⚘ #برادراحمد_به_روایت_احمدمتوسلیان⚘
⚘ #قسمت_29 ⚘
...خلاصه #عراقیها آمدند #سرپلذهاب راهم بگیرند و تانکهایشان تا داخل شهر #گیلانغرب هم آمدند. در این هنگام بود که وضعیت عجیبی در منطقه #نفتشهر پیش آمد که بد نیست شما هم از آن مطلع شوید. ببینید! در هیچ قانون نظامی، شما به این مسئله که بیایند و توپخانه را در خط مقدم بچینند بر نمیخورید؛ اما این آقایان که به نظر من جز خیانت، کار دیگری نمیتوانستند بکنند، در منطقه #نفتشهر، یک گردان توپخانه سنگین مارا که قبضههای آن از نوع ۱۵۵ میلیمتری بود، کشیده بودند جلو و در خط مستقر کرده بودند! فرمانده این گردان توپخانه زرهی که افسر با غیرتی بود به همه در زده بود: آقا! این توپخانه در خطر است و میآیند عراقیها این توپخانه را میگیرند! اما کسی به حرفهایش توجهی نکرد. موقعی که حملهی دشمن آغاز میشود، #عراق ابتدا با یگان پیاده حمله میکند. خدمه توپهای ما که در خط بودند، حدود ۴۰۰ نفر از قوای گردان پیاده #عراق را اسیر میگیرند. جالب این است که نفر توپخانه ما پیادههای دشمن را اسیر میگیرد. به این ترتیب است که #عراقیها در مرحله اول حمله به توپخانه ما شکست میخورند. بلافاصله همان شب #عراق حمله میکند و این بار با یک گردان تانک حرکت میکند و کل توپها را به غنیمت میگیرد.
ادامه دارد...
·٠•●✿♡⚘♡✿●•٠·
🆔️ @javid_neshan
·٠•●✿♡⚘♡✿●•٠·
جاویدنشان
#شهید_حسن_زمانے🥀
💠 #یاران_حاجاحمد 💠
#شهید_حسن_زمانی روز میلاد امام حسن[علیه السلام] به سال ۱۳۳۴ شمسی به دنیا آمد. پدرش مؤذن روستایی از توابع قزوین بود. #حسن در یك خانواده محروم ، اما پاكدامن و با تقوی زاده شد. خانوادهاش او را دوستدار اهل بیت[علیهماسلام] به بار آورد . #حسن با سختی و مشكلات رشد كرد و دوره ابتدایی را با موفقیت سپری كرد و از هوش خوبی برخوردار بود. اما بدلیل مشکلات مادی و معیشتی ، نتوانست به تحصیل ادامه دهد بناچار به تهران مراجعت نمود تا بتواند هم كاری بدست آورد و هم به تحصیل ادامه دهد.
#حسن در تهران ، در منزل خواهرش زندگی میکرد. در بازار کار میكرد و شبانه به تحصیل مشغول بود. ازآنجا كه وی روحی سالم و وجدانی بیدار داشت ، با وجودآلودگی جو اجتماعی در زمان رژیم ستمشاهی ، هرگز به مظاهر فساد روی خوش نشان نمیداد .
#حسن با شروع و اوج گیری #انقلاب_اسلامی ، وارد عرصه انقلاب و سیاست می شود و از زمانی كه با شخصیت #حضرت_امام_خمینی (ره) آشنا میشود، برای مبارزه با رژیم شاه، لحظه ای از پا نمینشیند. در سخنرانیهای علمای مشهور و انقلابی حاضر می شود و در بازار ، مخفیانه اعلامیه های امام را چاپ و تكثیر می كند كه در این ارتباط ، دو بار نیز از سوی عوامل ساواك دستگیر میشود. اما از آنجا كه هیچ مدركی از وی به دست نمی آید، آزادش می كنند . #حسن در بیشتر راهپیمایی ها شركت فعال داشت. این فعالیتهای انقلابی در روزهای پیروزی انقلاب به اوج می رسد .
پس از پیروزی انقلاب اسلامی ، به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در می آید. پس از شروع تحركات #ضدانقلاب در #كردستان ، همراه #جاویدالاثر_حاجاحمد_متوسلیان و #شهید_دستواره ، عازم #كردستان می گردد و در چند عملیات علیه گروهك ها شركت می كند .
حسن با شروع جنگ تحمیلی، عازم جبهه های جنوب می شود. #شهید_زمانی در بیشتر عملیاتها حضوری فعال می یابد. در طول حضور ایثارگرانه اش در دفاع مقدس ، یازده بار مجروح می شود و هر بار پیش از مداوا و بهبود باز یافتن سلامتی كامل ،خود را به جبهه ها میرساند. او بیشتر اوقات خود را، یا در جبهه ها یا در بیمارستان به سر می برد و خیلی كم به مرخصی می رفت .
#حسن در دی ماه ۱۳۶۱ با دختری مومن و پاكدامن از آشنایان خود ازدواج می كند اما ازدواج هم مانع رفتن او به جبهه نمی شود.
#زمانی در طول تلاش و فعالیت خود در جبهه های حق علیه باطل ،از خود توانمندیهای نظامی زیادی بروز می دهد و مدیریت و مدارای خاصی از خود به نمایش می گذارد و در این زمینه، رشد و ترقی می كند. آخرین مسئولیت وی #فرمانده_محور بود در #عملیات_خیبر بود. #شهید_حسن_زمانی ، دل در گرو محبت دوست نهاد و به آرزوی دیرینه اش رسید و در ۸ اسفند ماه ۱۳۶۲ در عملیات حماسی #خیبر ، در ((#جزیره_مجنون )) به درجة رفیع شهادت نائل آمد یکی از همرزمانش از آن لحظه تعریف می کند:
لحظاتی بعد پل را به سمت جلو انتقال دادیم . وقتی بر گشتیم #حسن در گوشه ای آرام خوابیده بود! با تعجب به سراغ او رفتیم. کسی که از کوههای سر به فلک کشیده غرب تا دشت های سوزان جنوب لحظه ای آرامش نداشت و به دنبال ادای تکلیف بود حالا آرام خوابیده بود! پاتک #عراقیها شدید تر شده بود . آنها تا چند قدمی ما رسیده بودند. #سردار_شهید_حسن_زمانی آرزو داشت گمنام بماند. خدا هم آرزویش را در #جزایر_مجنون برآورده کرد.
شهید حسن زمانی از ۸ اسفند ۶۲ شیدای مجنون شد ودر آنجا ماند .۷ماه بعد محمد رضا تنها پسر او به دنیا آمد.
منبع:سایتِنویدِشاهد
╭═━⊰*💠*⊱━═╮
🆔️ @javid_neshan
╰═━⊰*💠*⊱━═╯
⚘ #برادراحمد_به_روایت_احمدمتوسلیان⚘
⚘ #قسمت_30 ⚘
...الان تمام این توپ ها در خط، علیه خودمان به کار میروند و مهمات این توپها برای #عراق، از طریق #عربستان، #کویت و #اسرائیل تامین میشود. ای وای بر ما، که مملکت را دادیم دست چه بیعقلهایی؛ تا کاری کنند که توپخانهی مملکت مارا #عراقیها به این راحتی به تاراج ببرند و غنیمت بگیرند... در ماجرای اشغال #قصرشیرین، باز همین بیعقلیها باعث شدند نیروهای مستقر در آنجا تمام وسایل و تجهیزات خودشان را بگذارند و فرار کنند. قسمت اعظم تانکها، توپها و تجهیزات سبک ما در #قصرشیرین به این شکل، خیلی راحت دست #عراقیها میافتد.
ما به همهجا متوسل شدیم که آقا! حالا که #عراق از محور #کردستان_عراق خاطر جمع است، ما باید از همین منطقه ضربه بزنیم و دشمن را بکشانیم به این طرف و نگذاریم #ارتش_عراق در #جنوب هر کار میخواهد بکند. این یک امر طبیعی است که در مقابل نیروهای زرهی #عراق، ما قوای زرهی نداریم و در مقابل زرهی او در سطح صفر هستیم. با آنکه #بنیصدر و عوامل او مثلا معتقد به جنگ کلاسیک بودند، با این حال موضوعی به این وضوح و روشنی را نمیفهمیدند و هی شعار میدادند، جنگ تانک با تانک، جنگ کلاسیک و فلان!...
اصلا این موضوع در مخیلهی #بنیصدر هم نمیگنجید. حتی من خودم رفتم و مفصل به #بنیصدر قضیه را توضیح دادم و گفتم: آقا! در مرز #کردستان باید به این شکل به #عراق ضربه زد. ایشان گفت: مسالهی ما جنوب است و دیگر بحث نکنید!
ماهم صحبتی نکردیم و برگشتیم.
*پایان*
·٠•●✿♡⚘♡✿●•٠·
🆔️ @javid_neshan
·٠•●✿♡⚘♡✿●•٠·
جاویدنشان
#شهید_حسن_زمانے 🥀
💠 #خاکریز_خاطره 💠
#شهید_حسن_زمانے
#رضا_دستواره جوانی بذلهگو، به شدت شوخ طبع و پر جنب و جوش بود. در عوض؛ #حسن_زمانی جوانی بود آرام و عجیب کم حرف. رضا تا فرصتی به دست میآورد، برای بچهها معرکه میگرفت و با خندهبازاری که به راه میانداخت، همه را دور خودش جمع میکرد.
یکی از روزها به رضا دستواره گفتم: سیدجان، این رفیق تو، برخلاف حضرتعالی که یک تنه، یک پادگان را شلوغ میکنی، خیلی سرش توی لاک خودش هست. بگو بدانم؛ نکنه عاشق است؟!
رضا با خنده گفت: نه بابا؛ این داداش حسن ما، اصولا روحیهاش همین طوری است. اگر کسی باشه که با او بحث سیاسی بکند، راه میافتد. خیلی اهل سیاست و اینجور حرفاست. به من همیشه میگوید: تو چرا از بنیصدر حمایت میکنی؟ وقتی به او میگویم: حسن جان، بنیصدر یک آیتالله زادهی تحصیل کردهی فرنگ رفته و حزباللهی است. جوابم میدهد: اصلا اشتباه شما همینجاست، مطمئن باش ما در آینده با این جناب آیتالله زاده به مشکل برمیخوریم.
خلاصه؛ بیشتر وقتها بحثهای سیاسی ما دونفر به جنجال کشیده میشود.
از رضا پرسیدم: خب؛ اصلا چرا با او بحث میکنی؟
گفت: چه کنم حسن را دوست دارم و با همهی این ناسازگاریهایش میسازم.
از آنجایی که خودم در انتخابات ریاست جمهوری به بنیصدر رای داده بودم کنجکاو شدم با حسن وارد بحث بشوم. اول فکرکردم منطقی در مخالفتش با بنیصدر ندارد اما وقتی با او بحث جدی کردم، دیدم او خیلی پخته و سنجیده حرف میزند. افکار سیاسی قشنگی هم داشت که با ویژگیهای خط فکری #احمد_متوسلیان کاملاً منطبق بود.
منبع: کتاب معشوق بینشان
خاطرات سردار مجتبی عسکری
╭═━⊰*💠*⊱━═╮
🆔️ @javid_neshan
╰═━⊰*💠*⊱━═╯
جاویدنشان
💠 #یاران_حاجاحمد 💠
#شهید_غلامرضا_قربانیمطلق در سال ۱۳۳۲ در محله امیر اتابک در تهران دیده به جهان گشود و سر نوشت چنین رقم خورد که تنها فرزند خانواده باشد .از او پسری به نام حسن به یادگار مانده به اضافه همین چند خط ،به همراه چند قطعه عکس و یک نوار سخنرانی. #شهید_مطلق از آن رو مورد توجه و در یاد ماندنی است که #حاجاحمد_متوسلیان در مقابل جسم در خون طپیده او زانوی ادب بر زمین نهاد و چون ابر بهاری ،زاز زار گریست. #حیدر رزمندگان، تعلق خاطر عجیبی به دو تن از رزمندگان داشت، یکی همین #غلامرضا_مطلق، و دیگری #محمد_توسلی. زاری و ناله #حاج_احمد را تنها در کنار پیکر این دو تن دیده اند و بس. یک نکته قابل توجه دیگر نیز وجود دارد، #حاجاحمد و #غلامرضا از بدو آشنایی ،دوشا دوش یکدیگر در تمامی صحنه های مقابله با #ضدانقلاب حضور داشتند در پی آزاد سازی شهرستان #پاوه در دی ماه ۱۳۵۸ #حاجاحمد که سرپرستی فاتحان شهر را بر عهده داشت به جای اینکه خود فرماندهی سپاه شهر را به دست گیرد این مسئولیت را بر دوش #غلامرضا_قربانیمطلق نهاد و حکم #فرماندهی_سپاه_پاوه به نام این جوان قد بلند و خوش مشرب ،که ریش انبوه و سیاه و موهای مجعدش جذابیت خاصی به او می بخشید ،صادر شد و #حاجاحمد فرماندهی عملیات سپاه #پاوه را پذیرفت. عروج زود هنگام #غلامرضا این فرصت را به #حاجاحمد نداد تا نتیجه نهایی سرمایه گذاری خود را ببیند. در فروردین ۱۳۵۸، پس از یک دوره فشرده آموزشی در محل کاخ سعد آباد؛ #غلامرضا به سپاه منطقه۶ واقع در خیابان خردمند اعزام شد. در همان جا بود که با هر دو همرزم جدا ناشدنی خود آشنا شد؛ #احمدمتوسلیان و #محمدتوسلی، و از آن پس تا اعزام به #کردستان ،در #بانه، #بوکان و #سنندج و سر انجام در #پاوه دوشا دوش یکدیگر ،به ستیز با #ضدانقلاب پرداختند. صبح روز چهارم اردیبهشت ماه سال ۱۳۵۹ که #غلامرضا و #علیشهبازی جلوی مقر سپاه مشغول صحبت بودند، سفیر مرگبار خمپاره۱۲۰ و پس از آن صدای مهیب چند انفجار شهر را به لرزه در آورد. #غلامرضا و #علی هر دو میان غبار و دود ناشی از انفجار گم شدند و زمانی که خودمان را با لای سر آنها رساندیم ،تنها #علی بود که ناله می کرد. #غلامرضا خاموش و غرق در خون افتاده بر پشت ،روی خاک دراز کشیده بود. یکی از پاهایش به طور کامل از زیر کمر قطع شده و سینه و پهلویش، مشبک شده بود. فریاد یاحسین فضای پادگان را پر کرد هر کس سر در گریبان خود گرفته بود و ناله می کرد. زمانی که #احمد از ماجرا با خبر شد به زحمت خودش را کنترل کرد. سر انجام با رسیدن به بالای سر جنازه، بغضش ترکید. نشست و آرام و بی صدا، اشک ریخت. پیکر در هم کوفته #غلامرضا را در #پاوه غسل دادند و #برادراحمد آن شب را تا خروسخوان صبح در کنارش ماند و در خلوت خود تلخ گریست. #غلامرضا اکنون در بهشت زهرا آرام گرفته ونظاره گر رفتار ماست. دربهشت زهرا (س) – قطعه 24 ،ردیف 31 ،شماره 31
منبع: سایتِراسخون
╭═━⊰*💠*⊱━═╮
🆔️ @javid_neshan
╰═━⊰*💠*⊱━═╯
جاویدنشان
#شهید_غلامرضا_قربانےمطلق 🥀
💠 #خاکریز_خاطره 💠
#شهید_غلامرضا_قربانےمطلق
*رضایت پدر*
پسر هر چه به پدرش می گفت، فایدهای نداشت. حسن آقا همان حرف اولش را تکرار می کرد :
پسر جون، تو که تو کمیته هستی، اگه قرار به خدمته، همین جا هم میشه خدمت کرد، دیگه پاسدار شدن توی سپاه برای چیه ...؟
اما پسر دست بردار نبود .دائم می آمد جلوی نانوایی و گردن کج می کرد و عین بچه های دبستانی میایستاد و در خواست خودش را تکرار می کرد .
حسن آقا می گفت :
پسر جون، تو که بچه نیستی ۲۵ سالته، اگه می خواهی بری خوب برو! اجازه من را می خواهی چیکار؟
و غلامرضا جواب می داد: اجازه شما برای من شرط است، من بی رضایت شما کاری نمی کنم. و باز، حسن آقا لجوجانه پاسخش را می داد :
آخه عزیز من تو که پاسدار کمیته هستی، پاسدار با پاسدار چه فرقی می کنه ؟
لا اله الاالله ... از طرف دیگه، تو الان زن و بچه داری، عزیز من! خدا رو خوش نمی یاد اون بنده خدا را با یه بچه شیر خواره ول کنی، و آواره کوه و کمر بشی. اصلا ببینم، تو مگه تو زندگی چی کم داری؟ خونه به این خوبی برات فراهم کردم، زن به اون نجیبی برات گرفتم، می خوای اینها را ول کنی به امان خدا کجا بری؟ تازه، اگه یک مو از سرت کم بشه، من جواب مادرت را چی بدم؟
بر خلاف انتظار حسن آقا، غلامرضا به جای اینکه با شنیدن اسم مادرش، کوتاه بیاد و منصرف بشه با صدایی ملایم، پنداری که دارد خودش را سر زنش می کند، گفت آقا جون! تو کردستان دارن جوان های این مملکت را سر می برن، اون وقت من بنشینم پای زن و زندگی؟مگه من کی هستم؟
حسن آقا دیگه هیچی نگفت. چیزی نداشت که بگوید، می توانست خودش را راضی کند که تنها فرزندش را به پیشواز مرگ بفرستد، اما غلامرضا سر انجام با سماجتی که از خود نشان داد، موفق شد با وساطت امام جماعت مسجد محل، رضایت پدرش را جلب کند.
ادامه دارد...
╭═━⊰*💠*⊱━═╮
🆔️ @javid_neshan
╰═━⊰*💠*⊱━═╯