eitaa logo
نویسندگان جریان
496 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
122 ویدیو
9 فایل
در جریان باشید. کانال انتشارات @jaryane_zendegi زیرنظر مجموعه فرهنگی تربیتی کتاب پردازان @ketabpardazan_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
تربیت در بستر مقاومت حیاط هر طرف را نگاه می‌کردی تعدادی دختر دبستانی را می‌دیدی که دنبال استادمعماریانی حرکت می‌کنند. به اجناس روی میزها اشاره می‌کنند و می‌گویند:« این جنسش خوبه بخرین!» من و بقیه مربی ها وقتی فرمان رهبری برای کمک به جبهه را دریافت کردیم به این فکر افتادیم که چگونه می‌توانیم در این خیررسانی موثر باشیم. قرار گذاشتیم یک جلسه از کلاسمان را به ساخت وسیله اختصاص دهیم و بعد از مراسم هیئت به نفع جبهه مقاومت بفروشیم. بعد هم تصمیم گرفتیم دایره کار را بزرگتر کنیم و به همه خانواده کتاب پردازان هم خبر دهیم. آن هفته کلاسهایمان رنگ و بوی مقاومت گرفت. از بین بچه‌ها هر کس هنری داشت و وسایلش را آورده بود. دو گروه مهره ها را داخل نخ می‌انداختند و دستبند درست می‌کردند. دو نفر دیگر خمیر کِلِی را توی دست‌هایشان ورز می‌دادند و مگنتهای یخچالی درست می‌کردند. همچنان که خمیر ورز می‌خورد و شکل می‌گرفت، روحیه مبارزه با تمام امکانات هم در وجود ما ورز داده می‌شد. یک نفر بساط درست‌کردن گیره روسری را پهن کرده بود. یکی از بچه‌ها هم تکه‌های مستطیل کاغذی درست می‌کرد و طرح‌هایی از فلسطین و مقاومت را به زیبایی با آبرنگ می‌کشید می‌کرد تا نشان کتاب بسازد. نشان کتابهایی که هر زمان ببینیم یادمان بیفتد با تمام دارایی‌مان، با تمام هنرمان در حال دفاع بودیم. دفاع کردیم تا دشمن جرئت نکند چپ به ما نگاه کند. تا ساعتی بعد همه چیز آماده شد و وقت آن بود تا روی میز چیده شده و فروخته شود. بعضی‌ها می‌خواستند درصدی از سودشان را برای مقاومت بدهند، اما بعضی دیگر تصمیم داشتند کل پول را تقدیم جبهه کنند. درگیری‌شان با اینکه پولشان را چکار کنند دیدنی بود. در‌ تمام جهان هر جا بحث فروش است، بحث رقابت بین فروشنده‌ها هم وجود دارد. اما این بازارچه فرق داشت. تصویری از زندگی جمعی مومنانه بود. استاد معماریانی مدیر موسسه، وقتی از قصه بازارچه خبردار شدند، به حیاط آمدند تا ازین انگیزه و شوق استقبال کنند. ایشان با بچه‌ها صحبت می‌کردند و بازخورد می‌دادند. آنها هم حسابی ذوق کرده‌‌ بودند. استاد تک به تک میزها را بررسی میکردند. وقتی از غرفه‌ای می گذشتند بچه‌های غرفه‌های دیگر برایش تبلیغ می‌کردند و می‌گفتند: «استاد این جنسش خوبه بخرید»! پشت هر میز بجای یک فروشنده، دختربچه‌های شاد می‌دیدی با چشم‌هایی که از شوق برق می‌زنند. هر زمان فروشی اتفاق می‌افتاد و مبلغی برای حمایت از بچه‌های غزه و لبنان فراهم می‌شد این ذوق چندین برابر میشد. یکی از بچه‌ها خودش در خانه پاکت‌های زیبا درست کرده و روی میز چیده بود. استاد معماریانی پنج تا برداشت و پرسید پولش را به چه شماره کارتی واریز کنم؟ با یک ذوقی، انگار که می‌خواست درآمد میلیاردی‌اش را هدیه دهد، گفت: «همه‌اش رو بزنید به حساب جبهه مقاومت» درست است که فقط ۱۵ هزار تومان بود، اما با حس و حالی که آن را بخشید فکر میکنم خیر کثیری را هم به جبهه فرستاد. حال و هوا حسابی رویشان اثر گذاشته بود و رقابتی برای کمک بیشتر شکل گرفته بود. یک نفر دیگر که گیره روسری درست کرده بود، تا این صحنه را دید، به طرف کیفش دوید. با مقداری پول‌ نقد در دست به سمت من آمد و گفت «این هم سهم من بر اساس فروشی که تا حالا داشتم» استاد معماریانی در پایان بازارچه دو تا پلاستیک پر خرید کرده بود. خریدهایی از جبهه برای جبهه. روایت ثریا عودی از مصاحبه با خانم ریاحی مکان:بازارچه هیئت کتاب پردازان مصاحبه کننده: خانم فرشتیان 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
🔸شجاعت 🔹احساس مسئولیت 🔸آگاهی سالروز شهادت شهید مدرس گرامی باد. 🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
چند روزی را تماماً توی خوابگاه تنها هستیم.من و پنج تخت خالی.بچه ها رفتند شهرستان‌شان.فرصت را مغتنم می‌شمارم که در سکوت فکر کنم و فکر کنم و فکر کنم . گهگاهی هم چند صفحه کتاب بخوانم و دوباره فکر کنم.این بین کمی هم اخبار را بالا و پایین می‌کنم و چراغ ایده‌ای توی ذهنم جرقه می‌خورد.(چراغ جرقه میخورد یا یک چیز دیگر؟انقدر ننوشته ام که یادم رفته) میخواهم ایده را پر و بال دهم که ملاباشی می‌ایستد روبه‌رویم و عینکش را صاف می‌کند. ملاباشی استاد مبانی جامعه‌شناسی‌ست.مرا در خلوت خودم هم ول نمی‌کند.نگاه ملاباشی کافیست که بفهمم باید ایده را کنار بگذارم و دو کتابی که معرفی کرده را بخوانم. ایده می‌زند روی شانه ام «من را بنویس» دو دل می‌شوم بین ملاباشی و ایده.می‌شود یکجوری هر دو را امروز انجام داد. اما یکهو دایی زنگ می‌زند که شام بروم خانه‌شان و ملاباشی ذره‌ذره محو می‌شود. رخت و لباس می‌پوشم که بروم.ایده چادرم را می‌کشد«من را بنویس» قبل شام با دینا-دختردایی‌ام-می‌رویم شهرکتاب.ایده از میان کتاب ها می‌پرد بیرون«من را بنویس» شام میخورم و زن دایی رخت خواب پهن می‌کند. قبل از اینکه پلک‌هایم خیلی سنگین شود ، کمی -کمی بیشتر از کمی- اینستا را میگردم.ایده استوری میکند«من را بنویس» صبح الطلوع ایده آلارم می‌دهد «دیگر امروز واقعا من را بنویس» با دینا می‌نشینیم به درس خواندن، او جغرافی میخواند ، من اصول پاراگراف نویسی.هر ۴۵ دقیقه خواندن ۱۵ دقیقه استراحت.جمعا می‌شود یک ساعت. عین این یک ساعت ها را ایده ممتد فریاد می‌کشد«من را بنویس» برمی‌گردم خوابگاه.لختی می‌خوابم.لباس‌ها را می‌شویم و پهن می‌کنم.مواد غذایی‌ای که خریده ام را جابه‌جا می‌کنم. بعد تماس تصویری می‌گیرم و کل هفته را جدا جدا برا نرگس و مامان تعریف میکنم.به هرکدام قسمت مرتبط با خودشان را می‌گویم. آخر سر که دارم برای بابا کتاب نگارش دانشگاهی را تعریف میکنم و اینکه به یاد چای‌های نیمه‌شب شما،ساعت ۱۱و نیم تازه چای دم کرده ام ، یکهو یادم می‌آید ایده ساکت شده.دیگر نمی‌گوید «من را بنویس». به بابا کتاب را نشان می‌دهم و می‌گویم که بیست صفحه دیگر بخوانم تمام است.منتظرم ایده چیزی بگوید. تلفن را قطع می‌کنم و کتاب و چای و دفترچه -هر آنچه برای ساکت کردن ملاباشیِ درونم لازم دارم- را روی میز می‌چینم. اما دیگر دلم با ملاباشی نیست. ایده چه می‌شود؟ گوشی را برمی دارم و کیبورد را باز میکنم.می‌خواهم ایده را بنویسم اما حالا بیشتر از ایده ، گله دارم. گله از خودم که به ایده کم توجهی کرده. انگشتانم روی کیبورد غر می‌زنند و غر می‌زنند. ایده به زبان ‌می‌آید:«به جای این خزعبلات می‌توانستی مرا بنویسی» شاید. ✍نجمه اصغری نکاح 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
این برچسبی است که با دستان دختری ده ساله درست شده، آن هم برای بازارچه مقاومت! مسئله این نیست که آیا درک صحیحی از اتفاقات دارد یا خیر ، اما اینکه با همان نگاه و اندیشه خود ، قدم بر می دارد تا وسیله ای را طراحی کند و هزینه اش را به اندیشه مقاومت دهد زیباست! دقایق پایانی کلاس، وقتی با ذوق زدگی برایم ماجرای نخریدن بچه‌ها و شکستگی دلش را تعریف کرد به او گفتم :« شماره کارت داری تا منم ازت بگیرم؟» جواب داد که خودش ندارد و میتواند شماره کارت مادرش را بدهد. برق نگاهش را می توانستم ببینم! حتما مادرش حرفهایی با او زده که باعث شده این برچسب را طراحی کند و حاصل آن اینجاست ، روبه روی من! چشمانش مرا هم دعوت می کرد تا به جمع مجاهدانِ جبههٔ مقاومت بیپوندم. بعد از اینکه کلاس تمام شد و خداحافظی کردیم شور و شوقی تازه در وجودم بود که دلم را به پرواز در می‌آورد. فکر می کردم برای نسل جدید، راحت طلبی در اولویت است. اما فهمیدم اینها حرفهایی است که امروزه از دور و کنار در مورد نسل جدید می شنویم. درست است مسافت مان بسیار دور هست اما آن سرزمین و اندیشه ای که قلبم و جانم آنجاست،حاضر نیست زیر بار ظلم و ستم برود ؛ خون می دهد اما تسلیم نمی شود! و کودکان هم می‌توانند این را بفهمند. ✍ مائده اصغری 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. و اما بانوی من! چگونه ممکن است زنی همانند شما به گونه ای عمل کند که پس از سالها، شیوه زندگیِ چون او منقصی که نشود هیچ، در روزگار نو به بررسی ابعاد او روی بیاورند؟! بانوی من! آنجا که بدون وضو موی مولایم حسین علیه السلام را شانه می زدید، کرسی تدریس راهم به پا داشته اید و چقدر عالمانه! و همزمان اصرار داشتید نان خانه با دستان پُر مهر شما پخته شود و در همان حال، دغدغه همسایه را نیز دارید. مگر نه اینکه اَلجار ثُم الدّار؟ آنجا که به زمین افتادید، آسمان نیز سقوط کرد. اما کو آن دلی که بنای شکستن و سپس ساخته شدن کند؟ و شما بانوی من! در زمانه ای که انسان‌ ها همچون موشِ ترسان که به لانه خود خزیده بودند، عزم ایستادگی کردید و زخم برداشتید. ۴۰ شبانه روز رفتن بر در خانه آنان برای بیدار کردنشان، با پهلوی دردمند؛ هیچ کم نیست! به وقت خانه، خانواده! به وقت اشک، فریاد ماندگار در تاریخ! به وقت جامعه، فدایی امام زمان شدن! و چه یگانه بانویی بودید. یگانه ترین! ✍فاطمه لشکری 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
✨ نشست امضای کتاب «عایده» ✨ روایت زندگی عایده، مادری از لبنان که از کودکی با عشق به حجاب و ایمان قدم در راهی بزرگ گذاشت. داستانی از عشق، ایثار و مقاومت که با شهادت فرزندش، شهید علی اسماعیل، به اوج می‌رسد. 📚 نویسنده: محبوبه‌سادات رضوی‌نیا 📆 زمان: [یکشنبه ۱۱ آذر ماه از ساعت ۱۸ تا ۲۰] 📍 مکان: کتاب کافه ماجرا، سناباد ۱۷ با حضور نویسنده عزیز و مادر شهید علی اسماعیل همراهی شما، به قصه‌های عایده گوش خواهیم سپرد و امضای یادگاری خواهیم گرفت. 🌹 منتظرتان هستیم!
ما پشت شون هستیم! وارد حیاط شدم. در بخشی از حیاط میز ها را چیده بودند. برای دفعه اول و آشنایی بهتر و بررسی موقعیت، یک دور بازارچه را زدم. با همان نگاه جزیی نگری به افراد و آدمها نگاه میکردم تا پیچ و خمش را به خاطر بسپارم. نگاه‌های مراقب پدر یا مادر آنها غیر مستقیم حواسش به بچه‌ها بود. سن کم آنها جالب بود و جالب تر از آن اندیشه و نگاه شان و دلیل ماندن پای کار مقاومت. اولش که به چهره هایشان نگاه کردم با خودم گفتم سن هایشان کم است و احتمال دارد که نتوانند در مورد هدف شان بگویند. اما مصاحبه ای که با چند نفرشان داشتم کاملا نتیجه عکس آنچه من فکر میکردم بود. به سمت میزی رفتم که کلوچه قِلِفتی روی آن بود رفتم. آقا محمد اسحاقی پسری حدودا دوازده ساله، قبول کرد جواب سوالهایم را بدهد. از چرایی آمدنش و اینکه مسئولیتش برای انجام این کار چه بوده پرسیدم. پاسخش این بود:« بعد از مدرسه به مادرم کمک کردم تا این نون ها را درست کنه و حالا هم دارم می فروشم شون!» - چرا داری به بچه‌های غزه کمک می‌کنی ؟ -برای اینکه بتونن بهتر زندگی کنن! - برای چی که می‌خوای اونا بهتر زندگی کنن؟ -چون مثل ما زندگی خوبی داشته باشن! - از این قضیه که اونا زندگی خوبی ندارن ناراحتی؟ -اره خیلی، می‌خوام که اسراییل بیرون بشه! - اسراییل رو چی می‌بینی ؟ -اومده شهر اون بچه‌ها رو خراب کرده! - این موضوع چه ربطی به ما داره ؟ -گناه دارن آخه! - اگر بگم که یه حرفی با بچه‌های غزه داشته باشی چی میگی ؟ کمی مکث کرد ، بعد با حس حمایتگری مردانه ای گفت : نمی‌دونم... اممم ، ما پشت شون هستیم! مرا به فکر فرو برد ، چه خوب است که پسری به این سن و سال این سرزمین به دفاع از مقاومت برخاسته و برای افرادی که در کشوری دیگری هستند ، در سرما ایستاده و قلفتی های مادرش را می فروشد! دهه نودی ها پای انقلاب و مقاومت ایستاده اند. ✍ مائده اصغری 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
📚مرا با خودت ببر مظفر سالاری «یکی از دوست داشتنی‌ترین داستان هایی که تا الان خوانده‌ام. این کتاب، خیلی زود می‌رود و در قفسه‌ی کتاب‌های مورد علاقه ام می‌نشیند. داستانی بسیار روان، جذاب و پر کشش. من دو روزه تمامش کردم، اما می‌شود چند ساعته هم آن را خواند. یک ماجرای عاشقانه که با تخیل نویسنده در دوران امام نهم‌ع اتفاق می‌افتد و همین باعث می‌شود شناخت و علاقه خواننده به امام جوادع بیشتر و عمیق‌تر شود. توصیفات در این داستان، کاملا فنی و در خدمت طرح داستان است، بطوریکه شما همراه با ابراهیمِ داستان، تمام محله‌ها، بازارها و خانه‌ها و... را به وضوح در ذهن‌تان می‌بینید و با فرهنگ‌ و آداب رسوم زمانه‌ی امام آشنا می‌شوید.» ✍ انصاری زاده 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«فراتر از مرزها» این روزها زمزمه‌ی هجوم دوباره‌ی تروریست‌ها به خاک سوریه، حال‌وهوای ما را به دهه نود می‌برد؛ سال‌هایی که هرچند روز، خبر شهادت جوانان رشید و غیور این مملکت شنیده می‌شد. مدافعین حرم، همان کسانی هستند که فراتر از مرزهای کشور، برای دفاع از ایمان، امنیت و انسانیت ایستادند و از جان خود گذشتند تا دیوارهای آرامش ما ترک برندارد. حرم برای آن‌ها تنها یک مکان نبود، بلکه باوری عمیق و آرمانی بزرگ بود. حالا ما مانده‌ایم و میراثی گران‌بها؛ میراثی که با خون آن‌ها آبیاری شده است. آیا توانسته‌ایم پاسدار این فداکاری‌ها باشیم؟ شاید وقت آن رسیده که به یاد بیاوریم امنیت، هدیه‌ای رایگان نیست و هر قدم کوچک ما در مسیر حق و ایمان، ادامه‌ی راه آن قهرمانان است. آن‌ها رفتند تا خاک وطن به دست دشمن نیفتد، تا باورهایمان خدشه‌دار نشود و تا چراغ حرم خاموش نگردد. امروز، هر بار که صدای اذان در گوشه‌ای از جهان طنین‌انداز می‌شود یا کودکی در آغوش مادرش به خواب می‌رود، باید به یاد بیاوریم که این لحظه‌ها، مدیون مردانی است که جان دادند تا زندگی ادامه یابد. اما اکنون، پرسش اینجاست: ما برای آن‌ها چه کرده‌ایم؟ آیا در مسیر آرمان‌هایی که برایش ایستادند، گامی برداشته‌ایم؟ هر کدام از ما می‌توانیم مدافعی باشیم؛ نه فقط در میدان نبرد، که در میدان زندگی، با ایمان، صداقت و دفاع از حقیقت. اگر امروز نگذاریم یاد آن‌ها کمرنگ شود، فردا فرزندانمان نیز در سایه همین امنیت خواهند زیست. این وظیفه ماست که راهشان را زنده نگه داریم؛ با قلم، با قدم و با هر آنچه در توان داریم. اینک، در سکوت این روزها، صدای آن قهرمانان هنوز در گوش زمان زمزمه می‌کند. آن‌ها با رفتنشان به ما آموختند که مرزهای دفاع از حق، تنها روی نقشه‌ها نیست، بلکه در دل‌های ماست. هر کجا که ظلم باشد، هر جا که ایمان در خطر افتد، آنجا میدان نبردی است که باید برایش ایستاد. اما نباید فراموش کنیم که این نبرد هنوز تمام نشده است. امروز، مدافعان حرم، حزب‌الله و نیروهای سپاه قدس همچنان در خط مقدم ایستاده‌اند؛ همان قهرمانانی که امنیت ما را در سایه مقاومت و شجاعتشان حفظ می‌کنند. این راهی است که ادامه دارد، و بر ماست که همواره حامی آن‌ها باشیم؛ با دعا، با حمایت و با یادآوری ارزش آرمان‌هایی که برایشان جان می‌دهند. این نبرد، نبرد همه ماست، در هر جا و به هر شکلی که می‌توانیم. وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا ۚ بَلْ أَحْيَاءٌ عِندَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ (آل عمران، آیه 169) ✍سیده الهام موسوی 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«چهار چوب پنجره ی چوبی خراب شده بود و کهنه و فرتوت بود . پنجره را باز کرد ، پنجره با صدای گوش خراش روی لولای کثیف کهنه چرخید . پنجره را که باز کرد شهر نمایان شد ، گویا دوباره بهار در راه بود . بهار را دوست نداشت . در بهار ابر ها سیاه می شدنند و باران شدیدی می بارید . هیچ کس در این محله باران را دوست نداشت ... رعد و برق های بلندی که می زد کودکان را می ترساند و خانواده هارا نگران میکرد . بوی گل هارا هم در بهار دوست نداشت . گل هایی به رنگ سرخ که هرجا پس از باران سر از خاک بیرون می آوردنند . بوی گل ها و باران کنار هم حالت ترس را دو چندان می کرد . بهار را دوست نداشت ، چون برای دید و بازدید باید به قبرستان کهنه میرفت که هر روز جدید و جدید تر میشد و افراد جدیدی به آنجا روی می آوردنند . بهار را با باران هایی از جنس بمب ، رعد و برق هارا از جنس شلیک گلوله ، گل های سرخ ناشی از خون بی گناهان و دید و بازدید در قبرستان هارا دوست نداشت . او بهار را اینگونه دیده بود ... او بهار را دوست نداشت . سفید به رنگ لباس های در قبرستان و سرخ به رنگ خون های تازه ریخته شده و سبز به رنگ بهار و سیاهی را چون ابر .. پرچم را در آسمان به اهتزاز در آوردند . آنجا سر زمین مردم بی گناهی بود که در بهار جان را فدا می کردند ، اما هرگز فراموش نمی‌شدند... آنجا فلسطین بود که آزاد خواهد شد و آزاد خواهد ماند..» ✍سیده ریحانه میرزایی 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
آن‌جا که امیر المومنین علی علیه السلام فرمود «دنیا مضحکه‌ای گریه‌آمیز است» را در مترو دیدم. راستش این حجم از تقلای بشر را که برای جا شدنش میان جمعیتِ در هم فشرده‌ی قطار می‌بینم، به فکر فرو می‌روم. خنده‌ام می‌گیرد و برای این‌ حال خودمان غمگین می‌شوم. فکر می‌کنم انسان‌ها برای بقا، برای رسیدن به مقاصدشان، هر میزان فشاری که نیاز باشد به دیگران می‌آورند. اهمیتی ندارد که میان آن شلوغی، شاید زنی باردار باشد... ✍سیده فاطمه میرزایی 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«اسماء» «شب است و بغض گلویم را می‌فشارد؛ حالی پریشان دارم، اما شوق پریدن در دلم غوغا می‌کند. نمی‌دانم بعد از رفتن او چه بر سر این خانه خواهد آمد. قلبم از این بغض و اتفاقی که نزدیک است، در حال انفجار است. ولی به محض اینکه آرامش چهره‌اش را می‌بینم، دلم نیز برای لحظه‌ای آرام می‌گیرد. امشب دیگر توان دیروز و روزهای پیش را ندارم. نگرانم... چند ساعتی است که او بر سجاده نشسته و دست به دعا برداشته؛ اما نه مثل همیشه، تنها یک دستش دعا می‌کند. من شاهد درد دست‌هایش بودم و نمردم. من شاهد درد پهلویش بودم و نمردم. من شاهد کبودی صورتش بودم و باز هم زنده ماندم. اما این بار انگار چیزی در من فرو می‌ریزد. در میان شکنجه‌های روحی خود بودم که مرا صدا زد. صدایش لرزشی عجیب داشت؛ همان لرزشی که قلبم را تکه‌تکه می‌کرد. آهسته گفت: «اسماء، رختخوابم را رو به قبله پهن کن.» گویی همان لحظه‌ای که از آن می‌ترسیدم، فرا رسیده بود. هرآنچه لازم بود، با صدایی آرام و مهربان به من وصیت کرد. و در پایان گفت: «یا اسماء، تنهایم بگذار. اگر بعد از دقایقی صدایم کردی و پاسخی نشنیدی، بدان که از این دنیای فانی رفته‌ام.» با این حرفش انگار تمام دیوارهای کاه‌گلی این شهر بر قلبم آوار شد. از اتاق بیرون رفتم. دست‌هایم بی‌اختیار به دیوار زبر کشیده شد. پاهایم سست بود، و بغضم را برای چندمین بار فرو خوردم. با خود گفتم: «اگر حسنین بیایند، به آن‌ها چه بگویم؟» همان هنگام حسنین به در خانه رسیدند. در را باز کردم. دستانم را با عجله گرفتند و هر دو با نگرانی پرسیدند: «اسماء، اسماء، مادر کجاست؟» گفتم: «دارد استراحت می‌کند.» اما حسن با نگاهی که مهر و دلواپسی در آن موج می‌زد، لبخندی تلخ زد و گفت: «مادر هیچ‌وقت این وقت استراحت نمی‌کند، اسماء.» حسین که بغض کرده بود، با صدایی لرزان گفت: «تو خوب می‌دانی که ما با عطر مادر حالمان خوب می‌شود و او با بوی ما آرام می‌گیرد. پس بگذار نزد مادر برویم.» نمی‌دانستم حقیقت را چگونه پنهان کنم. چشمانم تمام رازهایم را فاش کرده بودند. حسن و حسین دوان‌دوان وارد اتاق شدند. مادرشان را دیدند که رو به قبله به خواب عمیقی فرو رفته است. گریه‌های حسنین مثل زخمی تازه بر قلبم نشست. حسن سر بر سینه‌ی مادر گذاشته بود و حسین پاهای مادر را می‌بوسید. هر دو او را با صدایی پر از التماس و اندوه صدا می‌زدند: یماه انا الحسن. یماه انا الحسین. حتی دیوارهای خانه هم انگار با گریه‌های حسنین به لرزه افتاده بودند.» ✍سیده الهام موسوی 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
بسم الله الرحمن الرحیم ویژگی بخش های داستان کودک بخش آغازین: کوتاه شفاف جذاب در داستان کودک، موارد زیر در اولین و کوتاه ترین فرصت به کودک معرفی می شوند: _ شخصیت _مکان_ زمان و سایر جزئیات بخش آغازین به مجرد اینکه شخصیت اصلی با مشکلی مواجه می شود پایان می پذیرد. بخش میانی: _شروع با بوجود آمدن گره، پیچیدگی یا یک مسئله برای شخصیت اصلی _هدایت داستان به نرمی به سمت اوج _ارضای احساسی کودک و بالاترین جلب توجه کودک _مواجهه شخصیت اصلی با مشکل همراه با اقتدار،زیرکی و موفقیت بخش پایانی: _کشف راه حل _ زیبا،تاثیرگذار و ثمربخش ⚠️کودک پایان غیر منتظره را دوست ندارد و مایل است داستان، پایانی راضی کننده داشته باشد. منبع: چطور برای بچه ها داستان بنویسیم ✍ آمنه افشار 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
این چشم ها را من یکبار دیگر دیده بودم عباس. این شرمندگیِ نگاهِ تو را ، سالها پیش، در مدینه دیدم بودم. نیمه شبی بود. بانوی خانه چندوقتی کارِ دوخت مرا تمام کرده بود و من نشسته روی طاقچه منتظر روز موعود. آه! روزگاری داشتم عباس‌. صبح به صبح بانوی خانه موی دخترکش را شانه می‌زد و نوازش می‌کرد. صورتِ یوسف‌گونِ حسن را می‌بوسید و حسین را. همین حسین را که در آغوش اویی‌؛ آنچنان زیر گلویش را می‌بوسید کأن قرار است روزی خدای ناکرده خنجری.... عصرگاه ابوتراب می‌آمد با خوشه‌ای خرما از نخلستان‌های فدک. بانوی خانه نان گرم را از تنور بیرون می‌کشید و می‌گذاشت سر سفره. می‌دانی عباس؟ عطر خرمای دست‌رنج علی و نانِ دست‌پختِ زهرا، چنان خانه را پر می‌کرد که تار و پودم به هوس و تقلای یک لقمه از افطارِ این خانواده می‌افتاد. شب که می‌شد ، بانو می‌نشست پای سجاده به راز و نیاز با خدا. این آخر کار دلم می‌خواست دستی داشتم و گوشم را می‌گرفتم. حزنِ کلامش را من یکی تابِ شنیدن نداشتم. این آخر کار خیلی دلش گرفته بود به گمانم. نگاه را می‌گفتم.شبی_بعد از گذراندن شب‌هایی به غایت دشوار و سیاه،عباس_علی آمد به اتاقی که من آنجا بودم. رنگ‌پریده و پریشان‌موی، حسن را مردانه در آغوش گرفت.حسن هنوز کوچک بود اما یک اتفاق انگار او را مرد کرده باشد.انگار غمِ او ، هم اندازۀ غم پدرش علی‌ابن‌ابی‌طالب باشد. بعد هم‌قد حسین شد و چیزی زمزمه کرد.به دنبال حسن و حسین ، زینب هم از اتاق بیرون رفت. کنیزِ خانه را هم با گوشه چشمی مرخص کرد_از گوشۀ همان چشم، اشکی می‌چکید_. من ماندم و زهرا و علی. اولش برای علی دشوار بود که به چشم های بانو نگاه کند. پهلو را دید دست به پهلو گرفت. به بازو که رسید دردی در جانش پیچید. گونه‌های رنگ و رو رفته‌ی محبوبش را که دید امیدش همه ناامید شد و دریافت چاره‌ای ندارد الّا اینکه به چشم‌های زهرا خیره شود.چشم هایی که شاید برای آخرین بار می‌شد آنها را دید. تصور کن . علی چشم در چشم زهرا. من زیاد چشم‌های اهل خانه را دیده بودم . اصلا بانو هر بار می‌نشست پای دوختن من ، چشم‌هایش تر می‌شد. ولی باور کن این نگاه فرق داشت عباس‌. علی زبانِ جسم را بسته بود و با چشم سخن می‌گفت. تمام نگاهِ علی شرمندگی بود و خجلت. به میخِ در فکر می‌کرد و سراپا شرم می‌شد. محسن به یادش می‌آمد و عرق سرد به جبینِ تب‌دارش می‌نشست. صدای سیلی در گوشش می‌پیچید و چشم‌هایش فریاد می‌زد‌. نگاهِ علی شرمندگیِ خالص بود عباس. و حالا تو ؛ اینطور که لب فرات چشم به چشمان حسین دوخته‌ای ، مرا یاد پدرت علی می‌اندازی. دلشورۀ این را داری که دستور امام نیمه‌تمام مانده ؟ نگران قولی هستی که به رقیه دادی؟ آه!عباس! دختر بچه‌ها زود این چیزها را فراموش می‌کنند...البته زینب هم دختر بچه بود که بانو مرا به دست او داد و گفت مثل امروزی ، مرا به حسین بپوشاند و بوسه‌ای از سیب گلویش بستاند. زینب دختربچه بود اما تا به امروز حرف مادر یادش ماند و تمام و کمال وصیت مادر را اجرا کرد. اما رقیه! به گمانم دیر نیست که سیراب شود. از مشک پاره پارۀ تو نشد ، از مشک دیگری که می‌شود. تو انقدر علی‌گونه شرمندگی مکش عباس. آخرین باری‌ست که اینطور می‌توانی به چشمان حسین خیره شوی_هرچند با چشمانی خون‌آلود_. «برادر» خطابش کن. پدرت هم آخرین لحظات بانو را بی‌تکلّف صدا می‌زد‌. ✍نجمه سادات اصغری نکاح 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
استاد بلند می‌شود، خیلی جدی سوال می‌پرسد: شما تو روضه های حضرت زهرا چی می‌شنوید؟ برای چی گریه می‌کنید؟ در ذهن همه ما ناخودآگاه تکرار می‌شود: در، دیوار، بانوی باردار، آتش، نامحرم... و او بلافاصله تمام آنچه در ذهن ما تکرار شده را بلند می‌گوید و بعد ادامه می‌دهد: بله، اشتباه هم نیست ولی اکثراً فقط همین! شما می‌دونستید زمان هجرت پیامبر، یکی از خانم‌ها باردار بود. چند قدم بین دو ردیف کلاس راه می‌رود:«مشرکین مکه تا جایی دنبال اونها رفته بودند که به اون زن و شترش هم ضربه زدند؟ خانم محض رسیدن به مدینه از دنیا رفت.» بعد رفت به ماجرای کربلا: «می‌دونستین چند نفر از افراد همراه با امام حسین علیه السلام بچه‌شون سقط شد؟» و پشت سر هم مثال و مثال تاریخی می‌زند. لحظه‌ای به خود می‌لرزم؛ اگر در روضه این ویژگی‌ها را برای هر فرد دیگری غیر از حضرت زهرا بخوانند بازهم همانگونه اشک می‌ریزم و ناراحت می‌شوم؟ بله احتمالا! هوای کلاس پر از سکوت می‌شود. سکوتی که نشان از آشفتگی ذهن هایمان دارد.‌ استاد این بار با صدای مصمم و بغضی خفیف می‌گوید: «تو خیلی از مجالس و روضه‌ها حضرت زهرا رو خانمی ضعیفه معرفی کردند؛ ایشون پشت در ضربه خورد و آسیب دید» استاد نفس عمیقی می‌کشد:«میگن خانم فاطمه زهرا غمگین بود چون طفلش رو از دست داده بود.میگن اشک می‌ریخت التماس می‌کرد، تا مردم رو راضی کنه همراه خانواده ش بایستند» و باز هم سیری که همیشه در بیشتر مجالس پیش می‌رود را تکرار کرد. بعد صدایش را بلندتر می‌کند: «کجایید؟ شما اصلا می‌دونید گریه‌های حضرت، یک عملیات سیاسی بود؟» گوشهایم را شش دانگ می‌دهم به ادامه حرفهای استاد:«می‌دونستید حضرت فاطمه یک جهاد تک نفره رو بدون هیچ همراهی به طور کامل به جا آوردند؟» به بغل دستی ام نگاه می‌کنم او هم مثل من مبهوت بحث است. دوباره حواسم را می‌دهم به حرفهای استاد:«این جهاد نیاز داشت از آبرو مایه بگذارند، حتی اگر کسی جواب سلامشون رو نده! تا به حال یک امت واحد تو یک نفر دیده بودید؟ به این فکر کرده بودید که اگر قصد جهادتبیینی داشته باشید به غیر از مسیری که حضرت انتخاب کردند، راه دیگه ای وجود نداره؟ مسیر سخت و سنگین بود حتی به قیمت از دست دادن فرزند.» استاد ماجرای کوچه را هم آورد میان بحث:«راستی تا به حال از این زاویه به روضه دقت کردید چرا وقتی حضرت زمین می‌خورن هیچ کدوم از مردم جلو نمیان؟ مگر ایشون دختر پیامبر نبودن؟ پیامبری که اونها رو از جهل و کثافت نجات داد و اینو خودشون هم قبول دارن!» به این فکر میکنم که چه جهاد سخت و سنگینی، خودم را می گذارم در آن صحنه. آیا من جرأتش را داشتم؟ استاد چنان بغضش سنگین می‌شود که نمی‌تواند ادامه بدهد، می‌نشیند. قطره ی اشکی که روی گونه‌اش نشسته را پاک می‌کند. بغض‌های ما این‌بار در گلو نه، در دل گیر کرده است. ✍کوثر نصرتی 🌊 جریان، تربیت نویسنده جریان ساز 🌊 💠 @jaryaniha 🌱 در جریان باشید.