eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
715 عکس
118 ویدیو
16 فایل
این جا محل انتشار روایت‌های مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. توضیح بیشتر: https://eitaa.com/khatterevayat/2509 ارتباط با ادمین‌‌ها: خانم یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z خانم جاودان @Sa1399
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله «آینه‌ها» 🌿پدر و مادرها، وقتی به این درجه می‌رسند، قلبشان پر از آرزوست، از آرزوی پاگرفتن و خندیدن و سلامتی و حتی آرزوهای کوچکتر تا آرزوی عروسی و دامادی و دانشگاه.. 🌿فرق نمی‌کند چند بچه داشته باشند؛ با ذره ذره قدکشیدنشان، با تک تک کلماتش به وجد می آیند. به خصوص وقتی کودکشان، نوجوان می‌شود، قد می‌کشدو امان از وقتی که جوان می‌شود. بی رودربایستی خاله و عمه بودن هم نمی‌تواند به رقایت با حس پدر و مادر موقع تماشای قامت رعنای جوان، برود. این است که راضی بودن به سرنوشت و تقدیر و انتخاب و برگزیده شدن فرزند، خیلی حرف است. 🌿حقیقت این است که کار هرکس نیست و از هرکسی بر نمیآید. اقلش نه از کسی که تا نمره و امتحان و دخل و خرج و خواستهای کوچکش، بالا و پایین شود، جیغش به آسمان برسد و فریاد:«خدایا چرا من؟ اصلا مگر تو مرا دوست داری؟ چرا هرچه امتحان سخت است از من می‌گیری و...» اش، به آسمان برود. 🌿این حرفها را اول برای خودم می‌نویسم همان خودی که می‌ترسم منظور این آیه باشد که:«وَمِنَ النَّاسِ مَن يَعْبُدُ اللَّهَ عَلَىَ حَرْفٍ فَإِنْ أَصَابَهُ خَيْرٌ اطْمَأَنَّ بِهِ وَإِنْ أَصَابَتْهُ فِتْنَةٌ انقَلَبَ عَلَىَ وَجْهِهِ خَسِرَ الدُّنْيَا وَالْآخِرَةَ ذَلِكَ هُوَ الْخُسْرَانُ الْمُبِينُبعضی از مردم خدا را تنها با زبان می‌پرستند؛ همین که خیری به آنان برسد، حالت اطمینان پیدا می‌کنند؛ اما اگر مصیبتی برای امتحان به آنها برسد، دگرگون می‌شوند هم دنیا را از دست داده‌اند، و هم آخرت را؛ و این همان خسران و زیان آشکار است!سوره ی حج آیه ی ١١ - 🌿پدر و مادرشهیدِسپاهیِ امروز از حاجی آبادِ قنوات، سومین جوانشان را امروز خرج انقلاب کردند. برای همین انقلابی که بعضی از ما به صرف نفس کشیدن در هوایش، خودمان را طلبکار از او می‌دانیم و بعض دیگرمان از خون که هیچ، از جوهری شدن سرانگشتانمان به پایش استنکاف داریم. 🌿 بی‌شک این پدر و مادر سالخورده، آینه‌ای هستند از لیاقت‌ها و توفیقات فرزندان شهیدان و اگر خودشان،اهل یقین و رضایت نبودند؛ در باغ شهادت برفرزندانشان هم باز نمی‌شد. اللهم ارزقنا احوالهم.. ✍ @khatterevayat @almohanaa 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
۱ بهمن ۱۴۰۲
∆ برای غزه ∆ به نام خون شهید که پاک است و منزه؛ که این مردم، غم دیده و داغدار، دلشکسته و بی پناه، بی وطن هیچ اند. وطن! مقدس ترین بهانه روزهای تاریک... وطن ! نقطه ی اتصال درد و خون ؛... دلیل عاشقانه های بی وصال وطن ! معنای رقص خون در میان دلدادگی ها قسم به نام یگانه ی الله که رقیه ی حسین در خرابات غزه ناله کنان پدر را نجوا می‌کند. قسم به نام مقدس پناه بی پناهان که علی اصغر، بی جان افتاده بر دستان خونی غزه‌. که اشک آسمان چکیدن گرفت روزی که دستان دختر کوچکش زیر آوار بیرون ماند. آه از ناله های گمشده نواده های اسلام در میان روز های پر زرق و برق عربی از غزه میگویم ، نماد مقاومت فلسطین اشغالی نماد ایستادگی نماد زندگی نماد هرچه مقابله با بی نمادیست از دخترکی که چشم بسته خاک خانه را درآغوش گرفت؛ و کسی چه می‌دانست کدام قسمت قلبش زیر خاک جا مانده بود .... از پدری که در میان آوار، تکه های نوزادش را جمع میکرد‌، که تمام آرزویش پیدا کردن آخرین تکه پازل از بدن پاره جانش بود . از مادری که سهمش عروسک خونی دخترش شد.... از پسر بچه ای که جنگ را در کلاس اول نخواند اما از خون فرق شکافته پدر فهمید... و از تمام قصه های عاشقانه ناتمام؛ به حکم شرافت که این رسم انسانیت نیست.. به پهلوی مادرمان زهرا گواهی که حق زینب فاطمه زیر آوار پر پر شدن نیست. غزه ، دلسوز تر از مادر دست بر سر کودکان بی پناه خرابات کشیده، نوای هل من ناصر ینصرنی اش را لالایی وار در گوش لاله های پژمرده اش زمزمه کرده؛ از کرانه باختری تا غزه، صدای الهی و ربی من لی غیرک (خدایا جز تو کسی را ندارم) است که گوش زمین را کر کرده... آسمان چشم شده و گریسته برای ۴ هزار فرشته ای که بالهایشان به پرواز درآمده به سمت عرش. همان فرشته هایی که بیمارستان الشفا آغوش شده برای نوازششان. تقویم، ۲۹ دی ماه به وقت سال ۱۳۸۷ را فراموش نخواهد کرد. روزی که دنیا از مقاومت ۲۲ روزه مردم غزه مبهوت ماند. حقا که برازنده است نام غزه برای سیاه کردن ۲۹ دی در برگ های تقویم زندگی مان . ✍ @khatterevayat 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
۱ بهمن ۱۴۰۲
سلام خدمت اهالی قلم و خوش فکر خط روایت به پیشنهاد اهالی ، ان‌شاءالله تصمیم داریم چند موضوع و چالش را، هم‌زمان پیش ببریم تا به امید خدا دوستان بیشتری بتوانند در موضوع مورد علاقه خودشان قلم بزنند و روایت تولید کنند. موضوعات پیشنهادی برای روزهای آتی: 🔻 با اینکه سه ماه از ۷ اکتبر گذشته اما ▪️این موضوع مهمترین مساله‌ی روز جهان اسلام و تمام آزادگان است. ▪️در این زمینه بیش‌تر به قدرت مقاومت و سربلندی جبهه‌ی مقاومت ( ایران / یمن / غزه و ... ) فکر کنیم. 🔻 : ▪️حمله تروریستی ۱۳ دی بزرگ‌ترین عملیات تروریستی در ایران بعد از انقلاب بود. ▪️شهدای زیادی هستند که باید معرفی بشوند. ▪️ جان‌فشانی‌های زیادی هست که باید گفته بشود. ▪️مقاومت و صبر حیرت‌انگیز خانواده‌های شهدا و مجروحان نیاز به روایت دارد. 🔻 : روایت‌های شیرین خودتان را از این روز بزرگ بنویسید و حال خوب را مهمان قلب‌های هم‌وطنانتان کنید. 🌱 از دورهمی‌های خانوادگی 🌱 از رقابت هدیه‌های گران قیمت (انواع جوراب) 🔻 : اعتکاف و ما ادراک ما اعتکاف! فقط کسانی که این بست نشینی خدایی را تجربه کردند می‌فهمند که اعتکاف یکی از بهترین تجربه‌های عمر هر انسانی میتواند باشد. پس روایت حال خوبتان رو در تجربه‌هایی که از این سه روز طلایی داشتید برایمان بنویسید و حال قلب ما را هم خوب کنید. 🔻 : اسفند، ماهِ آزمونی ملی است که سرنوشت چهار سال آتی سرزمینمان ، بلکه بیشتر، بسته به نتیجه آن خواهد بود. مهم‌ترین مساله نمایش مشارکت عمومی ماست . پس بشتابید برای تواصی به حضور و بالا بردن آگاهی ... روایت‌های شما قطعا کمک کننده خواهد بود . 🔸اگر در دوره ای از مسئولین شمارش و یا نظارت بودید، حتما روایت های شنیدنی دارید. 🔸اگر تجربه‌ای برای بالا بردن میزان مشارکت در انتخابات گذشته دارید، برای ما روایت کنید . 🔸 با توجه به سخنان و عملکرد نمایندگانتان اگر حس افتخار یا پشیمانی از انتخابتان را تجربه‌ کردید ، برای ما روایت کنید . منتظر روایت های شما هستیم. 〰〰〰〰〰〰 در ایتا و تلگرام @khatterevayat در اینستاگرام @khatte_revayat
۱ بهمن ۱۴۰۲
۱ بهمن ۱۴۰۲
۱ بهمن ۱۴۰۲
*بسم الله الرحمن الرحیم* خانم نصیری معلم علوممان دست لرزان و حال زارم را که دید گفت: "تو برو بیرون" او مرا که شاگرد ممتازش بودم خیلی دوست داشت. خدا خیرش دهد. کمی دیگر می‌گذشت نزدیک بود سکته خفیفی را رد کنم. بغضم جرئت نداشت بترکد. بیچاره دکمه‌های مانتوی گشاد و بلندم! داشتند با دستان بی قرارم از جایشان کنده می‌شدند. پدرم فقط داد می‌زد و درخواست اخراج من را از مدرسه داشت. اول که صدایم کردند و گفتند پدرت در دفتر است و صدایت می‌کنند، سوار بر ابرها شدم و با شوق راهی دفتر شدم. چرا که برای دختری که بعد از پنجم ابتدایی از شنبه تا چهارشنبه در فضای خوابگاه باشد، این بهترین خبر بود. رویم نشد روی پدر را مقابل نگاه معلم‌ها و مدیر ببوسم. همان وسط دفتر ایستادم و احوال پرسیِ ساده کردم. پدر هم بدون مقدمه شروع کرد. "دخترم خانم مدیر ازت گله‌منده..." با تعجب پرسیدم از من؟! شروع شد. داد و بیداد‌ها شروع شد. خانم مدیر بر سر من داد و بیداد کرد و پدرم هم سر مدیر! قضیه از این قرار بود که من که ممتاز مدرسه بودم، اکثر مسابقات را شرکت می‌کردم. در مسابقه‌ی احکام در مدرسه و منطقه اول شدم. مرحله‌ی بعدی استانی بود که به تابستان افتاده بود. از من پرسیدند که آیا می‌آیی؟ من هم جواب رد ندادم. اما وقتش که رسید، نرفتم. چون جوراب‌هایم سوراخ بود و انگشتانم حنایی. نه پولی داشتیم که جوراب بخرم و نه آسِتون می‌توانست حنای انگشتانم را پاک کند. از همه مهم‌تر چه کسی مرا به آنجا می‌برد؟ حالا مدیر ناراحت بود که چرا اینگونه شد؟ تو گفته بودی می‌آیی؟ و آنجا بود که پشتم حسابی به پدرم گرم شد. پدرم فقط از من حمایت می‌کرد و به مدیر مدام می‌گفت: "چطور دخترم تک و تنها به شهر می‌رفت؟ اصلا اخراجش کن بریم" او حتی نمی‌توانست لفظ تنها را درست تلفظ کند و به جای آن میگفت :"تهنا" اما از دخترش حمایت کرد که اگر نبود آن حمایت پدر شاید مسیرم عوض می‌شد. شاید افسرده می‌شدم و قید درس خواندن را می‌زدم. من از آن به بعد فقط در مسابقات شرکت نکردم ولی فهمیدم پدری دارم که مانند کوه نیست بلکه خود کوه است... ✍ @khatterevayat 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
۲ بهمن ۱۴۰۲
جارو دو سه ساعت از غروب گذشته بود. صدای مولودی توی کوچه‌ها پیچیده بود و مغازه دارها کم کم جمع و جور می‌کردند که دکان ها را ببندند و به مولودی بزرگ محل برسند . خیابان ها خلوت می شد و ما هنوز دنبال هدیه روز پدر می گشتیم. بلاخره پشت ویترین یک مغازه کیف فروشی ، کیف پول های چرمی مشکی و قهوه‌ای چشممان را گرفت. بقیه مشغول بحث بر سر انتخاب رنگ بودند که حواسم رفت پی صحبت های صاحب مغازه با جوانک شیک پوش جارو به دست. - قربون دستت . این کارتن ها و روز نامه ها رو لازم دارم نمی خواد جمعش کنی . خودم جارو دارم مشتری هام رو رد کنم جمعش می کنم . - باشه مشکلی نیست. عیدتون هم مبارک - عید شما هم مبارک به پدر هم سلام برسون . - یا علی - یا علی و جوانک جارو کشان از مغازه دور شد. صحنه عجیبی بود. ترکیب جاروی رفتگری با آن موهای سشوار کشیده و شلوار کتان مشکی و پیراهن اسپرت سرمه ای،با عقل جور در نمی آمد. با خودم گفتم شاید خودش هم صاحب مغازه دیگری باشد اما هر چه چشم گرداندم در آن راسته فقط همین یک مغازه بود و باقی درها خانه های مسکونی . بلاخره روی رنگ کیف پول به توافق رسیدیم و رفتیم داخل مغازه. کیف را نشان دادیم و از آنجا که دیگر خیلی دیر شده بود، از فروشنده خواهش کردیم خودش کیف را کادو کند. مغازه دار یک برگه کاغذ کادو روی پیشخوان جلوی رویش پهن کرد و پرسید: - هدیه روز پدره دیگه؟ - بله. کیف را گذاشت وسط کاغذ کادو و لبه هایش را به هم رساند: - مبارکشون باشه . ای کاش همه قدر پدراشون رو بدونن. یک تکه چسب از جا چسبی کنار دستش کند: - این پسره رو دیدید که کوچه رو جارو می کشید؟ خودش دانشجوی مهندسیه . پدرش رفتگر محله.سن و سالی ازش گذشته . بالا و پایین بسته را هم چسب زد: - بعضی شبها که حال نداره پسراش یا دامادش میان کارش رو انجام میدن . باور کنید یکی از پسراش موقع سربازی از مرخصی که می اومد با همون لباس سر بازی می‌اومد و جارو می کشید . بسته را سمت ما هل داد و کارت بانکی را از خواهرم گرفت و در حالی که قیمت را توی دستگاه پز میزد ادامه داد: روز گاره دیگه بعضی ها باباشون رفتگره اینطوری قدرش رو می دونن. بعضیای دیگه هم باباشون کرور کرور پول براشون خرج می کنه و حواسش هست که خم به ابروشون نیافته ... چی بگم والا... رمزتون؟ از مغازه که بیرون آمدیم هنوز صدای خش خش جاروی پسر جوان از انتهای کوچه می آمد. ✍ @khatterevayat 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
۲ بهمن ۱۴۰۲
بسمه تعالی من دختر سالهای جنگم بابا هیچ وقت زنگ نمی‌زد. صدای موتورش ، همان صدای زنگ در بود. هر وقت صدای موتورش می‌آمد می‌دویدم توی حیاط و در آهنی سفید و بزرگ را باز می‌کردم. هرم داغی اگزوز موتور، از کنار ساق پایم رد می‌شد و من دنبال موتور بابا می‌دویدم تا خودم را توی بغلش رها کنم و گرمایش را توی جانم ببرم. یکی از شبهای 7-8 سالگی‌ام بود. هنوز صدای دوست داشتنی موتورش را نشنیده بودم. خیلی دیر بود. آنقدر که مامان، سفره را انداخت و شام را کشید. آخرین لقمه غذا گوشه لپم بود که صدای موتورش آمد. دویدم و طبق معمول در را چهارتاق باز کردم. اما داغی اگزوز را حس نکردم. بابا پشت در نبود. دوستش را با موتور خودش فرستاده بود تا بسته ای را به مامان بدهد و بگوید که چند روزی را ماموریت است. ما آن روزها تلفن نداشتیم و موتور بابا علاوه بر زنگ در، کار تلفن را هم انجام می‌داد. روسری روی سرم نبود. کله ام را از کنار در بیرون بردم طوری که تنه ام پشت در باشد. به خیال خودم اینطوری حجابم رعایت می‌شد. بسته را از او گرفتم و در را محکم به هم کوبیدم. چند دقیقه ای پشت در ماندم و لقمه و بغض را با هم فرو دادم. برگشتم توی اتاق. بسته را دادم به مامان و دست به سینه و چهار زانو کنار سفره نشستم. بابا خیلی از شبها خانه نیامده بود، اما آن شب هنوز هم برایم یک طور خاصی زنده و پر از سوال است. نمی‌دانم شاید آن روز می‌خواستم چیزی را نشانش دهم ، اما خوب یادم هست که دلم برایش به اندازه یک کنجشگ، کوچک شده بود. چون موقع خواب، این را به مامان گفتم و پون هنوز یادم هست. رنگیِ رنگی. من آن روزها نمی‌دانستم بابا کجاست و چه می‌کند اما هیچ وقت به نبودنش فکر نکردم. به این که نامم برود توی لیست فرزندان شهدا. از بی بابایی می‌ترسیدم. یک شبهایی که خانه بود بلند می‌شدم و نفس کشیدنش را نگاه می‌کردم. آن روزها نمی‌دانستم که به فوبیای از دست دادن عزیزان مبتلا هستم. چیزی که در من به یک اختلال تبدیل شده بود. به شدت با این ترس درگیر بودم. خوابهای بد می‌دیدم. آن کابوسها هم هنوز گاهی توی ذهنم چرخ می‌زند. آن روزها این را هم نمی‌فهمیدم که باباها یکی یکی دارند جای هم را می‌گیرند. همت ، برونسی، خرازی و این آخرترها حاج قاسم و حججی و... من دختر سالهای جنگم. آن روزهایی را که موشک باران می‌شد و مامان توی گوشمان پنبه می‌گذاشت تا صداها از خواب بیدارمان نکند را یادم نمی‌رود. روزهایی که مدرسه هایمان تعطیل شد. روزهایی که توی پناه زیرزمین سنگر می‌گرفتیم و آژیر قرمز را که می‌زدند دلمان پاره پاره می‌شد. بزرگتر هم که شدم باز جنگ بود. جنگی که هیچ وقت دست از سر ما برنداشته و برنمی‌دارد. از سر ما و همسایه هایمان، عراق و سوریه و .. منتها این روزها با آن روزها خیلی فرق دارد. باباهای همه همسایه ها آمده اند کمک. همه توی یک تیم کار می‌کنند. از کجا که امام خمینی، آن روز موقع کوبیدن میخ انقلاب اسلامی توی زمین ایران، به این موضوع فکر نکرده باشد؟ از کجا که همان جمله" راه قدس از کربلا می‌گذرد" تعبیر نشود؟ چه کسی شک دارد؟ باباهای ما بچه های جبهه مقاومت، خیلی با باباهای جبهه های دیگر فرق دارند. باباهایی که ندیدمشان اما می‌دانم بابایی کردنشان الگوی دیگری دارد. یک بابایی از آن سر دنیا خانواده اش را می‌گذارد و می‌آید این سر دنیا تا یکی از باباهای این سر دنیا را بکُشد. و یک دختری مثل من که می‌ترسد دیگر صدای موتور بابایش را نشنود، چه این سر کره زمین، چه آن سرش. ما با هم فرق داریم؟ داریم. خیلی دلم می‌خواهد بدانم آن بابا چه توجیهی برای جنگ رفتن به دخترش می‌دهد؟ خودش را چطوری راضی می‌کند؟ ولی حتما آن سر دنیا اگر بابایی نیاید، کلی جلسات مشاوره در انتظار بچه هاست و این طرف دنیا، ما خودمان، خودمان را مشاوره روانپزشکی می‌دهیم. ما می‌ترسیم اما ترسمان را کوچک می‌کنیم و می‌گذاریمش یک گوشه‌ای که به کارهای بدش فکر کند! و بعد خودمان را گره می‌زنیم به بزرگیهای باباهایی که برای نجات آن دخترک یتیم گریان، گرسنگی می‌کشند، شب‌ها نمی‌خوابند،دخترشان را نمی‌بینند و بعد جانشان را می‌دهند. ترسها هنوز هم با من هستند. حسشان می‌کنم. رگه ای از ترس ، با من رشد کرده و بزرگ شده، اما یک جورهایی به انکار کردنش رسیده‌ام. تا می‌خواهد بیاید و در کنجش را باز کند و سرک بکشد، در را مثل همان در بزرگ سفید خانه‌مان به رویش می‌بندم و سراغش را نمی‌گیرم. بابای من هنوز هم یک شبهایی خانه نیست. ماموریتش این روزها مراقبت از پدرش است. هر شب که به مامان زنگ می‌زنم تا حال و احوال کنم سراغش را می‌گیرم. نمی‌دانم چرا گوشی‌ام را برنمی‌دارم و خودم به او زنگ نمی‌زنم؟ عادت کرده ام به ندیدنش؟ یا عادت کرده ام با واسطه حالش را بپرسم؟ انگار این عادت ما بچه های جبهه مقاومت است. ✍ @khatterevayat 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
۲ بهمن ۱۴۰۲
نقش خوب،نقش بد یادش به خیر دوران مدرسه. روزهای دانش‌آموزی و پشت‌ نیمکت‌نشینی. آن روزها دانش‌آموزی حال و هوای خودش را داشت. مثل حالا نبود که از کلاس اول ابتدایی بچه‌ها را از غول کنکور بترسانند. به وقتش درس می‌خواندیم. به وقتش هم به سرگرمی‌هایمان می‌رسیدیم. یکی از این سرگرمی‌ها، روزنامه‌دیواری بود. تا مناسبتی پیش می‌آمد دور هم جمع می‌شدیم و کار شروع می‌شد. آنکه خط خوشی داشت خطاط می‌شد و آنکه نمره هنرش 20 بود نقاش و یک عده هم که سیاهی‌لشکر بودند. از این مجله و آن کتاب مطلب جمع می‌کردند و یکی هم که حس رهبریش بیشتر بود می‌شد سرگروه. تا وقتی هر کس سر جای خودش بود، همه چیز خوب پیش می‌رفت و حتی گاهی جایزه اول را هم می‌گرفتیم. اما وقت‌هایی هم بود که رگ بچگیمان گل می‌کرد و حس حسادت قلقلکمان می‌داد. یکهو می‌دیدی آنکه بهترین اثر هنریش یک آدم خطی روی میز نیمکتش بود، اصرار می‌کرد که نقاش روزنامه‌‌دیواری باشد. اینجا بود که یا کوتاه می‌آمدیم و در آخر اثری پدید می‌آمد که حتی خودمان هم رویمان نمی‌شد نگاهش کنیم و یا کوتاه نمی‌آمدیم و برای مدتی یکی از دوستانمان را از دست می‌دادیم. همان روز‌ها بود که به یک قانون مهم رسیدیم: اجرای "خوب نقش" خیلی مهم‌تر از اجرای "نقش خوب" است. از قِبَل همین قانون بود که یاد گرفتیم اهمیت یک سیاهی‌لشکر مطلب جمع‌کن خوب به همان مهمی ‌یک سرگروه خوب است. این روز‌ها که کشور ما درگیر انتخاب نمایندگان مجلس است و همه جا بحث از ویژگی‌های افراد اصلح است، شاید بیش از هر زمانی پرداختن به این قانون طلایی اهمیت داشته‌باشد. شاید هیچ کدام ما نتوانیم به شورای شهر راه پیدا کنیم، نماینده مجلس شویم و یا بر کرسی ریاست جمهوری بنشینیم، اما رای های ما و مهمتر از آن رای‌های آگاهانه ما می تواند نقش مهمی در سپردن کارها به افراد کاردان داشته باشد. این روز‌ها برای همه ما فرصت خوبی است که به خودمان یک قول مهم بدهیم. اینکه بیشتر از آنکه به دنبال تصدی نقش‌های خوب باشیم، در هر نقش و مقامی ‌که هستیم تمام تلاشمان را برای ایفای خوب نقشمان به کارببندیم تا رویای ایران آباد و مستقل برای همه ما محقق شود. ✍ @khatterevayat 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
۳ بهمن ۱۴۰۲
تحت تعقیب ترین‌ مرد(شب نگاری) شناسنامه دیگر به هیچ دردش نمی خورَد!برادرم محمد را می گویم.عرب ها به میهمان می گویند ضیف!اولش به او می گفتند محمد دیاب المصری. وقتی که جوان زیست شناسی بود که تئاتر خیابانی اجرا می کرد.بعدها که حماسی شد وقتی تحت تعقیب صهیونیست های آدمخوار قرار گرفت ،فلسطینی ها به او گفتند محمد ضیف.تعبیر میهمان برای مردی که در اردوگاه خان یونس به دنیا آمده و همسر جوان و دو فرزندش را در بمباران از دست داده و با دعای مردم فلسطین از اسارت صهیونیست ها فرار کرده ،تعبیر به جائیست. واقعا به او چه می شد گفت.آواره؟آدمی که جایش توی قلب آدم هاست آواره نیست میهمان است.حبیب خداست.محمد ذخیره بود برای این روزها وقتی نقشه را در گمنامی کشید و صبح شنبه هفت اکتبر کیف اسراییلی ها را کور کرد. قصه او یاد آور داستان موساست.موسی هم ضیف بود ،آواره‌طریق القدس.البته میان قوم موسی و قوم محمد تومنی صنار توفیر است.اما شک ندارم که خدای موسی رسالت نجات مومنین را به دست محمد سپرده. قیام هفت اکتبر بت شکنی بود.معجزه رسالت معاصری که خدا بر گُرده این مرد بی شناسنامه گذاشت.اینروزها صهیونیست ها که نُه بار در ترور محمد ضیف رفوزه شدند دست به ترور شخصیتی او می زنند.محمدی که حاج قاسم ما درباره اش گفته بود ضیف شهید زنده است! شهید زنده ی بی شناسنامه. ✍ @khatterevayat @tayebefarid 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
۴ بهمن ۱۴۰۲
سفرنامه اعتکاف 1⃣ وارد مسجد که می شوی یک عالمه فرشته می بینی . فرشته های سپید پوشی که هاله ی سیاه زیر چشمشان حکایت از یک عشق بزرگ دارد . عشقی که به تمام کارهای روزمره اشان یک ایست سه روزه داده تا در این خانه فیروزه ای گرد هم بیایندو رنگ هستی بخش زندگیشان را پر رنگ تر کنند . روزه بگیرند ، نماز بخوانند ذکر بگویند ، ندبه کنند ، مناجات بخوانند و او را صدا بزنند همانکه تمام وجودشان را از او گرفته اند و خوش به حال این فرشته های سپید پوش ! 2⃣ ساعت کمی مانده به اذان مغرب روز اول است .استراحت داده اند تا تجدید قوا کنیم برای باقی اعمال .یکی اینجا سر بر بالش گذاشته تا بعد از این همه بیداری از پس بیداری امشب هم بر بیاید . یکی دیگر تکیه داده به ستون و با تلاش ویژه ای خواب را از چشمان در حال بسته شدنش می زداید تا آخرین بهره ها را هم از این دم غروبی ببرد. بساط حلقه های بحث و گفتگو هم براه است . یک حلقه خاطرات سفر حجشان را برای هم می گویند . یک عده مشغول مقایسه اعتکاف های سال گذشته اشان با امسال هستند . عده ای هم که انگار قصد کرده اند تمام بهشت را بخرند در این وقت استراحت هم دور هم دارند مناجات می خوانند . اینجا صحن علنی مسجد است .کمی مانده به غروب.فرشتگان زمین و آسمان گرد هم آمده اند تا طرح توبه را به تصویب برسانند. موسم ، موسم اعتکاف است . 3⃣ ساعت 2:20 دقیقه دومین شب حضورمان در مسجد است . اتفاق عجیبی در حال افتادن است . از در صحن علنی مسجد که وارد می شوی زیر نور کمرنگ محراب که حالا از پشت پرده سبز رنگ تبریک میلاد علی علیه السلام سبز هم شده است ، فرشته هایی را میبینی که در زیر چادر های سفیدشان اشک میریزند .صدای ندبه اشان تمام فضای مسجد را آکنده است .باور کردنی نیست .اینها همان هایی هستند که که چند ساعت پیش در زمان مداحی آن مداح ناکام آنقدر حرف زدند و سر و صدا کردند که مداح از مداحیش پشیمان شد و رفت . جمعیت پیشانی بر خاک گذاشته و می گرید و این اکسیر نیمه های شب است که دلها را هوایی می کند و آدم ها را فرشته صفت . " چقدر خدای خوبی داریم و چقدر ما بدیم که این همه خوبی میبینیم و به درش نمی ریم ؟!!" این صدای نجوا کننده است که اینگونه جمعیت را منقلب می کند . آنقدر صدای ناله بلند است که بغض گره خورده ات که چند روزیست ، شاید از روی خجالت ،وانمی شود ، وا می شود و ناخود آگاه فریاد تو هم همنوای جمعیت بلند می شود .صدای العفو که همپای ناله ها و زاری ها در فضای مسجد طنین انداز می شود ، یک آن صحنه محشر در جلوی چشمانت زنده می شود آنگاه که التماس بندگان تمام عرش خدا را پر می کند و آیا خداوند نسیم رحمتش را بر آن هامی وزاند ؟ تمام ذرات مسجد صدای العفو می دهد و تو در این اندیشه ای که آیا اتفاق در حال افتادن است ؟ اینجا صحن علنی مسجد است .فرشتگان زمین و آسمان گرد هم آمده اند تا طرح توبه را به تصویب برسانند . هوای اینجا بوی اعتکاف می دهد . 4⃣ نزدیک اذان صبح دومین روز حضورمان در مسجد است .صدای مناجات رادیو با پچ پچ خانم های حاضر آمیخته شده است . اثرات طوفان دیشب هنوز در چهره ها مشهود است . صفهای نماز کم کم دارد شکل می گیرد . حالا دیگر چشم ها به عکاسی عادت کرده اند . اینجا پر از صحنه های عکس شدنی است . عکس چشمهای سرخ دوخته به یک نقطه دور . عکس دستهای لرزان پیچیده در تسبیح . عکس سجده در محراب .عکس جانماز و کتابهای تلنبار شده روی هم که " اعتکاف ابرار " روی آنها خودنمایی می کند . عکس شانه هایی که زیر بار خشوع ربانی می لرزند . عکس لبخند های مهربان ، عکس اشکهای غلطان ، عکس دستهایی که همکاری می کنند تا سفره ها را بچینند ، جمع کنند صفها را مرتب کنند و ... چند دقیقه ای به اذان صبح مانده است .فرشتگان زمین در رفت و آمد چیدن صفهای نماز صبح هستند .اینجا صحن علنی مسجد است .فرشتگان زمین و آسمان گرد هم آمده اند تا طرح توبه را به تصویب برسانند .شور لحظه دیدار صبحگاهی در هوا موج می زند . 5⃣ نماز مغرب دومین روز حضورمان در مسجد است . فضای مسجد لبریز از نور است . صدای بال فرشتگان می آید .امشب آخرین شب حضور است . همپای صفهای نماز به رکوع می روی "سبحان رب العظیم و بحمده " سر را که بلند می کنی چشم در چشم محراب می شوی و کلمه در هم پیچیده لا اله الا الله .یک آن چیزی در وجودت فرو میریزد .فرصت داردتمام می شود و تو اینجا ایستاده ای . در آستانه محراب .روبروی کلمه لا اله الاالله و این اندیشه که توحیدت در چه حال است ؟ اینجا صحن علنی مسجد است و تو در میان اجتماع فرشتگان زمین و آسمان در آرزوی یک لحظه ناب ایستاده ای. بوی تمام شدن می آید .... ✍ @khatterevayat 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
۴ بهمن ۱۴۰۲
🧦🧦🧦 صدای جوراب فروش از واگن زنانه میاید حتما آنها هم فهمیده اند هنوز هم دم دست ترین و ساده ترین هدیه روز مرد جوراب است! لابد مشتری هم دارد که نمی آید واگن آقایان. خب شاید یکی از همین آقایان بخواهد برای خودش جوراب بخرد یا برای پدرش. نمی دانم اولین بار چه کسی جوراب را به عنوان هدیه قطعی روز مرد قرار داد؟ احتمالا یکی که تولیدی جوراب داشت اولین وضع کننده این اتفاق بود! سخت به دنبال تاریخ تقریبی اش هستم اما چیزی دستم را نگرفته. اصلا جوراب کی وارد این مرز و بوم شد؟ مگر نه اینکه ما قبلترها از پاپوش استفاده می کردیم؟ البته سنت اهدای جوراب به مراسم عید دیدنی بازمی گردد زمانی که عمه ها و خاله ها با جوراب قهوه ای یا سفید رنگ با حس حاکی از رضایت خوش خوشانه بدرقه مان می کردند و ما جوراب یک سالمان را در همان عید دیدنی جمع می کردیم. یادم نمیاد تا قبل از دوران دانشگاه جوراب خریده باشم. چه جوراب های مقاومی هم بودند پاره که نمی شدند و اگر شکاف کوچکی در آن ایجاد میشد با نخ مشابه طوری وصله می شد که از روز اولش هم بهتر میشد و بعضا جوراب های عیدی را مادرها به خواهرزاده های خودشان هم می دادند و ما با جوراب های وصله پینه دار تا عید بعد سر می کردیم. به نظرم جوراب وسیله مهمی بود که آنرا هدیه می دادند و این سنت در روز مرد به اوج خودش می رسد در گزارش کاملا موثقی متوجه شدم صنعت جوراب بافی چینی ها از صنعت تولید اسباب بازی شان در این ایام پیشی می گیرد. اما توصیه ای اکیدی که توسط کارشناسان امر انجام شده سفارش شده حداقل برای روز مرد جوراب ساق کوتاه تهیه نشود به هر روی حفظ حرمت ها از اوجب واجبات است کمی رعایت لطفا! ✍ @khatterevayat https://eitaa.com/MimVamiM 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
۴ بهمن ۱۴۰۲