eitaa logo
جاویدنشان
66 دنبال‌کننده
336 عکس
73 ویدیو
3 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
جاویدنشان
#شهید_حسن_زمانے 🥀 #شهید_محسن_نورانے🥀 #حاج‌_احمد_متوسلیان 🥀
💠 💠 🥀 خانم ناهیدی، همسر بزرگوار شهید نورانی، که یک خواهرش در آبادان به اسارت دشمن بعثی در آمده بود و برادرش علیرضا نیز در عملیات والفجر مقدماتی به شهادت رسیده بود، از ازدواجش با محسن اینگونه یاد می‌کند: بلافاصله بعد از ازدواج به اسلام آباد غرب رفتیم و در آنجا ساکن شدیم. همان روز اول مرا در خانه گذاشت و رفت به خط. یک هفته بعد آمد. حال عجیبی داشت که برایم تعجب آور بود. معلوم بود که خیلی ناراحت است. وقتی علت را پرسیدم، با بغض گفت: «آن موقع که برادرت علی شهید نشده بود، فرمانده تیپ بود و به خاطر مسئولیتم اجازه نمی‌داد به خط مقدم بروم. الان هم که فرمانده تیپ شده‌ام، به هیچ وجه اجازه رفتن به خط رو به من نمی‌دهند…» من خوابی را که چند شب پیش دیده بودم، برایش تعریف کردم و گفتم: «اتفاقاً من هم خواب دیدم که تو شهید می‌شوی، روز و ساعتش را خدا می‌داند، ولی مطمئن باش که انشاءالله شهادت نصیبت خواهد شد.» نماز شب‌های محسن حال و هوای عجیبی داشت؛ با آنکه بیست سال بیشتر نداشت چنان از درگاه خدا طلب بخشش می‌کرد و شهادت را در راه او درخواست می‌کرد که هر شنونده‌ای به حیرت می‌افتاد و دلش می‌لرزید. هنگامی که برای آخرین دیدار، ساعت 2 نیمه شب به خانه آمد، با وجود خستگی زیاد، هنگامی که همسرش به او گفت: «کمی استراحت کن، صبح زود می‌خواهی بروی جلو.» تبسمی کرد و گفت: «نه، می‌خواهم مقداری با تو صحبت کنم.» آن شب، محسن دستانش را حنابندی کرده، عطر خوش رایحه‌ای به خود زد. به او گفتم: «هیچ وقت آخرین دیدار را با برادرم علیرضا فراموش نمی‌کنم. وقتی حرف می‌زد، احساس عجیبی به من دست می‌داد. الان هم که شما دارید صحبت می‌کنید، همان احساس را دارم.» به چشمان محسن که خیره شدم، دید به یک نقطه خیره شده است و به فکر فرو رفته است. اشک از چشمانش سرازیر شده بود. آهسته گفت: واقعاً خدا می‌خواهد این شهادت را نصیب من کند؟ واقعاً من لیاقت شهادت را در راهش دارم؟ با این حرف‌ها اشک از دیدگانم جاری شد، محسن با تعجب گفت: بیشتر از این از شما انتظار داشتم، چی شد؟ روحیه‌ای که بعد از شهادت علیرضا در تو بود، کجاست؟ گفتم: «نه بخدا من برای اینکه شما شهید شوید گریه نمی‌کنم، گریه‌ام از روح والا و بزرگ و ارزشمند شماست و به مقام بالایی که نزد خدا دارید، غبطه می‌خورم. شما کجا هستید و دیگران کجا؟ محسن آهی کشید و گفت: خدا را شکر که همیشه یاری‌ام کرده است، از اول زندگی تاکنون… به من توصیه کرد که در مراسم شهادت او، پیش چشم مردم گریه نکنم و لباس مشکی نپوشم تا دشمن شاد نشوم، و به منافقین بفهمانم که اسلام چقدر قدرتمند است، ما هیچ نیستیم و این اسلام است که به ما نیرو می‌دهد. منبع:کتابِ‌حماسه‌ی‌ذوالفقار ╭═━⊰*💠*⊱━═╮  🆔️ @javid_neshan   ╰═━⊰*💠*⊱━═╯
🌴 🌴 🌴 🌴 _اینجا سمتِ چه خبر بود؟ فرمانده سپاه شده بود، جای . سعی می‌کرد ارتباطش را با شهر قطع نکند. خودش می‌رفت و می‌آمد و یا بچه‌ها را می‌فرستاد. یک نوبت برای حمام بچه‌ها اقدام کرد. با شرایط سختی که هر‌لحظه امکان داشت نارنجک به داخل حمام بیاید. او طوری کج دار و مریض رفتار می‌کرد که تصور نکند ما ترسیده‌ایم و خود را در پادگان زندانی کرده‌ایم. در هر حال محدودیت داشتیم. فرمانده پادگان از سوی همان هیئت دستور داشت جلوی حضور بچه‌های سپاه را در شهر بگیرد. و دار و دسته‌اش به راحتی در هتل انقلاب با و جلسه داشتند. ادامه دارد... ✿❯──「🌴」──❮✿ 🆔️ @javid_neshan ✿❯──「🌴」──❮✿
🌴 🌴 🌴 🌴 _ برخوردی با این نداشت؟ برخورد داشت اما در حد صحبت و تشر بود. مثلا ما آمدیم پای هلی‌کوپتر و گفتیم باید هلی‌کوپترها ما را از اینجا ببرند. فرمانده پادگان گفت که نمی‌شود. آن چنان سیلی‌ای به او زد که با سر به هلی‌کوپتر خورد. حقیقتاً مصداق آیه "اشداء علی الکفار رحماء بینهم" بود. با دشمنان سرسخت و محکم برخورد می‌کرد و در کنارش با دوستان با محبت رفتار می‌کرد. چندین جلسه با این هیئت داشت. آنها بحث جدا سازی و خودمختاری دادن به را مطرح می‌کردند. خودمختاری دادن به خیانت به مردم بود و نابودی این مردم را به همراه داشت‌. از طرفی هم یک عده قدرت طلب خودخواه که خودشان را معرفی می‌کردند به قدرت می‌رسیدند. بین مردم و این عده که خودشان را معرفی می‌کردند مثل و فرق می‌گذاشت. همیشه در صحبت هایش اینها را از هم تفکیک می‌کرد، گاهی افراد صحبت می‌کردند و می‌گفتند در سر می‌بُرند. یعنی همه‌ی مردم را جنایتکار قلمداد می‌کردند اما همیشه می‌گفت: حواستان باشه بین ، مردم عادی و غیرنظامی هم وجود دارد. ادامه دارد... ✿❯──「🌴」──❮✿ 🆔️ @javid_neshan ✿❯──「🌴」──❮✿
جاویدنشان
#شهید_علیرضا_ناهیدے 🥀
🥀 روز اول اسفند سال ۱۳۳۹ در شرق تهران، در خانواده‌ای دیندار و مؤمن، چشم به جهان گشود. از کودکی هوش قوی و استعدادی برتر داشت. او، خرداد ۱۳۵۹ در رشته ریاضی فیزیک فارغ‌التحصیل می‌شود. در کلاس ریاضی، ‌برخی مسائل را با شیوه‌ای بدیع و غیر مرسوم حل می‌کند، به طوری‌که در دبیرستان به مغز متفکر مدرسه معروف می‌شود. سال آخر دبیرستان بود که انقلاب شروع می‌شود. او به‌خاطر تربیت دینی و نیز وسعت مطالعات مذهبی، خیلی زود وارد مبارزات انقلابی و فعالیت‌های سیاسی می‌گردد؛ و در اعتصاب‌های مدرسه و نیز عملیات‌های ایذایی علیه رژیم، نقش هدایت‌کننده و جلودار را ایفا می‌کند. فعالیت‌های مذهبی خود را در سال ۱۳۵۷، در مسجد اباعبدالله الحسین(ع)، در فلکه دوم تهران پارس شروع می‌کند. او به‌طور جدی پیام‌ها و اعلامیه‌های (ره) را به مردم می‌رساند و نیز شعارهای ضد رژیم را بر در و دیوار محل می‌نویسد. در روزهای سخت انقلاب، به کمک‌رسانی مردم مسلمان می‌شتابد. او در زمستان ۱۳۵۷ به کمک شعبه نفت محل رفته و به مردم نفت می‌رساند و برای مردان و زنان پیر، وسایل و آذوقه تهیه می‌کند. با بیان شیوا و جذابش، جوانان را مجذوب و برای وارد شدن در صحنه‌های انقلاب ترغیب و تشویق می‌نماید. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، در مسجد محل، پایگاه بسیج را راه‌ می‌اندازد و برای نوجوانان و جوانان محل، کلاس نظامی و عقیدتی برگزار می‌کند. به‌عنوان بسیجی فعال، به دوره آموزش پادگان امام حسین(ع) اعزام می‌شود و با اشتیاق فنون نظامی را فرا می‌گیرد. او پس از شروع تحرکات در ، در روز ۲۷ شهریور ۱۳۵۹، به عضویت در می‌آید و از سوی پایگاه، داوطلبانه به اعزام می‌شود و در محور “” به فرماندهی به مقابله با می‌پردازد. پس از شروع جنگ تحمیلی، از سوی پایگاه بسیج مسجد اباعبدالله الحسین(ع) به جبهه اعزام می‌گردد و تا لحظه شهادت با جبهه و جهاد پیوندی عمیق و جدا نشدنی می‌یابد؛ به‌طوری‌که شش ماه به شش ماه هم به مرخصی نمی‌رود. از گرفتن پست و عنوان در پشت جبهه گریزان بود. یک بار به او فرماندهی قرارگاه امام حسین(ع) را در تهران پیشنهاد می‌کنند، که نمی‌پذیرد. او در بیشتر عملیات‌ها حضوری فعال می‌یابد و چند بار نیز در چند عملیات زخمی می‌شود. یک بار که بر اثر بمباران، شیمیایی شده بود، به تهران منتقل می‌شود، پس از بهبود یافتن، با دختری مؤمن و پارسا نامزد می‌شود ولی به خاطر شهادتش، ازدواجی صورت نمی‌گیرد. از شهریورماه ۱۳۵۹، حدود شش ماه در فعالیت می‌نماید؛ و از بهمن‌ماه ۱۳۶۰، به عنوان لشکر۲۷ محمدرسول الله ، منشا خدمات ارزنده و ماندگار می‌شود و حدود یکسال در این مسئولیت فعالیت می‌کند. او مدتی نیز به‌عنوان قرارگاه مرکزی کربلا، در حین داشتن ، منصوب شده و به ساماندهی توپخانه قرارگاه می‌پردازد. در مجموع ۲۹ ماه در جبهه‌های مختلف حضوری عاشقانه و پر تلاش می‌یابد و در این مدت کارها و خدمات نقش‌آفرینی را از خود ارائه می‌دهد. او در روز ۲۷ بهمن‌ماه ۱۳۶۱، در جبهه “” بر اثر اصابت ترکش خمپاره ۶۰ مجروح شد و سرانجام روز اول اسفندماه همان سال، پس از تحمل رنج فراوان در بیمارستان به خیل ره‌یافتگان پیوست. منبع: موسسه‌فرهنگی‌هنری‌میقات ╭═━⊰*💠*⊱━═╮  🆔️ @javid_neshan   ╰═━⊰*💠*⊱━═╯
🌴 🌴 🌴 🌴 ...در نمی‌شد به کسی که اسلحه دارد بگویید . خیلی‌ها اسلحه داشتند اما با انقلاب بودند. داشتن سلاح عادی بود. تک تیراندازهای ماهری بودند و با ام یک و برنو تیراندازی می‌کردند. در مقابل مقاومت می‌کرد. تمام تلاش و خواسته‌ی آنها این بود که، در منطقه نباشد و را تخلیه کند. چندین بار گزارش علیه خدمت برد تا کار به جایی رسید که ما از به آمدیم. در آنجا را خواسته بود. میخواست با هواپیما به تهران بیاید و خدمت برسد. در این جلسه، من هم همراه رفته بودم. حاجی نزدیک دوساعت گزارش داد. حتی به او اجازه داد اسم افراد را بیاورد و او اسم برد. اهدافشان‌ را هم‌ برای مشخص کرد. ادامه دارد... ✿❯──「🌴」──❮✿ 🆔️ @javid_neshan ✿❯──「🌴」──❮✿
🌴 🌴 🌴 🌴 _اسم چه کسانی را آورد؟ الان راحت می‌شود اسم را بیاوری، اما آن موقع در حکومت برای خودش کسی بود. _چه کسانی در آن جلسه بودند؟ ، و من. اتاق کوچکی داشت. با گزارش امام کاملا متقاعد شدند که آنجا خیانت می‌شود. _ پس از شنیدن گزارش چه گفت؟ خیلی خوشحال شد. برای دعاکرد و آرزوی موفقیت کرد و گفت: پیگیری کنید من بازهم منتظر گزارشهای شما هستم. در برخورد با افراد، آنها را زود می‌شناخت و منبع خودش قرار می‌داد مثل . گزارش را به صورت کتبی نوشته بود و خدمت داد. یکی از سوالاتی که حضرت امام از پرسید این بود که نظر شما درباره‌ی چیست و چه باید کرد؟ می‌دانید صریحا میخواست نظر را بداند. گفت: من به این نتیجه رسیدم که فقط باید مبارزه کرد و جنگید، هیچ راهی جز جنگیدن وجود ندارد. در نهایت هم همین شد. آنقدر در جنگیدیم تا پیروز شدیم. بعد از آن جلسه من از جدا شدم. ادامه دارد... ✿❯──「🌴」──❮✿ 🆔️ @javid_neshan ✿❯──「🌴」──❮✿
بقول شاعر: دارو به چه کار آید لبخند تو تسکین است... :)✨🌱 ♥️ ╭═━⊰*💠*⊱━═╮  🆔️ @javid_neshan   ╰═━⊰*💠*⊱━═╯
🌴 🌴 🌴 🌴 _این جلسه سه نفره در قم برگزار شد؟ بله، در خانه‌ی راهرویی بود. وارد راهرو که می‌شدید سمت راست یک اتاق بود. ما وارد آن اتاق شدیم. روبه رویش هم کارهای دفتری را انجام می‌دادند. _برخورد بعدیتان با چه زمانی بود؟ آن داستان تمام شد و ما به آمدیم. من قلباً راضی نبودم از جدا شوم به خودش هم خیلی اصرار کردم. ایشان بنا به نیاز، مرا به فرستاد. را خدا رحمت کند، در کنار ایشان بودم. فروردین سال۶۰ در به ملحق شدم. و نیروهایش بعد از به رفتند. من اصلا در با نبودم و به حسب ضرورت به رفتم. فروردین ۶۰ به نحوی خود را از رها کردم. هم اجازه‌ی رفتن نمی‌داد. دوری از برایم بسیار سخت بود. به هر صورت به رفتم و مسئولیت محورهای مختلف را به عهده گرفتم و کار کردیم. در عملیات های مختلف مثل عملیات محمدرسول‌الله و عملیات پاکسازی منطقه حضور داشتیم. ادامه دارد... ✿❯──「🌴」──❮✿ 🆔️ @javid_neshan ✿❯──「🌴」──❮✿
جاویدنشان
#شهید_علیرضا_ناهیدے 🥀
💠 💠 🥀 طی سه سالی که در جبهه بود، یک دست لباس بیشتر نگرفت. مرتب آن را می‌شست، وصله می‌‌کرد و می‌پوشید. به قول دوستانش: «علی را از دور، به لباس رنگ و رو رفته‌اش می‌شناختند.» در سرمای سخت مریوان، برای این‌که بر نفس امّاره‌ی خویش فائق آید، نه پوتین داشت، نه پالتو. گاهی جوراب هم نمی‌پوشید. آخرین روزهایی که به خانه آمد، سر زانوی شلوار مندرسی که به پا داشت، پاره شده بود. شلوار را پس از خشک شدن به مادرش داد و گفت سر زانوی این را وصله کند. مادرش گفت که برود و یک شلوار نو بخرد یا از پادگان بگیرد. علی گفت: «مادر جان، تو این را وصله کن، ان‌شاء‌الله من چند تا شلوار می‌خرم…» وقتی وصله‌ی شلوار تمام شد، علی آن را دست گرفت و به مادر نشان داد و گفت: «این شلوار چه عیبی دارد؟» آن را اطو کرد و پوشید و گفت: «یک شلوار هم که از بیت المال کم شود، خودش یک شلوار است.» نظافت و پاکیزگی لباس برایش بسیار مهم بود، ولی نسبت به دوخت لباس حساس بود که تنگ و مدل‌دار نباشد. لباس و وسایل زندگی را برای رفع نیاز می‌دانست، نه تجمّل و تشریفات و مُد. شهید ناهیدی در طی ۲۹ ماه حضور در جبهه، یک ریال حقوق دریافت نکرد. همواره یک جفت کفش کتانی به پا‌ داشت. روزهای آخر بود که یک جفت پوتین را از بیت المال گرفت. یکی از همرزمانش در این باره می‌گوید: قرار بود برای جلسه‌ای قبل از عملیّات به قرارگاه برویم، همه فرماندهان آن جا بودند. ناگهان متوجه شدم جوراب علی پاره است. گفتم: «برادر بیا من یک جفت جوراب به شما می‌دهم. این طوری خیلی ناجور است در جلسه شرکت کنید…» علی نگاه تندی به من انداخت و گفت: «همین جوراب پاره خوب است. آن‌ها با اطلاعات و آگاهی‌های من کار دارند، نه با جورابم. اگر با جورابم جلسه دارند، امر دیگری است». منبع: سایت‌ِنویدِشاهد ╭═━⊰*💠*⊱━═╮  🆔️ @javid_neshan   ╰═━⊰*💠*⊱━═╯