eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
691 عکس
113 ویدیو
16 فایل
این روایت‌ها، نوشته مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. محتواهای این کانال را می‌توانید بردارید و هر جا که خواستید بازنشر کنید، می‌توانید از این محتواها برای تولید محصولات رسانه‌ای هم استفاده کنید. ادمین‌ خانم‌ها : @Sa1399 جاودان یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z
مشاهده در ایتا
دانلود
محمد فایق ✍
✨﷽ 〰〰〰〰〰 محمد فایق داشت نگاهم می‌کرد. انگار می‌خواست دلداری‌ام بدهد. از سرمای استخوان سوز، چرت‌ام پاره شد. دست دراز کردم سمت محمد. ناخن شکسته‌ام به پارگی پتویش گیر کرد. شیر چندانی نداشتم. نمی‌دانم کی به او شیر داده بودم که گرسنه نشده بود. قنداقش را سمت خودم کشاندم. مثل یک تکه چوب بود. از جا جستم. صدا زدم:« محمد، محمد» تکان نمی‌خورد. به صورتش دست کشیدم. یخ بود. مثل راحیل که توی سردخانه پیدایش کردم. گونه‌ام را به صورتش چسباندم. یخ کردم. گوشم را روی سینه‌اش گذاشتم. خواب بود. قلبش را می‌گویم. دهانش را بوسیدم. دیگر بوی شیر نمی‌داد. از سرما جیغم در گلو ماسید. چهره‌اش را زیر سوراخ چادر گرفتم. نور مهتاب بر صورت ماهش تابید. جگرم سوخت. در آن سرما آتش از سینه‌ام بیرون زد. در آغوش فشردمش. کنار گوشش نجوا کردم:« مرا ببخش. محمدم مرا ببخش. فقط یک پیراهن داشتم و یک روسری.» از ته گلویم صدایی حزین خراشید و بیرون آمد. بچه‌ را از آغوشم گرفتند. داشت نگاهم می‌کرد. انگار می‌خواست دلداری‌ام بدهد. ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد آرمان‌هایتان را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat
✨﷽ 〰〰〰〰〰 دست بردم درجه ی بخاری را پادساعتگرد بچرخانم و بیشتر کنم که ناغافل خاموش شد.هرچه کردم دوباره روشن شود ولو روی همان درجه ی کم،نشد. آقای همسر هم تماس گرفت که کارش امروز بیشتر است و فعلا خانه نمی آید و این یعنی حالا حالاها سرما، مهمان ناخوانده ی منزل ماست. قلبم به رسم عادت تمام این روزهایم، باز پرکشید سمت زنان و کودکان فلسطینی، لبنانی، سوری. حتما سردشان است.آواره اند، گرسنه اند و ترسیده! بینشان هم خانم باردار یا خانمی که تازه بچه به دنیا آورده هست. قطعا هست! چه حالی دارند توی آن اوضاع؟با آن شرایط حساس و نیازهایی که یکی دوتا نیستند. غم مینشیندبه جانم. جایی از درون جمجمه م تیر میکشد. کاسه بشقاب های نشسته خودی نشان میدهند، در این سرمای خانه،تصور دست بردن زیرآب و ظرف شستن هم برایم سخت است ولی باید بشورم. به ناچار شعله ی اجاق گاز را روشن میکنم، دست هایم را بالای آتش آبی رنگ میگیرم بلکه گرمتر شود و بعد، ظرف غذاو قاشق کوچکی میگذارم جلوی دخترم"خودت رو بپیچون توی پتو،تا سردت نشه"آخرین سفارش را هم میکنم و برمیگردم سراغ ظرف ها. پرنده ی ذهنم دوباره پر میکشد. چه میکنند دخترکان کشورهای همسایه م؟ زمان گرسنگی،غذایی هست برایشان؟ یا پتویی که هنگام سرما،دور خود بگیرند یا اصلا مادری که سفارش کند مواظب خودشان باشند؟ ظرف میشورم و فکر میکنم. فکر میکنم میان این همه آوارگی و تنهایی زنان ملت های همسایه،من نشسته ام اینجا، زیر سقف خانه م،امنیتم را کسی به سرقت نبرده و دغدغه م تحمل سرمای درون خانه ست و این که نکند دخترکم چند قاشق کمتر از دیروز غذا بخورد. لیوان کف آلود را زیر شیرآب میگیرم و در ذهنم دنبال بهای امنیتم میگردم. چه کسی و چه چیزی بهای این تامین مرا داده. صدای دختر معصوم شهید مدافع حرم، در فضای ذهنم پخش میشود. آری! قیمت امنیت من همان اضطراب پشت جمله ی"مواظب باش نمیری"دخترک است خطاب به پدرش. همان سخت دل کندن و دل بریدن لحظه آخر،که دم رفتن دست دور پای بابا حلقه کند بلکه چندثانیه بیشتر پدرش را به اغوش بکشد. بله! تاوان امنیت مرا این دختر و امثالش داد. تا زیر سایه ی دلتنگی خانواده شهدا برای عزیزشان، من، زن ایرانی، میان این همه هیاهو، به دور از غارت و ویرانی و گرسنگی،در امنیت اشپزخانه م برای دخترکم غذا ببرم. ظرفشویی را خشک میکنم و برمیگردم. با دیدن ظرف خالی، مطمئن میشوم دخترم همه غذایش را خورده.الحمدلله. گرسنگی علاج دارد، اصلا همه چیز در این دنیا علاج و تسکین دارد جز دلتنگی و فراق! جز غم پنهان در"مواظب باش نمیری" [به یاد ویدئوی صحبت های شهید سیدمصطفی صادقی با دخترش، که این روزها مداوم در ذهنم پخش میشود] ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد آرمان‌هایتان را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat
✨﷽ 〰〰〰〰〰 امید ﺯﻣﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺑﺎﻟﺎ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺎﻳﻴﻦ [ ﻟﺸﻜﺮﮔﺎﻩ ]ﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﻮﻳﺘﺎﻥ ﺁﻣﺪﻧﺪ ، ﻭ ﺁﻥ ﮔﺎﻩ ﻛﻪ ﺩﻳﺪﻩ ﻫﺎ [ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺗﺮﺱ ] ﺧﻴﺮﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺟﺎﻥ ﻫﺎ ﺑﻪ ﮔﻠﻮ ﺭﺳﻴﺪ ، ﻭ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺁﻥ ﮔﻤﺎﻥ ﻫﺎ [ ﻱ ﻧﺎﺭﻭﺍ ] ﺭﺍ [ ﻛﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﻰ ﺩﺍﻧﻴﺪ ] ﻣﻰ ﺑﺮﺩﻳﺪ .(١٠) ﺁﻧﺠﺎ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻣﺆﻣﻨﺎﻥ ﻣﻮﺭﺩ ﺁﺯﻣﺎﻳﺶ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺗﺰﻟﺰﻝ ﻭ ﺍﺿﻄﺮﺍﺑﻲ ﺳﺨﺖ ﺩﭼﺎﺭ ﺷﺪﻧﺪ .(١١) توی زمانی زندگی می‌کنیم که ترس و اضطراب هم‌خانه‌ی همیشگی‌مان شده‌اند. از زمان شهادت سردار دل‌ها دنیا کن‌فیکون شد. بعد از شهادت سید جان‌مان هستی بهم ریخت. هر روز شاهد تکرار عاشورا هستیم. نفس توی سینه‌های‌مان حبس ابدی خورده و برای آزادی‌اش هرچه دیه می‌دهیم افاقه نمی‌کند. نمی‌دانم اضطرار توی آیه دقیقا چه شکلی‌ست. چه اتفاقی قرار‌ست بیفتد تا جان‌ها به گلوی‌مان برسند و مضطر بشویم؛ اما آن‌قدر شدید و کوبنده هستند که مومنین قرار است همه‌ی وجودشان بهم بریزد. چیزی شبیه زنده‌کنده شدن پوست‌شان. حتما می‌دانیم مومنین توی قرآن چه کسانی هستند؟! این دو آیه شده بلای جانم! مثل سمباده روحم را خراش می‌دهد. الان هم دیدن و شنیدن اتفاق‌ها خارج از طاقت ماست. دیدن کودکانی که آب را به روی‌شان بسته‌اند، غذا ندارند و آدم‌هایی که جسدشان خوراک سگ و گربه‌ها شده، مادرانی که به رسم هرشب برای آغوش خالی‌شان لالایی می‌خوانند و هزار اتفاق دیگر، مثل چنگال عقاب قلب‌هامان را پاره ‌پاره می‌کند. نمی‌دانم چه چیز بدتری در کمین روح‌های زخمی‌مان و قلب‌های تکه‌تکه شده‌مان، نشسته. هرچه شود به قول شهید جهان‌آرا فقط باید مواظب ایمان‌های‌مان باشیم. همان ایمانی که توی زیارت آل‌یاسین می‌گوییم باید تا قبل از ظهور به منصه‌ی بروز و خیر برسد. به آیات این شکلی که می‌رسم ضریبش را می‌برم بالا تا بلکن قدر ارزنی عظمت و بزرگی آیه را درک کنم. من الان هم با خواندن این دوآیه جانم به گلوگاه رسیده و مثل آدمی که توی غاری تاریک گیر افتاده و نمی‌داند چه‌چیزی یکهو جلویش ظاهر می شود، شده‌ام. می‌ترسم؛ با اینکه یقین دارم نصرت خداوند می‌آید. اضطراب دارم؛ با اینکه باور دارم ما پیروز هستیم. گاهی از حجم حوادث و وحشی‌گری‌های شیاطین و هم‌دستانش‌، می‌کوبم به سینه و التماس می‌کنم خدا باقی غیبت را به‌مان ببخشد. اشک‌های داغم روی گونه‌ سر می‌خورند و نگاه به آسمان می‌دوزم و خواهش می‌کنم ما را جزء ناامیدان و بد‌بین‌ها به نصرت و یاری خدا قرار ندهد. اگر نصرت خدا نیامده حتما منتظر واقعی‌اش نبوده‌ایم. خدا نمی‌خواهد ما مضطرب بشویم. می‌گوید، شرایط، شرایط اضطراب زا هست؛ اما ما باید قوی باشیم و مطمئن. دست‌هایم را مشت می‌کنم و می‌گویم، بین ما و شیاطین جن و انس جدایی ابدی بیندازد و با آن‌ها زبانم لال محشورمان نکند. ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد آرمان‌هایتان را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @baharezahraa
☘﷽ 〰〰〰〰〰 مرد سبز پوش فقط من و مادر و خواهرم بودیم. باران جاده به طوفان شبیه‌تر شد و برف‌پاک‌کن ریش ریش شده‌ی جلوی راننده رسما هیچ کاری نمی‌کرد. زدیم کنار. بالا و پایین برف‌پاک‌کن را ورانداز کردم و سعی کردم جای درآوردنش را پیدا کنم. اما باران شدید و ماشین‌هایی که با سرعت از کنارمان رد می‌شدند به کمک نابلدی‌ام آمدند و کاری از دستم برنیامد. مادرم پیشنهاد داد حداقل با پارچه‌ی نخی توی صندوق یکبار شیشیه را تمیز کنیم شاید لکه‌هایش رفت. از کنار ماشین با احتیاط طرف صندوق عقب رفتم. از سرم گذشت ای‌کاش یکی از این ماشین‌ها برای کمک بایستند ولی همه فقط با صدای ویژ بلندی از کنارم رد می‌شدند. پارچه را که از صندوق عقب بیرون کشیدم ماشینی را دیدم که چند متر جلوتر از ما ایستاده. روی شیشه‌ی عقبش با رنگ سفید و قرمز نقش یا اباعبدالله زده‌‌ بودند‌. مردی سبزپوش از ماشین پیاده شد و کلاه پشمی‌اش را روی سرش گذاشت. با پارچه‌ی نخی روی شیشه‌ی جلوی راننده می‌کشیدم و زیرچشمی حواسم به مرد بود. آمد طرفم: "خانم چیزی شده؟" "برف‌پاک کن جلوی راننده خرابه." "بذارید الان برمی‌گردم." پاتند کرد طرف ماشینش. من و خواهرم زیرزیرکی می‌خندیدیم: "سرهنگه‌ها" "نه بابا سروانه" "ستاره‌هاشو نگاه کن." چیزی گذاشت داخل جیبش و آمد طرفمان‌: "بشینید دخترم. بشینید داخل ماشین." از داخل ماشین نگاه می‌کردیم که دارد برف پاک کن سمت راست و چپ را عوض می‌کند. آرام به خواهرم گفتم: "چندتا ستاره داشت؟ بذار تو اینترنت بزنم ببینم چیه؟" کارش تمام شد. خواهرم پیاده شد تا دوباره از او تشکر کند. از لای در شنیدم که می‌گوید برای از بین رفتن بخار شیشه حالت چرخش هوا را از بیرون بگذاریم. هنوز حرکت نکرده بودیم که یک پراید دیگر جلویمان ایستاد. خواهرم راهنمای سمت چپ را زد و حرکت کردیم. اما مرد سبزپوش حالا رفته بود کنار صاحب پرایدی که راننده‌اش کاپوتش را بالا داده بود. مامانم دستش را بالا گرفت تا برای مرد دعا کند و آخر دعایش به شوخی گفت: "ایشالا شهادت قسمتش بشه." ولی من دعا کردم ای‌کاش این انسان‌ها هیچ وقت کم نشوند. ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد دغدغه‌های زندگی را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat
جشن تولد
☘﷽ 〰〰〰〰〰 جشن تولد 6 دی ماه تولد اولین پسر ما محمد علی است. هر سال منتظر آمدن زادروز بدنیا آمدنش است تا بتواند کیک خامه ای بزرگی سفارش بدهد و جشن بگیرد. البته ما تولد سه پسر را در همین روز میگیریم برای مقابله با حساسیت هر کدام در تولد دیگری. کل جشن تولد برای این سه پسر در کیک تولد خلاصه می‌شود . مدیونید فکر کنید درطول سال ما اصلا شیرینی و کیک خامه‌ای نمی‌خوریم! امسال تصمیم گرفتیم بجای گرفتن جشن تولد مرسوم و همیشگی که در آن خانواده ها و دوستانی را دعوت می‌کنیم که الحمدلله دستشان به دهنشان می‌رسد؛ اینبار شادی و جشن را ببریم جایی که بچه هایش از خوردن کیک و رفاه عادی محروم هستند. با این بهانه که ما به بچه هایمان بگوییم امروز روز تولد شماست، بدنیا آمدید که به دیگران خدمت کنید(نه اینکه دیگران به شما خدمت کنند و هدیه بیاورند) . دوست دارید کیک بزرگی سفارش دهیم و برویم کنار بچه های محروم جشن بگیریم و شاد باشیم؟ بچه هایم با کمال میل پذیرفتند. پیشنهاد اول یعنی بهزیستی به دلیل قوانین این مراکز و پیشنهاد دوم یعنی محل اسکان مجروحان لبنانی هم به دلایل امنیتی لغو شد. ماند پیشنهاد سوم و گرفتن جشن برای بچه‌های یک منطقه‌ی محروم. روز جمعه 7 دی ساعت 10 صبح به سمت ورامین راه افتادیم. بعد از یک ساعت به حسینیه ساده‌ای رسیدیم که بچه‌ها با ذوق و شوق منتظر شروع برنامه نشسته بودند. برنامه به مناسبت ولادت حضرت زهرا سلام الله علیها تدارک دیده شده بود که شامل قرآن، دکلمه، پرده خوانی، سرود، دف زنی و دست بوسی مادران توسط بچه ها بود. در آخر مراسم هم کیک ولادت حضرت زهرا سلام الله علیها یا بعبارتی همان کیک تولد بچه های ما، در میان بچه ها آورده شد. برق شادی در چشمان بچه ها دیده میشد. جالب اینجاست دو دختر دوقلو که از بچه های خوب و مستعد این مجموعه بودند دفتر یادگاری جلوی من گذاشتند تا برایشان امضا کنم، انگار که یک سلبریتی از تهران به آنجا رفته باشد! از همه افرادی که از تهران به آنجا می روند و برنامه های مختلف فرهنگی آموزشی اجرا می‌کنند امضا می‌گیرند به رسم یادبود. این برنامه های به ظاهر ساده در نگاه ما، دنیایی از شادی و عشق را برای بچه های آنجا به ارمغان می آورد. ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد دغدغه‌های زندگی را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☘﷽ 〰〰〰〰〰 جایی که شما نمی‌بینید پاهایم، روی موج‌های آبی رنگ زیلوها در حرکت بود؛ سرد سرد. درست شبیه وقتی که پایت را می‌گذاری در رود دز کنار سبزه‌قبا در دزفول، خنک خنک حتی در گرمای تابستان. پله‌ها دوتا یکی شد تا رسیدم به بالکن. باید چند ردیف را می‌شکافتم تا دستم به نرده‌ها برسد. شکافتم. آقا هرچند دور، اما زیباتر از قاب تلویزیون نشسته بود. مداح‌ها می‌آمدند و می‌رفتند. کلا قاعده من و یا حافظه من بر حفظ نام مداحان نبوده ولی اهل شعر و کنایه‌ام، برای همین با شعر بیشتر می‌خندم و با شعر بیشتر گریه می‌کنم. انگار قاعده شده‌بود، می‌نشستیم و از ویدیو پرژکتور شاعران را می‌پاییدیم، کار که دست و خنده می‌رسید بدو خودمان را به نرده‌ها می‌رساندیم. شعر خوانی با لهجه لری برایم جذاب بود. بیشتر از اجرا مضمون شعر که آخر کار وقت تفنگ می‌شود. حاضرین هم خیلی مشعوف بودند. زهره سادات، بروجردی بود. گفتم برای‌مان ترجمه کن، بلد نبود، البته تعجب نکردم چون می‌دانستم تفاوت‌هایی در بیان لهجه وجود دارد منهای این‌که او یک رگ اصفهانی هم داشت. خنده شیرین این دیدار، گوشه لب یک پیرزن برایم چقدر دلچسب بود. چقدر خدا را شکر کردم که در موقع خندیدنش به پشت برگشتم و دیدن این شادی بی‌آلایش نصیبم شد. البته حال همه این‌گونه بود، همان خانم پا به ماه که از سرمای زیلو به کاپشن متوسل شده‌بود. مثل دختر ترک زنجانی که از آقا چشم برنمی‌داشت. آن‌قدر دقیق گوش می‌داد که وقتی در اجرای حاج احمد واعظی وفقه افتاد، او بیت اول را دوباره تکرار کرد. یک نفر در کنارم داد زد: آقا منم می‌خوام دستتو ببوسم. گفتم احکام شرعی که عوض نشده دختر. گفت: باشه عباشو می‌بوسم نعلین آقا رو می‌بوسم، تو کل دنیا به خاطر این مرد آبرو پیدا کردیم. راست می‌گفت. موقع خواندن محمد جنامی تلفیق اشک و خنده روی چهره زنان دیدنی بود. حس اربعین پاشیده شده‌بود توی حسینیه. عید بود که خانه یک عراقی در کاظمین مهمان‌شدیم، پیرزن خانه عاشق این مداحی بود. تعجب می‌کرد که جنامی ایرانی است و من نمی‌شناسمش‌. کلام آقا نور است، شعور است، حقانیت است. تمام ناسیونالیست‌های دنیا بیایند نمی‌توانند ادعا کنند که وطن دوست‌ترند. منهای همه شئون ایشان، این حس اقتدار ملی و هویتی ایشان را به شدت خریدارم. "جوانان سوری چیزی برای از دست دادن ندارند". چقدر پر محتوا، ایشان رگ جوانان سوری را تکانی می‌دهد که اگر بناست اتفاقی بیافتد، با دستان خودشان رخ می‌دهد. والسلام علیکم را که شنیدم بدو خودم را می‌رسانم به نرده‌ها. فَاللّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ می‌خوانم برایشان. دعایی که یعقوب خواند و یوسف را به جای برادرانش، به خدا سپرد. "اللهم بارک لمولانا صاحب‌الزمان(عج)" ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد دغدغه‌های زندگی را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @del_gooye
📜﷽ 〰〰〰〰〰 زنی بود از قبیله‌ی بنی‌اسد. غلامی داشت عجمی‌تبار. مولای ما علی علیه‌السلام چه دید در طالع این غلام که او را از آن زن خرید و آزادش کرد؛ تاریخ می‌داند و بس! غلام آزاد‌شده آن‌قدر شیفته‌ی مرام و معرفت مولای ما شد و آن‌قدر سایه‌ به سایه‌ی علی رفت که سر از اسرار مگوی درآورد... غروبی بود دلگیر. آبستن بغضی عجیب. مرد عجمی تبار که همان میثم تمار بود همراه مولا علی، نماز مغرب را در مسجدی بیرون از شهر خواند. مولا بعد از نماز، بسیار در سجده ماند و مناجات و خلوت و اشک و العفو بسیارتر... چون از مسجد خارج شدند، به سوی نخلستان پیچیدند. مولای ما میثم را فرمود: از این خط گذر مکن تا بازگردم و رفت... شب چادر سیاهش را روی نخلستان کشیده بود و ماه ناپیدا. شب و سکوت میثم را به اضطراب آورد که چه نشسته‌ای مرید علی!؟ نکند ظلمت شب اسباب تعرض دشمن به مولایت شود و به دل سیاهی زد... نخلستان را با هول و هراس به بوی بهشتی مولا پیش رفت. مولایش را دید که تا نیمه سر در چاه فرو برده و نجواها و پاسخ چاه متقابلا! میثم هاج و واج مانده بود که مولا فرمود: کیستی؟ گفت: میثم. فرمود: آیا نگفتمت که از خط عبور نکنی؟ عرض کرد: مولای من! از دشمنان بر شما ترسیدم و دلم آرام نگرفت. فرمود: ای میثم! در سینه‌ام عقده‌هایی است. وقتی قلبم از آن تنگ می‌شود با دست زمین را گود می‌کنم و اسرار خویش را به دل خاک می‌سپارم... ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های تاریخی خود را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat
حلقه نامزدی