#اشکی_بُوَد_مرا_که_به_دنیا_نمیدهم
رفیقی میگفت:
«شب نوزدهم ماه مبارک رمضان در خانه نشستیم و شب را با بیداری زنده داشتیم، ولی دلم مسجد میخواست، جمع مومنان را میخواست. جایی که به آبروی اشک آنها من هم دیده شوم، من هم آمرزیده شوم، من هم آدم شوم.
شب بیستویکم، بچهها را حاضر کردم و رفتیم مسجد. تند تند اعمال را انجام میدادم، بدون حضور قلب، بدون اشک، با حسرت.
قرآن سر گرفتند، من خالی از اشک بودم. وسط روضهی آقا تند تند ذکرهای قرآن سرگرفتن را هم تمام کردم و رفتم برای تجدید وضو.
وسط دستشویی آب جمع شده بود. چاه راهروی دستشویی آشغال گرفته بود و آب پایین نمیرفت. خانمها هم حساس روی آب دستشویی، با اکراه رد میشدند.
راهرو که خالی شد رفتم درِ چاه را باز کردم، آشغالها را شستم و راهِ چاه باز شد. میدانستم هیچکدام از خانمها حاضر نیستند دست به اینجا بزنند.
جارو میکردم که اسم حسین را بردند.
با خودم گفتم «یا حسین، کربلای اینطوری بی اشک و بی معرفت نمیخوام، منو حسینی کن بعد ببر کربلا که جای عاشقاته.»
وقتی دوباره در جمع مؤمنان آمدم، دلم آماده بود.
انگار اشکها منتظر یک خدمت ناچیز بودند.
یادم باشد از این به بعد اول دستشویی مسجد را تمیز کنم، کفشهای زائران را مرتب کنم تا دلم کمی، فقط کمی پر بگیرد.»
#سیده_حوراء_صداقت
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#روضه_مجسم
دو لیوان آب از سقاخانه پر کرده بود و آمد ولی حلما همراهش نبود.
خودش با نگرانی گفت: «حلما گم شد.»
هنوز ردّ اشک روضهی سهساله که حسینآقا گوشه صحن انقلاب، چند لحظه پیش خوانده بود، روی گونههایم بود، که محمد و حلما رفتند سمت سقاخانه و حالا محمد تنها آمده بود.
لیوان را که از دستش گرفتم، بدون اینکه اضطرابی درونم فواره بزند نگاهم را کمی آنطرفتر چرخاندم تا حلمای شاداب را ببینم که دواندوان میآید. با نگاهم یکییکی زائرها را کنار زدم، اما حلما را ندیدم.
نیمخیز بلند شدم و سمت سقاخانه را نگاه کردم، یکدفعه حلما را کنار خانم خادم مهربانی که چوبپر سبز دستش بود هقهق کنان دیدم؛ هقهقی آرام و بیصدا. فقط شانههایش بالا و پایین میشد و اشکهایش یکییکی میچکید.
تمامقد بلند شدم و سمتش رآفتم. خانم خادم گفت: «دم سقاخانه داداشش را گم کرد، ولی من چند لحظه پیش دیدم کنار شما اینجا نشسته بود و چون لباس کنفی سفید رنگش شبیه دختر خودم بود در ذهنم ماند. بهش گفتم بیا بریم پیش مامانت، من میدونم کجا نشسته اما از ترس میلرزید و فقط گریه میکرد، بهش بگین خادما مهربونن...»
رفتم بغلش کردم: «مامان اینجا حرم امام رضا جونه، کسی گم نمیشه! اگه هم من یا بابا اینا رو پیدا نکردی نباید نگران بشی، میری پیش این خادمای مهربون، اونوقت کمکت میکنن.»
رزق گریه جور شده بود.
روضه جان گرفت.
در ذهنم مجسّم شد...
شلوغی و ازدحام،
بازار شام،
بیابان تاریک و زجر،
افتادن کودکی از شتر،
کعب نی و تازیانه،
خار مغیلان،
گرسنگی و تشنگی...
#صفورا_ساسانینژاد
جان و جهان...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
#جان_و_جهانیها
#از_زبان_شما
سلام
خواستم بابت کانال جان و جهان ازتون تشکر کنم...
خیلی اهل کامنت گذاشتن نیستم؛
ولی کانالتون خیلی برام انگیزهبخشه و ایدههای جدید بهم میده.
هروقت دلگیرم یا کم آوردم یا ذهنم خالیه با خوندن مطالب کانالتون ذهن و دلم روشن میشه و حالم بهتر میشه، خیلی وقتها نیتهام رو بیادم میاره و کمک میکنه از مسیر منحرف نشم...
خداقوت
اجرتون با امام زمان 🙏🌺
#مخاطب_کانال_ایتا
شما هم فعالانهتر با جان و جهان باشید! اینقدر خوشمان میآید وقتی کسی درباره مطالب جان و جهان با ما حرف میزند!🍀
شناسه کاربری ادمینها برای ارتباط بیشتر:
@zahra_msh
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#پسرها
با یک دست پشت لباس محمد را گرفتهام و با دست دیگر توی صفحات درهم سایتها، دنبال نوحههای شب چهارم محرم میگردم. پسر کوچکم روی پایم نشسته و مدام دست میزند روی صفحه گوشی و مطالب را میپراند. محمد را کمی عقب میکشم تا بیشتر سرش را از پنجره بیرون نکند. آن یکی خودش را سُر میدهد توی چادرم و دستهای کوچکش را دور گردنم حلقه میکند. خوابش میآید. توی ماشینیم و من خدا خدا میکنم زودتر برسیم خانه. پسرها گرسنهاند. با فشار کنار پایم به چند ظرف یکبار مصرف سفید روی هم چیده شده، جایشان را محکم میکنم؛ بلکه تا تهرانپارس دوام بیاورند و چپه نشوند کف ماشین. دادن غذای نذری با آن قاشقهای پلاستیکی نرم و لبه تیز، یعنی فردا من باید چادرم را بشویم و کارواش، ماشین را! پسرها با هم طبل و سنج دستهی عزاداریای را نشان میدهند و ذوق میکنند. پسر کوچکم در تماشای آنسوی پنجره ماشین، به برادرش میپیوندد. بالاخره میتوانم شعر بالا آمده روی صفحه گوشی را ببینم:
«به چه دردی بخورد بی تو پسر داشتنم؟!»
همین یک مصرع مرا میکشد توی خودش. دیگر در ماشین نیستم. در این دنیا هم. بُعد زمان میشکند و من هزار تکهام. من تک تک لحظاتیام که در طول زندگی آرزو کردمْ دو پسر داشته باشم.
گمانم مادرِ دو برادر بودن، از توی روضههای کودکی همراه اشکهایم نشت کرده بود زیر رویاها و افکارم. حسین و عباس. قاسم و عبدالله. علی اکبر و علی اصغر. برادرهایی که مردان را وا میداشتند تا محکمتر سینه بزنند و زنها مثل پسر از دست دادهها گریه کنند.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
مادربزرگم هم مادر دو شهید بود. هنوز وقت دست کشیدن روی سنگ مزار شهدا، پسر کوچکتر را به برادر بزرگترش میسپارد. پسر داشتن، برادر داشتن، برایم یک حمایت و امنیت مقدس بود. به تقدّس روضههای عباس بن علی.
وقتی پسر دومم به دنیا آمد، با حس غرور بچهگانهای حس میکردم در صحنه کربلا نقش مهمی به من دادهاند. مثلا همردیف حضرت زینب یا ام البنین یا حتی رباب. اینقدر شادمانی کوری داشتم که نمیدیدم این زنها با پسر داشتنشان اسطوره نشدند. آنها با پسر نداشتنشان، با پسر از دست دادنشان قد کشیدند و در صحنه روز واقعه درخشیدند. اینها را نمیدانستم تا تشخیص اُتیسم پسرم.
پسر کوچکترم نوزاد بود. محمد یکسال و شش ماه داشت.
لطمه خورده بودم. شکسته بودم. فکر میکردم پسرم دیگر به یاری امام خود نمیرسد. به درد نمیخورد. و این حس مرا با همه کائنات قهر میکرد.
حتما هیچکس صدایم را در طول بارداریام نشنیده. نه قرآن خواندنها، نه زیارت عاشوراها و نه دعاهای عهد و دعاهای صحیفه و نمازهای غفیله و... هیچکدام حد نصاب قبولی را برای بچهام در آزمون ورودی سپاه امام عصر، به ارمغان نیاوردند. ما مردود شده بودیم و پروندهمان را که مهر قرمز asd داشت، زده بودند زیر بغلمان.
توی صحن نشسته بودم روبروی حرم حضرت معصومه(س). محرم بود و حرم سیاهپوش. تازه دو ماه بود تشخیص را گرفته بودیم. همسرم یک ربعی میشد که بالای سرم ایستاده بود منتظر؛ که اشکهایم تمام بشود و برویم. اما من دوست داشتم همینجا آنقدر گریه کنم تا خودم تمام شوم. آخر هنوز باورم نمیشد. هنوز حس خیانت دیدن داشتم از تمام ماوراء. که من همهشان را برای حفاظت از محمد، در بارداری صدا زده بودم ولی بنظرم میآمد آنها خودشان را زدهاند به کَری.
روضهخوان از دو پسر حضرت زینب(س) میگفت. صدایم بالاتر رفت. ترس را توی سایه و هاله همسرم حس میکردم. میترسید صدایم کند. میترسید لمسم کند و همان آنْ توی غمم ذوب بشوم و بروم لای شیار سنگهای داغ صحن. از زیر چادر بلند گفتم: «منم میخواستم پسرام فدات بشن امام حسین! تو نخواستی! تو لایق ندونستی! من قد و قواره آرزوهام نبودم. خوب بهم فهموندی هرکسی لیاقت آرزو کردنتو نداره!» باد گرمی آمد. پرچمهای مشکی دور تا دور صحنْ آنقدر آرام تکان خوردند که انگار دارند آه میکشند. وقتی روضهخوان گفت که حضرت زینب پسرهایش را به میدان فرستاد، حس میکردم سایه بالاسرم دارد میلرزد. انگار وحی به همسرم نازل شده باشد، ناگهان کنارم نشست. «باید یه چیز مهمی بهت بگم..»
صدای «هدیه من همین است/داغ دو نازنین است» با ضرب سینهزنی آدمها میریخت توی گوشم، ولی حواسم به او بود. «مگه نمیگی پسراتو نذر شهادت کردی؟» چادرم را کنار زدم و زل زدم توی صورتش. دست کشید روی کف سنگپوش حرم، مثل پهلوانی که قبل از مبارزه اذن رخصت از میدان میگیرد. «فقط فکر کن یکی از پسرا رو زودتر دادی، همین. زودتر قبولش کردن. اگه شهید شفاعت میکنه، تو روایت داریم این بچهها هم شفیع پدر و مادرشونن. اگه الان تلخی کنی و افسرده بشی و به زمین و زمان نفرین کنی، چه تضمینی بود که مثلا بیست سال بعد، وقت شهادتش همین کارا رو نمیکردی؟» صدایش نمیلرزید. جای اشک، یقین بود که حلقه زده بود توی چشمهایش.
دریا دریا شکایتم از روزگار یکهو جمع شد؛ کوچک شد و اندازه یک نقطه از آن ماند توی قلبم. نقطهای که شاید یک ذره کوچک باشد و برود بچسبد به نقطهی بای کلمه «زینب»؛
زینبی که حرفها و غمها و اشکهایش را بغل کرد و برد توی خیمه. تا شوری گریههایش زخم روی قلب کسی را نسوزاند. زینب بیپسری که باید رباب پارهجگری را دلداری دهد و تا مدینه داغ چهارپسر را برای مادری به دوش بکشد و ببرد.
بلند شدم. حالا شب محرمِ خودم را پیدا کرده بودم. نسبتم با روضه مشخص شده بود. حس بیگانگی و طردی که توی سینهام داشتم و مرا از واقعه دور میکرد، با صلواتهای آخر مجلس به هوا رفت و زیر آفتاب قم تبخیر شد.
همسرم از پشت فرمان داد زد: «پسرا کلهها رو بدید تو! میخوام پنجره رو بدم بالا». پسرها پکر میآیند عقب و باز از سر و کولم بالا میروند. همسرم از توی آینه نگاهم میکند. «به چی فکر میکنی؟» دست پسرها را توی دست میگیرم و به صورتم میچسبانم. «کاش میشد بریم قم!»
گل از گلش میشکفد: «چه شبی بریم؟»
«فرقی نمیکنه. همه شبها شب حضرت زینبه...» سر محمد را میفشارم توی سینهام و فکر میکنم اگر عقیله بنیهاشم نبود، هیچ روضهای، هیچ غمی جمع نمیشد. شاید ما هم مثل آن همه یتیم، در دشت وحشت و اندوه، تنها و بیپناه میماندیم.
#سمانه_بهگام
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#دادگاه_فطرت
یکدفعه رفت سراغ برادرش. نمیدانم چرا لجش را درآورده بود! گونههایش را با انگشت شست و اشاره محکم گرفت و در همان حالت تا آن سرِ اتاق کشید.
دیدنش هم دردناک بود، چه رسد به حس کردنش.
محمدهادی جیغ بنفشی کشید. توی چشمهایش نگاه کردم و گفتم: «دوست داری یکی با خودت همین کارو بکنه؟»
منتظر بودم بگوید «نه!» و من هم ادامهی این مکالمهی تکراری را بگویم. خیره شد توی چشمهایم و گفت: «آره! دوست دارم! بیا... بیا با من همین کارو بکن!»
یک لحظه جا خوردم. از دستش عصبانی بودم؛ از صبح چند بار برادرش را نامردانه زده بود.
بدم نیامد که ایندفعه با درخواست خودش بزنمش!
ولی من یک قرار نانوشته داشتم. سعی کردم به خودم مسلط شوم.
گفتم: «نمیزنم! نمیخوام فرشتهها برام ستاره قرمز بذارن.»
صبر نکرد. جر و بحث نکرد. رفت سراغ برادرش.
دستهایش را گرفت و برد سمت صورت خودش. گفت: «داداش منو بزن!»
محمدهادی خیلی معصومانه گفت: «نمیزنمت داداش. دوسِت دارم! میبخشمت...»
از کنار برادرش بلند شد. رفت توی اتاق کناری و یک جانماز کوچک با مهر آورد. پهن کرد وسط سالن.
گفت: «مامان قبله کدوم وریه؟»
قبله را نشانش دادم. رو به قبله به سجده رفت.
قبلتر شنیده بود از ما که سجده، نزدیکترین حالت بنده به خداست...
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#روبروی_خورشید
روز سوم محرم بود. اما هنوز نه زیارت عاشورایی، نه کتاب لهوفی، نه تفکری، نه روضهای و نه اشکی... تماما مشغول همسر، بچهها و کارهای خانه بودم. خانهای که هر لحظه گوشهای از آن تخریب میشد. انگار اینجا غزه بود و آندو، اسرائیل و هدف، انهدام و براندازی.
چشمهای خستهام را نیمه باز کردم که دیدم با همان دو دندان کوچکش درِ شیشه شیر را باز و این صحنه را خلق کردهاست.
همانطور که با دستهایم شروع به جمع کردن شیرخشکها کردم و قربانصدقهی دخترک یکسالهام رفتم، صدای ممتد چکچک بارانی سیل آسا به گوشم رسید. آنطرفتر دختر چهارسالهام در حال خلق حماسهای دیگر بود. اشک در چشمانم حلقه زد. سریع به صحنه جرم رفتم. هنوز از حادثه کرم ضد آفتابی که تمام سر و صورت و لباس و فرش و سنگ را توسط دختر کوچکم پوشانده بود چیزی نگذشته بود. این حجم از کرم برای فاصله چند متریِ خورشید هم زیاد بود. همانجا بود که صبر زینب کبری به دادم رسید؛ که اگر نمیرسید از این امتحان سخت سرافکنده بیرون میآمدم.
همهجا را به سرعت مرتب کردم و در دل شکر خدا را. امسال همه این لحظهها برایم روضه بود. برایم رشد بود، تفکر بود و لهوف بود.
من مادرم. از عاشورا همین واژه صبر را اگر آموخته باشم پیروزِ میدانم.
غرق در این افکار بودم که انفجار بعدی اسرائیل، غزه را ویران کرد.
#فاطمه_شعبانی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#شکستم_و_نشکستی_بریدم_و_نبریدی
مادربزرگ گفت: «شکستنی باید بشکنه، فدای سرت مادر! چه بهتر که تو مجلس روضه بشکنه. هیچ غصه نخور!»
جملهاش آبی بود روی آتش دلم. ده سال بیشتر نداشتم. خواسته بودم در روضه نقشی داشته باشم و کمکی برسانم. استکانها را از گوشه و کنار خانه جمع کرده بودم و برده بودم لب حوض حیاط برای شستوشو. خنکای عصرگاهی تابستان، مادربزرگ و چند تا از خانمها را کشانده بود توی ایوان.
یک به یک با دقت خاصی استکانها را برمیداشتم و میشستم. ناگهان یکیشان از زیر دستم سرخورد و افتاد شکست. دستهایم یخ کرد و پاهایم به لرزه افتاد. چهره بزرگترها را تصور کردم که سرزنشم میکنند و میگویند تو که بلد نیستی چرا دست میزنی؟
حالا اما این مهربانی مادربزرگ، به عمق جانم نشسته بود. بعد از گذشت سالها، هنوز جملاتش حک شده است توی قلبم، هر وقت میخواهم در دستگاه امام حسین(ع) دست به کاری بزنم، یک احساس خوب میدود توی رگهایم. خدمت به عزاداران حسین(ع)، کامم را شیرین میکند.
#فهیمه_صمدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#شکوه_ایمان
جوانش را از دست داده بود؛ جوانی که تنها سرمایهاش بود و تا بدستش بیاورد، بهای عمرش را داده بود.
پسرش تا بیست و چند سالگی قد کشید و رعنا شد و روی سینهاش مُهر خادم الحسین سنجاق شد.
حالا با تصادفی ناگهانی، تنها و تنها فرزندش را در دم از دست داده بود.
هر چند سوختنش را با خاکهای مزار پسرش که بر سر میریخت، خواست بپوشاند، اما خاکستر داغی که مانده بود را چه کند؟
شوهرش که زانوهایش موقع راه رفتن خم میشد و حتما باید دو نفر زیر بالش را میگرفتند چه کند؟
زن جوان باردار محسنش را چه کند؟
جوانش را از دست داده بود، اما ایمانش را نه!
هستیاش را میان خاک پوشاند و مثل همیشه چادرش را محکم گرفت تا مبادا تاری از مویش داغ دلش را رسوا کند.
شکوه خانم چقدر باشکوه بر سینه میکوبید و برای محسنش روضه میخواند؛
«عزیزم حسین، عزیزم، عزیزم، عزیزم حسین...»
#صفورا_ساسانینژاد
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#کاش_میباریدم
#قد_بکش_حنجرهات_را_سپر_بابا_کن
از بالا رباب را میدیدم که اینطرف و آنطرف میرفت، سرگشته و پریشان.
چه صحنه آشنایی؛ به یاد آوَردم زمانی را که هاجر، همسر ابراهیم(ع) در جستجوی آب برای طفل خود، آنقدر بین صفا و مروه رفت و آمد تا چشمه آبی از زمین جوشید!
کسی چه میداند؟! شاید رباب هم چشمانتظار چشمه آبی بود، اما به زبان نمیآورد.
آن طرفِ میدان جنگ مسلّمی برپا بود. گرد و غبار جلوی چشمانم را گرفته بود. نه بادی بود و نه ابری و من نمیدانستم که چرا مثل هر روز روشن و آبی نیستم!
آخرین نگاه رباب به خودم را فراموش نمیکنم. دستانش را بلند کرد و زیر لب دعایی را زمزمه کرد.
کاش میباریدم...
امام(ع) را دیدم که عمامه پیامبر به سر بستند، علیاصغر(ع) را در آغوش گرفتند و زیر لب وَ إن یکادی خواندند.
امام(ع) را دیدم که طفل کوچک خود را رو به من بالا گرفته و بلند کردند؛
«ألا یا قوم إن لَم تَرحَمونی فَارحَموا هذا...»
برید این جمله را ناگاه، تیرِ نابهنگامی...
امام(ع) را دیدم، که در راه خیمه،
مینشستند و بلند میشدند.
مینشستند و بلند میشدند..
مینشستند و بلند میشدند...
خون مبارک گلوی علیاصغر(ع) را که به طرف من به هوا پاشیدند بخشی از وجودِ ما شد و دیگر یک قطره از آن هم به زمین برنگشت؛ تا گواهی باشد بر تردید و تسلیم ابراهیم(ع) که خدا نخواست و نشد و تسلیم و رضای امام حسین(ع)،
و شد آنچه شد...
#عطیه_کاوند
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#مردها
جورابم را طولانی و مردّد پا کردم. همسرم مصمّم کمربندش را بست. روی لکه سفید کوچکی که پایین روسری مشکیام افتاده بود، ناخن کشیدم. همسرم یقه پیراهن عزایش را جلوی آینه صاف کرد. داشتیم بعد از نُه شب، به هیئت میرفتیم. «ولی میگم... یعنی اگه باز اونطوری کرد چی؟» همانطور که موهایش را با شانه جیبیاش حالت میداد، سر بالا انداخت؛ که یعنی نه. نفهمیدم این نهای که گفت، به چه چیزی اطلاق میکند. به خودش؟ یا محمد؟
«این یه امشبه رو بریم! شب عباس، شب مهمیه» این را گفت و در خانه را باز کرد.
ما روضه و هیئت نمیرویم. نمیتوانیم برویم. محمد، پسر اتیستیکمْ وقتی پدرش را در حال گریه میبیند، بهم میریزد. بالا و پایین میپرد. توی سرش میکوبد. جیغهای ممتد میکشد. توی نگاه مضطرب و مستاصلش میبینم که حاضر است زمین و زمان را بهم بریزد، تا آب شدن چشمهای پدرش را نبیند. حالا شب تاسوعایی که عزم جزم کرده بودیم به یک روضه خانگی قدیمی برویم، نمیدانستم برنامه همسرم چیست. شاید تصمیم گرفته بود اصلا گریه نکند. عجب شبی هم برای اینکار انتخاب کرده! مقتلخوانی مردی که ناامید شد و افتاد و حتی چشمی برایش نمانده بود تا گریه کند.
نمیتوانستم منصرفش کنم که نرویم. از اول دهه هر دو مشکی پوشیده بودیم و به دیوارِ خانه کتیبه «غریب گودال» زدیم و بچهها را پای سینهزنیهای تلویزیون نشانده بودیم؛ اما روضه نرفتن یعنی های های نَگریستن. همسرم آسمان پر از ابرهای گره خورده بهم بود که سالی یک شب، فرصت شدید باریدن داشت. باید میرفتیم تا قطرات بغض خودمان را توی دریای غم سقای کربلا حل کنیم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
بالاخره با بسمالله و صلوات و خیره به بازخورد محمد، پا توی هیئت گذاشتیم.
آخرهای سخنرانی بود. با اولین سلام به امام، من کنده شدم و رفتم. دیگر نه آنجا بودم، نه فکر محمد و نه همسرم. سیاهپوشان قسمت زنانه مثل خیمه آن «اهل حرم»ی بود که بعد از نیامدن «میرعلمدار» و بی «سید و سالار» شدن، ترس از حرامی و نامحرم داشت توی دلشان میخزید. روضهخوان خیلی از غمهای عباس خواند. از تمام ناامیدیهایش. وقتی مداح از شبِ گرفتنِ «شفا» گفت، تازه یاد محمد افتادم. صدای بچهگانهی مشوشی از آن طرف پرده سیاه نمیآمد. فقط مردها بودند که با روضهی دست به کمر شدن امام حسین(ع)، داد میزدند و صدای لطمه زدنشان چنان بلند بود که توی میکروفن میپیچید. مردی فریاد کشید «آخ جگرم» توی دلم یکهو گذشت که کاش همسر من باشد. کاش قد تمام این یکسال داد بزند. گریه کند. کاش ترفند «هدفون میذارم تو گوش، براش تو گوشیم بره ناقلا میذارم» گرفته باشد. کاش تا میتواند اشک بریزد، آنقدر که محاسنِ قبل از چهل سالگی سفید شدهاشْ خیس خیس شود.
چراغها روشن شدند و عطر هل فضا را پر کرد. سینی چای از آن سمت پرده با یک دست مردانه پیدایش شد. دخترها از اتاق مخصوص بچهها بیرون زدند تا شکلاتهایشان را باز کنم. پسر کوچکم دوان دوان آمد قسمت زنانه. صدای شاد محمد را از سمت مردانه شنیدم. پس همهچیز خوب بوده. جوری آرام گرفتم که انگار عمو با مَشک و دستهای پر به خیمهی دلم برگشته است.
غذا بهدست، از توی پیادهرو قطار شدیم سمت ماشین. توی راه به بازویش زدم: «عجب روضهای خوند. سمت زنونه نزدیک بود یکی غش کنه!» سکوتش شک به دلم انداخت. محمدِ خوابآلود را بغل گرفت. «من از اول تا آخر روضه، بیرون بودم. محمد بیتابی میکرد. نمیخواستم مجلسو بهم بریزه. دلم میخواست بموقع برسم ولی نشد.» کلماتش یک حالتی داشتند. انگار قرار بوده اشک شوند ولی چون مجالی نبود، حالا کلمه کلمه چکه میکردند.
به چشمهای قرمز همسرم نگاه کردم.
شب عباس، شب مهمی بود. شب مردهای دلشکسته.
#سمانه_بهگام
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#روزی_که_چشمهایت_بوسیدنی_شد
پسر ۸سالهام تنهایی رفته بود هیأت، پدرش نبود و ما هم قسمت زنانه بودیم. برگشتنی گفت: «مامان امشب یه چیزایی گفت که حتی منم گریهم گرفت.»💔
بدو بدو رفتم سمتش و چشمهایش را بوسیدم، آخر، این اولین اشک بر حسین(ع) از چشمان پسرم بود...🥺
#سیده_طیبه_خدابخشی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#ألا_یا_أيّها_السّاقی
#بی_تو_به_سر_نمیشود...
هر بار که عباس(ع) برای برداشتن آب میآمد، عدهای منتظرش بودند. میدیدم که پشتِ نخلها پنهان میشوند که غافلگیرش کنند. میدانستم عباس(ع) که نباشد تازه شجاع میشوند!
از وقتی آب را بر کاروان بستند، روز و شبم یکی شده بود. من اینجا بودم و طفلان معصوم در عطش میسوختند. این آفتاب هم که دستبردار نبود!
روز دهم که رسید، صدای العطش کودکان بیشتر از همیشه جگرم را میسوزاند. من بودم اما بود و نبودم فرقی نداشت!
غرق در افکار خودم بودم، ناگهان گرد و غباری را دیدم که به من نزدیک و نزدیکتر میشد و صدای آشنایی که رجزخوان به سمت من میآمد. آری، این من بودم که انتظار او را میکشیدم!
انعکاس چهره مبارکش را در خود میدیدم و جوش و خروشی در دلم برپا بود. من هم در چشمانِ علمدارِ اباعبدالله(ع) صورتِ رقیه، سکینه، علیاصغر و دیگر کودکان را میدیدم.
مَشکها را که پُر کردند، خوشحال شدم.
خدایا آیا می شود که من از این امتحان سربلند بیرون بیایم؟
کمی بعد رفت... اما تشنه!
زمان زیادی بر من نگذشت که عطرِ آشنایی فضا را آکنده کرد، آن هم وقتی که عباس(ع) شرمندهی از دست رفتنِ مشک بود. شرمندهی کودکان حرم... زمانی که شاید انتظارش را نداشت «مادر» را ببیند!
کمی بعد آمدند؛ امام (ع) به دنبال عطر آشنایی، اُفتان و خیزان به بالین برادر آمدند.
امام(ع) در راه بازگشت، عمودِ خیمه علمدار را کشیدند. دیگر هیچ کس آب نمیخواست... حتی رباب!
#عطیه_کاوند
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
#ای_سر_جدا_خورشید_روی_نیزهها
شبهای عاشورا مادرم یکریز، زیر گوشمان زمزمه میکرد؛
«مکن ای صبح طلوع... مکن ای صبح طلوع...»
ما سه خواهر هم توی عالم بچگی، نقشه میکشیدیم چه جوری جلوی آمدن خورشید را بگیریم تا دعای مادر مستجاب شود.
یک بار یکیمان خوراکی مورد علاقه اش را آورد وسط. من از جعبه مداد رنگی ۲۴ رنگم مایه گذاشتم و خواهر دیگرم از کفشهایی که هنوز نپوشیده بود.
همهاش را نذر کردیم که خورشید یکروز دیرتر سر و کلهاش پیدا شود. آخر مادر برای هیچ دعایی اینجوری تا صبح روی سینهاش نمیکوفت.
صبح که چشم باز کردیم؛ خورشید آمده بود.
خواهرم کفشهای نویش را پوشید. خوراکیها را برداشتیم و من مداد رنگیهایم را با خودم آوردم تکیه تا با بچهها خورشید ظهر عاشورا را نقاشی کنیم.
#مریم_برزویی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#روضههای_دوکلمهای
پسرم امسال علاقهاش به مداحی به وضوح نسبت به سالهای قبل بیشتر شده.
مدام مداحیها را جستوجو میکند، گوش میدهد، متنش را تایپ میکند برای خودش و در این حین مدام سوال میپرسد:
- مامان روضه رسید به «جالسٌ عَلی» یعنی چی؟😭
- مامان معنی «کاشِفَ الکَرب» چی میشه؟
- «حامِلُ اللِّواء» یعنی چی؟🥺
#فهیمه_صمدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس... 🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آجَرَکَ_الله_یا_صاحِبَ_الزَّمان
باز هم روز دهم،
ساعت سه،
ساعت سر،
ساعت وقت ملاقات سری با مادر
ساعت رفتن جان از بدن یک خواهر
چون خداحافظی پیرهنی با پیکر
ساعت سینهی مولا شده سنگین ناگاه
ریخت عبدالله از آغوش اباعبدالله
ساعت غارت خیمه شده، آماده شوید
دین ندارید شما، لااقل آزاده شوید
بکشیدش سپس آماده منظور شوید
او نَفَس میکشد، از اهل حرم دور شوید...
💔💔💔
اجرای نقاشی: #زینب_مختارآبادی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
💠 http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#نیمنگاه_آخر
وقتی به روضه میرفتیم صدای دلخراش گریه بعضی از خانمها برایم عجیب بود. من هم به خودم فشار میآوردم یا به حادثه تلخی مثل مرگ عزیزانم فکر میکردم تا شاید نیم سیسی اشک از چشمهایم جاری شود، اما همین چند قطره اشک که دستاورد غدد اشکی بود به گونه نرسیده، درجا خشک میشد.
نمیدانم چه شد که از همان اوایل بارداریِ دخترِ اولم، حال و هوای محرم دیگر برایم فرق میکرد؛ در مجلس حسین(ع) چشمانم آماده بارش بود. زمین زراعی هم آماده. قلبم میشکست و بذر حسین در دلم جوانه میزد.
بچهها را هر طور شده بود، به هیئت میبردم. آنقدر مشغول رتق و فتق آنها و تذکرهای اطرافیانم بودم که مجموع دریافتیام از روضه یکی دو جمله کج و معوج بیشتر نبود. فقط منتظر یک اشاره بودم تا بارانی شوم. دیگر صدای ناله من هم دلخراش شده بود.
انگار روضه، سریالی بود که من بازیگرش بودم. نور، صدا، حرکت...
خودم را جای رباب میدیدم.
به جای رقیه،
به جای لیلا،
به جای زینب(س)،
به جای عباس(ع)،
به جای حر،
به جای امام سجاد(ع)...
چقدر نقشهای سنگینی بودند. از پس هیچکدامشان هم برنمیآمدم.
تنها سلاحم اشک بود. و فقط یک صحنه سیناپسهای مغزم را فعال میکرد؛
نیمنگاه آخر....
برایم یادآور همان لحظهای بود که موسی به پشت سر نگاه کرد و جماعت ناامید بنیاسرائیل را دید، رو به رویش دریا و پشت سرش سپاهیان فرعون در حال تاخت و تاز.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
یادآور لحظهای که از تمام دنیا بریدهای. همان لحظهای که بیرحم ترین کد جهان، کد ۹۹ را اعلام میکردند، دوان دوان به سمت اورژانس میرفتم و غالبا احیای قلبی تنها به شکسته شدن دندهها ختم میشد، و تمام. و نیمنگاه بازماندگانی که عزیزشان از مرز زندگی عبور میکرد.
همان نیمنگاه مظلومان فلسطینی پس از قحطی، گرسنگی و حملات مرگبار اسرائیل.
حالا تمام مصائب عالم فشرده و جمع شده بود، در یک نگاه؛
نگاه مردی بزرگ،
داغِ اولاد دیده،
مجروح،
تشنه،
خسته،
افتاده کف زمینِ داغِ کربلا،
معطوف به خیمهها،
نزدیکِ شهادت،
درست وقتی هیچ مردی از اقوام و اصحاب برایش باقی نمانده...
اما نه،
تعبیر من از نیم نگاه آخر حسین(ع) از جنس ناامیدی نبود،
از جنس «إِنَّ مَعِيَ رَبّي سَيَهدينِ» بود.
و درست اینجا نقطه عطف من در روضه میشد.
وقتی در امتحانی سخت دچار فرودی سختتر میشدم، وسعت روح حسین(ع) در نیمنگاه آخر تسکینم میداد.
لحظهای که حسین(ع) چشمانش را بست و منادی ندا داد:
«يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِي إِلى رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً فَادْخُلِي فِي عِبادِي وَ ادْخُلِي جَنَّتِي»
این مرگِ شیرینتر از عسل گوارای وجودت یادگار فاطمه...
#فاطمه_شعبانی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#تقلبی_از_عالم_بالا
یک صف از اجدادمان ردیف شده بودند سبیل به سبیل. خواهرم گفته بود «آخر ما نمیتوانیم؛ اصلا هزینهاش را چه کار کنیم؟» گفته بودند: «نه خیر! شما میتوانید! همین حالا هم کلی انواع خرجها را میکنید. برای این کار هم در طول سال پسانداز کنید.»
خواهرم میگفت بعضیشان را میشناختم، بعضی را نمیشناختم و فقط در خواب، بچههایمان ولی کار ما را ادامه ندادند. شماها چرا مجلس نمیگیرید؟ بگیرید و بچههایتان را هم ملزم کنید راه را ادامه دهند.
یکیشان مامانجون پاسبان بود. نامش از نام عروسکی آمده که توی خانهشان بوده و به شکل پلیسی چیزی بوده. برای قاطی نشدن مامانجونها با هم، به ایشان میگفتند مامانجون پاسبان! چند سال پیش به رحمت خدا رفت. آن زمان پسر خواهرم شاید دو سه سال داشته و بعید است خیلی چیزی یادش مانده باشد. یک بار خواهرم از ذهنش میگذرد که «مامانجون پاسبان، اگه شما واقعا میخواید ما روضه بگیریم و این کار ما فایدهای برای شما داره، یه نشونه به من نشون بدید.» کمی بعد پسرش میآید میگوید: «مامان، یادته میرفتیم دیدن مامانجون پاسبان روی تختش نشسته بود، منو بغل میکرد؟!»
امسال دیگر عزم کردم مراسمات را جدیتر بگیرم. یاد حاج خانم هما افتادم که با بچههایش کل دههی محرم را روضه میگیرند. دختردایی پدرشوهرم است. خانهی بسیار بزرگی در زعفرانیه دارند با یک باغچهی منحصر به فرد در میانهی خانه. سه طرفش فرش است برای نشستن. از آن آدمهاست که از در میروی تو، هرچقدر هم غریبه باشی انگار جانش آمده باشد. طوری تحویل میگیرد که پابست میشوی. خستگی از سر و صورتش میبارد.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
. هر روز شش صبح برنامه را شروع میکنند. ما تنبلها به زور به ته برنامه میرسیم اگر چیزی در ته دیگش مانده باشد. عکس حاج کریم مرحوم روی تاقچهی روبروی پنجره یک طوری نگاهت میکند که حس میکنی این روضهها تا مغز استخوانش رفته و یک آنی انداخته پشت نگاهش. حاج کریم این روضهها را راه انداختهاست.
برای من اما اینطور برنامهای آنقدر دستنیافتی بود که حتی آرزویش هم خیلی در تصورم فرو نمیرفت. با خانهای که هر روز چند تا بمب در آن منفجر میشود و ترکشهایش از هیچ سوراخ و سنبهای دریغ نمیشود چه کنم؟ با تنهایی و کمکدست نداشتن در کارها چطور کنار بیایم؟ روضهخوان و سخنرانش را کجا جور کنم؟ امان، امان از آشپزی ضعیفم و خرابکاریهای پیاپی؛ آن را دیگر کجای دلم بگذارم؟!
امسال نمیدانم نفس حق اجداد بود یا خدا دید خیلی داریم پرت میشویم توی دره گفت یک طنابی بیندازم یا چه، اما امسال فرق داشت. حس میکردم میتوانیم. هی یکی در من میگفت امسال دهه را روضه بگیر، بعد یکی دیگر پاککن به دست مرا سرگرم کاری دیگر میکرد تا یادم برود. سه بار خدا یادم انداخت که میخواستی مراسم بگیری. بار سومش از بقیه عجیبتر بود. از «سدره» که سخنران و مداح میفرستد برای مراسمات خانگی به من تلفن زدند! کِی؟ دو هفته مانده به محرم. گفتند: «شما دو بار از طرح استفاده کردهاید آیا نظری دارید؟» گوشی را که گذاشتم حس کندذهنها به من دست داد که اینهمه خدا دارد چپ و راست پیغام یادآوری میفرستد و من سوتزنان عبور میکنم. در جا روضهخوان را برای ده روز هماهنگ کردم. حالا ماندهبود سخنران که نه از جنسِ خانم جلسهای دلِ خوشی داشتم و نه مایل بودم در جمع زنانه سخنران مرد دعوت کنم. یک حس فمینیستگونه در درونم میگفت این همه زن فاضل و اندیشمند، چرا در جمع زنانه باید مرد برای سخنرانی دعوت کرد؟ اما که را دعوت کنم که هم خوب باشد و هم هزینهاش سر به فلک نکشد؟ ناامیدانه به معلم عربی دبیرستانمان که وقتی نهج البلاغه میگوید حرفش میرود توی گوشت و خون آدم جاگیر میشود، پیام دادم و ناباورانه پنج روز دوم را پذیرفت. پنج روز اول را هم تصمیم گرفتم همسران و مادران شهدا را دعوت کنم. از من پیگیری و از خانواده شهدا ردِّ درخواستم! آخرین روز ذیحجه بود و هنوز حتی یک دانه هم همسر و مادر شهید هماهنگ نکرده بودم.
سرزنشگر درونم مدام میگفت حالا بیکار بودی پنج روز اول را هم گذاشتی در برنامه. کنسل کن برود.
پیام دعوت را برای تمام دوستان و آشناها فرستاده بودم و دکمهی غلط کردم در کار تعبیه نشده بود. چهرهی متعجب مستمعین در ذهنم رژه میرفت که اگر بیایند و از مادر شهید خبری نباشد دقیقا چقدر حالشان گرفته خواهد شد و چند سی سی عرق شرم از سر و روی من فرو خواهد ریخت؟! احساس خسران شدید به کلی حالم را خراب کرده بود. رفیقی که برای پیگیری خانواده شهدا متوسل به او شده بودم گفت همین که یک زیارت عاشورا و روضه داری خودش موضوعیت دارد، سخنران نیامد هم اشکالی ندارد. محرم است دیگر، روضهی خالی هم غنیمت است.
با حرفهایش تصمیم گرفتم برنامه را کنسل نکنم و خفّتِ نداشتن سخنران جلوی مهمانها را بپذیرم. روز اول محرم تنها دو مهمان به خانه ما آمدند! یکیاش هم همسایهمان بود که هر روز به ما سر میزند! روضهخوان آمد و خواند و رفت. از این که هیچکدام از خانوادههای شهدا هماهنگ نشده بودند خدا را شکر کردم که با این تعداد کم مهمان شرمندهشان میشدم. مهمان دوم که ازقضا فرمانده بسیج مسجد هم بود، خیلی به حالمان غصه خورد. در جا زنگ زد به چند تا خانوده شهید تا برای روزهای آینده هماهنگ کند. بالاخره توانست دو تا را هماهنگ کند و دو تا را هم خودم به مصیبت جور کردم. با خودم میگفتم اگر اینها بیایند و مهمانی نیاید چه کار کنم؟
فرمانده رفت توی مسجد توی گوش همه خواند که بیایند مجلس ما. توی کانال مسجد هم اطلاعیه را گذاشت. فردای آن روز آمار مهمانها به شش، هفت نفر رسید و روزهای بعد بالاتر رفت.
این روزها مجلس شکسته بستهی ما میزبان بستگان شهداست. در باورم نمیگنجید از بتون آرمههایی که در طول سالها دور تا دور خانه کشیدهام تا ظلمت را در آن نهادینه کنم، روزنهی نوری بتواند نفوذ کند به داخل.
مامان میگفت، اجداد چرا به خواب سعیده نمیروند، او خانهاش بزرگتر است! آخر خانهی ما که تمام دیوارها و سقف و ستونش تیر و ترکش خورده است و خانه خواهرم هم که از نظر او کوچک است. خواهرم میگفت سعیده لابد دِین آنها را ادا کرده و ما کمکاری کردهایم!
اجداد شاید به حکم مهربانی خواستهاند دستگیر نوههاشان شوند، خواستهاند تقلّب برسانند!
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#سپردیام_به_که_رفتی؟
گیر افتاده بودم. هر جا چشم میچرخاندم مرد بود و مغازههای پر از لاستیک. خیابانِ بازار آنها بود. برای رسیدن به روضةالعباس باید از پیادهروی کوچک جلوی مغازههاشان رد میشدم.
چهار، پنج ساعت از شامِ یازدهم محرم را باید توی هیئت میبودم و خوراکیهای نگهدارنده پسرک بهانهگیرم جا مانده بود.
دستش را محکم در دستم چفت کردم، انگار که پسر سه سالهام، مرد سی سالهایست. کمی از ترس و دلهرهام میانِ غریبهها کمتر شد.
آدرس نزدیکترین سوپر مارکت را پرسیدم و به سمتش چشم چشم کردم. بعد از چهل، پنجاه تا مغازهای که پاتوق انواع تایر بود، رسیدم به منظور. از پشت شیشهی پر از روغن و دلستر و رب داخل را نگاه کردم. پاگرد مغازه کوچک بود و حدود پنج مرد سبیلدار و هیکلی در حال خرید کردن و خوش و بِش با هم بودند. به چپ و راستم نگاه کردم. خیابانِ به آن بزرگی هیچ همجنسی چشمم را روشن نکرد.
به ناچار پایم را داخل گذاشتم و بستهی بادام زمینی و پفیلا و بیسکوییت را از قفسهی روی دیوار برداشتم و ایستادم.
جویِ عرقی که از کنار شقیقههایم راه افتاده بود را هیچ سرمایشی نمیتوانست خشک کند. دستهایم را از بازو به سمت داخل بدنم جمع کرده بودم. تحمل فضای کوچک پر از نامحرم، نفس کشیدنم را سخت کرده بود.
مردی که کنارم ایستاده بود و همسن پدرم بود، عقبتر رفت و فضای بیشتری برای من باز کرد: «آقا جواد، اول کارِ این خانم رو راه بنداز، بنده خدا معذّبه.» و بعد بستهها را از دستم گرفت و داخل پلاستیک گذاشت و عابر بانکم را به فروشنده داد.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍ بخش دوم؛
همچنان چشمهایم را به بیرون مغازه میاَنداختم. اینطوری روحم را توی خیابان فرستادهبودم و جسمم به اجبار در آن میان جا مانده بود که کارت و پلاستیک خرید را سمتم گرفت: «بفرما دخترم.»
تشکرِ کوتاه ولی از ته قلبم تنها راه جبران غیرتِ مرد بود.
به هیئت رسیدم و با خوراکیها پسرکم را سرگرم کردم.
اَشکهایم به چانه رسیده و بدنم گُر گرفته. صدای روضهخوان وِلوله انداخته توی قسمت زنانه.
به گمانم هر کدام از خانمها که بلندتر فریاد «یا زینب» میزند، جسمش اینجاست و روحش بین عصر عاشورا و جایی که مجبور بوده میان نامحرمان باشد، سرگردان مانده...
«سپردمت به هرآنچه که هست،
ولی تو برادر
سپردیام به که رفتی؟
به دلقکان حرامی
سپردیام به که رفتی؟
به شامیان حرامی
به مردمان یهود و به ناکسان و به عدوان
حسین... آه...
وای حسین ...»
#مهدیه_مقدم
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#صَلَّی_اللهُ_عَلَیکَ_یا_عَلیّ_بنِ_الحُسین_السَّجاد
#به_پای_این_کبوتر_نامهای_از_جنس_زنجیر_است
#که_فریاد_بلند_تشنگان_پیغامبر_میخواست
میفرمود: «در شام، هفت مصیبت بر سر ما آوردند که در مدت اسارت، مانندش را ندیدیم.»
گفتند: «چه مصیبتی؟!»
فرمود: «با شمشیرهای برهنه به ما حمله کردند.
سرهای شهدا را روبروی زنهای ما گذاشته بودند.
زنهای شامی، از بالای پشتبام، روی سرمان آب و آتش میریختند.
از صبح تا شب، در کوچه و بازار، با ساز و آواز میگرداندندمان و میگفتند بیایید اینها را بکشید که هیچ احترامی در اسلام ندارند.
ما را در خرابهای جا دادند که روزها از شدت گرما و شبها از سوز سرما آرامش نداشتیم.
میخواستند ما را در بازار بردهفروشها بفروشند...
ما را با طناب بسته بودند و از جلوی خانه یهود و نصاری میگذراندند و به آنها میگفتند اینها همانهایی هستند که پدرانشان، پدران شما را در جنگها کشتند، بیایید ازشان انتقام بگیرید.»
#چهارده_خورشید_و_یک_آفتاب
#آفتاب_در_محراب
جان و جهان؛🥀
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
https://rubika.ir/janojahaan
#میزان
تا رسیدیم کنج دیوار، کنار پردهها جا گرفتیم. مسجد شلوغ نبود. اینجوری کمتر به چشم میآمدیم. محمدحسین از کنار محدودهمان جُم نمیخورد. فقط کمی خودش را کنار پردهها میکشید، دوباره برمیگشت سر جایش. زینب هم بازیاش گرفته بود؛ از پشت عقبعقب میآمد، خودش را میانداخت توی بغلم و سفت چادرم را میچسبید. فسقلخان هم جایش تنگ میشد و نق میزد. صدای خندهی زینب، با نق زدنهای داداش قاتی میشد.
از صبح حالم خوش نبود. خوراکیها هم که همان اول ته کشیدند. روسریِ زینب را از زیر پاهایشان جمع کردم و خردههای چوبشور و بیسکویت را از لباسهایشان تکاندم.
سخنران از دینداری میگفت. بحث شیرینی به نظرم آمد. مدام انگشت روی بینی مینشاندم. زینب هم چَشمی میگفت و کار خودش را میکرد. نق زدنهای پسر که به جیغ میرسید، دخترک جمعوجورتر مینشست.
فاطمه چند متر آن طرفتر بود. با دو تا دوست جدیدش، نشسته بودند به حرف زدن. نگاهش کردم. از آن چهرهی درهمِ قبل از آمدنش خبری نبود. با لبهای غنچه، بوسهای در هوا فرستادم. با آن یک دندانِ افتاده، توی روسری و چادر، نمکیتر به چشم میآمد. لبهایش را بین حصار دستهایش غنچه کرد.
گفته بودم خانه میمانیم و هیئت نمیرویم. آنقدر آه و ناله کرد که راضی به رفتن شدم. نای رفتن نداشتم. حوصلهی بکن نکن و بنشین هم که دیگر هیچ. مگر عزاداری پای تلویزیون، چه چیزش بد بود؟! خودمان بودیم و خودمان...
به هر دری میزدم آرام نگهشان دارم. عادتم این است. شاید هم از غرورم باشد. راهکار و توصیههای بقیه زیاد به مذاقم خوش نمیآید.
✍ادامه در بخش دوم؛