فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا هیچ قانونی رو رعایت نمیکنه...💦
🌱https://eitaa.com/kafekatab
هدایت شده از منتظران •مَــہدےفــٰاطِـمـہ•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهیلدابگید
ماطولانیترینشبعمرمونرو
وقتیگذروندیمکه
منتظرعزیزملتبودیم:)❤️🩹🌱
فالیلدایامسالمابیتیمحزوندارد،
حافظبهردلتنگیمیگویدو
خونبردلمامیکند:)
#یلدا #امام_زمان #رئیسی
#فصل_چهل_وسه
#خانوم_ماه
#پارت_دویست_وشصت_وپنج
در میان بسیار قبر پرچم قرمزی بالای قبر صفدر است صفدر طلایه دار شهدای فارس است هنوز دو سه هفته از جنگ نگذشته بود که یواشکی خود را به این جا رساند بدن مطهرش چند روز خوراک ماهی های دریا بود همیشه اولین روزی که به عنوان عروس وارد خانه شان شدم به یاد دارم که صفدر پسربچه پر شر و شوری بود و کنار در حجله ما ایستاده بود و به من نگاه کرد شور پسرانه عجیبی در چشم هایش بود تا مرا دید گفت سلام زن کوکا خوش آمدی شوخی هایش با بچه ها حرف های با نمکش در دورهمی های خانوادگی سر به سر گذاشتن هایش همه در ذهنم حک شده است حتی حالت چشم هایش را هم فراموش نکردم مثل پسر خودم بود اگر چند ساعت در خانه نبود دلم برایش تنگ می شد هر غذایی می پختم سهم صفدر را جدا می گذاشتم او هم هر جا بود هر چیز جالبی می دید برای من می خرید مخصوصا وقتی حامله بودم حواسش خیلی به من بود حیف که دنیا این قدر نامرد بود بود که نگذاشت آرزوهایم برای صفدر محقق شود از طرفی هم شاد بودم از این که در میان همه سرنوشت های ممکن خداوند سرنوشت صفدر را جانبازی در راه خود قرارداد ده روز مهمان صفدر بودم هر روز به زیارتش می رفتم هرچه فکر می کردم صفدر دوست دارد می خریدم و سر قبرش می بردم جنون خاصی در مادر بودن است که آدم با اینکه می داند فلان کار غلط یا بی اثر است باز هم انجام می دهد با اینکه می دانستم صفدر از لذایذ دنیوی دور شده است باز هم تا خوراکی را می دیدم که صفدر دوست داشت می خریدم سر قبرش می بردم از اهواز به زیارت حضرت فاطمه معصومه رفتیم دو روز در حرم بیتوته کردیم با خانم صحبت کردیم و از حضرت توان ادامه این راه را خواستیم آن جا جایی بود که می توانستم دنیا را فراموش کنم و به آرامش مطلق برسم.
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_چهل_وسه
#خانوم_ماه
#پارت_دویست_وشصت_وشش
برای نوه ای که در راه داشتم چند تکه وسیله کوچک خریدم برای بقیه نوه ها هم سوغاتی گرفتیم رضیه هم باردار بود و هم درس و مشق دارد باید می رفتم و برای میزبانی از نوه بعدی مهیا می شدم از شیراز باید می رفتم سراغ رضیه در جزیره خارک آب لیمو ترشی بادمجان گوشت برنج میوه های نوبرونه آبغوره لباس بچه پارچه و خریدهای دیگر برای رضیه خریدم و سوار هواپیمای شرکت نفت شدم در این هواپیماها باید کلا سرپا می ایستادیم جایی برای نشستن نبود ایستادن طولانی باعث شده بود پاهایم بی حس شود کشیدن این همه کیف هم درد شانه هایم را زیاد کرده بود نمی توانستم رضیه را تنها بگذارم با خستگی و کوفتگی مفرط به منزل رضیه رسیدم نمی دانم چرا دائم فکر می کردم مشکلی هست که به من نمی گوید احساس می کردم چیزی غیر طبیعی است اما هرچه از رضیه می پرسیدم مادر مشکلی نداری گفت همه چیز خوبه فکر می کردم شاید آثار حاملگی باشد یا شاید هم این بی دل و دماغی هایش به علت تنهایی و دوری از خواهرها و برادرها است چند ماه بعد علیرضا سومین علی خانواده ما به دنیا آمد هنوز چند ماه از تولد پسربچه زیبای من نگذشته بود که رضیه دوباره حامله شد این حاملگی دردسرها و مشکلات زیادی برایش داشت از طرفی هنوز درسش تمام نشده بود از طرفی بچه ی شیرخوار کوچک داشت و حالا هم یک حاملگی سخت همه این ها به اضافه مشکلات کاری و مالی شوهرش کار را سخت کرده بود وظیفه من بود که این روزها حسابی به کمک رضیه بروم.
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_چهل_وسه
#خانوم_ماه
#پارت_دویست_وشصت_وهفت
زینب دختر فخرالدین و هانیه دختر رضیه با هم پا به دنیا گذاشتند شکر خدا بیت حاج شیرعلی هیچ وقت از وجود بچه ها خالی نبود این تولدها خانه را شلوغ کرده بود یادم هست حاجی می گفت دختر با خودش روزی پدر و مادر رو هم میاره فخرالدین تا دو سال بعد از ازدواجش درآمدی نداشت امید داشتم به برکت قدم دخترش گره رزق و روزی اش هم باز شود در خانه کنار خودم زندگی می کردن تا بتوانند در اولین فرصت خانه ای برای خودشان دست و پا کنند شبانه روز بچه داری می کردم سال هشتاد و هشتاد و یک خانه ما با نور معصومیت محدثه دختر مرضیه و محمدحسین پسر فهیمه روشن شد نوه ها هم به نوعی بار مسئولیت مرا زیاد کرده بودند باید قصه مردی را هر روز برایشان می گفتم که هر پنجشنبه همه ما را دور هم جمع می کند قصه روزی که شهری به نام خرمشهر به دست غول های آدم گفت بهش افتاد قهرمانی به نام صفدر رفته غول ها را شکست داد و غول ها از این شکست عصبانی شدند به چند شهر دیگر حمله کردند اما این بار قهرمانی به نام شیرعلی رفت و آن را شکست داد و وقتی قهرمان روی زمین افتاد غول ها خوشحال شدند و فکر کردند شهر مال آنان است اما این بار قهرمان دیگری به نام صادق رفت و شر غول ها را کند و حالا همه شهرها آرام است و هیچ غول آدم کشی در شهر نیست همه بچه ها شب ها کنار مادربزرگ شان قصه شیرین می شنوند و می خوابند...
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید صدرزاده چطور با خانومشون خداحافظی میکردند؟
...اینطوری برای من بهتر بود🥲
چطور پر کشید؟...🕊
🌱https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_چهل_وچهار
#خانوم_ماه
#پارت_دویست_وشصت_وهشت
قلب بی حوصله ما را بزن اکسیر مراد
یعنی از خاک در دوست نشانی به من آر
انگار روزگار ورق دیگری هم داشت که حالا وقت برگشتنش بود با وجودی که راه کربلا پس از سال ها باز شده بود و حتی مادرشوهرم همان سال اول باز شدن این راه به آرزوی زیارت قبر حضرت اباعبدالله رسید اما من با خودم عهد کرده بودم تا صدام ملعون روسیاه نشود پا در آن سرزمین نگذارم مادر حاجی در تمام طول سفر از نان و توشه که با خودش برده بود مصرف کرده بود همراهان می گفتند سیده خانم گفته است نان صدام را نمی خورد نفرت ما از صدام چیزی نبود که خیلی راحت فراموشش کنیم حالا این آرزوی من و همه خانواده های شهدا محقق شده بود صدام پلید و یزید زمان بنا بود تنها گوشه ای از جنایت هایش را در این دنیا پس بدهد به همین خاطر به کاروان بزرگی پیوستم که اهل فامیل راه انداخته بودند که به شکرانه نابودی این ننگ بشریت به کاووس مرقد امام حسین برود بیست سی نفر از فامیل بودیم حاجی دو سه روز قبل شهادت وصیت کرده بود که اگر پای هر کدام از ما به حریم کربلا باز شد فراموشش نکنیم.
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_چهل_وچهار
#خانوم_ماه
#پارت_دویست_وشصت_ونه
اگر زنده بود خودش و اگر نبود عکسش را ببریم عکس حاج شیرعلی تنها ره توشه بود لحظه به لحظه با من بود نوا نوحه ها و روضه هایش شعرهایی که نیمه شب با صدای زیبا و آسمانی اش در وصف کربلا می خواند همه با من بود اگر اغراق نکنم گاهی فکر می کردم در میان جمعیت یا روی صندلی کنار من یا در بازارها و خیابان های کربلا لحظه او را دیدم وضعیت مردم عراق خیلی بغرنج بود هیچ خیابانی نبود که چند جنگ زده با صورت های خسته و مضطرب در گوشه ای از آن ننشسته باشند ماشین های حامل افسران و سربازان آمریکایی و اروپایی در شهر جولان می دادند و مسئولان شهر به جز تلاشی نافرجام برای امنیت کار دیگری نمی توانستند بکنند این ها همان هایی بودند که می خواستند سه روزه به تهران برسند حرف های حاجی را به یاد می آوردم که می گفت آمریکا با هیچ مسلمانی دوست نمی شه هر کس دست به دست آمریکا داد عاقبتی جز ذلت نداره در این میان نمی دانستم گناه بچه ها و زن های عراقی چیست که هر روز در گوشه ای به خاک و خون کشیده می شدند و هیچ دوربین و خبرنگاری نبود که نشان دهد .
در کربلا یک حقیقت را به چشم دیدم که جنگ هیچ وقت پایان نمی پذیرد در گوشه ای آتشش خاموش و در گوشه ای دیگر شعله ور می شود جهانی است که اگر بخواهی در آن حرف از حق و عدالت بزنی باید دست از جان بشویی یک روز عراق ظالم است یک روز مظلوم این مهم نیست مهم این است که روح سلحشوری و آزادگی در تن شیعه حفظ شود مطمئن شدم که راهی جز جنگ در زندگی نداریم انگار همه زندگی ما برای جنگیدن است و وظیفه مادران و زنانی که دم از امام حسین می زنند پروراندن انسان هایی است که حق را یاری دهند.
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_چهل_وچهار
#خانوم_ماه
#پارت_دویست_وهفتاد
سال ها شنیده بودم که دعا زیر قبه امام حسین رواست همیشه در رویاهایم به زیارت تل زینبیه و کف العباس شش گوشه فکر می کردم وقتی خودم زیر آن قبه ایستادم به جز اشک هیچ نداشتم ایستادن در آن ایوان باصفا سوز و آتشی در دل هر شیعه به پا می کرد که جز اشک دوایی نداشت به اندازه همه روضه ها و نوحه های عالم اشک ریختم اشک از سر عشق .
عشق به کسی که در رگ همه زمان و مکان ها روح آزادگی و خون انسانیت روان ساخت بود و من جز پر کاهی بر دامنه کوه وجودش نبودم آن جا فقط یک چیز از خدا خواستم امام حسین را واسطه و وسیله این حاجت کردم که تا سایه جنگ در جهان بلند است نسل شیرعلی در خط ظلم ستیزی و یاوری مظلوم باشند انگار کربلا جایی بود که باید تکلیفم را روشن تر می کردم باید راه را انتخاب می کردم مبارزه و مبارزه و مبارزه را تنها راه حسین دیدم از این سفر که برگشتم نگاهم خیلی عوض شده بود از آن روز روی رفتار بچه ها حسابی حساس شدم مرضیه را تشویق کردم وارد بسیج شود و هرچه را از پدر و هم رزمان پدرش شنیده است برای نسل جدید بگوید و همان شیوه های تربیتی پدر را برای نسل امروز هم اجرا کند فهیمه را هم تشویق کردم به حوزه علمیه برود و درسش را ادامه دهد و مثل پدرش یک روحانی و مبلغ بشود فهیمه و مرضیه دوشنبه ها سر قبر پدرشان جلسه می گذاشتند و روشنگری سیاسی و مذهبی می کردند عمار هم ترم آخرش را در رشته مهندسی عمران می گذراند فخرالدین هم که تازه صاحب دختر دیگری به نام عسل شده بود هر روز در شرکت نفت تلاش مضاعف تری داشت و یک مهندس تمام عیار شده بود یکی از مدیرانش می گفت اگه یه روز ایشون نباشه ما همه رو تعطیل می کنیم برن خونه چون بدون فخرالدین کار شرکت لنگ میشه شهرک گلستان شهرک نو در غرب شیراز بود که مرا از دود و دم شهر راحت می کرد یک بار دیگر جابهجا شدم راستش انگار نمی توانستم یک جا بمانم تا می خواستم به جایی انس و الفت بگیرم از آن جا بلند می شدم این بار هم از ایستگاه چهار رفتم و در شهرک گلستان ساکن شدم...
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab
6.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عاشقم شد میرود تا پای جان؟معلوم نیست...❤️
🌱https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_چهل_وپنج
#خانوم_ماه
#پارت_دویست_وهفتاد_ویک
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت
با من راه نشین باده مستانه زدند
دستم را در دستش گرفت و گفت خانم ناز خودتی گفتم بله مادر منم الهی فدات شه گفت قول بده بهم گفتم چه قولی گفت صفدر رو یادت نره هر سال سر قبر صفدر بری بچم گور غریب نشه خانم ناز گفتم مادر این چه حرفیه صفدر کوکامه ان شا الله هر سال با هم میریم هر سال خودم می برمت سر قبرش رنگش که کامل زرد شده بود رفته رفته نورانی می شد و بدنش که مثل یک تکه چوب خشک شده بود داشت جان تازه می یافت دست و پایش را به آرامی تکان می داد به چهره گریان ما که دور تا دور تخت ایستاده بودیم نگاه می کرد.
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab