eitaa logo
کافه کتاب♡📚
73 دنبال‌کننده
102 عکس
129 ویدیو
0 فایل
سلام👋 کتاب عشق بر طاق بلند است ❣️ ورای دست هر کوته پسند است یه سوال بپرسم؟ :اینجا چه کار میکنیم؟🤔 اومدیم با هم رشد کنیم با هم بفهمیم باهم درک کنیم ‌که اطرافمون چی میگذره ؟! 📖 اگه توهم مثل ما کنجکاوی پس بیا باهم کتاب بخونیم 😁 کپی ؟حلال
مشاهده در ایتا
دانلود
پرسیدم وضع جسمی محمد آقا چطوره گفت بهتره خدا رو شکر! خواهر جون دیگه موندن تو اون خونه جز عذاب هیچی نبود برامون وجب به وجب خاطره صادق بود آخرین روزی که اومد خونه گفت می خوام برای دخترت تولد بگیرم رفت همه چی برای زهرا خرید اومد . زهرا هم از خوشحالی نمیدونست چکار کنه روزی که خونه رو فروختیم هر چی صاحب خونه گفت وسایل آشپزخونه ات رو ببر گفتم نمی شه خدابیامرز بابام هر روز رادیوش رو برمیداشت میومد پیش محمد آقا روشن می کرد که خبر آزادی صادق رو بشنوه غروب هم دوباره ول می کرد می رفت گفتم خواهر همه خانواده های شهدا این مشکلات و غم ها رو دارن چاره ای نیست واقعا فقط باید به خود خدا سپرد گفت حق با توعه تا می خوام فراموش کنم یه اتفاقی می افته گفتم چی شده مگه زد زیر گریه من هم با او گریه کردم بعد با لحنی گریه آلود و غمناکی گفت بره کوچولویی بود از وقتی که دنیا اومد هاشم گفت مامان این نذر برگشتن دایی هر روز به این بره کوچولو آب می داد غذا میداد بوسش می کرد بغلش می کرد باهاش بازی می کرد عکس صادق رو بهش نشون میداد دیگه امروز به محمد آقا گفتم این بره پیر شد،مریض شد، صادق که برنگشت یه فکری هم برای این بره بکن رفت کارت برداره سرش رو ببره گفتم تورو خدا من تحمل ندارم برو بده به قصابی هیچ چیزش رو هم خونه نیار بعد از ظهر که این بچه اومد نشست به گریه می گفت مامان حالا اگه یه روز دایی صادق اومد من چه جوابی بهش بدم اشکم را پاک کردم گفتم کار خوبی کردی خواهر حیوون زبون بسته چه گناهی داره خواست خدا است . خدا این شهید رو از ما قبول کنه اگه من و تو این جوری بگیم مادر چهار تا شهید چی بگه حالا به این چیزا فکر نکن مادر حاجی داره میره کربلا گفتم بیای التماس دعا بهش بگی محمد آقا انشا الله خدا شفا بده... 🌱https://eitaa.com/kafekatab
گفتم خواهر برای مرتضی فکری نکردی گفت والله این دامادم که پاسدار اون دفعه اومد کلی باهاش صحبت کرد گفت داره میره اهواز مدارکش رو بیاره تا ببره تحت پوشش بنیاد جانبازان قرار بگیره انقدر اذیت نشه ولی قبول نکرد. روحیه اش خیلی خرابه همش می شینه غصه صادق می خوره خواهر من می خواستم یه پیشنهادی بدم سیب های خرد شده را جلوی من گذاشت و خیره گفت کاش براش یه آستین بالا بزنیم پیشنهاد من جدی شد بعد برگشتن مادرشوهرم از کربلا رفتیم منزل آقای جمال آبادی خواستگاری دوقلوها شب سختی بود افسانه را که می دیدیم همه گریه می کردیم آقای جمال آبادی گفت چون شما قبلا گفت این افسانه برای صادق و پروانه برای مرتضی حالا هم اگه پروانه رو بخواین ما موافقیم ما هم از خدا خواسته قبول کردیم به امید که با آمدن پروانه هم مادرم از تنهایی در بیاید و هم حال و هوای زندگی مرتضی عوض شود شب جمعه ای بود که عروسی گرفتند و زندگی شان را در خانه پدرم شروع کردند هنوز شادی ازدواج مرتضی را درک نکرده بودیم که خداوند تقدیر دیگری برای ما رقم زد این بار وقت رفتن کسی شد که با دست حاجی به خانه ما آمد و در تمام سال های آشنایی به جز نجابت و محبت و مردانگی از او ندیدیم نمی دانستم چطور باید با نرگس روبرو شوم دست بچه ها را گرفتم و گفتم همه باشند همه را ردیف کردم نوه ها و بچه ها را برداشتم و به سوی خانه نرگس راه افتادم رفت و آمدها زیاد بود و صدای گریه و اشک و ناله در خانه پیچیده بود. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
جلوی در علی و مرتضی را دیدم که محزون و متعجب در رفت و آمد بودند نمی توانستم این وضعیت را به راحتی تحمل کنم صلواتی زیر لب فرستادم و رفتیم داخل تا نرگس مرا دید جیغ و گریه و شیون اش بالا رفت باحالی پریشان گفت خواهر دیدی تنها شدم دیدی هر بار بچه های تو را می دیدم می گفتم خدا به داد دلت برسه حالا من هم باید بشینم یتیم داری کنم بچه های من هم بی بابا شدند زن ها دور تا دور اتاق نشسته بودند با گریه و ضجه نرگس گریه می کردند خداوند ابتلای فراوانی در زندگی ما قرار داده بود انگار ناف ما را با مصیبت بریده بودند طعم خوشی و شادی خیلی رمنده بود اما با مصیبت های پشت سر هم فقط این سخن حاجی همیشه باعث امیدواری من بود که شیرینی دنیا تلخی آخرت را در پی دارد و تلخی دنیا شیرینی آخرت. چند لحظه بیشتر نشد که یکی از زن ها آمد دم در و گفت پاشین می خواهم تشییعش کنیم صدای گریه ها و ناله ها بیشتر شد بچه های نرگس دل آدم را کباب می کردند درباره بچه های خودم احساس نمی کردم یتیم باشند اما درباره بچه های نرگس چنین است حسی داشتم همه اهل محل دوستان و آشنایان کم کم جمع شدند لااله الاالله گفتند محمد آقا را به سوی خانه ابدی بردیم از بعد فوت حاجی محمد آقا مثل یک برادر و پدر مهربان حواسش به من و بچه ها بود هرجا می دید کاری لازم است برای ما انجام می داد بچه ها رو ناز و نوازش می کرد به گردش می برد و ارتباط خوبی با آن داشت در غروبی غمگین محمد آقا بعد چند سال بیماری و گرفتاری در دام سرطان از دار دنیای فانی راحت شد و زودتر از من به دیدار حاج شیرعلی رسید این جا را خیلی حسادت کردم. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
راستش وقتی مصیبت زیاد می شود آدم آب دیده می شود دلش محکم می شود یاد می گیرد چه کار کند و چه بگوید دست پاچه و به هم ریخته نشود با برنامه ریزی و بدون وحشت پیش می رود مخصوص مصائب بزرگ از سر گذرانده باشی مرگ بقیه برایت عادی می شود و با هر مردنی منتظر مردن خودت می شوی و خودت را در آن تابوت تصور می کنی فرصتی می شود یک بار دیگر کارنامه ات را بررسی کنی و از اول تا آخر مسیر زندگی ات را ببینی من در مصیبت های بعد حاجی این طوری بزرگ این طوری شده بودم فهمیدم چه کار باید کرد بچه هایم را بردم تا نرگس ببیند بچه بالاخره بزرگ می شود با هر سختی تو و مرارتی باشد سر خانه و زندگی اش می رود و به نتیجه می رسد امتحانی که در آن ایمان خود را می آزمایی مهم است تا چهلم مرحوم محمد آقا کار ما همین بود که هر روز با بچه ها برویم و هوای نرگس و بچه هایش را داشته باشیم این جا بود که بار دیگر خدا را شکر کردم که حاجی خودش رفتن را انتخاب کردم خیلی آماده نبودنش شده بودم از آن مهم تر یقین به راهی که رفته بود در من حال خاصی به وجود می آورد احساس افتخار و سربلندی و ایستادگی بر حس مصیبت زندگی خیلی می چربید. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
ای گلبن جوان بر دولت بخور که من در سایه تو بلبل باغ جهان شدم وسط این مصیبت ها خواستگارهای رضیه هم کچل مان کرده بودند اسم ازدواج راضیه که می آمد تنم می لرزید این دختر نازک نارنجی که من با هزار امید و آرزو بزرگ کرده بودم و به دانشگاه فرستاده بودم و حالا اول تلاشش برای آینده بود دست چه کسی می دادم که با خیال راحت بگویم وصیت حاج ادا شده است یک روز یکی از همسایه ها با جوان خوش قد و بالا و برازنده ای وارد خانه شد فکر کردم برای تسلیت یا کاری مثل این آمده باشند از قضا رضیه هم منزل بود خودش در را باز کرد چند دقیقه نشستند و رفتند بعد از ظهر دوباره زن همسایه آمد و گفت این جوانی که صبح با من بود به قصد آشنایی با شما برای ازدواج با رضیه اومده بود یه بار توی کوچه رضیه رو در حال برگشتن از دانشگاه دیده و وصف شما رو خیلی شنیده از شما چه پنهان یک دل نه صد دل عاشق رضیه شده از کار و بار و وضعیتش پرسیدم خیلی خوشم نیامد مخصوصا که شیراز هم نبود جواب منفی دادم اما نه همسایه ما دست بردار بود نه آن جوانِ عکاس . 🌱https://eitaa.com/kafekatab
از هر دستاویزی استفاده می کردن که دل مرا نرم کنند بنده خدا می گفت آخه حاج خانم یه دلیلی بیار تو من بگم به این دلیل نه گفتم شغل ایشون عکاسی و فیلم برداریه من کار آزاد را قبول ندارم گفت خب میره نظامی و پاسدار میشه مثل بقیه دامادا گفتم شیراز نیست گفت میام شیراز زندگی میکنم گفتم دخترم می خواد درس بخونه گفت می گذارم بخونه نمی دانستم چگونه از دستش راحت شوم از طرفی هم این همه سماجت در موضوع ازدواج خلاف سیره حاجی بود مخصوصا که توصیه کرده بود بچه ها زود ازدواج کنند دلم راضی نبود هر طور چرتکه می انداختم نمی شد اصلا دلم رضا نمی داد بقیه می دیدند مرا نمی توانند راضی کنند سراغ رضیه رفتن از جوانی و احساساتی بودنش برای رضایت استفاده کردن من هم این را وقتی فهمیدم که کار از کار گذشته بود شبانه روز رضیه یکجا کز می کرد و گفت مامان هر کسی باید زندگیش رو خودش انتخاب کنه من هم دوست دارم با کسی زندگی کنم که عاشقم باشه مثل پدر که عاشق تو بود این همه شما بهش جواب منفی می دی باز هم ول نمی کنی قضیه دختر جوانی بود که تازه داشت دنیا را از دید خود لابد فکر می کرد الان که دانشگاه رفته و باسواد شده است چیزی از عشق می داند که ما چون درس نخوانده ایم نمی دانیم فکر می کردم زبان زمان را عوض کرده است هرچه از عشق می شنیدم با چیزی که تجربه کرده بودم و می شناختم فرق داد چاره ای نداشتم وقتی دیدم هر دو نفر این قدر اصرار دارند قبول کردم و صلاح ندانستم بیش از این مجادله کنم خانواده داماد آمدند منزل ما و خواستگاری رسمی انجام شد در تحقیقات حرف های ضد و نقیض زیاد شنیده بودیم اما قطار این عشق به راه افتاده بود و منتظر ما نبود قرار عقد را گذاشتیم. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
دلم پر از آشوب بود همیشه این آشوب را با زیارت قبر شهید و زیارت شاه چراغ آرام می کردم خودم را به حرم رساندم تا از حضرت آقا طلب مدد کنم مطمئن نبودم نه به جواب مثبت نه به جواب منفی توکل به خدا کردم هرچه باداباد حتما رضیه هم زندگی و روزگاری در پیش داشت پر از تجربه های جدید خوب و بد با این حال مطمئن بودم که همه جوره هوای دخترم را دارم از پیاده روهای حرم رد می شدم یادم می آمد که وقتی اولین بار رضیه را آوردیم زیارت حاجی برایش یک عروسک قرمز مخملی خرید از یکی از دست فروش ها آخرین عروسک را هم برای رضیه خریدم فردا قرار بود دخترک من عروس شود دلم گرفته بود رضیه بیشتر از بقیه دخترهایم رنج بی پدری را تحمل کرد وقتی حاجی رفت مرضیه و فهیمه عاقل بودند و از آب و گل درآمده معنی شهادت و ولایت و امام و وطن را می فهمیدند اما رضیه هنوز نیاز داشت پدرش بماند و این چیزها را برایش بگوید وابستگی اش به پدرش خیلی بود از وقتی چشم باز کرد پدرش در تب و تاب انقلاب و جنگ بود شاید همین جای خالی پدر باعث شده بود به این سرعت به غریبه ای که از عشق به او می گفت وابسته شود عروسک رضیه را خریدم و رفتم خانه همه در هاله تدارک مراسم عقد فردا بودند من هیچ حرفی برای گفتن نداشتم شب که شد به رضیه گفتم میشه امشب توی بغل من بخوابی رضیه رختخوابش را کنار من انداخت و خیلی سریع خوابش برد هنوز هم مثل همان دختر بچه معصوم و زیبای من و حاجی می خوابید با دست هایم موهایش را نوازش می کردم و اشک می ریختم جدا شدن از رضیه برای من خیلی سخت بود چند بار تا صبح بیدار شد و گفت مامان چرا نمی خوابی نمی توانستم بخوابم برای آینده اش دلواپس بودم نمی دانم اگر حاجی بود چگونه با این ماجرا برخورد می کرد . 🌱https://eitaa.com/kafekatab
مراسم عقد در منزل ما برگزار شد رضیه هم مثل یک تکه ماه در لباس سفید ابرها بود فامیل جدیدمان از زیبایی و خوش خلقی رضیه متحیر بودند آدم های ساکتی بودند و شاید هم غریبگی برایشان سخت بود چند ماه از عقدشان گذشت رضیه درس می خواند همسرش تلاش می کرد بتواند یک شغل نظامی پیدا کند بالاخره موفق شد در چشم برهم زدنی زمان عروسی شان هم نزدیک شد ازدواج رضیه و حال و هوای زندگی عاشقانه اش تاثیر خود را روی فخرالدین هم گذاشت می دیدم که بیشتر مواقع در تنهایی می نشیند از شیطنت و شری گذشته خیلی دور شده بود رفتاری آرام و عمیق داشت کم کم به مرز هجده سالگی رسیده بود بالاخره یک روز خلوتی دست داد و سفره دلش را باز کرد از خواهر یکی از دوست هایش می گفتم که به دلش نشسته است از اینکه دوست دارد همدمی برای خودش داشته باشد نمی خواهد تنها باشد او هم مثل هر آدمیزادی به چیزی به نام عشق فکر می کرد که انگیزه زندگی اش بشود از پدرش می گفت که در هجده سالگی سنگ بنای زندگی مشترکش را نهاده بود انگار وقت خالی شدن خانه از سر و صدا و شوق بچه ها بود فخرالدین اگرچه به استخدام شرکت نفت درآمده بود اما حالا حالاها از حقوق خبری نبود چون دانشجو محسوب می شد و درآمدی نداشت عروسی رضیه و هزینه جهیزیه رضیه اگر به اضافه عروسی و مخارج زندگی فخرالدین و خودمان می شد از عهده من خارج بود اما نمی خواستم به این دلایل ازدواج جوانی را که هزار خطر و انحراف در کمینش هست به تعویق بیندازند مثل همیشه یک راه بیشتر پیش رویم توکل به خودم می گفتم حالا ما بریم خانواده آقای یداللهی رو ببینیم تا اونا تحقیق کنن و صحبت انجام بشه دو سه ماهی می گذره تا اون موقع رضیه رو رد می کنیم بره . 🌱https://eitaa.com/kafekatab
این ها تصور من بود اما خانواده ای که جوان نجیب و خوش نامی مثل فخرالدین که نام حاج شیرعلی شیرازی ها را یدک می کشد به خواستگاری دخترشان می آمد دلیلی برای دست دست کردن نمی دیدند مرضیه خانم هم دختر بسیار سنجیده مهربان زیبا و با اصالتی بود و خانواده خوب و خوش نامی داشت خیلی هم با این خانواده غریبه نبودیم فامیل دور ما محسوب می شدند دورا دور می شناختم به این خاطر خیالم راحت بود دلیلی برای مخالفت نمی دیدم صبح همان روز تلفن خانه زنگ زد خانواده آقای یداللهی گفتند نظرشان مثبت است کی تشریف میارید برای عقد مانده بودم چه جوابی بدهم گفتم حالا عجله نکنین فکر کنین ما عجله نداریم مادرش که زن خوش زبانی بود به شوخی گفت ولی ما عجله داریم که فخرالدین عضوی از خانواده مون بشه هم خوشحال بودم هم نگران دوباره من و چرخ خیاطی تلاش شبانه روزی مان رو شروع کردیم مقدار کمی پول از صندوق قرض الحسنه آقای عدومی فراهم کردند مقداری هم قرض گرفتم هر طور بود عروسی رضیه را راه انداختم خوشحال بودم که به جای رضیه، مرضیه خانم دختر جدیدم وارد خانه می شود و خانه ما از برکت حضور دختر خالی نمی شود. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
مرا عهدی است با جانان که تا جان در بدن دارم هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم دلم خیلی تنگ شده بود امسال زودتر از هر سال هوای صفدر به سرم زده بود قرار بود با نرگس راه بیفتیم مادر هم دوست داشت با ما باشد اما شرایط جسمی مساعدی نداشت هر سال برای دیدار با صفدر لحظه شماری می کردم ساعت یازده شب بود که عمار من و نرگس را به صف اتوبوس ها رساند به سوی اهواز حرکت کردیم فرصتی بود که شنونده درد دل های هم باشیم نرگس گفت خواهر خدا خیلی به تو صبر داده با این همه مرگ جوون هنوزم سرپایی گفتم من اینا رو مرگ نمی دونم نرگس شهادت خیلی فرق داره مطمئن باش که خود شهید نخواد همین الانم که توی اتوبوس نشستیم به قصد اهواز نمی رسیم اونا هستن که ما رو دعوت می کنن و واسطه میشن با سپیده صبح به اهواز رسیدیم با اینکه درست نخوابیده بودیم و خستگی اتوبوس سواری بدنمان را له کرده بود گفتم تو رو خدا اول بریم سراغ صفدر ساک هایمان را برداشتیم و رفتیم سر قبر صفدر بهشت زهرای اهواز جای عجیبی است آن قدر شهید و کشته گمنام دارد که شهیدی مثل صفدر حتی در قطعه شهدا هم نیست... 🌱https://eitaa.com/kafekatab