eitaa logo
کافه کتاب♡📚
73 دنبال‌کننده
102 عکس
129 ویدیو
0 فایل
سلام👋 کتاب عشق بر طاق بلند است ❣️ ورای دست هر کوته پسند است یه سوال بپرسم؟ :اینجا چه کار میکنیم؟🤔 اومدیم با هم رشد کنیم با هم بفهمیم باهم درک کنیم ‌که اطرافمون چی میگذره ؟! 📖 اگه توهم مثل ما کنجکاوی پس بیا باهم کتاب بخونیم 😁 کپی ؟حلال
مشاهده در ایتا
دانلود
ای گلبن جوان بر دولت بخور که من در سایه تو بلبل باغ جهان شدم وسط این مصیبت ها خواستگارهای رضیه هم کچل مان کرده بودند اسم ازدواج راضیه که می آمد تنم می لرزید این دختر نازک نارنجی که من با هزار امید و آرزو بزرگ کرده بودم و به دانشگاه فرستاده بودم و حالا اول تلاشش برای آینده بود دست چه کسی می دادم که با خیال راحت بگویم وصیت حاج ادا شده است یک روز یکی از همسایه ها با جوان خوش قد و بالا و برازنده ای وارد خانه شد فکر کردم برای تسلیت یا کاری مثل این آمده باشند از قضا رضیه هم منزل بود خودش در را باز کرد چند دقیقه نشستند و رفتند بعد از ظهر دوباره زن همسایه آمد و گفت این جوانی که صبح با من بود به قصد آشنایی با شما برای ازدواج با رضیه اومده بود یه بار توی کوچه رضیه رو در حال برگشتن از دانشگاه دیده و وصف شما رو خیلی شنیده از شما چه پنهان یک دل نه صد دل عاشق رضیه شده از کار و بار و وضعیتش پرسیدم خیلی خوشم نیامد مخصوصا که شیراز هم نبود جواب منفی دادم اما نه همسایه ما دست بردار بود نه آن جوانِ عکاس . 🌱https://eitaa.com/kafekatab
از هر دستاویزی استفاده می کردن که دل مرا نرم کنند بنده خدا می گفت آخه حاج خانم یه دلیلی بیار تو من بگم به این دلیل نه گفتم شغل ایشون عکاسی و فیلم برداریه من کار آزاد را قبول ندارم گفت خب میره نظامی و پاسدار میشه مثل بقیه دامادا گفتم شیراز نیست گفت میام شیراز زندگی میکنم گفتم دخترم می خواد درس بخونه گفت می گذارم بخونه نمی دانستم چگونه از دستش راحت شوم از طرفی هم این همه سماجت در موضوع ازدواج خلاف سیره حاجی بود مخصوصا که توصیه کرده بود بچه ها زود ازدواج کنند دلم راضی نبود هر طور چرتکه می انداختم نمی شد اصلا دلم رضا نمی داد بقیه می دیدند مرا نمی توانند راضی کنند سراغ رضیه رفتن از جوانی و احساساتی بودنش برای رضایت استفاده کردن من هم این را وقتی فهمیدم که کار از کار گذشته بود شبانه روز رضیه یکجا کز می کرد و گفت مامان هر کسی باید زندگیش رو خودش انتخاب کنه من هم دوست دارم با کسی زندگی کنم که عاشقم باشه مثل پدر که عاشق تو بود این همه شما بهش جواب منفی می دی باز هم ول نمی کنی قضیه دختر جوانی بود که تازه داشت دنیا را از دید خود لابد فکر می کرد الان که دانشگاه رفته و باسواد شده است چیزی از عشق می داند که ما چون درس نخوانده ایم نمی دانیم فکر می کردم زبان زمان را عوض کرده است هرچه از عشق می شنیدم با چیزی که تجربه کرده بودم و می شناختم فرق داد چاره ای نداشتم وقتی دیدم هر دو نفر این قدر اصرار دارند قبول کردم و صلاح ندانستم بیش از این مجادله کنم خانواده داماد آمدند منزل ما و خواستگاری رسمی انجام شد در تحقیقات حرف های ضد و نقیض زیاد شنیده بودیم اما قطار این عشق به راه افتاده بود و منتظر ما نبود قرار عقد را گذاشتیم. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
دلم پر از آشوب بود همیشه این آشوب را با زیارت قبر شهید و زیارت شاه چراغ آرام می کردم خودم را به حرم رساندم تا از حضرت آقا طلب مدد کنم مطمئن نبودم نه به جواب مثبت نه به جواب منفی توکل به خدا کردم هرچه باداباد حتما رضیه هم زندگی و روزگاری در پیش داشت پر از تجربه های جدید خوب و بد با این حال مطمئن بودم که همه جوره هوای دخترم را دارم از پیاده روهای حرم رد می شدم یادم می آمد که وقتی اولین بار رضیه را آوردیم زیارت حاجی برایش یک عروسک قرمز مخملی خرید از یکی از دست فروش ها آخرین عروسک را هم برای رضیه خریدم فردا قرار بود دخترک من عروس شود دلم گرفته بود رضیه بیشتر از بقیه دخترهایم رنج بی پدری را تحمل کرد وقتی حاجی رفت مرضیه و فهیمه عاقل بودند و از آب و گل درآمده معنی شهادت و ولایت و امام و وطن را می فهمیدند اما رضیه هنوز نیاز داشت پدرش بماند و این چیزها را برایش بگوید وابستگی اش به پدرش خیلی بود از وقتی چشم باز کرد پدرش در تب و تاب انقلاب و جنگ بود شاید همین جای خالی پدر باعث شده بود به این سرعت به غریبه ای که از عشق به او می گفت وابسته شود عروسک رضیه را خریدم و رفتم خانه همه در هاله تدارک مراسم عقد فردا بودند من هیچ حرفی برای گفتن نداشتم شب که شد به رضیه گفتم میشه امشب توی بغل من بخوابی رضیه رختخوابش را کنار من انداخت و خیلی سریع خوابش برد هنوز هم مثل همان دختر بچه معصوم و زیبای من و حاجی می خوابید با دست هایم موهایش را نوازش می کردم و اشک می ریختم جدا شدن از رضیه برای من خیلی سخت بود چند بار تا صبح بیدار شد و گفت مامان چرا نمی خوابی نمی توانستم بخوابم برای آینده اش دلواپس بودم نمی دانم اگر حاجی بود چگونه با این ماجرا برخورد می کرد . 🌱https://eitaa.com/kafekatab
مراسم عقد در منزل ما برگزار شد رضیه هم مثل یک تکه ماه در لباس سفید ابرها بود فامیل جدیدمان از زیبایی و خوش خلقی رضیه متحیر بودند آدم های ساکتی بودند و شاید هم غریبگی برایشان سخت بود چند ماه از عقدشان گذشت رضیه درس می خواند همسرش تلاش می کرد بتواند یک شغل نظامی پیدا کند بالاخره موفق شد در چشم برهم زدنی زمان عروسی شان هم نزدیک شد ازدواج رضیه و حال و هوای زندگی عاشقانه اش تاثیر خود را روی فخرالدین هم گذاشت می دیدم که بیشتر مواقع در تنهایی می نشیند از شیطنت و شری گذشته خیلی دور شده بود رفتاری آرام و عمیق داشت کم کم به مرز هجده سالگی رسیده بود بالاخره یک روز خلوتی دست داد و سفره دلش را باز کرد از خواهر یکی از دوست هایش می گفتم که به دلش نشسته است از اینکه دوست دارد همدمی برای خودش داشته باشد نمی خواهد تنها باشد او هم مثل هر آدمیزادی به چیزی به نام عشق فکر می کرد که انگیزه زندگی اش بشود از پدرش می گفت که در هجده سالگی سنگ بنای زندگی مشترکش را نهاده بود انگار وقت خالی شدن خانه از سر و صدا و شوق بچه ها بود فخرالدین اگرچه به استخدام شرکت نفت درآمده بود اما حالا حالاها از حقوق خبری نبود چون دانشجو محسوب می شد و درآمدی نداشت عروسی رضیه و هزینه جهیزیه رضیه اگر به اضافه عروسی و مخارج زندگی فخرالدین و خودمان می شد از عهده من خارج بود اما نمی خواستم به این دلایل ازدواج جوانی را که هزار خطر و انحراف در کمینش هست به تعویق بیندازند مثل همیشه یک راه بیشتر پیش رویم توکل به خودم می گفتم حالا ما بریم خانواده آقای یداللهی رو ببینیم تا اونا تحقیق کنن و صحبت انجام بشه دو سه ماهی می گذره تا اون موقع رضیه رو رد می کنیم بره . 🌱https://eitaa.com/kafekatab
این ها تصور من بود اما خانواده ای که جوان نجیب و خوش نامی مثل فخرالدین که نام حاج شیرعلی شیرازی ها را یدک می کشد به خواستگاری دخترشان می آمد دلیلی برای دست دست کردن نمی دیدند مرضیه خانم هم دختر بسیار سنجیده مهربان زیبا و با اصالتی بود و خانواده خوب و خوش نامی داشت خیلی هم با این خانواده غریبه نبودیم فامیل دور ما محسوب می شدند دورا دور می شناختم به این خاطر خیالم راحت بود دلیلی برای مخالفت نمی دیدم صبح همان روز تلفن خانه زنگ زد خانواده آقای یداللهی گفتند نظرشان مثبت است کی تشریف میارید برای عقد مانده بودم چه جوابی بدهم گفتم حالا عجله نکنین فکر کنین ما عجله نداریم مادرش که زن خوش زبانی بود به شوخی گفت ولی ما عجله داریم که فخرالدین عضوی از خانواده مون بشه هم خوشحال بودم هم نگران دوباره من و چرخ خیاطی تلاش شبانه روزی مان رو شروع کردیم مقدار کمی پول از صندوق قرض الحسنه آقای عدومی فراهم کردند مقداری هم قرض گرفتم هر طور بود عروسی رضیه را راه انداختم خوشحال بودم که به جای رضیه، مرضیه خانم دختر جدیدم وارد خانه می شود و خانه ما از برکت حضور دختر خالی نمی شود. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
مرا عهدی است با جانان که تا جان در بدن دارم هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم دلم خیلی تنگ شده بود امسال زودتر از هر سال هوای صفدر به سرم زده بود قرار بود با نرگس راه بیفتیم مادر هم دوست داشت با ما باشد اما شرایط جسمی مساعدی نداشت هر سال برای دیدار با صفدر لحظه شماری می کردم ساعت یازده شب بود که عمار من و نرگس را به صف اتوبوس ها رساند به سوی اهواز حرکت کردیم فرصتی بود که شنونده درد دل های هم باشیم نرگس گفت خواهر خدا خیلی به تو صبر داده با این همه مرگ جوون هنوزم سرپایی گفتم من اینا رو مرگ نمی دونم نرگس شهادت خیلی فرق داره مطمئن باش که خود شهید نخواد همین الانم که توی اتوبوس نشستیم به قصد اهواز نمی رسیم اونا هستن که ما رو دعوت می کنن و واسطه میشن با سپیده صبح به اهواز رسیدیم با اینکه درست نخوابیده بودیم و خستگی اتوبوس سواری بدنمان را له کرده بود گفتم تو رو خدا اول بریم سراغ صفدر ساک هایمان را برداشتیم و رفتیم سر قبر صفدر بهشت زهرای اهواز جای عجیبی است آن قدر شهید و کشته گمنام دارد که شهیدی مثل صفدر حتی در قطعه شهدا هم نیست... 🌱https://eitaa.com/kafekatab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به‌یلدا‌بگید ماطولانی‌ترین‌شب‌عمرمون‌رو وقتی‌گذروندیم‌که‌ منتظر‌عزیزملت‌بودیم:)❤️‍🩹🌱 فال‌یلدای‌امسال‌ما‌بیتی‌محزون‌دارد، حافظ‌بهر‌دلتنگی‌می‌گوید‌و‌ خون‌بردل‌ما‌میکند:)
در میان بسیار قبر پرچم قرمزی بالای قبر صفدر است صفدر طلایه دار شهدای فارس است هنوز دو سه هفته از جنگ نگذشته بود که یواشکی خود را به این جا رساند بدن مطهرش چند روز خوراک ماهی های دریا بود همیشه اولین روزی که به عنوان عروس وارد خانه شان شدم به یاد دارم که صفدر پسربچه پر شر و شوری بود و کنار در حجله ما ایستاده بود و به من نگاه کرد شور پسرانه عجیبی در چشم هایش بود تا مرا دید گفت سلام زن کوکا خوش آمدی شوخی هایش با بچه ها حرف های با نمکش در دورهمی های خانوادگی سر به سر گذاشتن هایش همه در ذهنم حک شده است حتی حالت چشم هایش را هم فراموش نکردم مثل پسر خودم بود اگر چند ساعت در خانه نبود دلم برایش تنگ می شد هر غذایی می پختم سهم صفدر را جدا می گذاشتم او هم هر جا بود هر چیز جالبی می دید برای من می خرید مخصوصا وقتی حامله بودم حواسش خیلی به من بود حیف که دنیا این قدر نامرد بود بود که نگذاشت آرزوهایم برای صفدر محقق شود از طرفی هم شاد بودم از این که در میان همه سرنوشت های ممکن خداوند سرنوشت صفدر را جانبازی در راه خود قرارداد ده روز مهمان صفدر بودم هر روز به زیارتش می رفتم هرچه فکر می کردم صفدر دوست دارد می خریدم و سر قبرش می بردم جنون خاصی در مادر بودن است که آدم با اینکه می داند فلان کار غلط یا بی اثر است باز هم انجام می دهد با اینکه می دانستم صفدر از لذایذ دنیوی دور شده است باز هم تا خوراکی را می دیدم که صفدر دوست داشت می خریدم سر قبرش می بردم از اهواز به زیارت حضرت فاطمه معصومه رفتیم دو روز در حرم بیتوته کردیم با خانم صحبت کردیم و از حضرت توان ادامه این راه را خواستیم آن جا جایی بود که می توانستم دنیا را فراموش کنم و به آرامش مطلق برسم. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
برای نوه ای که در راه داشتم چند تکه وسیله کوچک خریدم برای بقیه نوه ها هم سوغاتی گرفتیم رضیه هم باردار بود و هم درس و مشق دارد باید می رفتم و برای میزبانی از نوه بعدی مهیا می شدم از شیراز باید می رفتم سراغ رضیه در جزیره خارک آب لیمو ترشی بادمجان گوشت برنج میوه های نوبرونه آبغوره لباس بچه پارچه و خریدهای دیگر برای رضیه خریدم و سوار هواپیمای شرکت نفت شدم در این هواپیماها باید کلا سرپا می ایستادیم جایی برای نشستن نبود ایستادن طولانی باعث شده بود پاهایم بی حس شود کشیدن این همه کیف هم درد شانه هایم را زیاد کرده بود نمی توانستم رضیه را تنها بگذارم با خستگی و کوفتگی مفرط به منزل رضیه رسیدم نمی دانم چرا دائم فکر می کردم مشکلی هست که به من نمی گوید احساس می کردم چیزی غیر طبیعی است اما هرچه از رضیه می پرسیدم مادر مشکلی نداری گفت همه چیز خوبه فکر می کردم شاید آثار حاملگی باشد یا شاید هم این بی دل و دماغی هایش به علت تنهایی و دوری از خواهرها و برادرها است چند ماه بعد علیرضا سومین علی خانواده ما به دنیا آمد هنوز چند ماه از تولد پسربچه زیبای من نگذشته بود که رضیه دوباره حامله شد این حاملگی دردسرها و مشکلات زیادی برایش داشت از طرفی هنوز درسش تمام نشده بود از طرفی بچه ی شیرخوار کوچک داشت و حالا هم یک حاملگی سخت همه این ها به اضافه مشکلات کاری و مالی شوهرش کار را سخت کرده بود وظیفه من بود که این روزها حسابی به کمک رضیه بروم. 🌱https://eitaa.com/kafekatab