eitaa logo
جان و جهان
497 دنبال‌کننده
830 عکس
38 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش دوم؛ متصدّی باجه با چشمانی گرد شده و انگار پیش از ما کشف بزرگی کرده باشد، می‌گوید: - مطمئنید بلیط‌هاتون رو درست گرفتید؟! اختلاف ساعت بلیط رفت و برگشت‌تون فقط سه ساعته‌ها.. تازه اگر قطار رفت تاخیر نداشته باشه. با لبخند ملیحی که یه «خودمون می‌دونیم و مشکلی پیش نمیاد» خاصی کنجش پنهان شده، می‌گویم: - إن شاءالله قطار رفت تاخیر نداره و بجاش قطار برگشت تاخیر داشته باشه. از پله‌ها که به دالان قطارهای منتظر سُر می‌خوریم، وارد نزدیک‌ترین واگن سکّو می‌شویم و پشت سرمان درب بسته‌ می‌شود. بیچاره صدای سوت حرکت قطار که در ایستگاه می‌ماند و ما می‌رویم... این، سناریوی نانوشته‌ای بود که‌ در طول حدود دوسال، بارها و بارها، هربار با اندکی تغییر اجرا می‌شد. اولین جشن تولدمان در زندگی مشترک بود، پیشنهادش را داد که با بخشی از هدیه‌ها راهی زیارتش شویم و اگر پایه باشم، هر چهل روز تجدید دیدار کنیم‌، کم‌هزینه و سبک‌بار. آن‌روزها دست‌مان حسابی تنگ بود و بیشتر حقوقش برای قسط‌ وام‌هایی می‌رفت که خرج خرید خانه‌ی کوچک‌مان شده بود. پیشنهاد جذاب و دل‌فریبی بود ولی در آن شرایط سخت اقتصادی، بنظر نشدنی می‌آمد. بار اول که رفتیم محضرشان، از خودشان خواستیم به چهل روز نکشیده، دوباره دعوت‌مان کنند. اینطور شد که ابتدای هرماه، اولین چیزی که بعد از کسر اقساط رنگارنگ، از حقوق همسر کنار گذاشته می‌شد، هزینه‌ی سفر بود، آن هم در کم‌ترین حالت ممکن؛ ارزان‌ترین بلیط قطار موجود در محدوده زمانی موردنظرمان، فارغ از دغدغه خوراک و اقامت و خرید سوغات... همه‌ی تلاش‌مان این بود که فقط به دیدار آقاجانمان برویم و چندساعتی را بتوانیم در آن هوا نفس بزنیم. گاهی فرصت تنفسمان ده، دوازده ساعت می‌شد و گاه یکی دو ساعت. قطار که به نزدیکی شهر می‌رسید، ما جلوتر از همه بی‌ساک و چمدان دست‌‌وپاگیر، جلوی درگاهی واگن می‌ایستادیم. از روی تجربه می‌دانستیم از پنجره‌های کدام سمت قطار و از روی چندمین پل، گنبد و گلدسته طلایی توی چشمان پنجره قاب می‌شود؛ همان‌جا باران می‌شدیم و شکر و سلام، و «آمدم ای شاه پناهم بده» که زمزمه‌‌وار روی لب‌هامان جاری می‌شد. سوت قطار هنوز به انتها نرسیده، ما پرواز می‌شدیم از روی پله‌ها به سمت حرمش. چند سفر طول کشید تا با تفاوت‌های‌مان در آداب زیارت آشنا شویم و بهشان احترام بگذاریم؛ همسر هربار موقع ورود، با روضه‌ای نمکی به قول خودش، فقط می‌گفت: «اذن دخول حرم تو، یا اباالفضله»، و من که باید اذن دخول را آرام و دلنشین می‌خواندم و با «یَرَونَ مَقامی و یَسمَعونَ کلامی و یَرُدّونَ سَلامی..» اشک و آه و اجازه می‌شدم. من در همه سفرهای دوران تجرّد، شیفته‌ی پایین پا نشینی بودم و کفتر کنج صحن آزادی، و همسر، مقیم صحن مسجد گوهرشاد. همسر دل نمی‌کرد به سمت ضریح برود و می‌گفت آقا باید خودش بطلبد که نزدیک‌تر شوم و من که بعد از تورّق زیارتنامه حس می‌کردم حالا وقتش رسیده که بروم زیر قبّه و محو تماشا بشوم. هربار ورودمان از درب شیخ طوسی بود و خروج‌مان. او اذن دخول مختصرش را می‌خواند و گوشه‌ای منتظر می‌ایستاد تا من هم به مراد دلم برسم. از درب شیخ طوسی دور می‌گرفتیم دور حرم، تا برسیم به صحن آزادی. آن‌جا بود که بعد از کربلا و بین‌الحرمین، با همه‌ی وجودم نقض قانون جاذبه نیوتن را احساس می‌کردم. نیروی جاذبه تغییر جهت می‌داد و مضجع شریف می‌شد مرکز ثقل زمین، و ما گردش به طواف می‌رفتیم.  مثل ماهی‌های تُنگ، به دریا رسیده بودیم و مثل غریق دریا از دست‌وپا زدن‌های بیهوده در این شلوغی دنیا، به ساحل آرامش. هوای حرم را به جان می‌کشیدیم و ذخیره می‌کردیم برای روزهای سخت بی‌هوایی چلّه‌ی فراق... باهم در کنج دنجی از صحن آزادی، امین‌الله می‌خواندیم. بعد او راهی گوهرشاد می‌شد و زیارت به سبک و سیاق خودش، و من همان‌جا خلوت‌گزین، و سفره‌ی دردِدل‌هایم را پایین پای امام رئوفم پهن می‌کردم. ✍ادامه در بخش سوم؛
بخش سوم؛ موقع برگشت، وقتی از روی صندلی‌های قطار اتوبوسی، آخرین سلام را از روی آخرین پل، و از قاب پنجره به دست باد می‌سپردیم؛ او زیر لب می‌خواند: «می‌رم از شهر تو با یه کوله‌بار از خاطره... دل من مونده پیشت، گرچه پاهام مسافره» و زمزمه‌ی من می‌شد: «به دیار عشق تو مانده‌ام، ز کسی ندیده عنایتی... به غریبی‌ام نظری فکن، که تو پادشاه ولایتی» و بعد چشمان‌ بارانی‌مان از خستگی، به مهمانی خوابی شیرین می‌رفت. آخرین زیارت چهل‌روزه، در ایامی بود که مهمان بسیار کوچکی به جمع دونفره‌مان اضافه شده بود. سایه‌‌نشین یکی از حجره‌های صحن آزادی بودم که عطر غذای حضرتی پیچیده در صحن، دلم را با خودش برد. دقایقی نگذشت که خادمی روبرویم ایستاده بود و از زائر یا مجاور بودنم می‌پرسید. دوتا فیش غذا به دستم داد و رفت. میزبان‌، همچون مونسی دلسوز و پدری مهربان و برادری همراه و خوب‌تر از مادر، آخرین زیارت را به چنین ضیافتی ختم کرد. حالا که یاد آن روزهای طلایی برایم زنده می‌شود، دلم پر می‌کشد برای همان زیارت‌های چهل‌روزه‌ی چندساعته‌ی سبکبارانه... «ولی با بچه‌های کوچکم آیا شدنی‌ست؟!! » خودم جواب سوالم را می‌دهم: «نخواسته‌ای که نشده! تو از عمق جان طالب باش و همّت بلند دار، وگرنه که او امام محالات است...» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 🔻آدرس کانال ایتا: http://eitaa.com/janojahanmadarane 🔻آدرس کانال بله: https://ble.ir/janojahan 🔻آدرس کانال روبیکا: https://rubika.ir/janojahaan با ما همراه باشید.
پدربزرگم ارتشی بود. هنوز عکس‌های آن‌وقت‌هایش را دارد. عکس دست دادنش با شاه را که نشانم می‌دهد، شیطنت می‌کنم و می‌پرسم: «دوست داشتی انقلاب نمی‌شد؟ هنوز پهلوی بود؟» دلخور ولی جدی می‌گوید: «پهلوی می‌خواست هم نمی‌تونست بمونه! یعنی این مامان‌بزرگت نمیذاشت.» بعد انگار باید چهل، پنجاه سالی در زمان سفر کند، به کنج سقف خیره می‌شود و می‌گوید: «یه بار یه سربازی که کارش بهم گیر کرده بود، یه زیرسیگاری نقره بهم داد. اون‌موقع‌ها سیگار برگ اصل می‌کشیدم.» از وقفه‌ی سرفه‌اش استفاده می‌کنم و می‌گویم: «خوب شد ترکش کردی آقاجون. وگرنه این سرفه‌ها به این راحتی از کنار ریه‌ات نمی‌گذشتن.» با نگاهی که احتمالا به سربازهای خاطی‌اش می‌انداخته، نگاهم می‌کند که چرا حرفش را بریده‌ام. سرکیف است‌. ادامه می‌دهد: «هیچی! این مامان بزرگت تا زیرسیگاری رو دید جفت‌پاشو کرد تو یه کفش که پسش بده. از کجا می‌دونی حلاله یا حرومه؟! یه سرباز آس و پاس از کجا داره پول نقره بده؟ بعدم یه چیزایی راجع به فتوای امام گفت که یادم نیست‌.» جای مناسبش برای پیاده شدن از ماشین زمان را پیدا کرده، لبخند به لب اضافه می‌کند: «همونم شد! معلوم شد زیر سیگاری رو از هتل ارتش کِش رفته‌.» ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ می‌گویم: «به مامان بزرگ نمیومد اینقدر مذهبی باشه.» خوابش گرفته است. می‌خواهد دراز بکشد. دست دست می‌کند از کنارش روی تخت بلند شوم. روتختی‌اش را صاف می‌کنم و چند ضربه به متکایش می‌زنم و کله‌اش را محکم می‌بوسم. می‌خواهم بروم که مزدم را با جمله‌ی آخرش می‌دهد: «اندازه‌ی مذهبی بودن این زن‌ها رو فقط امام دونست. اون موقع که گفت سربازای من الان تو گهواره‌ها خوابیدن، افسرهاش داشتن اون گهواره‌ها رو تکون میدادن.» این را گفت و سمت قاب عکس پسرهایش چرخید. و مثل هر شب، آنقدر به عکس دو شهیدش نگاه کرد تا خوابش برد. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 🔻آدرس کانال ایتا: http://eitaa.com/janojahanmadarane 🔻آدرس کانال بله: https://ble.ir/janojahan 🔻آدرس کانال روبیکا: https://rubika.ir/janojahaan
نشسته‌ام در صف انتظار سونوگرافی، خیره مانده‌ام به تابلوی پذیرش که کی ۱۰۴ جایش را می‌دهد به ۱۱۵، تا نوبتم شود. اضطراب مثل شانه‌ی قالیبافی بعد از پایان یک رج به دارِ دلم چنگ می‌اندازد. فکریِ دار و ندارِ دلم می‌شوم؛ «نکنه این بار هم بگن پوچ!!» دستم را می‌گذارم روی شکمم و آهسته زیر لب می‌گویم: «نه مامان، با تو نبودم... نگران نباش! من می‌دونم هستی.» روی تخت دراز می‌کشم. از کابین بغل صدای دکتر را می‌شنوم که قد و وزن و تاریخ تقریبی زایمان باردار شماره‌ی ۱۱۴ را مشخص می‌کند. با سر انگشت، یواشکی کمی مانیتور را به سمت خودم کج می‌کنم تا موقع معاینه، از گوشه‌ی چشم خوب بتوانم ببینمش. موقعیت مانیتور بالای سرم طوری تنظیم شده که تصویرش درست و واضح در زاویه‌ی دیدم قرار نمی‌گیرد. دکتر می‌آید و با یک سلام کوتاه، روی صندلی چرخدارش، رو در روی دستگاه سونو می‌نشیند. سردی ژل سونوگرافی و باد کولر، لرز درونی‌ام را دوچندان می‌کنند. «یعنی می‌بینمش؟ اصلا کسی درونم هست؟ نکنه همه‌ی این مدت با خودم حرف می‌زدم؟!!» واگویه‌های ذهن پریشانم بی‌محابا به سمتم هجوم می‌آورند. درحالی‌که خانم دکتر پروب را روی شکمم تکان می‌دهد، بی‌خیالِ از گوشه‌ی چشم نگاه کردن می‌شوم، سرم را برمی‌گردانم و با همه‌ی وجود به مانیتورش خیره می‌شوم؛ هیچ چیزی نیست، سفیدِ سفید... چیزی نمانده غم عالم سرازیر شود توی دلم، که یکهو بین همه سفیدی‌ها، یک چیز سیاه می‌بینم؛ «یعنی خودشه؟!» ✍ادامه در بخش دوم ؛
بخش دوم؛ دکتر اولین عکاس زندگی‌اش می‌شود و توی قاب مانیتور، اولین عکس را ثبت و ذخیره می‌کند. «یعنی قلب داره؟! قلبش می‌زنه؟!!» قلبم هزار بار در دقیقه این سوال را می‌پرسد. - نفس نکش! نفسم را سفت و محکم نگه می‌دارم، طوری‌که حتی یک مولکول هم اجازه‌ی ورود و خروج از دهان یا بینی‌ام را پیدا نکند. حالا یک نقطه‌ی سفید در دل سیاهی چشمک می‌زند و هی خاموش و روشن می‌شود... دکتر می‌گوید و دستیارش تند و تند تایپ می‌کند: «ضربان قلب، ۱۲۱» قطرات اشک از گوشه‌ی چشمم سقوط آزاد می‌کنند روی ملحفه‌ی یک‌بارمصرف تخت؛ «مامان جان! من با چشمای خودم قلب سفید چشمک‌زنت رو دیدم؛ مثل یه ستاره توی آسمون قلبم روشن و خاموش می‌شد. هر دقیقه، ۱۲۱ بار می‌گفت: من هستم مامان! دوستت دارم مامان!...» ❤️ در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 ارتباط با ادمین: @zahra_msh @azadehrahimi 🔻آدرس کانال ایتا: http://eitaa.com/janojahanmadarane 🔻آدرس کانال بله: https://ble.ir/janojahan 🔻آدرس کانال روبیکا: https://rubika.ir/janojahaan
پیرمرد با دشداشه‌‌ی سفیدش نشسته بود زیر زلّ آفتاب. با بی‌خیالی و فراغت مخصوص عرب‌ها، لمیده روی صندلی پلاستیکی کهنه‌ای، تکاپوی پسربچه‌ها برای تقسیم لیوان‌های آب بین زوار تازه از راه رسیده را تماشا می‌کرد. وقتی همسرم با صدای بلندی از من پرسید «آب بیشتر بردارم؟» شنیدن کلمات فارسی، انگار خون مهمان‌نوازی‌ ارثی‌ پیرمرد را به جوش آورده باشد، به سمت همسرم آمد تا مجبورمان کند بمانیم. بعد از آنکه حسابی با «تشرّف! دوش...وای‌فای... طعام... موجود» اصرار کرد، و با «مشکور...مشکور» گفتنِ دست به سینه‌ی همسرم، حسابی «نه» شنید، سمت جمع سه چهارنفره ما خانم‌ها آمد؛ با هیجانی شبیه یک شعبده‌باز، که می‌خواهد تردستی آخرش را رو کند. با فارسی دست و پا شکسته‌ای به ما گفت: «زن‌های ایرانی توانا. قوی. حرف حرف اونا. حتی می‌تونن مرداشون، مجبور کنن انقلاب کنن!» از حرفش به خنده افتادیم. با کمی دستپاچگی ادامه داد: « نه، والله راست میگم. خمینی زن‌های ایران دید، انقلاب کرد. مرد شجاع همه جا پیدا میشه... زن شجاع، نه هرجا! من میگم... یعنی... آمریکا رو دست زن‌های ایرانی بدن با دندون می‌جَوَنش. اینقدر غیظ دارن به ظلم». پیرمرد درباره‌ی کشف جامعه شناسانه‌اش، با حرارتی بیشتر از آفتاب عراق در حال سخنرانی بود. و من در نهان‌خانه‌ی ذهنم، این حس عزت شیرین را مزه مزه می‌کردم که امام به دنیا نشان داد، می‌شود قدرت زنانگی در تنانگی خلاصه نشود. ای جان جهان! جان و جهان بنده تو ...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane
تصور کنید بانوی سی و سه، چهار ساله‌ای را که به ستون خانه‌ی کوچکش تکیه داده و پای راستش روی پای چپ آرمیده. پسر ارشد پای کامپیوتر نشسته و پسر و دختر کوچک‌تر پای دفتر و کتاب دراز کشیده و مشق‌هایشان را می‌نویسند. بانو همان‌طور که از قوری برای همسرش چای می‌ریزد از روی کتابی، بلند بلند ولی برای خود می‌خواند: «خواست شیطان بد کند با من، ولی احسان نمود از بهشتم برد بیرون، بسته‌ی جانان نمود خواست از فردوس بیرونم کند، خارم کند عشق پیدا گشت و از مُلک و مَلَک پران نمود ...» بانو آن‌قدر زیبا می‌خوانْد که جرعه جرعه عشق روح‌الله را از شنیدن اشعارش در کام ما می‌ریخت. بانو ما را با عشق روح‌الله پروراند؛ آن‌قدر شب‌های دهه‌ی فجر از امام و انقلاب و مردمش گفته بود که هر سال ندیده، چهاردهم خرداد عزادار روح‌الله می‌شدیم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ رسم هرساله‌ی خانه ما در خرداد، گفتن از امام و تشییع باشکوه و علاقه به ایشان و تعریف خاطرات بود، این‌که دسته دسته مردم از زیادی جمعیت غش می‌کردند، این‌که کل کشور چهل روز عزادار بودند و عروسی‌هایشان را عقب انداخته بودند، این‌که حاج احمد آقا از مردم درخواست کردند که دیگر بعد از چهل روز مردم جشن‌هایشان را بگیرند، این‌که امام فرموده بود «با دلی آرام و قلبی مطمئن و روحی شاد و ضمیری امیدوار به فضل خدا از خدمت خواهران و برادران مرخص، و به سوی جایگاه ابدی سفر می‌کنم. و به دعای خیر شما احتیاج مبرم دارم»، اینکه امام، جان مردم بود و مردم، جان امام... بانوی خانه ما سایه‌ات همراه با پدر بر سر ما مستدام باد، که عشق به روح خدا را در دل ما کاشتید و این‌قدر از وقایع انقلاب برای ما گفتید که انگار لحظه به لحظه با شما زندگی کردیم آن دوران طلایی را... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 ارتباط با ادمین: @zahra_msh @azadehrahimi 🔻آدرس کانال ایتا: http://eitaa.com/janojahanmadarane 🔻آدرس کانال بله: https://ble.ir/janojahan 🔻آدرس کانال روبیکا: https://rubika.ir/janojahaan
انگار همین دیروز بود... صدای سکه‌هایی که پدر روی زمین می‌چرخاند، هنوز در گوشم نجوا می‌کند، دیررررریییریرریرین، تق... سرم را می‌چسباندم به سنگ‌های خنک و نگاهم‌ را می‌دوختم‌ به سکه‌ها، هر کدام دیرتر می‌ایستاد بیشتر ذوق می‌کردم. پدر، چند بار که می‌چرخاند می‌گفت:«حالا برو خودت بچرخون.» من هم، که از این برو گفتن بابا، حس بزرگی و استقلال بهم دست می‌داد، می‌دویدم و ازشان دور می‌شدم و سنگ دیگری را برای بازی با سکه‌ها انتخاب می‌کردم. تا جایی که می‌توانستم با آخرین حد سرعتم می‌دویدم دنبال بچه‌ها، تا با هم لیز بخوریم. اما آنجا بزرگتر از آن بود که با قدم‌های کوچک کودکانه‌ی من تمام شود. انگار به همه بچه‌هایی که وارد آن‌جا می‌شدند، الهام می‌شد که در این مکان می‌توانند روی سنگ‌ها لیزبازی کنند، غلت بزنند، سرسره بازی کنند و سکه بچرخانند! صدای همهمه و دعا خواندن، صوت پس زمینه‌ی شیطنت‌های کودکی‌ام می‌شد و حس یک نوع ارتباط خونی و مادرزادی با آنجا را پررنگ‌تر می‌کرد. بعد از کلی بازی، وقتی که دیگر رمقی برای ورجه و وورجه نداشتم، دست در دست مادر به سمت سفره‌ی طویلی که دایی و خاله‌ها بیرون، در فضای باز پهن کرده بودند، می‌رفتیم و می‌نشستیم و شام می‌خوردیم. همه چیز، آنجا، در چشمانم صمیمی بود. انگار خانه خودمان بود، یا شاید خانه پدربزرگم. با حیاط بازیش و همبازی شدن با بچه‌های قد و نیم‌قد فامیل. کدام قانون نانوشته‌ای پدر و مادر‌ها را هر هفته آنجا می‌کشاند؟ کدام قدرت جاذبه‌ای به همه‌ی جاذبه‌ها غالب می‌شد و پیر و جوان و کودک را جذب خودش می‌کرد؟! ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ رنگ آنجا در خاطرات دنیای کودکی‌ام یک هاله‌ی سبز رنگ است، سبز روشن. انتها ندارد، درست مثل روح جسمی که آن‌ را در خودش جای داده است. بزرگتر شدم، اما هنوز کوچک! رفتیم اردوی سعدآباد، کاخ سعدآباد. یک باغ بی انتها با کاخ‌های کوچک و بزرگ. کاخ مادر شاه، کاخ همسر شاه، کاخ پسر شاه و... وسایل پر زرق و برقی که شبیه آن‌ها را تنها در فیلم‌ها دیده بودم. فرش‌ها، پرده‌ها، مجسمه‌های نفیس و... نگاهم حیرت زده بود اما تکلف آنجا روح پاک کودکیم را آزار می‌داد. آنجا بزرگ بود و ما هم حسابی راه رفته بودیم، نزدیک بعدازظهر بود، که بی‌رمق سوار مینی‌بوس‌ها شدیم.‌ رفتیم جایی که به آنجا خیلی دور نبود، اما از آنجا دور بود! جماران. به سختی با کل بچه‌ها توی حیاط جا شدیم، یک اتاق از خانه‌مان کوچک‌تر با درهای سرتاسر شیشه‌ای، گفتند اینجا خانه‌ی امام خمینی (ره) است. امام! چقدر آشنا، چقدر صمیمی. پسرم دستانش را حلقه کرده در پنجره‌های ضریح و سعی دارد از بین گره‌های فلزی، داخل ضریح را ببیند و از آن بالا برود. تصویرهای کودکی‌ام همه تار شده‌اند، مثل فیلم‌های قدیمی. چقدر آرامشی که اینجا دارم آشناست...حتی هوایی که نفس می‌کشم خاطره‌انگیز است. صدای سکه‌ها و همهمه‌ی مناجات‌ها در گوشم می‌پیچد. اینجا مرقد امام مهربان است، مهربان با بچه‌ها، مهربان با همه ... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره‌ی چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس ... 🌱 🔻آدرس کانال ایتا: http://eitaa.com/janojahanmadarane 🔻آدرس کانال بله: https://ble.ir/janojahan 🔻آدرس کانال روبیکا: https://rubika.ir/janojahaan
زن‌ها پیش از تو هم روضه می‌گرفتند و روضه می‌رفتند؛ البته به جز آن چند سالی که رضاخان روضه اباعبدالله(ع) را قدغن کرده بود. می‌رفتند روضه و همین‌طور که فنجان‌های کمرباریک چای را پیش پایشان می‌گذاشتند، صورت‌ها را زیر چادرهای رنگی و مشکی فرو می‌بردند و برای مصیبت‌های امام حسین(ع) و خواهرش زینب(س) اشک می‌ریختند. بعد هم سبک می‌شدند و راهی خانه‌ها اما... اما پس از بلند شدن نام تو و آوازه قیام مثنی و فُرادایت بود که این روضه‌ها و گریه‌ها، رنگ و بوی دیگری گرفت. یکّه و تنها قیام کردن تو تکثیر شد و منبرها پر شد از اشک برانگیزاننده و گریه‌هایی که دل را قوی می‌کرد برای قیام کردن، برای گره کردن مشت‌ها و مثل خانم زینب(س)، چشم در چشم یزید خطبه خواندن و شعار دادن علیه ظلم. زن‌های زمانه تو، بارها روضه‌ها را شنیده بودند و حالا وقتش بود مثل بازیگران تعزیه‌های محرم به میدان بیایند و جگرگوشه‌هایشان را به میدان بفرستند. این تو بودی که برایشان فرصتی مهیا کردی تا گوشه‌ای از نقش بانو زینب(س) را بازی کنند. قلب‌ها قوت گرفته بود و روح‌ها را روح‌الله زنده کرده بود. چه اسم بامسمایی داری امام جان! آن زمان که نام روح‌الله را برایت انتخاب کردند و لابد روی صفحه اول قرآن خانواده نوشتند، آیا خبر داشتند روح خدا را در یک ایران و یک جهان، بازخواهی دمید؟! ✍ادامه بخش دوم؛