eitaa logo
جان و جهان
518 دنبال‌کننده
741 عکس
33 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
پادکست جان و جهان_ مجذوب.mp3
24.16M
فلسطین که «آزاد» شد، انگار مَعبر یک سیاره‌ی مقدسِ دست‌نیافتنی را باز کرده‌اند که برای حیات همه‌مان واجب بوده و قلع‌ و قَمعَش کرده بودند. ما مشتاق دیدار بودیم. کاروان‌های راهیان قدس که به یاد روز قدس راه افتاد اولین سفر خارجی من هم فلسطین شد... . نویسنده و گوینده: تنظیم و تدوین: در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
وسط مغازه، بچه را گذاشت روی زمین و گفت: «من که دیگه نمی‌تونم هر دقیقه به یه ساز شما برقصم!» بعد کفش‌های ساق‌داری را که برای حلما انتخاب کرده بود، کوبید روی قفسه کفش‌فروشی، کوله‌اش را انداخت روی شانه‌اش و با صدایی که به زور آرام نگهش داشته بود، گفت: «خدا رو شکر مسیرها رو خوب یادت می‌مونه، زیارتت تموم شد، برو موکب.» تابه حال همچین حدی از فشار را روی سینه‌ام تحمل نکرده بودم. تنها چیزی که توی مغزم تکرار می‌شد شرایطم بود: توی کشور غریب بودم، بین آدم‌هایی که زبانشان را نمی‌فهمیدم، تنها با بچه‌ای سه ساله که کفش ندارد و دستشویی‌اش در حال ریختن است. مگر می‌شود به همین سادگی ما را بگذارد و برود؟ سعی کردم خودم را جمع کنم. محکم دخترم را بغل کردم، از بین قفسه‌های بزرگ و راهروهای شلوغ مغازه گذشتم تا به خیابان سدره رسیدم. هرچه سر چرخاندم خبری از سید نبود. واقعاً رفته بود. فاصله‌ی من تا دیوارهای مشکی‌پوش حرم جدش‌ که چهار روز پیاده به سمتش پرواز کرده بودم، به بیست متر نمی‌رسید. در مقابل هجوم عصبانیت و بی‌چارگی به اعضای بدنم، سدی ساختم به اسم حلما؛ محمد‌آقا هرچه کرده و‌ هرچه نکرده الان من باید دخترم را به دستشویی برسانم. کوله‌به‌شانه و بچه‌به‌بغل مخالف جهت حرکت مردمی که روز اربعین خودشان را به حرم امام حسین‌(ع) رسانده بودند، قدم برداشتم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ دو سه قدم که رفتم، رو‌ به دیوار بلند و‌ سیاه حرمش برگشتم و گفتم: «امام حسین جان جرم من این بود که بچه‌م جیش‌ داشت و کفشاشو گم کرده بودم؟» نگذاشتم اشک روی صورتم بیاید، به چهره‌ی قوی خودم نیاز داشتم: «شما بگو آخه پسرت کار درستی کرد منو گذاشت و رفت؟» همین دو جمله را گفتم و زیارتم‌ را تمام کردم. کمی که جلو رفتم با عربی دست و پا شکسته سراغ دستشویی را گرفتم، اما کسی کمکی نمی‌کرد. بچه‌ توی بغلم ناله می‌کرد: «مامان الان می‌ریزه.» سیل جمعیت هم امان نمی‌داد بتوانم حتی در مسیر قدمی بردارم. سمت چپم یک کوچه‌ی‌‌ تنگ و باریک بود. مسیریاب مغزم می‌گفت با احتمال بالایی می‌توان از این مسیر به سمت موکب راهی پیدا کرد. اگر هم نشود ان‌شاءالله دستشویی که هست، اگر هم نبود حداقل جای نفس کشیدن و‌ راه رفتن که هست! قدم در کوچه‌ی قدیمی و تنگی گذاشته بودم که توی تهران خودمان اگر بود، حتی اگر دخترم با من نبود، توی هیچ کدام از دنیاهای موازی و احتمالی سمتش نمی‌رفتم. اینجا اما کربلاست، امروز هم روز اربعین. کوچه هم که چسبیده به حرم امام، باید پر باشد از در باز و موکب آماده برای پذیرایی از زائر که ما باشیم. اما همه‌ی درها بسته بود! یک درِ باز پیدا کردم به حیاطی کوچک و قدیمی، با باغچه‌ای کوچک و درختی که قد‌نکشیده خشکی مهمانش شده بود. اما هرچه «سلام علیکم» گفتم کسی جواب نمی‌داد. حلما می‌گفت: «مامان بریم جیش کنم» گفتم: «نه مامان نمی‌شه بی‌اجازه وارد خونه مردم بشیم که!» آن‌قدر پیچ‌های کوچه را رد کردیم تا دری پیدا شد که باز بود و از درونش ده‌ بیست مرد سیاه‌پوش ایرانی خارج شدند. برایشان گفتم بچه دستشویی دارد. با اکراه به داخل دعوتم کردند. سر را داخل بردم. پشت در کوچک راه‌پله‌ای تنگ و کوتاه بود با دیوارهای کاشی‌کاری شده. انگار توی سی متر جا، خانه‌ای صد و بیست متری ساخته و صد نفر را هم داخلش جا کرده باشند. گفتند بالای راه پله و در انتهای آن دستشویی است. پا درون راه پله گذاشتم. سرهای آقایان به سمتم می‌چرخید. توی دلم «امن یجیب» خواندم و گفتم: «یا امام حسین من اینجا چه‌کار می‌کنم؟» چند قدمِ‌ رفته را برگشتم. مرد جلوی در پرسید: «چرا نرفتید داخل؟» عذرخواهی کردم سرم را انداختم پایین و با سرعت برگشتم بیرون. حلما را سفت فشار می‌دادم اشکم نریزد و دوان‌دوان می‌رفتم. آنقدر کوچه پیچ خورد و دری به رویم باز نشد تا به یکی از انشعابات سدره رسیدیم که جمعیت خروشان در حال عبور از آن بود و کوچه‌ی تنگ ما را قطع می‌کرد. درست آن‌طرف تقاطع چشمم به «دورة المیاه» افتاد. ✍ادامه در بخش سوم؛
بخش سوم؛ احساس رسیدن به محل گنج را داشتم. اما باید از این گذر چهار-پنج‌ متری مملو از زائرِ عمدتا مرد می‌گذشتم. حلما محکم گردنم را چسبیده بود. تابلوی دستشوییِ روبرویم و گذر جمعیت را نگاه می‌کردم. به ذهنم رسید از حضرت زینب کمک بگیرم، ناگهان مردی عرب اشاره کرد آن‌طرف می‌خواهی بروی؟ با سر جواب دادم «بله». انگار عصای موسی را به دریای موّاج سرخ زده باشد که راهی میان آن باز شود. در لحظه تمام جمعیت را نگه‌داشت و من به ثانیه نکشیده، هنوز توسل نکرده، به گنج رسیده بودم. داخل که شدم باید وا می‌رفتم. آن صحنه تا عمر دارم از جلوی چشمم نمی‌رود. یک دستشویی چهار پنج متری، که دور تا دور تمام دیوارهای آن به آشغال پوشک و دستمال و لیوان با ارتفاع سی الی پنجاه سانت تلنبار شده بود. هیچ گوشه‌ای نبود که از هجوم کوه پوشک در امان مانده باشد. ولی وا نرفتم. من باید گلیم خودم و دخترم را از آب بیرون می‌کشیدم. شیر را چک کردم، شکر خدا آب داشت. به هر جان‌کندنی بود، بدون برخورد خودم یا دخترم یا کوله‌ی کوهنوردی‌ام با تل پوشکِ چهار طرفم، توانستم دخترم را از وضعیت اضطراری‌اش نجات دهم. بچه انگار تازه توانست نفس بکشد. بالأخره با مثانه‌ای خالی جلوی در دستشویی و دوباره در تقاطع با سیل جمعیت قرار گرفتم. آن‌قدر صبر کردم تا دسته‌ای خانم رد بشوند و خودم را میانشان جا بدهم. حلما گفت: «گشنمه!» - آجیل می‌خوای؟ انجیر؟ - آخه دلم شام می‌خواد. با جمعیت وارد خیابان سدره شدم. جایی خالی از زائر، میان پیاده‌روی سدره پیدا کردم. کمی جلوتر صندلی‌های یک رستوران را میان پیاده‌رو دیدم. می‌دانستم آن‌قدری دینار لای قرآنم دارم که بتوانم شکم دخترم را سیر کنم. به سمت رستوران که رفتم یکهو حلما داد زد: «مامان سیب‌زمینی‌تخم‌مرغ!» برگشتم دیدم دست یک خانم ظرفی حاوی غذای مورد علاقه‌ی دخترم است. با اشاره پرسیدم از کجا گرفته‌است؟ موکبی نرسیده به رستوران هدف من را نشانم داد. به موکب که رسیدم صفش خیلی خلوت بود. میله داشت و نیازی به هجوم بردن و توی دل جمعیت رفتن نبود. دو دقیقه بعد کنار صندلی‌های رستوران، ظرف سیب‌زمینی‌تخم‌مرغ به دست ایستاده بودیم. اما دخترم کفشش را گم کرده بود و من نمی‌توانستم بدون دست غذا دهنش بگذارم. صاحب رستوران یک صندلی را از میز فاصله داد و اشاره کرد بنشینم. من هم از خدا خواسته دخترم را نشاندم و غذایش را دادم. رستوران‌دار برایش قوطی نوشابه‌ هم آورد، اما هرچه اصرارش کردم دیناری از من نگرفت. سیده خانم غذایش را تمام کرد و با چشمانی درخشان توی بغلم پرید. دیگر توی دلم خبری از عصبانیت یا بی‌چارگی نبود. بغلش کردم. گفتم: «بیا بریم موکب یکم بخوابیم.» توی مسیر به سمت موکب که قدم گذاشتم با شادی و‌ خنده گفتم: «یا امام حسین خوب مهمان‌داری می‌کنی. بچه‌م دست‌شویی‌شو رفت، سیرم شد، فقط مونده دسرش!» هنوز جمله‌ام تمام نشده دخترکی سیاه‌پوش با صورتی گندمگون و چشمان سبز عراقی یک عدد دنت شکلاتی داد دست دخترم. حتی نفهمیدم از کدام طرف آمد و کجا رفت. حلما از ذوقش خواهش کرد بایستم تا دسرش را بخورد. با ذهنی گیج و قلبی سرشار از خجالت ایستادم. یک مقوای تمیز از مغازه‌ کنارمان گرفتم و دخترم را روی جدول خیابان پایین گذاشتم تا دسرش را بخورد. تمام که شد اذن حرکت داد. بغلش کردم و در گوشش گفتم: «لابد الان تشنه‌ت شده، اگه این‌جا خونه امام حسینه که برات آب هم می‌فرستن.» توی آخرین پیچ خیابان، پسرک ده ساله‌ای داشت لیوان‌های آب، دست زوار می‌داد. من هم آبم را گرفتم، زرورق رویش را کندم و دست دخترم دادم. آن روز جد محمد‌آقا حسابی سنگ تمام گذاشته بود برای دخترم و‌ برای من. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
مادرِ ناهید دیشب خواب را بر هر سه نفرمان حرام کرد. یا خواب بود و بلند‌بلند خروپف می‌کرد، یا بیدار بود و ناله می‌کرد و می‌گفت: «ناهید! ننه، پامو جابه‌جا کن. ناهید کمرمو بلند کن. ننه نرو. ناهید درد دارم.» اما مادرِ من بر فراز قله‌ای از درد ایستاده بود و صبوری می‌کرد. وقتی آرام آرام ناله می‌کرد، درد زایمان از خجالتش آب می‌شد و می‌رفت لابه‌لای سنگ‌های کف اتاقش در بیمارستان. مادرم با روپوش صورتی بیمارستان و دستی آتل‌بسته روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود و همچون شاخه درختی پاییزی می‌لرزید. پتو را تا چال گلو بالا آورده بود. شاید در واپسین روزهای مرداد کمی از لرزَش کم کند. اما در صورت رنگ‌پریده‌اش، زمستانی نمی‌دیدی‌. تماماً بهار بود و طراوت و شکوفه و شبنمِ صبحگاهی روی گونه‌ها. روز قبل هنگام بیرون آمدن از استخری که نسخه درمانِ کمردردهایش بود، پایش درست رفت روی مشمای مایوی یک خانمِ خسته که زحمت دولاشدن و برداشتنش را نکشیده بود. آه از استخوان‌های شکسته ساعدی که حالا همسایه دیوار به دیوار مچ شده بود، درمی‌آمد و اشک می‌شد و آرام آرام از چشمان بی‌رمقش می‌بارید. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ فکر نمی‌کردم روزی برسد که تا روشنای صبح، چشم انتظار خروپف‌ بی‌صدایش باشم. چون فقط در این زمان از درد به خود نمی‌پیچید. صبح شد و رفتیم مشاوره قلب که سوالات ممتد دکتر شروع شد: «چند سالته؟ سابقه قند و دیابت و فشار خون داشتی؟ به ماده غذایی خاصی حساسیت نداری؟» بدترین سؤالش همان سوال اول بود. در نظر من مادرم نهایتاً چهل‌سال داشت و اعداد و ارقام بالاتر، معادلات ذهنی‌ام را به هم می‌ریخت. منتظر بودیم دکتر جراح بیاید و ما راهی اتاق عمل شویم. آمد. دمِ در اتاق عمل دستانش را بوسیدم و سوره حمدی بدرقه راهش کردم. آرامشی عجیب در جانم نشست. با خود گفتم شاید امسال به پیاده‌روی اربعین نرفتم، ولی در مشایه بودم. پرستاری از مادرم، گرفتن ناخنش، دوان دوان رفتن‌ به ایستگاه پرستاری برای مسکن بیشتر و بعدش انتظار به هوش آمدنش، عمودهایی بود که یکی پس از دیگری پشت سر می‌گذاشتم و حال و هوای مشایه در طریق الحسین برایم زنده می‌شد. طریق الحسین مگر چیزی جز در رکاب مادر بودن است؟ در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
... و بَذَلَ مُهْجَتَهُ فِيكَ لِيَسْتَنْقِذَ عِبَادَكَ مِنَ الْجَهَالَةِ وَ حَيْرَةِ الضَّلاَلَةِ وَ قَدْ تَوَازَرَ عَلَيْهِ مَنْ غَرَّتْهُ الدُّنْيَا وَ بَاعَ حَظَّهُ بِالْأَرْذَلِ الْأَدْنَى وَ شَرَى آخِرَتَهُ بِالثَّمَنِ الْأَوْكَسِ‏ و جانش را در راه تو بذل کرد تا بندگانت را از جهالت و سرگردانی گمراهی برهاند؛ درحالی‌که بر ضدّ او به کمک هم برخاستند، کسانی که دنیا مغرورشان کرد و بهره واقعی خود را به فرومایه‌تر و پست‌تر چیز فروختند و آخرتشان را به کمترین بها به گردونه فروش گذاشتند ... جان و جهان ما تویی ... http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
حدیثی، روایتی، چیزی داریم که آن دنیا اشیاء هم شهادت بدهند؟ اگر داریم که من از همین حالا خوشحال‌ترینم‌؛ خوشحال‌ترینم چون همین چند روز پیش گوشی‌ام گم شد. البته «گم شدن» فعل مناسبی نیست. بهتر است بگویم «جدا شد» یا مثلا «رها شد». ما برگشتیم اما او ترجیح داد بعد از چند سال هم‌نشینی از من جدا شود و در عمود ۸۳۲ گوشه‌ی یک موکب عراقی بنشیند و به جای تمام حرف‌های عبثی که یک عمر از من شنیده بود، گوشش را از عزیزترین و مبارک‌ترین و عاشقانه‌ترین واژه‌های عالم پر کند. از «مای بارد»ها، «اهلاً و سهلاً»ها و «تفضّل»ها ... حالا خیالم راحت است اگر آن دنیا تمام عالم و آدم از من شاکی باشند، گوشی هوآویِ گِلس‌شکسته‌ی من شهادت می‌دهد او را به سعادت رسانده‌ام. او را که در چین به دنیا آمد، در ایران قد کشید و عاقبتش در جاده‌ی نجف به کربلا ختم به خیر شد. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
در واقعیت، زنی ایرانیم، در تدارک شامی ساده برای خانواده‌ٔ کوچکم. در دنیای موازی امّا، زنی عراقی از اهالی نجف هستم. در ایوان خانه‌ام با بقیهٔ زنان مشغول رتق و فتق شام برای بیش از پنجاه نفر زائریم... شما امروز در دنیای موازی چه کسی هستید؟ (در بخش دیدگاه کانال جان و جهان در پیام‌رسان بله منتظرتان هستیم.) در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
برادرم از در که تو آمد، فهمید اوضاع طبیعی نیست. دو سال پیش در چنین روزی، کلمه اُتیسم از دهن روانشناس کودک رها شده بود و مثل یک تیر که شکم‌ سیبل را می‌شکافد، صاف فرو رفته بود توی پرده‌ی گوش‌هایم. من آن شب، حقیقتاً هیچ چیز جز صدای گریه‌های خودم را نمی‌شنیدم. از پارک طالقانی می‌آمد و عرق از یقه‌ی لباسش شره کرده بود تا کلمه NBA زرد و بزرگ روی تیشرت شل و لَخت بسکتبالش. به مادرم و شوهرم که نگاه کرد، کسی به صرافت نیفتاد تا با توضیح و تشریحی، تابِ ابروی از تعجب بالا رفته‌اش را پایین بدهد. توپ را توی دست‌هایش جابجا کرد. لای اشک‌هام دیدم که لب‌هایش بالا و پایین شد و در آخر نیمه‌باز ماند. حتما سوالی پرسیده؛ اما چه اهمیتی داشت که چه سوالی؟ چون به نظرم از آن لحظه تا آخر دنیا، من فقط و فقط یک جواب برای همه‌ی پرسش‌های جهان می‌توانستم داشته باشم: «محمد اتیسم داره.» این را گفتم و تا آمدم که با دست‌هایم چشم‌هایم را بگیرم، دیدم چیز سنگین و گِردی با سرعت دارد می‌آید توی صورتم. وقتی در یک حرکت غریزی اشک نریختم و گرفتمش، دیدم که توپ بسکتبال است. شتابش چنان بود که کمرم سی درجه‌ای به عقب خم شد. برادرم با تکان دادن انگشت هشدار گفت: «اگه دست از گریه نمی‌کشیدی و نمی‌گرفتیش، دماغت خرد می‌شد!» توپ بسکتبال را می‌شناختم؛ بی‌رحم‌ترین توپ دنیای ورزش. توپ بولینگ هم هست اما خب مقصد پرتابش سر و صورت آدم‌ها نیست. حجم سفت و بی‌رحمش را توی دستم چرخاندم. از آخرین باری که یک وسیله‌ی حرفه‌ای ورزشی را لمس می‌کردم، چند دهه می‌گذشت؟ من حتی این سالها دستم به مهره‌های شطرنج هم نخورده بود. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ حوصله‌ی شاهی و کنترل قلمروی سیاه و سفیدم را نداشتم. مخصوصا حالا که غیرمنصفانه همان اول بازی، مُهره‌ی اسبم را باخته بودم. جای پسر بچه شاد و باهوشم، پسری داشتم که پیشرفت و یادگیری‌اش از مهره سرباز هم کندتر بود و موقعیتش آسیب‌پذیرتر. اما به قول پدرم بازی شطرنج و زندگی، به مهره‌های از دست رفته اهمیت نمی‌دهد. به تو اهمیت می‌دهد؛ به مهره شاه. مادرم که به برادرم نهیب زد «این چه کاریه پسر؟» آمد و کنارم نشست. «قبلِ زدن سوت پایان نباز! باشه آبجی؟» صدایش بغض ترک‌دار خسته‌ای بود که نازک‌شدنش وقت گفتن «باشه»، داشت هیبت جمله‌اش را فرو می‌ریخت. وقتی رفتم توی استادیوم اُتیسم، دیدم دست و پنجه نرم کردن با این اختلال، نه بسکتبال است، نه بولینگ و نه شطرنج. اُتیسم مثل از نفس افتادن توی کشتی سنگین وزن بود. مثل کشتی‌گیرها هر شب شانه‌درد داشتم، چون می‌ترسیدم پسر کوچکترم را زمین بگذارم و محمد آسیبی به او بزند. پادرد داشتم، چون بچه به بغلْ تمام روز دنبال محمد می‌دویدم تا کار خطرناکی نکند‌. و بند بند انگشت‌هایم را باید می‌بستم تا خوابم ببرد، چون همیشه باید محکم می‌گرفتمش تا در خیابان زیر ماشینی نپرد. می‌خوابیدم مثل آدم‌های خاک شده وسط تشک؛ می‌چسبیدم به تخت؛ از خستگی،از ناتوانی، از تحمل وزن زندگی خودم و زندگی با اُتیسم که رویم خیمه می‌زد. اُتیسم فوق سنگین‌وزن بود. توی این دو سال که هی زمین خوردم و داور سرپا داد، فقط یک کلیپ ورزشی در موبایلم داشتم، که شاید دو هزار بار تماشایش کرده باشم. آنجا که امیرحسین زارع بلند می‌شود و بعد از برد، تاج‌گذاری می‌کند و روی این صحنه صدای فریادی گذاشته‌اند که از همه رگ و پی گردن می‌گوید: Who wants to be king? دیدن این صحنه امیدوارم می‌کرد که هرچقدر سخت و نشد و زخمی و دردناک، اول و آخر من پادشاهم. و تا شاه وسط صفحه زندگی ایستاده، بازی ادامه دارد. جالب‌تر اینکه دقیقا وقتی طعن و تمسخر رقیب زارع و ادای درآوردن تاج‌گذاری‌اش را دیدم، کسی بهم پیام داد: «محمد که سالمه! چرا رو بچه عیب می‌ذاری؟ فقط به خاطر اینکه محتوای نوشتن داشته باشی؟» لبخند تلخی زدم. از مصائب یک پادشاه، همیشه در معرض تمسخر و حسادت و قضاوت بودن است. جواب دادم: «روال تاریخ اینه که برای شاه شدن، باید شاه قبلی رو بکشی! اگه می‌بینی محمد اونقدر پیشرفت داشته که فکر میکنی سالمه، اگه می‌بینی اینقدر خوب از زندگی‌م با بیماری‌ش می‌نویسم، چون من ترس از اُتیسمو توی خودم کشتم!» دیگر پیامی نیامد. این نوشته‌ها یک پرتاب سه امتیازی نیست. با سه انگشت گرفتن و سُر دادن یک توپ، روی مسیر صیقلی پلی اورتان برای به هم ریختن چند مهره روبرو نیست. حتی رساندن یک سرباز خسته به انتهای صفحه، برگرداندن اسب از دست رفته هم نیست. این داستان تاب‌آوری کسی است که تصمیم گرفته است زیر وزن زندگی خودش و فشار حرف‌های تاریک دیگران خاک نشود. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
،_پسته‌ی_خندون صدای جیغ و دادشون رو می‌شنوم. دارن سر یه چیزی با هم دعوا می‌کنند. یهو دخترک ۶‌ساله میگه: «زینببببب نکِش، خدا دردش میاد! » در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
گفت: «مامان گوشیتو بده، گوشی بابا رو دزدیدن!» ساعت گوشی ۳ نیمه‌شب را نشان می‌داد. با چشمان درشت‌شده از جا کنده شدم. مهدی به سرعت از قسمت زنانه موکب خارج شد و من بعد از تاخیری تا بالا آمدن مغزم چادر پوشیدم و زدم بیرون. «گوشی‌‌ش رو دزدیدند؟ چطور ممکنه؟ اون که بدجوری روی گوشی‌‌ش حساس بود و هیچ از مراقبت کم نمی‌ذاشت، طوری که مثل دست و پا و گوش انگار یکی از اعضای بدنش باشه!» نمی‌دانستم بیرون موکب با چه صحنه‌ای مواجه خواهم شد. حتما مثل ماشینش که همان اول راه یکی کوبید به پشتش و فرو رفت، حسابی ناراحت است. آن موقع گفته بود حالا که ماشین خراب شد، اصلا این سفر را نرویم. شاید الان هم بگوید چه اشتباهی کردیم آمدیم. آن روز به لطف خدا و با تعمیر اولیه‌ی ماشین بالاخره راضی شد که برویم. *عجب سفری شد! آن از ماشین محبوبش و این از گوشی گران‌قیمتش.* پرده را زدم کنار و پا تند کردم به سمت محوطه‌ی بیرونی موکب عراقی که صندلی و چتر گذاشته بودند و با پنکه‌های آب‌پاش هوایش را حسابی مطبوع کرده بودند. تا مرا دید لبخندی زد. گفت گوشی را زده بودم توی شارژ و خوابم برد، بلند شدم دیدم نیست. لبخندش توی چنین موقعیتی خیلی برایم تازگی داشت! هنوز به اذان صبح نرسیده بودیم. همسر با نرم‌افزاری که روی گوشی هردویمان نصب بود توانست محل گوشی‌اش را پیدا کند. موکب‌داران‌عراقی‌ با ماشین بردندنش به موضع کشف شده که چادری بود و کنارش هم دشتی بود با علف‌های تنک و در حاشیه‌هایش نی‌ها و علف‌های بلند و آشغال‌های رها شده. هرچه گشتند گوشی پیدا نشد. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ مرد عراقی به رفقایش گفت بیایید پول بگذاریم روی هم هزینه گوشی را بپردازیم. همسر مطلقا نپذیرفت. برگشتند سمت موکب با لب و لوچه‌های آویزان و ناامید. یکی‌شان به زور و اصرار بسیار زیاد به اندازه یک میلیون تومان دینار به همسرم داد. هیچ خوشم نیامد اما نمی‌خواستم ناراحتش کنیم. یک بسته زعفران پر و پیمان دادم به همسر، گفتم بده به او بگو سوغاتی مشهد است. همسر می‌گفت گوشی هنوز همان‌جاست و روشن هم هست، اما شارژش دارد تمام می‌شود. به‌دو بچه‌ها را ردیف کردیم و یک بار هم خودمان رفتیم توی موضع که یک کیلومتر از موکب‌مان فاصله داشت. پسرها را برد تا بگردند دنبالش و سعی کرد با نرم‌افزاری صدایش را دربیاورد. حتی زنگش را هم با صدای ضعیف شنیدند! ولی هرچه لای علف‌ها و خاک‌ها را گشتند نبود که نبود. همسر رفت یک ابزاری پیدا کند تا بتواند عمیق‌تر بگردد. در همین حین دو تا مرد عراقی که یکی‌شان سبیل در رفته و دیگری لاغر اندام بود آمدند تا دو گوسفندی را که وسط دشت بسته بودند تا برای ناهار موکب‌شان قربانی کنند ببرند. گوسفند اول را بردند. دومی اما سر ناسازگاری داشت. نمی‌آمد. پاهایش را به زمین می‌کشید، کنار غذاهای روی زمین ریخته خودش را محکم نگه می‌داشت تا بخوردشان. مرد لاغر اندام، کمی صبر کرد تا حیوان بخورد و بعد دوباره به زور کشیدش که ببردش. از فرصت ناهمراهی گوسفند استفاده کردم و با خجالت و دو دلی گفتم «?English» می‌دانستم آن عربی که ما دست و پا شکسته بلدیم با این که این‌ها صحبت می‌کنند زمین تا آسمان فرق دارد و تلاشی هم نکردم. گفت «no» و من هم سر تکان دادم و او هم خیلی بی‌تفاوت رد شد و رفت. «یعنی با خودش نگفت این زن تنها توی برهوت با این بچه‌های صغیر شاید مشکلی داشته باشه؟! انقدر بی‌تفاوت رد شد و رفت!» چند دقیقه‌ای گذشت و موتوری آمد نزدیک ما نگه داشت. همان مرد ظاهرا بی‌تفاوت بود که رفته بود رفیقش را هم آورده بود. رفیقش با اشاره فهماند چه شده و این‌جا چه می‌کنی؟ دستم را گرفتم کنار گوشم و ادای تلفن را درآوردم و گفتم مفقود. و بعد به دشت اشاره کردم و گفتم این‌جاست. دستش را گرفت دور انگشتش که انگار حلقه را نشان دهد و گفت این کجاست؟ اشاره کردم به مغازه‌ای آن طرف‌تر که رفته بود ابزار بیاورد. بالاخره همسر با یک داس نیم‌دایره‌ی برّان که وقتی می‌دیدی‌اش نیاز به آب قند پیدا می‌کردی برگشت! به هر مصیبتی بود با گوگل به‌شان فهماند که آن که گوشی را دزدیده انداخته توی این دشت. دیگر از هوای ملایم صبح زود خبری نبود و آفتاب داشت کم کم با تمام توان خودش را نشان می‌داد. رفتند برای من صندلی آوردند گذاشتند توی سایه و یکی‌شان رفت چند تا نیروی کمکی آورد و یک جعبه آب. گوشی هم دیگر خاموش شده بود و صدا نداشت. با داس و دست افتادند به جان علف‌های بلند، خاک‌ها را تقریبا شخم زدند، هرجا می‌توانست اثری از آن باشد را گشتند. دیگر نزدیک ظهر شده بود و گرما واقعا کلافه‌مان کرده بود. نرگس مدام می‌رفت حاشیه‌ی خیابان و فاطمه گاهی سر ناسازگاری داشت. خودمان هم دیگر خسته شدیم. به همسر گفتم گشتن هم حدی دارد، گناه دارند توی این گرما، بگو رها کنند و بروند. تایید کرد. تشکر کردیم و خواستیم چیزی به آن‌ها بدهیم که نپذیرفتند. در عوض خودشان رفتند از مغازه آب و بیسکوییت و خوراکی برای بچه‌ها خریدند! دیگر از شرمندگی نمی‌دانستیم چه‌کار باید بکنیم. این همه ساعت زیر این گرما گشته بودند و نتیجه‌ای هم نگرفته بودیم و تازه آن‌ها ما را مهمان کردند! زعفران‌هایی را هم که برای هدیه دادن به عراقی‌ها آورده بودم توی محبت‌های موقعیت‌های قبلی تمام کرده بودم! جز پول که قدرش خیلی پایین است هیچ چیز نداشتیم بدهیم‌شان که همان را هم نگرفتند. رفتند. ما هم دیگر رها کردیم. همسر ایستاده بود گوشه‌ای و گوشی خراب قدیمی‌اش را که سیم‌کارتی هم نداشت گرفته بود دستش و نگاهش می‌کرد. انگار نمی‌دانست دقیقا باید با آن چه‌کار کند! آتش گرفتم. ما باید از این موقعیت عبور می‌کردیم. دیگر جای ایستادن نبود. لیوان پلاستیکی که تا دقایقی قبل شربت خوشمزه‌ای توی آن خورده شده بود را محکم زیر پا له کردم و رفتیم. آفتاب تابلوی ایست به دست می‌گفت زمان پیاده‌روی صبح تمام شده. گفتم: «با تمام این‌ها پارسال خیلی شرایط سخت‌تری داشتیم. یادته مهدی از گرما گریه می‌کرد و طاقتش تموم شده بود؟» گفت: «کاش امسالم مشکل‌مون همون گرماها بود.» گفتم: «وقتی ضرب رو یاد گرفتی و تقسیم رو بلد نیستی، جفاست که معلم بازم امتحان ضرب بگیره.» تقسیم‌ها سخت بودند. حسین(ع) بلد بود ما توی چه مبحثی لنگ می‌زدیم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱  http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
،_پسته‌ی_خندون ! - مامان به نظرت من بزرگ شدم دکتر بشم یا فضانورد؟ - نمی‌دونم مامان. هرکدوم که بیشتر علاقه داری. - آخه به دوتاشم علاقه دارم. فهمیدم... میشم دکتر ایستگاه فضایی. فضانوردا که مریض شدن خوبشون می‌کنم. - اوهوم فکر خوبیه... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
روضه‌های محرم و صفر آن سال‌ها که دبستانی بودم، فقط بازی‌ها و شیطنت‌هایی نبود که به تنهایی یا با همراهی پسرک‌ها انجام می‌دادیم، و آخر سر هم دخترها دعوا می‌شدند، چون آن موجوداتِ گریز پایِ مذکر سرعتِ فرارشان از ما بالاتر بود. روضه‌های خانگی دهه هفتادِ عَزیزی‌ام که مامانِ بابا بود، شور وحرارت خاصی داشت، حتی برای بچه‌ها که خیلی اهل روضه نبودند. عزیزی یک مدیر قوی بود، عینکی، قد بلند، دقیق و البته مهربان. برنامه‌ریزی و تقسیم وظایف می‌کرد، از کارهای آشپزخانه و اتاق پذیرایی گرفته تا جفت کردن کفش و دمپایی‌های مهمان‌ها که از وظایف بچه‌ها بود. گاهی یک مهمان ویژه داشت مثل مامان‌جون، که مامانِ مامان بود. مامان‌جون از آن مادربزرگ‌ها بود که تا می‌نشست بچه‌ها دورش جمع می‌شدند و هیچ کدام‌شان دست خالی از پیشش برنمی‌گشتند. دیده بودم که با دست یا کارد یا دندان، شکلات و آبنبات نصف می‌کند برای بچه‌هایی که دیرتر رسیده بودند به دامن پر مهرش. محرم آن سال که قلبش همراهی قبل را نداشت و دکتر برای انجام بعضی کارها به او کارت قرمز و زرد داده بود، مامان‌جون به خانه‌ی ما آمد، بلوز و دامنِ مشکی مجلسی‌اش را با انگشتان سفید و ناخن‌های کشیده و انگشتر طلایش با آن قاب مستطیل که با حروف ابجد «یا علی» رویش حک شده بود، از ساکش در آورد، دستی رویشان کشید و مرتب کرد، روی هم چید و به مادرم گفت: «نَنه صدیقه! بیو اینارِه یه نیگوی بنداز بیبین خوبه؟ بَرِی روضه‌ی حاج خانُم؟» مامان یک هَم در قابلمه‌ی خورش زد و از پنجره‌ی کوچک رنگی بین آشپزخانه و پذیرایی سَرَک کشید و گفت: ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ - «ها اینا خوبه مامان! آم او دامن پیلیسو بِتَر نبود؟» - «نه ننه، او دفه مَی خودت نگفتی چاق‌ترت می‌کنه؟» - «ها چرو! راس می‌گید مامان» مامان داشت تیری در تاریکی می‌انداخت و گفت: «می‌خوید اصلا نریم؟ می‌دونید که اونجو قلیون میارن و بَرَتون خوب نیس، شمو هم با حاج خانم رودرواسی دارید، می‌ترسم حالتون بد بشه.» مامان‌جون سکوت معنا داری کرد و مامان که جوابی نشنیده بود، دوباره از پنجره سرک کشید و مامان‌جون را که دید، فوری گفت: «نه، نه! میریم حتما! تا قبلِ بیس هشتِ صفر» مامان‌جون بیشتر از بقیه‌ی بچه‌هایش، خانه‌ی ما می‌ماند. مامان بیشتر هوایش را داشت. از وقتی که سکته قلبی کرده بود، برایش غذای رژیمی و مخصوص می‌پخت و قلیانش را هم شکسته بود، به حکم تحریم تنباکوی دکتر قلبش. ده روز روضه‌ی عزیزی، که روز آخرش بیست و هشت صفر بود را مامان سعی می‌کرد از دست ندهد. صبح‌های تابستان اگر دیر از خواب بیدار می‌شدیم، در خانه می‌ماندیم و مامان، همسایه‌هایمان و مامان‌جون را با ماشین می‌برد روضه‌ی عزیزی. روز آخر روضه بستنی می‌دادند. چگونه ساختن شبه قبر امام حسن مجتبی(ع) هم برایمان خیلی جذاب بود که با پُشتی وسجاده و قرآن و تسبیح مزین می‌شد و ظهرش هم که به مهمانی خانوادگی ختم می‌شد، تمام معیارهای ما را برای رفتن به روضه دربرداشت. روزهای قبلش به صرف چای و شربت و حلوا و قلیان بود که ما از هیچ کدام‌شان خوش‌مان نمی‌آمد. هر دفعه مامان بهمان غر می‌زد و دختران روضه‌دوست و مجلس‌گردانِ مردم را با انگشت می‌شمرد تا لااقل انگیزه‌ی خدمت بگیریم. ما هم که تازگی یادگرفته بودیم، می‌گفتیم: «اونا که می‌بینین دلشون شووَر می‌خواد و می‌خندیدم و فرار می‌کردیم.» مامان به سختی فرمان سفتِ پیکان را در کوچه شش متری چپ و راست می‌کرد، تا طوری چسبیده به دیوار پارک کند که یک ماشین از کنارش رد شود. قفل در عقب و بعد جلو را که می‌زد، ما دم خانه‌ی عزیزی استارت شیطنت را زده بودیم. اول با سَر می‌رفتیم توی پرده‌ی برزنتیِ راهرو تا نخواهیم مثل آدمیزاد کنارش بزنیم و وارد حیاط شویم. در گام بعدی تخت‌های چوبی حیاط را الاکلنگ فرض می‌کردیم و از لَق بودنشان ریتم آزاردهنده‌ای می‌ساختیم. با اینکه چندباری باریکه‌ای از چوب‌های تخت و میخ، زهر چشمی از جوراب شلواری و پایم گرفته بود، خودم را از این لذت محروم نمی‌کردم. کسی چیزی نمی‌گفت و تا آمدن خانم روضه‌خوان فرصت بازی داشتیم، اما نهیب‌ها از زمانی که پسرهای همسایه وارد می‌شدند شروع می‌شد و یکی حتما باید بالای سرشان می‌ایستاد تا کفش‌های مهمان‌ها را از روی درخت نارنج همسایه پیدا نکنند و شرمندگی‌اش برای عزیزی باقی نماند. عزیزی‌ام زن مهربان اما با جذبه‌ای بود، با یک نگاهش بچه‌های اَجَلِ مُعلقِ محله از خجالت ذوب می‌شدند. با حوصله و صبور بود ولی بالاخره بچه‌هایی را که روز آخر از سر کنجکاوی یا شیطنت و اذیت، پشتی شبه قبر را شوت کرده بودند، نهیب داده بود. جوری که مادرانشان بشنوند می‌گفت: «بچه عزیزه، تربیتش عزیزتر.» مهمان‌هایش که می‌آمدند، دستش را پشت شانه‌شان می‌گذاشت و یکی یکی می‌بوسیدشان و خوش‌آمد می‌گفت. به مامان‌جون که می‌رسید می‌گفت: « بـَـــــــــه سلام حاج خانم، چه عجب از ای ورا، قدم رو چیشم گذوشتین، بفرمویین بالو، خانم زارع قربون دساتون، پنج دقه‌ی دیگه او هیکی قلیونوره بیارین بری حاج خانم که کسی لب نزده...» مامان‌جون هم با تشکر و اَبرویی که به سمت مامان حواله می‌داد تعارف عزیزی را علی‌رغم میلش رد می‌کرد. عزیزی خودش هم دم در می‌نشست و بیشتر حواسش به روضه و پذیرایی بود و سروصدای بچه‌های حیاط را با هماهنگی دختران بزرگ‌تر کنترل می‌کرد. خانم روضه‌خوان می‌آمد و السلام علیک یا ابا عبدالله(ع) را که می‌گفت، مامان‌جون شروع می‌کرد به گریه کردن. بعد از زیارت عاشورا میکروفونش را جابه‌جا می‌کرد و دم می‌گرفت و مقتل کوتاهی می‌خواند و بعد هم سینه‌زنی را شروع می‌کرد. عزیزی نفس نفس زدن‌ها و برافروخته شدن صورت مامان‌جون را دیده بود و به خانم زارع می‌گفت: «عرق باهار با نبات بیارید حاج خانم داره حالش بد میشه.» مامان‌جون از سلام به آقا تا سینه‌زنی را بی‌وقفه گریه می‌کرد، اول روی پایش می‌زد و آرام آرام اشک از گوشه‌ی چشمانش روان می‌شد، گرم‌تر که می‌شد، موقع سینه‌زنی صدای یا حسینش می‌شد سِین سین سین و آنقدر تکرارش می‌کرد که قطع می‌شد و غش می‌کرد. و می‌شد آنچه که مادرم از آن می‌ترسید. ✍ادامه در بخش سوم؛
بخش سوم؛ گره روسری‌اش را باز می‌کردند، تند تند بادَش می زدند. مامان با دستی که می‌لرزید با قاشقچی عرق بهار نارنجِ خانگی توی دهانش می‌ریخت. توی صورتش آب می‌پاشیدند و صلوات می‌فرستادند و به صورتش فوت می‌کردند تا حالش جا بیاید. نگرانی دومینووار به همه منتقل می‌شد. من از این حالات می‌ترسیدم و ترجیح می‌دادم از پشت پرده‌های چوبی تیجیریِ حیاط صحنه را دنبال کنم. مامان همه‌ی این احوالات را در ذهنش ترسیم کرده بود، گوشه‌ی لبش را مدام گاز می‌گرفت، پشت دستش می‌زد و توی کیف مامان‌جون دنبال قرص زیرزبونی می‌گشت و شاید با خودش می‌گفت: دیگه بار آخرم بود که با مامان اومدم. کاری هم ازش برنمی‌آمد آخر مامان‌جون عشق عجیبی به مجلس روضه داشت، با اینکه هر دفعه هم حالش بد می‌شد. حالا تنها راهی که به ذهن مامان می‌رسید، تحریم از سمت دکتر بود که آن هم راه به جایی نمی‌برد. مامان‌جون با پوزخند می‌گفت: «همی مونده آقوی دکتر بفرمان نرو روضه،اشک نریز بری امام حسین» بعداز چندسال، حسین حسین روضه‌ها درچشمه‌های قلبش جوشیدند، لبریز و به وقت جان دادن به کامش جاری شدند. مامان‌جون مثل جوان از دست داده‌ها آنقدر برای امام حسین گریه می‌کرد تا از هوش می‌رفت. یادم نمی‌آید و از مامان هم نشنیدم که برای جوان‌هایی که از دست داده بود این طوری عزاداری کند؛ برای دایی محسنِ مفقودالاثر که رفت و هنوز هم اثری از او نیست. یا بعد از چندماه، وقتی که خبر پیداشدن پسر مجروحش را به او می‌دهند، از هولش با دمپایی‌های لنگه به لنگه خودش را به بیمارستان می‌رساند. در اثر اصابت ترکش روی اعصاب گفتار، مهدی‌اش بسته زبان شده بود و کسی را هم نمی‌شناخت و حالا دیگر مجبور شده بود الفبا را از نو به کودک بیست و چند ساله‌اش که دست و پایش هم لمس شده بود بیاموزد. در هیچ‌کدام از این بالا و پایین‌های زندگی، هیچ وقت قلبش کم نیاورده بود. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
! از روضه منوره، بهشت پرنوری که در چند ده متری مزار نبی بود، بیرون می‌آمدم؛ بعد از جیغ و هوار شنیدن، چشم دزدیدن از چشم‌های سیاه زنان شرطه، صف کشیدن، و نرسیده و ننشسته مجبور به نماز خواندن شدن، که کسی اشکی نریزد و به جایی دست نزند. حالا ناکام و دل افگار و کش کش بیرون می‌آمدم. چندباری برگشتم و سلام دادم. شرطه جوان بیرون داد زد: «لا سلام، لا! finish! فقط دعا الله الله!» همه زن‌ها از هر جا که بودند سلام می‌دادند، پاهایشان را زمین می‌کشیدند و به شرطه به هزار زبان غر می‌زدند. دورتر نشستم. دختر قشنگ سبزپوشی تازه رسیده بود و با شرطه‌ها برای لحظه‌ای ایستادن چانه می‌زد. فایده نداشت. دختر فروریخت، کنار دیوارک‌های پلاستیکی فروریخت و خودش را چسباند یک گوشه. دیگر داد و فریاد شرطه جواب نمی‌داد. شرطه کم آورد یا قشنگی یا غمش دلش را سوزاند. دختر هی به گنبد سبز رسول مهربان نگاه کرد و اشک ریخت. من به دختر نگاه کردم و اشک ریختم. آه رسول‌الله! ما در به در یک لحظه لمس پلاستیک‌ها و برزنت‌های مقدس مسجد شما بودیم، ولی همان سبزی دور، همان هاله مهربانی غالب بر نامهربانان، ما را می‌کُشد. حالا که همه‌اش فیلم‌های غزه پر از «فدای تو محمد» و «دوستت دارم ای محمد!» هست، ما بیشتر به قدرت عشقت حسرت می‌خوریم. کاش که محمد ما هم باشی؛ کاش ما، پشت سرت باشیم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
«کدوم بچه این لیوانای پلاستیکی رو تموم کرده؟» از در فلزی مسجد پا گذاشتم توی حیاط. یک باغچه بزرگ همان وسط جاخوش کرده بود. «خانم بیا این بچه رو ببر داره دیوار مسجدو خراب میکنه.» یک طرف حیاط چرخ و فلکی خودنمایی می‌کند، از آن‌ها که همگی با هم فرمان گرد وسط را می‌چرخانند و می‌چرخند. «بچه برو بگیر بشین انقدر سر و صدا نکن... یه لحظه‌ام تمرکز نداریم سر نماز...» از پله‌های ورودی زنانه رفتم بالا، همزمان توی سرم تک‌جمله‌هایی که پسر در مساجد مختلف از حاج خانم‌های مسجدی دریافت کرده بود و مسجدگریزی‌اش حادتر شده بود رژه می‌رفتند. یادم آمد یک بار دیگر کفری شدم، گفتم: «خانم عزیز، شما تلفن منو یادداشت کنین، هربچه‌ای که به مسجد آسیبی زد هزینه‌اش با من.» گفتم بچه‌ من وارد هرمحیطی که می‌شود کلی تحویلش می‌گیرند، حتی آن‌ها که ظاهرشان هیچ بویی از دین و مذهب نبرده‌است توی پارک و شهربازی و سینما جوری محبت می‌کنند که بچه نمک‌گیر می‌شود. آن وقت توی مسجد اینطور... . گاهی تمام خوراکی‌ها و بازی‌ها و تدبیرکردن‌های من برای برهم نخوردن نظم نماز جماعت و تمرکز نمازگزاران، باز هم زورش نمی‌رسد و وسط نماز بچه‌ای یادش می‌افتد که باید فریاد بزند جیش دارد، یا برادری از شرمندگی خواهرش در بیاید و جیغش را راهی هوا کند، یا دزد و پلیس بازی بالا بگیرد تا آنجا که بگویند این بچه مو فرفری مال توست؟ مادرش که آرام است! و دست آخر بعضی بگویند برو بنشین توی خانه‌ات، نماز جماعت نمی‌خواهد بخوانی. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ از در زنانه وارد شدم، جمعیت کیپ تا کیپ انتظار نماز را می‌کشیدند. جاگیر شدم لای صف‌ها. فاطمه و نرگس بنای دعوا داشتند و کار به گریه و زاری رسید. یکی از حاج خانم‌ها که معلوم بود از آن قدیمی‌های مسجد است که جایشان ثابت است، از بالای صندلی‌اش بسته بیسکوییتی به یکی‌شان داد و یکی هم به آن دیگری. بیسکوییت‌ها مثل تکه‌های یخ توی حرارت تابستان عمل کردند! بعدها بارها گذرمان به همان مسجد ‌خورد. چشم می‌چرخاندم سمت راست تا ببینم مادربزرگ آمده یا نه. صندلی دوم، ردیف دوم، همان همیشگی! صندلی برای نمازش است که با کمر خمیده و پادرد از دولا و راست شدن روی زمین نجاتش می‌دهد. اما یک جامیز هیجان انگیز زیر میزش تعبیه شده که دل بچه‌ها را برده است. از در مسجد که می‌آیند تو اول می‌روند سراغ حاج خانم، سهمیه‌شان را دریافت می‌کنند و بعد می‌روند بازی! از در حیاط هم که عصازنان آرام آرام می‌آید به سمت داخل، همه‌ی بچه‌ها به سرعت دورش جمع می‌شوند. قبل‌ترها شکلات‌های رنگارنگ می‌گذاشت توی کیسه‌ها. کمی بعد اما دغدغه‌ی دندان بچه‌ها باعث شد به دخترش سفارش کند پفیلای خانگی درست کند. بعد می‌نشیند با حوصله مهربانی را پخش می‌کند توی کیسه‌های کوچک و درشان را چسب می‌زند. برای این که کم نیاورد کلی بیسکوییت و شکلات و چیزهای دیگر هم مهمان جامیزش هستند. به هر بچه‌ای که توی مسجد می‌بیند یک خوراکی هدیه می‌دهد. شلوغ کن و نق نقو و آرام و پرتحرک هم تفاوتی به حالش ندارد. بعید است مادری پا به مسجد فخرآباد بگذارد و دعایی به جان حاج خانم شهریاری نکند. بارها اعلام کرده‌است که هیچ‌کس حق ندارد بچه‌ای را از مسجد بیرون کند، همان‌قدری که حاج خانم‌های مسجدی توی این مسجد حق دارند، این بچه‌ها هم حق دارند. حتی می‌گوید من حاضرم صندلی‌ام را ببرم بگذارم ردیف آخر و بچه‌های شما را نگه دارم، این بچه‌ها باید داخل مسجد باشند، نباید بیرون مسجد و توی حسینیه و غیره نگهشان داشت. کبوتر ذهنم بال می‌گیرد می‌رود سمت مسجدی دیگر. امام جماعت مسجد یک بار سر نماز می‌شود مرکب کودکی، و باری دیگر صدای گریه‌ی طفلی سرعت نماز خواندنش را می‌برد بالا تا زودتر طفل به آغوش مادر برسد. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
وقتی کوچک بودم چشم‌های دخترهای نقاشی را خیلی درشت می‌کشیدم. یک‌بار برادرم با نگاه به چشم‌های بادامی من گفت: «هر کی چیزی ره مِخه که نِدِره. مثه سوباسای ژاپنی که چشماش عین نعلبکیه!» با دندان‌های فشرده نگاهش کردم و بعد جیغم درآمد که: «چشمای مو خیلی هم از ژاپنیا بزرگتره!» حرف برادرم شاید درست باشد اما استثنا هم دارد، چون من الان چیزی را می‌خواهم که دارم. من در مشهد زندگی می‌کنم و مشهد را می‌خواهم. از مشهد، حرمش را خیلی دوست دارم. مثل کسی که کنار معشوقش است ولی دلش برایش تنگ می‌شود، خیره به ضریح نگاه می‌کنم و از شدت خواستنش اشک می‌ریزم. در شبستان کوچک مسجد گوهرشاد می‌نشینم. بچه‌ها لابلای ستون‌های بزرگش قایم‌باشک بازی می‌کنند و من از ترس این‌که یک روز نتوانم بیایم بغض می‌کنم. می‌ترسم که یک روز از این حرم، این پناهگاه دور شوم. گمش کنم. یعنی خودم گم شوم. این حرم، که حالا خانه امید من است، همیشه برایم حرم نبوده است. طول کشیده تا سنگ روی سنگ، خاطره روی خاطره چیده شود و کم‌کم بنای انس من با آن ساخته شود.ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ حرم برای کودکی من پارک بود. مادر و پدر به صحن انقلاب می‌گفتند: «صحن کهنه یا صحن سقاخانه»، و به صحن آزادی می‌گفتند: «صحن نو». من صحن نو را دوست داشتم، حوض داشت، آب‌خوری‌های قشنگ داشت. دستم را توی آب حوضِ وسط صحن آزادی می‌کردم و از صدای شالاپ شولوپش از ته دل می‌خندیدم. مادر آدرسِ خانه و اسمم را توی یک کاغذ، گوشه‌ی روسری‌ام گره می‌داد. من هم روسری‌ام را زیر گلو تا جایی دست‌های کوچکم زور داشت سفت می‌کردم. بعد با برادرم روی سنگ‌های مرمر سرسره بازی می‌کردیم. هر چند دقیقه با نگرانی از گم‌شدن، چشم‌هایم دنبال آشنا دو دو می‌زد. عمامه‌ی سیاه پدر را که می‌دیدم می‌فهمیدم هنوز در امانم. گوشی که نبود، پدر و مادر یک‌زمان و مکان را برای قرار نشان می‌کردند: «قرارمان جای مزار نخودکی، از ساعت ده تا ده و ربع.» اکثر اوقات هم به قول پدر «وعده خلافی» می‌کردیم و دیرتر می‌رسیدیم. این‌طور وقت‌ها اوقات پدر تلخ می‌شد. دلم می‌خواست خودم تنها باشم تا هر چه دوست دارم در حرم بمانم و بازی کنم. بزرگ‌تر که شدم حرم اولین نقطه‌ی شروع استقلالم شد. از خانه‌مان در چهارراه مقدم، تا حرم نیم ساعت پیاده راه بود. از یازده سالگی اجازه داشتم تنها حرم بروم. به سفارش پدر یک نماز زیارت و امین‌الله در حرم می‌خواندم ولی بیشتر مغازه‌های دور حرم را نگاه می‌کردم. یک بار آن‌قدر جلوی یک مغازه ماندم که فروشنده صدایش درآمد: «دخترجان چی میخی از کِیه اینجه واستادی؟» نگاهم که به قد بلند مرد افتاد یخ کردم و مثل کسی که جن دیده، فرار می‌کردم. حرم برای جوانی‌ام سالن مطالعه بود. پشت کنکور که بودیم با رفقا در دارالولایه قرار می‌گذاشتیم. بساط دفتر و کتاب و خوراکی را باز می‌کردیم. در آن همهمه‌ی هزار صدای حرم، درسمان را می‌خواندیم. وقت مشتق گرفتن، به آینه‌کاری سقفِ بلند رواق خیره می‌شدیم تا یادمان بیاید فرمول مشتق که دیروز خواندیم چه بود. صد بار از جلوی گنبد رد می‌شدیم و سلام می‌دادیم‌. یک بار از صحن کهنه از جلوی سقاخانه، یک بار از صحن نو از کنار بهشت ثامن، یک بار از صحن جمهوری و کنار دارالقرآن، دیگر خودم خجالت می‌کشیدم سلام بدهم! تصور می‌کردم خیلی مزاحم امام رضا شده‌ام. وقتی همه دنبال کافه‌ی خاص و لاکچری برای قرار دوستانه بودند، حرم کافه‌ی امن ما دخترها بود. از هر مدرسه‌ای که با هم آشنا می‌شدیم، خانه‌‌مان هر جا بود، می‌توانستیم در حرم هم‌دیگر را ببینیم. پدر و مادر حساس هر کداممان، وقتی با چشم‌های معصوم و گردن کج می‌پرسیدیم: «مِشه بُرُم حرم؟» یک التماس دعا می‌گفتند و رخصت می‌دادند. ترم‌های اول دانشجویی، حرم بی‌هدف‌ترین جای ممکن شد. وقتی که فکرم از شک و تردید و تناقض لبریز شده بود حرم فقط جایی بود که برای فرار از خودم به آن پناه می‌بردم. لابلای درختان باغ رضوان صدای پرنده‌ها را از بین همهمه‌ی دعا و زائرها گوش می‌دادم. نه دعایی می‌خواندم نه نمازی. به گنبد با حسرت نگاه می‌کردم. نمی‌فهمیدمش. دلم می‌خواست اشکی باشم روی صورت آن پیرزنِ روی ویلچر. آن سوز نگاهش را می‌خواستم، وقتی به گنبد نگاه می‌کرد و زیر لب زمزمه می‌کرد. این حسرت مرا کشاند به تحقیق و مطالعه. خالق را شناختم، مخلوق را شناختم. امام شد ریسمانی بین خالق و مخلوق. که اگر زنده‌ام به برکت وجود نور او زنده‌ام. هوای مشهد برایم عوض شد. حرم دوباره شد منبع نور و آرامش! با مادرشدنم، دایره حرم برایم باز شد. مرز دور حرم برداشته شد و من حالا عاشق هر خیابانی‌ام که به حرم ختم شود. هر خیابانی که در انتهایش بایستم و رو به حرم به آن گنبد طلاییِ پر امید چشم بدوزم. بعد از پل فجرِ طبرسی، آن‌جا که طبرسی شمالی از طبرسی جنوبی جدا می‌شود، دیگر نمی‌توان حرم را از روی خیابان دید. ولی باز هم کنار فضای سبز وسط خیابان، دست به سینه می‌گذارم و رو به حرم سلام می‌دهم. آن‌روز که بچه‌ها کاسه‌ی صبرم را لبریز کردند، آتشفشانی شدم که اگر در خانه لبریز می‌شدم هر سه بچه را می‌سوزاندم. دست‌هایم از شدت خشم می‌لرزید، چند بار هشدار دادم: «بچه‌ها گفتم بسه، وگرنه بد عصبانی می‌شَما!» خنده‌ی پیروزمندانه‌شان از خشم من، منفجرم کرد. چادر پر از گلم را روی سرم انداختم. در را رویشان قفل کردم. دمپایی‌هایم را پا زدم و دویدم روی پشت بام. ✍ادامه در بخش سوم؛
بخش سوم؛ رو به قبله ایستادم و دنبال دو نقطه‌ی نورانی گشتم. گلدسته‌های حرم امام‌رضا را که دیدم مشت دستم آرام باز شد. دلم می‌خواست بچه‌ها را به امام‌رضا بسپارم، خودم را به او بسپارم. بروم روبه‌روی ضریح، بگویم: «من خیلی ضعیفم، زود تربیت رو خراب می‌کنم. تربیتشون رو می‌دم دست شما.» خشم درون سینه‌ام بالا آمد و توی گلویم بغض شد: «سهم من از حرم همین‌قدره؟ همسایه باشم و این‌قدر کم بیام؟» با بچه‌ها حرم رفتن خیلی سخت است. کیفی که برمی‌دارم آه از نهاد بازرسی حرم برمی‌آورد! دو دست لباس و شلوار، سیب و خیار خُرد شده توی ظرف در بسته، خوراکی‌های استتار شده در اعماق کیف برای وقت بی‌حوصلگی بچه‌ها، ماشین سیدحسین، عروسک نرگس‌سادات، سه تا دفتر نقاشی و جامدادی پر از مداد. با بچه‌ها که حرم می‌روم انگار مرا مثل وزنه به زمین می‌کشند و نفسم سنگین می‌شود. یاد پدر می‌افتم که سعی می‌کرد هر روز خودش را به حرم برساند. سبک‌بار، یک تکه نان لای دستمال می‌پیچید، در یک بطری شیشه‌ای کوچک آب می‌ریخت و می‌رفت. روزهای زیارتیِ امام رضا، مادر با نگرانی می‌گفت: «آقا نرِن خیلی شلوغه، حرم ره امروز بذارِن بِره زَوارا!» پدر عمامه‌‌ی مشکی‌اش را با دست‌های لرزانش صاف می‌کرد، سرش را تکان می‌داد و لبخند می‌زد: «ان‌شاءلله اندازه‌ی مو، یه نفر آدم لاغر، توی حرم جا پیدا مِره!» یکی از آن روزهای زیارتیِ شلوغ، خیلی بی‌قرارِ امامِ هشتم شدم. دلم فقط می‌خواست هوای حرم را نفس بکشم، ولی با سه تا بچه نمی‌شد سوار اتوبوس شد. اتوبوس شلوغ برای آن‌ها تمام حس‌های ناامنی دنیا را یکجا دارد. دست بچه‌ها را گرفتم و رفتیم روی پل هواییِ آخر طبرسی شمالی. همین‌طور که بچه‌ها محاسبه می‌کردند با چه پرشی ممکن است پل هوایی بشکند و بیفتیم پایین، یک امین‌الله خواندم. بعد فقط به گنبدش، به نشان بودنش در مشهد، نگاه کردم. با نگاه به آن نقطه‌ی نورانی گرمی تلخی در وجودم دوید: «در حسرت دیدار تو آواره‌ترینم هر چند که تا خانه‌ی تو فاصله‌ای نیست» و فاصله‌ی من تا امام، یک اتوبوس بی‌آرتی سفید است. مزه‌ی این زیارت راه دور، مثل وقتی که سمت بالاسرِ ضریح جامعه‌کبیره می‌خواندم نشد. ولی حداقل باز هم از این‌جا می‌توانستم آن حجم طلایی را ببینم! ترس از دست دادن این نعمت مثل زالو گوشه‌ی قلبم چسبیده است. وقتی برج میلاد تهران را ساختند خواب دیدم وارد تهران شده‌ام و همه جا پر از ابر سیاه و دود است. همه‌جا تاریک و طوفانی‌ست. دست‌های یخ‌زده‌ام را مشت کرده‌ام و نفس نفس می‌زنم. چشم‌هایم دنبال یک نشانه‌ی آشنا در خیابان‌ها می‌گردد، یک گنبد و گلدسته‌ی طلایی که با دیدنش پیدا شوم. ولی هر جا چشم می‌چرخانم برج میلادِ ناخوانده را از بین ابر‌های سیاه می‌بینم. خودم هم نمی‌دانم کی این‌قدر عاشق مشهد شدم که کابوس رفتن می‌بینم. بچه‌هایم هم عاشق حرم‌اند! وقتی اسم حرم می‌آید دهانشان آب می‌افتد. حرم برایشان جایی پر از خوراکی‌های خوشمزه و شکلات‌های‌ رنگارنگ دست خادم‌هاست. اسباب‌بازی محبوب هم که مهرهای حرم است. یک‌بار آن‌قدر مهر آوردند که برج مهری که ساخته بودند هم قد دوقلوها شده بود! روزی که دوقلوها کنار خواهرشان در کلاسِ کوچک حرم نشستند و قصه گوش دادند، تا چند روز حس بزرگی داشتند: «ما بزرگ شدیم، می‌ریم کلاس حرم!» وقت رفتن از حرم، بچه‌ها را باید به سمت خروجی بکشانم. آن‌ها هم کوتاه نمی‌آیند؛ مرا به سمت باغ رضوان می‌کشند، به سمت چایخانه‌ی حضرت. آن‌قدر چای شیرین روی زمین ریخته است که وقت راه رفتن کف کفش‌هایمان صدای کنده شدن چسب می‌دهد. نفری یک چای، در استکان و نعلبکی، سهم هر بچه می‌شود. نعلبکی حس آدم بزرگی بهشان می‌دهد، حتی وقتی چایشان یخ کرده است با نعلبکی می‌خورند. اولین قدم استقلال چهار ساله‌شان همین است. محیا چون بزرگ‌تر است، می‌تواند خودش چای بگیرد و غول ترس و خجالتش را پیش من بگذارد. این روزها حرم، برای من فقط حرم است. می‌روم تا فقط آن را نفس بکشم. در حیاط مسجد گوهرشاد، رو به گنبد طلایی بنشینم. چشم‌هایم را ببندم و خیال کنم امام نگاهم می‌کند. دست بر سرم می‌کشد تا سبک و رها باز گردم. بعد با زائر بغل‌دستی هم‌صحبت شوم که: «کاش منم یه روز مثل شما زائر بشم، هر نماز رو بیام حرم، بی‌دغدغه.» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan