eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
691 عکس
113 ویدیو
16 فایل
این روایت‌ها، نوشته مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. محتواهای این کانال را می‌توانید بردارید و هر جا که خواستید بازنشر کنید، می‌توانید از این محتواها برای تولید محصولات رسانه‌ای هم استفاده کنید. ادمین‌ خانم‌ها : @Sa1399 جاودان یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z
مشاهده در ایتا
دانلود
✨﷽ 〰〰〰〰〰 امید ﺯﻣﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺑﺎﻟﺎ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺎﻳﻴﻦ [ ﻟﺸﻜﺮﮔﺎﻩ ]ﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﻮﻳﺘﺎﻥ ﺁﻣﺪﻧﺪ ، ﻭ ﺁﻥ ﮔﺎﻩ ﻛﻪ ﺩﻳﺪﻩ ﻫﺎ [ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺗﺮﺱ ] ﺧﻴﺮﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺟﺎﻥ ﻫﺎ ﺑﻪ ﮔﻠﻮ ﺭﺳﻴﺪ ، ﻭ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺁﻥ ﮔﻤﺎﻥ ﻫﺎ [ ﻱ ﻧﺎﺭﻭﺍ ] ﺭﺍ [ ﻛﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﻰ ﺩﺍﻧﻴﺪ ] ﻣﻰ ﺑﺮﺩﻳﺪ .(١٠) ﺁﻧﺠﺎ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻣﺆﻣﻨﺎﻥ ﻣﻮﺭﺩ ﺁﺯﻣﺎﻳﺶ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺗﺰﻟﺰﻝ ﻭ ﺍﺿﻄﺮﺍﺑﻲ ﺳﺨﺖ ﺩﭼﺎﺭ ﺷﺪﻧﺪ .(١١) توی زمانی زندگی می‌کنیم که ترس و اضطراب هم‌خانه‌ی همیشگی‌مان شده‌اند. از زمان شهادت سردار دل‌ها دنیا کن‌فیکون شد. بعد از شهادت سید جان‌مان هستی بهم ریخت. هر روز شاهد تکرار عاشورا هستیم. نفس توی سینه‌های‌مان حبس ابدی خورده و برای آزادی‌اش هرچه دیه می‌دهیم افاقه نمی‌کند. نمی‌دانم اضطرار توی آیه دقیقا چه شکلی‌ست. چه اتفاقی قرار‌ست بیفتد تا جان‌ها به گلوی‌مان برسند و مضطر بشویم؛ اما آن‌قدر شدید و کوبنده هستند که مومنین قرار است همه‌ی وجودشان بهم بریزد. چیزی شبیه زنده‌کنده شدن پوست‌شان. حتما می‌دانیم مومنین توی قرآن چه کسانی هستند؟! این دو آیه شده بلای جانم! مثل سمباده روحم را خراش می‌دهد. الان هم دیدن و شنیدن اتفاق‌ها خارج از طاقت ماست. دیدن کودکانی که آب را به روی‌شان بسته‌اند، غذا ندارند و آدم‌هایی که جسدشان خوراک سگ و گربه‌ها شده، مادرانی که به رسم هرشب برای آغوش خالی‌شان لالایی می‌خوانند و هزار اتفاق دیگر، مثل چنگال عقاب قلب‌هامان را پاره ‌پاره می‌کند. نمی‌دانم چه چیز بدتری در کمین روح‌های زخمی‌مان و قلب‌های تکه‌تکه شده‌مان، نشسته. هرچه شود به قول شهید جهان‌آرا فقط باید مواظب ایمان‌های‌مان باشیم. همان ایمانی که توی زیارت آل‌یاسین می‌گوییم باید تا قبل از ظهور به منصه‌ی بروز و خیر برسد. به آیات این شکلی که می‌رسم ضریبش را می‌برم بالا تا بلکن قدر ارزنی عظمت و بزرگی آیه را درک کنم. من الان هم با خواندن این دوآیه جانم به گلوگاه رسیده و مثل آدمی که توی غاری تاریک گیر افتاده و نمی‌داند چه‌چیزی یکهو جلویش ظاهر می شود، شده‌ام. می‌ترسم؛ با اینکه یقین دارم نصرت خداوند می‌آید. اضطراب دارم؛ با اینکه باور دارم ما پیروز هستیم. گاهی از حجم حوادث و وحشی‌گری‌های شیاطین و هم‌دستانش‌، می‌کوبم به سینه و التماس می‌کنم خدا باقی غیبت را به‌مان ببخشد. اشک‌های داغم روی گونه‌ سر می‌خورند و نگاه به آسمان می‌دوزم و خواهش می‌کنم ما را جزء ناامیدان و بد‌بین‌ها به نصرت و یاری خدا قرار ندهد. اگر نصرت خدا نیامده حتما منتظر واقعی‌اش نبوده‌ایم. خدا نمی‌خواهد ما مضطرب بشویم. می‌گوید، شرایط، شرایط اضطراب زا هست؛ اما ما باید قوی باشیم و مطمئن. دست‌هایم را مشت می‌کنم و می‌گویم، بین ما و شیاطین جن و انس جدایی ابدی بیندازد و با آن‌ها زبانم لال محشورمان نکند. ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد آرمان‌هایتان را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @baharezahraa
☘﷽ 〰〰〰〰〰 مرد سبز پوش فقط من و مادر و خواهرم بودیم. باران جاده به طوفان شبیه‌تر شد و برف‌پاک‌کن ریش ریش شده‌ی جلوی راننده رسما هیچ کاری نمی‌کرد. زدیم کنار. بالا و پایین برف‌پاک‌کن را ورانداز کردم و سعی کردم جای درآوردنش را پیدا کنم. اما باران شدید و ماشین‌هایی که با سرعت از کنارمان رد می‌شدند به کمک نابلدی‌ام آمدند و کاری از دستم برنیامد. مادرم پیشنهاد داد حداقل با پارچه‌ی نخی توی صندوق یکبار شیشیه را تمیز کنیم شاید لکه‌هایش رفت. از کنار ماشین با احتیاط طرف صندوق عقب رفتم. از سرم گذشت ای‌کاش یکی از این ماشین‌ها برای کمک بایستند ولی همه فقط با صدای ویژ بلندی از کنارم رد می‌شدند. پارچه را که از صندوق عقب بیرون کشیدم ماشینی را دیدم که چند متر جلوتر از ما ایستاده. روی شیشه‌ی عقبش با رنگ سفید و قرمز نقش یا اباعبدالله زده‌‌ بودند‌. مردی سبزپوش از ماشین پیاده شد و کلاه پشمی‌اش را روی سرش گذاشت. با پارچه‌ی نخی روی شیشه‌ی جلوی راننده می‌کشیدم و زیرچشمی حواسم به مرد بود. آمد طرفم: "خانم چیزی شده؟" "برف‌پاک کن جلوی راننده خرابه." "بذارید الان برمی‌گردم." پاتند کرد طرف ماشینش. من و خواهرم زیرزیرکی می‌خندیدیم: "سرهنگه‌ها" "نه بابا سروانه" "ستاره‌هاشو نگاه کن." چیزی گذاشت داخل جیبش و آمد طرفمان‌: "بشینید دخترم. بشینید داخل ماشین." از داخل ماشین نگاه می‌کردیم که دارد برف پاک کن سمت راست و چپ را عوض می‌کند. آرام به خواهرم گفتم: "چندتا ستاره داشت؟ بذار تو اینترنت بزنم ببینم چیه؟" کارش تمام شد. خواهرم پیاده شد تا دوباره از او تشکر کند. از لای در شنیدم که می‌گوید برای از بین رفتن بخار شیشه حالت چرخش هوا را از بیرون بگذاریم. هنوز حرکت نکرده بودیم که یک پراید دیگر جلویمان ایستاد. خواهرم راهنمای سمت چپ را زد و حرکت کردیم. اما مرد سبزپوش حالا رفته بود کنار صاحب پرایدی که راننده‌اش کاپوتش را بالا داده بود. مامانم دستش را بالا گرفت تا برای مرد دعا کند و آخر دعایش به شوخی گفت: "ایشالا شهادت قسمتش بشه." ولی من دعا کردم ای‌کاش این انسان‌ها هیچ وقت کم نشوند. ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد دغدغه‌های زندگی را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat
جشن تولد
☘﷽ 〰〰〰〰〰 جشن تولد 6 دی ماه تولد اولین پسر ما محمد علی است. هر سال منتظر آمدن زادروز بدنیا آمدنش است تا بتواند کیک خامه ای بزرگی سفارش بدهد و جشن بگیرد. البته ما تولد سه پسر را در همین روز میگیریم برای مقابله با حساسیت هر کدام در تولد دیگری. کل جشن تولد برای این سه پسر در کیک تولد خلاصه می‌شود . مدیونید فکر کنید درطول سال ما اصلا شیرینی و کیک خامه‌ای نمی‌خوریم! امسال تصمیم گرفتیم بجای گرفتن جشن تولد مرسوم و همیشگی که در آن خانواده ها و دوستانی را دعوت می‌کنیم که الحمدلله دستشان به دهنشان می‌رسد؛ اینبار شادی و جشن را ببریم جایی که بچه هایش از خوردن کیک و رفاه عادی محروم هستند. با این بهانه که ما به بچه هایمان بگوییم امروز روز تولد شماست، بدنیا آمدید که به دیگران خدمت کنید(نه اینکه دیگران به شما خدمت کنند و هدیه بیاورند) . دوست دارید کیک بزرگی سفارش دهیم و برویم کنار بچه های محروم جشن بگیریم و شاد باشیم؟ بچه هایم با کمال میل پذیرفتند. پیشنهاد اول یعنی بهزیستی به دلیل قوانین این مراکز و پیشنهاد دوم یعنی محل اسکان مجروحان لبنانی هم به دلایل امنیتی لغو شد. ماند پیشنهاد سوم و گرفتن جشن برای بچه‌های یک منطقه‌ی محروم. روز جمعه 7 دی ساعت 10 صبح به سمت ورامین راه افتادیم. بعد از یک ساعت به حسینیه ساده‌ای رسیدیم که بچه‌ها با ذوق و شوق منتظر شروع برنامه نشسته بودند. برنامه به مناسبت ولادت حضرت زهرا سلام الله علیها تدارک دیده شده بود که شامل قرآن، دکلمه، پرده خوانی، سرود، دف زنی و دست بوسی مادران توسط بچه ها بود. در آخر مراسم هم کیک ولادت حضرت زهرا سلام الله علیها یا بعبارتی همان کیک تولد بچه های ما، در میان بچه ها آورده شد. برق شادی در چشمان بچه ها دیده میشد. جالب اینجاست دو دختر دوقلو که از بچه های خوب و مستعد این مجموعه بودند دفتر یادگاری جلوی من گذاشتند تا برایشان امضا کنم، انگار که یک سلبریتی از تهران به آنجا رفته باشد! از همه افرادی که از تهران به آنجا می روند و برنامه های مختلف فرهنگی آموزشی اجرا می‌کنند امضا می‌گیرند به رسم یادبود. این برنامه های به ظاهر ساده در نگاه ما، دنیایی از شادی و عشق را برای بچه های آنجا به ارمغان می آورد. ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد دغدغه‌های زندگی را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☘﷽ 〰〰〰〰〰 جایی که شما نمی‌بینید پاهایم، روی موج‌های آبی رنگ زیلوها در حرکت بود؛ سرد سرد. درست شبیه وقتی که پایت را می‌گذاری در رود دز کنار سبزه‌قبا در دزفول، خنک خنک حتی در گرمای تابستان. پله‌ها دوتا یکی شد تا رسیدم به بالکن. باید چند ردیف را می‌شکافتم تا دستم به نرده‌ها برسد. شکافتم. آقا هرچند دور، اما زیباتر از قاب تلویزیون نشسته بود. مداح‌ها می‌آمدند و می‌رفتند. کلا قاعده من و یا حافظه من بر حفظ نام مداحان نبوده ولی اهل شعر و کنایه‌ام، برای همین با شعر بیشتر می‌خندم و با شعر بیشتر گریه می‌کنم. انگار قاعده شده‌بود، می‌نشستیم و از ویدیو پرژکتور شاعران را می‌پاییدیم، کار که دست و خنده می‌رسید بدو خودمان را به نرده‌ها می‌رساندیم. شعر خوانی با لهجه لری برایم جذاب بود. بیشتر از اجرا مضمون شعر که آخر کار وقت تفنگ می‌شود. حاضرین هم خیلی مشعوف بودند. زهره سادات، بروجردی بود. گفتم برای‌مان ترجمه کن، بلد نبود، البته تعجب نکردم چون می‌دانستم تفاوت‌هایی در بیان لهجه وجود دارد منهای این‌که او یک رگ اصفهانی هم داشت. خنده شیرین این دیدار، گوشه لب یک پیرزن برایم چقدر دلچسب بود. چقدر خدا را شکر کردم که در موقع خندیدنش به پشت برگشتم و دیدن این شادی بی‌آلایش نصیبم شد. البته حال همه این‌گونه بود، همان خانم پا به ماه که از سرمای زیلو به کاپشن متوسل شده‌بود. مثل دختر ترک زنجانی که از آقا چشم برنمی‌داشت. آن‌قدر دقیق گوش می‌داد که وقتی در اجرای حاج احمد واعظی وفقه افتاد، او بیت اول را دوباره تکرار کرد. یک نفر در کنارم داد زد: آقا منم می‌خوام دستتو ببوسم. گفتم احکام شرعی که عوض نشده دختر. گفت: باشه عباشو می‌بوسم نعلین آقا رو می‌بوسم، تو کل دنیا به خاطر این مرد آبرو پیدا کردیم. راست می‌گفت. موقع خواندن محمد جنامی تلفیق اشک و خنده روی چهره زنان دیدنی بود. حس اربعین پاشیده شده‌بود توی حسینیه. عید بود که خانه یک عراقی در کاظمین مهمان‌شدیم، پیرزن خانه عاشق این مداحی بود. تعجب می‌کرد که جنامی ایرانی است و من نمی‌شناسمش‌. کلام آقا نور است، شعور است، حقانیت است. تمام ناسیونالیست‌های دنیا بیایند نمی‌توانند ادعا کنند که وطن دوست‌ترند. منهای همه شئون ایشان، این حس اقتدار ملی و هویتی ایشان را به شدت خریدارم. "جوانان سوری چیزی برای از دست دادن ندارند". چقدر پر محتوا، ایشان رگ جوانان سوری را تکانی می‌دهد که اگر بناست اتفاقی بیافتد، با دستان خودشان رخ می‌دهد. والسلام علیکم را که شنیدم بدو خودم را می‌رسانم به نرده‌ها. فَاللّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ می‌خوانم برایشان. دعایی که یعقوب خواند و یوسف را به جای برادرانش، به خدا سپرد. "اللهم بارک لمولانا صاحب‌الزمان(عج)" ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد دغدغه‌های زندگی را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @del_gooye
📜﷽ 〰〰〰〰〰 زنی بود از قبیله‌ی بنی‌اسد. غلامی داشت عجمی‌تبار. مولای ما علی علیه‌السلام چه دید در طالع این غلام که او را از آن زن خرید و آزادش کرد؛ تاریخ می‌داند و بس! غلام آزاد‌شده آن‌قدر شیفته‌ی مرام و معرفت مولای ما شد و آن‌قدر سایه‌ به سایه‌ی علی رفت که سر از اسرار مگوی درآورد... غروبی بود دلگیر. آبستن بغضی عجیب. مرد عجمی تبار که همان میثم تمار بود همراه مولا علی، نماز مغرب را در مسجدی بیرون از شهر خواند. مولا بعد از نماز، بسیار در سجده ماند و مناجات و خلوت و اشک و العفو بسیارتر... چون از مسجد خارج شدند، به سوی نخلستان پیچیدند. مولای ما میثم را فرمود: از این خط گذر مکن تا بازگردم و رفت... شب چادر سیاهش را روی نخلستان کشیده بود و ماه ناپیدا. شب و سکوت میثم را به اضطراب آورد که چه نشسته‌ای مرید علی!؟ نکند ظلمت شب اسباب تعرض دشمن به مولایت شود و به دل سیاهی زد... نخلستان را با هول و هراس به بوی بهشتی مولا پیش رفت. مولایش را دید که تا نیمه سر در چاه فرو برده و نجواها و پاسخ چاه متقابلا! میثم هاج و واج مانده بود که مولا فرمود: کیستی؟ گفت: میثم. فرمود: آیا نگفتمت که از خط عبور نکنی؟ عرض کرد: مولای من! از دشمنان بر شما ترسیدم و دلم آرام نگرفت. فرمود: ای میثم! در سینه‌ام عقده‌هایی است. وقتی قلبم از آن تنگ می‌شود با دست زمین را گود می‌کنم و اسرار خویش را به دل خاک می‌سپارم... ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های تاریخی خود را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat
حلقه نامزدی
✨﷽ 〰〰〰〰〰 حلقه نامزدی حلقه‌ی نامزدی را که از توی جعبه‌ی چوبی بر می دارم یاد لحظه‌ای می افتم که انگشتر را توی انگشتم می‌کرد. صدای کف زدن مهمان ها را یادم هست ولی صدای کل کشیدن هم توی خاطره ام پخش می شود. نمی دانم واقعا کل کشیدند یا نه. آن لحظه ها آن قدر استرس داشتم که جزئیات زیادی یادم نمانده. نوزده ساله بودم. مرد بیست و یک‌ساله‌ای که تازه شش روز بود دیده بودمش حالا محرمم شده بود و رفته بودم توی یک دنیای عجیب و جدید. آن لحظه از حلقه خوشم نیامد. با تصوراتم فرق داشت و زیاد هم شکل حلقه نبود. یک انگشتر بود با طرحی شبیه بته جقه. نمی دانم به اینها طلای هندی می گفتند یا نه ولی طرحی بود که آن سال ها مد شده بود. گشاد هم بود و حرصم را درآورد. بعدها دوستش داشتم. نشان نامزدی بود. تصاویر توی ذهنم پشت سر هم می آیند. انگشتر را می‌گذارم کنار بقیه‌ی طلاها. چشمم به پلاک طلای گردنبند می افتد. برای هدیه ی تولد یکی از دخترهایمان بود. شبیه به نوت موسیقی است با یکی دو تا گل ریز روی آن. زنجیر گردنبند ولی آن زنجیری هست که سر عقد، یکی از اقوام انداخت گردنم. خاطره ها شیطان شده اند چسبیده اند به دل و دستم. یکی دستم را می‌کشد: این نه! یادت رفته مامانت چه ذوقی داشت وقتی این را برایت خرید؟ -آن یکی نه! فراموش کردی یادگار مادربزرگ است؟ طلای قدیمی است، سنگین است. یک شیطان، شاید هم نفسم، چرتکه را آورده دارد به نرخ روز قیمت طلاها را حساب می کند. راستش از روز اول هم، همین جمله‌ها توی سرم می‌چرخیدند و توجیهم می‌کردند که: نه! صبر کن! درگیر موج احساسات شدی، دو روز دیگر پشیمان می شوی! نه! صبر کن. یک کلیپ توی اینترنت و تلویزیون دیدی جوگیر شدی! تو، همان زمان که آقا گفتند « بر همه فرض است به محور مقاومت کمک کنند»، پول دادی دیگر. همین حرفها، هی جلوی من را گرفتند. تا اینکه دخترم سراغ جعبه طلاها را گرفت. بعد هم النگوی بچگی هایش را برداشت گفت: «این را بدهیم برای غزه و لبنان.» انگار آب سرد ریخت باشند رویم، بی حس شدم. فهمیدم چقدر عقب هستم. کم کم چیزی شبیه شرم و حسرت و غرور در دلم جوشید. بعد خودم را دلداری دادم فکرکردم بچه است، احساساتی شده، دو روز دیگر پشیمان می شود. جعبه‌ی النگو را تا یکی دو هفته همینطور گذاشتم روی دراور. ولی نظرش عوض نشد. این کار او من را هم آورد توی مسیر. بالاخره وسوسه‌ها را انداختم دور. نشستم پای جعبه‌ی طلاهای خودم. حالا بعد از این همه سال زندگی، چند تکه از آن کم شده و رفته یک جایی، زخم یا چاله ای را پر کرده یا نذر و صدقه‌ای شده. دو سه تا هم بعدتر به آن‌ها اضافه شده است. همه را نگاه می کنم. ازشان عکس می گیرم که اگر دلم تنگ شد دوباره ببینمشان. دروغ چرا؟ دل کندن سخت است. دل کندن از خاطره ها خیلی سخت تر. آخرش هم یکی از همین خاطره ها دستم را می چسبد و دستبندم را برمی گرداند توی کمد. نمی‌دانم، شاید من هنوز آنقدر وسیع نیستم که بتوانم از همه چیزم بگذرم. شاید که نه! حتما همین است. هنوز به آن لحظه ی بأبى أنت و أمى و ولدى و نفسى و مالى نرسیده ام. بعضی آدم ها یک باره بزرگ می شوند، رشد می‌کنند. و بعضی ها مثل من یک قدم پیش می‌روند و دو قدم عقب می‌آیند. یک بار دیگر نگاهشان می‌کنم. تصویرها، صداها حتی عطر خاطره هایی که پشت هر کدام از طلاهاست هجوم می‌آورد. نفس عمیقی می کشم. یاد غسان می‌افتم در غزه. زمانی که مادرش تصویر لبخندش را فرستاده بود که کمک های ایران به دست مردمشان رسیده. صدای سیدحسن نصرالله شهید در سرم می پیچد:« با مالتان به مقاومت کمک کنید. در غزه اگر بتوانند خانه هایشان را از نو بسازند، اگر بتوانند غذا تهیه کنند، یعنی زندگی ادامه دارد، یعنی رژیم آپارتاید در نسل کشی و کشتن یک ملت شکست خورده...» یعنی به حذف این رژیم کودک کش که دشمن همه بشریت است، کمک کرده ایم. یعنی یک قدم به آرزوی آزادی قدس نزدیک تر شده ایم. نت موسیقی گردنبند من، شاید صدای لبخند کودک آواره ای بشود در چادری در غزه یا لبنان. یا بشود ذکر الحمدلله مادری که غذایی خورده و می‌تواند نوزادش را شیر بدهد. یا بشود جرینگ فشنگ یک اسلحه در دست یک مجاهد مقاومت.. ۱
۲ صدایی با تشر از درونم، درباره بالا رفتن قیمت طلا صحبت می کند. درباره وزن اینها که روی هم چند گرم می شوند. دست و دلم می لرزد. بسم الله می گویم، دانه دانه برشان می‌دارم می‌گذارم توی یک جعبه .جدید و درش را می بندم. به خدا می‌سپارمشان. آذر و دی 1403 پ.ن.: می‌نویسم که یادم نرود.می‌ترسم چیزی توی متن باشد که خواننده را دچار سوتفاهم کند. جمله‌ها را خیلی وقت است بالا وپایین می‌کنم. می‌دانم هنوز هم خیلی راه مانده تا به آن دختر پیامبری برسم که لباس عروسی‌اش را بخشید یا حتی آن نوعروسی که از همه‌ی دنیا فقط یک حلقه‌ی ازدواج داشت و از آن گذشت .برای من هنوز خیلی سخت است تا بتوانم همه‌ی دنیایم را ببخشم. ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد آرمان‌هایتان را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @bookishow
✨﷽ 〰〰〰〰〰 زیارت عاشورا وَ لَعَنَ اللَّهُ آلَ زِیادٍ وَ آلَ مَرْوانَ وَ لَعَنَ اللَّهُ بَنی اُمَیَّةَ قاطِبَةً وَ لَعَنَ اللَّهُ ابْنَ مَرْجانَةَ وَ لَعَنَ اللَّهُ عُمَرَ بْنَ سَعْدٍ وَ لَعَنَ اللَّهُ شِمْراً از سن نوجوانی زیارت عاشورا را کم و بیش می خواندم. خصوصا ماه محرم.شنیده بودم که امام زمان بر شیعیانشان تاکید کردن بر خواندنش. آن هم سه مرتبه: عاشورا عاشورا عاشورا. گاهی وقتی به عبارت های زیارت توجه می کردم با خودم می گفت لعن یزید و شمر و معاویه؟! چرا؟ آن ظالم ها که دیگه نیستند!بدن هایشان قرن هاست در دل تاریخ پوسیده است ؟ آن هم صد لعن بارها بارها بارها؟! سال ۱۴۴۸ قمری است. در اخبار و کانال هامی شنوم که تروریست های سوری بر سر قبر معاویه گریه می کنند. در خیابان های سوریه می پرسند علوی یا مسلمان؟ در کوچه و خیابان اعدام های خیابانی علویان بر پا می کنند. چشم هایم راه می کشد به روی دیوار اتاق. سوریه اموی یا علوی؟ معاویه چکار کرده است که بعد از گذشت قرن ها هنوز که هنوز است ، حضرت علی علیه السلام اول مظلوم عالم است. معاویه چقدر بغض و کینه امام را داشت و چقدر این کینه سنگین است که قرن هاست از وزن آن کم نشده است. شنیدن اخبار و دیدن اتفاقات اخیر و کنار هم قرار دادنشان مانند تکه های پازل ،جواب خیلی از سوالاتم است. برادرم یک کتاب به دستم داد گفت بخوان. ترجمه الغارات پشت جلد کتاب نوشته است که دوره دو سال و نیم بعد از جنگ نهروان امام علی علیه السلام به حکومت ادامه دادند که به دوره ی غارات مشهور است .دوره ای که از قضا تناسب زیادی با شرایط و اتفاقات کنونی ما و منطقه دارد.تنها کتابی که سردار شهید حاج قاسم به خواندن آن تاکید زیادی کرده است. دلم لرزید بغض راه گلویم را بست صدای اذان بلند شد... اشهد ان علی ولی الله چقدر مظلومیت؟! در همین حالت بهوت و بغض صفحات کتاب الغارات را ورق می زنم. الان جنگ، جنگ روایت هاست. مهم است که قلم دست چه کسی باشد و چه کسی روایتگری کند. ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد آرمان‌هایتان را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat
سربازهای در گهواره