eitaa logo
جاویدنشان
66 دنبال‌کننده
336 عکس
73 ویدیو
3 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
⚘ ⚘ ⚘ ...خلاصه آمدند راهم بگیرند و تانک‌هایشان تا داخل شهر هم آمدند. در این هنگام بود که وضعیت عجیبی در منطقه پیش آمد که بد نیست شما هم از آن مطلع شوید. ببینید! در هیچ قانون نظامی، شما به این مسئله که بیایند و توپخانه را در خط مقدم بچینند بر نمی‌خورید؛ اما این آقایان که به نظر من جز خیانت، کار دیگری نمی‌توانستند بکنند، در منطقه ، یک گردان توپخانه سنگین مارا که قبضه‌های آن از نوع ۱۵۵ میلی‌متری بود، کشیده بودند جلو و در خط مستقر کرده بودند! فرمانده این گردان توپخانه زرهی که افسر با غیرتی بود به همه در زده بود: آقا! این توپخانه در خطر است و می‌آیند عراقی‌ها این توپخانه را می‌گیرند! اما کسی به حرف‌هایش توجهی نکرد. موقعی که حمله‌ی دشمن آغاز می‌شود، ابتدا با یگان پیاده حمله می‌کند. خدمه توپ‌های ما که در خط بودند، حدود ۴۰۰ نفر از قوای گردان پیاده را اسیر می‌گیرند. جالب این است که نفر توپخانه ما پیاده‌های دشمن را اسیر می‌گیرد. به این ترتیب است که در مرحله اول حمله به توپخانه ما شکست می‌خورند. بلافاصله همان شب حمله می‌کند و این بار با یک گردان تانک حرکت می‌کند و کل توپ‌ها را به غنیمت می‌گیرد. ادامه دارد... ·٠•●✿♡⚘♡✿●•٠· 🆔️ @javid_neshan ·٠•●✿♡⚘♡✿●•٠·
جاویدنشان
#شهید_حسن_زمانے🥀
💠 💠 روز میلاد امام حسن[علیه السلام] به سال ۱۳۳۴ شمسی به دنیا آمد. پدرش مؤذن روستایی از توابع قزوین بود. در یك خانواده محروم ، اما پاكدامن و با تقوی زاده شد. خانواده‌اش او را دوستدار اهل بیت[علیهم‌اسلام] به بار آورد . با سختی و مشكلات رشد كرد و دوره ابتدایی را با موفقیت سپری كرد و از هوش خوبی برخوردار بود. اما بدلیل مشکلات مادی و معیشتی ، نتوانست به تحصیل ادامه دهد بناچار به تهران مراجعت نمود تا بتواند هم كاری بدست آورد و هم به تحصیل ادامه دهد. در تهران ، در منزل خواهرش زندگی می‌کرد. در بازار کار می‌كرد و شبانه به تحصیل مشغول بود. ازآنجا كه وی روحی سالم و وجدانی بیدار داشت ، با وجودآلودگی جو اجتماعی در زمان رژیم ستمشاهی ، هرگز به مظاهر فساد روی خوش نشان نمیداد . با شروع و اوج گیری ، وارد عرصه انقلاب و سیاست می شود و از زمانی كه با شخصیت (ره) آشنا می‌شود، برای مبارزه با رژیم شاه، لحظه ای از پا نمی‌نشیند. در سخنرانی‌های علمای مشهور و انقلابی حاضر می شود و در بازار ، مخفیانه اعلامیه های امام را چاپ و تكثیر می كند كه در این ارتباط ، دو بار نیز از سوی عوامل ساواك دستگیر می‌شود. اما از آنجا كه هیچ مدركی از وی به دست نمی آید، آزادش می كنند . در بیشتر راهپیمایی ها شركت فعال داشت. این فعالیتهای انقلابی در روزهای پیروزی انقلاب به اوج می رسد . پس از پیروزی انقلاب اسلامی ، به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در می آید. پس از شروع تحركات در ، همراه و ، عازم می گردد و در چند عملیات علیه گروهك ها شركت می كند . حسن با شروع جنگ تحمیلی، عازم جبهه های جنوب می شود. در بیشتر عملیاتها حضوری فعال می یابد. در طول حضور ایثارگرانه اش در دفاع مقدس ، یازده بار مجروح می شود و هر بار پیش از مداوا و بهبود باز یافتن سلامتی كامل ،خود را به جبهه ها می‌رساند. او بیشتر اوقات خود را، یا در جبهه ها یا در بیمارستان به سر می برد و خیلی كم به مرخصی می رفت . در دی ماه ۱۳۶۱ با دختری مومن و پاكدامن از آشنایان خود ازدواج می كند اما ازدواج هم مانع رفتن او به جبهه نمی شود. در طول تلاش و فعالیت خود در جبهه های حق علیه باطل ،از خود توانمندی‌های نظامی زیادی بروز می دهد و مدیریت و مدارای خاصی از خود به نمایش می گذارد و در این زمینه، رشد و ترقی می كند. آخرین مسئولیت وی بود در بود. ، دل در گرو محبت دوست نهاد و به آرزوی دیرینه اش رسید و در ۸ اسفند ماه ۱۳۶۲ در عملیات حماسی ، در (( )) به درجة رفیع شهادت نائل آمد یکی از همرزمانش از آن لحظه تعریف می کند: لحظاتی بعد پل را به سمت جلو انتقال دادیم . وقتی بر گشتیم در گوشه ای آرام خوابیده بود! با تعجب به سراغ او رفتیم. کسی که از کوه‌های سر به فلک کشیده غرب تا دشت های سوزان جنوب لحظه ای آرامش نداشت و به دنبال ادای تکلیف بود حالا آرام خوابیده بود! پاتک شدید تر شده بود . آنها تا چند قدمی ما رسیده بودند. آرزو داشت گمنام بماند. خدا هم آرزویش را در برآورده کرد. شهید حسن زمانی از ۸ اسفند ۶۲ شیدای مجنون شد ودر آنجا ماند .۷ماه بعد محمد رضا تنها پسر او به دنیا آمد. منبع:سایتِ‌نویدِشاهد ╭═━⊰*💠*⊱━═╮  🆔️ @javid_neshan   ╰═━⊰*💠*⊱━═╯
⚘ ⚘ ⚘ ...الان تمام این توپ ها در خط، علیه خودمان به کار می‌روند و مهمات این توپ‌ها برای ، از طریق ، و تامین می‌شود. ای وای بر ما، که مملکت را دادیم دست چه بی‌عقل‌هایی؛ تا کاری کنند که توپخانه‌ی مملکت مارا به این‌ راحتی به تاراج ببرند و غنیمت بگیرند... در ماجرای اشغال ، باز همین بی‌عقلی‌ها باعث شدند نیروهای مستقر در آنجا تمام وسایل و تجهیزات خودشان را بگذارند و فرار کنند. قسمت اعظم تانک‌ها، توپ‌ها و تجهیزات سبک ما در به این شکل، خیلی راحت دست می‌افتد. ما به همه‌جا متوسل شدیم که آقا! حالا که از محور خاطر جمع است، ما باید از همین منطقه ضربه بزنیم و دشمن را بکشانیم به این طرف و نگذاریم در هر کار می‌خواهد بکند. این یک امر طبیعی است که در مقابل نیروهای زرهی ، ما قوای زرهی نداریم و در مقابل زرهی او در سطح صفر هستیم. با آنکه و عوامل او مثلا معتقد به جنگ کلاسیک بودند، با این حال موضوعی به این وضوح و روشنی را نمی‌فهمیدند و هی شعار می‌دادند، جنگ تانک با تانک، جنگ کلاسیک و فلان!... اصلا این موضوع در مخیله‌ی هم نمی‌گنجید. حتی من خودم رفتم و مفصل به قضیه را توضیح دادم و گفتم: آقا! در مرز باید به این شکل به ضربه زد. ایشان گفت: مساله‌ی ما جنوب است و دیگر بحث نکنید! ماهم صحبتی نکردیم و برگشتیم. *پایان* ·٠•●✿♡⚘♡✿●•٠· 🆔️ @javid_neshan ·٠•●✿♡⚘♡✿●•٠·
جاویدنشان
#شهید_حسن_زمانے 🥀
💠 💠 جوانی بذله‌گو، به شدت شوخ طبع و پر جنب و جوش بود. در عوض؛ جوانی بود آرام و عجیب کم حرف. رضا تا فرصتی به دست می‌آورد، برای بچه‌ها معرکه می‌گرفت و با خنده‌بازاری که به راه می‌انداخت، همه را دور خودش جمع می‌کرد. یکی از روزها به رضا دستواره گفتم: سیدجان، این رفیق تو، برخلاف حضرتعالی که یک تنه، یک پادگان را شلوغ می‌کنی، خیلی سرش توی لاک خودش هست. بگو بدانم؛ نکنه عاشق است؟! رضا با خنده گفت: نه بابا؛ این داداش حسن ما، اصولا روحیه‌اش همین طوری است. اگر کسی باشه که با او بحث سیاسی بکند، راه می‌افتد. خیلی اهل سیاست و اینجور حرفاست. به من همیشه می‌گوید: تو چرا از بنی‌صدر حمایت می‌کنی؟ وقتی به او میگویم: حسن جان، بنی‌صدر یک آیت‌الله زاده‌ی تحصیل کرده‌ی فرنگ رفته و حزب‌اللهی است. جوابم می‌دهد: اصلا اشتباه شما همینجاست، مطمئن باش ما در آینده با این جناب آیت‌الله زاده به مشکل برمیخوریم. خلاصه؛ بیشتر وقت‌ها بحث‌‌های سیاسی ما دونفر به جنجال کشیده می‌شود. از رضا پرسیدم: خب؛ اصلا چرا با او بحث می‌کنی؟ گفت: چه کنم حسن را دوست دارم و با همه‌ی این ناسازگاری‌هایش می‌سازم. از آنجایی که خودم در انتخابات ریاست جمهوری به بنی‌صدر رای داده بودم کنجکاو شدم با حسن وارد بحث بشوم. اول فکرکردم منطقی در مخالفتش با بنی‌صدر ندارد اما وقتی با او بحث جدی کردم، دیدم او خیلی پخته و سنجیده حرف می‌زند. افکار سیاسی قشنگی هم داشت که با ویژگی‌های خط فکری کاملاً منطبق بود. منبع: کتاب معشوق بی‌نشان خاطرات سردار مجتبی عسکری ╭═━⊰*💠*⊱━═╮  🆔️ @javid_neshan   ╰═━⊰*💠*⊱━═╯
جاویدنشان
💠 💠 در سال ۱۳۳۲ در محله امیر اتابک در تهران دیده به جهان گشود و سر نوشت چنین رقم خورد که تنها فرزند خانواده باشد .از او پسری به نام حسن به یادگار مانده به اضافه همین چند خط ،به همراه چند قطعه عکس و یک نوار سخنرانی. از آن رو مورد توجه و در یاد ماندنی است که در مقابل جسم در خون طپیده او زانوی ادب بر زمین نهاد و چون ابر بهاری ،زاز زار گریست. رزمندگان، تعلق خاطر عجیبی به دو تن از رزمندگان داشت، یکی همین ، و دیگری . زاری و ناله را تنها در کنار پیکر این دو تن دیده اند و بس. یک نکته قابل توجه دیگر نیز وجود دارد، و از بدو آشنایی ،دوشا دوش یکدیگر در تمامی صحنه های مقابله با حضور داشتند در پی آزاد سازی شهرستان در دی ماه ۱۳۵۸ که سرپرستی فاتحان شهر را بر عهده داشت به جای اینکه خود فرماندهی سپاه شهر را به دست گیرد این مسئولیت را بر دوش نهاد و حکم به نام این جوان قد بلند و خوش مشرب ،که ریش انبوه و سیاه و موهای مجعدش جذابیت خاصی به او می بخشید ،صادر شد و فرماندهی عملیات سپاه را پذیرفت. عروج زود هنگام این فرصت را به نداد تا نتیجه نهایی سرمایه گذاری خود را ببیند. در فروردین ۱۳۵۸،‌ پس از یک دوره فشرده آموزشی در محل کاخ سعد آباد؛ به سپاه منطقه۶ واقع در خیابان خردمند اعزام شد. در همان جا بود که با هر دو همرزم جدا ناشدنی خود آشنا شد؛ و ، و از آن پس تا اعزام به ،در ، و و سر انجام در دوشا دوش یکدیگر ،به ستیز با پرداختند. صبح روز چهارم اردیبهشت ماه سال ۱۳۵۹ که و جلوی مقر سپاه مشغول صحبت بودند، سفیر مرگبار خمپاره۱۲۰ و پس از آن صدای مهیب چند انفجار شهر را به لرزه در آورد. و هر دو میان غبار و دود ناشی از انفجار گم شدند و زمانی که خودمان را با لای سر آنها رساندیم ،تنها بود که ناله می کرد. خاموش و غرق در خون افتاده بر پشت ،روی خاک دراز کشیده بود. یکی از پاهایش به طور کامل از زیر کمر قطع شده و سینه و پهلویش، مشبک شده بود. فریاد یاحسین فضای پادگان را پر کرد هر کس سر در گریبان خود گرفته بود و ناله می کرد. زمانی که از ماجرا با خبر شد به زحمت خودش را کنترل کرد. سر انجام با رسیدن به بالای سر جنازه، بغضش ترکید. نشست و آرام و بی صدا، اشک ریخت. پیکر در هم کوفته را در غسل دادند و آن شب را تا خروسخوان صبح در کنارش ماند و در خلوت خود تلخ گریست. اکنون در بهشت زهرا آرام گرفته ونظاره گر رفتار ماست. دربهشت زهرا (س) – قطعه 24 ،ردیف 31 ،شماره 31 منبع: سایتِ‌راسخون ╭═━⊰*💠*⊱━═╮  🆔️ @javid_neshan   ╰═━⊰*💠*⊱━═╯
جاویدنشان
#شهید_غلامرضا_قربانےمطلق 🥀
💠 💠 *رضایت پدر* پسر هر چه به پدرش می گفت، فایده‌ای نداشت. حسن آقا همان حرف اولش را تکرار می کرد : پسر جون، تو که تو کمیته هستی، اگه قرار به خدمته، همین جا هم میشه خدمت کرد، دیگه پاسدار شدن توی سپاه برای چیه ...؟ اما پسر دست بردار نبود .دائم می آمد جلوی نانوایی و گردن کج می کرد و عین بچه های دبستانی می‌ایستاد و در خواست خودش را تکرار می کرد . حسن آقا می گفت : پسر جون، تو که بچه نیستی ۲۵ سالته، اگه می خواهی بری خوب برو! اجازه من را می خواهی چیکار؟ و غلامرضا جواب می داد: اجازه شما برای من شرط است، من بی رضایت شما کاری نمی کنم. و باز، حسن آقا لجوجانه پاسخش را می داد : آخه عزیز من تو که پاسدار کمیته هستی، پاسدار با پاسدار چه فرقی می کنه ؟ لا اله الاالله ... از طرف دیگه، تو الان زن و بچه داری، عزیز من! خدا رو خوش نمی یاد اون بنده خدا را با یه بچه شیر خواره ول کنی، و آواره کوه و کمر بشی. اصلا ببینم، تو مگه تو زندگی چی کم داری؟ خونه به این خوبی برات فراهم کردم، زن به اون نجیبی برات گرفتم، می خوای اینها را ول کنی به امان خدا کجا بری؟ تازه، اگه یک مو از سرت کم بشه، من جواب مادرت را چی بدم؟ بر خلاف انتظار حسن آقا، غلامرضا به جای اینکه با شنیدن اسم مادرش، کوتاه بیاد و منصرف بشه با صدایی ملایم، پنداری که دارد خودش را سر زنش می کند، گفت آقا جون! تو کردستان دارن جوان های این مملکت را سر می برن، اون وقت من بنشینم پای زن و زندگی؟مگه من کی هستم؟ حسن آقا دیگه هیچی نگفت. چیزی نداشت که بگوید، می توانست خودش را راضی کند که تنها فرزندش را به پیشواز مرگ بفرستد، اما غلامرضا سر انجام با سماجتی که از خود نشان داد، موفق شد با وساطت امام جماعت مسجد محل، رضایت پدرش را جلب کند. ادامه دارد... ╭═━⊰*💠*⊱━═╮  🆔️ @javid_neshan   ╰═━⊰*💠*⊱━═╯