eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
670 عکس
101 ویدیو
15 فایل
این روایت‌ها، نوشته مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. محتواهای این کانال را می‌توانید بردارید و هر جا که خواستید بازنشر کنید، می‌توانید از این محتواها برای تولید محصولات رسانه‌ای هم استفاده کنید. ادمین‌ خانم‌ها : @Sa1399 جاودان یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z
مشاهده در ایتا
دانلود
دست خودم نیست. سر هر حادثه مغزم روی آن قفلی می‌زند. اخبار لحظه به لحظه تا پخش زنده تلویزیون و اینستاگرام را دنبال می‌کنم. از حادثه منا تا فروریختن پلاسکو و متروپل همین بودم. حالا هم یک دستم به گوشی‌ست و بین کانال‌ها سرگردان، یک دستم به کنترل تلویزیون. از تلویزیون هنوز تصویری ندیدم. نه که نخواهم. تلویزیون تصویرش را دریغ می‌کند. از آخرین باری که تعمیرش کردیم این بلا سرش آمده است. ناامید رهایش می‌کنم. دوباره چشمانم را داخل کانال‌ها می‌چرخانم. قدیم‌ها می‌گفتند:" بی‌خبری، خوش‌خبری". کاش این‌طور بود. بی‌خبری برای من مثل برزخ است. دلهره مثل یک بادکنک در دلم بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود. دست آخر ناغافل در دلم می‌ترکد. انگار کسی داخل سلول‌های مغزم را چنگ می‌زند. افکار مختلف جولان می‌دهند. _فرود سخت مگه داریم؟ اگه هشدار نارنجی دادن چرا پرواز؟ گاهی خودم را از زیر آوار نظریات ذهنی بیرون می‌کشم. فایده ندارد. "اگه اتفاقی برا رئیس جمهور بیفته" را در گوگل جستجو می‌کنم. اصل یکصد و سی و یکم قانون اساسی بالا می‌آید. از سایت شورای نگهبان بیرون می‌زنم. ایتا را باز می‌کنم. نمی‌گذارم یک دانه خبر از دید چشمانم دور بماند. چشمم به سخنان رهبر می‌افتد. مثل یک آتش‌نشان خودش را به شعله‌های مغزم می‌رساند. هم دعا کرد. هم اطمینان داد. فتیله‌ی افکار مختلف در مغزم پائین کشیده شد. یاد حدیث "الْمُؤْمِنُ كَالْجَبَلِ الرّاسِخِ لا تُحَرِّكُهُ الْعَواصِفُ" می‌افتم. سیمای مؤمن را در چهره‌ی رهبر می‌بینم. کوهی که طوفان روی او اثر ندارد. باید کوه بودن را تمرین کنم. ✍ @khatterevayat
برایم سوال است! یک خادم الرضا چه آبرویی پیش خدا دارد که شب میلاد مولا و امامش "فرود سخت" می کند وسط ارسباران و دهان مردم بسته می شود از تبریک و شادباش... روی لب ها همه ذکر أمن یجیب می شود و صلوات برای سلامتی اش. آیة‌الکرسی می‌خوانند به جای صلوات خاصه تا در پناه خدا نجات پیدا کند. جایگاهت را خوب ببین سید 😢 آسمان تاریک شده و این حرف مغزم را میخورد: <شب بشه کار سخت میشه! بعیده بتونن پیداشون کنن. فردا هم...> پیر فرزانه هم پیام داده که <هیچ اختلالی در کار کشور پیش نمی آید، مردم نگران نباشند...> اما دلم آرام نمی‌شود. نه که سر از اطاعتش بپیچم، نه! دلم گواه خیر ندارد امشب. "هیچ خبری نیست و این شبِ "خیلی سخت" دلم را به هم می ریزد. پ.ن: همین که در راه خدمت بودنت صدر اخبار جهان شد، کافیست تا دهان ها بسته شود. پ.ن: سخت است بگویم اما <إلهی رضاً بِرضاک> ✍ @khatterevayat @masihaadam
نشسته‌ام رو به روی ال‌سی دی کوچک هتل. یک چشمم به شبکه خبر است، یک چشمم به صفحه گوشی. کانال های خبری دارد منفجر می‌شود. هیچ چیز باورم نمی‌شود. انگار سیستم ادراک ذهنی‌ام کاملا مختل شده. اشک تا پشت پلکم می‌آید و نمی‌چکد‌. مانتوی کرم و صورتی‌ام که برای شب عید می‌خواستم بپوشم روی صندلی معطل مانده‌. گل های آبرنگی روسری‌ام پژمرده. و دستم نمی‌رود گره روسری را سفت کنم. قرار بود شب عید توی حرم امام رضا جشن بگیریم و دو سه نفری آجیل پخش کنیم بین بچه ها. حالا اما بی‌حال و حوصله جلوی تلویزیون وا رفته‌ام. هیچ چیز توی مغزم جفت هم نمی‌نشیند‌. اینکه چرا وسط این مه و هوای گرفته بالگرد باید اجازه پرواز داشته باشد. اینکه چرا فقط بالگرد حامل رئیس‌جمهور باید فرود سخت داشته باشد؟ اینکه چرا هرکس که دوستش دارم و دارد برای این نظام مایه می‌گذارد یکی یکی از دست می‌روند. از دست می‌روند؟ نه اینبار دلم نمی‌خواهد این دو کلمه پشت هم قرار بگیرند. من خودم، مادرم، برادرم، دوستانم، شهر و کشورم از غم از دست دادن پریم. نمی‌خواهم اینبار این دو کلمه پشت هم بیایند. دلم می‌خواهد مثل این فیلم های هالیوودی، بالگرد جوری زمین خورده باشد که همه سرنشینان با زخمی جزئی و مختصر از آن پیاده شوند، بروند یک گوشه زیر سرپناهی توی غاری، منتظر کمک باشند. دلم نمی‌خواهد سید را زخمی و مجروح زیر باد و باران و مه تصور کنم. دلم نمی‌خواهد خبر‌های توطئه و ترور درست باشد. قلبم دارد می‌ترکد وقتی چهره آقا را توی تلویزیون می‌بینم که مقتدر و مهربان ملتش را دلداری می‌دهد. نمی‌خواهم تصور کنم یک‌بار دیگر با اشک و آه تکرار کند "اللهم انا لا نعلم منه الا خیرا". کاش امشب خادم علی‌بن موسی الرضا مدد از خود آقا بگیرد و برگردد. مثل یک قهرمان از دل مه و باران بیرون بزند و دلمان آرام شود. ✍ @khatterevayat
خبر را که شنیدم رفتم چهل و دو سال پیش، تیر ماه سال شصت. ظهر بود. دستی درب خانه مان را محکم می کوبید. زنگ، پشت زنگ. مادرم دوید در را باز کرد و منِ پنج ساله به دنبالش. طاهره خانم بود. بدون مقدمه دست لرزانش را روی سینه مادرم گذاشت. با زبانی که بار ِ سنگین غم آن را کند کرده بود شکسته شکسته گفت:« اشرف... اشرف سادات... بهشتی...آقای بهشتی...کشتنش.» و صدای های های گریه های مادرم در مغزم طنین انداز شد. در ذهن کوچکم نام بهشتی بزرگ شد. همان‌طور که دو ماه بعد نام رجایی و باهنر بزرگ شد. من بزرگ شدم و نام ها بزرگ و بزرگ تر. اما این بار نمی خواهم بزرگ باشم. دوست دارم با ذهن کوچک دوران بچگیم خبر را مثل قصه های مادربزرگ با پایانی شیرین تمامش کنم. بالگرد به درختی گیر کرده است و مردان قهرمان سرزمینم در آن به انتظار رسیدن کمک زیر لب دعا می خوانند. ✍ @khatterevayat
ز غوغای جهان فارغ تازه قوه‌ی قضائیه جان گرفته بود و نفس راحتی می‌کشیدیم. یک‌جور نظم و مدیریت خاصی پیچیده بود توی کارها که حتی ما از دل خانه هم این آرامش تزریق شده را حس می‌کردیم. خیلی دوسشان داشتم. نه بخاطر هدیه‌ی روز زن که جرینگی به حسابم ریخته شد، نه، بیشتر بخاطر توجهشان به خانواده و همسرِ نیروهایشان بود که به جانم چسبید. برای من و امثال من که همسرانمان بیست و چهار ساعت پشت درهای زندان می‌ماندند و شرایط سخت کار در محیط زندان را تحمل می‌کردند، این آرامش فضای کار، خیلی محسوس شده بود. من که خیلی خوب اثراتش را بین حرف‌های همسرم می‌دیدم. تازه رونق گرفته بودیم که خبر رفتن آقای رئیسی از قوه‌ی قضائیه، همه‌ی آرامش را دود کرد و فرستاد هوا. آه حسرت بود که می‌کشیدیم. می‌نشستیم و برای هم خدمات و کارهایی که انجام شده بود و ما دیده بودیمشان را می‌شمردیم. روزی که برگه‌ی رای را توی صندوق می‌انداختم با خودم گفتم: هرکس به قدرت مدیریت ایشان شک دارد کاش بیاید و از من بپرسد تا با مثال و رسم شکل از احوال زندان، برایش توضیح دهم که یک مدیریت خوب چه ها که نمی‌کند. شد. رئیس‌جمهور شد. کفش‌های گلی‌اش را دیدیم. بازدیدهای میدانی‌اش را هم. اصلا یک‌جور خاصی بود. تازه مردم کشور داشتند مثل ما می‌شناختندش. اهل بوق و کرنا نبود که کارهایش را رسانه‌ای کند. مردم هم زیرپوستی دوست داشتنش را توی قلبشان نگه‌داشته بودند. تا زد و توی مه نشست گوشه‌ای از یک مسیر صعب‌العبور تا ز غوغای جهان فارغ، نفسی تازه کند. تا خستگی‌اش را بگیرد و خدا بهمان برش گرداند غوغایی به راه افتاده. این بار "سیدابراهیم رئیسی" شده رمز اتحادمان که مهرش توی قلب همه‌مان جوشیده و یک صدا برایش امن یجیب می‌خوانیم. ✍ @khatterevayat
اجابت نفهمیدم عکس را توی کدام کانال دیدم و ذخیره‌اش کردم. یک‌جوری دست‌هایش را بالا برده و چشم سر را بسته که احساس می‌کنم چشم دلش باز شده که اینطور اشک روی خطوط خسته‌ی صورتش راه افتاده. گرد و خاک یک روز سخت کاری روی لباسش مانده و معلوم می‌شود هنوز گذارش به خانه نیفتاده. شاید حتی لب‌تشنه است و دلش، فرصت نوشیدن آب هم به او نداده آمده است اینجا زیر سقف آسمان، خاک لباسش را هم نتکانده، دست‌های زحمتکشش را به آسمان رسانده و خدا را به حق امام رضا برای خادم امام رضا صدا می‌زند. شاید هم لب‌های تشنه‌اش او را به سمتی می‌کشاند که زیر لب یاحسین هم بگوید. به دلم افتاده دعای همین یک نفر هم که مستجاب شود عیدی‌مان را از آقای خوبی‌ها گرفته‌ایم‌. ✍ @khatterevayat
من متولد روز های بعد از جنگم. بعد امام. شنیده بودم وقتی عراق به ایران حمله کرده بود. کشور ملتهب شده بود. مردم جنگ ندیده بودند. دلها ترسیده بود و مردم آشفته بودند. هر کسی به چیزی فکر می‌کرده لابد. آینده برایشان تار شده. می‌گفتند همان وقت امام یک پیام داده و همه اضطراب ها تمام شده بود. امروز رفته بودیم حرم. تولد امام رضا جان بود. دو سال است که مشهد روزیم نشده بود. پسر کوچکم مشهد اولی است. بردمش کنار ضریح. دعایش کردم. برگشتم و گذاشتمش بغل مادرم. «اینم مشهدی محمدعلی». حالمان خوب بود. با بچه رفتیم چایخانه. چایی حضرتی را گرفتیم.توی شلوغکاری های بچه ها ازش چندتا عکس گرفتم که یکیش را با یک نوشته بفرستم گروه دوستانم. و بگویم نایب الزیاره شان هستم. نشستیم کنار هم. مادرم گوشی اش را نگاه می‌کرد. پرسید «رئیسی چی شده؟» _نمیدونم. هر سه مان من، مادرم و همسرم باهم گوشی ها مان را نگاه کردیم و خبرگزاری‌ها را بالا و پایین کردیم. صلوات شمار را گذاشتم روی انگشتم. صدای دعای توسل توی حرم بلند شد.بچه ها گرسنه بودند و بی قرار. برگشتیم هتل. دلم آشوب بود. حوصله غذاخوردن نداشتم. گوشی توی دستم بود و خبرها را بالا و پایین میکردم. گوشم به تلوزیون بود و چشمم به صفحات خبری. مجری شبکه خبر و زیر نویس ها مدام همان خبرها را تکرار می‌کنند. چشمم خورد به یک خبر. بالای خبر زده خامنه ای دات ای آر. «ایران، ایران امام رضاست» قفسه سینه ام بالا و پایین می‌رود. تمام نفس های حبس شده ی این چند ساعت را بیرون میدهم. حالا میفهمم آن ساعت ها پیام امام با دل ها چه کرده بود. چون تو را نوح است کشتيبان ز طوفان غم مخور من متولد روز های بعد از جنگم. بعد امام. شنیده بودم وقتی عراق به ایران حمله کرده بود. کشور ملتهب شده بود. مردم جنگ ندیده بودند. دلها ترسیده بود و مردم آشفته بودند. هر کسی به چیزی فکر می‌کرده لابد. آینده برایشان تار شده. می‌گفتند همان وقت امام یک پیام داده و همه اضطراب ها تمام شده بود. امروز رفته بودیم حرم. تولد امام رضا جان بود. دو سال است که مشهد روزیم نشده بود. پسر کوچکم مشهد اولی است. بردمش کنار ضریح. دعایش کردم. برگشتم و گذاشتمش بغل مادرم. «اینم مشهدی محمدعلی». حالمان خوب بود. با بچه رفتیم چایخانه. چایی حضرتی را گرفتیم.توی شلوغکاری های بچه ها ازش چندتا عکس گرفتم که یکیش را با یک نوشته بفرستم گروه دوستانم. و بگویم نایب الزیاره شان هستم. نشستیم کنار هم. مادرم گوشی اش را نگاه می‌کرد. پرسید «رئیسی چی شده؟» _نمیدونم. هر سه مان من، مادرم و همسرم باهم گوشی ها مان را نگاه کردیم و خبرگزاری‌ها را بالا و پایین کردیم. صلوات شمار را گذاشتم روی انگشتم. صدای دعای توسل توی حرم بلند شد.بچه ها گرسنه بودند و بی قرار. برگشتیم هتل. دلم آشوب بود. حوصله غذاخوردن نداشتم. گوشی توی دستم بود و خبرها را بالا و پایین میکردم. گوشم به تلوزیون بود و چشمم به صفحات خبری. مجری شبکه خبر و زیر نویس ها مدام همان خبرها را تکرار می‌کنند. چشمم خورد به یک خبر. بالای خبر زده خامنه ای دات ای آر. «ایران، ایران امام رضاست» قفسه سینه ام بالا و پایین می‌رود. تمام نفس های حبس شده ی این چند ساعت را بیرون میدهم. حالا میفهمم آن ساعت ها پیام امام با دل ها چه کرده بود. چون تو را نوح است کشتيبان ز طوفان غم مخور ✍ @khatterevayat
من یک روزها و شب‌هایی از عمرم را خیلی به شما فکر کردم. همان وقتی که شما را از قوه قضائیه کشاندند به انتخابات‌. من کوله‌پشتی گل‌گلی دخترانه‌ام را انداختم پشتم. پوستر شما را توی دستم گرفتم. با رفقایم توی خیابان راه رفتم و با هم‌وطن‌هایم درباره شما حرف زدم. پای مناظره‌های انتخاباتی دست‌هایم را مشت کردم و برای حرف‌هایی که حاضر و آماده توی چنته نداشتید و رقیب‌تان داشت، حرص خوردم. چهار سال بعدش هم توی کاغذ رأیم اسم شما را نوشتم. اما این بار مثل دفعه قبل، عکس برگه رأیم را آواتارم نکردم. این بار پوسترتان را توی دست نگرفتم. این بار از سر ناچاری انتخاب‌تان کردم. امشب دارم دوباره بهتان فکر می‌کنم. به اینکه الان شما در یک جای دنج، توی تاریکی هوا، بین کوه‌ها، توی مه سنگین، یک جایی زیر آسمان خدا، دور از همه محافظ‌ها و همراهان و عکاس‌ها و خبرنگارها گم شده‌‌اید. و من توی خانه‌ام، در اتاق نیمه‌تاریک، روی تخت، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به صدای نفس‌ها و سرفه‌های پسرم، دارم توی شبکه‌های اجتماعی دنبال شما می‌گردم. طبق معمول اینجور وقت‌ها، بعضی‌ها پروژه تقدیس را کلید زده‌اند. دارند از خدمات شما می‌گویند و آن قدر بالا می‌برندتان که شک برم‌می‌دارد که شما همانی هستید که روزگاری من پوسترهای‌تان را توی خیابان‌ دست مردم می‌دادم! طبق معمول اینجور وقت‌ها، بعضی‌ها هم توی دلشان عروسی است. انسانیت یادشان رفته. وطن یادشان رفته. خدا را یادشان رفته. من اما با هیچ‌کدام نیستم. من همانی‌ام که به شما رأی دادم اما طرفداری‌تان را نکردم. توی این دو، سه سال ازتان راضی نبودم، از وزرا و اطرافیان‌تان راضی نبودم. اما امشب دارم باز هم به شما فکر میکنم. دارم دنبال‌تان می‌گردم. وقت شیر دادن به پسرم برای‌تان صلوات فرستادم و گه‌گاه امّن یجیب خواندم. دعا می‌کنم برگردید. سالم برگردید. من یک روزها و شب‌هایی از عمرم را خیلی به شما فکر کردم. همان وقتی که شما را از قوه قضائیه کشاندند به انتخابات‌. من کوله‌پشتی گل‌گلی دخترانه‌ام را انداختم پشتم. پوستر شما را توی دستم گرفتم. با رفقایم توی خیابان راه رفتم و با هم‌وطن‌هایم درباره شما حرف زدم. پای مناظره‌های انتخاباتی دست‌هایم را مشت کردم و برای حرف‌هایی که حاضر و آماده توی چنته نداشتید و رقیب‌تان داشت، حرص خوردم. چهار سال بعدش هم توی کاغذ رأیم اسم شما را نوشتم. اما این بار مثل دفعه قبل، عکس برگه رأیم را آواتارم نکردم. این بار پوسترتان را توی دست نگرفتم. این بار از سر ناچاری انتخاب‌تان کردم. امشب دارم دوباره بهتان فکر می‌کنم. به اینکه الان شما در یک جای دنج، توی تاریکی هوا، بین کوه‌ها، توی مه سنگین، یک جایی زیر آسمان خدا، دور از همه محافظ‌ها و همراهان و عکاس‌ها و خبرنگارها گم شده‌‌اید. و من توی خانه‌ام، در اتاق نیمه‌تاریک، روی تخت، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به صدای نفس‌ها و سرفه‌های پسرم، دارم توی شبکه‌های اجتماعی دنبال شما می‌گردم. طبق معمول اینجور وقت‌ها، بعضی‌ها پروژه تقدیس را کلید زده‌اند. دارند از خدمات شما می‌گویند و آن قدر بالا می‌برندتان که شک برم‌می‌دارد که شما همانی هستید که روزگاری من پوسترهای‌تان را توی خیابان‌ دست مردم می‌دادم! طبق معمول اینجور وقت‌ها، بعضی‌ها هم توی دلشان عروسی است. انسانیت یادشان رفته. وطن یادشان رفته. خدا را یادشان رفته. من اما با هیچ‌کدام نیستم. من همانی‌ام که به شما رأی دادم اما طرفداری‌تان را نکردم. توی این دو، سه سال ازتان راضی نبودم، از وزرا و اطرافیان‌تان راضی نبودم. اما امشب دارم باز هم به شما فکر میکنم. دارم دنبال‌تان می‌گردم. وقت شیر دادن به پسرم برای‌تان صلوات فرستادم و گه‌گاه امّن یجیب خواندم. دعا می‌کنم برگردید. سالم برگردید. ✍ @khatterevayat @biiiiinam
سال هزار و سیصد و نود و شش.دبیرستانی بودم و شوخ و شنگ ! دم دمای ماه مبارک بود . تیزی گرما ، خانه نشینم کرد . تا اینکه، پوستر آبی مایل به سرمه ای، با گل‌های سفید به چشمم آمد . _ اعتکاف نوجوانان دختر در مسجد گوهرشاد حرم مطهر رضوی دوبار ، سه بار متن را خواندم .ته دلم وِز وِز کرد :« میری چند روزی صفا!» با همین خیال خوش، تیک ثبت نام را زدم ... شب آخر بود . بوی دمخور شدن مسجد گوهرشاد ، دلم را لرزاند. ولوله ای انداخت به جانم . سرم در لاک خودم بود.که یکی از هم‌گروهی هایم هِن و هِن کنان آمد تو . _ ببببچچچه..هاهاهاها ا آقایِ رییسی! چادرش را کشیدم و گفتم :« جِدَّنی؟.» _ آره بابا ! الان کنار ابخوریا دیدمش! دست او را گرفتم و بلند شدم . از شبستان بیرون آمدم . حیاط مسجد ، سوسوی باد می زد . چشم ریز کردم و عینک را جا به جا . دور آبخوری مسجد ، پسرهای قد و نیم قد، با عبایی قهوه ای و لباسی سفید، ایستاده بودند . روی پنجه انگشتان ایستادم. آقایی عمامه مشکی . لبخند بر لب . آرام و با طمانینه نگاه میکرد .عینک بی قاب، انعکاس نور گنبد را نشان می داد . سری چرخاند . دستی به نشانه ادب بالا آورد . به لبم کِش و قوسی دادم و لبخند زدم . دهانم را پشت گوش هم‌گروهی ، آوردم و گفتم :« واییییی اینه آقای رییسی !» پوزخندی زد و گفت :« آره بابا!» سرم را که بالا آوردم نبود . میان تک و توک پسرهای نوجوان گم شد . حالا از آن واقعه هفت سالی می گذرد ! _ ای صفای قلب زارم هر چه دارم از تو دارم ... با امام رضا و مسجد گوهرشاد عجین شده ام.‌ دلم که خسته و تنگ می شود ، بار و بندیل می بندم . عزم بست نشینی در گوهرشاد میکنم . گه گداری هم دور و بر موسسه جوانان آستان قدس رضوی می پلکم. می آیم و می روم . زیر لب میگویم :« خداخیر بده آقای رییسی رو! نوجوانان رو آورد پای کار! وقتی که خیلیا حواسشون به اونها نبود !» اما دیگر آن نوجوان ها نوجوان نبودند ، یکی شان شده بود مادر و دیگری دانشجو و ته تغاری هم مربیِ نوجوان ! ✍ @khatterevayat
تمام شب را نخوابیدم اصلا خواب به چشم‌هایم نمی‌آمد بچه‌ها خواب بودند و بهترین فرصت بود من هم بخوابم و خستگی ساعت‌ها سر و کله زدن با دو بچه دو ساله و ده ماهه را از تن به در کنم اما مگر می‌شد بخوابم؟ توی ذهنم، خیال هلی‌کوپتر تکه تکه شده زخمی‌های پناه گرفته در میان لاشه‌اش صدای زوزه گرگ‌ها صدای جرق جرق آتشی که رو به خاموش شدن می‌رفت آقای امنیت پروازی که تمام تلاشش را می‌کند همه سالم باشند مثل سریال آسمان من و خیلی چیزهای منفی و ناراحت‌کننده دیگر چرخ می‌خورد بعد یادم می‌افتد وقتی حضرت آقا گفت ان‌شاالله برمی‌گردد همه آن نگرانی‌ام از بین رفت انگار دلداری باباجانم صبر و قوت داد به من پس باید امیدوار باشم و این فکرها را نکنم نشسته بودم پای لپ‌تاپ بیخودی خط‌خطی می‌کردم آخرسر دیدم هرچه فکر داشتم کشیده‌ام و حالا یک تصویر عجیب از خیالاتم دارم عصری که بچه‌ها را برده بودیم زمین بازی، تا یکیشان سرسره سوار شود و دیگری در کالسکه گل‌ها را تماشا کند صلوات فرستادم بی‌حساب با هر صلوات بغضی قورت دادم و اشک‌ها را پاک کردم نذر صلوات کردم با دخترهای خیمه همه فرستادیم برای سلامتی سیدمان برای خادم امام رضا توی شب تولدش اگر اینطور از ته دل و خالصانه برای حاجت‌های خودم دعا کرده بودم، حالا یک خانه داشتم که بزرگ بود و یک ون که همه بچه‌هایم داخلش جا بشوند یاد آن روزی می‌افتادم که آقای رئیسی آمده بود مصلی، قرار شد آقای قالیباف کنار بکشد به نفع او، زیاد نمی‌شناختمش، اما می‌دانستم آستان قدس را خیلی خوب اداره کرده چهره‌ش حس خوبی به من می‌داد برایش جیغ‌ها کشیدیم و تبلیغ کردیم و رای دادیم امام رضا رئوف است و دل این‌همه آدم را که زیر سایه‌اش زندگی می‌کنند نمی‌شکند با خودم می‌گفتم حضرت آقا را منفجر کردند و چندین ساعت توی اتاق عمل بود و یک‌بار هم روح از کالبدش رفت اما خدا او را به ملت ایران برگرداند پس خدایا از تو که برمی‌آید سیدابراهیممان را هم برگردانی حتی اگر برف روی سرش باریده باشد زخم عمیقی برداشته باشد گرگ‌ها دوره‌اش کرده باشند و... جمله آخر را دلم نمی‌خواهد بنویسم خدا به پیامبرانش یاد داد هروقت هرجایی خیلی گیر کردند به اسماءشریفه توسل کنند آنوقت خدا ابراهیم را از آتش نمرود، یونس را از دل ماهی، نوح را از دل طوفان و موسی را از فرعونیان نجات داد خدایا به پیامبران یاد دادی تا همه ما آدم‌ها که خلیفه تو بر روی زمین هستیم راه برگشت به بهشت را یاد بگیریم یاد بگیریم دنیا روی انگشت پنج‌تن می‌گردد و اگر توسل کنیم ردخور ندارد! پس الهی یا حمید و به حق محمد یا عالی به حق علی یا فاطر به حق فاطمه یا محسن به حق حسن یا قدیم الاحسان به حق حسین شهید یا الله سیدابراهیم ما را سلامت به ما برگردان آمین🍀 ✍ @khatterevayat
خودم را که توی آینه نگاه میکنم، توی چشم های خواب آلوده ام چیزی می بینم، چیزی شبیه یک نگرانی حبس شده. درکمتر از یک دقیقه یادم می آید، دیشب را با دلهره خوابیده ام، نمیخواهم آن طور سراغ اخبار بروم، هرطوری شده اول نماز را میخوانم، بعد می نشینم پای کانال های مجازی ام. تند تند پیام ها را رد میکنم، دلم روشن است، دنبال خبر پیدا شدنت می گردم، بقیه ی اخبار هیچ خوشحالم نمی کند. از دیشب است «نیم ساعت»های دلهره آور را چندبار گذرانده ایم. حالا که حتی توی نماز، با تردید، در قنوت ام اسمت را برده ام که اللهم استحفظ سید الرئیسی، اینها خوشحالم نمی کند. تردید کرده ام، چون به گمانم می آمد پیدا شده باشی حالت خوب باشد. نمیدانم چه کرده ای که خدا اینطور خواسته برایت شده ای یک پروژه تلنگری انتظار کی فکرش را می کرد انتظار جمعی این شکلی باشد؟ شکل التماس پشت پلک های بسته ی یک مرد خسته... ✍ @khatterevayat