در هر حال کتــاب💕
📚 #معرفی_کتاب اگر دنبال کتابی برای آرامش روح، برای پیدا کردن راه یا حتی برای هدیه دادن به عزیزانتا
📌 #برشی_از_کتاب
سر سفره که نشست گفت: «آخرین صبحونه رو با من نمیخوری؟!»؛
با بغض گفتم: «چرا اینطور میگی؟ مگه اولین باره میری مأموریت؟!»
گفت: «کاش میشد صداتو ضبط میکردم با خودم میبردم که دلم کمتر تنگت بشه».
گفتم: «قرار گذاشتیم هر کجا که تونستی زنگ بزنی، من هر روز منتظر تماست می مونم، منو بی خبر نذار».
با هر جان کندنی که بود برایش قرآن گرفتم تا راهیش کنم؛ لحظه آخر به حمید گفتم: «حمید تو رو به همون #حضرت_زینب(س) هر کجا تونستی تماس بگیر».
گفت: «جور باشه حتماً بهت زنگ میزنم، فقط یه چیزی، از #سوریه که تماس گرفتم چطوری بگم دوستت دارم؟ اونجا بقیه هم کنارم هستن، اگه صدای منو بشنون از خجالت آب میشم»؛
به حمید گفتم: «پشت گوشی به جای #دوستت_دارم بگو یادت باشه! من منظورت رو میفهمم».
از پیشنهادم خوشش آمده بود، پله ها را که پایین میرفت برایم دست تکان میداد و با همان صدای دلنشینش چند باری بلند بلند گفت: «یادت باشه! یادت باشه!»
لبخندی زدم و گفتم: «یادم هست! یادم هست.»
〰〰〰〰
🔹سفارش کتاب از طریق آی دی:
🆔 @sefaresh_ketabekhoobam
#یادت_باشد
#محمدرسول_ملاحسنی
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#کتاب_خوب_بخوانیم
@ketabekhoobam
لیست اول ✨🌱
#تکفیری
#مادر
#خرمالو_ها_را_به_گنجشک_ها_بفروش
#رویای_نیمه_شب
#سلام_بر_ابراهیم1
#سلام_بر_ابراهیم2
#تاریخ_مستطاب_آمریکا
#سایه_ملخ
#خاطرات_سفیر
#ایرج_خسته_است
#نرگس
#فرشته_ای_در_برهوت
#شاهرخ
#پسران_دوزخ_فرزندان_قابیل
#آقای_سلیمان_می_شود_من_بخوابم
#پدر
#کشتیبان_دوست
#تن_تن_و_سندباد
#فریادرس
#هوای_من
#پدر_عشق_و_پسر
#خواب_باران
#یوما
#از_کدام_سو
#کمیک_استریپ_های_شهاب
#از_دیار_حبیب
#زایو
#سو_من_سه
#جستجوگران_شمشیر_عدالت
#زنی_در_جزیره_ای_گمنام
#یادت_باشد
#بچه_های_فرات
#پنجره_چوبی
#و_آنکه_دیرتر_آمد
#ناقوس_ها_به_صدا_در_می_آیند
#مفرد_مذکر_غایب
#اقیانوس_مشرق
#زمانی_برای_بزرگ_شدن
#کیمیاگر
#تولد_در_لس_آنجلس
#امام_من
#پر_پرواز
#گریه_های_مسیح
#مسافر_کربلا
#فواره_گنجشک_ها
#امام_رئوف
#پنجشنبه_فیروزه_ای
#مسلخ_عشق
#زنان_عنکبوتی
#پروانه_در_چراغانی
#حاج_قاسم
#آن_ها
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
فردای روزی که حمید از پروژه اش دفاع کرد، هر دوی ما سرما خورده بودیم. آب ریزش بینی و سرفه عجیبی یقه ی ما را گرفته بود. دکتر برایمان نسخه پیچید. داروها را که گرفتیم،سوار تاکسی شدیم تا به خانه برویم. راننده نوار روضه گذاشته بود. ما هم که حالمان خوب نبود. دائم یا سرفه می کردیم یا بینی مان را بالا می کشیدیم. راننده فکر کرده بود با صدای روضه ای که پخش می شود گریه می کنیم!
سر کوچه که رسیدیم حمید دست کرد توی جیب تا کرایه بدهد. راننده گفت:" آ سید! مشخصه شما و حاج خانم حسابی اهل روضه هستین. کرایه نمیخواد بدین. فقط ما رو دعا کنین." حتی توقف نکرد که ما حرفی بزنیم. بعد هم گازش را گرفت و رفت. من و حمید نشستیم کنار جدول و نیم ساعتی خندیدیم. نمی توانستیم جلوی خنده خودمان را بگیریم. حمید به شوخی می گفت:" عه حاج خانم، کمتر گریه کن!"
➖➖➖
یک شب نزدیکی های اذان صبح خواب دیدم که حمید گفت:" خانوم خیلی دلم برات تنگ شده. پاشو بیا مزار." معمولا عصرها به سر مزارش می رفتم، ولی آن روز صبح از خواب که بیدار شدم راهی گلزار شدم. از نزدیک ترین مغازه به مزار چند شاخه گل نرگس و یک جعبه خرما خریدم. همین که نشستم و گلها را روی سنگ مزار گذاشتم، دختری آمد و با گریه من را بغل کرد. هق هق گریه هایش امان نمی داد حرف بزند. کمی که آرام شد، گفت:" عکس شهیدتون رو توی خیابون دیدم. به شهید گفتم من شنیدم شماها برای پول رفتید. حق نیستید. باهات یه قراری میذارم. فردا صبح میام سر مزارت. اگر همسرت رو دیدم می فهمم من اشتباه کردم. تو اگه به حق باشی از خودت به من یه نشونه میدی."
#یادت_باشد
@ketabekhoobam