eitaa logo
جان و جهان
499 دنبال‌کننده
790 عکس
35 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش دوم؛ گویی بنا کرده بود اصحاب سوره واقعه را بصورت زنده و عملی برایمان تدریس کند. شوک عجیبی که در آن صبح سرد زمستانی، تتمه‌ی خواب صبحگاهی را از سر همه‌ی ما پراند. لبخند و اشک و آه و غم و بی‌تفاوتی، احساس‌هایی بود که با اعلام نام هر یک از حاضرین بروز و ظهور پیدا می‌کرد. اما نام من، برای بقیه واکنش‌های گاه متناقض تعجب، ترحّم و حتی غنج رفتن را بهمراه داشت. بعد از اینکه خانم معلم مهربان با همان مانتو و مقنعه چانه‌دار مشکی بلندش، غضب‌ناک پشت میز نشست و چیدمان و چشم‌انداز جدید کلاس را اعلام کرد، تنم یخ کرد و پلک‌هایم از مصافحه باهم باز ایستادند. اشک گرم روی گونه‌های یخ‌زده‌ام جاری شد، چه جاری شدنی! بعد از چند دقیقه جریان رود به مقنعه آبی‌ام رسید و تار و پودش را تا جایی که دستش می‌رسید سیراب کرد. ماجرا از این قرار بود که عُجب و غرور شاگرد زرنگ‌ کلاس کار دستش داده و بعد از نتایج عالی ثلث اول، خودش را مستغنی از درس خواندن دیده بود؛ فکر کرده بود به قدر لازم و کافی درسش خوب است. حالا سوگلی خانم معلم باید در نیمکتی جا بگیرد که هیچ سنخیّتی با گذشته پر افتخار و قطار بی‌توقف بیست‌های رزومه تحصیلی‌اش ندارد. اولین بار که در عنفوان جوانی، ترجمه‌ی قرآن را خواندم، اصحاب اعراف من را با خود برد به آن روز؛ ایستاده در میانه، با نگاه‌هایی نگران و منتظر به دسته‌ی خوبان و امیدوار به عفو و فضل پروردگار... دخترک به هق هق می‌افتد و بر روی زمین می‌نشیند. دیگر حتی همان دل‌غنج‌رفته‌هایی که این اتفاق، آبی شده بود بر آتش حسادت دیرینه‌شان، دست می‌برند و اشک‌ گوشه چشم‌شان را پاک می‌کنند‌. در زاویه نگاه خانم معلم قرار گرفته و مطمئن بود از زیر قاب گرد عینک بزرگش که هیچ تناسبی با صورت کوچک و کودکانه‌اش ندارد، نظاره‌گر اوست. خانم معلم هرچقدر تلاش کرده بود جلوی بروز احساساتش را بگیرد، سرخ شدن گونه‌های سفید و قطره اشکی که از زیر قاب دایره‌ای غلتید، کار دستش داد؛ آخر هم دخترک عاشقانه دوستش داشت و هم او دانش‌آموز باهوش و پرتلاشش را، مادرانه. هرسال شب‌های قدر، حال همان دخترک ده ساله‌ی کلاس چهارِ یک را دارم که بدون کارنامه قابل دفاع، با قول‌های بسته و شکسته، جلوی معلم اول و آخر می‌ایستم، زار می‌زنم و پای محبتی که از ازل بینمان بود را وسط می‌کشم و در حالتی آمیخته از خوف و رجاء، بهترین جایگاه و آینده‌ را برای سال پیش‌رو از او طلب می‌کنم. پا را فراتر می‌گذارم‌ و هرسال در نماز روز عید، دست‌ها را بالا می‌آورم و با گردن کج‌کرده و شانه‌هایی لرزان، بهترین‌های بهترین بندگانش را می‌خواهم؛ جایی در همان نیمکت‌های ردیف اول... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. قصه‌های کوتاه، قصه‌های بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند. هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانی‌ها، یک داستان دنباله‌دار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _ به در ضربه زدم و وارد اتاق شدم. - سلام خانم دکتر، سونوگرافی دخترمو براتون آوردم. دکتر سلام کوتاهی کرد و با دست صندلی کنارش را نشان داد. نشستم و چشم دوختم به دکتر که در حال نوشتن احوالات مراجع قبلی بود‌. برگه‌ی سونو را از روی میز برداشت و نگاه کرد. چیزی توی دلم دوباره به دَوران اُفتاده بود. چند بار روی صندلی جابه‌جا شدم و گردن و کمرم را به سمت میز دکتر کشیدم. - چی نوشته خانم... دکتر دستش را به سمتم بالا برد تا ساکت شوم. حالت تهوع هم به شور دلم اضافه شده بود. دکتر عینکش را روی چشم جابه جا کرد: - ازدواجتون فامیلی بوده؟ - بله - چه نسبتی داشتید؟ - پسر عمه، دختر دایی. - مادرزادی یکی از کلیه‌هاش کوچکتر از اون یکیه. - خب، یعنی چی خانم دکتر؟ الان باید چی کارکنم؟ چطوری میشه یعنی؟ بچه‌م که الان حالش خوبه. - به مرور زمان کلیه‌هاش از بین میرن و شاید به دیالیز و پیوند بکشه. زمان و مکان دو کلمه‌ای که برایم در آن موقعیت مفهومی نداشت‌. حتی‌ نمی‌توانستم از روی صندلی بلند شوم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ نمی‌دانستم کجا هستم. فقط کلمه‌ی کلیه و دیالیز و پیوند عقب می‌رفتند و با تمام قوا به جانم هجوم می‌آوردند. چطور برگه‌ی سونو به دست، خودم را توی خیابان گذاشتم، نمی‌دانم. کفش‌هایم روی زمین لخ‌لخ‌کنان دنبالم می‌آمدند‌. هزار بار آرزو کردم، کاش کلیه‌ی من کار نمی‌کرد و لاله سالم بود. روی صندلی ایستگاه اتوبوس نشسته بودم. سوال‌های بی‌جواب همیشگی دور سرم سوت می‌کشیدند: - اگر از داوود جدا نشده بودم، لاله مریض نمی‌شد؟ اگر بیشتر کتک می‌خوردم چه؟ شاید بیشتر می‌توانستم به خورد و خوراکش برسم؟ اما دکتر گفت مادرزادیه. اصلا نباید زنِ داوود می‌شدم. دلم‌ می‌خواست موهای سرم را تک تک بکنم و هَوار بزنم. به ساعت روی مچم نگاه کردم‌. تا قرارم‌ با لاله یک ساعت وقت داشتم. باید خودم را جمع و جور می‌کردم و جواب سونو را برایش می‌بردم. سوار اتوبوس شدم و به سمت خانه‌ی عمه رفتم. ادامه دارد... [قسمت قبل] https://eitaa.com/janojahanmadarane/974 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
رفته بودم توی غار. سرم را مثل کبک خنگی برده بودم زیر برف و به تنه‌ی گنده بیرون مانده‌ام فکر نمی‎‌کردم. همه آن یک هفته نه اخبار تلویزیون را دیدم، نه کانال و سایت خبری را باز کردم. زهرا روزه‌اولی بود و ما برای عید، قرار سفر داشتیم. دخترکم با شوق و عزمی که انتظارش را نداشتم روزه‌هایش را می‌گرفت و من می‌خواستم حسابی بهش خوش بگذرانم. به خودم گفتم این ده روز همه‌ی کار و بارم زهراست. با اشتیاق برای افطار خوراکی‌های مورد علاقه‌اش را درست می‌کردم و حواسم به تقویتش هم بود. به این‌که باید هر روز سه، چهار ساعت بعد از افطار شیربادام بخورد. به این‌که شربت سه‌شیره را با هر کلکی هست به خوردش بدهم و هرجور شده دلش را به هفته‌ای سه تا تخم‌مرغ راضی کنم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ همه‌ی آن چند روز پوست بادام‌های خیس‌خورده را که می‌گرفتم، کاری به زیرنویس اخبار نداشتم. کاچی را که هم می‌زدم، پیام‌های نوتیفیکیشن را تند تند رد می‌کردم و موقع گرفتن شن‌ریزه‌های خاکشیر گوشم هیچ تحلیل و گزارشی نمی‌شنید. خودم را مجاب کرده بودم که این ده روز را بی‌خبر بمانم از دنیا به جایی برنمی‌خورد. من مادر مهربان وظیفه‌شناسی‌ام که می‌خواهم اولین سال روزه‌داری دخترم را برایش خاطره‌انگیز کنم؛ آن‌قدر که تا آخر عمرش ماه رمضان را دوست بدارد و از روزه‌داری لذت ببرد! شنیده بودم خوب است در اولین سال روزه‌داری دختربچه، اول و وسط و آخر ماه بهش هدیه بدهم. اولین روز ماه رمضان که افطار کرد بهش هدیه دادم. دوتا جوراب‌شلواری که برای پیراهن‌های عیدش می‌خواست. برای نیمه ماه هم برنامه داشتم و می‌خواستم پایان ماه با گوشواره‌هایی که دلش حسابی پیششان بود غافلگیرش کنم. آن روز نیمه رمضان بود و زهرا پانزدهمین روزه واجب زندگی‌اش را گرفته بود. شب قبلش وقتی سرم را روی نرمی بالش فشار می‌دادم و برای فردا نقشه می‌ریختم لابلای کانال‌هایی که بازشان نمی‌کردم کلمات دلهره‌آوری دیدم؛ فاجعه بیمارستان، حادثه بیمارستان شفاء. یادم آمد دو روز قبل یکی که نمی‌شناختمش بهم پیام داده بود که برای تشکیل زنجیره انسانی زنانه برنامه‌ریزی کنم. فهمیدم از بچه‌های مادرانه‌ست اما نفهمیدم زنجیره انسانی برای چه! جوابی ندادم و اصلا فراموشش کردم. آن شب هم ذهن مادرانه‌ام همه چیز را کنار زد و با فکر هدیه فردای دخترم خوابیدم. فردا حوالی ظهر بود که به زهرا گفتم لباس بپوشد. حتما هدیه‌ای که برایش در نظر گرفتم بی‌نهایت خوشحالش می‌کرد. می‌خواستم ببرمش روی دریاچه ارم و دوتایی تِله‌سیژ سوار شویم. هر بار آمده بودیم خانه خاله با حسرت از پشت پنجره قرقره‌های تله‌سیژ را دنبال کرده بود و من هر بار وعده سفر بعدی را بهش داده بودم. توی پارک همین که ماجرا را فهمید دست‌هاش را فاتحانه مشت کرد و جیغ بلندی کشید. از جلوی فروشگاه‌های جورواجور خوراکی گذشتیم. زهرا یک‌باره چادرم را کشید: «مامان! مامان! توروخدا از این پشمکا بخر بعد افطار بخورم.» با انگشت جایی را نشان می‌داد و مدام جمله‌اش را تکرار می‌کرد. سر چرخاندم به طرفی که اشاره می‌کرد. پشمک‌ها را نمی‌دیدم. «اوناهاش! اون‌جا مامان.» بالاخره چشمم به رگال چرخان و رنگارنگ پشمک افتاد اما مانیتور بزرگ کنج فروشگاه چشم‌هام را دزدید. در میان بالا و پایین پریدن‌های زهرا و چرخش پشمک‌ها من سرخی بی‌حسابی می‌دیدم و چشم‌هایی آشنا. چشم‌هایی که برق داشت. رمق نداشت اما برق داشت. من مادر بودم و این برق کودکانه را هرچند میان سرخی خون پنهان شده باشد می‌شناختم. پشمک‌ها هنوز داشتند می‌چرخیدند و زهرا هنوز داشت التماس می‌کرد. خبرنگاری که جلیقه ضدگلوله داشت از تنش می‌افتاد تندتند عربی حرف می‌زد. صدای مترجم واضح نبود. دست دخترم را گرفتم و وعده بعد از افطار دادم. دور و دورتر می‌شدیم که میان کلمات به هم چسبیده گزارشگر باز چیزهایی شنیدم. فاجعه، بیمارستان، هتک حرمت! با خودم فکر کردم لابد همان قضیه بیمارستان المعمدانی دوباره تکرار شده. ولی هتک حرمت چرا؟! زانوهام کمی سست بود. نشستیم روی تله‌سیژ. ترس از ارتفاع نداشتم اما دلم هم می‌خورد. گوشی را محکم توی دستم گرفته بودم که عکس و فیلم بگیریم. زهرا کودکانه جیغ‌های ریز می‌زد و «وای مامان! وای مامان!» از زبانش نمی‌افتاد. خوشحال بود. ارتفاعمان زیادتر می‌شد و تازه داشتیم می‌رسیدیم روی دریاچه. باد می‌آمد و دریاچه آبی، موج‌های ریز برمی‌داشت. نور خورشید وسط موج‌هایی که روی هم می‌لغزیدند سرگردان بود. از سمت تِرَن هوایی صدای جیغ می‌آمد. جیغ‌های سرخوشانه. سرنشینان برج سقوط آزاد داشتند. کمربندهایشان را می‌بستند. صدای ضبط شده‌ای که سعی می‌کرد وحشتناک به نظر برسد نزدیک می‌شد. نوار تونل وحشت شهربازی بود. به طرز مسخره‌ای می‌خواست ترسناک باشد. «یوهاهاهاها تونل وحشت! اوج ترس را این‌جا تجربه کنید. اوج هیجان. ✍ادامه در بخش سوم؛
بخش سوم؛ چشم‌هایتان را ببندید. چشم‌هایتان را ببندید. چشم‌هایتان را ببندید» نگران بودم. نقطه‌ای توی قلبم باز و بسته می‌شد. زهرا گفت: «مامان می‌ترسی؟ چرا حرف نمی‌زنی؟ فقط داری عکس می‌گیری.» تازه به خودم آمدم و دستم را از روی دکمه دوربین برداشتم. دوربین را بستم و ایتا را باز کردم. آمدم ضربه بزنم روی کانال خبری که داشتم که یکی توی گوشم گفت: «این همه روز صبر کردی و آرامش داشتی. نخون! نبین! بگذر!» توی آن یکی گوشم، کسی دیگر داد می‌زد: «یعنی حتی نفهمی چی گذشته تو این روزا؟» دوباره آن صدای خونسرد اولی گفت: «لااقل این بالا نه. صبر کن پات برسه روی زمین. خوشی این بچه رو خراب نکن!» صداها هنوز داشتند توی گوش من و صورت هم فریاد می‌زدند که کانال را باز کردم. خواندم. سرم پر شد از جیغ‌های ممتد. از صدای نفس‌های بریده. حالا موی زن‌های روی ترن هوایی پریشان بود. جیغ‌هاشان سرخوشانه نبود. وحشت‌زده جیغ می‌کشیدند. دردمندانه. موج‌های ارم حالا سرخ بود و من می‌ترسیدم. می‌ترسیدم پایم بیاید روی زمین. می‌ترسیدم دخترکم گرسنه بماند، تشنه بماند. می‌ترسیدم برق الان چشم‌هاش با سرخی خون قاب بشود. می‌ترسیدم روی تَلّ آوار، حیران پیدا کردن چهره آشنایی بماند. می‌ترسیدم بهت‌زده دنبال دست و پایی که ازش کم شده بگردد. من سخت می‌ترسیدم. صدای ضبط شده تونل وحشت حالا واقعا ترسناک بود و هنوز داشت می‌گفت: «چشم‌هایتان را ببندید.» من می‌ترسیدم. می‌خواستم فریاد بزنم. هوار بکشم که پسرک متصدی ما را پیاده نکند. باید همین بالا می‌ماندیم. داشتیم می‌رسیدیم و او ایستاده روی سکو منتظر ما بود. دست‌هاش را آورده بود جلو که اهرم نیمکت را بگیرد. منتظر بود پایمان بخورد به زمین و دستش بهمان برسد. چطور توی این چند ثانیه به زهرا یاد بدهم از خودش دفاع کند؟ مقاومت کند. تسلیم نشود. چنگ بیندازد توی صورت سرخ و عرق کرده آن یارو و با ناخن، چشم‌های گرسنه دریده‌اش را بخراشد. چطور یادش بدهم دست‌هاش را حائل بدنش کند؟ چطور یادش بدهم نیشخند آن حیوان را که دید سیلی بزند توی صورتش؟ چطور بهش بگویم لگدش را کجا بکوبد؟ خدایا داریم نزدیک می‌شویم. من می‌ترسم. می‌ترسم. من زنم و مثل همه زن‌ها بیش از هر چیز از هتک حرمت می‌ترسم. داریم می‌رسیم به دست‌های منتظر پسرک. اندازه هیکل گنده یک مرد موسرخ با زمین فاصله داریم که با همه توانم فریاد می‌زنم: «من می‌ترسم.» صدای پسرک متصدی می‌پیچد توی گوشم: «آبجی آروم باش! شما که می‌ترسی چرا سوار می‌شی؟» نگاهش می‌کنم. چشم‌هاش دریده نیست. دکمه پیراهنش بسته‌ست. دست‌هاش خطا نرفته. دارد کمکم می‌کند پیاده شوم. حتی کمی مهربان است. می‌گوید: «روزه‌ای یا آب بیارم؟» بهش می‌گویم نیاز نیست. به زهرا اطمینان می‌دهم حالم خوش است و ارتفاع اذیتم کرده. دست‌های لطیف دخترم را می‌گیرم و به طرف خانه خاله می‌رویم. توی راه فقط سعی می‌کنم موریانه‌هایی که دارد ریزریز وجدانم را می‌خورد پرت کنم بیرون. باید به چیزهای دیگر فکر کنم. باید تصور نکنم. یاد حرف مداح محبوبم در مقتل‌خوانی ظهر عاشورا می‌افتم که با فریاد، هشدار می‌داد: «تصور نکن! تصور نکن! عبور کن!» باید افطار آماده کنم. امروز نوبت شربت گلاب بود یا بیدمشک؟ زهرا دیشب گفت نان شیرمال هم بگیریم. نوار ضبط شده هنوز دارد می‌گوید «چشم‌هایتان را ببندید» و سه بار تکرارش می‌کند. چشم‌های لبریزم را می‌بندم و آرزو می‌کنم کاش مردهای آن قبیله هم چشم‌هایشان را بسته باشند. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
خیره شده بودم به پرچم «یا مهدیِ» انتهای خیابان که به آن نزدیک‌تر می‌شدیم. آهی کشیدم «خوش به حال اونی که اللّهم عجّل لِولیکَ الفرجش قبوله، وگرنه گفتن این چهار تا کلمه‌ی عربی از هرکسی برمیاد.» آهسته و زیر لب گفتم: «شایدم از هر ناکسی!» داشتم این‌ها را به همسرم می‌گفتم درحالی‌که روی صندلی نشسته بودم و بند کیفم را یک دور پیچیده بودم دور انگشتم و هی باز و بسته‌اش می‌کردم. پیشانی‌ام را چسباندم به شیشه‌ی ماشین. از پشت بخار شیشه، کوچه‌هایی که با سرعت رد می‌کردیم را نگاه می‌کردم. ریسه‌های رنگی، روشن و خاموش می‌شدند‌. مثل کوچه‌های فیلم سینمایی بوی پیراهن یوسف. پرچم‌های سبز «یا مهدی» را بادِ ملایمِ آن شب، تکان می‌داد و بالا و پایین می‌برد. - شنیدی چی گفتم؟ جوابم را نداد، سرم را از روی شیشه بلند کردم و نگاهش کردم. داشت با گوشه‌ی آستینش اشک‌های بی‌صدایش را پاک می‌کرد: «چرا این بچه باید تقاص کارای ما رو پس بده؟» تا آن روز ندیده بودم آن‌قدر راحت اشک بریزد و پنهان نکند. تقاص اشتباهات ما را پسرم داشت پس می‌داد. تقاص بحث‌ها و جدل‌های وقت و بی‌وقت ما را. بحث‌هایی که حالا دیگر مطمئن بودم، آن هم نتیجه‌ی گناهان من بود. چند سال قبل‌تر، پنج سال و نیمِ مداوم شرکت در کلاس‌های اخلاق، نمی‌گویم از من یک مدینه‌ی فاضله ساخته بود، اما از خودم راضی بودم، از حسی که در عبادت‌هایم داشتم گرفته تا رفتارم با بچه‌ها و همسرم. آن‌قدری خوب بود که همسرم هم بدون کلام و نصیحتی از سوی من داشت کنارم رشد می‌کرد. داشتم در خوب بودنم تثبیت می‌شدم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ از همان رمضانی که در نمازهای صبحم از امام زمانم خواستم اشتباهاتم را نشانم دهد، از همان ماه رمضانی که زودتر از قبل‌ها سفره‌ی افطار را می‌چیدم و مقنعه‌ی سفید چانه‌دارم را سرم می‌کردم و تا بقیه چای و خرمایشان را بخورند، نماز مغربم را می‌خواندم. از همان ماه رمضانی که برای اولین بار قرآن را با معنی‌اش ختم کردم. بعد از آن ماه رمضان بود که لغزیدم. چند سالی بود که دغدغه‌ی ادامه‌ی تحصیل را در ذهنم می‌پروراندم. از همان سال بعد از تولد پسرم که همسرم با لحن مقتدرانه‌ای گفت: «دیگه باید بچسبی به بچه‌داری!»، انگار خط بطلانی کشید روی تمام آرزوهایم. آرزوهای نصفه و نیمه‌ام که انگار قرار بود در مقطع کارشناسی بماند و قد نکشد. تا دهان باز می‌کردم که بگویم: «این بچه از آب و گل در اومده عزیزم، من برم دنبال درسم؟»، جواب محکمی می داد: «رسالت تو این بچه‌اس، چرا می‌خوای بری دنبال کاری که به وظیفه‌ی مادری‌ت لطمه می‌زنه؟» مقابلش کوتاه آمدم و چسبیدم به بچه‌داری. همان‌طور که او دوست داشت، اما ته دلم از تقدیرم راضی نبودم. همیشه از این‌که چرا خدا کسی که احساساتم را درک کند سر راه زندگی‌ام قرار نداده، شکایت می‌کردم. ماه رمضان آن سال بود که با کلاس‌های خانم تقوی آشنا شدم و با تعدادی از دوستانم شدیم پای ثابت کلاس‌هایش. صبح، زودتر از خواب بیدار می‌شدم، ظرف‌های سحر را می‌شستم و از روی آب‌چکان جمع می‌کردم و می‌چیدم توی کابینت. مقدمات افطار را فراهم می‌کردم و می‌رفتم کلاس. همیشه با خودم فکر می‌کردم که بعضی زن‌ها به قول عزیز چطور مردشان را توی مشتشان می‌گیرند؟ اما جوابم را بعد از آن گرفتم، همان وقتی که قوانین خدا را بهتر از قبل انجام می‌دادم. رؤیای ادامه‌ی تحصیلات آکادمیک جایش را داد به تلاش و تهجد برای رعایت اصول دین. پنج رمضان از آن سال گذشته بود و من پنج سال پای ثابت کلاس‌های استاد تقوی بودم. رضایت از زندگی و راضی بودن به رضای پروردگار بهترین توشه‌ای بود که از سر این سفره جمع کرده بودم. خیر و برکت کلاس در ماه رمضان، افطاری‌های ساده‌ای بود که بچه ها درست می‌کردند و توی بسته‌های ساده، بعد از پایان کلاس چند ساعت زودتر از زمان اذان بین شاگردها پخش می‌کردند. پنجمین ماه رمضان بعد از اولین جلسه‌ی‌ کلاس، خواندن تعقیبات و نماز اول وقت و مستحبات برایم رنج نداشت. به قول استاد تقوی باید دنبال رنج سنگین‌تری می‌گشتیم که خودمان را ارتقا دهیم. اما چند ماه بعد از همان رمضان لغزیدم، همان رمضانی که باید دنبال رنج سخت‌تری می‌رفتم تا ارتقا پیدا کنم، تنزل پیدا کردم. همه چیز از یک گناه کوچک شروع شد...گناهی که تا قبل از آن برایم در حد فاجعه‌ای بزرگ بود. کم‌کم از تمرینات استاد فاصله گرفتم. جواب بچه‌ها را که زنگ می‌زدند که: «چرا نمیای کلاس؟» با بی‌میلی می‌دادم که «کار دارم ... کلاس بچه مونده... خرید دارم...» و بهانه‌های دیگر! ناسازگاری‌هایم برای ممانعت همسرم از ادامه تحصیل شد تنها حرف شب و روز بین ما. رشته‌ی محبت بینمان که محکم شده بود رفت به سمت گسسته شدن. داشتم کابوس جدایی‌مان را در سرم می‌پروراندم. کور سوی ایمانم داشت مثل تهِ فیتیله‌ی چراغ گردسوز زمان کودکیِ مادربزرگ، آخرین شعله‌های بی‌رمقش را از دست می‌داد. همان ماه رمضانی که داشتم تثبیت می‌شدم، لغزیدم. توی این دو سال که دستورات خدا داشت برایم کم‌رنگ می‌شد، از خواندن نماز‌های اول وقت رسیده بودم به قضا شدن نماز‌های صبحم. سهم همسرم بعد از آن همه قربان‌صدقه‌های آن چند سال، شده بود دو کلمه‌ی سلام و خداحافظ. آن هم زیر لب با چشم‌هایی خیره به جایی غیر از چشم‌های او. ✍ادامه در بخش سوم؛
بخش سوم؛ خدا بارها نشانم داد مسیری که می‌روم اشتباه است. اما من ندیدم. بعد از آن گناه صمٌ بکمٌ عمیٌ شده بودم. اما هرچه از خدا دورتر می‌شدم قطعه‌های پازل زندگی‌ام سخت تر جفت و جور می‌شد. دیو نفسم، دیگر تلنگر آسان، حریفش نبود؛ فربه شده بود. انگار یادم رفته بود آن حال خوب و آن چیزی را که قبلا به سختی به دست آورده بودم، داشتم خیلی راحت از دست می‌دادم. خیلی چیزها را یادم رفته بود: «و إذا مس الانسانَ ضرٌ...هنگامی که ضرری به انسان رسد خدا را می‌خواند و به سوی او باز می‌گردد اما اگر نعمتی به او عطا کند خدا را برای آنچه قبلا می‌خوانده فراموش می‌کند.» اما او فراموشم نکرده بود، مثل تمام سال‌های زندگی‌ام. «یا من هو فی عهده وفی» این را بعد از دو سال غفلت، از این تلنگر سختی که به من زد، فهمیدم. بعد از مشکلی که برای پسرم پیش آمد. از «أمن یُجیب» گفتن برای شفای او در قنوت نمازم، رسیدم به «استغفراللّه ربّی»، رسیدم به ابوحمزه های سحرهای رمضان. «اللّهمَ لا تؤدبنی بِعقوبَتک»، داشت ادبم می‌کرد. وقتی آن روز بعد از دو هفته از این مطب به آن مطب رفتن همان‌جا روی پادری نشستم و بغضم ترکید. بابا نشست کنارم، دست قوی امّا لرزانش را گذاشت روی شانه‌ام. «دخترم امتحانِ خداست قوی باش!» دست‌هایم روی صورتم بود: «نه بابا نه! امتحان نیست. خدا داره چوبم می‌زنه، خیلی وقت بود داشت چوبم می‌زد. اما یواش بود، با محبت بود...من نفهمیدم.» هق‌هق‌کنان خودم را در بغلش انداختم. - من خیلی بد بودم بابا! بابا مراعات حالم را کرد. بغض نکرد و گفت: «خوبه بابا، خوبه که فهمیدی خدا راهو نشونت داده.» بعد از بیماری پسرم توی این چند هفته به شب‌های قدر رمضان امسال فکر می‌کردم، به «الهی العفو»هایی که نیاز داشتم. هر لحظه یاد حرف‌های استاد تقوی می‌افتادم: «راه حل مشکلات شما درمان دردهایتان نیست! راه حل، ارتقای شماست... ارتقای شما...» در بیم و امید رفع شدن مشکل پسرم، نگاه خدا را دیدم که با تلنگری شیرین بنده‌اش را رها نکرد و رد پای شیطان را دیدم لابه‌لای هفتصد و خورده‌ای روزِ دو سالِ گذشته، از همان رمضانی که داشتم تثبیت می‌شدم، بعد از آن گناه کوچک. دستم را آرام از روی چادرم کشاندم و با خجالت روی دستش که روی دنده‌ی ماشین بود گذاشتم، نگاه خسته‌اش را بین دست و صورتم چرخاند‌‌ و خیره نگاهم کرد. شاید از رفتارم تعجب کرده بود. خیلی وقت بود که احساسم را از او دریغ کرده بودم. به زحمت با صدایی که بغض راهش را بسته بود، بریده بریده گفتم: «ازت می‌خوام... ازت می‌خوام که منو ببخشی، مگه نه اینکه رضای خدا تو رضایت بنده‌هاشه؟ پس تو راضی باش ازم تا خدا هم منو ببخشه.» دیگر لغزاندن این کلمات روی زبان برایم سخت نبود. چرخید سمتم: «اما، اما منم خیلی به تو بد کردم، من نذاشتم درستو...» نخواستم مثل قبل منتظر اعترافش بمانم، حرفش را قطع کردم: «باشه هر چی بوده تموم شده.» دستش را محکم‌تر گرفتم و مهربان تر نگاهش کردم: «نگفتی!» آهسته و باخجالت گفت: «یه شرط داره فقط!» کمی مکث کردم و بدون تردید گفتم: «باشه قبوله هر شرطی.» نگاهش را دوخت به نگاهم: «بشینی درس بخونی برای دانشگاه.» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. قصه‌های کوتاه، قصه‌های بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. آدمیزاد با قصه‌ها زندگی می‌کند. هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانی‌ها، یک داستان دنباله‌دار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. _ در خانه‌ که باز شد، لاله از توی راهرو به طرفم دوید و سرش را روی سینه‌ام گذاشت. به خودم چسباندمش. زیر لب گفت: «مامان دلم برات تنگ شده بود.» صورت رنگ پریده‌اش را نگاه کردم. پای چشم‌هایش گود رفته بود و وزن کم کرده بود. چشم‌های درشت و مژه‌های بلندش را نشاند وسط نگاهم و پرسید: «مامان رفتی دکتر؟ چی گفت؟» آب دهانم را با درد از گلو پایین فرستادم و گفتم: «حالا بیا بریم تو، بعد بهت می‌گم.» سینی چای رو از عمه گرفتم و نشستم. لاله، پهلو به پهلویم نشسته و آرنجش را روی پایم گذاشته بود. رو به عمه کردم و گفتم: «لاله باید غذا و داروهاشو کامل بخوره‌. امروز دکتر هم همینو گفت.» عمه، نوکِ قند را توی استکانِ چای فرو برد: «منم بهش میگم. مادر غذاتو کامل نخوری خودت ضرر می‌کنی. اما گوش نمی‌ده‌.» النگوهایی که برایش خریده بودم را از کیفم در آوردم و کف دستش گذاشتم. لاله از کنارم بلند شد و دوزانو روبه‌رویم نشست: «مامان، اینا مال منه؟» بله برای شماست به شرطی که حرف مامان‌بزرگ‌ رو گوش بدی. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ عمه سرش را از اتاق به سمت راهرویی که انتهایش درِ کوچه بود بالا کشید: «کیه؟» با ابروهایش به راست اشاره کرد: «لاله،مادر پاشو درو باز کن زُهره‌ست، از مدرسه اومده.» زهره خواهر کوچکتر لاله، از پدر و همسرِ دومش که طلاق گرفته بود. لاله و زهره پیش عمه زندگی می‌کردند. عمه نگاهی به راهرو انداخت که صدای حال و احوال خواهرها می‌آمد و بعد روبه من کرد: «زهرا، النگوها رو از پول شوهرت برا لاله خریدی؟» _نه، یه جفت گوشواره و گردنبندِ هدیه از داوود دستم بود، فروختم و برا لاله النگو خریدم. عمه زیر لب 'لااله‌الا‌الله‌' گفت و بلند شد. کیف و چادرم را برداشتم و کنارش رفتم: «لاله حالش خوب نیست. وضع کلیش خرابه.» پیرزن چشم‌های گرد شده‌اش را به من دوخت: «دکتر گفت؟» انگشت اشاره‌ام را زیر چشم کشیدم و جلوی ریزش اشکم را گرفتم و گفتم: «بله، بهش سخت نگیرید. اگر می‌گه نمی‌خوام مدرسه برم، عیبی نداره. بذارید بیشتر استراحت کنه. دکتر گفت با ضعف بدنش نمی‌‌تونه فعالیت جسمی و ذهنی داشته باشه. به داوود هم بگو به خورد و خوراکش بیشتر برسه.» ضعف‌های لاله بیشتر شده بود و حال جسم و روحش خراب‌تر. آقا اجازه نمی‌داد لاله، خانه‌ی صادق رفت و آمد کند. می‌گفت: «آقاجون هر وقت خواستی بیای خونه‌ی ما، بگو لاله هم بیاد این‌جا همو ببینید.» اما به خاطر روحیه لاله، آقا هم کوتاه آمده بود و گاهی با خواهرش زهره خانه‌ی آقا صادق سر می‌زدند. ادامه دارد... [قسمت قبل] https://eitaa.com/janojahanmadarane/980 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
مادرم نمونه‌ی یک مادر ایرانی بود. از آن مامان‌های توی شعر ایرج میرزا که وقتی پسر ناخلف‌شان، قلبش را برای نامزدِ پشتِ چشم نازک‌کُنش می‌برد، از این‌که دست پسرشان خورده به زمین و زخم شده ناراحت می‌شود. فداکار، از خود گذشته. نمی‌گذاشت آب توی دل ما تکان بخورد. می‌گفت: «من همه کار ها را می‌کنم. شما درستان را بخوانید.» از پخت و پز و رفت و روب و بشور و بساب خبری نداشتیم. انگار کار فقط برای مامان‌ها بود و وقتی خودمان شوهر کردیم و مامان شدیم به گردن‌مان می‌افتد. می‌گفتند: «دختر مهمان خانه پدر است.» و لابد در باطن خودشان باور داشتند مهمان که کار نمی‌کند. ما هم خودمان را لای کتاب‌های مدرسه و بعدتر کنکور و دانشگاه گم می‌کردیم. به گمان خودمان پخت و پز و کارهای خانه به مهمی کارهایی که می‌کنیم نبود. مادرم زن ظریفی بود که شانه‌هایش برای این‌ همه بار و خستگی کوچک بود. اما سرمان آن‌قدر شلوغ بود که این خستگی‌ها را نمی‌دیدیم. او هم بزرگوارتر از آن بود که به روی‌مان بیاورد. آخر شب‌ها، گاهی باخجالت و ترسِ این‌که مزاحم کارهای به درد بخورِ بچه‌هایش شده باشد، از یکی از ما می‌خواست دست و پای خسته از کارش را بمالیم. کتاب را که در دست‌مان می‌دید چشمانش برق می‌زد. پدرش بعد راهنمایی دیگر نگذاشته بود درس بخواند. چون قبل انقلاب، فضای فرهنگی مدرسه‌ها مناسب نبود. مادرم دوست داشت وکیل شود، هر چند کسی نتوانسته بود حق او را از چنگ روزگار بگیرد. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ گاهی که از پشت کتاب‌ها و کارهای مختلفم بیرون می‌آمدم، اگر ظرفی می‌شستم یا جارویی می‌زدم، ابدا وظیفه خودم نمی‌دانستم و حسم این بود لطف کرده‌ام. ماه رمضان‌ها که می‌شد، کم جانی روزه‌داری، خستگی مادرم را بیشتر می‌کرد. ما دراز به دراز، استراحت می‌کردیم تا باطری در حال اتماممان تا دم اذان دوام بیاورد. مامان همین‌جور که جمع‌خوانی قرآن تلوزیون را روشن می‌گذاشت، در بین پذیرایی و آشپزخانه می‌رفت و می‌آمد و مقدمات سحری فردا و افطار را مهیا می‌کرد. دم افطار کمکی که می‌کردیم چیدن سفره بود و گاهی شستن ظرف‌ها. اما آماده کردن افطار، جمع و جور کردن ظرف و ظروف و هزار و یک جور کار مختلف به عهده‌ی مامان بود. تا اذان می‌گفتند، یکی یکی، تند تند نمازمان را می‌خواندیم و می‌نشستیم سر سفره. مامان معمولا آخرین نفری بود که روزه‌اش را باز می‌کرد. اکثرا بعد افطار سنگین می‌شدیم و جلوی تلوزیون لم می‌دادیم و سریال‌های دم افطار را همین‌طور نیمه دراز کش می‌دیدیم. مامان از توی آشپزخانه داد می‌زد: «صداشو زیاد کنید منم بشنوم.» موقع افطار که وقت نمی‌کرد نماز بخواند. بعد از همه کارها و دیرتر از همه نمازش را می‌خواند. دیرتر از همه می‌خوابید و سحر تا هشدار موبایل زنگ می‌خورد، زودتر از همه بیدار می‌شد. یک ساعت و نیم قبل اذان. سحری که در طول روز کم کم آماده کرده بود را گرم می‌کرد. سفره را می‌چید و یک ساعت مانده به اذان، ناز تک تکمان را می‌کشید تا از گرمای تشک و خواب ناز دل بکنیم و پای سفره‌ی سحری بنشینیم. ظرف‌های سحری را جمع می‌کرديم و می‌شستیم. بعد خواندن نماز صبح مامان می‌خوابید. من بیدار می‌نشستم تا آفتاب بالا بیاید. جز قرآنم را می‌خواندم. کلی درباره‌ی ثواب بیداری بین‌الطلوعین و عبادت در آن ساعات خوانده بودم. بعد دیدن طلوع آفتاب می‌خوابیدم با حس این‌که چقدر عبادت کرده‌ام. یک سال یکی از شب‌های اول ماه مبارک، نیمه شب از خواب بیدار شدم. تا چشمم به تاریکی عادت کند و ساعت را ببیند، خیال کردم از وقت اذان گذشته و سحر خواب مانده‌ایم. دیدم نه، حدود دوساعتی مانده. سرم را دوباره روی بالش گذاشتم اما خوابم پریده بود. رفتم سر یخچال آب بخورم. موقع برگشت سر جایم توی تاریک و روشن پذیرایی مادرم را دیدم که از خستگی روی کاناپه خوابش برده. چهره‌ی مهربانش در آن تاریکی که با نور شب چراغ های کم جان، کمی روشن شده بود مظلوم و دوست داشتنی‌تر از همیشه بود. عقب گرد کردم سمت آشپزخانه. قابلمه سرد لوبیاپلو را از شکم یخچال کشیدم بیرون. زیرش را کمِ‌کم کردم که ته نگیرد. از توی جا ظرفی، چهار بشقاب و قاشق و لیوان جدا کردم. روی هم چیدم و سفره‌ی تا خورده‌ی گل گلی را هم گذاشتم کنارش. کاسه‌های بلوری ماست خوری لبه چین‌چینی را آوردم و پر از ماست کردم. ناشیانه با نعناع و برگ گل محمدی روی‌شان به‌علاوه کشیدم. هر چند نهایت سلیقه‌ی من به سفره‌ای که مامان در اوج بی‌حوصلگی بیاندازد نمی‌رسید. قبل این‌که بساط سفره را علم کنم، رفتم بالای سر مامان. همه‌ی ما رمز موبایل مامان را از بر بودیم. مثل کسی که بخواهد بمبی را خنثی کند، دو دقیقه مانده به سه، هشدار ساعت سه را خاموش کردم و زنگ موبایل را روی سه‌ونیم گذاشتم. سفره را جای همیشگی توی پذیرایی انداختم. توی نوری که از لای در آشپزخانه در پذیرایی افتاده بود، مثل دزدها پاورچین پاورچین می‌رفتم و می‌آمدم. لب دامنم در سکوت خانه، مثل جانوری خش‌خش صدا می‌کرد. فقط مانده بود دیس لوبیاپلو که عطرش هر آدم خوابی را بیدار می‌کرد. داشتم برای دیس، وسط سفره دنبال جا می‌گشتم که زنگ هشدار صدا کرد. مامان کور مال کور مال گوشی را برداشت و صدایش را انداخت. توی نوار باریک نور چراغ آشپزخانه که از لای در تا وسط پذیرایی افتاده بود، سفره را دید. همان‌طور خواب‌آلود سرش را بالا آورد و با من دیس به دست چشم تو چشم شد. نگاهش بالاتر رفت تا روی ساعت دیواری. انگار خوابش پریده باشد دوباره به من و سفره نگاه کرد. برق چشمانش را توی همان تاریکی دیدم. -سلام. سحر به‌خیر. -سلام عزیزکم. لبخندی توی صورتش پهن شد. -چه سفره قشنگی چیدی دستت درد نکنه. من برم دست و رومو بشورم و وضو بگیرم، بعد بقیه رو بیدار کنیم صف طولانی نشه. چراغ پذیرایی را روشن کردم. وقتی همه با چهره‌های پف کرده و چشم‌های خمار پای سفره جمع شدند مامان با بزرگواری گفت: «امروز سحری رو مهمون لطف زینب خانمیم که بیدار شده و سفره رو مهیا کرده.» من همان‌جور که توی دلم این تقدیر و تشکر را حق خودم می‌دانستم و قند در دلم آب می‌شد و گمان می‌کردم لطف بزرگی کرده‌ام، با لبخندی گفتم: «کاری نکردم که!» ✍ادامه در بخش سوم؛
بخش سوم؛ وقتی ظرف‌های سحری را می‌شستیم، همین‌طور که بشقاب‌ها را آب می‌کشیدم مامان گفت: «آخی، خدا چه زود آرزوی آدم روزه‌دار رو برآورده‌ می‌کنه. دیشب اون‌قدر خسته بودم داشتم به خودم می‌گفتم کاش سحر فرشته‌ها میومدن سفره رو مینداختن، من نیم ساعت بیشتر می‌خوابیدم. تا پا شدم سفره‌ی پهن شده رو دیدم یه لحظه فکر کردم خوابه.» آب داغ روی قابلمه‌‌ی چرب چیلی و کفگیر و قاشق‌ها باز بود و پاشیدنش داشت دستم را می‌سوزاند اما این حرف‌ها را که شنیدم انگار یخ کردم. ما همیشه لطف‌های بزرگ و فداکاری مامان را وظیفه می‌دیدم اما او این کار کوچک من را آرزوی بر آورده‌ شده از طرف خدا می‌دانست. انگار فرشته‌ای باشم که خدا مرا برای رساندن او به آرزویش انتخاب کرده. هر چه سر سفره قند توی دلم آب شده بود بغض شد و نشست به گلویم. دیگر بقیه‌ی حرف‌هایش را نشنیدم. مادرم با نیم ساعت بیشتر خوابیدن مرا از خوابی عمیق بیدار کرده بود. از همه‌ی فکرهای بچگانه‌ام خجالت کشیدم. خدا چقدر قشنگ جواب غرور بیداری بین‌الطلوعین و قران خواندن‌هایم را داده بود. توفیق و فرصتی که خدا داده بود تا لذت عبادت را ببرم، از خودم دانسته بودم و توقع پاداش هم داشتم. وقتی همه خوابیدند، من تا طلوع آفتاب‌ بیدار ماندم، اما قرآن نخواندم. تمام لحظاتش را گریه کردم. همان‌جا تصمیم گرفتم نوع دیگری از عبادت را تجربه کنم. از آن سال شهردار سفره سحری، من شدم. زودتر از همه بیدار می‌شدم. سفره را می‌انداختم و جمع می‌کردم. سال بعد آماده کردن غذای سحر را هم به عهده گرفتم. در طول روز وقت نمی‌شد. وقتی همه می‌خوابیدند من بیدار می‌شدم. در آشپزخانه را می‌بستم. صدای گوشی را کمِ کم می‌کردم و با نوای دعای ابوحمزه و افتتاح، برنج دم می‌کردم و خورشت بار می‌گذاشتم. گاهی اشکم از عبارت های دعا بود و گاهی از پیازی که برای خورشت یا سالاد شیرازی خورد می‌کردم. خوبی سحری این بود که همه خواب آلوده بودند و ‌کسی به شفته بودن برنج و بی‌رنگ و لعاب بودن خورشت توجه نمی‌کرد. آن‌قدر این کار به دهنم مزه داد که سال بعدش گفتم سفره افطار را هم من می اندازم. دیگر بعد افطار و بعد سحری جان نداشتم آن‌همه دعا ‌که برای هر روز ماه مبارک توصیه شده بود را بخوانم. مثل بقیه تا سحری می‌خوردیم، نماز صبح را می‌خواندم و می‌خوابیدم. تا زمانی که با چادر سفید از خانه پدری رفتم، افطار و سحری رمضان‌ها با من بود. حس ناب آن سحرهای گره خورده با نوای ابوحمزه و افتتاح و دعای سحر، هنوز با من است. آن روزها در ماه خوب خدا همه مهمانش بودیم. اما دوست داشتم مثل وقت‌هایی که می‌روی مهمانی شلوغ و صاحب‌خانه که با تو صمیمی‌تر و راحت‌تر است، برای پذیرایی از بقیه مهمان‌ها روی تو حساب می‌کند، دور عزیز کرده‌های خدا بچرخم. مثل کاسه‌ای که آب تویش می‌ریزند که تشنه‌ای سیراب شود و ناخواسته جان کاسه هم طراوت می‌گیرد، آن روزها وجودم از برکات این ماه، پر طراوت‌تر از همیشه بود. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
کنارِ تخت نشسته و خیره به دستگاه سفید بزرگی بودم که با شیلنگ‌، خونِ بدن لاله را جابه‌جا می‌کرد. کلیه‌های دخترکم بدنش را ترک کرده و یک‌ماهی می‌شد که روی تخت بیمارستان جا خوش کرده بود. همه‌ی سی روز را با آن دستگاهِ بد قواره که برای لاله حکمِ زندگی داشت دیالیز شده بود، که اگر نبود تمام اعضای بدنِ چهارده ساله‌اش از کار می‌افتاد. اسید خون بالا رفته و سموم بدنش زیاد شده‌ بود‌. دکتر زارعی، با پنجاه‌ و خرده‌ای سن اما سرزنده و با دهان پرخنده وارد اتاق شد: «خب ،بالاخره رسیدم به لاله جانِ خودم. حالت چطوره دختر؟» لاله سرش را سمتِ دستش که رو به سقف بود، کج کرد: «اگر این شلنگا رو دیگه به دستام فرو نکنید، خوب میشم.» آقای دکتر جلوتر آمد و علامت‌ها و عددهای روی دستگاه را نگاهی انداخت: «خانم، این دخترتون خودشو لوس می‌کنه‌، وگرنه حالش از منم بهتره. در جریان باشید.» لب‌های لاله کمی از هم باز شد: «کِی مرخصم می‌کنید؟» دکتر روی برگه‌های معاینه چیزهایی نوشت: «فردا دیگه میری خونه‌تون، از دستِ ما هم راحت میشی. فقط چون دلم برات تنگ میشه یه روز درمیون بیا من ببینمت.» دکتر برگه‌ی دستش را به تخت آویزان کرد: «مامان، شما یه دقیقه بیا» و بیرون رفت. دنبالش راه افتادم توی راهروی بیمارستان. - فردا ان‌شاالله دخترتون مرخص میشه. حالش فعلا نرمال شده. اما باید یک روز در میون برای دیالیز بیاد، تا‌ان‌شاالله فاصله‌ش بیشتر شه. اما الان واجبه که همین‌طوری بیاریدش. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ - خیلی ممنونم، زحمت کشیدید این چند وقت. - وظیفم بوده خانم. دوباره به اتاق برگشتم و حرف‌های دکتر را برای لاله تکرار کردم. - مامان به نظرت، من خوب می‌شم؟ با خودم عهد کرده بودم قطره‌ای از اشک‌هایم را نبیند. نِی را داخل ساندیس فرو کردم و به سمت دهانش بردم: «آره مامان جان، چرا خوب نشی؟! دیدی که آقای دکتر هم‌ گفت: 'این چند وقتی که تو بیمارستان موندی. حالتو سر جاش آورده.' اگر تا چند وقت هم دیالیزاتو سرِ موقع بیای و بری که دیگه عالی میشی.» با دو انگشت، به ملحفه‌‌‌ی صورتی که رویش بود، وَر می‌رفت و همان‌طور که به دستش نگاه می‌کرد، نفسِ بلندی کشید: «مممم، مامان میگم. خدا که مامانِ به این خوبی بهم داده. چرا پس اَزم دورش کرد؟» پای قول و قرارِ با خودم ماندم و لرزش دلم را توی صدایم نریختم: «دخترم، هرکس تو زندگیش یه جور امتحان میشه. امتحان من و تو هم دوری بوده لاله جان. تازه ما که خیلی دیگه همو می‌بینیم. ببین دیگه خونه آقا صادق میای. منم که خونه عمه میام می‌بینمت.» صورتی ملحفه‌، از اشک‌های لاله پررنگ‌تر شد: «آخه مامان خدا چند تا امتحان از یه نفر می‌گیره؟ هم دوری، هم مریضی؟!» ادامه دارد... [قسمت قبل] https://eitaa.com/janojahanmadarane/989 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
،_پسته‌ی_خندون خانم‌ها توی خیابون در صف‌های نماز نشستن. خدا رو شکر جمعیت زیاده. دو تا دختر بچه هشت، نه ساله تو پیاده‌رو دارن با هم دوست میشن. تو مرحله آشنایی و اطلاعات شناسنامه‌ای هستن؛ - تو تنهایی؟ خواهر برادری، چیزی!! داری؟ + ما سه تاییم. یه خواهر و یه برادر دارم. البته اگه خودم رو هم حساب کنیم، با آبجیم می‌شیم دو تا😶 - آهان! چهار تا خواهر هستید، پنج تا بچه؟😶 سیستم محاسباتشون خیلی پیچیده‌ست!😅 دمتون گرم که بچه‌ها رو میارید راهپیمایی روز قدس💖🇵🇸🇮🇷 یه کوچولو روی ریاضی‌شون هم کار کنید دیگه عالی میشه... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
،_بعدها_بخوان! لگوی زرد را روی لگوی قرمز می‌گذارم و نگاهی به خانه‌ی بی‌قاعده‌ی عروسکش می‌اندازم. دارم فکر می‌کنم خوب می‌شود یک لگوی قرمز دیگر کنار قبلی بگذارم، که می‌گوید: «مامان من میتلسم(میترسم) تو پیشم نباشی… قووووول بده همیشه پیشم باشی.» می‌گویم: «من همیشه مراقبتم مامان. اگر هم لازم باشه جایی برم، پیش کسی که دوستش داری و جایی که بهت خوش بگذره میذارمت.» - نه تو بری کسی میاد. یه آقایی میاد منو با تفتگ میتوشه(می‌کشه)!! گفت‌و‌گوی این روزهای من و نورای ۳سال و یک‌ماهه حتما به این موضوع می‌رسد. دخترک در این سن دوباره با اضطراب جدایی دست و پنجه نرم می‌کند، ولی این‌بار خیال‌پردازی‌ و داستان‌سرایی هم چاشنی‌اش شده؛ من هر لحظه باید به شکلی، امن بودن و امنینت داشتن را برایش ترسیم کنم. در آغوش می‌گیرمش، محکم، گرم و آرام. می‌گویم: «من و بابا همیشه مراقب تو و خودمون هستیم. مراقب خونه‌مونم هستیم؛ هیچکس بدون اجازه‌ی ما نمی‌تونه بیاد خونه‌مون مامان جان‌.» و به کشیدگی قول گفتن خودش، با اطمینان می‌گویم: «بهت قووووول میدم.» بغض کوچکی در گلویم نبض می‌گیرد، می‌پرسم: «اصلا تو تا حالا آقایی رو دیدی که تفنگ داره؟ یهو بیاد خونه‌ی کسی‌ و بهش صدمه بزنه؟!» - نه ندیدم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ حق به جانب ادامه می‌دهم: «پس هیچ‌کس این‌کار رو نمی‌کنه.» بغض در گلویم به تپش افتاده. در آغوشم خودش را فشار می‌دهد و می‌گوید: «تو راست می‌گی مامان» و رهایم می‌کند و در دنیای بازی خودش غرق می‌شود. می‌رود و من را با بغضی که با اشک‌ از خفه‌کردنم دست‌ برداشته تنها می‌گذارد‌. اشک‌هایم یواشکی روانه می‌شود و فکر می‌کنم؛ کاش می‌توانستم صادقانه به تو بگویم ترسی که به دلت راه ‌پیدا کرده کاملا به‌جاست. واقعی‌ست. می‌شود خانه جای امنی نباشد نورا. می‌شود پدر و مادری نتوانند از خودشان و کودکشان مراقبت کنند در برابر مردانی که آمده‌اند به قصد جانشان، در خانه و وطنشان. می‌شود هر روزِ کودکی هم‌سن تو، نه با اضطرابی خیالی بَلْ با کابوسی حقیقی بگذرد. می‌شود کیلومتر‌ها آن طرف‌تر، آغوش یک مادر مثل من، نه از روی آرامش و امنیت برای کودکش که از روی وحشتِ لحظه‌ای بعد که نتواند فرزندش را «زنده» در آغوش بگیرد، محکم باشد. تفنگ، نهایت ترس تو، برای کودکان فلسطینی دیگر معنا ندارد… قلب‌های آن‌ها با فکر بمب هر آنْ می‌لرزد. نمی‌توانم به تو بگویم این‌ها را حالا، اما می‌نویسم و می‌نویسند. بعدها بخوان نورا! بخوان که کودکان فلسطینی چه روزهایی را پشت‌ سر گذاشتند و چه خون‌هایی بر ریشه‌ی درختان زیتون جاری شد تا پیروز شوند، تا دوباره جوانه بزند درخت زیتون تنومندشان. ان‌شاءالله آن روز نزدیک باشد...🕊 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
‎⁨پادکست «خانه»_ جان و جهان.mp3
7.41M
،_بعدها_بخوان! نویسنده، گوینده و تنظیم: در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
_از همان زمان که یکی بوده و یکی نبوده، آدم‌ها دلبسته قصه‌ها بوده‌اند. قصه‌های کوتاه، قصه‌های بلند، و بعدترها داستان و رمان و روایت. هدیه عیدانه ما به شما جان و جهانی‌ها، یک داستان دنباله‌دار است که بر اساس واقعیت نوشته شده. هر روز، «مادری تنها به زایش نیست» را در کانال دنبال کنید. در ماهی که گذشته بود، جانِ من هم به نصف رسیده بود. بی‌‌‌تابی و بی‌قراری و اشک و آه جایش را به دعا و ثنا داده بود. صبور شده بودم تا با روحیه‌ام به لاله جان بدهم. تا دو ماه، همان‌طور که دکتر گفته بود گاهی من و گاهی پدرش، لاله را تا ونک برای دیالیز می‌بردیم. وضعیتش که بهتر شد، سه روز در هفته تنش را به دستگاه می‌سپردیم و بعدترش هفته‌ای دو روز. دو سالی می‌شد که راه بیمارستان تا خانه، تمامِ خیابان گردیِ دخترکم شده بود. به جای درس و مشق، هفته‌ای یک‌بار روزهای نوجوانی‌اش را دیالیز پر کرده بود. خانمی شانزده ساله‌ شده بود برای خودش، اما به قد و هیکلِ ریزه‌اش اصلا نمی‌خورد. به تنهایی یک خط اتوبوس سوار می‌شد و برای دیالیز به بیمارستانِ جدیدی توی هفتِ تیر می‌رفت. کلی دوست پیدا کرده بود که ساعت‌هایِ بیمارستان را با آن‌ها پر می‌کرد. گاهی هم کتاب‌های مورد علاقه‌اش را با خودش می‌برد و زیر دستگاه می‌خواند. برای کار افتادن عضو حیاتی دخترکم، زیاد نذر و نیاز کرده بودم، اما زیارت رفتن به فکرم نرسیده بود. تاریخ مشهد رفتنِ آبجی فاطمه که معلوم شد، دلِ من هم هوایی امام هشتم‌ شد. اگر می‌توانستم لاله را هم با خودم ببرم، حتما با شفایش برمی‌گشتم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ «توی این دو سال خبری از بهبود نبوده، اگر آقا بطلبه حتما می‌خواد شفا بده.» با این فکرها چراغِ دلم چلچراغ شد. آخرین‌ عدد روی شماره‌گیر، با انگشت اشاره‌ام چرخید و تلفن را به گوشم چسباندم. بوق دوم بود که عمه «بفرمایید» را گفت. - سلام عمه! حالت چطوره؟ پات بهتر شده؟ عمه سلام و احوالِ بی‌حس و حالی کرد و از درد پایش شکایت داشت. - عمه ‌می‌خواستم لاله رو ببرم مشهد. از باباش اِجازه‌شو می‌گیری؟ صدای عمه از پشت تلفن، خندان به گوشم رسید: «فکر نکنم داوود حرفی داشته باشه. بازم بهش میگم. ببرش شفاشو...» صدای هق‌‌‌ هق عمه نگذاشت ادامه‌ی جمله‌اش را بشنوم. با آبجی و لاله و کاروانی که راهی مشهد بودند‌، عازم شدیم. زحمت نگهداری بچه‌ها را به مامان داده بودم. از آقا صادق که اجازه‌ی زیارت و شفا گرفتن دخترم را خواسته بودم، با نفس عمیقی جوابم را داده بود: «زهرا جان تو انقدر زحمت برای بچه‌ها و مامانم می‌کشی که حالا یه هفته هم بری با لاله به جایی بر نمی‌خوره. تازه حاج‌خانوم هم که میاد بنده‌ خدا.» بغضم را قورت دادم: «دعا کن با شفای این بچه برگردم.» ادامه دارد... [قسمت قبل] https://eitaa.com/janojahanmadarane/994 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
شب قدر مادرهمسرم به علی ۵/۵ ساله گفتند: «امشب غسل داره.» علی گفت: «غسل چیه؟» مادرهمسرم گفت: «یه کار عبادی مثل نماز.» از طرفی علی از من شنید که گفتم: «فاطمه رو بردم حموم، غسل هم دادم.» از مجموع این دو حرف... وقتی از حمام آمد بیرون گفت: «مامان! منم غسل کردم.» گفتم: «آفرین پسرم! مگه بلدی؟ چطوری؟» گفت:« آره دیگه، رفتم حموم دوش رو باز کردم، رفتم زیر دوش سجده کردم!!!» 😄🥴 در جان و جهان مادران روایت می‌کنند ... 🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
با دست راستم محکم جعبهٔ کیک را چسبیده بودم، دست چپم کیف مدرسه بود و سعی داشتم با گوشهٔ آرنج، دکمهٔ آسانسور را بزنم که خانم همسایه مرا دید. فوری جلو آمد و جعبهٔ کیک را گرفت، دکمه را برایم زد و حال و احوال کردیم. پرسید: - پیش‌دانشگاهی‌ها هم مگه برای خرید بیرون می‌رن؟ - امروز تولدمه. بعد از مدرسه با مادرم رفتیم کیک خریدیم حال و هوام عوض شه. - عه؟ پس امشب مهمونی دارید! لبخند زدم. گفتم که هفتهٔ دیگر ماه مبارک شروع می‌شود، شب اول ماه افطاری می‌گیریم و همان‌جا هم تولد را برگزار می‌کنیم! خانم همسایه فوری گفت: «امسال به مهرناز گفتم روزه نگیره، تو هم امسال روزه نمی‌گیری دیگه، نه؟» لبخند روی لبم ماسیده بود، مانده بودم چه جوابی بدهم! آمدم توضیح بدهم که من از کلاس سوم دبستان به این‌طرف هیچ سالی نتوانسته بودم روزه بگیرم اما با تفکرات خانم همسایه که روزه‌داری ‌را با پیش‌دانشگاهی بودن من و مهرناز در تضاد می‌دید صحبت‌های من شبیه بهانه به نظر می‌رسید. خدا بیامرزد پدر آسانسور را که به موقع رسید. فوری جعبهٔ کیک را از دستش گرفتم. با پشتم، درِ آسانسور را هل دادم و خداحافظی کردم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ روی پله‌ها نشستم و تمامی قوانین و قواعد فقهی که در مورد روزه گرفتن و عوارض آسیب‌رسانی به خود، بلد بودم را دوره کردم. احکامی که یاد گرفته بودم را بالا و پایین می‌کردم ببینم حکم روزه در سال پیش‌دانشگاهی چگونه درمی‌آید که با صدای باز شدن دوبارهٔ درِ آسانسور و رسیدن مادرم، به خودم آمدم! رفتیم داخل و مشغول درس شدم. عصر مهرناز پیامک تبریک تولدم را داد و گفت: «اگه می‌خوای بیا بالا با هم درس بخونیم.» تشکر کردم و گفتم حوصله‌ٔ درس را ندارم. رفتم توی اتاقم و در را بستم. ذهنم درگیر صحبت‌های پزشکم بعد از آندوسکوپی سه سال پیش بود که روزه‌داری‌ را برایم ممنوع کرده بود. شمارهٔ خانم تقوی را داشتم؛ معلم دینی سال پیشم که قبلاً معلم دینی مادرم و بعد از آن همکارش شده بود. خانم تقوی مرا در کلاس، نوهٔ خود صدا می‌زد و نسبت به من دل‌سوزی ویژه‌ای داشت. - الو، سلام - سلام ثمین‌جان خوب هستی؟ مامان خوبن؟ - سلام می‌رسونن. خدا رو شکر. ممنون! ببخشید خانم تقوی یه سوالی دارم. اگه کسی بخواد روزه بگیره و دکترا بگن نباید بگیره، اون وقت چی‌کار باید بکنه؟ - اگه دکتر واقعا تشخیص بده که فردی نباید روزه بگیره که قطعا نباید بگیره و اگه بگیره گناه کرده، اما خب دکتر داریم تا دکتر! برای خودت می‌پرسی؟ «بله» را از ته چاه گفتم. - چرا نمی‌ری پیش عمه‌ی دوستت؟ - کدوم دوستم؟ - فاطمه! عمه‌ش یه دکتر خیلی مؤمن و متعهد و کاردرسته. چند تا مریض معده‌دردی رو خوب کرده! انگار بعد از مدت‌ها سقوط، جایی پیدا کرده بودم دستم را به آن بگیرم. یعنی ممکن بود تشخیص عمه‌ی فاطمه مجوز من برای روزه گرفتن شود؟ فردا بعد از مدرسه مستقیم به مطب دکتر اسعدی رفتیم. استرس زیادی داشتم. مطبِ کوچک و جمع‌و‌جوری بود. دکتر هنوز نیامده بود. کمی منتظر ماندم تا برسد. آقایی که نفر اول صف بود، از تجربهٔ مثبتش با دکتر برای درمان اضطراب و بی‌خوابی‌اش می‌گفت. خانم دکتر که آمد، متوجه شدم موقع راه رفتن نیاز به کمک دارد. وقتی از کنارم رد شد با من سلام علیک گرمی کرد و پرسید: «دوست فاطمه شما هستی؟» گفتم: «بله! تعریف شما رو ولی از خانم تقوی شنیدم.» با شنیدن اسم خانم تقوی گل از گلش شکفت. وقتی با اولین مریض به اتاق رفت، گفت در را کامل نبندد. فضا زنانه شد و خانم منشی برایم توضیح داد که خانم دکتر، هم‌رزم شهید چمران بوده و در لبنان مجروح شده. توی دلم گفتم: «فاطمه گفت عمه‌ی من پزشکی رو تو مصر خونده و خانم عجیبیه اما دیگه نه در این حد!» صدای دکتر بلند بود. ‌توصیه‌های اخلاقی که به آقای مریض می‌کرد را می‌توانستم بشنوم. با خودم تصور می‌کردم به من چه خواهد گفت! نفر دوم من بودم و لحظاتی بعد روبروی خانم دکتر‌ میان‌سال نشسته بودم. اول تند تند از فاطمه برایم گفت و علاقه‌اش به او، بعد مشکلم‌ را پرسید. گزارش آندوسکوپی سه سال پیش را نشانش دادم. گرفت و گفت باید معده‌ام را معاینه کند. بعد از معاینه خیلی راحت گفت: «این که مشکلی نیست، غصه نداره.» چند مدل قرص و چند دستور ذکر برای مداوای درد معده‌ام داد و گفت: «تمام درد تو اضطراب و استرسه. خودت ذهنتو کنترل کن! مدام این ذکرا رو بگو و با یاد همیشگی خدا به جنگ استرس برو. ترشی، بادمجون و تخم‌مرغ هم اصلا نخور. فست‌فود و غذاهای چرب هم ممنوع! روزه‌هاتو می‌تونی بگیری.» به همین راحتی، انگار که تمام دنیا در یک لحظه برای من شده بود. من آن سال را به تمامی روزه گرفتم، با همان داروها و البته همان ذکرهای تجویز شده توسط عمه‌ی فاطمه! البته که روزه گرفتنِ یک ماهه برای دختر ۱۷ ساله‌ای که در بهترین حالت توانسته بود تنها ۱۴ روز پشت سرهم روزه بگیرد اصلا ساده نبود. ماه مبارک اواخر شهریور شروع شده بود و مهرماه خیلی زود از راه رسید، در مدرسه، معده‌ام همچون اژدهایی در درونم بود که سر هرکدام از زنگ‌ها یکی از اندام‌های داخلی را می‌بلعید و من سر کلاس‌ها سرم را روی میز می‌گذاشتم، ذکرم را می‌گفتم تا اضطراب نگیرم و به این فکر می‌کردم که این زنگ کدام عضوم را از دست خواهم داد! بعدازظهر که از مدرسه برمی‌گشتم می‌خوابیدم تا افطار و از افطار شروع به درس خواندن می‌کردم. البته که زمانم برکت گرفته بود و فکر اینکه «من می‌تونم به بقیه ثابت کنم با روزه هم میشه کنکور داد و قبول شد»، انگیزه بیشتری به من می‌بخشید. رمضان ۸۶ برای من سرشار از شیرینی گذشت و هرگز آن تجربه برایم تکرار نشد. من بالأخره توانسته بودم یک ماه روزه بگیرم و به همه ثابت کنم می‌توان معده‌درد داشت و روزه گرفت! مادر مهرناز هر بار مرا می‌دید و حالم را جویا می‌شد با افتخار می‌گفتم روزه هستم و درسم را هم می‌خوانم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
نیم‌متر تا پنجره‌فولاد فاصله داشتم. یک شبانه‌روز دستِ لاله‌ را به مُشبّک‌هایش بسته بودم. از دور نگاه می‌کردم به دخترکِ هجده‌ساله‌ام که بی‌حرکت رویِ صحن غریب‌الغربا نشسته بود. پارچه‌ی طوسی روشنی جلوی دیدم را گرفت و بین من و لاله فاصله انداخت. سرم را بالاتر آوردم، تا صاحبِ لباس را ببینم. پلک‌هایم از فرط گریه برای شفا، روی چشمم سنگینی می‌کرد. مردم از هرجای صحن به سمت روحانی با عبای طوسی می‌آمدند. انگار او برای آدم‌ها شناس و شفابخش بود. همه دور تا دورش را گرفته بودند و طلب حاجت می‌کردند. از التماس دعاهای مردم فهمیدم که آقای مجربّی‌ست. زن سبزه‌رویی با چادر رنگی‌رنگی از بین مردم خودش را جلو کشید و با دست، شانه‌ی پسر چهار، پنج ساله‌اش را به سمت آقا هُل داد: «آقا، آقا دستت رو بکش روی سرِ بچه‌م.» سیلابِ اشک‌هایش را با گوشه‌ی چادرِ کودری‌اش پاک کرد: «شفای بچه‌مو از امام‌رضا بگیرین.» مرد دستش را روی سرِ پسرک کشید و سین‌هایِ دعا از میانِ لب‌هایش بلندتر در فضا پخش می‌شد. عقب‌تر ایستاده و منتظرِ جای خالی کنار روحانی بودم تا لاله را نشانش دهم. او بعد از دقایقی قدمی برداشت تا از میانِ جمعیت، صحن را ترک کند. به زحمت خودم را به او رساندم و کنارِ گوشش گفتم: «حاج‌آقا میشه شفای بچه‌ی منم از امام رضا بخواید؟» کنار رفتم و دستم را به سمت لاله اشاره کردم: «اوناهاش همونی‌که که پایینِ پنجره‌فولاد نشسته. دخترمه.» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ حاج‌آقا قبل از اینکه لاله را به او نشان بدهم، داشت او را نگاه می‌کرد.‌ چهره‌اش برق خاصی داشت. نگاهش را روی سنگ‌های صحن انداخت: «ایشونو باید فقط خدا شفا بده.» انگار که رعد از بدنم رد شد و برقش را جا گذاشت. مردِ روحانی راه افتاد و جمعیتِ مُلتمس دعا هم به دنبالش رفتند. من ماندم و ردِ ثابتِ نگاهم به صورتِ سبزه‌ی بیمارم و برقِ مانده در جانم. روزهای بعد، تا توانستم عطر حضور دخترم را به جان کشیدم. در کنارِ زیارت، رستوران و تفریح می‌بردمش. روز چهارم، دست در دستِ لاله به تماشایِ بازار رضا رفتیم. از جلوی روسری‌فروشی گذشتیم. روسری‌ها از سقف و در و ویترینِ مغازه آویزان بود. دستِ لاله را دنبالم به داخل کشاندم و یک روسری مناسبِ رنگِ صورتش انتخاب و سرش کردم. برقِ چشم‌هایش قلبم را آرام کرد و ذهنم را آشفته. - مامان خیلی خوشگله، ممنونم. تشکرش را با «مبارکت باشه دخترم» جواب دادم و به فروشنده سفارشِ سه روسری دیگر هم دادم. لاله با ته‌مانده‌ی ذوقش و صدایِ شُل و وِلی از خنده گفت: «مامان یه دونه بسه برام‌. دیگه نمی‌خوام.» به سمت فروشنده چرخیدم: «این سه تا رو هم می‌برم.» - لاله‌جان این روسریا سوغاتیه. برای مامان‌بزرگ و خواهرت و خانمِ بابات. «واقعا؟» را بلند گفت و بسته‌ی روسری‌ها را برداشت. پشتِ سرش از مغازه بیرون رفتم. نیم‌قدمی که جلو رفت، برگشت و دستم را بوسید: «مامان، تو خیلی خوبی. فقط حیف که از من دوری.» ادامه دارد... [قسمت قبل] https://eitaa.com/janojahanmadarane/1000 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
روز چهارم روزه‌داری دختر نه‌ساله‌ام بود. خودش را روی مبل طوسی رها کرد. دست‌ها را روی شکم فشار داد: «مامان دیگه نمی‌کشم، دارم از گرسنگی می‌میرم.» تخم شربتی‌های خیس‌خورده را توی پارچ خاکشیر ریختم. دختر کوچکترم شبکه‌ها را یکی یکی رد می‌کرد.‌ نوبت به شبکه‌ی خبر رسید. شکر و گلاب از تخم‌شربتی‌‌های صدرنشین عبور کردند. گلاب‌ها محو شدند. دانه‌های شکر کنار خاکشیرها، ته پارچ لم دادند. صدای دختر بزرگم باز بلند شد: «وای دارم می‌میرم از گرسنگی!» موشکی میان تصویر شبکه‌ی خبر فرود آمد. یخِ توی دستم، لیز خورد وسط پارچ. دود و آتش‌ وسط غزه، به هم پیچید. خاکشیرها و تخم‌شربتی، توی پارچ به هم پیچیدند. دخترم ناله‌ی گرسنگی می‌زد. خون کودکان، کف غزه را پوشانده بود. اب از پارچ بیرون پاشید. بغضم اشک شد و چکید. زیر لب به دخترم غر زدم: «باشه، صبر کن دیگه، چیزی تا اذون نمونده، نترس از گرسنگی نمی‌میری!» دختر شش‌ساله‌ام جلوی تلویزیون میخکوب شده بود. تن لاغر بچه‌های غزه غرق خون افتاده بود.‌ استخوان‌هایشان از روی پوست شمرده می‌شد. دخترکم بغض کرد و با صدای لرزان پشت به خواهرش رو به صفحه‌ی تلویزیون گفت: «تو از گرسنگی نمی‌میری، ولی بچه‌های غزه گرسنه می‌میرن!» این‌بار تخم شربتی‌ها هم زیر سنگینی غم کودکان غزه، ته نشین شدند. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
کوچه‌پشتی باریک بود و تاریک! دراز و رمزآلود. از آن کوچه‌های قدیمی شهر که به اندازه‌ی روده‌ی آدم پیچ می‌خورد. به قول سمانه؛ کوچه‌ی پیچ‌آبادی! سرکوچه با خط درشت و البته کج و معوجی نوشته بودند: «بن‌بست». اما خودمانی‌ها می‌دانستند کوچه است، تهش می‌رسد به مغازه‌ی إسمال ماست‌بند. ما هیچ‌وقت از آن کوچه گذر نمی‌کردیم. بابا نمی‌خواست با دارودسته‌ی «مجید علاف» چشم تو چشم شود و مامان معتقد بود اهالی کوچه‌پشتی «بی تو دهن» هستند. حالا سمانه می‌خواست من را از کوچه‌پشتی ببرد سوپری. که چی؟ «خیلی نزدیک‌تره!» زن‌های آن کوچه، انگار که از زن‌های این کوچه طلبکار باشند، همیشه‌ی خدا چپ چپ نگاه‌مان می‌کردند و حتی توی مسجد، کنار ما توی یک صف قامت نمی‌بستند. فقط خواهر دکتر ذنوبی، که خانه‌ی بزرگی داشت وسط کوچه پشتی، گاهی می‌آمد خانه‌ی ما که خانوم‌جان برایش قرآن بخواند. همان‌جا دم در می‌نشست و تا خانوم‌جان وضو بگیرد، مامان را التماس می‌کرد: «مشلول برام می‌خونی عروس حجی؟ عدیله می‌خونی؟» سمانه را می‌گفتم؛ اصرار پشت اصرار که: «ازین وری نزدیکتره.» تا بیایم مِن‌مِن کنم، دستم را کشید و دوید سمت کوچه‌پشتی و من مثل بادبادکی بی اختیار، دنبال سمانه کشیده می‌شدم. چشم بر هم زدنی رسیدیم مغازه. آلاسکا را خریدیم و مست و خرامان سُر خوردیم سمت کوچه‌پشتی. سمانه دیگر عجله نداشت و من هم بدم نمی‌آمد یک بار هم که شده کوچه‌پشتی را سِیر کنم. همان اول کوچه صدای زنی آمد: «‌نیگا نیگا نوه‌ها حاج خانومندا» ✍ادامه در بخش دوم؛