتم. از میزان پمپاژ شادی میگفتم هنگام دیدن تصویر جوان فلسطینی که سرباز اشغالگر را رسما خِرکش میکند و کشان کشان با خود به سمت نوار غزه میبرد. برایشان میگفتم حتی ممکن است تعداد شهیدانشان به ده هزار نفر هم برسد. (آه که آن زمان ده هزار جان از دست رفته در راه آزادی برایم بینهایتی بود و امروز قلبم هنوز باور ندارد به چشم دیدنِ سه برابرِ آن را!)
زنگ تفریح اول مشغول خوردن نان و پنیرم بودم که معلم کلاس بغلی گفت:
- خانم شاطری جان، خوب بوی نسکافه راه انداخته بودی امروز توی راهرو!
با دهان پر نمیشد چیزی گفت، به لبخند بسنده کردم.
- ما هم هفته دیگه خیار مییاریم که حسابی بو راه بندازه!
- شاطری، خوب بچهها رو اول سال تحصیلی جذب میکنی!
لقمه را قورت دادم و گفتم: «نسکافه برای شادی وقایع اخیره، ربطی به جذب دانشآموزا نداره.»
- شادیِ چی؟
- شروع عملیات طوفانالاقصی!
- وای راست میگید، شما هم دیدید تصویرا رو؟ اسرائیل خیلی زود حمله میکنه و پدرشونو در میآره. بیچاره بچههاشون! بیچارهها چقدر باید تلفات بدند!
- آخه من شهیدا رو تلفات نمیبینم. بابت شکستن هِیمنه پوشالی این رژیم اشغالگر، امروز از شادی توی پوست خودم نمیگنجم!
- مردم بیچاره چه گناهی داشتند؟ داشتن زندگیشون رو میکردن!
وقتی خواستم برایشان توضیح بدهم زندگی آنها با مفهومی که من و شما از زندگی سراغ داریم بسیار متفاوت است، یا برایشان بگویم جان هرچقدر هم عزیز، وقتی در زندان باشی دوست داری آن را فدا کنی برای آزادی، زنگ خورد و کلام من نیمه ماند.
زنگ تفریح بعدی هم کسی علاقه به صحبت درباره عملیات دیشب را نداشت. من سرم در گوشی بود و گوشم به هندزفری که از خبرهای میدانی جا نمانم!
در کلاسهایم اما یک دل سیر از اینها گفتم برای بچهها؛ از کمپ دیوید، از اسلو، از قراردادهای امضا شده، اراضی ۱۹۴۸، پاسپورتهای اردنی…
برایشان گفتم از کشوری که نداشتند و از رویای بحر تا نهری که هنوز هم در دل و بر زبان داشتند. من هرسال اینها را به بچهها میگفتم اما ماه رمضان وقتی به روز قدس نزدیک میشدیم و لبهای روزهدار بچهها یارای همراهی با محتوای درسی را نداشت، برایشان از اینها میگفتم؛ امسال اما باید همین اولین هفته سال تحصیلی، هرچه داشتم را روی دایره میریختم و نسکافه برای جا انداختن این مفاهیم، آخرین قطعه پازلم بود!
محمدباقر را آرام توی تختش گذاشتم و سعی کردم بدون آنکه بفهمد دستانم را از زیر سر و پایش آزاد کنم، چند لحظه در همان حال باقی ماندم تا با شنیدن سه نفس عمیقش مطمئن شوم خوابش سنگین شده و بعد با خیال راحت از او فاصله گرفته به سمت آشپزخانه رفتم. آسیکلوویر، سیتریزین و استامینوفنِ قبل از خواب را با میزان قابل توجهی آب روانه معده عزیزم کرده، راهی رختخواب شدم.
همسر، کنترل به دست غش کرده بود و من دوست صمیمیاش را از دستش گرفته، با زدن دکمه خاموش با شبکه نمایش خداحافظی کردم و روی تخت ولو شدم. یکی دو تا غلت که زدم با خودم گفتم: «تو که با این بدندرد فعلا نمیخوابی، برو یه چرخی توی گوشیت بزن حواست پرت بشه از خارشها!»
گوشی را که دستم گرفتم، دیدم بالاخره روز انتقام فرا رسیده…
✍ادامه در بخش سوم؛
✍بخش سوم؛
یاد شنبه ۱۵ مهر افتادم. یاد حملهای که کسی فکرش را نمیکرد ولی محقق شد. یاد ابهتی که اشغالگران برای خودشان ساخته بودند و پوشالی از آب درآمده بود. حالا مگر میشد خوابید؟ گروهها را نگاه میکردم؛ عدهای نگران از شروع جنگ، عدهای هم نگران از عدم برخورد موشکها به هدف، ختم صلوات راه انداخته بودند. من هم صلواتهایم را همراهشان کردم، اما مطمئن بودم که گنبد آهنینشان هم مثل دیوار بتنی و دلهای سربازانشان سست و در هم شکستنی است. آن شب دوست صمیمی همسر را به رفاقت دعوت کردم و چشم از تلویزیون برنداشتم. تا رسیدن صواریخ به مقصد، تمامی شبکههای عربی و فارسی را همراهی کردم. ترکیب سیتریزین و استامینوفن اما نگذاشت رفاقتمان زیاد پا بگیرد. سید را صدا زدم: «حسین آقا!»
جوابم را نداد، دوباره صدایش زدم: «حسین آقا! حسین زدیمشون بالاخره!» و ناگهان سیدِ خوابِ من هوشیار و حواسجمع جلویم نشسته بود. دنبال گوشیاش میگشت که کنترل را دادم دستش و گفتم: «من قرص خوابآور خوردم دیگه نمیکشم، شما بیدار باش من رو خبر کن اگه چیزی شد.» سر روی بالشت گذاشتم و قبل از آن که عالم خیال مرا با خودش ببرد، گفتم: «من همیشه آرزو میکردم اسرائیل به دست پسرم از صحنه روزگار محو بشه، امشب ولی به محمدباقر گفتم ما اسرائیل رو نابود میکنیم، آمریکا با شما!»
چند دقیقه بعد داشتم لباس مهمانی پوشیده بین میزها میچرخیدم، بوی نسکافه هوا را پر کرده بود؛ چشمهای مشتاق بچهها رو به تختهای بود که نقشه فلسطین روی آن کشیده شده بود، بدون خطوط مرزی کرانه باختری یا غزه. و من لبخندزنان ناپلئونی پخش میکردم!
#ثمین_شاطری
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدمها دلبسته قصهها بودهاند. حکایتهای کوتاه، قصههای منظوم و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصهها زندگی میکند.
دومین داستان دنبالهدار جان و جهان را «شنبهها و سهشنبهها» در کانال دنبال کنید. داستان «معصومیت از دست رفته» بر اساس یک ماجرای واقعی نوشته شده است. _
#معصومیت_از_دست_رفته
#قسمت_سوم
#زندگی_در_رؤیا
کاغذ را گذاشتم روی میز رستوران، خودکار را هم روی بشقاب سفید و برّاق مقابل پارمیدا. دو جا را با انگشت نشان دادم: «اینجا و اینجا رو باید امضا کنی.»
پارمیدا انگار محو صدای برخورد قاشق چنگالهایی بود که توی فضای رستوران سمفونی پر طنینی داشت. بعد از جفتپوچ شدن ماجرای وکیل قلابیاش، تقلّایی برای کشمکش و لج کردن با من نداشت. من اما قرارداد پرداخت مهریه را در طی دو ساعت با یک وکیل واقعی بسته بودم. اولین سوالی که وکیل پرسید این بود: «برای طلاق عجله داره؟». گفتم: «زیاد.» لبخندی خیلی کوتاه ولی حرفهای تحویلم داد. فکر کردم شبیه این لبخند را فقط روی لب بازیگر شرلوک هلمز دیدهام.
وقتی آخرین جمله را نوشت، جوری نشست که انگار جلسهمان تمام شده است: «از هیچیش کوتاه نیا. جای چونه نداره. سریع قبول میکنه.»
جلوی صورت پارمیدا بشکن زدم: «تا غذا نیومده امضاش کن.»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
پارمیدا بلند خواند: «طبق این قرارداد، مهریه خانم معصومه مهرانپور از ۱۱۰ سکه طلا به یک میلیارد و سیصد میلیون تومان تبدیل میگردد. که طی ۳۸ قسط، تنها به شخص ایشان پرداخت خواهد شد. اقساط، شامل جریمه و دیرکرد و تورم نخواهند بود. در صورت ازدواج مجدد ایشان یا زندان، اعتیاد، احراز بیماری روانی و مرگ، قراداد از سمت ایشان ملغی تلقی میگردد. ماهانه مبلغ ۳میلیون ...» درجا اعتراض کرد: «پیشپرداخت هم که ندادی. سه میلیون خیلی کمه!»
مثل اینکه هلمز اشتباه کرده بود و پارمیدا سر ناسازگاری داشت. پوزخندی زدم و دستهایم را روی سینهام گره کردم: «حالا ۳میلیون نه، ۴میلیون، ۵میلیون! فکر کردی این پولو بگیری برای اینکه شبیه اون الگوت...چی بود اسمش؟ آناهید حسینیان بشی کافیه؟ این پول، خرج یه شب اجاره عکاس و نورپرداز و گریمور این بلاگرا هم نیست.» قشنگ کفریاش کرده بودم. الان اگر خانه بودیم حتما چیزی را میشکست.
- من اگه میخواستم تا ابد این اراجیف تو رو بشنوم، الان پشت درِ اتاق قاضی علاف نمینشستم که حالا بخوایم به ساعت نماز و ناهارش بخوریم و برا من منبر بری.
قاشقش را مثل سلاح سردی گرفت سمتم: «اصلا توئه گدا همون سه میلیونم نداشتی خرجم کنی حالا مجبوری بهم تقدیم کنی!»
غذاها را از پیشخدمت گرفتم اما هر دوتا را سمت خودم گذاشتم: «چرا معنی لطفو نمیفهمی هیچوقت؟ اگه الان دارم بهت مهرتو میدم، اگه الان آوردمت غذا بخوریم، اگه تمام این مدتِ دادگاه پاسگاه، خودم دنبالت اومدم و بردمت و آوردمت، دارم بهت لطف میکنم! وگرنه شرعا هم بخوای حساب کنی، زنی که خودش طلاق میخواد، مهرشو میبخشه.»
کف دستش را کوبید روی میز: «لطفت تو سرت بخوره. من لیاقتم، جوونیم، زیباییم خیلی بیشتر از اون خونه اطراف تهران و ماشین داغون و پول خردای توئه.»
یک تکه کباب توی دهنم گذاشتم: «اگه با پول خردای من تونستی اونقدر لباس بخری که میله آهنی رگال، از وسط بشکنه و فریزرت همیشه پر از جوجه و چنجه باشه، من نمیدونم با پولای درشت دیگه چیکار میکردی!»
پارمیدا شالش را روی شانهها انداخت و بلند شد: «اونا همه آشغال بودن. آشغال! برو زندگی دیگرانو نگا...»
حرفش را بریدم: «این دیگران کیان؟ کجان؟ هر دفعه ازت پرسیدم فقط گوشیتو جلو آوردی. بس نمیکنی؟! اگه بقیه دارن تو رویاهاشون زندگی میکنن، تو داری توی رویاهات خفه میشی!»
صندلی را که عقب داد صدای جیغمانند بدی توی سالن پیچید. سریع سمت خروجی رفت اما یکهو برگشت. کاغذ را با غیظ امضا زد: «فقط بیا این نکبتو همین امروز تموم کنیم» تا از در خارج شود تقریبا همه سرها دنبالش کردند. پیشخدمت جلو آمد و به غذای دستنخورده پارمیدا اشاره کرد: «غذاتونو ظرف کنم؟» کاغذ را برانداز کردم. مثل اینکه من دکتر واتسون عجولی بودم. دست گذاشتم روی شانه پیشخدمت: «آره. ظرف کن. ولی بده به اولین فقیری که اومد و غذا خواست.» کتم را پوشیدم و از رستوران بیرون زدم.
ادامه دارد...
#سمانه_بهگام
[قسمت قبل]
https://eitaa.com/janojahanmadarane/1106
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#بادومِ_خونه_پسته_ی_خندون
مادربزرگ یک کابینت دارد پر از خوشمزهجات، برای وقتی که نوهها مهمانش هستند. اینبار هم نوبت آدامس نعنایی بود.
دوپسرخاله که به نقی و ارسطوی فامیل مشهورند، خوشحال و راضی از خوردن آدامس، در حالیکه برنامه مورد علاقهشان را میبینند باهم گفتگو میکنند؛
اولی: «آدامس خیلی خوبه. دهن آدمو خنک میکنه.»
دومی: «آره، خیلی خوبه. اینجوری دهنمون عرق نمیکنه.»
ما نگاه... ما غش...🤣
#پورخسروی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#پناهم_بده
طوریکه بچهها متوجه نشوند به همسرم گفتم برای نماز ظهر حرم میروم و تا مغرب، در حرم میمانم.
آهوی گریزپایی شده بودم که از خودم فرار کرده بودم و به دامن ضامن آهو چنگ زده بودم. همانقدر خسته و نفس بریده. آهو میخواست بچهاش را از چنگال شکارچی نجات دهد و برایش مادری کند. من مادریام را گم کرده بودم. آمده بودم تا دوباره کنار بچههایم برگردم.
میخواستم انتقام همهی ۶ ماه گذشته را یکجا بگیرم. همان روزهایی که ۳ ماه همسرم در شهر دیگری، دورهی کاری رفتهبود. روزهایی که محمدعلی بازیگوش، کلاس اولی شده بود و وقتی به خانه میرسید تمام پشت میز نشستنهایش را میخواست با دویدن و پریدن روی مبلها خالی کند. بعد که هیجاناتش فروکش میکرد فقط با بازی و نقاشی میشد درسهایش را مرور کنیم. ولی به تکالیفی که معلم میداد توجهی نمیکرد و به نوشتن در دفتر مشق علاقهای نداشت.
همان روزهایی که محمدحسن وابسته را از شیر گرفته بودم و دائماً طلب شیر میکرد. یک بار سیب و خیار خلالی میکردم و حواسش را پرت میکردم. یکبار چوبشور برایش میآوردم. یکبار نخودچی کشمش و ... زنجیرهی خدمات تا آخر شب ادامه داشت.
آمده بودم تُنگ دلم را در حوض حرم بشویم و آلودگیهایش را پاک کنم، دوباره از آب زلال و پاک پر کنم و تا نوبت بعدی زیارت مراقبش باشم لجن نبندد و زنگار نگیرد.
به جبران روزهای مریض شدنهای پیدرپی بچهها و نبود همسر، در این ۶ ماه و دستتنهاییام به حرم پناه آورده بودم. تلافی همه را در همین ۳_۴ روزی که مشهد بودیم، میخواستم دربیاورم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
قبل از سفر هم قول گرفته بودم که روزها میخواهم تنهایی حرم بروم و با امام رضا خلوت کنم.
احساس میکردم سَرم پر شده بود از صدای جیغ و کشمکش و هیاهوی دعواهای برادرانه. یک صحنه مثل سکانس تأثیرگذار یک فیلم سینمایی بارها و بارها روی پردهی ذهنم تکرار می شد:
پسرک با لباس کماندویی درحال دو از اتاق بیرون می آید. میپرد روی مبل اول. دومی و سومی را با دویدن پشت سر میگذارد. خودش را با کتف راست روی چهارمی می اندازد. بلند میشود و تا دیوار روبرو میدود. پایش را به دیوار می کوبد و در هوا چرخی میزند. نانچیکوی پلاستیکی را از کمر شلوارش در می آورد و ناشیانه در هوا میچرخاند.
چشمش می افتد به شخص مورد نظر. دستبند پلیسی را از طرف دیگر کمر شلوارش در میآورد و به دست برادرش میزند. از اینجا به بعد صدای جیغ بالا میرود.
هوا ابری و بارانی شده بود مثل دل من. اذن دخول را در نم باران خواندم و وارد حرم شدم. احساس میکردم دارم پرواز میکنم. بعد از چند ماه سخت و پرفشار، از قفس آزاد شده بودم. وارد رواق شدم و گوشهی دنجی را پیدا کردم. همان قسمت دوستداشتنیام، جلوی کفشداری ۱۲.
برخلاف همیشه، پر از جمعیت بود. صف مشتاقانِ زیارت ضریح، تاب خورده بود و تا جلوی کفشداری آمده بود. بین راه، مهر و زیارتنامه از طبقات مرمریِ در دل دیوار برداشتم. همه چیز مهیّا بود تا غرق زیارت شوم. کیف و کفشم را زیر صندلی نماز خانم کناری جا دادم و نفس عمیقی کشیدم.
زیارت نامه، نماز، دعای بعد از زیارت، وارث و امینالله و جامعه، هر چه را در چند زیارت میخواندم، یکجا خواندم. ساعت را نگاه کردم. در کمال تعجب، ۱ ساعت و نیم گذشته بود. تا اذان مغرب حداقل ۳ ساعت زمان باقی بود.
اگر یک زیارت معمولی آمده بودم، باید سلامِ خداحافظی را مغیدادم و برمیگشتم. اما حس رهایی نمیگذاشت از حرم بروم. هنوز خستگی راه را در نکرده بودم. عقبتر رفتم و به کتابخانه پشت سرم تکیه دادم. چشمهایم را روی هم گذاشتم تا کمی از سوزشش کم شود. اما انگار چشمهایم به هم نمیچسبید. گردنم را به چپ و راست چرخاندم و چشمهایم را باز کردم.
کتابخانه پر از کتابهای جورواجور بود. ولی قرآن وکتاب دعا نبود. چشمم به یک کتاب با جلد سفید و کاغذهای فِرخورده افتاد. اولین کتابی بود که با دراز کردن دستم، میتوانستم بردارم. با خودم گفتم حتما کتاب پُرخوانندهایست که کاغذهایش مستهلک شده. بَرَش داشتم؛ سرباز روز نهم. عکس روی جلد را که دیدم خواب از سَرم پرید؛ خاطرات مصطفی صدرزاده.
با همان مستندی که از شهید دیده بودم، عاشق منش و فعالیتهایش شده بودم.
قسمت خاطرات کودکیاش را باز کردم. پدرش تعریف کرده بود: «مصطفی کلاس سوم یا چهارم بود. شب عیدی، دستم تنگ بود. یه خرج بنّایی شب چهارشنبهسوری گذاشت روی دستم.»
پولهایش را جمع کرده بود و رفته بود ترقه و نارنجک برای چهارشنبهسوری خریده بود. به خواهر و برادرش گفته بود: «توی کوچه نندازیم. مردم میترسن، گناه دارن. بریم توی دستشویی بندازیم.»
نارنجک را توی چاه توالت انداخته بود و لوله سیمانی داخل کار هم ، ترکیده بود.
حالا اینکه پسرمن توی حمام ترقه می اندازد، در چشمم چیز مهمی نبود.
مادرش تعریف کرده بود: «۳_۴ سالش بود. اصرار داشت برادر نوزادش را حمام ببرد. بهش اجازه ندادم. تهدید کرد خونه رو به آتیش میکشه. جدی نگرفتم و بچه را حمام بردم. وقتی برگشتم نصف فرش آشپزخونه سوخته بود.»
دیگر ،چند تا شانهی تخم مرغ که توی بالکن خانهی ما آتش گرفته بود و دود سیاهش را از پنجرهی آشپزخانه دیده بودم، حادثهی قابل توجهی به حساب نمیآمد.
هر چه بیشتر از خاطرات کودکی شهید میخواندم، بیشتر دلم برای پسرهایم تنگ میشد؛
«مامان به قربونتون بره که إنشاءالله مردای بزرگی میشید..»
کدورتی که بابت تذکر همسایهها به بازیگوشی و جنبوجوش بچهها،روی قلبم سنگینی میکرد، کمرنگ و کمرنگتر میشد.
و من به عاقبتبهخیری پسرهایم امیدوارتر میشدم...
#محدثه_درودیان
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#جان_و_جهانیها
#از_زبان_شما
یکی از مخاطبان خوبمان، خانم #عطیه_مسیّبی ، عکسنوشتههایشان درباره کتاب سررشته را برای ما ارسال کردهاند.
خواستیم تا لطف خواندن متنشان را با شما شریک شویم.
شما هم فعالانهتر با جان و جهان باشید! اینقدر خوشمان میآید وقتی کسی درباره مطالب جان و جهان با ما حرف میزند!
اگر کتاب سررشته را مطالعه کردهاید، حتما نظراتتان را با ما در میان بگذارید. و اگر خاطره یا ماجرایی از جنس روایتهای کتاب دارید، حتما برایمان بیان کنید. منتظریم!☘
شناسه کاربری ادمینها برای ارتباط بیشتر:
@zahra_msh
@azadehrahimi
جان و جهان؛ حرکت قلم بر مدار مادران انقلابی🌱