از دیشب خرخره ام را تنگ چسبیده بود. نمیگذاشت یک آب خوش از گلویم پایین برود، چه برسد که اولین سال مادر شدنم را جشن بگیرم.
سر کلاس نویسندگی، استاد جوان داشت روز زن را تبریک میگفت و من حسرت میخوردم که این گلودرد و بی حالی امان نداد در مهمانی کوچکی که امشب برای مامان تدارک دیده ایم، باشم.
استاد میگفت ذهن آدمی سیال است. یک جا بند نمیشود. و من داشتم فکر میکردم حالا که با زور دیفن هیدرامین و سفیکسیم و لیمو عسل بهتر شده ام، خودم را به مهمانی مامان برسانم و خوشحالش کنم.
استاد گفت خداحافظ تان باشد و من از ذوق دیدن مامان پنجره کلاس را زود بستم.
قبل از اینکه تن سنگینم را از جا بلند کنم، سری به گروه های ایتا زدم. توی دو ساعتی که سر کلاس بودم، دنیا عوض شده بود؟ همه گروه ها سیاهپوش بود! انگشت گذاشتم روی یکی و بازش کردم. خبر سنگین بود و تن مریض من تحملش را نداشت. تعداد شهدا را باور نمیکردم!
اثر سفیکسیم و لیمو عسل از جانم بلند شد. ذوق جشن و مهمانی روز مادر از دلم پر زد. چند مادر امروز داغدار شده بودند؟
ماهی کوچک توی دلم، در دنیای کوچکش تکان می خورد و من فکر میکردم که کودکان ما به کدام گناه از زندگی محروم میشوند؟
دست گذاشته بودم روی شکمی که فقط چند روز دیگر میزبان فرزندم بود؛ و فکر میکردم به زندگی جدیدی که در وجود من پا گرفته بود و خار چشم قاتلان و دشمنان این سرزمین بود.
✍ #زینب_شاهسواری
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat
دود رو به روی چشمانم رژه میرود ،
چشمانم میبیند اما انکارش میکند...
دل مچاله شده ...،بی خود دست و پا میزند تا خون را از بطن راست و چپ، به دهلیز و به رگ ها پمپاژ کند ،
بی هدف ...
بی اختیار.... ،
مثل ماشین بی اراده ای که خودش نمی داند چه میکند!
شاید هم تلاش میکند صدای تپش هایش را بالا ببرد تا صدای ناله هارا نشنوم!
اما بی فایده است...
بوی خون واقعیت را در سینه ام کوباند
چشمانم رام شده ،میبیند...
جوی خون را ....
صورت های سرخ را....
موهای پریشان را...
اعضای قطع شده را ...
چشمان مستاصل پدری که امانتی اش را گم کرده است
و شرمندگی را...
شرمندگی فقط یک واژه نیست ،
ان را میتوان روی شانه های لرزان و گردن خمیده پدری که حالاامانت را بی جان تحویل مادر میدهد ،به وضوح دید ...
دیگر گوش هایم هم همراهی میکنند !
میشنوم
صدای ناله را ...
جیغ های دلخراش را...
هق هق کودکی راکه بین جمعیت گم شده
می خواهم در اغوش بگیرمش تا شاید ارام بگیرد اما ،پاهایم بی حس شده اند!
شاید هم شرم میکنند روی خون شهدا قدم بگذارند...
و حالا صدای مادری می اید که فریاد میزند:
یا بُنَیَ💔💔😭
زبانم بی اختیار به شکر باز می شود ...
الحمدالله که مادر بالای سرشان است ....
که کفن میشوند ....
که جنازه ها اگر چه قطعه قطعه شده اما قابل شناسایی ست ....
که اینجا هستیم ونمیگذاریم بدنشان روی زمین بماند ...
که خواهر بر جسم بی جان برادرش میتواند گریه کند ،کسی به او سیلی نمیزند...
که اینجا اب بود!
دیدار به پایان میرسد، وداع برگزار میشود و حکایت آغاز....
✍ #کوثر_سادات
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat
مرد، موهایش را سفید کرده بود. لکههای قهوهای روی دستش را هم از فاصلهی چند متری میتوانستم ببینم. سرش را کج کرده بود و چشم از تلویزیونِ به دیوار چسبیده بر نمیداشت.
کلمههای غمبارِ قرمز، از عصر زیر همهی کانالها رژه میرفتند. مردِ شصتْ رد کرده، رو به جمعیت برگشت: "خدا رحمت کنه حاج قاسم رو.. همه دوسش داریم و مدیونشیم... اما دلیلی نمیبینم برا اینهمه ازدحام"
چشمْ درشت کردم. میخواست مردم را مقصر معرفی کند. لابد توی دلش گفته خودشان شلوغ کردند و هجوم بردند، چوبش را هم خوردند.
صفحهی اول سورهی ابراهیم یادم آمد. [و ذَکّرهُم بِاَیّامِ اللّه] چهار سال میشود که سیزدهمین روزِ زمستان برایمان حرمتدار شده است. رفته است توی ستونِ این آیه. مثل بیست و دوم بهمن. مثل روز قدس. مثل روزهای دیگری از تقویم که برایمان آبرودار هستند. آیه با فعل امر میگوید این روزها را بزرگ کنید. همه را خبر کنید. نگذارید فراموش شوند. از سورهی ابراهیم به سوره حج رسیدم. [و مَن یُعظّم شَعائرَ اللهِ فَاِنّها مِن تَقوَی القُلوب] این تجمع، توجه مردم را میخرد. شهادت را، مقاومت را، دفاع از مظلوم را، تنفر از کفر را پررنگ میکند. تقوای قلب میآورد.
لبهای از غمْ خشکم را تر کردم. رو کردم به مرد. همهی اینها را گفتم. توی صدایم بغض بود؟ بود. مرد زاویهی گردنش را از تلویزیون به سمت من کج کرده بود. سکوت بود و سرش را چند باری تکان داد.
پاهایم را تند تند تکان میدادم. کفشهایم اسپرت بودند و خبر از تق تق پاشنهها نبود. زن جوانی که بغل دستم نشسته بود انگشتش را روی صفحهی موبایلش تکان میداد. آهش را میشنیدم. بیقرار بودیم. مثل مردم متدینی که توی کویر کرمان بیقرار شده بودند.
✍ #سیمین_پورمحمود
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat
@siminpourmahmoud
روی تخت افتاده. تنش داغ است. پتو را پیچانده دورش. من تند تند با دستمال عرق سر و سینه اش را پاک میکنم که لرز نکند.
امشب، وقت خوبی برای این تب و لرز نبود. الان بیمارستان های کرمان جای سوزن انداختن نیست. تند تند پیغام می گذارند که مردم در خانه بنشینید و به بیمارستان ها هجوم نیاورید.
مجبورم در خانه هر چه یاد دارم به کار ببرم.
او زیر پتو می لرزد و من به کسانی فکر میکنم که تکه های تن عزیزانشان را از زمین بلند کرده اند. به آنهایی که امشب تا صبح شیون می کنند . به آنهایی که توی راهروهای بیمارستان های کرمان، دنبال دکتر و دوا و خون می دوند.
✍ #زهرا_اسماعیلی
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat
بسم رب الشهدا و الصدیقین
گاهی سرد است. گاهی گرم است. گاهگاهی شده ام. حال خودم را نمی فهمم.
مادرم از کودکی با بهترینِ شهرمان مرا انس داد. بزرگ شدم، زیر سایه حرم امن حضرت شاهچراغ علیه السلام.
دوستشان داشتم و مثل اعضای خانواده ام دلم برایشان تنگ میشد. و تنگ می شود.
گذشت تا آن حادثه رخ داد. آن حادثه تلخ...
سوختم... آن وقتی که دیدم در حرم امن کودکی ام، در کنار بهترینِ شهرم، رفیق روزهای سختم، تروریست ها امنیت را خدشه دار کرده اند...
جانم آتش گرفت... وقتی چادرهای به خون آغشته را در حرم دیدم، وقتی بغض شهرم را دیدم، سوختم... آخر جانم با جای جای حرم انس داشت. روز و شب حرم را دیده بودم و با آن بزرگ شده بودم. سوختم و چیزی در جانم چنگ می انداخت.
گذشت و خداوند اراده کرد میوه دلم دور از حضرت شاهچراغ علیه السلام باشد. اما دلم قرص است. میوه دلم را با بهترینِ اینجا انس داده ام. یک زمان مادرم نقش خودش را خوب ایفا کرد و وام دار محبتش هستم. و اکنون، نوبت من است. و سالهای بعد، نوبت دخترم!
خداوندا روزی من کن که به بهترین شکل بتوانم نقشم را ایفا کنم.
و اما امروز... باز هم سوختم... وقتی دیدم امنیت حرم امن دخترم و دختران کویر خدشه دار شده است. سوختم وقتی آسمان آبی کویر را کبود دیدم. جانم آتش گرفت وقتی روایت های حادثه را شنیدم و خواندم. با گریه شان گریه کردم، و با بغضشان گلویم سنگین شد.
ای کاش کودکان همیشه زرهی فولادین داشتند. تا هیچ گاه در هیچ جا هیچ حادثه ای جسم و جانشان را نمی خراشید... آه می کشم و دوباره می نویسم... آه می کشم و بغضم را فرو می خورم... آه می کشم و مادرانه، با مادرهایی که در روز مادر، فرزندشان به خاک و خون کشیده شد، همدردی میکنم.
زبانم نمی چرخد. انگار نمی تواند واژه هایی درخور پیدا کند...
خوشا به سعادت آنان که در مسیر رفتند. خوشا آنان که علی اکبروار رفتند. خوشا آنان که به موقع رسیدند و رفتند. آخر من مثل حادثه شاهچراغ، باز هم زود رسیدم. دقیقا یک روز زودتر... آه از گرمایی که جانم را می سوزاند....آه!
✍ #نجفی
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
#روز_مادر
@khatterevayat
آه از غمی که تازه شود با غم دگر!
چند سالی است که سرمایِ زمستانِ دی ماه را بیش از قبل حس می کنیم
و این سرما تا مغز استخوان مان نفوذ می کند.
این روزها هر چه می گذشتند و به بامداد سیزدهم دی ماه نزدیک تر می شدیم، حس آشوب و تشویش به دل مان بیشتر چنگ می زد.
اما در نهایت باید این روز را هم پشت سر می گذاشتیم.
.
حالا سیزدهمِ دی شد.
لباس مشکی به تن کردیم و دوباره عزادار شهادت سرداری شدیم که نبودش را در وقایع گذشته بیش از بیش با تک تک سلول هایمان درک کردیم.
.
ولی امان داده نشد...
غم روی غم انباشته شد.
درد به درد اضافه شد.
قاب کوچک تلویزیون، تنها دلخوشی مان برای باخبر شدن از حال هموطنان مان شد.
این خبر را حتی نمی توان بازگو کرد.
آخر چطور می شود...
عزیزان مان در شهر کرمان، در نزدیکی سردار دل ها
تک به تک پر کشیدند و طعم نابِ شهادت را چشیدند و زمین از خون شان گلگون شده است.
و کودکی که هنوز حروف الفبا را بلد نبود، مشق شهادت را در عمل به رخ عالمیان کشید.
در این مهلکه دردناک، خدایمان صبر عطا کند و دل خوش هستیم به این آیه که:
وَبَشِّرِ الصَّابِرِينَ الَّذِينَ إِذَا أَصَابَتْهُم مُّصِيبَةٌ قَالُواْ إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعونَ
✍ #زهرا_حاجی
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat
در میان، روزت مبارک، قربونت برم، فدات شمِ گروههای مادران و هِر و کِرِ "کادو چیگرفتی؟ به کمتر از سفر اروپا راضی نشید، کمربندطلا و..." یک کانال را باز میکنم، تیتر را میخوانم #فیلم_لحظاتی_قبل_ازانفجار، قلبم میایستد، پس این گرومپ گرومپ چیست که در سینهام میکوبد؟ حالم را نمیفهمم،گوشی را بالا و پایین میکنم، مدتهاست هیچ کانال خبری را دنبال نمیکنم، اینستاگرام را آنایستال کردم، تلویزیون نداریم، اَه چرا چشمانم تار شده؟ تعداد کشتهها و زخمی... دلم میریزند، نمیدانم یخ کردم یا گُر گرفتهام. دخترم از پشت سر آمد، گوشی را جمع کردم.
_مامان چی شده؟
_ هیچی
_یه چیزی شده، منقلبی؟
نگاهش میکنم، برای فهم این واژه لازم نیست بزرگتر باشد؟ تازه ۹ ساله شده، شعری زمزمه میکنم تا دست بردارد.
_جان خود را فدای جانان کرد، پهلوان مرد آسمانیما
_ دلت برای حاج قاسم تنگ شده
سری تکان میدهم و انقباضم بدنم را منبسط میکنم و داغی درونم را با پوفی بیرون میدهم.
ناگهان از جا میپرم ، شماره مهین را میگیرم، نفسم به شماره افتاده، مهین تنها دوست کرمانی من است، تا برداشت سلام کردیم و...سکوت... نفس... سکوت... پُق صدای گریهمان بلند میشود.
_ خداروشکر سالمی وای از دل بیقرار خانواده شهدا
گوشی را که میگذارم، دخترک دوباره آمد سروقتم "چی شده؟"
با صدای خفه میگویم: "بزرگ شدیا، میفهمی یه خبرایی شده" دستش را روی صورتش میگذارد و با شرم میگوید: "موبایلت دستت بود دیدم توی کرمان بمب منفجر شده، تهران هم مثل کرمان میشه؟"
یک نهی مطمئن میگویم و بحث را عوض میکنم، دلم میسوزد برای مادران کرمانی که وقتی بچههایشان ازشان پرسیدند کرمان هم مثل غزه میشود؟" محکم گفتند نه!
✍ #بشری_صهری
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat
ترکیب قرمز و مشکی. مثل کرمان. مثل فضای رسانه. سعی میکنم زیاد پیگیر نشوم. بازتاب ندهم. حال مردم را خراب تر نکنم. با خودم میگویم کلماتم را ردیف میکنم تا خارش کنم توی چشم اسرائیل. ذهنم جمع نمیشود. دیده ها و شنیده ها توی مغزم رژه میروند. کیک و ساندیس تقلا میکند در مقابل شربت شهادت. ازدحام زور میزند قد راست کند مقابل بزرگداشت شعائر. کشته شدن را میخواهند بکنند نقاب برای توفیق شهادت. طفلک معصوم که قربانی جهل والدین است را بگذارند مقابل عظمت کودک مکتب سلیمانی. چقدر خیالشان خام است. واژه هام پریشانند. مثل حال این روزهای سرزمینم. سردار آینه بود. خدایمان قشنگ گفته. دشمن احمق است. نمیدانست آینه که بشکند تکثیر میشود. مثل حالا که نمیفهمد زائرانش را تکثیر کرده. دشمن که پایش روی پوست موز است. امروز نه فردا کله پاست. اما من نگرانم. نگران دوست نمایانی که نمیدانند روی تن زخمی ناخن نمی کشند. انگشت اتهامشان که از روی دشمن چرخید روی نیروی امنیتی کشور، امنیتشان را میگذارند روی پوست همان موز. این روزهامان قرار بود ترکیب نور باشد. نه ترکیب قرمز و مشکی.
✍️ #فاطمه_حسینی
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat
بسم الله القاصم الجبارین
از موکب آمده بودم برای استراحت لباسم را عوض نکردم که زود برگردم.به بچه ها گفتم:" من اینجا گیرم شما چرا نمیرید گلزار شهدا؟"
داشتم راهشان می انداختم شبکه خبر زیر نویس کرد؛ انفجار در گلزار شهدای کرمان،
وای خدایا! اول از همه یاد مرتضی افتادم ،این داداش کوچیکه سر شوریده ای دارد هر جا اتفاقی بیفتد سریع خودش را می رساند.
گوشی را برداشتم به مرتضی زنگ بزنم گوشیم زنگ خورد. زن داداشم بود؛که از مرتضی خبری نیست ؛گفتم: "نگران نباش می شناسیش رفته کمک."
آمار گرفتن ها شروع شد؛امیر علی و فاطمه کجان؟ از صدرا خبری نداری؟و .... این همه بچه بدون پدر و مادر اینجا چه می کردند.
دوباره زنگ زدم مرتضی جواب داد گفت: با اسماعیل رفته بودیم دنبال ناهار برای موکب داشتیم بر میگشتیم با موج انفجار پرت شدیم،خوب بودیم اسماعیل برگشت موکب من رفتم کمک بدم زیر پایم خالی شد، خوردم زمین.
با آمبولانس برده بودنش بیمارستان، کمرش درد می کرد.دختر خاله ام زنگ زد گفت:" اسماعیل را می ذاشتند تو آمبولانس من دیدمش حالش خوب نبود"،گفتم:"مرتضی که میگه خوب بوده".تا آخر شب اسم بعضی شهدا و مجروحین مشخص شده بود اسماعیل هم جزشان بود.
آخر شب رفتم دیدن مرتضی ،خم شدم بوسیدمش، تب داشت ،صورتم سوخت.
گریه می کرد و زیر لب می گفت:
"ما مدعیان صف اول بودیم
از آخر مجلس شهدا را چیدند."
اسماعیل با پارگی رگی در سرش آن هم در اثر موج انفجار به شهادت رسیده بود.
✍ #عرب_زاده
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat
« بی وَتین ها»
زیر پست شهدای کرمان نوشته بود« در عوضش امنیت داریم!»
این تمام همت یک مرد بالغ بود در بزنگاه حادثه،شاید بالغ کلمه آگاهانه ای نباشد!بالاخره بلوغ لامصب یک جایی توی حرف زدن آدم خودش را نشان می دهد.از این همه بیرون گود ایستادن و حرف مفت زدن خون آدم به جوش می آید.زیر پیامش ملت عصبانی تا خورده بود فحش داده بودند اما بنظرم جوابش فحش نبود.یعنی فحش خیلی قبح کلامش را تقلیل می داد و از بار گناهش کم می کرد.بعضی حرف ها مفتشان هم گران است.خیلی گران. باید توجیه می شد که نوشتن بی جا هزینه دارد و اینکه کلمات هم می توانند بوی خیانت بدهند. با خبرِ حادثه بناکرده بود به عقده گشایی.برایش پیام گذاشتم که تو خودت درِ باغِ سبزی برای اسراییل!درِباغ سبز بودن یعنی شراکت در خون مردم.
انگار که به تریج قبایش بر بخورد پیام گذاشت که «من فقط هدفم دفاع از مردم عادیه!» اینکه راست می گفت و یا اصلا چه کسی چنین رسالتی به او داده بود و یاچطور با شماتتِ امنیت کشور می خواست به این هدف برسد بماند. نقاش بود. پیجش را دیدم. از هر نوع خزنده و پرنده و چرنده ای که توانسته بود کشیده بود.اما دریغ از یک پست حرف حساب!دریغ از یک نیمچه حرکت اجتماعی موثر در راه وطن و مردم عادی که سنگشان را به سینه می زد.انگار او هیچ جایِ ایران نبود. هیچکسِ این آب و خاک نبود.توی زیستِ فردی اش به کُمای عمیق رفته بود وتنها علائم حیاتی اش این بود که بیاید زیر پست حادثه کرمان توی زمین دشمن در اینستاگرامِ بی در و پیکر با طنازی بنویسد« در عوضش امنیت داریم!» امنیتی که وقتی او خواب بود مصطفی صدر زاده ها برایش جان داده بودند،جانباز هفتاد درصدی مثل حاج قاسم که وقت استراحتش بود خودش را برای آن به آب و آتش زده بود.امنیتی که از نظر او نبود اما در نبودش فرصت کرده بود با آرامش خیال سیس هنری بگیرد و پشت پنجره اتاقش غرق در موسیقی بی کلامِ مورد علاقه اش، پالت رنگ را خالی کند روی بوم.
امنیتی که نبود اما زیر سایه اش زندگی می کرد.
بی وَتین ها*...
*پ. ن: وتین رگی که دل بدان آویخته است که هرگاه پاره گردد صاحبش می میرد.
✍ #طیبه_فرید
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat
@tayebefarid
نرگسها را میآورم جلوتر.
از دیشب توی تراس بودن. دلم برای بویش تنگ شده.
از راحتی یک بچه داشتن میخواهم استفاده کنم و اصلاح آخر داستانم را بفرستم، چند خطی که برای روز مادر نوشته بودم نیمهکاره مانده، بعد شنیدن خبر حمله تروریستی کرمان دستم به قلم نرفت.
دیشب تا رسید گفتم خبر را شنیدهای؟ خندهاش خشکید و سر تکان داد. لباسهایش را عوض نکرده بود و بچهها از سر و کولش بالا میرفتند. گفت «پیگیرش نشو برات خوب نیست، کار اسرائی..ل نامرده» و بعد امیررضا را انداخت هوا و حرف را عوض کرد.
گیر دادهام به نگو نشانبدههای داستانم، خوب از آب در نمیآیند، خانم عطارزاده گفت: « زهرا بخووون، زیاد بخوون». خب آخر با این وضع، زیادش را از کجا بیاورم، پرت و پلا مینویسم. خستهام. امیررضا دیشب تا صبح گریه کرده و لثهاش ورم دارد.
چند ثانیهای از فیلم کرمان را دیدم، تار بود، پسر بچهای با کاپشن سبز، زنی با کاپشن کرم. حتما دست پسرش را گرفته بود تا روز مادر را با هم کنار حاج قاسم باشند، منم اگر کرمان بودم همین کار را میکردم، میشد الان به جای آنها ما کنار حاج قاسم باشیم.
اما اینجا، میان عطر نرگس، بغض گلویم را تنگ کرده، میخواهم در نابودیات شریک باشم، حتی اندازه یک خط…!
✍ #زهرا_کاشانیپور
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat
@mamaa_do