eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
715 عکس
120 ویدیو
16 فایل
این جا محل انتشار روایت‌های مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. توضیح بیشتر: https://eitaa.com/khatterevayat/2509 ارتباط با ادمین‌‌ها: خانم یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z خانم جاودان @Sa1399
مشاهده در ایتا
دانلود
از صبح که تو مدرسه و جشن بچه ها شرکت کرده بودم و کلی بالا ،پایین رفته بودم خستگی درتنم بود اما خوابم نبرد دلشوره داشتم انگار منتظر اتفاقی بودم .تلویزیون را باز کردم .‌..باورم نمیشد خبر سنگین بود اشکهایم بی اراده می ریخت ،گفتم حاجی چه کرده ای که حتی به زائرانت هم رحم نمی کنند. یادم از دلنوشته پسرم آمد نخوانده بودنش هنوز ،بازش کردم برایم تشکر نوشته بود وآخرش یک خواسته داشت که دعا کنم شهید شود .پسر ۱۲ساله من آرزوی شهادت داشت با خودم گفتم حاج قاسم راست می‌گفت ما ملت شهادتیم🇮🇷 ✍ @khatterevayat
اَشکِ مردها را که می‌بینم، اضطراب درونِ تنم ریشه می‌دَواند. دلم می‌لرزد که حتما کار تمام شده و دیگر اُمیدی نیست. در تاریخ هرجا که مردی گریه کرده‌است‌، سختیِ آن حادثه بیشتر جانِ‌مان را به لب‌مان آورده. آن‌روز که حضرتِ مادر، اَشک مولا را پاک کرده، غربتِ اِمام را با گوشت و خونِ‌مان درک کرده‌ایم. اصلاً گریه‌ی مرد‌ها بیشتر از گریه‌ی زن‌ها جهان را به تلاطم می‌اَندازد. اَشکِ‌هایِ پدرم، پایِ روضه‌های امام حسین را که می‌دیدم، زودتر اَشکم جاری می‌شد و قلبم برای کربلا و اِمامش بهم می‌ریخت. شاید برای این است که اَشک مردهای زندگی‌َم را کمتر دیده‌اَم . صبحی که، بعد از شنیدنِ خبرِ شهادتِ سردار، دو جویِ باریک از چشم‌های همسرم به چانه‌اش راه باز کرد، فهمیدم که دیگر جایِ اُمیدی به کذب بودنِ خبر نیست. سال‌هاست اَشک و بغض مردی به بلندای دماوند در قلبم، زلزله‌ای به پا کرده‌ست و پس‌ لرزه‌های آن غمی‌ست که نُه‌دیِ هرسال با یادآوری‌اش می‌آید. اَشک مردها یعنی درد، یعنی انتهایِ رنج. آقای سلطانی نژاد‌! ظهر در ماشین بودم و از هیئت برمی‌گشتم. اَشک‌های شما را دیدم و شنیدم. پنج‌شنبه‌ام بارانی شد. همان‌زمانی که گفتید:"همیشه، دخترم را روی سینه‌ام می‌گذاشتم" دخترم توی ماشین، کنارم بود. دلم نیامد بغلش کنم. اشک ریختید و گفتید: "همسرتان شهید شده و حیرانید". ذهنم، به نبودِ همسرم رفت و نتوانستم دردتان را تحمل کنم. خواهرم دو روزی هست که در بیمارستان بستری و یک چشمم گریه و چشم دیگرم به بچه‌هایش هست. خواهرها و خواهرزاده‌هایتان شهید شدند. دَرکتان می‌‌کنم. شعری که خواندید به حق شما را جزو راضیان به رضاالله قرار داد. (هر که را صبح شهادت نیست شام مرگ هست بی شهادت مرگ با خسران چه فرقی می‌کند.) در بغض و غم از آه و ناله‌تان بودم، که با خواندن آیه‌ی: ( وَلَا تَحۡسَبَنَّ ٱلَّذِينَ قُتِلُواْ فِي سَبِيلِ ٱللَّهِ أَمۡوَٰتَۢاۚ بَلۡ أَحۡيَآءٌ عِندَ رَبِّهِمۡ يُرۡزَقُونَ) جان گرفتم . ماشین به مقصد رسید و من کمر راست کردم و پیاده شدم. شما با جملات آخرِ مصاحبه‌تان خونِ تازه به ایران و اسلام تزریق کردید. از این‌همه مردانگی و پایداری‌تان شرمنده‌‌ شدم. ✍ @khatterevayat #https://ble.ir/httpsbleirravi1402
جهانی که از سردار ترسید. از دوساله‌ با کاپشن صورتی هم ترسید. تو فردایی بودی که سردارها از دامنِ تو سر به آسمان می‌گذاشتند. باید از گوشواره‌های قلبی تو ترسید. گوشواره‌هایت می‌توانست، هزینه‌ی نابودی اسرائیل و آمریکا شود، وقتی که با دست‌هایِ مادرانه‌ات برایِ آزادسازی قدس هدیه می‌کردی. با سبزِ چَمنیِ لباست، دل‌ها را می‌لرزاندی. وقتی که روحِ سبزینه می‌شدی در پشتِ سنگرهای دفاع از اسلام و اِمامِ زمان. ریحانه‌جان، تو اِستکبار را در هم پیچاندی، با همان کاپشن صورتی و گوشواره‌ی قلب‌اَت . ✍ @khatterevayat https://ble.ir/httpsbleirravi1402
«بی وَتَن ۲» بی وَتَنی یه فرایند تدریجیه! اولش با من خیر وشر هیچکیو نمیخوام به من چه شروع میشه! بعدش با تکرار طوطی وار رفراندوم رفراندوم ،با سر چوب زدن شال به بهانه مبارزه با قانون حجاب اجباری،با رقصیدن و لب گرفتن جلو ماشینایی که سر چار راه جلوشونو گرفتن به بهانه آزادی، شکنجه جوون مدافع امنیت و پریدن روی سینه ش تا دنده هاش بشکنه و نفسش بند بیاد به بهانه اعتراض... رفیق! معلومه مار بخوری افعی میشی! اوناکه به موارد بالا رضایت داشتن برای خون زن و بچه های شهید کرمان کف زدن و سوت کشیدن! اگر میشناسیدشون ازشون دور باشید.اینا خیلی ترسناکن! بی وَتَنا ورژن شهری داعشن. ✍ @khatterevayat @tayebefarid
گاهی وسط بحران، در اوج غم، لابلای خون و گوشت و عزیز پرپرشده خنده‌‌‌ام می‌گیرد. باز یاد آن ماجرا افتاده‌ام. همه شنیده بودند. زمان زیادی که از گفتنش نگذشته بود. خود پیامبر(ص) گفته بود که عمار را گروه ستمگر و منحرف می‌کشد. همان شد که یک دفعه در سپاه معاویه ولوله به‌پا شد. لشکر داشت از هم می‌پاشید. عمار در سپاه علی (ع) بود و حالا به دست سربازان معاویه شهید شده بود. اصلا خیلی‌ها تازه وقتی عمار شهید شد به حقانیت سپاه علی(ع) یقین کردند و به او پیوستند. قبلش گوشه‌ای ایستاده بودند و حیران نمی‌دانستند کجا بروند. خون عمار بود که چشم‌ها را باز کرد و حق و باطل را مثل روز نشان داد. سربازان معاویه هم دست و دلشان لرزید. ولی معاویه این همه برای حکومت تلاش نکرده بود که حالا این‌چیزها منصرفش کند. باید کاری می‌کرد که جلوی این حق واضح بایستد. گفت: « انما قتله الذین جاءوا به» كسانى عمار را كشته ‏اند كه او را بدینجا آورده ‏اند! علی(ع) فقط خندید. خندید و گفت پس حمزه را هم پیامبر (ص) کشته بود. چون او را به جنگ با کفار فرستاده بود. گاهی وسط بحران، در اوج غم، لابلای خون و گوشت و عزیز پرپرشده خنده‌‌‌ام میگیرد از این تکرار تاریخ. ✍ @khatterevayat
خودم را برای نماز مغرب به نزدیک ترین مسجد رساندم و در صف اول جایی دست و پا کردم از کودکی با خاله یا پدرم به این مسجد می آمدم حالا اما از اینجا دور شده بودیم و کمتر گذرمان آن دور و بر می افتاد مسجد پر نشاط و شلوغی بود. قبل از دو نماز با متین جان صحبت میکردم عذرخواه بود که احتمال زیاد نمی‌تواند مراسم تولد حضرت مادر را شرکت کند. پیشنماز آماده رکوع میشد و متین جان هم چنان برایم توضیح می‌داد با نگرانی نرسیدن به نماز وسط صحبتش پریدم و گفتم که در چه حالی هستم خداحافظی کردم. الله اکبر رکوع... السلام علیکم و رحمت الله و برکاته ان الله و ملایکته یصلون...... در فکرهای خودم غوطه میخوردم کارهای روزم را یکی یکی در ذهن تیک میزدم برنامه تولد خانم در ذهنم مرور میشد آخ کادوی مامان، هنوز برایش هیچ چیزی نخریده بودم کجا بروم چه بخرم، یعنی سر موقع برای انجام کارهای فردا به خانه خواهم رسید؟ مسجد حتما امشب جشن دارد الان است که مولودی بخوانند، راستی کیک را هماهنگ نکرده ام، بگویم چه شکلی درستش کنند؟ صدای بلند گوی مسجد بلند شد، لحن مرد پشت بلند گو شبیه روز جشن نبود. اما خب من انقدر کار سرم ریخته بود که فرصت اهمیت دادن نداشتم. مرد پشت بلندگو با صدای غمگین و شاید کمی خشمگین شروع کرد، گوشم را تیز کردم: جمله اش را دقیق در خاطر ندارم اما صحبت از یک عملیات تروریستی می‌کرد جان آدم هارا برایمان شمرد، میگفت بیشتر از صد نفر شهید شده اند، نزدیک شاید دویصد نفر مجروح، می‌گفت نمی‌تواند تولد حضرت مادر را تبریک بگوید میگفت دعا کنیم، دعا کنیم تا مجروح ها به شهادت نرسند! کرمان را زده بودند، چه کسی معلوم نبود هنوز کسی گردن نگرفته بود اما مرد پشت بلندگو از منافقین میگفت و آخرین خبری که من از مزار شهید سلیمانی داشتم شلوغی بود، آخرین تصویری که داشتم آنقدر از جمعیت پر بود که انگار فیلم پیاده روی اربعین را پخش می‌کردند! سرم را چرخاندم به چشمان زنان و مادران دور و برم نگاه میکردم غمگین بودند اما بهت زده نه، انگار تنها کسی که برای اولین بار شنیده بود من بودم سردرگم شده بودم مثل اینکه سطل آب پر از یخی را روی سرم ریخته باشند مثل اینکه کسی کلید خاموشی ذوق و نشاطم را فشرده باشد. خانم بغل دستیم که تازه مرا شناخته بود شروع کرد به صحبت کردن میگفت آمارشان غلط است تعداد بیش از این حرف هاست متاسفانه راست می‌گفت جمعیت بیش از این حرف ها بود خودم دیده بودم. خانم بغل دستی نمی‌دانست که من ازصبح برای کارهای جشن بیرون هستم و حالا صحبت از عزا میشد، نمیدانست تازه داشتم تلخی خبر را زیر زبانم مزه میکردم و به سختی قورتش میدادم! حرفی برای زدن نداشتم فقط نگاهش کردم حتی نمی‌توانستم تاییدش کنم شاید اصلا نمیفهمیدم آدم ها چه میگفتند... جشنمان را عزا کرده بودند، مادرانمان به جای چشیدن شیرینی روز زن با تلخی واژه سنگین "ترور" مواجه شده بودند هرچند این کلمه برای مادران سرزمین من که خیلی هایشان فرزندانشان را پشت معنای لعنتیش جاگذاشته بودند نامی آشنا بود، آشنا اما تلخ، به تلخی یادآوری خاطراتی که با خودش حمل می‌کرد به تلخی جای خالی آدم هایی که اگر بودند تاریخ به قطع جور دیگری نوشته می‌شد. بهشتی ها، رجایی ها، صیاد شیرازی ها، دکتر مفتح ها، علی محمدی ها، تهرانی مقدم ها، شهریاری ها، سردار سلیمانی ها، فخری زاده ها، سید رضی ها، و حالا مردم، مردم عادی ها، درست شبیه روز های اول انقلاب... ما یادمان نرفته است و یادمان نمی‌رود که آرمیتا ها چه طور بدون پدر بزرگ شدند، و حالا هم فراموش نخواهیم کرد که چه طور از بزرگ شدن قاسم سلیمانی های کوچکمان ترسیدید. ما، قوم سلمان هنوز منصوب به نابودگران شما هستیم و مطمئن باشید رسالتمان را تا جایی ادامه خواهیم داد که اثری از شما مردمان سخت دل خدا نشناس روی کره خاکی نماند. بکشید مارا ما بیدارتر می‌شویم ما ملت امام حسین(ع) هستیم. بکشید مارا که ما به شهادت از شما به زندگی مشتاق تر هستیم... 15دی1402 یا حق ✍ @khatterevayat
*فرزند غزه* سلام غزه! دو روز است قطره ای از غصه تو را چشیدیم... یک ساعت از این چهار ماهه تو را... و ذره ای لمس کردیم چه داغی در این روزها و ماهها بلکه سالها روی قلبت انباشت شده... خبر را که شنیدیم، تپش قلبمان بالا رفت و یکی یکی مرور میکردیم دوستانیکه اهل کرمان بودن، آنهایی که خانواده شان در کرمان زندگی میکردند، آنهایی که برای زیارت و موکب داری عزم مزار سردار کرده بودند... نفسمان در سینه حبس شده بود تا با احتیاط، جرات کردیم دست به گوشی ببریم و از تک تک شان خبر بگیریم و از سلامتی خودشان و عزیزانشان مطمئن شویم... تو چه کشیدی وقتی تماسها قطع بود... وقتی درِفضای مجازی بر تو بسته بود... وقتی در یک روز چند نقطه بمباران شده بود... وقتی بیمارستان مورد هدف قرار گرفته بود... وقتی برق قطع شد... وقتی از آب و غذا چیزی نمانده بود... آه غزه! ازین غم سنگین و طولانی... راستی! چگونه تاب آوردی وقتی لباسهای رنگارنگ کودکانه را خونی دیدی؟؟ وقتی کودکان لرزان را درجستجوی پدر و مادر دیدی چه کردی؟؟ وقتی مادران، کودکان کفن پوششان را در آغوش کشیدند، چگونه فریاد کردی؟؟ آن لحظه ی زجه‌ی پدران را چگونه در خود جای دادی؟؟ تو بهای بیداری تمام مردم دنیا را یک تنه پرداختی... و چقدر زیبا عمق ایمان و عقیده ات را به جهانیان نشان دادی... و دلهای آماده را بیدار کردی و به سوی نور کشاندی. آنقدر زیبا که از باور و ایمانمان در برابر تو احساس عجز و حقارت کردیم... هرروز تعدادی از فرزندانت در ظاهر ، از دامنِ تو پر کشیدند اما در گوشه گوشه‌ی کره خاکی، فرزندان حقیقی پیدا کردی که گمشده خود را در باورهای تو در یافتند. و من امروز خودم را فرزند تو میدانم بخاطر همه درسهایی که از تو آموختم... ✍ @khatterevayat
به نام خدا اولین صندلی کنار در پُر بود، او نشسته بود. من روی دومین صندلی نشستم، کنار او. کلاس جبرانی مکاتب ادبی جهان بود. تا عقب می‌ماندم جزوه‌اش را می‌گرفتم و زود پسش می‌دادم. توی دلم گفتم: «عجب حالی داره، چند رنگ جزوه می‌نویسه.» آمدم جزوه را پسش بدهم که لحظه‌ای نگاهم توی صورتش نشست. جایی میان چشم و ابروهایش گیر کرد. شاید اصلا آن روز برای همین به آن کلاس رفته بودم؛ که او را ببینم و به خاطر بسپرم. توی این مدت هم‌کلاسی بودن تا به حال با دقت ندیده بودمش. صبح پنجشنبه که آمدم وارد آسانسور شوم، یکی از هم‌کلاسی‌ها هم رسید و وارد شد. گفت حادثه‌ی کرمان را شنیده‌ای؟ سری تکان دادم و کمی از غمم با اینکه نمی‌شناختمشان گفتم. او گفت که همکلاسی‌مان هم بوده. گفت که به ما گفته بوده می‌رود مزار حاج‌قاسم. درست متوجه نشدم چه کسی را می‌گوید. داشتم حرف‌هایش را حلاجی می‌کردم که به کلاس رسیدیم، فرصت نشد بیشتر سوال بپرسم. توی ساعت استراحت بین دو کلاس عکسش را نشانم داد و بعد گفت: «اصلا همون که اون روز شنبه کنارت نشسته بود.» لحظه‌ای حس کردم دستهایم خالی شد، از هر چه که درش بود، خون و رگ و گوشت. نتوانستم لیوان چای را نگهدارم. روی میز گذاشتمش. و ناباورانه گفتم: «واقعا؟ مطمئنی؟». باورم نمی‌شد. باورم نمی‌شد کسی که بعد از چند ماه کلاس مشترک، تازه همین هفته درست و حسابی دیده بودمش، دیگر نیست. که دیگر توی کلاس ما نمی‌نشیند. دیگر جزوه نمی‌نویسد. دیگر از آن خودکارهای رنگی‌اش استفاده نمی‌کند تا به بی‌هویت‌ترین مکتب‌های جهان رنگی ببخشد. دیگر لازم نیست جزوه‌اش را برای امتحان هفته‌ی بعد بخواند. او حالا تمام مکاتب و امتحان‌های این عالم را پشت سر گذاشته. @khatterevayat
بیست سالگی سن عجیبی است انگار روی قله‌ای ایستاده‌ای که به سختی دامنه‌ی آن را پیموده‌ای و حالا با یک شور و حرارتی میخواهی سرازیر شوی با سرعت با شتاب به بیست سالگی‌ام فکر میکنم ... انتهای اتوبوس جوان سیر ایثار در سفر راهیان نور با بچه‌های بسیج دانشجویی امیرکبیر در راه هویزه جزوه های رستاخیز جان را که با ذوق آماده کرده بودیم در دست دارم و بنا دارم آنها را بین بچه‌ها پخش کنم راوی از شهید علم الهدی میگوید از سن و سالش و اینکه او فقط بیست و یک سال داشت و غرق تمنای شهادت میشوم و با حسرت فکر میکنم که چقدر خوب میشود من هم تا قبل از رسیدن به بیست و یک سالگی شهید شوم ... سالها پس از آن روزهای عزیز در کلاس درس به آرزوهایی رویایی‌‌تر هم فکر میکنم معلم و شهید دو واژه‌ای که وقتی در هم تنیده میشوند قابل وصف نیستند فکر کن معلم مکتب سلیمانی باشی شهیده باشی در دیار مقاومت به سردار مقاومت بپیوندی و دستت آنقدر باز باشد که شاگردان تاریخ را با خود همراه کنی و با نور پیوند دهی و مگر از این باشکوه‌تر هم داریم... حالا روبه‌روی خبری بس سنگین اما رویایی و باشکوه ایستاده‌ام خبر شهادت یک معلم معلم مکتب سلیمانی ، شهیده فائزه رحیمی و من ناگاه با حسرت به تمام آرزوهایم که دختری بیست ساله آن را یکجا نوش کرد و به جانش نشست، فکر میکنم و سیلاب اشک روانه میشود ... با او نجوا میکنم آیا میشود روزی ... و باز اشک امانم نمی‌دهد مبارکت باشد خواهرِ معلمِ شهیده‌ام گوارای روح و جانت ✍ @khatterevayat
سه شنبه ۱۲ دی ماه خواهرم مهمانم بود نمیدانم چه شد که صحبتمان به شهدا رسید ... من از شهیده راضیه کشاورز ۱۶ ساله گفتم و خواهرم از شهید قربانخانی من از شهید محمد حسین حدادیان و خواهرم از شهید صدرزاده من از شهید ذکریا شیری و خواهرم از شهید سیاهکالی ...😭😭 روضه خوبی بود تا رسیدیم به اسم سردار شهید حاج قاسم سلیمانی و بغض های نهفته و اشک های حلقه زده در چشم و سکووووت ... سه شنبه ۱۲ دی ماه آخرِ شب گروه های مجازی را نگاه میکنم عکس های شهید حاج قاسم سلیمانی را میبینم و ذهنم میرود به ۴ سالِ پیش وقتی صبح زود از خواب بیدار شدم و تلوزیون را روشن کردم ، زیرنویس شبکه خبر را میخوانم و دلم میلرزد ... با اینکه آن زمان شناخت زیادی از حاج قاسم نداشتم ولی اشک هایم سرازیر می شود ... به مراسم تشییع سردار میروم و تازه متوجه میشوم چه اتفاقی افتاده و اشک میریزم برای سردار... برای بی خبری خودم ..‌. چهارشنبه ۱۳ دی ماه در اتاقِ خانه مادرم نشسته بودم و بعد از ساعت ها گروه های مجازی را چک میکنم و ناگهان کرمان_تسلیت را میبینم مات و مبهوت از اینکه خبر برای چه زمانی ست ... لرزه به جان و دلم می افتد و سریع به سمت تلوزیون میروم و روشنش میکنم ... صدایم بلند می شود و با بغض میگویم باز چی کار کردن ؟ دوباره شهید ؟ دوباره مادر و کودک بی گناه ؟ روز مادر ؟ زائران شهید سلیمانی ؟ آخه چرا ؟😭😭😭 و بغضم را قورت میدهم به خاطر مادرم ... روز مادر بود و طاقت دیدن غصه و اشک هایش را نداشتم ... اما مادرم هم متوجه می شود و اشک هایمان سرازیر می شود ... برای سردار ، برای زائران سردار ، برای مادران و کودکان مظلوم ... و برای شهادت ... و سرانجام میگوییم درِ شهادت هنوز هم باز است خدایا مرگ ما را نیز شهادت قرار بده ... صفحه اینستا را باز میکنم و استوری دوستی قدیمی را میبینم که نوشته از کشته شدن هموطنانم ناراحتم ... ولی چرا خانواده قاسم سلیمانی نبودن چرا زینب و بقیه دخترانش نبودند چرا کرمان را تعطیل کردند که شلوغ شود و چرا چهلم کشته شدگان روز ۲۲ بهمن می شود ؟ قلبم آتش می گیرد و نمیتوانم تحمل کنم و گزینه آنفالو را میزنم ... زیر لب میگویم خدایا عاقبت ما را به خیر کن ... ✍ @khatterevayat
به مرگ طبیعی باشد یا شهادت. زن که باشی پیکرت برای غریب و آشنا حرمت دارد. چادرت را آورده بودند تا برای آخرین بار حریم بدنت باشد. ✍ @khatterevayat