eitaa logo
جان و جهان
518 دنبال‌کننده
741 عکس
33 ویدیو
1 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
حمیدرضا، یک لقمه بزرگ گذاشت توی دهان علی و شکر را ریخت توی چای سرد شده و هل داد جلوی امیرحسین: «بخور بابا بخور تا یه لقمه مشتی پدر پسری هم برات بگیرم.» همین‌طور که چایم را شیرین می‌کردم، صدای اعلان گوشی‌ام آمد. از دیشب منتظر پیام فاطمه بودم. این‌ روزها دل‌ توی دلم نبود برای رسیدن روز عروسی‌اش! صبرم برای رسیدن این روز موعود، مثل خاله‌ای که تنها هجده‌سال با او‌ فاصله سنی دارد نبود. بلکه مثل مادری بود که از روز دیدن اولین قدم‌های تاتي تاتي دخترش، منتظر فرستادن او به سمت منزل بخت بوده‌است. برای همین هم دیشب آن پیشنهاد را به او دادم. فوری صفحه‌ی گوشی‌ام‌ را چک کردم؛ خدا را شکر که عروس اعلام موافقت کرده بود. از عروسی چون فاطمه‌ و دامادی مثل محمدآقا جز این انتظار نداشتم. اصلا خودش دغدغه کار فرهنگی را‌ داشت که این ايده به ذهن من هم رسید! حالا تنها چیزی که باقی مانده راحت شدن خیالم از حمیدرضا است که از من دلخور نشود. زیرچشمی نگاهش کردم. مشغول راضی کردن علی بود برای خوردن لقمه‌ی بزرگ کره‌ عسل پدر و پسری‌شان. لقمه‌ی بزرگی که هر آن عسل از وسطش روی میز می‌ریخت و علی با اشتیاق به عشق عنوان «پدر و پسری‌»اش آن را دولپی می‌خورد. ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ کمی پنیر روی تکه نان سنگک‌ زیر دستم کشیدم و یاد روزهای قبل از عروسی خودمان افتادم. حس و‌ حال بد آن روزها هرگز از ذهنم نمی‌رفت. مگر می‌شود پدر همسرت با بیماری سختی دست و پنجه نرم کند و در بیمارستان بستری باشد، آن‌وقت تو با دل خوش به خرید حلقه بروی؟ اصلا اگر آن حلقه با خاطره‌ی آن روزهاي سخت عجین نشده بود، هیچ وقت به حمید پیشنهاد تعویضش‌ را نمی‌دادم. همانطور که حال و هوای روز خرید حلقه‌ی ازدواجم را هیچ وقت از خاطر نبردم، شادی روز تعویضش را هم فراموش نمی‌کنم. وقتی حميد راضي شد حلقه را عوض کنیم، رفتیم و آن حجم از تلخی را با کوهی از شادی جایگزین کردیم و بجای یک حلقه، با دو حلقه‌ی خوشحال به خانه برگشتیم. لقمه‌ی نان و پنیر را در دهان گذاشتم و از خودم پرسیدم: «حالا از کجا باید شروع کنم؟» از زمانی که خواهرم خبر آمدن خواستگار با خانواده‌ای شناس و باکمالات را به من داد، شبی نبود که برای حمیدرضا نگویم چه مدل لباسی می‌خواهم بخرم. یکبار برایش عکس‌های لباس‌های تن مانکن در ژورنال را ورق می‌زدم، یکبار هم خیالی می‌گفتم که می‌خواهم دامنش بلند باشد و‌ یقه‌ای پوشیده داشته باشد که جایگاه خاله‌ی‌ عروس بودنم را به حد کمال ثابت کند. آن‌قدر برایش از جنس پارچه و قیمت دانتل و جواهردوزی روی لباس گفتم که یک شب وسط توضیحات مربوط به انتخاب خیاط، چشمانش را ريز كرد و پرسید: - یه ‌لباس این‌همه دنگ و فنگ داره؟ تو‌ مگه تا حالا لباس مهمونی نخریده بودی؟ چرا من هیچ خاطره‌ای ندارم ازین داستان‌ها با شما خانم؟ - چرا اتفاقا سر عروسی داداش مهدیم همه این کارا رو کردم، ولی نه سال گذشته و شما کلا یادت رفته! چشمانش درخشید؛ - الان همونو نمی‌شه پوشید؟ چپ‌چپ نگاهش کردم. ابروهای درهمش به سمت بالا رفتند و ترجیح داد سکوت کند. من هم از خیر ادامه‌ی داستان خیاط گذشتم. یعنی بعد از گذشت نه سال، خریدن یک لباس آنچنانی زیاده‌روی بود؟ - لیلا جان معلوم هست کجایی؟ گوشیو بذار کنار این لقمه که برات گرفتمو بخور. گوشی را کنار گذاشتم، لقمه مردانه را از دستش گرفتم و از جایی که به ذهنم رسیده بود آغاز کردم: - یه تصمیمی گرفتم. یک گاز به لقمه‌اش زد، - خیر باشه انشاالله. - می‌خوام برای عروسی لباس نخرم. خرده‌ نان‌های جلوی امیرحسین را از روی سفره جمع کرد و پرسید: - عه؟ پس چی بپوشی؟ - همون که عروسی مهدی پوشیدمو. صورتش باز شد و پرسيد: - مگه خاله عروس نیستی؟ چرا خب؟ - دلم نمی‌خواد وسط جنگ و دربدری مردم غزه و لبنان من لباس آنچنانی بدوزم! با خنده گفت: - خدا خیرت بده! ✍ادامه در بخش سوم؛
بخش سوم؛ از مقدمه‌چینی راضی بودم. حالا بهترین زمان برای مطرح کردن اصل داستان بود. - دیروز فاطمه گفت خاله می‌خوام‌ برای یادگاری‌های روز عروسیم یه کار فرهنگی ماندگار‌ بکنم كه مربوط به لبنان هم باشه. - چه خوب، خانواده شوهرشم که فرهنگی و اینا؛ حتما کلي ایده دارن! حالا چی‌کار می‌خواد بکنه؟ - اتفاقا از من پرسید چی‌کار کنیم من هم گفتم کلا گیفت‌ها با من. چیزی نگفت، همان موقع پسرها با شکم‌های سیر شده بلند شدند و رفتند سراغ کامپیوتر و بازی، من هم رفتم جای امیرحسین و روی صندلی کنارش نشستم و ادامه دادم: - دیشب توی گروه مادرانه شمال‌غرب پیام دادم کسی ایده‌ای داره؟ یکی گفت از طرف مهموناتون یک مبلغی برای کمک به جبهه مقاومت به حساب بیت واریز کنید، بعد یک‌ کاغذ زیبا بدین دستشون بنویسین ما از طرف شما فلان‌قدر هدیه کردیم. - عه چه خوب. به فاطمه گفتی؟ - بله، الانم که سرم توی گوشی بود دیدم جواب داده موافقه. با لبخند صورتش را سمت من برگرداند و گفت: - خب به سلامتی هم لباس حل شد هم گیفت! خندیدم، دستش را گرفتم و گفتم: فقط می مونه یه چیزی: - اول می‌خواستم از طرف مهمونا چند تومن پول بریزم. بعدش‌ فكر كردم، اگه تو راضی باشی دوست دارم از اون چیزی که خیلی برام عزیزه بگذرم و بدمش برای کمک به جبهه مقاوت. خندید و گفت: - نکنه میخوای من رو بفرستی برم بجنگم؟! - اگر آقا حکم بدن، من هم رضایت میدم و راهیت میکنم. لبخند زد، پس ادامه دادم: - اینجوری چند برابر اون چند تومن کمک شده، منم دلم راضی شده که در حد توان خودم کاری کردم، انگشتر هديه شما هم عاقبت بخیر شده! دستم را گرفت و بین دو دستش گذاشت، از گرمای دستش دلم گرم شد. با دیدن ذوق و خوشحالی من، از ته دل خندید و بعد گفت: - انگشترها مال خودتونه خانم، هرجور صلاح خودت می‌دونی. ما هم جان ناقابلی داریم که حتما به موقعش فدای مقاومت می‌کنیم. لب‌هایم دیگر بیشتر از این نمی‌توانستند کش بیایند. مأموریتم را با موفقیت انجام داده بودم. با شادی دستش را بوسیدم و خدا را بابت داشتنش شکر کردم. لباس علی و امیرحسین را تنشان کرده‌ام و لباس بلند و دنباله‌دار خودم را درون کاور گذاشته‌ام. فکر کنم لباس سبز و ملیله‌بارانم از اینکه بعد از نه سال قرار است دوباره زیر نور لوسترهای سالن عروسی بدرخشد خوشحال است. مثل من که از سنگینی کارتن حاوی شمع‌های یادبود ذوق دارم. دیشب با همسرم و‌ پسرها متن‌های آماده و چاپ‌شده را با روبان‌های صورتی و براق به تک‌تک شمع‌ها وصل کردیم. تمامی وسایل را چک می‌کنم که برداشته باشم. حمیدرضا کارتن در دست دارد، ساک وسایلم دست علی است و خودم کاور لباس را در دست دارم. حمیدرضا که صورتش پشت کارتن گم شده می‌پرسد: «چیزی جا نذاشتین؟ درو ببندیم؟» کمی فکر می‌کنم، شاید تنها چیزی که همراهمان نیست حلقه‌ی زیبا و قشنگم باشد که البته خیالم از آن راحت است. چون قبل از ما خودش را به سالن رسانده و امشب هم قرار پرواز به سوی‌ لبنان را دارد. به روایت: به قلم: در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
،_پسته‌ی_خندون ! امروز از توی خیابون یه صدای بلند اومد مربوط به کارای ساختمونی، بعد فاطمه حسنای دو سال‌ونیمه اومد پیش من و داداش توی گهواره‌ش، نازش کرد و گفت: «عسیسم! داداشم! نترسیا هیچی نیس، صدای بمب بود.» 😂 حالا من میگم اینا سربازای ظهورن، ملت باورشون نمیشه. نتانیاهو! تحویل بگیر! این بچه دو سال‌ونیمه‌مونه! در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
همین الان که یک ساعت و بیست دقیقه از نیمه‌شب گذشته، می‌توانستم در کنیا باشم. سوار لَندرُوِر قرمز وسط علفزارهای ساوانا. راهنمای تور به فیل‌های سمت راست و شیرهای سمت چپ اشاره کند و در دوردست‌ها زرافه‌های خال‌درشت رویایی‌ام را ببینم. پادکستِ دیروزِ شهاب چراغی می‌توانست باز هم تا یک هفته هوایی‌ام کند، اما نکرد. این‌بار زورش نرسید. جلوی ماشین لباس‌شویی، وسط فرش سه‌متری طرح گبّه آشپزخانه دراز کشیده‌ام. پاهایم از گوشه‌اش بیرون زده، اما سردی ملایم کف آشپزخانه در این شب پاییزی آتش درونم را خاموش نمی‌کند. دست‌هایم را مثل صلیب باز کرده‌ام. مو‌های مشکی بلندم، بالش نازکی شده و چشم‌اندازم سقف آشپزخانه است. چشم‌هایم را نمی‌بندم. بوی برنج ریه‌هایم را پر کرده است. منتظرم تا کار تکراری هر شبم را به سرانجام برسانم و بعد بخوابم. دخترها آن‌قدر لباس کثیف می‌کنند که کم مانده لباسشویی دهان باز کند و بگوید: «فاطمه تو بدون بچه دوست‌داشتنی‌تر بودی!» سرم را نود درجه به سمت راست می‌چرخانم و چشمانم را می‌بندم. خبری از فیل‌های خاکستری ساوانا نیست. کرکره پلک‌ها را که بالا می‌کشم، کاغذ و قلمم در منتهای سمت راست فرش روی زمین خودنمایی می‌کنند. همین چند دقیقه پیش که به آشپزخانه آمدم کاغذ و قلمم را محکم در دست گرفتم و آن‌ها را آماده‌ی رزم کردم. از زیر قرآن ردشان کردم و کاسه آبی پشت سرشان ریختم. باید چیز مهمی می‌نوشتم. دلم می‌خواست در این بزنگاه تاریخ، قلم بردارم و حماسه جاری در زمان را روی کاغذ بازنمایی کنم. اما من کجا و روایت این آرزو کجا؟ ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ این روزها آن‌قدر حادثه از در و دیوار می‌جوشد که امان نمی‌دهد بنویسم. هرچه بیشتر می‌دوم، بیشتر عقب می‌مانم. سرم را به چپ می‌گردانم. نه، هیچ شیری اینجا نیست! در دوردست‌ترین نقطه، خال‌های روی دیوار که جای دست بچه‌هاست را می‌بینم اما از زرافه‌های خال‌دار نشانی نیست. می‌خواستم بنویسم اما حالا دارم فکر می‌کنم که اصلا از چه بنویسم؟ قد و قواره قلمم به اندازه‌ای نیست که از شهید نصرالله و یحیی السنوار و بقیه شهدای مقاومت بنویسم. حمله موشکی ایران به اسرائیل هم آن‌قدر سهمگین بود که نوشتن از آن تاروپود قلمم را از هم می‌شکافد. از حمله بزدلانه اسرائيل به ایران بنویسم؟ من که می‌خواستم راوی حماسه باشم. هر چه پیش می‌روم قله نوشتن برایم فتح‌نشدنی‌تر می‌شود. پس بهتر است ننویسم و سلاحم را غلاف کنم. دیشب که بعد از خوابیدن بچه‌ها در گوشی اخبار را زیر و رو می‌کردم، عده‌ای پاکت‌های پول را به سمت لبنان به پرواز در می‌آوردند و عده‌ای ديگر حلقه ازدواج، با آن همه خاطره شیرینش را به حزب الله تقدیم می‌کردند. این فلز زردرنگِ قیمتی چه جایگاهی پیدا می‌کند وقتی از انگشتان یک زن مسلمان ایرانی بیرون بیاید و تبدیل به سلاحی شود تا با انگشتی دیگر، ماشه‌اش زده شود و سگ هاری را از روی کره زمین محو کند. بدن داغم را از روی زمین جمع می‌کنم و دم‌کنی دور درِ قابلمه می‌پیچم تا برنج سحری را دم کنم. در میان همه امکاناتی که در برابر فرضِ رهبر، سر تسلیم فرود آوردند، من چه کردم؟! من هیچ بودم و تنها نگاه کردم. نهایتا چند روزِ کوتاه پاییزی را روزه گرفتم. روز‌ه‌هایی که لقمه نان و پنیر و سبزیِ افطارش، مثل افطارهای همیشه برایم باصفا نبود. همان اولین لقمه، حال غریب مردم فلسطین و لبنان را جلوی چشمانم زنده می‌کرد و ریحان و تره، بی‌قدر و طعم می‌شدند. روزه‌‌ها را نذر پیروزی مقاومت می‌کردم. اما روزه‌ای که زیر سقف امن و سر سفره‌ی امانِ خانه‌ افطار می‌کنم، بیشتر شبیه روضه‌ است. نوشتن روایتی کم‌جان، کجای دنیا را می‌گیرد؟ روزه‌ی مادری که نهایت هنرش این است که چند بار فریاد‌هایش بر سر طفلان خرابکار را قورت دهد تا روزه‌اش بی‌اجر نشود، به چه دردی می‌خورد و بلاگردان کدام اتفاق خواهد شد؟! به دفتر و قلمم با چهره‌ای درهم، نیم‌نگاهی می‌کنم و یاد لایو امروز حاج حسین یکتا می‌افتم. به برکت سر و صدای بچه‌ها دريافتم از بيان صیقلی‌‌اش یک جمله بیشتر نبود؛ این‌که «زندگی شما باید به قبل و بعد از طوفان الاقصی تقسیم شود.» وقتی با دقت یک روزم را از صبح تا شب مرور می‌کنم، چنین تقسیمی به چشمم نمی‌آید. بیشتر در چرخه کارهای تکراری گیر افتاده‌ام، مثل ماشین لباسشویی خسته خانه‌مان. گاهی دور تند و گاهی دور کُند. حالم از کارهای تکراری‌ بی‌روحم به هم می‌خورد. باید این چرخه را با یک کارد تیز، به دو قسمت تقسیم کنم. حاج حسین با آن بهجت و نشاط کلامش بارها مرا از رکود و سردرگمی درآورده و دستانم را گرفته تا حرکت کنم به سوی «مربع‌های قرمز». کاری که پادکست «سفر به ماداگاسکار» شهاب چراغی با من نکرد. قلاب ذهنم که به اسم حاج حسین گرفت، عضله‌هایم را منقبض کردم و به سمت کاغذ و قلمم خیز برداشتم. جمله اول را نوشتم. ماشین لباسشویی از حرکت باز ایستاد. نیرویی در بدنم حس کردم. لباس‌های تمیز را داخل لگن ریختم و روی میله‌های رخت آویز در بالکن پهن کردم. همه خوابیده‌اند و من بیدارم. در فکر جمله‌های بعدی هستم که آرام روی راحتی تک‌نفره صورتی رنگ پذیرایی می‌نشینم. قلمم را در دست چپ می‌گیرم و ساعد دست راستم را تکیه می‌دهم روی لبه راحتی. سرم را به سمت راست پنجره پذیرایی می‌چرخانم و با دقت به بیرون نگاه می‌کنم. حالا قلمم را با دست چپ با همه‌ی توان پرتاب می‌کنم به سمت کوادکوپتری که گمان می‌کند دانای کل است. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
صدای دختر سال دهمی‌ام را از توی اتاق شنیدم: «مامان هر چی عکس و فیلم از نماز جمعه‌ی دیروز گرفتی برام می‌فرستی؟ لازم دارم.» چند دقیقه‌ پیش به خانه رسیده و روی گوشی‌اش چنبره زده بود. ناهار را توی بشقاب کشیدم و جلویش گذاشتم. لقمه‌ی اُملت را در دهانش گذاشت: «مامان، مدرسه مسابقه‌ی عکاسی از نماز جمعه‌‌ی نصر گذاشته. جایزه‌شم اردوی مشهده.» لیوان دمنوش بِه‌لیمو را روی سفره گذاشتم و کنارش نشستم: «خب تو که یه کلیپ درست کردی، همونو بفرست دیگه.» چند پَر ریحان، همراه لقمه فرو داد: «آره من فرستادم برا خانم کاشی، اما از اِکیپمون هیچ‌ کدوم دیروز نماز نرفته بودن. بعد دوست داریم همه با هم بریم‌ مشهد، می‌خوام براشون عکس و فیلمایی که گرفتیم رو بفرستم. اونام تو مسابقه شرکت کنن.» فکری به ذهنم رسید. نمی‌توانستم نوجوان امروز را خیلی عتاب و خطاب کنم که این‌طور مشهد رفتن، درست نیست، دوست‌هایت باید خودشان نماز جمعه می‌رفتند و عکس می‌گرفتند. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ همه‌ی این باید و نبایدها را پشتِ زبانم نگه داشتم. خرما و چند قلپ از به‌لیمو را خوردم: «بیا یه کار خوبی کنیم.» نگاهش سمت نان بود: «چی کار؟» عکس اول را از نگارخانه‌ی گوشی انتخاب کردم و برای توضیحش نوشتم: «نوجوان‌هایی که از مشهد آمده بودند تا پشت رهبر و کشور باشند. یکی‌شان می‌گفت: ما این همه راه اومدیم تا به دشمن ثابت کنیم، حمله‌ی موشکی کشورمون به اسراییل رو تایید می‌کنیم‌. یکی دیگشون هم طومار علیه اسراییل و آمریکا را امضا کرد و گفت: ای رهبر آزاده، آماده‌ایم آماده‌.» دخترم عکس و نوشته‌اش را فرستاد توی گروه نوزده نفره‌شان. عکس دوم تصویرِ چند زن پاکستانی بود که توی شلوغی خیابان‌های مصلی ایستاده بودند. چند عکس هم از حضور میلیونی مردم برای دخترم و او هم توی گروهشان فرستاد. بعد هم نوشت: «بچه‌ها با دقت توضیحات عکسا رو بخونید تا اگر خانم کاشی پرسید بدونید چی به چیه.» همان‌طور که لقمه‌ی غذا را قورت می‌داد، با دست دیگرش گروه را چک می‌کرد و با دهان باز می‌خواند: «نازنین می‌گه: مگه دیروز از شهرای دیگه هم اومده بودن؟ سارا میگه من نمی‌دونستم از پاکستان و کشورای دیگه هم خامنه‌ای رو می‌شناسن. صبا هم نوشته: وااای چقدر شلوغ بوده‌. این همه آدم کجا بودن؟» در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
کوله‌پشتی برزنتی یشمی‌ام را روی صندلی‌های ردیف اول جا دادم و نشستم روی سکوی جلوی مینی‌بوس و مثل یک دیده‌بان بچه‌هایی که وارد می‌شدند را زیر نظر گرفتم. هیچ‌کدامشان مثل من یک گل ربانی زرد به پایین مقنعه‌شان نبود و این یعنی همه سال‌بالایی بودند. خودم را در جمع غریبه‌هایی می‌دیدم که به نظرم هیچ‌وقت با هیچ‌کدامشان نمی‌توانستم دوستی داشته باشم. دهانم مزه آهن گرفت و مقدمات هشتگ مدرسه_بد_است توی سرم کلید خورد. سرم را گرداندم طرف راننده، پیرمردی حدود هفتاد ساله بود با صورتی پر از چروک. یک نسخه به‌روزرسانی شده از باقر صحرارودی که پارچه لنگی‌اش را پشت گردنش انداخته بود و از پنجره داشت با رفقایش حرف می‌زد. وقتی دیدم یک صندلی کنار او خالی است، کیفم را برداشتم و خودم را انداختم جلوی مینی‌بوس. چند متر که حرکت کردیم و از شهرک اکباتان بیرون آمدیم، سر حرف را با او باز کردم: «ببخشید، شما نوه دارین؟» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ پیرمرد دهانش را باز کرد و من یک آن احساس کردم کنار تلی از انبوه زباله‌ام یا بینی‌ام را توی چاه فاضلاب فرو کرده‌ام، به همان غلظت و وحشتناکی. دماغم را بالا کشیدم و بینی تیز کردم که نکند اشتباه کرده‌ام، اما هرچه بیشتر دقت می‌کردم و هرچه بیشتر حرف می‌زد، بو شدت بیشتری می‌گرفت. پیرمرد یا مشکل عفونت معده داشت، یا لثه، و یا هر چیز دیگری که ماحصلش بوی گربه مرده بود که از دهانش بیرون می‌آمد. اما توی دنیای هفت سالگی تنها دلیل این بو را مسواک نزدن می‌دیدم. چند بار خواستم بین توضیحاتش بپرسم: «راستی شما مسواک هم می‌زنین؟» که خجالت کشیدم! نیم ساعت بعد، جلوی در خانه‌مان که ترمز دستی را کشید، می‌دانستم شش تا نوه دارد، برایشان مرتب هدیه می‌خرد، عروس اولش را خیلی دوست دارد، دخترش یک روز درمیان به خانه‌شان می‌آید و یک خانه باغ اطراف ملایر دارند! هم‌صحبتی خوبی بود. اما من توی دوراهی بدی گیر کرده بودم و باید تصمیم خودم را می‌گرفتم؛ یا باید جلو می‌نشستم و هم‌صحبت راننده پیر مینی‌بوس آبی می‌شدم و بو را تحمل می‌کردم، یا باید عقب می‌رفتم و بین بچه‌هایی که احساس غریبگی زیادی با آن‌ها داشتم می‌نشستم. با روحیه خبرنگاری که از بچگی در وجود من بود، گزینه اول را انتخاب کردم. پای انتخابم هم ایستادم. من شده بودم شاگرد راننده و با این‌که کلاس اولی بودم، برای بچه‌ها تعیین تکلیف می‌کردم. این اولین مسئولیت رسمی زندگی من بود. مینی‌بوس مدرسه ما مثل یک اسب‌آبی پیر مهربان بود که زیر باران‌های پاییز و برف‌های زمستانی ما را در خودش جا می‌داد و به خانواده‌ها و معلم‌هایمان تحویل‌مان می‌داد. هر سال که بوی مدرسه از شهریور ماه با نمایشگاه نوشت‌افزار و پیام‌های تبلیغاتی و غیره همه جا پر می‌شود، خاطرات روزهای اول مدرسه با مینی‌بوس آبی توی سرم لعاب می‌اندازند. بیست‌ویک سال از آن روزها می‌گذرد و حالا لابد پیرمرد و مینی‌بوس آبی‌اش برای من و حتی آن شش تا نوه خاطره شده‌اند! اما دعا می‌کنم برای تک‌تک آدم‌هایی که در مسیر رشد کمکم کردند، حتی راننده مینی بوس آبی. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
همیشه در آغاز سال تحصیلی چشم‌هایشان برایم عجیب است. یکی همان اول کلاس می‌خواهد برود بیرون، یکی زیر میز خوراکی می‌خورد، یکی دارد با بغل‌دستی‌اش نقطه‌بازی می‌کند و یکی با ذوق برایت تعریف می‌کند که تکلیفش را چطوری انجام داده است. من هنوز آنقدری نمی‌شناسمشان که از روی برق چشم‌ها و حالت گونه‌ها بفهمم کدامشان درگیر دوست‌وآشتی شدن با هم‌کلاسی‌هایش است و کدامشان درگیر مشکلات تصاحب اتاق با خواهر بزرگترش. یک هفته‌ای می‌شود که توی فکر نوشتن برای دانش‌آموزانم هستم، پشت تمام انار دانه کردن‌ها و پاورپوینت درست کردن‌ها، یا پشت تک‌تک صفحات کتاب‌هایی که می‌خوانم یا ظرف‌هایی که می‌شویم دنبال ردی از آنها می‌گردم که گردن بکشد به سمتم و بگوید: «من را بنویس، من ایده‌ی جذابی هستم!» اما هیچ کدام جذبم نمی‌کردند. آنقدر گردنشان کوتاه بود که به چشم خودم هم نمی‌آمدند، چه برسد به چشم بچه‌ها! وقتی برای خودت یا دوستانت می‌نویسی، کار راحت‌تر است، اما وقتی مخاطبت دانش‌آموزانی باشند که دو نسل از تو فاصله دارند، کار سخت می‌شود. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ از دو روز پیش که چغندر خریدم برای لبو درست کردن، سید دوساله‌ی خانه‌ی ما، دائم می‌آمد سراغم که: «لبو دُرُس کردی؟» و من حال و حوصله‌ی درست کردنش را نداشتم. تا امروز که خیار به دست، با لباس‌خوابش که هنوز عوضش نکرده بودم، به سمتم آمد و دوباره طلب لبو کرد. صدای درونم گفت: «درستش کن تموم شه بره!» به سمت یخچال رفتم و سه چغندر بزرگ و سفت و خاکی را از کشوی «نشسته‌های یخچال» درآوردم. چغندرها را گرفتم زیر شیر آب و با اسکاچ‌ به جانشان افتادم. آن‌قدر اسکاچ کشیدم به پوستشان تا تمیز شدند، بعد هم سر و ته چغندرها را با چاقو جدا کردم. دقیقا همان‌جا، وقتی از زیر پوست زمخت و تیره‌شان سرخابی تیره بیرون زد، وقتی دستم را روی گوشت خوش‌رنگشان که حالا از زیر پوست تیره بیرون زده بود کشیدم و بویشان کردم بود که یاد بچه‌ها افتادم. رنگ سرخ و بوی خامی، مرا یاد بچه‌ها انداخت. چغندرها را که انداختم در آب سرد داخل زودپز، رد حرکت سر و تهشان رنگ لبویی می‌انداخت توی آب و همین رنگ، آب بی‌رنگ و سرد را صورتی می‌کرد. آنجا بود كه بالاخره ايده‌ی جذابم سرك كشيد. با ديدن چغندرهای نپخته و سفت، ياد روز اولی که بچه‌ها را می‌بینم افتادم، همين‌قدر سفت، خاکی و عجیب. اما وقتی از جلدشان رد می‌شوی و بهتر می‌شناسی‌شان، كم كم نرم می‌شوند و خوردنی. مثل کلاس ‌های سرد، بی‌روح و بی‌صدایمان که وقتی بچه‌ها نباشند، درست مثل همان آب سرد، دیده نمی‌شود. اما با بچه‌ها انگار رنگ می‌گیرد، صورتی می‌شود و به چشم‌مان می‌آید. اما آخرهای سال که می‌رسد نرم می‌شوند. آن‌قدر با تو سرو كله زده‌اند و لبخند ديده‌اند، آنقدر بدون تكليف سر كلاس آمده‌اند و اخم نديده‌اند كه ديگر با یک اطلاعیه‌ی امتحان داریم همگی‌شان وا نمی‌روند و با یک پرسش شفاهی بدون اطلاع قبلی، مرا بدترین معلم روی زمین نمی‌بینند. شيرينی لبخند بچه‌ها وقتی صبح زود سر كلاس می‌روی انگار هر روز بيشتر و صميمی‌تر می‌شود. عطر خنده‌هايشان بيشتر فضای كلاس را می‌گيرد و سوال‌های بجا و بی‌جايشان مزه‌ی كلاس را خوش‌طعم‌تر می‌كند. درست مثل شيرينی چغندر پخته شده زير دهان كه طعمش هوش از سر می‌برد و عطرش دلت را. همین پخته شدن و نرم شدنشان هم باعث می‌شود تمام فضای کلاسشان و همین‌طور تمام روزهای کاری‌ام صورتی پررنگ شوند. هم صورتی، هم شیرین، درست مثل لبو. تازه سال تحصیلی شروع شده و من منتظر تمام این تغییراتم، همان‌ها که برای رسيدن بهشان کمی گرما و فشار اجتناب‌ناپذیر است. در زودپز را می‌بندم و قفلش می‌کنم، نيم ساعت ديگر بوی لبوی پخته و شيرين همه‌ی خانه را پر خواهد كرد. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
39.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به یاد ابرقهرمانی که در آخرین و باشکوه‌ترین صحنه زندگی‌اش، با چوب‌دستی خود، رَمی جَمَرات کرد... . لحظه‌های آخرت تلفیق شعر و جنگ بود! ای شهید معرکه! مردن برایت ننگ بود! باید از آن لحظه‌ها افسانه‌ای می‌ساختی با تمام زخم‌هایت، گرچه فرصت تنگ بود! گرچه آن‌ها خواستند این‌گونه تحقیرت کنند چشم‌هایت باطل‌السحری بر این نیرنگ بود! در پلان آخرت… نه! ابتدای قصه‌ات تیتراژ چشم تو زیباترین آهنگ بود! چوبِ در دست تو را چوب خدا دیدیم ما بی‌صدا بر شیشه‌ی شب خورد؛ گویا سنگ بود! ما رمیتَ اذ رمیتَ، چوب مامور خداست صبغة‌اللهی که هر چه غیر از آن بی‌رنگ بود چفیه و تصویر قدس و عطر و تسبیح و خشاب در کنار تو نمایشگاه یک فرهنگ بود... شعر از: اجرای نقاشی: در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
دیده‌ای آن‌چه تماشا نشود با هر چشم و کسی جز تو ندید آن‌همه زیبایی را جانِ جهان خوش آمدی...💐  http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
همیشه وقتی زن نگران درونم شروع به بافتن فکرهای تلخ و خیال‌های وحشتناک می‌کند، باید دستم را مشغول کنم که حواسش پرتِ بافته‌ی دستم شود و دست بردارد. همین که خبرها مدام تصدیق و تکذیب می‌شد‌، هی کانال‌های فارسی و عربی مجازی را بالا و پایین می‌کردم بلکه تکذیبیه اخبار منفی آبی بر صورت روح در حال غلیانم بپاشد. اما هیچ خبری نبود و بی‌خبری خوش‌خبری‌ست. هر فیلمی که کلمه سید حسن را در کپشنش می‌خواندم سریع باز می‌کردم، به امید دیدن آن لبخند و رجزخوانی تازه که هنوز هستم و کور خوانده‌اید. بعد تازه می‌دیدم که فیلم قدیمی است. اما چه ایمان استواری که هر چه تاریخ فیلم‌ها نزدیک تر به امروز، صدا محکم‌تر و ایمان راسخ تر. بعضی‌ها ایمانشان مثل کوه است، اما کوه یخ‌، روز به روز کوچک‌تر می‌شود‌‌. اما ایمان سید مثل درختی بود که هر روز تنومندتر می‌شد و شاخ و برگ می‌داد. حالا دلم می‌لرزید که تنه‌ی درخت تنومندمان را تَبَرصفتان بی‌ریشه قطع کرده باشند! رشته دلم داشت پاره می‌شد. رشته‌ی سفید نخ را دور دستم پیچیدم و قلاب را محکم چنگ زدم. عصبانی بودم و نگران. با حرص می‌بافتم. بافته‌ام کج و کوله می‌شد. بعضی جاهایش که فکرِ نبودن سید را می‌کردم دستم شل می‌شد، بغض گلویم را می‌گرفت و زنجیره ها وارفته می‌شدند. بعد حس انتقام سراغم می‌آمد‌، نخ را سفت می‌کشیدم و دانه‌ها کوچک می‌شدند و در هم فشرده. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ خانه ساکت ساکت بود. همه خواب بودند و در تاریک و روشن پذیرایی، نور گوشی لحظه‌ای خاموش نمی‌شد. هر پنج دقیقه یک‌بار کانال‌ها را بالا و پایین می‌کردم. در گروه دوستانم هر بار کسی بی‌خبر می‌نوشت «چه خبر شد؟ تایید که نشد یا ...؟!» بقیه اخبار تکراری را در جوابش بازنشر می‌کردند. انگار اول پاییز، تکرار شب ۲۹ اردیبهشت شده بود. دانه دانه می‌بافتم و ذکر می‌گفتم برای سلامتی سید. یکی در میان سفت و شل، ریز و درشت. *همه بغضم را بر سر بافته‌ی دستم خالی می‌کردم. نخ سفیدش با عرق کف دستم خیس و نم‌دار می‌شد. برایم کثیف شدنش مهم نبود‌. از چیزی که می‌بافتم متنفر بودم، اما می‌خواستم جلوی چشمم باشد! نمی‌خواستم نفرتم بمیرد.* دوست داشتم بچه‌هایم هر روز نگاهش کنند و یادشان نرود. نخ آبی را از بین نخ‌های دیگر کشیدم بیرون. نمی‌دانستم اگر جای این نخ بودم، خوشحال بودم یا ناراحت! همیشه هر چه می‌بافتم با عشق بود‌. برای هر دانه و رجَش ذوق می‌کردم. هر عروسکی که می‌بافتم، قربان‌صدقه‌ی چشم و چالش می‌رفتم که می‌خواهد شادی به دل کودکی معصوم هدیه بدهد. می‌تواند توی عزیزترین جای دنیا، یعنی خاطره‌های بچگی کودکی باشد. مهم‌ترین چیز دنیای کوچک اما قشنگ او. ولی حالا با نفرت نخ را می‌کشیدم، کج و کوله شدنش برایم مهم نبود. می‌خواستم جلوی چشم خودم و همه همسایه‌ها باشد. همسایه‌هایی که نه آن‌ها حوصله داشتند با من حرف بزنند، نه من رویش را داشتم سر صحبت را باز کنم. تا صبح بیدار ماندم و تمامش کردم. وقتی بیانیه حزب‌الله را روی صفحه گوشی دیدم، تکه سنگی که توی گلویم گیر کرده بود، از سر راه چشمه‌ی اشکم برداشته شد. درِ خانه را باز کردم و پادری جدید خانه‌مان را پهن کردم پشت در. می‌خواستم صبح که پسرم با پدرش می‌رود نانوایی، پا روی پرچم اسرائیل بگذارد و برود. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
صورتم را چسبانده بودم به شیشه و دو دستم را کاسه کرده بودم دو طرفش تا جلوی نور را بگیرد و بتوانم از لای پرده، عروس را ببینم. درِ اتاق را از داخل قفل کرده بودند و من زرنگی کرده بودم و از درِ ایوان که نصف پایینش چوبی و بالایش شیشه‌ای بود می‌خواستم از آن‌جا باخبر شوم. از صبح خاله را برده بودند توی اتاق با یک خانم آرایشگر. پرده‌ها را کشیده و در را بسته بودند. فقط گاهی مامان را راه می‌دادند تا برایشان چای و میوه ببرد. حتی برای ناهار هم بیرون نیامدند. پرده به اندازه یک بند انگشت کنار بود و من خاله را از پشت می‌دیدم که نشسته روی صندلی و یک پیراهن آبی فیروزه‌ای با گل‌های براق تنش است. خانمی با بلوز و دامن گلدار و روسری گره زده دورش می‌چرخید و چیزهایی به صورتش می‌مالید. توی آشپزخانه، خاله‌ها و مامان مشغول آماده‌کردن غذا و میوه و شیرینی بودند. مردها خانه‌ی همسایه جمع بودند و باید سینی شیرینی و میوه را به آنجا هم می‌رساندند. دیشب که گوشه‌ی همین اتاق داشتند خاله را عروس می‌کردند سفره‌ای پهن کرده و گل و نبات و آینه و قرآن گذاشتند. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ مامان برایم یک پیراهن قرمز دوخته بود با دامن چین‌دار و آستین‌های بلندی که تور مشکی داشت. از سر تورش برایم یک کیف کوچک دوخته بود تا آويزان کنم به گردنم و یک گل بزرگ که زده بودم به موهای کوتاهم. دوری توی ایوان زدم، سایه درخت انجیر و خرمالو افتاده بود روی فرش. مامان گفته بود با لباس جدیدم بالای درخت نروم ولی خرمالوهای نارنجی بدجوری چشمک می‌زدند. برگشتم پشت شیشه، خاله را ببینم. آرایشگر داشت روی موهای عروس گل می‌زد و من لحظه‌شماری می‌کردم ببینم خاله چه شکلی می‌شود! پیراهنش را مامان و خاله نرجس با هم دوخته بودند با همان پارچه‌ای که آقاجان از مکه آورده بود. اما من دوست داشتم خاله از آن لباس عروس‌های سفید با دامن پف‌دار و تور بلند بپوشد، برود همان آرایشگاهی که جلویش ماشین گل‌زده منتظر عروس است. ولی خاله ماشین عروس نداشت. مهمان‌ها دست نمی‌زدند. زن‌هایی که دورتادور اتاق نشسته بودند هر از گاهی به نیتی صلوات بلند می‌فرستادند. آرایشگر که رفت سمت در، فهمیدم کار عروس تمام شده و می‌توانم خاله را ببینم. از ایوان دویدم توی پذیرایی و از وسط مهمان‌ها خودم را رساندم جلوی در اتاق عقد. مامان و خاله‌ها جلوی در بودند و قربان‌صدقه‌ی عروس می‌رفتند. خودم را از لای دست و پایشان فرو کردم توی اتاق. خاله، لبخند و اشک را با هم داشت. لبش حسابی قرمز بود و‌ گوشه‌ی چشمش سرمه‌ مالیده بود. آرایشگر با گوشه‌ی دستمال اشک خاله را پاک می‌کرد و می‌گفت: «تی بلا می سر، گریه کنی تی آرایش خراب میشه، داماد وحشت کنه‌ها!» خاله ولی اشکش بند نمی‌آمد. نگاهش به قاب عکس دایی بود که همین تازگی‌ها شهید شده‌ بود. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
طوری که خواهرها و پدرش نبینند، ابروهایش را چند بار بالا و پایین داد و بی‌صدا تکرار کرد: «نگو!» همیشه به حرف‌هایش گوش می‌دادم، اما این‌ بار فرق داشت. آن لحظه چیزی نگفتم و در جواب خواهرشوهرم که پرسید: «تولد فاطمه رو چه روزی می‌گیری؟» گفتم: «امسال تولد نمی‌گیریم.» وقتی آقا مهدی بلند شد تا چای بیاورد، زهره را صدا زدم: «زهره جان! هزینه‌ی تولد فاطمه رو برای بیت رهبری واریز کردیم.» کمی در سکوت نگاهم کرد، روی دو زانو بلند شد و سمت آشپزخانه گردن کشید: «داداش چرا این‌ کارو کردین؟!» مهدی از همه جا بی‌خبر سینی چای را آورد و تعارفمان کرد: «چی‌کار؟» زهره نگاهی به فاطمه که روی پای پدربزرگ ورجه وورجه می‌کرد انداخت: «تولد فاطمه رو میگم. چرا پولشو دادین جای دیگه. بچه گناه داره. تولد چهار سالگیش چی؟» زهره همان‌طور یک‌ریز داشت غر می‌زد و غصه‌ی جشن تولد برادرزاده‌اش را می‌خورد. آقا مهدی سینی چای را جلوی من گرفت و اخم ریزی توی صورتم رفت: «حلقه‌ت رو نگیا!» اینکه حلقه‌ی ازدواج و طلاهای ریز خانه‌ را هم به مقاومت هدیه داده‌ بودم، نگفتم. این را هم لو ندادم که وقتی توی گروه مجازی دانشگاه، حرف‌ها رسید به حکمِ فرض، من برای بچه‌ها نوشتم: «بچه‌ها دیگه هیچی نداشته باشیم، حلقه داریم که!» و اکثر دوستانم حلقه‌هایشان را اهدا کرده بودند. - آبجی امسال رو گذاشتم به خواست مریم. هرچی اون بگه. ازم خواست حالا که اوضاع دنیا به هم ریخته‌ست، اختیار مسائل مربوط به جنگ رو بدم به خودش. منم قبول کردم. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ زهره، مثل بادکنکی که سوراخ شده باشد وا رفت: «بابا! هیچی بهشون نمیگی؟» پدرِ مهدی، فاطمه را روی شانه‌اش گذاشت: «چراغی که به خونه رواست، به مسجد حرومه.» مهدی را یک تنه انداخته بودم وسط معرکه. قند را دهانش گذاشت و یک قلپ چای خورد: «بابا جان ما که هرسال تولد پُر و پِیمون واسه نوه شما گرفتیم. حالا یه امسال نگیریم. به خدا بچه‌های لبنان و غزه رو آدم می‌بینه جیگرش آتیش می‌گیره!» خنده‌ای انداختم گوشه‌ی لبم: «تازه قراره تو مهد براش کیک ببرم با دوستاش کیک تولد بخورن. خودش که خیلی دوست داره. مگه نه فاطمه‌؟!» فاطمه جلوی بابابزرگ ایستاد و موهای او را به هم ریخت: «باباجون انقدر حال میده تو مهد. دیروز نورا تولدشو تو مهد گرفت. خیلی خوب بود‌. لباس چین‌چینی هم پوشیده بود. منم می‌خوام لباسه که دامن پفی زرد داره رو ببرم تو مهد تنم کنم.» خیال عمه و بابابزرگ کمی راحت شد. از خنده‌ی روی صورتشان معلوم بود. اینکه فاطمه این‌قدر برایشان تافته‌ی جدا بافته باشد، طبیعی بود‌. خدا به پسرشان بعد از هفده سالِ آزگار دوا و دکتر این دخترک شیرین‌زبان را هدیه داده بود. هزینه‌ی تولد را برای بیت رهبری واریز کرده بودیم و تقریبا با صفر تومان باید تا سر ماه سَر می‌کردیم که پدرم از شمال زنگ زد و خبر داد: «بابا جان! ما و داداشت‌ اینا داریم میایم تهران هم تولد فاطمه اونجا باشیم، هم‌ ماشینمو از ایران خودرو تحویل بگیرم.» همان پشت تلفن برایش تعریف کردم که امسال تولد مفصل نداریم و بابا گفت: «باشه پس فقط بیایم فاطمه رو ببینیم دیگه.» بابا ماشین صفرش را جلوی در خانه پارک کرد. کیک تولد بزرگی با خود آورده بود: «مریم جان، بابا! به جای شیرینی ماشین، کیک خریدم. نارنگی هم از باغ آوردم برو از تو ماشین بیار.» نارنگی‌های قشنگ و مجلسی را شستم و کنار سیب‌هایی که داداش از باغ دماوندش آورده بود، چیدم. کیک و میوه به اندازه‌ی مهمان‌ها بود و فقط زنگ من کم بود تا همه‌ی فامیل را دعوت کنم برای یک جشن تولد ساده. هرچه توی فریزر بود را بیرون آوردم و غذاهایی با مقدار کم و متنوع درست کردم. آن‌قدر همه خوشحال بودند که زهره وسط مهمانی ایستاد و بلند گفت: «زن‌داداش هر سال پول تولد فاطمه رو بده خیریه‌ای جایی. امسال که نمی‌خواستی تولد بگیری هم میوه خوردیم هم داریم‌ می‌بریم. غذا هم که چند مدل بود خدا می‌دونه! بچه‌ها هم خیلی کیف کردن.» زیر لب جوری که فقط مهدی بشنود، اضافه‌کردم: «و برکتش برمی‌گرده به زندگی و مال و اهل و عیال و خاندانمون.» به روایت: به قلم: عکس از: https://www.instagram.com/cakenbakeusa?igsh=bjBxYWI5NGk3aGl5 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
از همان اول کار، نور کم بود و حالا که بازارچه شلوغ‌تر شده بود، کمبود نور بیشتر توی ذوق می‌زد. چراغ‌قوه موبایل‌ها نشسته بود جای لامپ نئونی ویترینی! فروشنده‌ی کارهای سرامیکی، نور گوشی را از زوایای مختلف روی میز می‌تاباند تا جزئیات اجناسش خودی نشان دهند. آن غرفه کناری که روسری می‌فروخت، طرح و رنگ روسری‌ها را با امتداد شعاع نور گوشی می‌رساند توی چشم‌هامان. در اثنای رسیدن ساندویچ‌ها به غرفه و چیدن میز فروششان بودیم که مادری گفت: «بچه‌ها اسباب‌بازی‌هاشون رو کجا ببرن برای فروش؟» چشمم افتاد روی پسر دهه نودی‌اش که با تردید به اطراف نگاه می‌کرد، انگار دنبال چیزی می‌گشت. دانش‌آموز کلاس سوم یا چهارم به نظر می‌آمد و چفیه‌ای فلسطینی بسته بود به آستین سوئیشرت راه‌راه خاکستری‌اش. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ دویدم جلو و گفتم: «ببینم چی برای فروش آوردین؟ چندتا پسر پشت اون میز هستن که دارن دست‌سازه‌های خودشون رو می‌فروشن، پسرتون می‌تونه بره کنار اونها.» مادر پسر با خوش‌رویی گفت: «پسرم چندتا از اسباب‌بازی‌هایی که دوست داشته رو آورده، نگران بود که یه موقع کسی ازش نخره.» یک ماشین آتش‌نشانی توی دستش دیدم. در دلم تحسینش کردم که چقدر تمیز و سالم نگهش داشته! با خوشحالی گفتم: «یه لحظه صبر کنین پسرم رو صدا بزنم، اون امشب همه عیدی‌هاش رو برای خرید اسباب‌بازی آورده، شاید این ماشین رو برداره.» رفتم صدایش کنم که دیدم مشغول خوردن پفک‌ است؛ از همان خانگی‌ها که بچه‌های محله حکیم نظامی آورده بودند. گفتم: «بسّه دیگه پفک! کیف پولت رو بیار ببین این ماشینو دوست داری؟!» سریع برگشتیم پیش مادر و پسر. ماشین را نشان پسرم دادم. گرفت توی دستش و حسابی براندازش کرد، گفت: «قشنگه، می‌خوام بخرمش!» قبل از آمدن به گلستان شهدا، وقتی پسرم فهمید بازارچه‌ای این‌جا دایر است، خودش رفت و پول‌های توی جعبه‌اش را برداشت، گفت می‌خواهم ببرم برای بچه‌های غزه. یک دفعه چیزی به ذهنم رسید. گفتم: «می‌تونی اگه خواستی، اون‌جا با پول‌هات اسباب‌بازی هم بخری تا اون پول به بچه‌های غزه و لبنان هم برسه.» کیفش را باز کردم و قیمت را پرسیدم. - هرچی دوست دارید بدید. ‌- بذارید ببینم پسرم چه‌قدر پول جمع کرده و آورده. ده تومان ده تومان‌ها را توی تاریکی جفت کردم و دادم به مادر پسر. گفتم: «بشمرید.» گفت: «هرچی باشه درسته.» وقتی می‌خواستیم برگردیم، پسر را صدا زدم. گفتم بایستد تا از او عکس بگیرم. به قد و بالای بزرگ‌مرد کوچک نگاه می‌کردم و توی دلم برایش «و إن یکاد» می‌خواندم. دلش دریا بود. حاضر شده بود از اسباب‌بازی‌هایش که حتما همه دنیایش بودند، بگذرد. نتانیاهو می‌خواهد با این بچه‌هایی که حاضرند از دوست‌داشتنی‌هاشان بگذرند بجنگد؟ بجنگد، اما پایان این بازی را ما تعریف می‌کنیم... . در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
،_پسته‌ی_خندون امروز دخترم گفت: «مامان پاک‌کنم دوباره نیست.» منم از توی آشپزخونه گفتم: «مادرجان من کارخونه‌ی پاک‌کن‌سازی نیستما!😩 مثل خواهر و برادرت باید پاک‌کن رو سوراخ کنم بندازم گردنت.» دخترم گفت: «مدرسه گفته گردنبند ممنوعه!»😳😂 در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
تک و تنها، توی هال خانه، لم داده‌ام روی مبل‌ راحتی آبی و پاهای آویزانم را بی‌هدف تکان می‌دهم. گوشی را توی دستم گرفته‌ام و تصویر طلاهای همدلی با جبهه مقاومت را از این کانال به آن کانال بالا و پایین می‌کنم. دستی به موهای ژولیده‌ام می‌کشم. این روزها همه جا دنبال نقش خودم می‌گردم. همه چیز خیلی سریع پیش می‌رود و انگار هر چه می‌دوم نمی‌رسم. از شهادت سید حسن تا یحیی سنوار، هر روز تلنگر تازه‌ای خورده‌ام. ساعت از ۱ هم گذشته. کلافه و بی‌حوصله بلند می‌شوم و گوشی را می‌گذارم روی پیشخوان آشپزخانه. دختر کوچولویم توی اتاق غرق در خواب نیمروزی است و تا بیدار نشده باید چیزی برای ناهار دست و پا کنم. من زورم به خودم نمی‌رسد تا چند تکه طلایم را خرج لبنان کنم. اگر این‌ها را بفروشیم، روز مبادا چه کنیم؟ یعنی امروز مباداست؟ دلم نمی‌خواهد بیشتر فکر کنم چون به بن‌بست می‌رسم. یک پیاز و یک بوته سیر از کشوی یخچال برمی‌دارم. خودم را توجیه می‌کنم و وقتی یادم می‌افتد کسی خانه‌اش را تقدیم مقاومت کرده‌است، مغزم سوت می‌کشد. یک صدای غرغرو توی ذهنم نشسته که از باور کردن ضعفم می‌ترسد. می‌گوید: «بابا اینام دیگه شورشو در آوردنا. یکی نیست بگه فکر خودت و زن و بچه‌ت باش. حالا فروختی بعدا خودت می‌خوای چه کار کنی؟» ✍ادامه در بخش دوم؛