eitaa logo
کافه کتاب♡📚
77 دنبال‌کننده
102 عکس
129 ویدیو
0 فایل
سلام👋 کتاب عشق بر طاق بلند است ❣️ ورای دست هر کوته پسند است یه سوال بپرسم؟ :اینجا چه کار میکنیم؟🤔 اومدیم با هم رشد کنیم با هم بفهمیم باهم درک کنیم ‌که اطرافمون چی میگذره ؟! 📖 اگه توهم مثل ما کنجکاوی پس بیا باهم کتاب بخونیم 😁 کپی ؟حلال
مشاهده در ایتا
دانلود
مراسم عقد در منزل ما برگزار شد رضیه هم مثل یک تکه ماه در لباس سفید ابرها بود فامیل جدیدمان از زیبایی و خوش خلقی رضیه متحیر بودند آدم های ساکتی بودند و شاید هم غریبگی برایشان سخت بود چند ماه از عقدشان گذشت رضیه درس می خواند همسرش تلاش می کرد بتواند یک شغل نظامی پیدا کند بالاخره موفق شد در چشم برهم زدنی زمان عروسی شان هم نزدیک شد ازدواج رضیه و حال و هوای زندگی عاشقانه اش تاثیر خود را روی فخرالدین هم گذاشت می دیدم که بیشتر مواقع در تنهایی می نشیند از شیطنت و شری گذشته خیلی دور شده بود رفتاری آرام و عمیق داشت کم کم به مرز هجده سالگی رسیده بود بالاخره یک روز خلوتی دست داد و سفره دلش را باز کرد از خواهر یکی از دوست هایش می گفتم که به دلش نشسته است از اینکه دوست دارد همدمی برای خودش داشته باشد نمی خواهد تنها باشد او هم مثل هر آدمیزادی به چیزی به نام عشق فکر می کرد که انگیزه زندگی اش بشود از پدرش می گفت که در هجده سالگی سنگ بنای زندگی مشترکش را نهاده بود انگار وقت خالی شدن خانه از سر و صدا و شوق بچه ها بود فخرالدین اگرچه به استخدام شرکت نفت درآمده بود اما حالا حالاها از حقوق خبری نبود چون دانشجو محسوب می شد و درآمدی نداشت عروسی رضیه و هزینه جهیزیه رضیه اگر به اضافه عروسی و مخارج زندگی فخرالدین و خودمان می شد از عهده من خارج بود اما نمی خواستم به این دلایل ازدواج جوانی را که هزار خطر و انحراف در کمینش هست به تعویق بیندازند مثل همیشه یک راه بیشتر پیش رویم توکل به خودم می گفتم حالا ما بریم خانواده آقای یداللهی رو ببینیم تا اونا تحقیق کنن و صحبت انجام بشه دو سه ماهی می گذره تا اون موقع رضیه رو رد می کنیم بره . 🌱https://eitaa.com/kafekatab
این ها تصور من بود اما خانواده ای که جوان نجیب و خوش نامی مثل فخرالدین که نام حاج شیرعلی شیرازی ها را یدک می کشد به خواستگاری دخترشان می آمد دلیلی برای دست دست کردن نمی دیدند مرضیه خانم هم دختر بسیار سنجیده مهربان زیبا و با اصالتی بود و خانواده خوب و خوش نامی داشت خیلی هم با این خانواده غریبه نبودیم فامیل دور ما محسوب می شدند دورا دور می شناختم به این خاطر خیالم راحت بود دلیلی برای مخالفت نمی دیدم صبح همان روز تلفن خانه زنگ زد خانواده آقای یداللهی گفتند نظرشان مثبت است کی تشریف میارید برای عقد مانده بودم چه جوابی بدهم گفتم حالا عجله نکنین فکر کنین ما عجله نداریم مادرش که زن خوش زبانی بود به شوخی گفت ولی ما عجله داریم که فخرالدین عضوی از خانواده مون بشه هم خوشحال بودم هم نگران دوباره من و چرخ خیاطی تلاش شبانه روزی مان رو شروع کردیم مقدار کمی پول از صندوق قرض الحسنه آقای عدومی فراهم کردند مقداری هم قرض گرفتم هر طور بود عروسی رضیه را راه انداختم خوشحال بودم که به جای رضیه، مرضیه خانم دختر جدیدم وارد خانه می شود و خانه ما از برکت حضور دختر خالی نمی شود. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
مرا عهدی است با جانان که تا جان در بدن دارم هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم دلم خیلی تنگ شده بود امسال زودتر از هر سال هوای صفدر به سرم زده بود قرار بود با نرگس راه بیفتیم مادر هم دوست داشت با ما باشد اما شرایط جسمی مساعدی نداشت هر سال برای دیدار با صفدر لحظه شماری می کردم ساعت یازده شب بود که عمار من و نرگس را به صف اتوبوس ها رساند به سوی اهواز حرکت کردیم فرصتی بود که شنونده درد دل های هم باشیم نرگس گفت خواهر خدا خیلی به تو صبر داده با این همه مرگ جوون هنوزم سرپایی گفتم من اینا رو مرگ نمی دونم نرگس شهادت خیلی فرق داره مطمئن باش که خود شهید نخواد همین الانم که توی اتوبوس نشستیم به قصد اهواز نمی رسیم اونا هستن که ما رو دعوت می کنن و واسطه میشن با سپیده صبح به اهواز رسیدیم با اینکه درست نخوابیده بودیم و خستگی اتوبوس سواری بدنمان را له کرده بود گفتم تو رو خدا اول بریم سراغ صفدر ساک هایمان را برداشتیم و رفتیم سر قبر صفدر بهشت زهرای اهواز جای عجیبی است آن قدر شهید و کشته گمنام دارد که شهیدی مثل صفدر حتی در قطعه شهدا هم نیست... 🌱https://eitaa.com/kafekatab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به‌یلدا‌بگید ماطولانی‌ترین‌شب‌عمرمون‌رو وقتی‌گذروندیم‌که‌ منتظر‌عزیزملت‌بودیم:)❤️‍🩹🌱 فال‌یلدای‌امسال‌ما‌بیتی‌محزون‌دارد، حافظ‌بهر‌دلتنگی‌می‌گوید‌و‌ خون‌بردل‌ما‌میکند:)
در میان بسیار قبر پرچم قرمزی بالای قبر صفدر است صفدر طلایه دار شهدای فارس است هنوز دو سه هفته از جنگ نگذشته بود که یواشکی خود را به این جا رساند بدن مطهرش چند روز خوراک ماهی های دریا بود همیشه اولین روزی که به عنوان عروس وارد خانه شان شدم به یاد دارم که صفدر پسربچه پر شر و شوری بود و کنار در حجله ما ایستاده بود و به من نگاه کرد شور پسرانه عجیبی در چشم هایش بود تا مرا دید گفت سلام زن کوکا خوش آمدی شوخی هایش با بچه ها حرف های با نمکش در دورهمی های خانوادگی سر به سر گذاشتن هایش همه در ذهنم حک شده است حتی حالت چشم هایش را هم فراموش نکردم مثل پسر خودم بود اگر چند ساعت در خانه نبود دلم برایش تنگ می شد هر غذایی می پختم سهم صفدر را جدا می گذاشتم او هم هر جا بود هر چیز جالبی می دید برای من می خرید مخصوصا وقتی حامله بودم حواسش خیلی به من بود حیف که دنیا این قدر نامرد بود بود که نگذاشت آرزوهایم برای صفدر محقق شود از طرفی هم شاد بودم از این که در میان همه سرنوشت های ممکن خداوند سرنوشت صفدر را جانبازی در راه خود قرارداد ده روز مهمان صفدر بودم هر روز به زیارتش می رفتم هرچه فکر می کردم صفدر دوست دارد می خریدم و سر قبرش می بردم جنون خاصی در مادر بودن است که آدم با اینکه می داند فلان کار غلط یا بی اثر است باز هم انجام می دهد با اینکه می دانستم صفدر از لذایذ دنیوی دور شده است باز هم تا خوراکی را می دیدم که صفدر دوست داشت می خریدم سر قبرش می بردم از اهواز به زیارت حضرت فاطمه معصومه رفتیم دو روز در حرم بیتوته کردیم با خانم صحبت کردیم و از حضرت توان ادامه این راه را خواستیم آن جا جایی بود که می توانستم دنیا را فراموش کنم و به آرامش مطلق برسم. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
برای نوه ای که در راه داشتم چند تکه وسیله کوچک خریدم برای بقیه نوه ها هم سوغاتی گرفتیم رضیه هم باردار بود و هم درس و مشق دارد باید می رفتم و برای میزبانی از نوه بعدی مهیا می شدم از شیراز باید می رفتم سراغ رضیه در جزیره خارک آب لیمو ترشی بادمجان گوشت برنج میوه های نوبرونه آبغوره لباس بچه پارچه و خریدهای دیگر برای رضیه خریدم و سوار هواپیمای شرکت نفت شدم در این هواپیماها باید کلا سرپا می ایستادیم جایی برای نشستن نبود ایستادن طولانی باعث شده بود پاهایم بی حس شود کشیدن این همه کیف هم درد شانه هایم را زیاد کرده بود نمی توانستم رضیه را تنها بگذارم با خستگی و کوفتگی مفرط به منزل رضیه رسیدم نمی دانم چرا دائم فکر می کردم مشکلی هست که به من نمی گوید احساس می کردم چیزی غیر طبیعی است اما هرچه از رضیه می پرسیدم مادر مشکلی نداری گفت همه چیز خوبه فکر می کردم شاید آثار حاملگی باشد یا شاید هم این بی دل و دماغی هایش به علت تنهایی و دوری از خواهرها و برادرها است چند ماه بعد علیرضا سومین علی خانواده ما به دنیا آمد هنوز چند ماه از تولد پسربچه زیبای من نگذشته بود که رضیه دوباره حامله شد این حاملگی دردسرها و مشکلات زیادی برایش داشت از طرفی هنوز درسش تمام نشده بود از طرفی بچه ی شیرخوار کوچک داشت و حالا هم یک حاملگی سخت همه این ها به اضافه مشکلات کاری و مالی شوهرش کار را سخت کرده بود وظیفه من بود که این روزها حسابی به کمک رضیه بروم. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
زینب دختر فخرالدین و هانیه دختر رضیه با هم پا به دنیا گذاشتند شکر خدا بیت حاج شیرعلی هیچ وقت از وجود بچه ها خالی نبود این تولدها خانه را شلوغ کرده بود یادم هست حاجی می گفت دختر با خودش روزی پدر و مادر رو هم میاره فخرالدین تا دو سال بعد از ازدواجش درآمدی نداشت امید داشتم به برکت قدم دخترش گره رزق و روزی اش هم باز شود در خانه کنار خودم زندگی می کردن تا بتوانند در اولین فرصت خانه ای برای خودشان دست و پا کنند شبانه روز بچه داری می کردم سال هشتاد و هشتاد و یک خانه ما با نور معصومیت محدثه دختر مرضیه و محمدحسین پسر فهیمه روشن شد نوه ها هم به نوعی بار مسئولیت مرا زیاد کرده بودند باید قصه مردی را هر روز برایشان می گفتم که هر پنجشنبه همه ما را دور هم جمع می کند قصه روزی که شهری به نام خرمشهر به دست غول های آدم گفت بهش افتاد قهرمانی به نام صفدر رفته غول ها را شکست داد و غول ها از این شکست عصبانی شدند به چند شهر دیگر حمله کردند اما این بار قهرمانی به نام شیرعلی رفت و آن را شکست داد و وقتی قهرمان روی زمین افتاد غول ها خوشحال شدند و فکر کردند شهر مال آنان است اما این بار قهرمان دیگری به نام صادق رفت و شر غول ها را کند و حالا همه شهرها آرام است و هیچ غول آدم کشی در شهر نیست همه بچه ها شب ها کنار مادربزرگ شان قصه شیرین می شنوند و می خوابند... 🌱https://eitaa.com/kafekatab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید صدرزاده چطور با خانومشون خداحافظی میکردند؟ ...اینطوری برای من بهتر بود🥲 چطور پر کشید؟...🕊 🌱https://eitaa.com/kafekatab
هدایت شده از ناشناس های ازدواجی
قلب بی حوصله ما را بزن اکسیر مراد یعنی از خاک در دوست نشانی به من آر انگار روزگار ورق دیگری هم داشت که حالا وقت برگشتنش بود با وجودی که راه کربلا پس از سال ها باز شده بود و حتی مادرشوهرم همان سال اول باز شدن این راه به آرزوی زیارت قبر حضرت اباعبدالله رسید اما من با خودم عهد کرده بودم تا صدام ملعون روسیاه نشود پا در آن سرزمین نگذارم مادر حاجی در تمام طول سفر از نان و توشه که با خودش برده بود مصرف کرده بود همراهان می گفتند سیده خانم گفته است نان صدام را نمی خورد نفرت ما از صدام چیزی نبود که خیلی راحت فراموشش کنیم حالا این آرزوی من و همه خانواده های شهدا محقق شده بود صدام پلید و یزید زمان بنا بود تنها گوشه ای از جنایت هایش را در این دنیا پس بدهد به همین خاطر به کاروان بزرگی پیوستم که اهل فامیل راه انداخته بودند که به شکرانه نابودی این ننگ بشریت به کاووس مرقد امام حسین برود بیست سی نفر از فامیل بودیم حاجی دو سه روز قبل شهادت وصیت کرده بود که اگر پای هر کدام از ما به حریم کربلا باز شد فراموشش نکنیم. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
اگر زنده بود خودش و اگر نبود عکسش را ببریم عکس حاج شیرعلی تنها ره توشه بود لحظه به لحظه با من بود نوا نوحه ها و روضه هایش شعرهایی که نیمه شب با صدای زیبا و آسمانی اش در وصف کربلا می خواند همه با من بود اگر اغراق نکنم گاهی فکر می کردم در میان جمعیت یا روی صندلی کنار من یا در بازارها و خیابان های کربلا لحظه او را دیدم وضعیت مردم عراق خیلی بغرنج بود هیچ خیابانی نبود که چند جنگ زده با صورت های خسته و مضطرب در گوشه ای از آن ننشسته باشند ماشین های حامل افسران و سربازان آمریکایی و اروپایی در شهر جولان می دادند و مسئولان شهر به جز تلاشی نافرجام برای امنیت کار دیگری نمی توانستند بکنند این ها همان هایی بودند که می خواستند سه روزه به تهران برسند حرف های حاجی را به یاد می آوردم که می گفت آمریکا با هیچ مسلمانی دوست نمی شه هر کس دست به دست آمریکا داد عاقبتی جز ذلت نداره در این میان نمی دانستم گناه بچه ها و زن های عراقی چیست که هر روز در گوشه ای به خاک و خون کشیده می شدند و هیچ دوربین و خبرنگاری نبود که نشان دهد . در کربلا یک حقیقت را به چشم دیدم که جنگ هیچ وقت پایان نمی پذیرد در گوشه ای آتشش خاموش و در گوشه ای دیگر شعله ور می شود جهانی است که اگر بخواهی در آن حرف از حق و عدالت بزنی باید دست از جان بشویی یک روز عراق ظالم است یک روز مظلوم این مهم نیست مهم این است که روح سلحشوری و آزادگی در تن شیعه حفظ شود مطمئن شدم که راهی جز جنگ در زندگی نداریم انگار همه زندگی ما برای جنگیدن است و وظیفه مادران و زنانی که دم از امام حسین می زنند پروراندن انسان هایی است که حق را یاری دهند. 🌱https://eitaa.com/kafekatab