eitaa logo
کافه کتاب♡📚
71 دنبال‌کننده
102 عکس
129 ویدیو
0 فایل
سلام👋 کتاب عشق بر طاق بلند است ❣️ ورای دست هر کوته پسند است یه سوال بپرسم؟ :اینجا چه کار میکنیم؟🤔 اومدیم با هم رشد کنیم با هم بفهمیم باهم درک کنیم ‌که اطرافمون چی میگذره ؟! 📖 اگه توهم مثل ما کنجکاوی پس بیا باهم کتاب بخونیم 😁 کپی ؟حلال
مشاهده در ایتا
دانلود
گفتم از کجا می‌دونی گفت دردش مثل همیشه نیست اما هر لحظه می‌دیدم رنگ مادرم سفیدتر می‌شود و و ضعفش شدیدتر کم کم صدای ناله‌ها بیشتر شد هر کار می‌کرد نمی‌توانست بنشیند یا از جایش بلند شود مطمئن بودم قرار است اتفاقی بیاید زن دایی رفت دنبال قابله اما نه خبری از زایمان بود نه درد مادر ساکن می‌شد همینطور اشک می‌ریختم و ائمه را صدا می‌زدم دل توی دلم نبود ظرف آب گرم و پارچه تمیز و قیچی و چند وسیله را آوردم دادم دست قابل اشک و ناله مادرم امانم را بریده بود نمی‌دونستم باید چیکار کنم فکری به ذهنم رسید تنها زنی که در کوشک قرآن بلد بود بخواند مادر شوهرم بود که از سادات معتمد بود هر زنی سر زایمان ترتیب جانش می‌افتاد می‌آمد دنبال مادر شوهرم که برود بالای سرش سوره مریم بخواند نرگس را صدا زدم و گفتم برود دنبال مادر شوهرم طولی نکشید که چند زن فامیل و مادر شوهرم آمدند مادر شوهرم وقتی مرا در آن وضع گریه و ناراحتی دید گفت تو چرا ناراحتی من که به تو گفتم چه خوابی دیدم انشالله یه برادر تو راه داری گریه نکن خوبیت نداره مادر شوهرم قرآن رو باز کرد تا شروع به خواندن سوره مریم کرد وسطای سوره بود که داد و فریاد مادرم بالا رفت بین صوت قرآن و داد و فریاد مادر و صدای دعا کردن زن‌ها یکباره صدای ناز گریه کودکانه‌ای بلند شد یکی از زن‌ها بچچه را گرفت برای شستن که دوباره صدای فریاد مادرم اوج گرفت وحشت تمام وجودم را فرا گرفت نکند قرار است برای مادر اتفاق بدی بیفتد قابله گفت یکی دیگه هم داره به دنیا میاد دوقلو داره پارچه و وسایل آماده کنید هر کدام از آنها کاری می‌کرد و کمکی می‌داد مادر شوهرم با همان چهره نورانی و صوت زیبا با آرامش کامل سوره مریم می‌خواند تمام شد دوباره سوره را از اول شروع کرد این بار به نیت نوزاد دوم من توی دلم صلوات می‌فرستادم صدای فریاد مادرم بلند شد و پشت سرش صدای نوزاد دیگری توی دست قابله بالا رفت همه نگاهش می‌کردند نگاهی به مادرم انداختم نگاهی به برادرم که گویی پاره نور بود و نگاهی به مادر شوهرم که رسیده بود به این آیه و السلام الا یوم ولدت و یوم اموت حیا. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
گر بیدل و بی دستم وز عشق تو پابستم⛓ بس بند که بشکستم، آهسته که سرمستم🪔 🌱https://eitaa.com/kafekatab
مدامم مست می‌دارد نسیم جعل گیسویت خرابم می‌کند هر دم فریب چشم جادویت زن داییم مادر شوهرم مادربزرگم نرگس حاجیه سکینه همسایه‌ها و چند نفر دیگر از فامیل جلوتر خانه پدرم جمع شده بودند مرتضی بغل مادرم بود و صادق بغل پدرم دلم برایشان یک ذره شده بود نمی‌توانستم از آنها جدا شوم مرضیه رو دادم بغل نرگس و رفتم صادق را بغل کردم و بوسیدم و گفتم داداش سلام من رو به آقا برسون بعد مرتضی را بغل کردم و بوسیدم زن داییم گفت کاش نمی‌بردیشون مسافرت اینا هنوز کوچیکن این همه راه تا مشهد می‌بریشون مریض میشن هنوز حرفش تمام نشده بود که مادرم گفت این حرفا رو نزن من نذر کردم هفت ماهشون که شد ببرمشون شاهچراغ گوششون رو سوراخ کنم و حلقه غلامی امام رضا رو بندازم گوششون ۷ ماهشون شده و تا نذرم رو ادا نکنم دلم چرکیه مادر شوهرم گفت حالا دم رفتن نه نیارین برین به سلامت انشالله زوار امام رضا با دل خوش برمی‌گرده قرآن را روی سرشان گرفتیم و کاسه آب را تا جایی همراهشان بردیم و بعد خداحافظی پشت سرشان ریختم. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
شیرعلی به من یاد داده بود که وقتی می‌خواهم کسی در پناه خدا باشد بگویم فلاح خیر حافظا و هو ارحم الراحمین چند بار این آیه را زیر لب تکرار کردم و برگشتم آرام و قرار نداشتم دلم برایشان شور می‌زد نکنه گوششون که سوراخ شد عفونت کنه نکنه توی راه چپ کنن مثل بقیه خواهر و برادر خدای نکرده مادر شوهرم گفت نگران نباش انشالله بعد سه روز براشون آش رشته می‌پزیم و چشم به هم گذاشته برمی‌گردن شبانه روز کارم شده بود دعا و نذر و نیاز تا بالاخره برگشتن خدا را شکر سالم بودند اما چشم‌هایشان عفونت کرده بود مادرم می‌گفت ماشین‌ها کثیفند و در راه گرد و غوار بوده است و هر روز با گل گاو زبان و داروهای گیاهی چشمشان را می‌شست است تا خوب شود دوباره رفت و آمدها در خانه مادرم زیاد شده بود هر روز کلی مهمان برای دیده بوسیده این ماه برای بار هشتم باید نذر می‌دادیم مادرم دنبالم فرستاده بود مرضیه را بغل کردم رفتم سراغ مادرم خوش و بشی کردیم و گفتیم مرضیه رو بذار پیش من صادق رو بغل کن نرگسم مرتضی رو بغل می‌کنه برین زود شروع کنین که بعد از ظهر عاشورا بپذیر صادق تا مرا دید گاگله کرد و آمد طرفم بغلش کردم و بوسیدمش پتوی کاموایی‌اش را دور کمرش بستم و کیسه‌ها را برداشتیم و راه افتادیم نرگس هم مرتضی را بغل کرد از کوچه خودمان شروع کردیم در این چند ماه همه فهمیده بودند ما نذر آش ابو درد داریم خودشان منتظر بودند و معمولاً سر ماه چیزی را جدا می‌گذاشتند برای هر کسی کاسه حبوبات یا رشته می‌داد و مادر کیسه می‌ریختیم و می‌رفتیم خانه بعدی صادق و مرتضی خوابشان برده بود کیسه‌ها پر و سنگین شده بودند نفس نفس زنان رسیدیم خانه همه برای پختن جمع شده بودند. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
یکی سبزی خرد می‌کرد یکی آتش درست می‌کرد و یکی دیگو قابلمه را آماده می‌کرد دم غروب عطراش تمام محله را گرفته بود هر کسی ظرفش را می‌آورد و آش می‌گرفت آن‌هایی هم که نمی‌آمدند خودمان برایشان می‌بردیم مرضیه و صادق و مرتضی را روی پتو نشانده بودیم دهانشان می‌کردم حاجیه گفت خانم ناز شوهرت اومده وارد حیاط شده بود حال و احوالی با مادرم و بقیه کرده به سوی من آمد مرضیه را بغل کرد و بوسید بلند شدم و کاسه‌ای پر از آش کردم نعنا داغ و کشک و پیاز داغ روی سر آش دادم آمدم کنار دستش نشستم به چشم‌هایش زل زدم چشمش به من افتاد و متوجه سنگینی نگاهم شد خجالت کشیدم خواستم بلند شوم لبخندی زد و به وضوح به چشمایم نگاه کرد و گفت عجب آشی برامون پختی خانم ماه. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
😃 تازه اومده بود جبهه یه رزمنده رو پیدا کرده بود و ازش می پرسید: وقتی توی تیررس دشمن قرار می گیری ، برا اینکه کشته نشی چی میگی؟ اون رزمنده هم فهمیده بود که این بنده خدا تازه وارده😄 شروع کرد به توضیح دادن: اولاْ باید وضو داشته باشی😄 بعد رو به قبله و طوری که کسی نفهمه باید بگی: اللهم الرزقنا ترکشنا ریزنا بدستنا یا پاینا و لا جای حساسنا برحمتک یا ارحم الراحمین😂 بنده خدا با تمام وجود گوش میداد ولی وقتی به ترجمه ی جمله ی عربی دقت کرد ، گفت: اخوی غریب گیر آوردی...!😂😂 🌱https://eitaa.com/kafekatab
من همان روز فرهاد طمع ببریدم که عنان دل شیدا به لب شیرین داد از صبحی که آقا به شیرعلی گفته بود امام جماعت کوشک قوامی باشد و نمازهای جماعت را برگزار کند فرصت دیدن اهل محل از جمله خانواده خودم هر غروب دست می‌داد همه در حیات پدر شوهرم جمع می‌شدند و فرش می‌انداختیم و نماز می‌خواندیم یکی از همین شب‌های شیرعلی جوان محجوبی را نشانم داد و گفت نرگس این جوان را قبول می‌کنه گفتم تو خونه ما حرف حرف آقاست چند شب بعد برای سر زدن پیش مادرم رفتم مادرم مرا کنار کشید و گفت به کربلایی بگو نظر ما مثبته همین شب جمعه بیان حرفاشون رو بزنن لبخندی زدم و به نرگس که گوشه حیاط به ما چشم دوخته بود نگاهی کردم و رفتم باز هم از آن شب‌هایی بود که شیرعلی قرار بود برود خدمت آقا می‌دانستم کمی دیر می‌آید مرضیه را خواباندم و بلند شدم چند کار باقی مانده را انجام دهم اتاقی که دست ما بود کوچک بود یک طرف رختخواب‌ها یک طرف صندوق لباس‌ها. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
یک جا ظرف‌ها و گوشه‌ای گهواره با وسایل بچه بود هر طرف این اتاق چیزی قرار داشت و فکر می‌کردم بچه بدی هم که بیاید جا کمتر می‌شود خیلی دلم می‌خواست جای زندگیمون کمی بزرگتر باشد اما دلم نمی‌خواست به شیرعلی بگویم با خودم فکر کردم اگر بتواند جای ما را عوض کند که حتماً می‌کند اگر هم نتواند که گفتن من فقط باعث ناراحتی و خجالتش می‌شود و گناهکار می‌شوم شیطان را لعنت کردم و از جا بلند شدم صحبت‌های مادر گل انداخته بود که هر کسی از طرفی آمد مادر شوهرم گفت بلند شو یکم قدم بزن دست و پات خشک میشه بلند شدم قدم بزنم که شیرعلی از درآمد داخل پشت سرش صفدر هم آمد حسابی شلوغ شد شیرعلی گرسنه بود رفتم شام آماده کنم آمد توی اتاق احوالپرسی صمیمیتری کرد پرسیدم چی دوست داری گفت شما که می‌دونی گفتم ترشیمون کمه ها گفت اشکال نداره کاهو با ترشی خیلی دوست داشت کاهو رو شستم و ظرف سرکه و ترشی را هم گذاشتم گوشه سینی و تکه نان هم کنارش با اشتیاق‌ پای سفره نشست و گفت خودت نمی‌خوری گفتم نه شبایی که شام نمی‌خورم راحت‌تر می‌خوابم کاهو را می‌شکست و دست می‌کرد بعد می‌زد زیر ترشی و در حالی که آب ترشی و سرکه ازش می‌چکید در دهانش می‌گذاشت با لذت نگاهش کردم معمولا وقتی غذا می‌خورد دوست داشت کنارش بنشینم من هم نشستم برای اینکه زمان به سکوت نگذرد گفتم چه خبر آقا رو دیدی؟ 🌱https://eitaa.com/kafekatab
گفت آره دیدم گفتم خب چه خبر گفتی گروه علی اللهی تو داریون هستند به هیچ صراطی مستقیم نیستند چند بار تا حالا روحانیون رفتن باهاشون حرف بزنن نشده از من خواست برم سراغشون گفتم گفتم علی اللهی گفت آره دیگه حضرت امیر را خدای خودشون می‌دونن کارای عجیب و غریبی می‌کنن گفتم میگن شاه با این کارا مخالفه خب پس چطور اینو از این کارا می‌کنن گفت شاهم بدش نمیاد این آزاد باشن و اسم اسلام رو خراب کنن گفتم خب حالا می‌خوای چیکار کنی گفت هیچی من همشون رو می‌شناسم می‌دونم از کجا خط می‌گیرن اول که میرم باهاشون حرف می‌زنم اگه قبول کردن که کردن اگه نکردن و خواستن هر روز تبلیغ کنن برای کارشون و اسم اسلام را خراب کنند از شیراز بیرونشون می‌کنم دلم ریخت انگار قرار نیست زندگی معمولی داشته باشم. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
طلبه های جوان👳آمده بودند برای بازدید👀 از جبهه ۳۰نفری بودند. شب که خوابیده 😴بودیم دوسه نفربیدارم کردند😧 وشروع کردند به پرسیدن سوال های مسخره و الکی!😜 مثلا میگفتند: قرمز چه رنگیه برادر؟!😐 عصبی شده بودم😤. گقتند: بابابی خیال!😏 توکه بیدارشدی حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو بیدار کنیم!😎 دیدم بد هم نمیگویند😍😂☺️ خلاصه همین طوری سی نفررابیدارکردیم!😅😉 حالا نصف شبی جماعتی بیدارشدیم و همه مان دنبال شلوغ کاری هستیم!😇 قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه درمحوطه قرارگاه تشییعش کنند!😃😄 فوری پارچه سفیدی انداختیم روی محمد رضا و قول گرفتیم تحت هرشرایطی 😶خودش رانگه دارد! گذاشتیمش روی دوش بچه ها و راه افتادیم👞 گریه و زاری!😭😢 یکی میگفت: ممدرضا ! نامرد چرا رفتیییی؟😱😭😩 یکی میگفت: تو قرار نبود شهید شی! دیگری داد میزد: شهیده دیگ چی میگی؟ مگه توجبهه نمرده! یکی عربده میکشید😫 یکی غش می کرد😑 در مسیر بقیه بچه ها هم اضافه➕میشدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعا گریه 😭و شیون راه می انداختند! گفتیم برویم سمت اتاق طلبه_ها جنازه را بردیم داخل اتاق این بندگان خدا که فکر میکردند قضیه جدیه رفتند وضو گرفتند و نشستند به قران 📖خواندن بالای سر میت در همین بین من به یکی از بچه ها گفتم : برو خودت رو روی محمد رضا بینداز ویک نیشگون محکم بگیر☺️😂 رفت گریه کنان پرید روی محمد رضاوگفت: محمد رضا این قرارمون نبود😩 منم میخوام باهات بیااااام😭 بعد نیشگونی 👌گرفت که محمد رضا ازجا پرید وچنان جیغی کشید😱که هفت هشت نفر از بچه ها از حال رفتند! ماهم قاه قاه میخندیدیم😬😂😂😂😅 .....خلاصه آن شب با اینکه تنبیه 👊سختی شدیم ولی حسابی خندیدیم 🌱https://eitaa.com/kafekatab
دست از مس وجود چو مردان ره بشوی تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی لباس‌ها را در سبد ریخته بودم و داشتم روی بند درختی وسط حیاط آویزان می‌کردم روی لباس‌های خودم ملافه بزرگی می‌کشیدم چون شیر علی هیچ خوشش نمی‌آمد لباس در معرض دید باشد چند وسیله کوچک برای زایمانم آماده کرده و همه را شسته بودم که برای این روزهای آخر آماده باشد همین که لباس پهن کردن تموم شد صدا درآمد رفتم چادرم را از روی تخت برداشتم و روی سرم انداختم و نفس نفس زنان سمت در رفتم در را باز کردم شیرعلی بود معمولاً این وقت روز خانه نمی‌آمد با تعجب گفتم سلام گفت سلام خسته نباشی وارد حیاط شدم همینطور که از حیاط به سوی اتاق می‌رفت حرف می‌زد چشمش به لباس‌های روی بند افتاد که هنوز از آن آب می‌چکید گفت این همه لباس کجا بوده گفتم بشورم که دیگه بچه دنیا بیاد به این کارا نمی‌رسم. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
بعد به سوال خودم برگشتم و گفتم خیر باشه این موقع گفت دنبال یه کاری باید از شهر برم بیرون متوجه شدم که باز هم برنامه‌ای دارد به همین دلیل پا پیچ نشدم چشمم به کیسه‌ای افتاد که در دستش بود نگاه کردم که بپرسم این‌ها چیست دیدم دستشو به سمت دکمه بالای پیراهنش برد و دکمه‌ها را یک پس از دیگری باز کرد پرسیدم شیرعلی این چیه گفت چی گفتم توی کیسه لبخندی زد و انگار دوست داشت منو مشتاق‌تر کند پرسید خیلی دوست داری بدونی چیه گفتم آره گفت الان می‌فهمی دست کرد توی کیسه با یک لباس بلند را درآورد و پوشید بعد یک عمامه را برداشت و گذاشت و یک عبا را روی قبا پوشید هاج و واج نگاهش می‌کردم با لبخند گفت بهم میاد گفتم این لباس‌ها اینا چیه گفت من از وقتی طلبه شدم دوست داشتم لباس طلبگی بپوشم امروز اجازش رو از آقا گرفتم با تمام وجود محوش شده بودم چقدر این لباس به هیکل رشیدش می‌آمد همیشه در تصور ذهنی من حضرت علی این شکلی بود دهانم باز مانده بود و فقط به او خیره شده بودم گفت چیه خانم ماه شوهرت آخوند بشه دوست داری؟ 🌱https://eitaa.com/kafekatab